میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آداب مناظره کلمبیایی‌ها

در طول مدتی که روی صحنه مناسکی ناهم‌خوان به نمایش درمی‌آمد، در بیرون و درون سالن اتفاقات خاصی در جریان بود. از نقاط مختلف سالن شعارهای مختلفی بلند می‌شد اما معدودی از آنها این امکان را داشتند که نظر مناطق مجاور خود را به تکرار آن جلب کنند. در این میان تنها شعاری که این شانس را پیدا کرد که نظر تمامی جمعیت حاضر در سالن را برای همراهی به خود جلب کند «مرگ بر فاشیست» بود؛ این شعار به شکل کوبنده‌ای در سالن طنین‌انداز شد. من آدم‌ شعارنشنیده‌ای نبودم! تا چشم باز کردم طنین شعارهای مختلفی را در گوشم تجربه کردم. شعارهای روی پشت‌بام، شعارهای توی خیابان، بعد از آن شعارهای سر صف توی مدرسه. خیلی زود هم برای پر کردن اوقات فراغت پایم به استادیوم لیبرتای بوگوتا باز شده بود تا در روزهای تعطیل هم از شعار دادن و شعار شنیدن غافل نشوم. با این سابقه‌ی مکفی قاعدتاً به راحتی تحت‌تأثیر قرار نمی‌گرفتم اما باید اعتراف کنم انسجامی را که در آن شعار بود، قبلاً تجربه نکرده بودم. به‌گمانم تعدادی از مهاجمین هم ناخودآگاه این شعار را با جمع تکرار می‌کردند کما اینکه به چشمان خود دیدم کسانی این شعار را با هیجان فریاد زدند و پس از آن با شعاری که در نقطه مقابل از سوی مهاجمین ارائه شد همراهی کردند!

در فاصله این قدرت‌نمایی‌های متقابل، توافقاتی بر روی صحنه در حال شکل‌گیری بود. میز و تریبون به جای خود بازگردانده شد و کتاب مقدس را از زیر دست و پا جمع کردند. برگزارکنندگان توانستند از جایی بیرون از سالن سیم میکروفونی را به داخل بکشند تا به جای سیستم صوتی تخریب‌شده بتواند انجام وظیفه کند. بالاخره بعد از کش و قوس فراوان از پشت همین بلندگو اعلام شد که ان‌شاء‌الله مراسم آغاز خواهد شد و سخنگوی مهاجمان هم در سخنانی ضمن حمله شدیداللحن به سخنران مدعو و افکار و عقایدش اعلام کرد ایشان باید با ما مناظره کند و به سوالاتمان پاسخ بگوید لذا ما همینجا می‌نشینیم تا ایشان بیاید. بعد برای اینکه حسابی سلامت سخنران را تضمین کنند و مسالمت‌جویی خود را نشان بدهند همانجا روی صحنه کنار صندلی و میز سخنرانی بر روی زمین نشستند. من طبعاً این شخص سخنگو را نمی‌شناختم اما از نفرات کناردستی‌ام شنیدم که اسم ایشان مارکوس سالت‌ویلیج است. شش‌ماه بعد او را به خوبی می‌شناختم، وقتی که درست روبروی دانشکده پلی‌تکنیک بوگوتا ایشان را پشت وانتی که چوبه‌ی دار حمل می‌کرد دیدم؛ آمده بودند تا با همین سخنران مناظره بکنند و بعد به صورت نمادین او را به دار بیاویزند.

پس از نشستن مهاجمان، یکی از هم‌کلاسی‌ها برای قرائت چند فراز از کتاب مقدس روی صحنه رفت و بدین ترتیب یکی از طولانی‌ترین بخش‌های مراسم آن روز آغاز شد! واقعاً از حنجره‌اش مایه گذاشت و می‌توانم به جرئت بگویم نزول آن آیات چند ماهی زمان برده بود! کسانی که روی صحنه نشسته بودند بعد از دقایقی با عصبانیت به فرد پشت میکروفون نگاه می‌کردند اما شرایط به گونه‌ای بود که هیچ واکنشی نمی‌توانستند نشان بدهند. بالاخره به هله‌لویای آخر رسید و همه آمین گفتیم. مجری مراسم به سمت میز رفت، میکروفون را برداشت و خیلی ساده و سریع اعلام کرد شرایط برای انجام سخنرانی مهیا نیست و از دانشجویان خواست با رعایت آرامش سالن را ترک کنند. تقریباً اواسط بیان این جمله کوتاه بود که مهاجمین از جای خود برخاسته و به سمت او حرکت کردند. من حرکت آنها را به سبک کارتون فوتبالیست‌ها به صورت اسلوموشن می‌دیدم؛ حرکت دست‌وپا و درانیده شدن چشمان و به اخم انقلابی درآمدن ابروها و البته دهان‌هایی که تا نهایت امکان باز می‌شد (گویی مادری قاشق غذا به دست به آنها گفته باشد اَم کن خاله ببینه چقدر دهنت باز میشه!) و بسته می‌شد. وقتی جمله مجری به انتها رسید لگدِ اولین نفر روی پشت او نشست و او از بالای صحنه به روی افرادی که پایینِ آن روی زمین نشسته بودند پرت شد. اگر خودم را در آینه می‌دیدم احتمالاً حالت صورت من هم شبیه او بود که با چشمان متعجب و از حدقه بیرون زده‌ای به ضاربان خود خیره شده بود.

دانشجوها شروع به ترک سالن کردند درحالیکه روی صحنه دوباره عزاداری برپا شده بود. من از پایین به سمت در بالایی حرکت کردم و تقریباً آخرین نفری بودم که از سالن خارج شدم و هنوز روی صحنه همان مناسک با شور قابل توجهی در حال اجرا شدن بود.

بیرون از دانشکده گُله‌گُله محافل بحث برپا بود. هوا تاریک شد و جمعیت کم‌کم متفرق شد. به درِ خروجیِ دانشگاه در خیابان «هفت دسامبر» که رسیدم ناگهان یک حسی مرا بازگرداند. یک حس کنجکاوی که الان هم‌مدرسه‌ای‌های سابق و کتک‌خوران امروز در چه حالی هستند. به سمت دانشکده بازگشتم و وارد ساختمان شدم.

داخل اتاق انجمن و محوطه جلوی آن که زیراندازی هم برای انجام عبادت پهن شده بود، به حال و هوای مقر گروهانی می‌مانست که افرادش ضربات سنگینی در جنگ خورده باشند. زیر چشمان خوان‌کارلوس باد کرده بود و کم‌کم داشت کبود می‌شد، لوئیس‌فرناندز در یک گوشه‌ای اشک می‌ریخت چون علاوه بر کتک خوردن، حسابی فحش شنیده بود. در سالهای طولانی اقامتم در کلمبیا به تجربه دریافته بودم شنیدنِ فحش‌های خاردار کم از دریافت مشت ندارد، بخصوص که اغلب آنها روی مادرانشان خیلی حساس‌اند. این دوستان هم فحش شنیده بودند و هم مشت و لگد خورده بودند. قرار بود تا دقایقی بعد جلسه‌ای تشکیل و در مورد اتفاقی که رخ داده و واکنش نسبت به آن، تصمیم‌گیری شود. در صحبت‌های دو سه نفره به نظر می‌رسید تعطیلی یک‌هفته‌ای دانشگاه در اعتراض به این تعرض، کف درخواست‌ها باشد.

بیشتر بچه‌ها داخل دفتر جمع شده بودند اما هنوز جلسه پا نگرفته بود که خبر دادند یکی از معاونین وزارت داخله کلمبیا بیرونِ در مشغول صحبت با چندتا از بچه‌هاست. به سراغ آنها رفتیم. مقامِ بلندپایه، معاون اداری-مالی وزیر بود. این عنوان ممکن است پیرمردهایی مثل مرا به یاد تله‌تئاتری قدیمی با نام «یکی از این روزها» بیاندازد که در آن، رئیس‌جهمور کشوری خیالی ترور می‌شود و چون هنگام ترور، وزیر کشور نیز به همراه او کشته شده است معاون وزیر به عنوان رئیس‌جمهور موقت انتخاب می‌شود و... اما این معاون با آن معاون بسیار فرق داشت. بچه‌ها شرح ماوقع را ارائه کردند اما معاون که لهجه غلیظ بوئناونتورایی (منطقه‌ای ساحلی در شمال کلمبیا) داشت مدام تکرار می‌کرد: «یعنی اونا همینجوری ریختند و شما رو زدند!؟ مگه میشه؟! حتماً شما هم یه کارایی کردین!»


ادامه دارد!


پ ن 1: در کلمبیا یک قانون نانوشته وجود دارد که هر وقت بلایی به سر شما نازل می‌شود حتماً خودتان مقصر آن بوده‌‌اید. یعنی اگر ماشین‌تان به سرقت برود و برای شکایت مراجعه کنید حتماً مقام مسئول به شما سرکوفت خواهد زد که مقصر خودتان بوده‌اید و حتی از اینکه باعث شده‌اید کارشان زیاد شود شما را مورد عتاب هم قرار می‌دهند! سرقت را مثال زدم. در مورد جرم‌های دیگر، حتی قتل و تجاوز هم داستان همین است!


مأمور ما در هاوانا - گراهام گرین

«ورمولد» مرد میان‌سال انگلیسی ‌تباری است که نمایندگی یک برند جاروبرقی را در هاوانا دارد؛ در مغازه‌ای کوچک که زیر خانه محل سکونتش قرار دارد. او به همراه دخترش «میلی» زندگی می‌کند و مدتها قبل همسرش او را ترک کرده و به خارج از کشور رفته است. بازار کاسبی او چندان رونقی ندارد و دخترش نیز به روش‌های مختلف خرج روی دستش می‌گذارد. ابتدای داستان به نظر می‌رسد او هیچ راه گریزی از بن‌بست‌های مالی خود ندارد و شخصیتش هم به‌گونه‌ای نیست که بتواند راه‌حل مناسبی پیدا کند اما ناگهان اتفاق جالبی رخ می‌دهد؛ یکی از مأموران ارشد منطقه‌ای سازمان جاسوسی بریتانیا وارد مغازه شده و تلاش می‌کند تا به او پیشنهاد همکاری دهد...

مأمور ما در هاوانا ششمین کتابی است که از این نویسنده می‌خوانم و به نظرم طنازانه‌ترین اثر گرین در میان این شش اثر باشد. ایده‌ی اثر برگرفته از تجربیات خود او در سالهای جنگ دوم است؛ زمانی که در سازمان اطلاعاتی انگلستان مشغول خدمت شده بود. او در اسپانیا و پرتغال داستان مأموری دوجانبه را شنیده بود که تخیلات و اخبار جعلی را به عنوان گزارش‌های سری به طرف دیگر می‌فروخت تا از این راه درآمد اضافه‌ای ایجاد کند. او این ایده خارق‌العاده را با هدف هجو سازمان‌های اطلاعاتی ابتدا به صورت طرح کلی یک فیلم‌نامه در سال 1946 به روی کاغذ آورد اما نهایی شدن آن در اواخر دهه پنجاه صورت پذیرفت و زمان-مکان آن را که در طرح اولیه منطقه استونی و پیش از جنگ دوم بود به کوبای دوران باتیستا (قبل از انقلاب کمونیستی) منتقل کرد که مکان بهتری برای این داستان بود.

این داستانِ پُرکشش و روان با چاشنی قوی طنز را می‌شد به دوستداران این تیپ کتاب‌ها توصیه کرد اما متنی که در اختیار ما خوانندگان فارسی‌زبان است (لااقل ورژنی که من خواندم!) فاقد این امتیازات یا اغلب آنها است چرا که  زبان طنز اثر به میزان قابل توجهی کاهش یافته است. کاسته شدن بارِ طنز در اثر ترجمه امری است که چندان دور از ذهن نیست مگر اینکه مترجم خودش از قبل دستی در طنزنویسی داشته باشد. ترجمه کار سخت و زمان‌بری است و من به‌شخصه به عنوان یک خواننده همواره قدردان زحماتی که این عزیزان کشیده و می‌کشند هستم اما طبعاً گاهی پیش می‌آید که برای ترجمه یک جمله لازم است ساعتها وقت گذاشته شود که اگر گذاشته نشود نتیجه چندان مطلوب و ماندگار نخواهد بود. در این مورد خاص، حذفیات و سانسورهای عجیب و غریب آنچه را که از طنز اثر باقی مانده، به باد فنا داده است. فقدان نمونه‌خوانی و ویرایشِ مؤثر هم تیر خلاص را به متن شلیک کرده است.

لذا در مجموع متأسفانه توصیه‌ای در مورد خواندن این کتاب ندارم! در ادامه‌ی مطلب به چند نمونه از مشکلات بالا و یک نامه وارده در مورد این اثر خواهم پرداخت.

*****

به زندگینامه گرین در اینجا اشاره کرده‌ام.

پیش از این در مورد کتابهای گرین مطالبی نوشته‌ام: مأمور معتمد، قطار استانبول، صخره برایتون، قدرت و جلال، آمریکایی آرام.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه غلامحسین سالمی، نشر کتابسرای تندیس، چاپ اول 1390، شمارگان 1500 نسخه، 341 صفحه

....................

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: همانطور که از عکس مطلب مشخص است دولت انقلابی کوبا اجازه ساخت این فیلم در هاوانا را داد اما بعدها ناخرسندی خود را از بابت نمایش ندادن عمق فجایع و وحشی‌گری رژیم باتیستا در فیلم ابراز کرد. طبعاً آنها متوجه نبودند که محور داستان هجو سازمان‌های اطلاعاتی است نه چیز دیگر! معمولاً رژیم‌های استبدادی و حتی مخالفین استبدادزده‌ی آنها، چنین انتظاراتی دارند.

پ ن 3: عاشق پوسترهای این فیلم شدم. آن دو عکسی که تم مشابه دارند و با سایه تغییریافته شخصیت ورمولد کار کرده‌اند به نوعی جان کلام داستان را نمایش داده‌اند.

  

ادامه مطلب ...

همه چیز در کلمبیا رخ داد!

مقدمه: در قسمت قبل نکته مهمی را فراموش کردم که لازم است همین ابتدا آن را گوشزد کنم این خاطره که دفعتاً به یادم آمد مربوط به سالهای تحصیل من در دانشکده فنی بوگوتا در کلمبیا است خیلی سال قبل از مربی‌گری کارلوس کیروش در آنجا... ولی برای اینکه معدود مخاطبان فارسی‌زبان وبلاگ متوجه همه جوانب قضیه بشوند برخی چیزها را بومی کردم. اصلاً از قسمت بعدی شاید از همان اسامی اصلی و مکان‌های واقعی استفاده کردم. عکس‌های بالا هم مستندات این مدعاست!

.....................

درهای سالن حدود یک ساعت قبل از آغاز برنامه باز شد و صندلی‌های آمفی‌تئاتر بزرگ دانشکده خیلی زود پر شد و بعد نوبت فضاهای خالی دیگر رسید؛ پایینِ سِن، پله‌ها و خلاصه هرجای خالی که امکان نشستن و حتی ایستادن در آن میسر بود. فقط یک باریکه راه با عرض چند سانتی‌متر از کنار دری که من نزدیک آن نشسته بودم باز مانده بود که برگزارکنندگان جلسه از آن جهت تدارکات برنامه استفاده می‌کردند و سخنران هم قرار بود از همین مسیر عبور کند. بعد از پر شدن سالن درهای ورودی یکی‌یکی بسته شد و مطابق برنامه پشت هر در یکی دو نفر از نیروهای هیکل‌دار مستقر شدند تا هنگام حمله احتمالی از این دروازه‌ها دفاع نمایند.

برخی از حاضران مشغول صحبت با بغل‌دستی‌های خود بودند و یک همهمه‌ای در فضا جریان داشت. التهاب خاصی شاید شبیه اتاق انتظار داخل زایشگاه قابل تشخیص بود. دری که نزدیک آن نشسته بودم فقط یک لنگه‌اش باز بود تا پس از ورود سخنران آن هم بسته شود. از این تنها دریچه می‌توانستم بیرون سالن و چهره مضطرب دوستانی که منتظر بودند را ببینم و از همینجا بود که متوجه همهمه‌ای در بیرون شدم که صدایش هر لحظه نزدیک‌تر و بلندتر می‌شد. فریاد آشنای مرگ بر ... قابل شنیدن بود و خیلی زود قابل مشاهده هم شد. سخنران در میان یک حلقه‌ی چندنفره از همراهان که او را تنگ در آغوش گرفته بودند نزدیک در شده بود. همزمان چند لایه از حمله‌کنندگان این حلقه را سخت در میان گرفته بودند و همراه با شعارهایی که می‌دادند از ضرب و شتم لایه‌های داخلی و شخص سخنران که فقط قسمت کم‌موی سرش پیدا بود فروگذار نمی‌کردند. این دایره متراکم به در رسیده بود اما عرض دروازه به اندازه‌ای نبود که بتوانند عبور کنند. چندبار همانند دژکوب‌های دوران باستان رفت و برگشت کردند تا بالاخره مقاومت لنگه‌ی بسته‌شده‌ در هم شکست و سخنران و حلقه همراه و بخشی از مهاجمان به داخل راه یافتند. البته مدافعان به خوبی توانستند دروازه را دوباره ببندند و از ورود بیشتر قوای مهاجم جلوگیری کنند.

این کش‌وقوس همه حاضران را به هیجان آورد و کف زدن بخشی از آنها در کسری از ثانیه همه‌گیر شد و صدای سنگین و هماهنگ آن سالن را پر کرد. سخنران در چنین فضایی از آن باریکه‌راه عبور کرد و خود را به روی سن و پشت میز رساند. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست و به حضار نگاه کرد. دست‌زدن‌ها چندبار به سمت فرود آمدن میل کرد اما هربار بلافاصله اوج گرفت. به نظر می‌رسید که بخش بزرگی از مستمعان احساس می‌کردند که شاهد پیروزی را در آغوش کشیده‌اند و نمی‌خواستند این سرمستی را هرچند کوتاه و ناچیز بود، از دست بدهند. در این فاصله سخنران دو بار از تنگ آبی که روی میز بود برای خودش آب ریخت. آبی که قرار نبود به راحتی از گلو پایین برود.

فروکش کردن تشویق یکی دو دقیقه‌ای همه‌چیز را آماده آغاز برنامه می‌کرد اما سازهای کوبه‌ای از سمت دری که خانم‌ها در مجاورت آن نشسته بودند نواختن را آغاز کردند. دو لنگه‌ی در، در اثر فشاری که پشت آن بود چهارطاق شد و جماعتی سی‌چهل نفره داخل شدند و بی‌پروا از روی دست و پا و کمر دختران، حیدر حیدر گویان عبور کردند. انصافاً سرعت عمل کتک‌خورها قابل ستایش بود چون به محض ورود اولین نفرات مهاجم به روی سن آنها خودشان را بین سخنران و مهاجمین قرار دادند. سخنران در میانه صحنه نشسته بود اما لحظه‌ای بعد او به همراه مدافعین و مهاجمین در منتهاالیه گوشه سمت چپ قرار داشتند. یکی از مهاجمین صندلی چوبی را بلند کرده و به سمت سر سخنران حواله داده بود. پایه صندلی چند سانتی‌متر مانده به سر او با دستی که حایلِ سر او شده بود برخورد کرد و شدت ضربه چنان بود که پایه در هم شکست. کوفتمان ادامه یافت اما مدافعین توانستند هر طور شده سخنران را از سالن خارج کنند.

چند تن از مهاجمین تمام نوشته‌های نصب شده بر دیوارهای صحنه را پاره کردند. همه نوشته‌ها از بیانات کسانی بود که برای نصب در چنین مکان‌هایی مجاز بودند. میز واژگون شده و کتاب مقدسی که روی میز قرار داشت زیر دست و پای آنها ورق‌ورق شده بود. سیستم صوتی و متعلقات آن شکسته و بقایای آن به پایین و بر روی کسانی پرتاب شد که در پیش پای من نشسته بودند. یکی از مهاجمین پرچمی که گوشه صحنه قرار داشت را با پایه بلند کرده و به نشانه فتح تکان تکان می‌داد. مهاجم دیگر که عینکی ته‌استکانی به چشم داشت از داخل جیب بغلی‌اش کارتی حاوی دو عکس درآورد و رو به ما گرفته و در تمام دقایقی که همه‌چیز روی صحنه در تحرک و تکاپو بود بدون ذره‌ای جابجایی همانند مجسمه‌ای در جای خود ثابت ماند. آن دو عکس، گویندگان همان بیاناتی بودند که پاره شد! 

واکنش حاضران در این لحظات اصوات پراکنده‌ای بود که در هم مخلوط می‌شد و بیشتر به شکل جیغ و داد و هوار و هو به گوش می‌رسید. مهاجمین بعد از فتح کامل صحنه، و در مقابله با شعارهایی که کم‌کم داشت هماهنگ می‌شد شروع به انجام مناسکِ بارها اجرا شده‌ی عزاداری کردند. با نظم و ترتیبی کامل حلقه‌ای شکل داده و بر سر و سینه می‌کوبیدند و اذکاری را یک‌صدا فریاد می‌زدند.

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: آیا این آخرین موومانِ سمفونی آن روز بود؟! همه اینها چه ارتباطی با افتادن دوزاری دارد؟! و چه ارتباطی با خوش‌شانسی!؟ در قسمت‌های بعد خواهیم دید!

پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب «مأمور ما در هاوانا» اثر گراهام گرین خواهد بود.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل‌ها» اثر شاهرخ گیوا است. 


افتادن دوزاری!!


من این شانس را نداشتم که از بدو تولد یا از ابتدای ورود به جامعه، قوه‌ی تشخیص آن‌چنانی داشته باشم به‌نحوی که مثلاً در همان دوران دبستان؛ همان زمانی که چنان حنجره‌مان را می‌دراندیم که فریادمان پنجره‌های کاخ سفید را بلرزاند، تمام پشت و پسله‌های امور را درک کنم و بتوانم تشخیص بدهم که کدام حرف‌ها و سخنان راست است و کدام دروغ. نشان به آن نشان که وقتی پدرم طبق برنامه منظمی که داشت سر ساعت هفت می‌نشست پای تلویزیون و با شنیدن هر خبری، اخبارگو و مقام مورد نظر را هم‌زمان مورد عنایت ویژه قرار می‌داد، این من بودم که ناگهان خودم را می‌انداختم وسط و مناسک تنش‌زداییِ پدر را بر هم می‌زدم و با سخنانی که می‌گفتم کاری می‌کردم که صورتش از فرط عصبانیت سرخ شود و تمام انرژی روانی‌اش را بابت کظم غیظ مصرف کند و نهایتاً با یک لحن خاصی بگوید: «هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی». این روزها در فضای مجازی و در ارتباط با دوست و آشنا و غریبه، احساس می‌کنم ظاهراً آن روزها فقط من بودم که نمی‌فهمیدم! یادم باشد فردا که برای سالگرد پدر به بهشت زهرا می‌روم به عنوان یگانه مدافع وضع موجود در آن دوران از او عذرخواهی و طلب مغفرت کنم! اما چه زمانی دوزاری من بالاخره افتاد؟! باید مستقیم به اولین چهارشنبه‌ی نیمه‌ی دومِ مهرماهِ سالِ هزار و سیصد و هفتاد و چهار برویم.

وسط دانشکده علوم مشغول فوتبال گل‌کوچیک بودیم. اینجا زمین معرکه‌ای داشت، نه اینکه آسفالتش نسبت به زمین دانشکده خودمان تفاوتی داشته باشد، نه، این زمین مزیتش این بود که سه طرف و نیمی از طرف چهارم آن با دیوارهای ساختمان دانشکده علوم محصور شده بود و واقعاً جای دنجی بود برای گل‌کوچیک. ظهرها برای پیدا کردن دوستان یا باید به اینجا سر می‌زدیم یا آن دورِ حوضِ روبروی دانشکده، جایی که برنده به‌جا شطرنجِ بیلیتس می‌زدیم.

نیم‌ساعت قبل وقتی رسیدم بچه‌ها سه تیم شده و برنده به‌جا مشغول بازی بودند. من و دو نفر دیگه که بعد از من رسیدند شدیم تیم چهارم. کتانی به تعداد کافی نبود و تیمی که می‌باخت علاوه بر جا، کتانی‌های خودشان را هم تحویل تیم بعدی می‌دادند. هر بار که این تغییر و تحول انجام می‌شد چندنفری از بچه‌ها اعلام می‌کردند که داخل کمدهایشان در دانشکده کتانی اضافه هست و فقط یکی باید همت کند و برای آوردن آنها زحمت این پانصد متر پیاده‌روی را بکشد اما دوستان حاضر بودند پابرهنه بازی کنند اما جا خالی نکنند. بعد از دو سه دور بازی کردن، من برای آوردن کتانی‌ها داوطلب شدم! الان که فکرش را می‌کنم این فداکاری واقعاً عجیب بود، از این جهت که اگر الان راه بیفتم دور دنیا و از عباس و محمد و حمید و فرشید و جمال و مهدی و دیگران یک به یک سوال کنم هیچ‌کدام، و قطعاً هیچ‌کدام، این فداکاری به یادشان نخواهد آمد! حتی بعید می‌دانم شهرامِ مرحوم که قاعدتاً تا الان باید ریز همه کارهایش را چندباری مرور کرده باشد این فداکاری را به یاد بیاورد. اما ناگهان تصمیم گرفتم این کار را بکنم. به هر حال وقتی دستِ تقدیر مشغول اجرای برنامه‌هایش می‌شود کارهای عجیبی از آدم سر می‌زند!

از دانشکده علوم خارج شدم، از محوطه فضای سبز دور حوض عبور کردم و بالاخره وارد دانشکده خودمان شدم. وقتی در طبقه دوم از کنار در آمفی‌تئاتر عبور می‌کردم تا به سمت راهرویی که کمدها داخل آن بود بپیچم، چند نفر را دیدم که هم‌زمان تلاش می‌کردند از لای درز بین دو لنگه درِ آمفی‌تئاتر داخل آنجا را ببینند. صحنه غریبی بود اما نه در حدی که بتواند مرا از مسیر خود منحرف کند. به سراغ کمدها رفتم و با توجه به پنج شش کلیدی که به من سپرده شده بود با دستان پر بازگشتم. این بار که از کنار درِ آمفی‌تئاتر عبور می‌کردم کلمه‌ی «دعوا» به گوشم خورد. من هیچ‌گاه دعوایی نبودم؛ راستش را بخواهید از دیدن دعوا هم خوشم نمی‌آمد اما حق بدهید که با شنیدن کلمه دعوا گوش‌هایم تیز بشود، آن هم در محیطی مثل دانشگاه، آن هم دانشگاهی که سردرش بر روی اسکناس‌هایی نقش شده بود که آن موقع اگر هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد لااقل می‌توانست شما را از انقلاب تا درکه ببرد.

عقب‌گرد کردم و به سمت ورودی آمفی‌تئاتر رفتم. کله‌ام را جایی بین چند کله‌ی موجود جا دادم و از لای درز داخل سالن را سیر کردم. دعوایی در کار نبود. فقط هفت هشت‌تا از بچه‌های انجمن آن پایینِ پایین دور هم ایستاده و حرف می‌زدند. قرار بود دو سه ساعت بعد یکی از اساتید در خصوص مولانا و عرفان در این سالن سخنرانی کند، این موضوع را در دو سه اطلاعیه‌ای که روی در و دیوار زده بودند دیده بودم. از فحوای کلام چند نفری که پشت در داشتند با هم صحبت می‌کردند متوجه شدم گروهی رسماً اعلام کرده است که نخواهد گذاشت این سخنرانی انجام شود. موضوع کمی قلقلکم داد. از لای در دیدم که درِ پایینی آمفی‌تئاتر باز است. تعدادی از بچه‌های انجمن، همکلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌های دوران راهنمایی و دبیرستان من و تعدادی هم هم‌رشته‌ای‌های فعلی من بودند. این بود که با سه جفت کتانی در هر دست و با عرق فوتبالی که هنوز خشک نشده بود دیوارِ مدورِ سالن را دور زدم و از پله‌های پشتی پایین رفتم و از درِ پایینی داخل آمفی‌تئاتر و خیلی ساده وارد حلقه‌ آنها شدم.

قضیه جدی بود. نام افراد و گروه‌هایی به میان آمد که همگی برایم تازگی داشتند. کسی که صحبت می‌کرد از سال‌بالایی‌های مکانیک بود. داشت می‌گفت سرکرده آن گروه قول داده‌ است که جلوی بچه‌هایش را بگیرد اما در عین‌حال تضمینی هم نداده که اصلاً اتفاقی نخواهد افتاد لذا ما باید حواسمان جمع باشد و... داشتند تقسیم کار می‌کردند. هم‌رشته‌ایِ ما چند بار تأکید کرد که در صورت هجوم «آنها» هیچ‌کس مقابله به مثل نکند و فقط بین آنها و سخنران حایل شوند و اگر کتک هم خوردند فقط و فقط کتک بخورند. موضوع برایم آن‌قدر جالب شده بود که دوان‌دوان رفتم کتانی‌ها و کلید کمدها را تحویل دوستان دادم و برگشتم.

قرار بود کتک‌خورها که از قبل مشخص شده بودند، در ردیف اول بنشینند تا بتوانند سریعاً وظایف خود را انجام بدهند. سالن خالی خالی بود. ساعتی دیگر دربهای سالن باز می‌شد. مطمئن بودم اگر این بار از سالن خارج شوم دیگر جایی برای نشستن پیدا نخواهم کرد لذا در ردیف دوم نزدیک به دری که معمولاً سخنران و مهمانان ویژه از آن وارد می‌شوند نشستم.

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: این مطلب ممکن است یک یا چند قسمت دیگر ادامه داشته باشد.

پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب «مأمور ما در هاوانا» اثر گراهام گرین خواهد بود.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل‌ها» اثر شاهرخ گیوا است.  


تدفین مادربزرگ – گابریل گارسیا مارکز

این مجموعه شامل هشت داستان است. نگارش آنها به پیش از خلق «صد سال تنهایی» بازمی‌گردد و به نظر می‌رسد آن ایده و مکان‌ها و شخصیت‌هایش در حال شکل گرفتن و پخته شدن هستند. در ادامه مطلب نکاتی را در مورد هر داستان خواهم نوشت اما پیش از آن لازم است در مورد داستانهای کوتاه مارکز و وضعیت آن در بازار کتاب ایران توضیحاتی بدهم شاید به کار علاقمندان بیاید.

مجموعه داستان‌های کوتاه مارکز طبق ویکی‌پدیای اسپانیولی چهار مجموعه (و در انگلیسی شش مجموعه می‌باشد) که با نام‌های چشمهای یک سگ آبی‌رنگ(1947)، تشییع‌جنازه مادربزرگ(1962)، داستان باورنکردنی و غم‌انگیز ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش(1972) و زائران غریب(1993) در سالهای اشاره شده منتشر شده است. در جاهایی که قانون کپی‌رایت جاری و ساری باشد هرکسی نمی‌تواند بنا به سلیقه شخصی دست در ترکیب این کتاب‌ها ببرد و یا با گزینش چند داستان از هر مجموعه و کنار هم قرار دادن آنها مجموعه جدیدی خلق کند. طبعاً در همان بلاد ممکن است در شرایط خاص و با کسب جوازهای لازم ترکیب‌هایی از بهترین داستان‌های یک نویسنده  در کنار هم قرار بگیرد و مجموعه‌ای جدید شکل بگیرد. اما اینجا معمولاً در موارد مشابه چه اتفاقی رخ می‌دهد؟!

الف) مجموعه اورژینال با نام اصلی ترجمه و چاپ می‌شود.

ب) ناشر و مترجم دیگر با عنایت به بازخوردهایی که از فروش کتاب دارند، همان مجموعه را مجدداً ترجمه و چاپ می‌کنند و مرام به خرج می‌دهند و نام مجموعه را تغییر نمی‌دهند.

ج) ناشر و مترجم متفاوتی از بند ب، همان کار را انجام می‌دهند اما نام مجموعه را تغییر می‌دهند. مثلاً اگر قبلاً نام داستان سوم برای عنوان مجموعه استفاده شده، آنها نام داستان چهارم را برمی‌گزینند. در این حالت ممکن است یک مشتری آگاه به واسطه آشنا بودن عنوان، مشکوک شده و در دام نیفتد!

د) ناشر و مترجم متفاوت‌تری همان کار را آماده می‌کنند و عنوانی کاملاً جدید و خلاقانه بر روی کتاب حک می‌کنند! آنها ممکن است عناوین داستان‌های داخل مجموعه را هم اندکی دست‌کاری بکنند! تا اینجا همه این کتابها حاوی همان ترکیب اصلی داستان‌های مجموعه اورژینال هستند.

ه) گروه بعدی دست به انتخاب می‌زنند و با گزینش چند داستان از هر مجموعه (همانطور که در بالاتر گفتم) کتاب جدیدی خلق و روانه بازار می‌کنند. عنوان مجموعه معمولاً نام یکی از داستانها (مخاطب‌جمع‌کن‌ترین نام!) و عبارت «و چند داستان دیگر» خواهد بود. با توجه به تعداد داستانهای کوتاه و بلند یک نویسنده، تعداد این ترکیب‌ها متفاوت و قابل توجه خواهد بود!

و) گروه بعدی اقدام به چاپ ترکیب جدیدی می‌کنند که گزینش و چینش آن در بلاد فرنگ صورت پذیرفته است. این مجموعه‌ها معمولاً نام‌های ساده بیست داستان و پانزده داستان از فلانی را بر خود دارند.

ز) این گروه همان ترکیب گروه فوق را ترجمه می‌کنند منتها خلاقیت به خرج می‌دهند و نام مشتری‌پسندی برای آن انتخاب می‌کنند! گروه دیگری اما همان تعداد اثر را با داستانهای دیگر جفت‌وجور می‌کنند و برای اینکه ریا نشود همان نام اورژینال ساده عددی را بر آن می‌گذارند!

ح) این گروه یکی از داستانهای بلند نویسنده را وسط بشقاب قرار می‌دهند و چند داستان کوتاه را به عنوان تزئین و پُر بار کردن (اضافه کردن حجم!) به آن می‌افزایند. با توجه به تعداد داستانهای بلند یک نویسنده اینجا هم ترکیب‌های متفاوتی قابل تحقق است.

و این داستان همچنان ادامه دارد. تقریباً می‌توان گفت با توجه به شهرتی که مارکز در سرزمین ما دارد همه گروه‌های فوق به سراغ آثار او رفته‌اند و همه این محصولات قابل مشاهده است و حتماً ترکیب‌های جدید و عناوین جدیدتری هم در راه خواهد بود. علی برکت الله!

*****

چند نمونه از موارد فوق را تیتروار ذکر می‌کنم: روزی همچون روزهای دیگر، داستان مرموز، رویاهایم را می‌فروشم و چند داستان دیگر، قدیس، زنی که هر روز رأس ساعت 6 صبح می‌آمد، بهترین داستان‌های کوتاه، سفر خوش آقای رئیس‌جمهور و بیست‌ویک داستان دیگر، کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد و چند داستان دیگر، سرهنگ کسی را ندارد برایش نامه بنویسد و چند داستان دیگر!، هجده داستان کوتاه، هشت داستان کوتاه، درد و شادی، زیباترین غریق جهان همراه با دوازده داستان دیگر، بیست داستان کوتاه، پرندگان مرده و پانزده داستان دیگر، تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر، توفان برگ و چند داستان دیگر...

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه قاسم صنعوی، نشر کتاب پارسه، چاپ سوم 1395، شمارگان 500نسخه، 156صفحه

....................

پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.78 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: معدود نویسندگانی این سعادت را دارند که برنامه فوق برایشان رخ بدهد! اصولاً این اتفاقات می‌بایست برای نویسندگانی رخ بدهد که آثارشان همه‌پسند باشد یا طیف گسترده‌ای را شامل بشود. به عنوان مثال سی چهل سال قبل مشابه این بلاها به سر آثار عزیز نسین آمده بود (البته با یکی دو تا نون اضافه!! آن زمان نون‌اضافه برای ساندویچ‌بازها عبارت آشنایی بود. نون‌اضافه عزیز نسین این بود که گاهی برخی از داستان‌ها متعلق به خود نویسنده نبودند!) کاش این برنامه‌ها فقط روی چنین نویسندگانی پیاده می‌شد!

پ ن 3: این تحلیل را اگر توانستید تا به آخر بخوانید! اینجا.

پ ن 4: کتاب بعدی «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.

 

 

ادامه مطلب ...