این مجموعه شامل هشت داستان است. نگارش آنها به پیش از خلق «صد سال تنهایی» بازمیگردد و به نظر میرسد آن ایده و مکانها و شخصیتهایش در حال شکل گرفتن و پخته شدن هستند. در ادامه مطلب نکاتی را در مورد هر داستان خواهم نوشت اما پیش از آن لازم است در مورد داستانهای کوتاه مارکز و وضعیت آن در بازار کتاب ایران توضیحاتی بدهم شاید به کار علاقمندان بیاید.
مجموعه داستانهای کوتاه مارکز طبق ویکیپدیای اسپانیولی چهار مجموعه (و در انگلیسی شش مجموعه میباشد) که با نامهای چشمهای یک سگ آبیرنگ(1947)، تشییعجنازه مادربزرگ(1962)، داستان باورنکردنی و غمانگیز ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلش(1972) و زائران غریب(1993) در سالهای اشاره شده منتشر شده است. در جاهایی که قانون کپیرایت جاری و ساری باشد هرکسی نمیتواند بنا به سلیقه شخصی دست در ترکیب این کتابها ببرد و یا با گزینش چند داستان از هر مجموعه و کنار هم قرار دادن آنها مجموعه جدیدی خلق کند. طبعاً در همان بلاد ممکن است در شرایط خاص و با کسب جوازهای لازم ترکیبهایی از بهترین داستانهای یک نویسنده در کنار هم قرار بگیرد و مجموعهای جدید شکل بگیرد. اما اینجا معمولاً در موارد مشابه چه اتفاقی رخ میدهد؟!
الف) مجموعه اورژینال با نام اصلی ترجمه و چاپ میشود.
ب) ناشر و مترجم دیگر با عنایت به بازخوردهایی که از فروش کتاب دارند، همان مجموعه را مجدداً ترجمه و چاپ میکنند و مرام به خرج میدهند و نام مجموعه را تغییر نمیدهند.
ج) ناشر و مترجم متفاوتی از بند ب، همان کار را انجام میدهند اما نام مجموعه را تغییر میدهند. مثلاً اگر قبلاً نام داستان سوم برای عنوان مجموعه استفاده شده، آنها نام داستان چهارم را برمیگزینند. در این حالت ممکن است یک مشتری آگاه به واسطه آشنا بودن عنوان، مشکوک شده و در دام نیفتد!
د) ناشر و مترجم متفاوتتری همان کار را آماده میکنند و عنوانی کاملاً جدید و خلاقانه بر روی کتاب حک میکنند! آنها ممکن است عناوین داستانهای داخل مجموعه را هم اندکی دستکاری بکنند! تا اینجا همه این کتابها حاوی همان ترکیب اصلی داستانهای مجموعه اورژینال هستند.
ه) گروه بعدی دست به انتخاب میزنند و با گزینش چند داستان از هر مجموعه (همانطور که در بالاتر گفتم) کتاب جدیدی خلق و روانه بازار میکنند. عنوان مجموعه معمولاً نام یکی از داستانها (مخاطبجمعکنترین نام!) و عبارت «و چند داستان دیگر» خواهد بود. با توجه به تعداد داستانهای کوتاه و بلند یک نویسنده، تعداد این ترکیبها متفاوت و قابل توجه خواهد بود!
و) گروه بعدی اقدام به چاپ ترکیب جدیدی میکنند که گزینش و چینش آن در بلاد فرنگ صورت پذیرفته است. این مجموعهها معمولاً نامهای ساده بیست داستان و پانزده داستان از فلانی را بر خود دارند.
ز) این گروه همان ترکیب گروه فوق را ترجمه میکنند منتها خلاقیت به خرج میدهند و نام مشتریپسندی برای آن انتخاب میکنند! گروه دیگری اما همان تعداد اثر را با داستانهای دیگر جفتوجور میکنند و برای اینکه ریا نشود همان نام اورژینال ساده عددی را بر آن میگذارند!
ح) این گروه یکی از داستانهای بلند نویسنده را وسط بشقاب قرار میدهند و چند داستان کوتاه را به عنوان تزئین و پُر بار کردن (اضافه کردن حجم!) به آن میافزایند. با توجه به تعداد داستانهای بلند یک نویسنده اینجا هم ترکیبهای متفاوتی قابل تحقق است.
و این داستان همچنان ادامه دارد. تقریباً میتوان گفت با توجه به شهرتی که مارکز در سرزمین ما دارد همه گروههای فوق به سراغ آثار او رفتهاند و همه این محصولات قابل مشاهده است و حتماً ترکیبهای جدید و عناوین جدیدتری هم در راه خواهد بود. علی برکت الله!
*****
چند نمونه از موارد فوق را تیتروار ذکر میکنم: روزی همچون روزهای دیگر، داستان مرموز، رویاهایم را میفروشم و چند داستان دیگر، قدیس، زنی که هر روز رأس ساعت 6 صبح میآمد، بهترین داستانهای کوتاه، سفر خوش آقای رئیسجمهور و بیستویک داستان دیگر، کسی به سرهنگ نامه نمینویسد و چند داستان دیگر، سرهنگ کسی را ندارد برایش نامه بنویسد و چند داستان دیگر!، هجده داستان کوتاه، هشت داستان کوتاه، درد و شادی، زیباترین غریق جهان همراه با دوازده داستان دیگر، بیست داستان کوتاه، پرندگان مرده و پانزده داستان دیگر، تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر، توفان برگ و چند داستان دیگر...
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه قاسم صنعوی، نشر کتاب پارسه، چاپ سوم 1395، شمارگان 500نسخه، 156صفحه
....................
پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.78 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: معدود نویسندگانی این سعادت را دارند که برنامه فوق برایشان رخ بدهد! اصولاً این اتفاقات میبایست برای نویسندگانی رخ بدهد که آثارشان همهپسند باشد یا طیف گستردهای را شامل بشود. به عنوان مثال سی چهل سال قبل مشابه این بلاها به سر آثار عزیز نسین آمده بود (البته با یکی دو تا نون اضافه!! آن زمان نوناضافه برای ساندویچبازها عبارت آشنایی بود. نوناضافه عزیز نسین این بود که گاهی برخی از داستانها متعلق به خود نویسنده نبودند!) کاش این برنامهها فقط روی چنین نویسندگانی پیاده میشد!
پ ن 3: این تحلیل را اگر توانستید تا به آخر بخوانید! اینجا.
پ ن 4: کتاب بعدی «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.
ادامه مطلب ...
کلافه هستی. مدتی است به دلیل شرایط کاری فرصت چندانی برای نوشتن در مورد کتابهایی که میخوانی پیدا نمیکنی. فرصت اینکه به وبلاگهای دوستان سر بزنی و در جریان امور قرار بگیری دست نمیدهد. برای نوشتن در مورد چند کتابی که خواندهای نیاز به تمرکزی داری که فعلاً جای دیگری را نشانه گرفته است. تصمیم میگیری تا برای مدتی کتابهایی کمحجم بخوانی تا بتوانی خیلی خلاصه و جمعوجور در مورد آنها چند سطری بنویسی و چراغ وبلاگ را باصطلاح روشن نگاه داری.
یکی از اولین انتخابهایت کتاب عمارت معصوم از خانم جنایینویس انگلیسی پی.دی.جیمز است. کتابی هفتاد صفحهای در قطع جیبی و در ژانر جنایی که انتخاب نیکویی در این شرایط است. داستان با ورود یک دختر جوان نوزده ساله به عمارت معصوم آغاز میشود. این عمارت دفتر یک انتشاراتی مشهور است که در یک ساختمان قدیمی در کنار رود تیمز در لندن قرار دارد و وجه تسمیه آن نیز خیابانی به همین نام است که عمارت در آن قرار دارد. سعی میکنی با توصیفات نویسنده این بنا را در ذهنت بنا کنی. آن دخترخانم یک تایپیست و تندنویس است که برای به عهده گرفتن یک کار موقت به آنجا معرفی شده است. تو همیشه این جوانهای مستقل را ستایش میکنی... چه معنا دارد یک جوان تا خداسالگی بند نافش به دیگران وصل باشد. لذت میبری که در همان جمله اول، نویسنده خبر میدهد که برای اولین روز کاری کشف یک جسد امری نادر است. خودت را آماده میکنی که خیلی سریع داخل یک معمای جنایی شیرجه بزنی.
صفحه چهلِ کتاب است و بالاخره مندی، همان دختر جوان، از امتحانات اولیه سربلند بیرون میآید. البته در این میان جسد زنی که خودکشی کرده است در یکی از اتاقهای عمارت کشف میشود. هنوز معمایی در ذهنت شکل نگرفته است و از این بابت متعجب شدهای. از خودت میپرسی که چگونه ظرف سی صفحه آینده معما شکل میگیرد و داستان به اوج میرسد و بعد مرحله گرهگشایی از راه میرسد. حدس میزنی که نویسنده از الگوهای سازمانی که تو در آن کار میکنی استفاده کرده باشد! طول دادن مقدمات و از دست دادن زمان و ناگهان هزینه کردن در یک مسیری که معمولاً به شکست میانجامد! کمی نگران شدهای.
در آغاز فصل چهارم در صفحه چهلوسوم جملهای را که منتظرش بودی، میبینی: «فردای خودکشی خانم کلمنتز، و درست سه هفته پیش از وقوع نخستین قتل در عمارت معصوم، آدام دالگلیش با کنراد آکروید در کلوپ او قرار ناهار داشت.». بوی قتل و معما و ورود کارآگاه به مشامت میخورد. آدام دالگلیش را میشناسی و میدانی که او کارآگاه ساخته پرداخته پی.دی.جیمز است. نگرانیهایت رفع میشود.
بخش زیادی از فصل چهارم به توصیف کلوپ میگذرد و هرچه جلوتر میروی کنجکاوتر میشوی که چگونه ظرف ده صفحه نویسنده همه مراحل باقیمانده را جلوی چشم شما ردیف میکند. پنج صفحه باقی مانده است و تازه صحبت به عمارت معصوم میکشد و موضوعی جدید در مورد کتاب خاطرات یک لرد مطرح میشود. کنجکاویات به مرز انفجار رسیده است. هنوز اصل معما طرح نشده است. به خودت امید میدهی که یک زن اگر بخواهد میتواند کارها را به خوبی به سرانجام برساند و تو این انتظار را از جیمز داری.
به صفحهی یکی مانده به آخر میرسی و هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده است و دالگلیش قانع نشده است که وارد ماجرا بشود. تو دیگر قادر نیستی امیدوار باشی. حتا اگر اتفاقات داستان به سرعت اصلاحات در عربستان رخ بدهد باز هم فضا برای سالم به پایان بردن داستان کم است.
صفحه آخر را ورق میزنی. از دیدن سطح غالب سفید کاملاً حیرتزده میشوی. جمله آخر چنین است: «اما بالاخره یک قتل، و نه خودکشی، بود که دالگلیش را و گروهش را به عمارت معصوم کشاند.» با خواندن این جمله بلافاصله به شناسنامه کتاب مراجعه میکنی. اشارهای به جلد اول بودن نشده است. دوباره به صفحه آخر میروی. کلمه پایان با فونت درشت در زیر آخرین جمله بیش از پیش به چشمت میخورد.
برایت واضح است که داستان ادامه دارد. اطمینان داری که این شروع یک داستان است. اما این سوال برایت پیش آمده است که مگر ناشر و مترجم متوجه این امر نشدهاند، پس چرا اشارهای به این موضوع نکردهاند. به سایت ناشر میروی. انتظار داری با جلدهای بعدی کتاب مواجه شوی. تو یک ایرانی هستی و امیدت گاه مثل یک تهسیگار سمج خیال خاموش شدن ندارد. این یک خصلت پسندیده است به شرط آنکه در انبار کاه نباشی! در سایت ناشر هیچ اثری از جلدهای بعدی کتاب نیست.
دلت آرام نمیگیرد. به سراغ گوگل میروی. متوجه میشوی صفحاتی که خواندهای مربوط به داستان پانصد و یازده صفحهای «گناه اصلی» پی.دی.جیمز است. سرنخ را ادامه میدهی و متوجه میشوی که انتشارات پنگوئن بخشهای ابتدایی گناه اصلی را تحت عنوان عمارت معصوم در پنجاه و هشت صفحه چاپ کرده است. به نظرت میرسد هدف آنها ترغیب خوانندگان به خواندن ادامه داستان در نسخه اصلی باشد، اما هدف کتابسرای تندیس چه بوده است!؟ هرچه جستجو میکنی خبری از ترجمه نسخه اصلی نمییابی! زیر لب به ترامپ فحش میدهی!!
از اینکه هیچ اشارهای در کتابی که در دستت داری به این موضوع نشده است کلافه شدهای. کلمهی "پایان" با فونت درشت در انتهای کتاب، جلوی چشمانت میچرخد و حرکات موزون انجام میدهد. اطمینان داری که ناشر زحمت خواندن کتاب را به خودش نداده است. از خودت میپرسی آیا مترجم هم متوجه ناقص بودن داستان نشده است؟
بلند میشوی تا به انتشارات مربوطه بروی و موضوع را مطرح کنی. ناگهان داستان «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» در ذهنت تداعی میشود. به لودمیلا فکر میکنی. تأمل میکنی. شرایطت متناسب با اتفاقات آن داستان نیست! به نوشتن در وبلاگ قناعت میکنی.
.......................
پ ن 1: حدود دو ماه دیگر با قدرت باز خواهم گشت. در این فاصله همینجوری چراغ وبلاگ را روشن نگاه خواهم داشت. طبعاً کوتاهتر از این! الان عصبانی شدم باقی کارها را گذاشتم زمین...
می دانم که در این روزهایی که دانشجویان دانشگاه های مختلف مدام روی دست هم بلند می شوند و رکوردها را جابجا می کنند و مسئولان کتاب گینس را دچار – بی ادبی است – گه گیجه نموده اند ، نوشتن مقدمه بر مطلب بعدی کار مهمل و بی ارزشی است. اما چه کنم که به انجام کارهای مهمل معتاد شده ام.
روزگار گاهی استادی خود را در برپا کردن طنز سیاه به رخ آدم می کشاند...این سازه های ماکارونی که رقمی نیست منظورم طنزهای جالب تر و مرتبط تر است. بزرگی ، درخصوص یکی از جامعه شناسان فرانسوی می گفت که ایشان عمرش را در کوبیدن ساختارگرایان گذراند اما وقتی به دایره المعارف رجوع می کنید می بینید که نوشته است ایشان از نظریه پردازان ارشد ساختارگرایی است. یا مثلن خود من سر مزار شاملو هموطنی را دیدم که شعری خطاب به شاملو سروده بود و برای حضار می خواند که در آن اشاره شده بود که آن عزیز سفر کرده در بهشت است و خلاصه در کنار اولیاء و اوصیاء و باقی قضایا... (جدی می گم ، نخندید لطفن ، حالا گیریم شاعر خودش را جر داده باشد که چنان بهشتی ارزانی طالبانش باشد!)... مثال سوم در این زمینه دقیقن مرتبط است با کتابی که در مطلب بعدی در موردش خواهم نوشت. یعنی همان که الان دارم مقدمه ای در بابش می نویسم!
این مقدمه نوشتن هم خودش حکایتی است. یک محققی به هند رفت و یک هفته ای چرخید و تعدادی فیل را نظاره کرد و بعد به موطنش بازگشت و کتابی نگاشت تحت عنوان "هر آنچه در مورد فیل می خواهید بدانید"... محقق دیگری به همان خطه سفر کرد و سالی را به تحقیق و بررسی گذراند و در بازگشت کتابی نوشت (در برخی روایات ذکر شده است که این کتاب قطورتر از کتاب محقق پیشین بوده است که از نظر من فضلی نیست) با عنوان "چگونه یک فیل را شناسیم" ... محقق سوم ، بیست سال در هندوستان زندگی کرد و به واقع سالها با فیلها حشر و نشر کرد و بعد از بازگشت کتابی (هکذا در همان روایات: در بیست جلد) نوشت تحت عنوان "مقدمه ای بر فیل شناسی" ... بدون شرح و تفصیلات اضافه می روم به سراغ مقدمه خودم بر مطلب بعدی و آن مثال سوم درخصوص طنز سیاه روزگار که در پیش ، اشاره شد: چاپ بوف کور!
اما چرا چاپ این کتاب می تواند حاوی طنزتلخ یا سیاه باشد؟
کتابی که من خواندم محصول کار انتشاراتی است به نام "صادق هدایت" و بهتر است همینجا اشاره کنم که تاکنون حداقل 23 انتشارات اقدام به چاپ این اثر نموده اند و این آمار بدون در نظر گرفتن چاپ های بدون متولی مشخص و زیرزمینی و امثالهم است. خب, در من خواننده وقتی نام انتشارات با نام نویسنده یکسان می شود انتظار ویژه ای به وجود می آید که مثل اکثر این انتظارات ویژه معمولن به انتظارات لغو و بیجا تبدیل می شود!
الغرض...این کتاب در سال 1383 و بنا به نمایه کتاب, در تیراژ هفتاد هزار نسخه چاپ شده است که بسیار عدد قابل توجهی است. روی کتاب نوشته شده است: "متن اصلی" و در صفحه ابتدایی نیز در مقابل این بشارت , نوشته شده است "بی کم و کاست" که بسیار اصطلاحات جذابی هستند...یعنی دل ما لک زده است برای یک متن بی کم و کاست...
ذهن من از این به بعد در چنین مواردی, بی برو برگرد به سراغ "دولت پاک" خواهد رفت که طرفدارانش هنوز هم مدعی هستند که "چیزی" توی جیب "کسی" نرفته است ؛ البته اگر بر فرض محال این ادعا صائب باشد , "چیزهایی" که از جیب مردم خارج شده است را چگونه توجیه کنیم؟ ... بگذریم... متن اصلی و بی کم و کاست می بایست به گونه ای باشد تا لایق این صفت گردد که در ادامه به آن اشاراتی خواهد شد.
تقدیم اثر توسط یک نویسنده یا شاعر , موضوعی است عادی و گاه راهگشا ؛ مثلن وقتی ابتدای شعر "جاده نمناک" اخوان ثالث به نام صادق هدایت بر می خوریم نوع خوانش شعر تغییر می یابد و... اما تقدیم "انتشار اثر" توسط ناشر موضوعی است که کمتر ممکن است با آن روبرو شویم! به خصوص اگر به چندین نفر تقدیم شود و با تملق هم همراه باشد ملغمه ای پدید می آید که ... به هر حال؛ "انتشار کتاب" تقدیم شده است به: دکتر...رمزگشای بی مانند بوف کور, به ...صورتگر سیمای واقعی صادق هدایت, به دکتر...پژوهشگر ماندگار فرهنگ و ادب پارسی, به دکتر... فرهنگ پژوه ارجمند, به... اسامی را عمدن نیاوردم که من هم شریک نشوم در این امر خنک! و موهن!!
بعد از این تقدیمات که به نظرم بیشتر شبیه گرفتن عکس یادگاری زورکی است (و مصداق آن لطیفه ای که می گفت: آقا ما سه تا رو کجا می برید!) ناشر در یک متن کوتاه 40 کلمه ای فرموده اند وقتی پژوهش های گرانقدری مثل ... هست ,مقدمه نوشتن بر بوف کور چشم فرو بستن بر این کوشش های ارجمند است (کماکان مثل سریش خودش را ...) و صد البته بنا به خصوصیات خاص "ما!" بلافاصله می افزاید که "هرچند سخنانی ناگفته و اشاراتی ناشنیده" هست!!!...یعنی اگر قلم را بچرخانم کف بر می شوید ای خلایق!... حالا این ها چندان مد نظرم نیست بلکه در همین متن کوتاه دو اشتباه تایپی موجود است و این مقدمه ای است بر پاراگراف بعدی متن خودم!
کار "نمونه خوان" چیست؟ تصور من این بود که نمونه خوان کسی است که بعد از تایپ و حروفچینی اقدام به خواندن نمونه اولیه می کند و اشکالات سهوی را (مثل همان دو اشتباه بالایی) کشف و اصلاح می نماید تا آن متن خالی از اشتباهات اینچنینی باشد. این تصور من بود و الان کمی دچار شک شده ام...یعنی تقریبن مطمئن شده ام که کار نمونه خوان این نیست! آخر چگونه امکان دارد کتابی کوچک مثل این کتاب , سه نفر نمونه خوان داشته باشد اما صفحه ای در کتاب نتوان پیدا کرد که در آن غلط تایپی نباشد!! به نظرم کار نمونه خوان احتمالن گنجاندن غلط تایپی است تا از این طریق تکنیک "فاصله گذاری" خواننده و متن را به منصه ظهور برساند! اگر غیر از این باشد یعنی این سه عزیز چه چیز را خوانده اند؟!
احتمالن این دوستان یک ماموریت ویژه داشته اند که وقتشان را مصروف آن کرده اند. "شما یادتان نمی آید!" ما که در دبستان دیکته می نوشتیم و... یک چیزی داشتیم تحت عنوان "ه" آخر چسبان (خانه و لانه و سایه و اینا) و وقتی می خواستیم بنویسیم خانه ی عمو , می نوشتیم خانه عمو و نهایتش یک یای کوچک مثل همزه روی آن ه آخر چسبان می گذاشتیم و بعد از یکی دو سال دیگه آن را هم نمی گذاشتیم. مثلن وقتی در نامه های عاشقانه دخترها به پسرها نوشته می شد: چشمهای خسته من ... منظور همین چشمهای خسته ی من بود که الان این روش نوشتن در حال گسترش است. ماموریت ویژه ای که گفتم یافتن این موارد در متن بوده است تا با گذاشتن ]ی[ در متن خدای ناکرده خواننده دچار اشتباه نشود. خانه از پایبست ویران است, خواجه در بند نقش ایوان است. تازه ادعای بی کم و کاست بودن هم بماند.
نشمرده ام! خداییش نشمرده ام!! اما در متن کتاب نزدیک به صد بار این علامت ]ی[ را می بینید که بیش از نود درصد موارد بعد از کلمه "جلو" آمده است و این نشان دهنده آن است که این دوستان کاملن نگاهشان به "جلو" بوده است و این نگاه به "جلو" خود باعث کثرت اغلاط تایپی شده است!
اهتمام دیگر ناشر , نوشتن پانوشت هایی است که به خواننده در خوانش متن کمک نماید. لذا در کل کتاب ما با 26 پانوشت مواجه می شویم که 5 بار آن مشترک است! یعنی نویسنده مثلن نوشته است که "این ها دوباره جلوم مجسم شد" و ناشر در پانوشت متذکر شده است که "جلوم" یعنی "جلویم" و این خود بیانگر نگاه به جلو در کل مجموعه انتشارات فوق الذکر است که البته امر بسیار نیکویی است. البته منکر این نیستم که برخی پانوشت ها راهگشا هستند اما از این 5 مورد "جلوم" که بگذریم , در ص60 در پانویس متذکر می شوند کلمه "شوور" همان "شوهر" است (من با دیدن کلمه "شوور" ابتدا به ساکن با توجه به موضوعی که در پاراگراف اول همین مطلب ذکر کردم ذهنم رفت به سراغ یک نوع "سازه ماکارونی" که با این پانوشت کاملن هدایت شدم) یا در ص9 متذکر شده اند که "چنباتمه" همان "چمباتمه" است و آس پانوشت ها را در صفحه 112 می بینیم...یعنی آخرین پانوشت!
فکر کردید این آس را به همین راحتی رو می کنم!؟
جمله ای که پانوشت خورده است این است: "مگه آدم چطور می میره؟" شما حدس می زنید پانوشت مربوطه چیست؟ به اولین کسی که جواب درست بدهد همین کتاب را جایزه می دهم!
***
دوست عزیز , ناشر محترم , روشنفکر گرانقدر ... بزرگترین احترامی که می توان به یک نویسنده گذاشت آن است که اثرش را لااقل بدون غلط چاپ کنیم... وگرنه کاربرد الفاظ و صفات آنچنانی همه کشک است.