راوی داستان عاقلهمردی حدوداً شصت ساله است که در والاستریت دفتر وکالتی دارد و البته در این دفتر بیشتر امور مرتبط با اسناد رسمی انجام میشود که تقریباً معادل دفترخانههای اسناد رسمی ما میشود. دو کارمند محرر دارد که به امر نسخهبرداری مشغول هستند و یک نوجوان کارآموز که امور پادویی دفتر را انجام میدهد. راوی ابتدا مختصری از خودش و کارش و ساختمانی که دفترش در آن قرار دارد برای ما مینویسد و از همان ابتدا بیان میکند که هدفش ثبت تجربهی همکاری با یکی از عجیبترین محررهایی است که در دفتر با آنها سر و کار داشته است.
راوی فردی خوددار، محتاط و عاری از جاهطلبی است و این از نوع کارش پیداست. او از دوران جوانی به این یقین قاطع رسیده است که بهترین شیوه زندگی سهلترینِ آنهاست. این فلسفه او در کار و زندگی است. او به گفته خودش از مراحم و توصیههای جان جیکوب آستور که یکی از میلیونرهای مشهور آمریکاست بهرهمند بوده و به همین دلیل همواره اوضاع کاری و مالی بیدغدغه و مناسبی داشته است.
او ابتدا کارمندانش را تا قبل از ورود شخصیت اصلی (بارتلبی) توصیف میکند: یک محرر حدوداً شصت ساله که او را با نام «بوقلمون» معرفی میکند که ایشان فردی است که صبحها فردی مبادی آداب است و خیلی خوب کارهایش را انجام میدهد اما بعد از ظهرها عصبی مزاج و در انجام کارهایش مرتکب خطاهای زیادی میشود. او از آن آدمهایی است که رفاه برایشان مضر است و باصطلاح یونجهاش که زیاد شود به لگدزدن میافتد. محرر دوم جوانی بیست و پنج ساله و خوشلباس است که او را «منگنه» خطاب میکند؛ او سوءهاضمه دارد ولذا صبحها تندخوست اما بعد از ناهار اوضاعش روبراه میشود و به فردی خویشتندار و معتدل تبدیل میشود. منگنه فردی جاهطلب است اما نمیداند که واقعاً چه میخواهد و گاه مرتکب اعمال غیرمجاز میشود اما در کل برآیندش بهگونهایست که راوی از او هم رضایت دارد.
راوی برای توسعه کارش تصمیم به استخدام یک محرر جدید میگیرد و بعد از آگهی کردن، بارتلبی وارد داستان میشود. او در سکوت کار میکند و در ابتدا زیاد هم کار میکند؛ «بیروح و رمق» و «ماشینوار». اما بعد از مدتی نکتهی اعجابآور آغازین داستان پدید میآید؛ جایی که راوی از بارتلبی میخواهد در مقابله چند نسخه به او کمک کند و بارتلبی در پاسخ میگوید ترجیح میدهد که این کار را نکند! این البته آغاز مسیری است که بارتلبی را به عجیبترین محرر از نگاه راوی مبدل میکند.
این داستان کوتاه تقریباً پنجاه صفحه حجم دارد اما کتاب حاوی سه جستار فلسفی درباره این داستان است: اولی به قلم ژیل دلوز، دومی نوشته ژاک رانسیر و سومی از جورجو آگامین. در مورد این سه مقاله ترجیح میدهم که چیزی ننویسم چرا که در اواسط همان اولی گریپاژ کردم! یاد آن حکایت معروف در مقالات شمس به خیر! آنجا که میفرماید: «گفتند ما را تفسیر قرآن بساز. گفتم: تفسیر ما چنان است که میدانید...» و ادامه میدهد تا این بخش که حتماً برایتان آشناست:«آن خطاط سهگونه خط نوشتی، یکی را او خواندی ولاغیر، یکی را هم او خواندی هم غیر، یکی را نه او خواندی نه غیر او...». به نظرم رسید که همانند خط دوم نبودند! در ادامه مطلب برداشت خودم را از داستان خواهم نوشت.
*******
هرمان ملویل (1819-1891) در خانوادهای نسبتاً مرفه در نیویورک به دنیا آمد اما در دوران نوجوانی و پس از ورشکستگی و فوت پدر وضعیت خانواده رو به افول گذاشت. او در هجده سالگی مجبور به کار روی کشتی و ملوانی شد و تا بیست و پنج سالگی به این شغل ادامه داد و تجربیات فراوانی در اقصا نقاط دنیا کسب کرد. عمده آثارش ریشه در همین تجارب دارد. اولین اثرش را در سال 1841 نگاشت و موفقیتی نسبی کسب کرد. بارتلبی محرر در سال 1853 چاپ شده است. آخرین رمانی که در زمان حیاتش منتشر کرد در سال 1857 روانه بازار شد. بازاری که چندان از آثار او (حتی موبیدیک) استقبال نکرد! لذا او بیش از سه دهه تا زمان مرگش دیگر داستانی منتشر نکرد. او بعدها و از 1920 به این طرف مورد توجه قرار گرفته و آثارش مشهور و در زمره تأثیرگذاران بر ادبیات آمریکا قلمداد شد.
............
مشخصات کتاب من: گروه مترجمان نیکا (ترجمه داستان کاوه میرعباسی)، نشر نیکا، چاپ اول 1390، شمارگان 1650 نسخه، 191 صفحه
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.93 نمره در آمازون 4.4)
پ ن 2: این داستان طبعاً چند ترجمه دیگر هم دارد! نمره بالا هم منهای جستارها محاسبه شده است!
پ ن 3: مطلب دوست خوبم مداد سیاه در مورد این کتاب را اینجا بخوانید.
ادامه مطلب ...
کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «اتحادیه ابلهان» اثر جان کندی تول است. سرگذشت نویسنده و این کتاب بهگونهایست که ناخودآگاه ما را به خواندن آن ترغیب میکند. در عالم ادبیات و رمان، نویسندگان جوان بسیاری را میتوان یافت که برای چاپ اولین کتاب خود دردسرهای زیادی کشیدهاند اما در میان آنها کمتر نویسندهایست که پس از شنیدن پاسخهای منفی از ناشران، شلنگ را داخل اگزوز ماشین فرو کند و... خود را خلاص کند و بازماندگان (در اینجا مادر) حدود یک دهه برای چاپ اثر تلاش کنند. شاید این کتاب یگانه اثری از این گروه ناکامان باشد که پس از چاپ بلافاصله مورد توجه قرار گرفته و جایزه پولیتزر را کسب کند. اتحادیه ابلهان پس از آن همواره در لیستهای مختلف رمانهای برگزیده حضور داشته است. با این مقدمه و مقدمه بعدی به استقبال کتاب خواهم رفت.
«دورهمی»
«سلینجر» در برخی از داستانهای کوتاه خود، خانوادهای را خلق کرده (خانواده گلس) که اعضای آن هوش و دانش سرشاری دارند و در برنامههای رادیویی اطلاعات عمومی گسترده خود را به نمایش میگذارند. سرنوشت و اتفاقاتی که برای آنها رخ میدهد نشان میدهد که آنها به مرور از جامعه جدا شده و این داناییها چندان نمیتواند موجب خوشبختی و سعادت آنها شود و فارغ از تعریف و ملاکهای متفاوت از این مقولات، آنها از زندگی خود راضی نیستند.
در دوران نوجوانی ما از تلویزیون برنامهای پخش میشد به نام «مسابقه هفته» که در آن شرکتکنندگان اطلاعات عمومی خود را در مقابل دوربین و سوالات مجری میآزمودند و خانوادهها نیز در پای تلویزیون پا به پای شرکتکنندگان سوالات را پاسخ میدادند. گاه پیش میآمد که مجری مجبور میشد از عوامل پشت صحنه مجموعه سوالات اضافه دریافت کند تا مسابقه به پایان برسد. در هر خانوادهای هم معمولاً یک فرد پیدا میشد که از نگاه اطرافیان، یک سر و گردن بالاتر از برندگان مسابقه قرار میگرفت.
نمیخواهم بگویم یادش بهخیر! چون شاید عنوان شود از آن اطلاعات مگر چه آبی گرم شد!؟ و شاید عنوان شود که اساساً داشتن اطلاعات عمومی چه فایدهای دارد!؟ و شاید سرنوشت فرزندان خانواده گلس برایمان یادآوری شود و یا شاید عنوان شود که کودکان و نوجوانان امروز از این لحاظ اطلاعات بسیار فراتری دارند و... بله، این موارد همگی قابل طرح است اما این روزها گاه در برنامههای تلویزیونی و موقعیتهای مشابه، مواردی میبینیم که دچار حیرت میشویم و از خود میپرسیم جامعه به کدامین سمت میرود!؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبانی که روی صحنه میروند (با اصرار و الحاح!) و میدانند در میان سوالات مجری خواندن یک بیت از حافظ و سعدی وجود دارد، بتوانند یک بیت (به قول طوطی شهر قصه: فقط یه بیت!!) از حفظ بخوانند؟! آیا این انتظار بزرگی است؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبان فوق حداقل پایتخت کشورهای همسایه را بدانند؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم که داوطلبان فوق توانایی شناسایی مشهورترین آثار نویسندگانی چون داستایوسکی و تولستوی و مارک تواین را داشته باشند؟ این موارد به کنار! آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبی که خود را دانشجوی فیلمسازی معرفی میکند بتواند یک فیلم (فقط نام یک فیلم!) از اسکورسیزی نام ببرد؟ قسمتِ دردناک موضوع جایی است که داوطلبان با افتخار و بدون هیچ شرمی، ندانستههای خود را به نمایش میگذارند و برای این نمایش سر و دست میشکنند! باز هم همهی اینها به کنار، آیا نباید انتظار داشته باشیم بازیگر مهمان که خود مدرس بازیگری است لااقل اسم هنرپیشهای همچون لینو ونتورا به گوشش خورده باشد!؟ در واقع آیا نباید از متخصصینِ امور در حوزه تخصصی خود انتظارات اینچنینی داشته باشیم؟!
طبعاً با این سطح از اطلاعات باز هم میتوان دورهمیهای جذابی داشت به شرط آنکه در هر زمینهای اظهار فضل نکنیم که اگر این شرط فراموش شود جمعهای ما به عنوان کتاب بعدی شباهت مییابد!
اینروزها شرایط بهگونهایست که بیخیالترین همکاران من هم تاحدودی شاخکهایشان تیز شده است و به برخی مسائل که تا پیش از این توجهی نداشتند توجه میکنند. رعایت نکات پیشپاافتادهی بهداشتی یکی از این موارد است. باور کنید در شرایط عادی امکان نداشت که همه یاد بگیرند مثلاً دستان خود را بعد از تشخیص لزوم شستشو، چگونه بشویند! در دوران ماقبل کرونا به طنز گفته میشد ترسناکتر از کسی که بعد از خروج از دستشویی با دستان خیس دستش را به سوی شما دراز میکند کسی است که در همان شرایط با دستانی خشک دستش را به سوی شما دراز میکند. شاید درست نباشد که شرایط موجود را یک فرصت استثنایی! برای یادگیری عنوان کنیم چون به هرحال جان انسانها در میان است. اما چه میشود کرد، معمولاً در چنین تنگناهایی شاید برخی مسائل بهتر درک شود.
یکی از مواردی که یادگیری آن در این شرایط آسانتر به نظر میرسد، درک مفهوم جامعه است. جامعه فقط مجموعهای از افراد نیست که در یک محدوده جمع شدهاند و فارغ از هم زندگی میکنند بلکه جامعه، شبکهای از روابط متقابل و زنجیرهای بههمپیوسته از افراد است که به یک «توافق فکری» دست یافتهاند. در این توافق اعضا به این درک میرسند که هرگونه حرکت به سمت سطوحِ بالاتر از توسعه، رفاه، امنیت، سلامت و... ابتدا مستلزم فهم این پیوستگی است و پس از آن همکاری اجزاء این زنجیره در راستای این مفاهیم است.
سالها قبل گذر یکی از دوستان به کارخانه ولوو افتاده بود. صبح اولین روز یکی از میزبانان، ایشان را با خودروی خود به کارخانه میرساند و خودروی خود را در نقطهای دور به درِ ورودی پارک میکند. این دوست با توجه به اینکه جای خالی جهت پارک در نزدیکی درِ ورودی موجود بوده است علت را جویا میشود. میزبان به ساعت اشاره کرده و پاسخ میدهد که ما فرصت لازم برای رسیدن در زمان تعریفشده را داریم و بهتر است جاهای نزدیکتر برای همکارانی باقی بماند که «به هر علتی» دیرتر خواهند رسید تا آنها نیز بتوانند بهموقع وارد شرکت شوند. آن فردِ سوئدی به این فهم رسیده است که توفیق شرکت در گرو همکاری پرسنل با یکدیگر است.
هفته قبل یکی از همکاران با افتخار تعریف میکرد که در مغازهای با یک جعبه الکل مواجه شده و توانسته است کلِ جعبه را که ظاهراً ده دوازده شیشه الکل بوده است خریداری کند! ظاهراً ما هنوز به این درکِ استدلالی نرسیدهایم که سلامتی «من» در گرو سلامت دیگران است. شاید این شرایط فرصتی برای آموختن این موضوع باشد.
*********
پن1: در حال خواندن «همسر دوستداشتنی من» هستم که یک تریلر جذاب است. برنامهای که در پست قبل اشاره کردم برقرار است. امیدوارم همگی برقرار باشیم!
در ادامه مطلب قبل دو سه موردی که باقی مانده بود میآورم:
5) از شوروی سابق
ایوان نیکلایویچ پونریوف از اعضای حزب کمونیست شوروی سابق پس از فروپاشی در مقالهای تحلیلی به علل بروز این اتفاق میپردازد. ایشان در یکی از بندهای مقالهاش مینویسد که ما وقتی انقلاب کردیم و به پیروزی رسیدیم، اکثریت مردم با ما بودند. ما اکثریت نتوانستیم با آن اقلیت همزیستی داشته باشیم لذا آنها را طرد و حذف کردیم و بدینترتیب اکثریت جامعه از نظر اخلاقی در موضع ظالم قرار گرفتند و این اولین ضربه مهلک به نظام ما بود. او مینویسد فرایند نابگرایی آفتی بود که همنشین هر انقلابی است و ما هم دچار آن شدیم و به مرور کسانی که کمتر انقلابی به نظر میرسیدند حذف کردیم و روزی به خودمان آمدیم که ما اقلیتی بودیم در مقابل اکثریت طرد شده و خشمگین که با نفرت به ما نگاه میکردند.
6) از مدیران و کارمندان
در جامعه سنتی-دهقانی هر خانواده تقریباً تمام آنچه را که لازم داشت از خوراک و پوشاک تا خدمات مختلف مورد نیاز، خودش به عمل میآورد ولذا خانوارها همگی فعالیتهای مشابه را انجام میدادند. وجود نقص یا تنبلی و یا بهعبارتی هرگونه ناکارآمدی مستقیماً حیات آن خانوار را تحت تأثیر قرار میداد. اما در گذر از جامعه سنتی به مدرن و تقسیم کار، هر فرد کار خاصی را انجام میدهد و امور جامعه از کنار هم قرار گرفتن آنها پیش میرود. در این دوران سازمانها شکل میگیرد که هر عضو آن گوشهای کوچک از یک کار را انجام میدهد و با همافزایی توان تکتک اعضاء سازمان محصول نهایی ارائه میشود. این محصول میتواند یک کالای صنعتی باشد یا یک پرونده قضایی یا خدمات درمانی و هر خدمات دیگری که به ذهن میرسد.
بدینترتیب در جهان جدید، واقعاً اهمیت دارد که هر فرد کار خود را به درستی انجام دهد چون ناکارآمدی در هر جزء موجبات اختلال در سازمان و متعاقب آن در بخشهای مختلف جامعه میشود. به نظر میرسد مفهوم سازمان در جامعه ما جا نیافتاده است؛ کارمندان فکر میکنند صِرفِ حضورشان در محل کار آنها را مستحق دریافت حقوق و پاداش میکند! و مدیران نیز حداکثر پاسخگوی کسی هستند که آنها را به آن مقام رسانده است!! و تجربه نشان داده است مدیران غیرپاسخگو نمیتوانند از پرسنل خود مطالبه پاسخگویی و مسئولیتپذیری داشته باشند و این مدیران صرفاً مدتی را در پُست مربوطه مشغول هستند و بعد بدون هیچ ارزیابی به پُست دیگری گمارده میشوند. این چرخه مدام تکرار میشود و وضعیت ناکارآمدی را به وضعیت بغرنج کنونی رسانده است.
7) از کشیشی برجسته
پدر ویلیام باسکرویل، کشیش فرقه فرانسیسکن در قرن چهاردهم میلادی، در حاشیه یک کتاب پرسشی مطرح کرده است که از چه زمانی دیگر حرف ما در میان پیروانمان خریدار ندارد و خود در ادامه پاسخ داده است: از زمانی که آموزههای اخلاقی بزرگان خود را فراموش کردیم. او سپس روایتی را نقل میکند که هرکس گناهکاری را به سبب گناهی که مرتکب شده است سرزنش کند، از دنیا نخواهد رفت تا زمانی که خودش نیز آن گناه را مرتکب شود. او میگوید ما کشیشان این آموزهی بزرگ و آموزههای اخلاقی دیگر را فراموش کردیم و حالا به جایی رسیدهایم که در همه گناهانی که روزی مغرورانه، دیگران را به سبب آنها کوبیده بودیم، غرق شدهایم. او در انتها ذکر کرده است حتی بدتر از آنها.
8) از عزیز نسین و قلعه حیوانات
نقل است (قریب به مضمون) که چند داستان ترجمه شده از عزیز نسین را برای خودش تعریف کردهاند و او با تعجب گفته است که هیچکدام از این داستانها از او نیستند و بعد اضافه کرده است نویسندگان شما که چنین ذوقی دارند چرا با اسم خود نمینویسند!
اتفاقاً در هفته گذشته تحلیلی در فضای مجازی به دستم رسید که اشارهای به قلعه حیوانات جورج اورول داشت و از شخصیتهایی به نام «خوکچه» و «پلنگ» در آن کتاب خبر داده بود! همکارانِ من آن را برای یکدیگر میخواندند و با ولع برای یکدیگر میخواندند و از تحلیل لذت میبردند. چند نکته در این قضیه قابل تأمل است. اول همان که عزیز نسین گفت... دوم اینکه چه ملت کتابنخوانی هستیم ما! سوم اینکه نکند در ترجمهای از کتاب واقعاً چنین شخصیتهایی اضافه شده باشند!!
من اگر به جای نویسنده آن تحلیل بودم آن را به جورج اورول نسبت نمیدادم بلکه نوشتهام را یا به یک شخصیت تخیلی یا نهایتاً به یکی از شخصیتهای داستانی اورول منتسب میکردم!
پس از رکود اقتصادی شدید سال 1929 در آمریکا و متعاقب آن، خشکسالی چندساله در برخی ایالتهای این کشور، موج گستردهای از مهاجرت به یخشهایی دیگر که امکان کار در آنجا بیشتر مهیا بود شکل گرفت. در «خوشههای خشم» دیدیم که برخی کشاورزانِ صاحب زمین، زمینهای خود را از دست دادند و به اجبار، برای سیر کردن شکم خود به سوی کالیفرنیا رهسپار شدند و... در ادامهی این فرایند گروهی از کارگران شکل گرفتند که از این مزرعه به مزرعهی دیگر رفته و کارهای موقتی را انجام میدادند. این گروه عمدتاً مردان مجردی بودند که هیچ امکان و امیدی به تشکیل خانواده و ریشه گرفتن در جایی را نداشتند و اندک حقوق و اندوختهی خود را در شبی به عیشونوش و قمار، بر باد میدادند و دوباره به دنبال کاری جدید به جایی دیگر کوچ میکردند و عمر خود را به همین ترتیب سپری میکردند.
جورج و لنی دو کارگر از چنین قماشی هستند. جورج کوچکاندام و زرنگ، لنی تنومند و قوی اما اندکی شیرینعقل است. لنی در عوالم کودکانهاش دوست دارد چیزهای نرمی مثل پارچه مخمل یا حیوانات کوچکی مثل موش و خرگوش و غیره را ناز و نوازش کند اما این حیوانات نحیف در دستان قدرتمند او دوام نمیآورند و خیلی زود قالب تهی میکنند. سادگی لنی همواره او را در معرض خطر قرار میدهد اما جورج هوای دوست دوران کودکی خود را دارد و از او مراقبت میکند. در آخرین مزرعهای که قبل از شروع روایت مشغول کار بودهاند، لنی لباس دختربچهای را نوازش کرده است و جیغهای دختر سبب شده است که آن دو سریعاً از مزرعه فرار کنند. در ابتدای روایت آنها به محل کار بعدی خود نزدیک میشوند و جورج نکات لازم برای پیش نیامدن مشکلاتی مشابه را به لنی یادآوری میکند. حافظه لنی در اینگونه موارد به اندازهی ماهیِ قرمز است و خیلی زود فراموش میکند. یکی از تنها چیزهایی که هیچگاه فراموش نمیکند رویای مشترکی است که این دو در سر دارند: رویای خرید زمینی که روی آن برای خودشان کار کنند و محصول کار خود را ببینند.
این رمان کوتاه به در دسترس بودن این رویا و در عینحال به دور بودن آن میپردازد.
*****
از این نویسنده برنده نوبل دوازده رمان و چهار رمان کوتاه و دو مجموعه داستان کوتاه به همراه دو فیلمنامه و چندین کتاب غیرداستانی منتشر شده است. این چهارمین اثری است که از جان اشتینبک در وبلاگ معرفی میشود. پیش از این در مورد خوشههای خشم، ماه پنهان است و راسته کنسروسازی نوشتهام. موشها و آدمها در سال 1937 منتشر شده است و در اکثر لیستهای منتخب نظیر 1000 کتاب گاردین و 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. تعدد ترجمه این کتاب به فارسی با توجه به حجم کم و آوازهی زیادِ آن کاملاً قابل درک است ولذا وقتی در سایت کتابخانه ملی میبینیم که تاکنون بیست ترجمه از این کتاب انجام شده است چندان متعجب نمیشویم!
مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، نشر ماهی، چاپ سوم 1393، 160 صفحه قطع جیبی، شمارگان 1500 نسخه.
...............
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A. (نمره در سایت گودریدز 3.86 از مجموع 1780271 رای و در سایت آمازون 4.4)
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب «صدای افتادن اشیا» اثر خوان گابریل واسکس، «اندازهگیری دنیا» اثر دانیل کلمان خواهد بود.
ادامه مطلب ...