بله رسم روزگار چنین است!
داستانی با لحنی طنز آمیز و ضد جنگ با محور قرار دادن بمباران شهر درسدن در جنگ دوم جهانی که البته مشخصه اصلی آن چند پاره بودن داستان در بعد زمان است. قهرمان داستان بیلی پیل گریم (به معنی زائر) در سال 1922 در یکی از شهرهای ایالت نیویورک متولد می شود..."قیافه مسخره ای داشت , دراز و ضعیف به شکل بطری کوکاکولا"...برای خدمت نظام وظیفه در جنگ جهانی دوم فراخوانده شد...در طول مدت آموزش و قبل از اعزام به جبهه دستیار کشیش بود و مایه تمسخر همگان...به محض اعزام به اروپا و بدون اینکه اسلحه ای به دست بگیرد در حمله نیروهای آلمانی پشت آنها قرار گرفته و سرگردان می شود تا به همراه سه سربازِ دیگرِ هم وضعیتِ خود به راه ادامه می دهند و در نهایت اسیر می شود ...بعد از انتقال به درسدن در زیرزمین یک سلاخ خانه نگهداری می شوند تا بمباران درسدن انجام می شود که در آن همه شهر نابود شد ... بعد از اتمام جنگ و اتمام با افتخار خدمت سربازی در مدرسه بینایی سنجی ثبت نام و در سال آخر با دختر مدیر مدرسه ازدواج می کند...به کمک پدرزن به شغل عینک سازی که حرفه پررونقی است مشغول میشود...در 1968 در یک سانحه هوایی که همه مسافران کشته شدند فقط او زنده ماند...همان موقع همسرش در اثر مسمومیت با گاز co از دنیا رفت ...بعد از بهبودی در یک برنامه رادیویی شرکت کرد و در مورد این که چگونه زمان او را چند پاره کرده است سخن گفت و همچنین گفت که سال 1967 سرنشینان یک بشقاب پرنده او را دزدیده اند و به سیاره خود ترافالمادور برده اند جایی که ساکنانش در چهار بعد زندگی می کنند یعنی آنها می توانند تمامی لحظات زندگی خود را در آن واحد ببینند ، ولی تغییری در سرنوشت خود نمیدهند و میتوانند در لحظهای از زندگی خود که دوست دارند، متمرکز شوند....
حالا قسمتهایی از کتاب را با هم می خوانیم:
"مهمترین چیزی که در ترافالمادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می میرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است , بنابراین گریه و زاری مردم در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته , حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت... ما خیال می کنیم لحظات زمان مثل دانه های تسبیح پشت سر هم می آیند و وقتی لحظه ای گذشت دیگر گذشته است اما این طرز فکر وهمی بیش نیست."
موضوع جالبیه و آدم را برای فکر قلقلک می دهد ولی اشکالش در این است که کاملاٌ جبری است یعنی سرنوشت مشخص است و دخل و تصرفی در آن نمی شود برد در همین راستا یکی از اهالی ترافالمادور می گوید :" در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، تنها روی زمین حرف از ارادهی آزاد است." و در جای دیگر راوی چنین بیان می کند:" در میان چیزهایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آنها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت."
"بله، رسم روزگار چنین است." تکیه کلام نویسنده هر گاه با مرگ روبرو می شود چه مرگ یک نفر چه مرگ هزاران نفر...و این هم برگرفته از دیدگاه ترافالمادوری در خصوص زمان است.
"من با چشم های خودم بدن دختر مدرسه ایهایی را دیدم که زنده زنده در منبع آب شهر جوشانده شده اند.این کار به وسیله هموطنان خود من که در آن زمان با غرور ادعای مبارزه با شر ناب را داشتند صورت گرفته است... و شب ها در یک زندان پیش پایم را شمع هایی روشن کرده اند که از چربی انسان ساخته شده بود و این انسانها را برادران و پدران همین دختر مدرسه ایهای جوشانده شده , سلاخی کرده بودند."
"اتوموبیل مرسدس تنها یکی از چراغ های جلویش را از دست داد اما عقب کادیلاک به چنان حال و روزی افتاده بود که هر صافکاری آن را می دید عشق می کرد." این جمله را هم صرف نظر از اینکه چه کسی راننده کادیلاک بوده آوردم که اولاٌ بگم داستان مایه هایی از طنز داره و ثانیاٌ روز زن را تبریک بگویم!!
"به نظر می رسد منادیان خلع سلاح اتمی بر این اعتقادند که چنانچه به هدف خود دست یابند جنگ پدیده ای قابل تحمل و انسانی خواهد شد... در اثر حمله هوایی با همان سلاح های متعارف 135000 نفر در درسدن جان خود را از دست دادند ... در بمباران توکیو در شب نهم مارس 1945 به وسیله بمب های آتشزا و بمب های انفجاری نیرومند 83793 نفر مردند. بمب اتمی که روی هیروشیما انداخته شد 71379 نفر را کشت"
"بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردند و ترکش خمپارهها و گلولهها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها میمکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعلههای آتش میسوخت پرواز میکردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعلههای آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانهای مکیدند و ظرفهای استوانهای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرفها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانههای فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانهها را در کارخانههایی که شبانه روز کار میکردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…"
داستان در زمان های مختلف در جریان است ولی این تغییر زمان به گونه ای نیست که خواننده را اذیت کند. من که لذت بردم و به نظرم حقش بوده که در لیست 1001 کتاب... قرار گرفته است. در مورد قسمتهایی که تعریف کردم نگران نباشید با این مطالب در همان چند صفحه اول روبرو میشوید و لطمه ای به لذت مطالعه نمی زند.
پی نوشت: این کتاب توسط آقای علی اصغر بهرامی ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر نموده است.
پ ن 2: نمره کتاب 3.9 از 5 میباشد.
الان که این مطلب را می نویسم مدت زیادی از زمان مطالعه این کتاب می گذرد. در کاغذ کوتاهی که نظر خودم را در مورد کتاب بعد از مطالعه نوشته ام اینگونه درج شده است:
(...نتوانستم با داستان احساس نزدیکی کنم ...شخصیت اصلی داستان برایم قابل شناخت نیست...لذتی از خواندن کتاب نبردم....اگر در عنوان به جای شیدایی از کلمه سردرگمی استفاده می شد بهتر بود...از اینکه در میان 1001 رمانی است که باید قبل از مرگ خواند تعجب کرده ام البته نه به اندازه "در قند هندوانه"!!!.....)
و البته پاره ای زیاده روی ها که دچار خود سانسوری شد.
وقتی در مورد نظر خوانندگان این کتاب در اینترنت جستجو کردم نظرات مثبت زیادی دیدم که به خودم شک کردم! خواستم دوباره دست بگیرم ولی حسی که بعد از خوندنش بهم دست داده بود اومد سراغم و دیدم اگه الان بخونم باز هم نتیجه همون میشه پس می گذارم برای بعد! بعد از خواندن "نایب کنسول" و "عاشق" از همین نویسنده که هر سه را یک جا خریده بودم!
البته نقدها و معرفی های جالبی هم پیدا کردم ولی اکثرشون تکراری و به قول یکی از همون دوستان به درد هر کتابی می خوره....یه مطلب هم بود که خیلی برام جالب بود : گفته بود که برای چندمین بار در یک هفته گذشته این کتاب رو می خونه و ....احساس همذات پنداری وحشتناکی با لول داره و ....تا اینجاش طبیعی بود اما وقتی چشمم به پست بعدی وبلاگش افتاد چشمام گرد شد :
" سالروز شهادت استاد مطهری است. بزرگ مردی که تمام زندگی علمی و فکریام را به او مدیونم....."
خداییش این رو با اون نتونستم جمع بکنم که به احتمال زیاد از کج فهمی منه و یا به احتمال کم به خصلت ما ایرانی ها بر می گرده که خیلی به جمع اضداد علاقه داریم...برای همین من این کتاب را حتماٌ دوباره می خوانم و این صفحه را ویرایش خواهم کرد البته نه در کوتاه مدت.
اجمالاٌ بگم داستان در مورد زنی است(لول) که در یک ماجرای عشقی در عنفوان جوانی شکست می خوره و البته ضربه روحی شدید (کلاٌ این شخصیت در یک حالت بین خیال و واقعیت سیر می کنه که زیاد قابل تفکیک نیست و به نظرم نویسنده می خواد همون بلایی که سر لول آورده سر خواننده هم بیاره و بین واقعیت و خیال سردرگمش کنه )و بعد ازدواج می کند (عجب خوش شانسی بوده!) و مدتها از اون شهر دور میشه و بعد با شوهرش و بچه هاش برمی گرده به اون شهر و دوست قدیمیش تاتیانا رو پیدا می کنه که ازدواج کرده و از طریق دوست و همکار شوهرش به شوهرش خیانت می کنه و لول هم میاد وسط و... البته به خاطر اون قضیه استاد مطهری فکر نکنید طرف میاد وسط میگه دختر این کار رو نکن اخلاقی نیست !! نه برید بقیشو توی کتاب بخونید که هر کتابی شاید ارزش یک بار خوندن را داشته باشد.
البته فکر می کنم اهمیت داستان به قصه اون نیست که اجمالاٌ به اون اشاره کردم . به نظر من اهمیتش در شکل روایت داستانه که خیلی خاصه و کمی آدم رو گیج می کنه به این صورت که راوی قصه که تا اواسط داستان ناشناسه و از اطلاعات اشخاص دیگر در کار روایت استفاده می کنه و البته تجزیه و تحلیل خودش را هم داخل داستان می کنه اما بعد از اواسط شما می فهمید که راوی خودش یکی از شخصیت های داستانه و بعضی وقتها هم نویسنده شما رو در مورد راوی سرکار میگذاره که از این کارش خوشم اومد . بد نیست که نویسنده حرفش رو مستقیم توی چشم آدم فرو نکنه ولی به شرط آنکه حرفی باشه! (البته نویسنده هم ادعایی در این زمینه نداره)
به هر حال من هم جزء بچه های انقلاب و جنگم و شاید زیادی به وجود پیام اهمیت می دهم . برای همین وقتی میکروفون میرسه دست یکی انتظار دارم که یه جایی توی صحبتاش بگه پیام من به ملت....حالا اگه هم مستقیم نگفت غیر مستقیم یه پیامی بفرسته!
ببخشید باز هم بین لحن محاوره ای و رسمی آونگ شدم.
همونطوری که در پست قبلی گفتم این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند وجود داره و علاوه بر این کتاب دو کتاب دیگر دوراس که در بالا بهشون اشاره کردم توی این لیست قرار گرفته است و کلاٌ دوراس طرفداران خوفی داره !
پی نوشت: این کتاب را آقای قاسم روئین ترجمه و انتشارات نیلوفر آن را منتشر نموده است.
پ ن 2: نمره کتاب 2.5 از 5 میباشد.
اگر می توانید ببینید , نگاه کنید , اگر می توانید نگاه کنید , مشاهده کنید.
بعد از یک تغییر و دگرگونی در نظم اجتماعی یا تغییر یکی از خصوصیات انسان یا دگرگونی موقعیت انسانی, انسانها چگونه عمل می کنند؟ ساراماگو در این داستان استادانه چنین وضعیتی را بررسی می کند.
در یک شهر , در زمان و مکان نامشخص مردی در هنگام رانندگی در پشت چراغ راهنمایی به صورت ناگهانی کور می شود. مرد دیگری به او کمک می کند تا به خانه خود بازگردد و در عوض ماشین او را می دزدد. مرد کور به همراه همسرش به نزد دکتر می رود ولی دکتر هرچه بررسی می کند علت کوری را تشخیص نمی دهد . فردای آن روز دکتر نیز کور می شود و به ترتیب کسانی که با این افراد در ارتباط بوده اند کور می شوند. در ابتدا دولت افرادی که کور شده اند و افرادی که با آنها ارتباط داشته اند (و البته زن دکتر که خود را به کوری زده است تا همراه شوهرش باشد) را در یک تیمارستان متروک قرنطینه می کند و بالطبع یک وضعیت بدوی و بدون سازماندهی و بی قانون در آنجا پدید می آید. با ورود دسته ای جدید از کورها که افرادی شرور می باشند شکل جامعه تغییر می کند و آنها با در دست گرفتن کنترل منابع حیاتی نظیر غذا حاکم بر جان و مال و ناموس همه افراد می شوند و یک وضعیت دیکتاتوری خفن ! به وجود می آید و جماعت هم مجبورند یکی یکی به خواسته های آنها تن دهند و به قول یکی از شخصیت ها :"از تمام پله های تحقیر یکی یکی پایین رفتیم تا آنکه به خفت محض افتادیم."
شخصیت ها در این داستان اسم ندارند و همه با نشانه هایشان شناخته می شوند: مردی که اول کور شد, زن مردی که اول کور شد, مرد ماشین دزد, دکتر و زن دکتر , دختری که عینک دودی داشت و پسرک لوچ و ...و به قولی "وقتی همه کور باشند به اسم نیازی نیست."
کوری مورد نظر ساراماگو یک نوع کوری تمثیلی است و بیشتر به استفاده یا عدم استفاده از عقل اشاره دارد:
" فکر نمی کنم ما کور شدیم , فکر می کنم ما کور هستیم , کور اما بینا , کورهایی که می توانند ببینند اما نمی بینند." و خودش در جایی اشاره می کند " این کوری ... کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسانها عقل داریم و عاقلانه رفتار نمیکنیم".
در این پروسه موقعیت های متفاوتی پدید می آید که اعمال انسانها معانی متفاوتی پیدا می کند. نحوه برخورد آدم ها با یکدیگر در موقعیت های گوناگون به چالش کشیده می شود و خواننده را به تامل وامی دارد. چه چیز صحیح است و چه چیز اخلاقی است؟ اینها همه به موقعیت هایی ارتباط دارد که در آن هستیم (مثلاٌ صحنه استحمام زنان در بالکن در زیر باران که مثال ساده آن است و یا صحنه ای که افراد شرور برنامه استفاده خودشان از زنان موجود در بخش ها را اجرا می کنند و دادن غذا را منوط به این کار می کنند... دیالوگ های این بخش واقعاٌ کولاکه) در کل از این زاویه معتقد است که ملاک قطعی برای قضاوت اخلاقی وجود ندارد و فعلی که در شرایط عادی غیر اخلاقی است در شرایطی دیگر نه تنها غیر اخلاقی نیست بلکه شجاعانه نیز هست.
و زیاد پرت نیست که یاد این شعر سهراب افتادم:
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود
منطق زنده پرواز دگرگون می شد
این کتاب در بین 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند جا نداره!! البته سه کتاب دیگر این نویسنده در آن لیست هست : "تاریخ محاصره لیسبون" و "سال مرگ ریکاردو ریس" و "مرد تکثیر شده".
به هر حال مطابق سلیقه من در این لیست قرار می گیرد و در عوض کتاب بعدی که معرفی می کنم از اون لیست خارج می شود! لیست خودمه دیگه اینقدر آزادی داریم دیگه! خدایا شکرت!
اگر نمی توانیم مثل آدم زندگی کنیم دست کم بکوشیم مثل حیوان زندگی نکنیم.
پی نوشت: این کتاب توسط سه مترجم به فارسی برگردانده شده است (البته تا کنون و تا آنجایی که من اطلاع دارم!):
خانم مینو مشیری نشر علم
آقای اسدالله امرایی نشر مروارید
آقای مهدی غبرایی نشر مرکز
پ ن 2: نمره کتاب 4.5 از 5 میباشد.
هر آدمی سنگی است بر گور پدر خویش
در یکی دو رفت و برگشت از خانه به محل کار با مترو کتاب رو خوندم و خیلی لذت بردم از نثر آل احمد و راحتی آن... جلال در این کتاب در مورد قضیه بچه دار نشدن خودش می نویسد و بدون هیچ ملاحظه ای! یکی از مواردی که لذت بردم همین شجاعتی بود که در بیان رفتار و افکار خصوصی خودش دارد مثل قسمتی که سفر مطالعاتی به اروپا را شرح می دهد. این امر برای ما که به انواع تظاهرات و ریاکاری ها آغشته شدیم جالبه...
فشار سنت ها بر دوش انسان حتی اگه روشنفکری مثل آل احمد باشد را در جای جای کتاب مشاهده می کنیم. مثل مواقعی که نا امیدانه تلاش می کند بچه دار نشدن را توجیه کند و یا فرار کند از آزمایشگاه ها و مطب ها وهمچنین از جملات کلیشه ای و از سر دلسوزی دیگران...و مدت زمان کوتاهی پس از آن به خانه اول باز می گردد دوباره آزمایشگاه و دکترها و....
برخی عقاید مذهبی نسل های قبل هم بسیار قابل تامل است مثل بخش هایی که از خواهر مبتلا به سرطان سینه صحبت می کند که به دلیل عقاید مذهبی حاضر به انجام عمل نمی شود و در عوض حاضر می شود که سرب گداخته بر روی سینه خود بگذارد! انسان ظرفیت های عجیبی دارد.
دو سه پاراگراف هم برای آشنایی بیشتر از کتاب :
"...بارها به امید فرج ... به سراغ آزمایشگاه ها رفته ام و در یک گوشه کثیف خلای تنگ و تاریکشان اسپرم را دعوت به نزول اجلال کرده ام و بعد با هزار ترس و لرز و عجله که مبادا قلیای صابون نفس حیوانک ها را ببرد, با پاهایی که نای حرکت نداشته است , تا کنار میز میکروسکوپ دویده ام و شناگاه موقتی حضرات را همچون سر خولی هدیه به مختار به دکتر سپرده ام..."
"و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده ای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گسترده شما پناه بیاورد. پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و این سنت در خاک که تویی و پدرم و همه اجداد و همه تاریخ. من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم ... من اگر شده در یک جا و به اندازه یک تن نقطه ختام سنتم... و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی , من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست به این طریق در هر مفری را به این گذشته در هیچ و این سنت در خاک."
*****
پ ن: نمره کتاب 2.6 از 5 می باشد.
خیلی قبل تر ها وقتی نوجوان دبیرستانی بودم , امکانی پیش اومد که هر هفته به مخزن کتاب کتابخانه دانشکده ادبیات دسترسی داشته باشم و چه شیرین بود...یاد به وجود آورنده اون امکان به خیر... تلخی اما وقتی پیش اومد که دوستی از من معرفی چند کتاب رو طلب کرد و در میان خاطرات شیرین خود غرق شدم و کتاب هایی که لذت وافری برده بودم را معرفی می کردم در این میان به کتاب "کجا می روی" هنریک سینکیویچ رسیدم ولی هرچه به مغزم (با فرض وجودی آن البته!) فشار آوردم هیچ چیزی از داستان به یادم نیومد که نیومد الا همون لذتی که از اون برده بودم ! صحنه دردآوری بود و این نمایش چندین بار دیگه روی صحنه اومد ...اینگونه بود که به فکر اون افتادم که نوشتن خلاصه یا معرفی گونه ای از کتاب هایی که خوندم و می خونم رو در حد یکی دو صفحه مجدداٌ شروع کنم. گفتم مجدداٌ !؟ بله 15 سال قبل هم این کار رو شروع کردم و چند کتاب از جمله "گوشه نشینان آلتونا" و "شیطان و خدا" سارتر و "پابرهنه ها" زاهاریا استانکو و"خزه" هربر لوپوریه و ....رو نوشتم ولی خوب زیاد ادامه پیدا نکرد و سال گذشته که قضیه سینکیویچ پیش اومد و تصمیم به نوشتن گرفتم هرچی دنبال این نوشته ها گشتم که در ادامه اون مطالب موارد جدید رو اضافه کنم پیدا نشد که نشد!.... بله رسم روزگار چنین است.
به خاطر همین تصمیم گرفتم که این مطالب رو به صورت وبلاگ دربیارم که هم مثل قبلی ها ناپدید نشه و هم دیگران هم ببینند و از نظرات دوستان هم استفاده کنیم. همین تصمیم موجب شد که یک سال این قضیه عقب بیفته!! آخه از شما چه پنهون توی این یک سال دچار بازی تراوین شده بودم !!!
البته ممکن است که در کنار این مطالب , مطالب دیگری هم نوشته شود.
در مورد اسم وبلاگ هم به اولین مطلب معرفی کتاب مراجعه شود.