میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

از غبار بپرس - جان فانته

وقتی کتاب را شروع کردم چند روزی طول کشید که به نیمه‌های آن رسیدم چون این روزها دل و دماغ جور کردن فرصت برای خواندن را ندارم. خیلی هم جذب نشده بودم. گاهی از دست شخصیت اصلی داستان حرصم درمی‌آمد. اما در نیمه دوم نمی‌دانم چه شد که مجاب شدم یک‌سره ادامه بدهم! کتاب که به پایان رسید پیشِ خودم این حس را داشتم که کتاب خوبی را خوانده‌ام. قصد دوباره‌خوانی آن را نداشتم اما می‌خواستم برای نوشتن این مطلب دو سه فصل اول را دوباره بخوانم. توی مترو این کار را کردم، سرِ کار ادامه دادم! اعتراف می‌کنم کارها را کنار گذاشتم و یک نفس ادامه دادم! تمام شد. این پاراگراف را نوشتم و حالا از پشت میز بلند خواهم شد و به گوشه‌ای خلوت خواهم رفت. ادامه را بعداً خواهم نوشت.

*******

شخصیت اصلی داستان «آرتورو باندینی» جوان بیست‌ساله‌ی آمریکاییِ ایتالیایی‌تباری است که پس از چاپ شدن داستانی از او در یک نشریه ادبی، از شهری کوچک در کلرادو به لس‌آنجلس آمده است تا از طریق نویسندگی به رویاهای خود برسد. او در ابتدای داستان حدوداً شش ماهی هست که در هتلی ارزان‌قیمت، اتاقی کرایه کرده و تلاش می‌کند تا ایده‌ای پیدا کند و بنویسد اما تلاش‌هایش ناموفق بوده و اکنون با بحران بی‌پولی و گرسنگی دست به گریبان است و باید کاری بکند!

روایت به صورت اول‌شخص و به زمان گذشته بیان می‌شود و در واقع باندینی بعدها و پس از پشت سر گذاشتن این بحران‌ها حکایت خودش را برای ما بازگو می‌کند. بدیهی است این شخصیت وجوه تشابه فراوانی با خالق خود، جان فانته دارد. در متن گاهی پیش می‌آید باندینی خودش را از بیرون و به صورت سوم‌شخص روایت می‌کند. او علاوه بر داشتن رویا، مایه‌هایی از استعداد نویسندگی را دارد؛ کتاب‌های فراوانی خوانده و در نهایت داستانی به چاپ رسانده و بابت آن 175 دلار (که در آن زمان مبلغ قابل توجهی است) دریافت کرده است و با همین پول به این شهر آمده تا به رویاهای خود جامه عمل بپوشاند.

دو مشکل اساسی در گذشته او وجود دارد که هر دو موتور محرکه او در برگزیدن این رویا شده است: فقر و تحقیر نژادی. او می‌خواهد با نوشتن بر این دو غلبه کند؛ آن‌قدر ثروتمند شود که دیگر دغدغه‌ای نداشته باشد و به چنان شهرتی برسد که دیگر کسی جرئت نکند مثل دوران کودکی او را ایتالیاییِ گُه، اسپانیاییِ آشغال و بدمکزیکی خطاب کند.

باندینی از این‌که نمی‌تواند یک داستان عاشقانه بنویسد کلافه است. طبیعی است! چون هیچ تجربه‌ای در این زمینه ندارد. در داستان قبلی‌اش هیچ زنی حضور نداشته و او به این درک رسیده است که باید کمبودهایش در این عرصه را رفع و درک دقیق‌تری از زندگی به دست آورد اما برای این برنامه علاوه بر بی‌پولی مانع دیگری هم بر سر راه است: تربیت مذهبی (کاتولیک) او در بزنگاه‌های مختلف گریبانش را به سختی می‌گیرد و زخم‌های حاصل از تحقیر نژادی (که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت) به کمک موانع دیگر می‌آید. تلاش‌های باندینی برای عبور از این بحران‌ها خواندنی است خصوصاً این‌که تلاش‌هایش به‌زعم من به داستان عاشقانه‌ای فراموش‌ناشدنی تبدیل می‌شود.

******

کتاب حاوی اطلاعات کافی در مورد این نویسنده بدشانس است. این کتاب که به نوعی شاهکار او قلمداد می‌شود در سال 1939 چاپ شد و با توجه به درگیری ناشر در یک دعوای حقوقی بر سر انتشار بدون مجوز کتاب نبرد من هیتلر، فقط حدود دوهزار و اندی نسخه از آن روانه بازار شد و ناشر هم پس از شکست در آن دعوای حقوقی ورشکست شد! دو سه کتاب منتشر شده از این نویسنده تقریباً همین سرنوشت را پیدا کردند و او در واقع از طریق فیلمنامه‌هایی که برای کمپانی‌های فیلم‌سازی هالیوود می‌نوشت توانست بر آن فقر، غلبه کند. بعدها و پس از مرگش اقبال به سمت آثار وی رو کرد و چند اثر منتشر نشده‌اش هم شانس دیده شدن و خوانده شدن را پیدا کرد. البته در شکل‌گیری این اقبال بدون شک چارلز بوکوفسکی نقش موثری داشت؛ او که در جوانی به صورت اتفاقی همین کتاب را در کتابخانه‌ای یافته و خوانده بود، فانته را خدای خود نامید و بعدها «از غبار بپرس» با مقدمه بوکوفسکی و توسط انتشارات بلک اسپارو روانه بازار شد. بوکوفسکی شرح دیدار با نویسنده‌ی محبوبش را در قالب شعر نوشته است؛ زمانی که فانته در اثر عوارض دیابت کور شده بود و دکترها مجبور بودند انگشتان و نهایتاً پاهای او را به مرور قطع کنند. فانته در سال 1983 در سن 75 سالگی از دنیا رفت.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان 1397، شمارگان 500 نسخه، 251 صفحه (با احتساب مقدمه‌ها و مؤخره‌ها).

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.11 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: در چهار کتاب از رمان‌های فانته به «آرتورو باندینی» پرداخته می‌شود که از لحاظ زمانی این کتاب سومین محسوب می‌شود. کارهای دیگر: جاده لس‌آنجلس، تا بهار صبر کن باندینی، و رویاهای بانکرهیل می‌باشند.

پ ن 3: ترجمه دیگری از این کتاب توسط محمدرضا شکاری و انتشارات افق روانه بازار شده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «شهر ممنوعه» اثر «ماگدا سابو» خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

رویای سلت - ماریو بارگاس یوسا

محور این رمان یوسا «سِر راجر کِیسمِنت» است؛ فردی که شاید در حال حاضر به واسطه سرانجام تلخ فعالیت‌هایی که در زمینه استقلال ایرلند داشت، شناخته می‌شود. شخصیتی که هنوز مقاله‌نویسان با وجود گذشت بیش از یک قرن از مرگش، به سراغ حواشی پیرامون زندگی‌اش می‌روند و در مورد صحت و سقم برخی ادعاها، مقاله و کتاب می‌نویسند و بعید است که این چالش‌ها روزی به پایان برسد. ساخت یادبودها به پاس تلاش‌های او در زندگی نیم قرنی‌اش در حوزه‌های حقوق بشری و البته در راستای استقلال ایرلند، پس از گذشت چند دهه از مرگش آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد (مثلاً همین رمان)، و به همین ترتیب اقداماتی در جهت تخریب این یادبودها کماکان مشاهده می‌شود. اما چرا این شخصیت چنین ذومراتب است!؟ اگر علاقمند به این سوال و پاسخ آن باشید به سراغ این اثر یوسا خواهید رفت!

جمله‌ای که نویسنده به نقل از «نشانه‌های پروتئوس» اثر «خوسه انریکه رودو» مقاله‌نویس مشهور اروگوئه‌ای قبل از آغاز روایتش آورده است در همین راستا قابل تأمل است: «هر کدام از ما نه یک فرد بلکه، متوالیاً، افراد متعددی است. و این شخصیت‌های متوالی، که از دل یکدیگر بیرون می‌آیند، معمولاً بین خودشان غریب‌ترین و حیرت‌انگیزترین تضادها را آشکار می‌سازند.» این در واقع عصاره‌ی رویکرد یوسا به زندگی این شخصیت است که در ادامه مطلب در حد توان به آن خواهم پرداخت.   

یوسا نقطه آغاز روایت را در سال 1916 و زمانی قرار می‌دهد که راجر در زندان است و حکم اعدامش به جرم خیانت به کشور (بریتانیا) به دلیل تبانی با کشور متخاصم (آلمان، با توجه به اینکه در میانه جنگ اول جهانی هستیم) جهت ایجاد شورش مسلحانه صادر شده و تنها روزنه امید برای زنده ماندنش، قبول تخفیف مجازات توسط دولت یا پادشاه است. با توجه به شهرت او در محافل ادبی و سیاسی، کارزارهایی در بیرون زندان برای قبول این درخواست در جریان است اما ناگهان مطالبی پیرامون گرایشات و رفتارهای جنسی این شخصیت به استناد دفترچه خاطرات شخصی او که به دست مقامات امنیتی افتاده، در روزنامه‌ها منتشر می‌شود و آن کارزارها را مورد تهدید قرار می‌دهد اما...!

کتابی که ما می‌خوانیم سه بخش اصلی (کنگو، آمازون، ایرلند) و پانزده فصل دارد که فصل‌های فرد در زمان حالِ روایت و در زندان جریان دارد و فصل‌های زوج به گذشته‌ی این شخصیت نقب می‌زند. گذشته‌ای که شاخصه اصلی‌اش ارائه گزارش‌های افشاگرانه در مقام یک دیپلمات بریتانیایی، در باب ظلم و ستمی است که به بومیان مناطق کنگو و آمازون از طرف کمپانی‌های فعال در حوزه تجارت کائوچو اعمال می‌شود.

رود آمازون پرآب‌ترین رودخانه دنیاست و بد نیست بدانید میزان دِبی این رودخانه به تنهایی از مجموع آب ده رودخانه‌ی پرآب بعدی جهان بیشتر است. این رودخانه در هزار و ششصد کیلومتر انتهایی مسیرش با یک شیب بسیار بسیار کمی به سمت اقیانوس اطلس می‌رود و در واقع اختلاف ارتفاع در این محدوده فقط چهل متر است!! یعنی به شدت آرام و یکنواخت. فکر می‌کنم روایت هم در برخی قسمت‌ها چنین وضعیتی دارد و باصطلاح پیش نمی‌رود. یک دلیل مهم در این راستا تلخی وقایعی است که نویسنده ترجیح داده به دقت ترسیم شود هرچند گاه تکراری و ملال‌آور باشد. چنانچه عاشق یا مؤمن به یوسا باشید به سلامت عبور خواهید کرد. طبعاً به کم‌حوصلگان توصیه نمی‌شود! به آن دوستانی که از یوسا کمتر از چهار پنج اثر خوانده‌اند توصیه نمی‌شود چرا که عشق و ایمان با خواندن یکی دو اثر به دست نمی‌آید!

*******

این هفتمین اثری است که از یوسا می‌خوانم و طبیعتاً ایشان از نویسنده‌های مورد وثوق بنده است. جنگ آخرزمان، گفتگو در کاتدرال، سور بز، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا، مرگ در آند، سالهای سگی. این کتاب به‌نوعی یکی از ساده‌ترین‌ها در میان آثاری است که از ایشان خوانده‌ام؛ تمام اثر یک راوی ثابت (سوم‌شخص) دارد و یا رفت و برگشت‌هایی که خواننده را به چالش بکشد ندارد و... اما به‌زعم من خوشخوان‌ترین آنها نیست.

این رمان در سال 2010 (همان سالی که یوسا برنده جایزه نوبل شد) منتشر شده و با فاصله زمانی کمی به فارسی ترجمه شده ولی با تاخیر، مجوزهای لازم را کسب و منتشر شده است. خوشبختانه من چاپ‌های اولیه کتاب را خواندم چون با تطبیق جسته گریخته‌ای که داشتم مشخص شد در چاپ‌های بعدی در یکی دو قسمت از جاهایی که گرایشات جنسی راجر عیان می‌شود تعدیل‌هایی صورت پذیرفته است! چاپ اول هم طبعاً تعدیل‌هایی داشته است اما خوشبختانه با توجه به ردپاهای برجامانده می‌توان متوجه موضوع شد و یا آنها را ردیابی کرد کما اینکه من نسخه پی.دی.اف اسپانیولی را یافتم و به هر سختی و مشقتی که بود آن بخش‌ها را بررسی کردم و در ادامه مطلب اشارات بیشتری به این قضیه خواهم داشت.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه کاوه میرعباسی، انتشارات صبح صادق (قم)، چاپ دوم 1392، شمارگان 1500 نسخه، 464 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: کتاب بعدی «از غبار بپرس» اثر «جان فانته» خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

یک بیت شعر !!

چند وقت قبل به یاد ایام قدیم در جمع کوچکی، برای سرگرمی، لحظاتی مشغول مشاعره شدیم. تقریباً توفیق خواندن شعر توسط حاضران با سن آنها رابطه معکوس داشت که چندان دور از انتظار نبود. از آخرین باری که خودم اقدام به حفظ یک شعر کردم مدتها گذشته است پس چطور می‌توانم از فرزندانم انتظار داشته باشم چنین کنند!؟ حفظ کردن پیشکش! گمان کنم روخوانی شعر هم در اکثر خانه‌ها از رواج افتاده باشد.

از یک دوره‌ای «حفظ کردن» به عنوان یکی از موانع فهمیدن معرفی شد و حذف آن به دلیل هم‌راستایی با گشاده‌گراییِ تئوریک و عملیکِ ما به سرعت به سرمنزل مقصود رسید! حال آنکه به تجربه دریافته‌ایم کوچکترین تغییرات، حتی آن چیزهایی که ما را از درون و بیرون خراش می‌دهد و حتی جرواجر می‌کند، به چه سختی صورت می‌پذیرد. به‌هرحال آن خانه کلنگی را کوبیدیم و چیزی هم به جای آن نساختیم.  

از تأثیرات فردی و اجتماعی شعرخوانی می‌توان صفحات زیادی نوشت ولی این مقدمه را به پایان می‌رسانم تا به خاطره‌ای از ایام قدیم بپردازم اما بدانیم که کمترین تأثیر خواندن شعر آن است که ذهن آکبند ما را کمی قلقلک داده و مختصر حرکتی به سلول‌های خاکستری ما می‌دهد! این را از خودمان دریغ نکنیم!

******

دهه شصت به نیمه خود نزدیک می‌شد و من دانش‌آموز مقطع راهنمایی بودم. لاغر و کوتاه‌قامت؛ به‌طوریکه توی صف، نفر اول دوم می‌ایستادم. درس «فارسی» یک امتحان کتبی و یک امتحان شفاهی داشت. در امتحان شفاهی به پای تخته می‌رفتیم و معلم سوالاتی را می‌پرسید و جواب می‌دادیم و معمولاً چندتا از شعرهای کتاب را هم به انتخاب معلم باید از حفظ می‌خواندیم. مثل الان هم نبود که برخی شعرهای کتاب را برای حفظ کردن جدا و باقی را معاف کرده باشند؛ ما بایدهمه را از دم حفظ می‌کردیم. معلم ما آقای موسوی اعلام کرده بود برای امتحان شفاهی، هر کسی یک شعر خارج از کتاب‌های درسی حفظ کند یک نمره‌ی اضافه هم کسب خواهد کرد. این شعر می‌بایست حداقل ده بیت باشد تا مورد پذیرش واقع شود. دانش‌آموزانِ آن زمان مثل دانش‌آموزانِ این زمان نبودند که یک نمره برایشان پشم مورچه هم نباشد؛ برای ما نیم نمره هم چشم گاو بود و دغدغه کسب آن را داشتیم. هرچند شاید برای همه این‌گونه نبود!

شب قبل از امتحان شفاهی وقتی می‌خواستم خودم را برای کسب این نمره اضافه آماده کنم جلوی کتابخانه ایستاده و به چند دیوان موجود خیره شدم. برای برداشتن هرکدام می‌بایست از قفسه‌ها بالا می‌رفتم. فقط صد و سی سانت قد داشتم! چند گزینه را امتحان کردم و نهایتاً از میان آنها یک کتاب قطور با جلد قهوه‌ای انتخاب کردم که دیوان حافظ با تصحیح ابوالقاسم انجوی بود. چندبار کتاب را تصادفی باز کردم و نگاهی به شعرها انداختم. البته آن زمان نمی‌دانستم تصادفی باز کردنِ این کتاب جزو آداب است! اولین کاری که می‌کردم شمردن ابیات بود که از ده کمتر و یا خدای ناکرده بیشتر نباشد. در مرحله بعد یکی دو بیت را می‌خواندم تا ببینم قابل حفظ کردن هستند یا خیر. بالاخره غزل مناسبی را پیدا کردم که اگرچه بیش از ده بیت بود اما وزن آهنگ کلمات آن طوری بود که حس کردم حفظ آن راحت باشد. از کشف خودم بسیار خرسند بودم و در عوالم کودکانه خود را کاشف این شعر می‌دانستم:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

نگارش و نحوه چاپ و صفحه‌آرایی کتابهای آن زمان به‌گونه‌ای بود که خواندن‌شان واقعاً آسان نبود. به سن هم ربطی نداشت، نمی‌خواهم بعد از سی و اندی سال توجیه کنم! هنوز هم که به خانه پدری می‌روم و این دیوان حافظ را نگاه می‌کنم به خودم حق می‌دهم. گاهی بین حروفِ یک کلمه فاصله‌ای افتاده و آن را به دو کلمه تقسیم می‌کند و گاهی برعکس، دو کلمه به هم ‌چسبیده است! نیم‌فاصله هم که قربانش بروم... خلاصه یکی یکی بیت‌ها را می‌خواندم و با چندبار تکرار حفظ می‌کردم. در قیاس با شعرهای کتاب درسی، این شعر برای خودش باقلوایی بود. همه چیز به خوبی پیش رفت تا رسیدم به این مصرع:

صد باد صبا اینجا با سلسله میر قصند

آن زمان تازه سلسله قبلی جایش را به بعدی داده بود و کوبیدن این سلسله و سلسله‌های قبل هر روز در تلویزیون و جاهای دیگر رواج داشت. کتابهای ما هم پر از اسم سلسله‌های مختلف بود لذا به صورت کاملاً طبیعی و بدیهی «میر قصند» را یک سلسله تشخیص دادم که از ترکیب دو کلمه «میر» و «قصند» (بر وزن قشنگ) تشکیل شده است. مطمئناً اگر کسی هم بر فرض پیدا می‌شد و توضیح می‌داد سلسله به زلف بافته‌ی یار و اینها ربط دارد قطعاً با اخم انقلابی من مواجه می‌شد!   

نکته بعدی این بود که بیت آخر به صورت دو مصرع وسط‌چین و زیر هم و با حروف پررنگ‌تر چاپ شده بود و فاصله‌اش با شعر بعدی کمتر از فاصله‌اش با خود شعر بود و صفحه‌آرایی هم به‌گونه‌ای بود که گاه این بیت آخر می‌افتاد اول صفحه بعد! و اولین صفحه‌ای که تصادفی باز کرده بودم همین حالت بود و حق بدهید که من این دو مصرع را به عنوان اسم شعرِ بعدی شناسایی کرده باشم!! راستش قبل از حافظ به سراغ مثنوی رفته بودم و آنجا اول هر شعر یکی دو سطر با فونت پررنگ چاپ شده بود و از طرف دیگر شعرهای داخل کتاب درسی هم همیشه عنوان و اسم داشتند.

اسم شعر را خوشبختانه از برنامه حفظ کنار گذاشته بودم چون همینجوری هم غزل دو بیت اضافه‌تر داشت و نمی‌خواستم بار اضافه با خودم حمل کنم. خواندن بیت آخر غزل شماره 492 به عنوان «اسم!» غزل 493 برای خودش به تنهایی فاجعه بود!

روز موعود از راه رسید و امتحان آغاز شد. من به واسطه نام فامیلی‌ام معمولاً نفر آخر یا یکی دو تا مانده به آخر بودم و  تلاش هم‌کلاسان و ایراداتی که معلم از آنها می‌گرفت نظاره‌ می‌کردم! تصمیم گرفتم برخلاف شعر خواندن دیگران، خیلی محکم و شمرده شمرده بخوانم تا نظر آقای موسوی را جلب کنم. پیش از من فقط دو سه نفر اقدام به خواندن شعری خارج از کتاب کردند که تلاش همگی ناکام مانده بود. نوبت من رسید و سؤالات معمول یکی یکی طرح شد و جواب دادم. در انتها مشخص بود که نمره کامل را گرفته‌ام اما نمی‌شد از کنار زحمتی که کشیده بودم بگذرم لذا آمادگی خود را برای خواندن شعری خارج از کتاب اعلام کردم. آقا موسوی هم استقبال کرد و من محکم و آهنگین شروع کردم. هر بیتی را که می‌خواندم ایشان سری به نشانه تأیید تکان می‌داد و همین مرا مستحکم‌تر می‌کرد تا رسیدم به سلسله‌ی میر قصند و آن را هم با قدرت تمام بیان کردم! چشمانش داشت از حدقه درمی‌آمد ولی انصافاً تلاشش را کرد که منفجر نشود. وسط مصرع دوم بودم که عینکش را برداشت و دستمال پارچه‌ای خود را روی صورتش گذاشت. شانه‌هایش تکان می‌خورد. من به بیت بعدی رسیده بودم اما هم‌کلاسی‌ها متوجه خنده‌ی آقا زیر دستمال شده بودند و فرصت را برای خندیدن خودشان مهیا دیدند و با این‌که اصلاً نمی‌دانستند بابت چه چیزی می‌خندند، ناگهان ترکیدند.

اعتماد به نفسم شکاف برداشت و در بیت بعدی کار را به پایان رساندم:

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

و بلافاصله زل زدم به چشمان معلم که یعنی تمام شد. اشک توی چشمانش حلقه زده بودند! با خوشرویی از من پرسید تمام شد؟! من هم خیلی محکم گفتم بله تمام شد. اصلاً یک درصد هم احتمال نمی‌دادم کسی این شعر را شنیده باشد یا متوجه حذف یکی دو بیت آخر آن بشود. کتابی با آن قطر! آن هم از شاعری که در کتابهای درسی‌مان شعری از آن نبود. آن زمان روحم از هایده و شجریان و دیگرانی که این غزل را دست‌مایه کارشان قرار داده بودند خبر نداشت و حتی نمی‌دانستم که نام غزل‌سرا در بیت انتهایی ذکر می‌شود و حذف آن خیلی خیلی رسواست! آقا موسوی این بار با خنده پرسید شعر مال شمشاد بود؟! دانش‌آموزان دوباره با خنده آقا زدند زیر خنده! ولی من خیلی جدی گفتم نه آقا شعر مال حافظ است. معلم به خودش مسلط شد و گفت پس نام حافظ چرا نیامده در بیت آخر؟! احساس کردم که دارم به تقلب متهم می‌شوم لذا با بغض جواب دادم آقا بیت آخرش «حافظ» نداشت ولی توی اسم شعر، حافظ آمده بود. با تعجب پرسید اسم شعر؟!! گفتم بله آقا همون که پررنگ بالای شعر نوشته شده بود! شانس آوردم زنگ خورد و بیشتر از این ادامه ندادم.

چند سال بعد تازه فهمیدم چرا آقا موسوی می‌خندید اما هنوز هم این شعر و خاطراتش در حافظه من می‌درخشد!  

...............................

پ ن 1: علم از انباشت تجربه حاصل می‌شود و یکی از معدود محصولات حوزه اندیشه‌ورزیِ پیشینیان ما که در گذر قرن‌ها و بخصوص زمانی که انواع چراغ‌ها در این سرزمین یکی‌یکی خاموش شد، توانست با سخت‌جانیِ تمام خود را به ما برساند همین اشعار شاعران است که ظاهراً قرار است به حول و قوه الهی این مأموریت ناتمام در این دوران به سرانجام برسد و ارتباط ما با خودمان! به طور کامل قطع شود.

پ ن 2: نقل است  یکی از اساتید بزرگ ادبیات خطاب به دانشجویانش فرموده بود  فلان استاد معظم که استاد بنده بود هفتاد هزار بیت از حفظ داشت و ثمره‌اش شد منی که فقط سی هزار بیت در حافظه دارم پس وای به حال شما! این روند البته به جایی رسیده است که انگشتان یک دست هم شرمنده شمارش ابیات در حافظه‌ی ما گشته است!

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «رویای سلت» اثر یوسا است.  


غرامت مضاعف – جیمز ام. کین

«والتر»، راوی اول‌شخص داستان، کارمند باسابقه و کاربلد یک شرکت بیمه در کالیفرنیا است. او روایتش را با این جملات آغاز می‌کند:

«با ماشین رفتم گلِندل تا سه‌تا راننده‌ی کامیونِ تازه به بیمه‌نامه‌ی یه شرکت آبجوسازی اضافه کنم که مورد تمدیدیه‌ی هالیوودلند یادم اومد. گفتم اون‌جا هم برم. این جوری شد که پا گذاشتم تو اون «خونه‌ی مرگ»، درباره‌ش تو روزنامه‌ها خونده‌ین. وقتی من دیدمش اصلا شبیه «خونه‌ی مرگ» نبود. صرفاً یه خونه به سبک اسپانیایی بود، شبیه باقی‌شون تو کالیفرنیا، دیوارهای سفید، سقفِ سفالی قرمز، یه طرفش حیاط.»

این جملات آغازین، با ضرب‌آهنگ مناسبی که دارد بدون شک خواننده‌ی علاقمند را سریعاً به داخل داستان می‌کشاند و البته حاوی چند نکته‌ی مهم نیز هست. اول اینکه شخصیت اصلی همانگونه که در حال انجام امور متداول و روزمره‌ی خود است؛ همچون ته‌سیگاری که در جوی کنار خیابان روی آب حرکت می‌کند، ناگهان داخل گردابی می‌شود که سرنوشت او را تغییر می‌دهد. این نوع وارد شدن به ماجرا یا به عبارتی تخطی از محدوده‌های حرفه‌ای یا قانونی یا اخلاقی را در عمده‌ی آثار این سبک می‌بینیم، مثلاً در رمان قبلی همین نویسنده یعنی «پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند». در آنجا هم شخصیت اصلی ناخواسته و اتفاقی وارد مکانی می‌شود که به قول خودش بتواند غذای مجانی گیر بیاورد اما در واقع وارد مسیری می‌شود که او را به یک قاتل تبدیل می‌کند.

نکته دوم مکمل نکته اول است! اگر در اولی ما با شخصیت‌هایی روبرو هستیم که قبل از ماجرا شبیه آدم‌های معمول دیگر هستند (گانگستر و جانی بالفطره نیستند) در دومی با مکان‌هایی روبرو می‌شویم که با مکان‌های مشابه دیگر تفاوتی ندارند. در اینجا خانه‌ی مرگ با آن توصیفاتی که در روزنامه‌ها به آن پرداخته شده کاملاً همان است که در مناطق مشابه وجود دارد و این‌طور نیست که یک محیط به‌صورت مستقل بتواند جرم و جنایت بزایاند.

حال اگر آدم همین آدمِ معمول است و محیط هم همان، چه چیز یا چیزهایی موجبات وقوع «قتل» را فراهم می‌کند!؟ در ادامه به این داستان بیشتر خواهم پرداخت. پیش از آن همانند کتاب «پستچی...» لازم است بگویم کار نویسنده حداقل در این دو کتاب به‌گونه‌ایست که انگار هیچ چیز اضافه‌ای وجود ندارد؛ نثری بدون حشو و زواید و کاری فاقد گوشه‌های تیز که خواننده را اذیت کند. لذا این کتاب را به علاقمندان داستان‌های جنایی توصیه می‌کنم. در واقع اگر بخواهیم در مقابل این پرسش که «سبک نوآر چیست؟» خودمان را به دردسر نیاندازیم، یک راه‌حل این است که بگوییم همین دو کتاب را بخوانید تا با مختصات این سبک آشنا شوید! شخصیتی تنها که قهرمان نیست، به خاطر جاه‌طلبی و اعتماد به نفس بالا در مقابل محرک‌هایی نظیر طمع و اغواگری، از محدوده‌های اخلاقی و قانونی خارج شده و در جهنمی خودساخته فرو می‌رود و رویای آمریکایی به تراژدی آمریکایی تبدیل می‌شود.

*******

جیمز ام. کین (1892 – 1977) به همراه نویسندگانی چون داشیل همت و ریموند چندلر آغازگر رمان در سبک نوآر آمریکایی است. کین در بیست‌سالگی  وارد عرصه‌ی روزنامه‌نگاری شد و بعد از سالها کسب تجربه در این امر به نویسندگی روی آورد. کین با دو اثر ابتدایی خود «پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند» (1934) و «غرامت مضاعف» (1936) نام خود را جاودانه کرد. این داستان ابتدا به صورت سریالی در یک مجله به چاپ رسید و پس از آن به صورت مستقل منتشر شد. بر اساس این کتاب فیلمی با همین نام به کارگردانی بیلی وایلدر در سال 1944 ساخته شده است.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1390، شمارگان 2000 نسخه، 151 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.07 نمره در آمازون 4.4)

پ ن 2: از ترجمه رضایت داشتم؟ زیاد! از طرح روی جلد؟! نه چندان!

پ ن 3: کتاب بعدی «رویای سلت» از یوسا خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

ترجیح می‌دهم که نه (بارتلبی محرر / داستانی از وال‌استریت) - هرمان ملویل

راوی داستان عاقله‌مردی حدوداً شصت‌ ساله است که در وال‌استریت دفتر وکالتی دارد و البته در این دفتر بیشتر امور مرتبط با اسناد رسمی انجام می‌شود که تقریباً معادل دفترخانه‌های اسناد رسمی ما می‌شود. دو کارمند محرر دارد که به امر نسخه‌برداری مشغول هستند و یک نوجوان کارآموز که امور پادویی دفتر را انجام می‌دهد. راوی ابتدا مختصری از خودش و کارش و ساختمانی که دفترش در آن قرار دارد برای ما می‌نویسد و از همان ابتدا بیان می‌کند که هدفش ثبت تجربه‌ی همکاری با یکی از عجیب‌ترین محررهایی است که در دفتر با آنها سر و کار داشته است.

راوی فردی خوددار، محتاط و عاری از جاه‌طلبی است و این از نوع کارش پیداست. او از دوران جوانی به این یقین قاطع رسیده است که بهترین شیوه زندگی سهل‌ترینِ آنهاست. این فلسفه او در کار و زندگی است. او به گفته خودش از مراحم و توصیه‌های جان جیکوب آستور که یکی از میلیونرهای مشهور آمریکاست بهره‌مند بوده و به همین دلیل همواره اوضاع کاری و مالی بی‌دغدغه و مناسبی داشته است.

او ابتدا کارمندانش را تا قبل از ورود شخصیت اصلی (بارتلبی) توصیف می‌کند: یک محرر حدوداً شصت ‌ساله که او را با نام «بوقلمون» معرفی می‌کند که ایشان فردی است که صبح‌ها فردی مبادی آداب است و خیلی خوب کارهایش را انجام می‌دهد اما بعد از ظهرها عصبی مزاج و در انجام کارهایش مرتکب خطاهای زیادی می‌شود. او از آن آدم‌هایی است که رفاه برایشان مضر است و باصطلاح یونجه‌اش که زیاد شود به لگدزدن می‌افتد. محرر دوم جوانی بیست و پنج ساله و خوش‌لباس است که او را «منگنه» خطاب می‌کند؛ او سوءهاضمه دارد ولذا صبح‌ها تندخوست اما بعد از ناهار اوضاعش روبراه می‌شود و به فردی خویشتن‌دار و معتدل تبدیل می‌شود. منگنه فردی جاه‌طلب است اما نمی‌داند که واقعاً چه می‌خواهد و گاه مرتکب اعمال غیرمجاز می‌شود اما در کل برآیندش به‌گونه‌ایست که راوی از او هم رضایت دارد.

راوی برای توسعه کارش تصمیم به استخدام یک محرر جدید می‌گیرد و بعد از آگهی کردن، بارتلبی وارد داستان می‌شود. او در سکوت کار می‌کند و در ابتدا زیاد هم کار می‌کند؛ «بی‌روح و رمق» و «ماشین‌وار». اما بعد از مدتی نکته‌ی اعجاب‌آور آغازین داستان پدید می‌آید؛ جایی که راوی از بارتلبی می‌خواهد در مقابله چند نسخه به او کمک کند و بارتلبی در پاسخ می‌گوید ترجیح می‌دهد که این کار را نکند! این البته آغاز مسیری است که بارتلبی را به عجیب‌ترین محرر از نگاه راوی مبدل می‌کند.

این داستان کوتاه تقریباً پنجاه صفحه حجم دارد اما کتاب حاوی سه جستار فلسفی درباره این داستان است: اولی به قلم ژیل دلوز، دومی نوشته ژاک رانسیر و سومی از جورجو آگامین. در مورد این سه مقاله ترجیح می‌دهم که چیزی ننویسم چرا که در اواسط همان اولی گریپاژ کردم! یاد آن حکایت معروف در مقالات شمس به خیر! آنجا که می‌فرماید: «گفتند ما را تفسیر قرآن بساز. گفتم: تفسیر ما چنان است که می‌دانید...» و ادامه می‌دهد تا این بخش که حتماً برایتان آشناست:«آن خطاط سه‌گونه خط نوشتی، یکی را او خواندی ولاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه او خواندی نه غیر او...». به نظرم رسید که همانند خط دوم نبودند! در ادامه مطلب برداشت‌ خودم را از داستان خواهم نوشت.

*******

هرمان ملویل (1819-1891) در خانواده‌ای نسبتاً مرفه در نیویورک به دنیا آمد اما در دوران نوجوانی و پس از ورشکستگی و فوت پدر وضعیت خانواده رو به افول گذاشت. او در هجده سالگی مجبور به کار روی کشتی و ملوانی شد و تا بیست و پنج سالگی به این شغل ادامه داد و تجربیات فراوانی در اقصا نقاط دنیا کسب کرد. عمده آثارش ریشه در همین تجارب دارد. اولین اثرش را در سال 1841 نگاشت و موفقیتی نسبی کسب کرد. بارتلبی محرر در سال 1853 چاپ شده است. آخرین رمانی که در زمان حیاتش منتشر کرد در سال 1857 روانه بازار شد. بازاری که چندان از آثار او (حتی موبی‌دیک) استقبال نکرد! لذا او بیش از سه دهه تا زمان مرگش دیگر داستانی منتشر نکرد. او بعدها و از 1920 به این طرف مورد توجه قرار گرفته و آثارش مشهور و در زمره تأثیرگذاران بر ادبیات آمریکا قلمداد شد.  

............

مشخصات کتاب من: گروه مترجمان نیکا (ترجمه داستان کاوه میرعباسی)، نشر نیکا، چاپ اول 1390، شمارگان 1650 نسخه، 191 صفحه

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.93 نمره در آمازون 4.4)

پ ن 2: این داستان طبعاً چند ترجمه دیگر هم دارد! نمره بالا هم منهای جستارها محاسبه شده است!

پ ن 3: مطلب دوست خوبم مداد سیاه در مورد این کتاب را اینجا بخوانید.

 

ادامه مطلب ...