کلافه هستی. مدتی است به دلیل شرایط کاری فرصت چندانی برای نوشتن در مورد کتابهایی که میخوانی پیدا نمیکنی. فرصت اینکه به وبلاگهای دوستان سر بزنی و در جریان امور قرار بگیری دست نمیدهد. برای نوشتن در مورد چند کتابی که خواندهای نیاز به تمرکزی داری که فعلاً جای دیگری را نشانه گرفته است. تصمیم میگیری تا برای مدتی کتابهایی کمحجم بخوانی تا بتوانی خیلی خلاصه و جمعوجور در مورد آنها چند سطری بنویسی و چراغ وبلاگ را باصطلاح روشن نگاه داری.
یکی از اولین انتخابهایت کتاب عمارت معصوم از خانم جنایینویس انگلیسی پی.دی.جیمز است. کتابی هفتاد صفحهای در قطع جیبی و در ژانر جنایی که انتخاب نیکویی در این شرایط است. داستان با ورود یک دختر جوان نوزده ساله به عمارت معصوم آغاز میشود. این عمارت دفتر یک انتشاراتی مشهور است که در یک ساختمان قدیمی در کنار رود تیمز در لندن قرار دارد و وجه تسمیه آن نیز خیابانی به همین نام است که عمارت در آن قرار دارد. سعی میکنی با توصیفات نویسنده این بنا را در ذهنت بنا کنی. آن دخترخانم یک تایپیست و تندنویس است که برای به عهده گرفتن یک کار موقت به آنجا معرفی شده است. تو همیشه این جوانهای مستقل را ستایش میکنی... چه معنا دارد یک جوان تا خداسالگی بند نافش به دیگران وصل باشد. لذت میبری که در همان جمله اول، نویسنده خبر میدهد که برای اولین روز کاری کشف یک جسد امری نادر است. خودت را آماده میکنی که خیلی سریع داخل یک معمای جنایی شیرجه بزنی.
صفحه چهلِ کتاب است و بالاخره مندی، همان دختر جوان، از امتحانات اولیه سربلند بیرون میآید. البته در این میان جسد زنی که خودکشی کرده است در یکی از اتاقهای عمارت کشف میشود. هنوز معمایی در ذهنت شکل نگرفته است و از این بابت متعجب شدهای. از خودت میپرسی که چگونه ظرف سی صفحه آینده معما شکل میگیرد و داستان به اوج میرسد و بعد مرحله گرهگشایی از راه میرسد. حدس میزنی که نویسنده از الگوهای سازمانی که تو در آن کار میکنی استفاده کرده باشد! طول دادن مقدمات و از دست دادن زمان و ناگهان هزینه کردن در یک مسیری که معمولاً به شکست میانجامد! کمی نگران شدهای.
در آغاز فصل چهارم در صفحه چهلوسوم جملهای را که منتظرش بودی، میبینی: «فردای خودکشی خانم کلمنتز، و درست سه هفته پیش از وقوع نخستین قتل در عمارت معصوم، آدام دالگلیش با کنراد آکروید در کلوپ او قرار ناهار داشت.». بوی قتل و معما و ورود کارآگاه به مشامت میخورد. آدام دالگلیش را میشناسی و میدانی که او کارآگاه ساخته پرداخته پی.دی.جیمز است. نگرانیهایت رفع میشود.
بخش زیادی از فصل چهارم به توصیف کلوپ میگذرد و هرچه جلوتر میروی کنجکاوتر میشوی که چگونه ظرف ده صفحه نویسنده همه مراحل باقیمانده را جلوی چشم شما ردیف میکند. پنج صفحه باقی مانده است و تازه صحبت به عمارت معصوم میکشد و موضوعی جدید در مورد کتاب خاطرات یک لرد مطرح میشود. کنجکاویات به مرز انفجار رسیده است. هنوز اصل معما طرح نشده است. به خودت امید میدهی که یک زن اگر بخواهد میتواند کارها را به خوبی به سرانجام برساند و تو این انتظار را از جیمز داری.
به صفحهی یکی مانده به آخر میرسی و هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده است و دالگلیش قانع نشده است که وارد ماجرا بشود. تو دیگر قادر نیستی امیدوار باشی. حتا اگر اتفاقات داستان به سرعت اصلاحات در عربستان رخ بدهد باز هم فضا برای سالم به پایان بردن داستان کم است.
صفحه آخر را ورق میزنی. از دیدن سطح غالب سفید کاملاً حیرتزده میشوی. جمله آخر چنین است: «اما بالاخره یک قتل، و نه خودکشی، بود که دالگلیش را و گروهش را به عمارت معصوم کشاند.» با خواندن این جمله بلافاصله به شناسنامه کتاب مراجعه میکنی. اشارهای به جلد اول بودن نشده است. دوباره به صفحه آخر میروی. کلمه پایان با فونت درشت در زیر آخرین جمله بیش از پیش به چشمت میخورد.
برایت واضح است که داستان ادامه دارد. اطمینان داری که این شروع یک داستان است. اما این سوال برایت پیش آمده است که مگر ناشر و مترجم متوجه این امر نشدهاند، پس چرا اشارهای به این موضوع نکردهاند. به سایت ناشر میروی. انتظار داری با جلدهای بعدی کتاب مواجه شوی. تو یک ایرانی هستی و امیدت گاه مثل یک تهسیگار سمج خیال خاموش شدن ندارد. این یک خصلت پسندیده است به شرط آنکه در انبار کاه نباشی! در سایت ناشر هیچ اثری از جلدهای بعدی کتاب نیست.
دلت آرام نمیگیرد. به سراغ گوگل میروی. متوجه میشوی صفحاتی که خواندهای مربوط به داستان پانصد و یازده صفحهای «گناه اصلی» پی.دی.جیمز است. سرنخ را ادامه میدهی و متوجه میشوی که انتشارات پنگوئن بخشهای ابتدایی گناه اصلی را تحت عنوان عمارت معصوم در پنجاه و هشت صفحه چاپ کرده است. به نظرت میرسد هدف آنها ترغیب خوانندگان به خواندن ادامه داستان در نسخه اصلی باشد، اما هدف کتابسرای تندیس چه بوده است!؟ هرچه جستجو میکنی خبری از ترجمه نسخه اصلی نمییابی! زیر لب به ترامپ فحش میدهی!!
از اینکه هیچ اشارهای در کتابی که در دستت داری به این موضوع نشده است کلافه شدهای. کلمهی "پایان" با فونت درشت در انتهای کتاب، جلوی چشمانت میچرخد و حرکات موزون انجام میدهد. اطمینان داری که ناشر زحمت خواندن کتاب را به خودش نداده است. از خودت میپرسی آیا مترجم هم متوجه ناقص بودن داستان نشده است؟
بلند میشوی تا به انتشارات مربوطه بروی و موضوع را مطرح کنی. ناگهان داستان «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» در ذهنت تداعی میشود. به لودمیلا فکر میکنی. تأمل میکنی. شرایطت متناسب با اتفاقات آن داستان نیست! به نوشتن در وبلاگ قناعت میکنی.
.......................
پ ن 1: حدود دو ماه دیگر با قدرت باز خواهم گشت. در این فاصله همینجوری چراغ وبلاگ را روشن نگاه خواهم داشت. طبعاً کوتاهتر از این! الان عصبانی شدم باقی کارها را گذاشتم زمین...
سلام
سلام
واقعا که...چه حرص دربیاره!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/110.png)
این مدلیش رو دیگه ندیده بودم
از اونجایی که زمان زود میگذره، و چراغ اینجا به همت شما و لطف دوستان روشنه، انتظار زیاد سخت نمیشه...موفق باشید.
سلام
البته الان ابری و بارانی است با پا زدن دوچرخه روشن نگهش میداریم!
وقتی نظارت فقط جنبه چیز دارد، همین میشود دیگر...
از زاویه دیگری هم میتوان نگاه کرد: برای همه آحاد جامعه منافع کوتاه مدت خودشان ارجحیت دارد... الان اینگونه است... لزوماً بد هم نیست به شرط آنکه آحاد جامعه منافع بلندمدت خودشان را بشناسند و در جهت عکس آن عمل نکنند. ما توی این زمینه به شدت میلنگیم.
...
ما اگه شده باشه حتا با این سلولهای خورشیدی چراغ اینجا رو بدون تلفات و اسراف انرژی روشن نگه میداریم.
غیر قابل درک......خب برا چی این کارو می کنن؟؟؟
ایشالا زودتر برگردین با کلی کتاب جدید کامل
سلام
بالا بردن آمار نشر...
من کمی تا قسمتی در قضیه معادلات صنعت چاپ و نشر گیج شدهام... البته اومبرتو اکو در آونگ فوکو کمی مرا روشن کرد
من هستم همین گوشه کنارها
ولی خیلی زود با فراغ بال خواهم آمد.
کتاب ناتمام ناشری که گاف داده
سلام مجدد
و آب هم از آب تکان نمیخورد!
سلام میله جان
امیدوارم که زودتر به فراغ بالی که دوست داری برسی.
می دونم این اتفاق ها آدم را از زندگی ناامید می کنه اما تو مایوس نشو.
دیگه اسم بردن از کلمه فرهنگ هم کاربردش را از دست داده. ما ملت حالمون خوب نیست و اگر نقاط روشنی مثل وبلاگ شما هم در کار نباشه که هیچ.
سلام کامشین جان![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
یادمه یک چیزای خیلی خوبی اینجا نوشته بودم و رجای واثق دارم بلاگ اسکای به خاطر همین چیزای خوبی که من اینجا نوشته بودم ترکید
ببین خواهر روزگارمون به کجا رسیده که با این قضایا میخندیم و طنز میپردازیم... تازه با فجیعتر از اینهاش هم میخندیم و حال میکنیم!
یاد یکی از دوستان قدیم افتادم که معروف بود به اینکه با صدای چکچک شیر آب هم قادر به رقصیدن است... و خُب ما هم در حال کسب چنین قابلیتی هستیم!
البته خندیدن اینطوری را بهش میگویند زهرخند و طبعاً این از آن نوع خندههایی نیست که بر هر دردی دوا هستند... دوا که نیستند هیچ بلکه نشان از نوعی بیماری دارد
عجیباً غریبا
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/114.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/114.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/114.png)
دیروز وقتی سر زدم و به کامنتهای رضا و کامشین عزیز جواب دادم چند کامنت جدید داشتم از خانم نیکی، یلدا و ماهور اما امروز صبح که برای پاسخ آمدهام نه تنها این کامنتها نیست بلکه پاسخ من به دوستان هم محو شده است!!!!
خیلی نگران کننده است.
امیدوارم دوستانی که کامنتشان حذف شده دوباره کامنتها را بنویسند![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
نیکی
یلدا
ماهور
سلام
مشکلاتی در این روزها برایم پیش آمده که از قضا همه پشت به پشت هم از راه میرسند.
دیروز قبل از این اشکال بلگ اسکای پستی در باب احوالات این روزهایم گذاشتم به اسم سه پلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید که با اشکال بلاگ اسکای صبح آن پست بطور کامل حذف شده بود.
فکر میکنم بلاگ اسکای هم قصد داشت صحت این ضرب المثل را به من ثابت کند.
البته شانس با ما یار بود و سطل آشغال آشپزخانه هنوز تخلیه نشده بود .از کاغذهای مطالب یادداشتیم فقط مجبور شدم چند هسته هلوی انجیری را که به آن ها چسبیده بود را جدا کنم.
میله جان کامنت های دیروز وبلاگ منم همه حذف شده است. امیدوارم این پیش لرزه نباشد.
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/110.png)
واقعاً امیدوارم پیشلرزه نباشد که اگر واقعاً بلرزد من یکی رسماً... نابود میشوم.
اینجاست که میگن روی آب خانه نسازید
یک ایمیلی چیزی باید بزنیم ازشون بپرسیم چی شده بود...
میله جان زیر آبی رفتن به ما نیامده. بهتر است تقدرمان را بپذیریم و به راه خود برویم.
دوستان حق دارند از ماجرای کامنتها نگران باشند چون من هم بلاگ اسکایی شده ام!
سلام
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
یاد شخصیت اصلی رمان خانواده پاسکوال دوارته افتادم و به خصوص این جمله از کتاب:
"برای کسی که سرنوشت دنبالش کرده هیچ راه گریزی نیست, حتی اگر زیر سنگ هم مخفی بشود."
از دوستانی که کامنتشان حذف شده است عذرخواهی میکنم (البته از جانب بلاگ اسکای
)
........................
به دلیل همان سندرم خوشبینی مفرط هنوز منتظرم که این کامنتها و البته جوابهایی که در ذیل کامنتهای دوستان دیگر نوشته بودم بازگردد!
دلت خوش است میله!!!
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
کدام مشکل خود به خود حل شده است!؟
بخند! آره بخند!!!
میله جان تا دیر نشده یک بک آپ از نوشته هات بگیر و مهاجرت کن یک جای دیگه.
سیستم بیان برای انتقال نوشته هات به فضای خودت کمک میکنه ...یا نه حتی برو فضای شخصی خودت را افتتاح کن.
سابقا حرف باد هوا بود، الان اعتبار ماندن نوشته ها از باد هوا به صفر و یک تقلیل پیدا کرده. حیف نیست این همه زحمتت به غیبت کبرا بره؟
راستی در ایامی که وقت نداری، چرا داستان کوتاه نمی خوانی و ازداستان کوتاه ها برامون نمی نویسی؟
سلام مجدد کامشین عزیز
نگرانی اولم این است که آیا کامنتها نیز قابلیت انتقال دارد یا خیر؟
چون نوشتههای خودم را که در word دارم... این کامنتهاست که موجب نگرانی من است... میدانید، در واقع این کامنتهاست که به نوشتهها بُعد میدهد. نوشتهها بدون کامنتهای آن یک تصویر دو بعدی است. یک جسم بدون جان که مومیایی شده است تا جاودان بماند... که نمیماند.
و اما قسمت آخر:
فرصت خواندن من که تغییری نکرده است... توی مترو میخواندم و هنوز هم همانجا میخوانم... مشکل این است که فرصت نوشتنم محدود شده است... البته تا دو ماه دیگر کاملاً اوضاع به روال سابق بازخواهد گشت.
الان پنج شش کتاب در نوبت نوشتن قرار گرفتهاند... که یکی از آنها یک مجموعه داستان کوتاه است.
ممنون
وای، بلایی که سر کامنت ها آمده و کامنت مداد سیاه و بلایی که کتابسرای تندیس سر میله آورده، خیلی بامزه بود
خدا مرا بکشد که نگرانی دوستان اینگونه باعث مسرت خاطرم شده است!!!!
مدیر وبلاگ دسته جمعی هر جا مهاجرت کردید ما را هم ببرید لطفا!
وقتی مداد جان آمدند بلاگ اسکای باید فکرش را می کردیم
سلام سحر گرامی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
کمدینهای بزرگ بیخود نبود که در فیلمهایشان بلاهای آنچنانی بر سر خودشان میآوردند! هدف خنداندن بود دیگر
بلاگ اسکای ثابت خواهد کرد که میتواند مداد را کنترل نماید
عجب ضدحالی.
گویا کتاب نخوانی مملکت به ناشرا هم ثرایت کرده.
من که وقتی 400 صفحه از قهرمانان و گورهارو خوندم و با 27 هشت صفحه سفید مواجه شدم و به امید سرنوشت رمان کالوینو به کتابفروشی رفتم و نه تنها با لودمیلا و یا چیزی شبیه به آن مواجه نشدم بلکه یک گولاخ واقعی 20 تومن شمرد و گفت نسخه دیگری ازش نداریم. بله آقا اینجا ایتالیا که نیست.
البته حیف که از انتشارات دورم وگرنه این رو هم امتحان میکردم
سرایت کرده است آن هم چه سرایتی... از شما چه پنهان یکی دیگر از کتابهایی که اخیراً خواندهام پر است از اشکالاتی که اصولاً ناشر باید آنها را رفع نماید: مثل رعایت فاصله و نیمفاصله و از این قبیل... که هیچ اصلاحی نکرده است و کاملاً مشخص است که هرچه از مترجم گرفته همان را عیناً یهو از زیر چاپ داده بیرون!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
.......
همین دیگه دقیقاً حدس زدم که به جای لودمیلا با یک گولاخ روبرو میشوم
واقعاً اینجا ایتالیا نیست
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/116.png)
یک دو کامنت پاک شدن که این همه بلوا ندارد
تمامی پست های دو سال من به باد فنا رفته است...
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/109.png)
من که به قول قدیمیها جهود خون ندیده هستم!
یکی دو کامنت نبود بلکه سه چهار پنج کامنت بود...
خیلی دردناک است این از بین رفتنها
سلام میله جان
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/122.png)
امیدوارم خوب باشید. ممنون از اینکه پیگیر کامنت ها هستید. دیروز که اومدم جواب شما رو ببینم دیدم کامنتم حذف شده.
از کلافگی و کمی وقت گفته بودید. خواستم بگم همه الان همین مشکلات رو دارن ولی باید یه وقتی پیدا کرد. منم همین طور هستم. 12 ساعت در روز درگیر شغل و رفت و آمدش هستم و تازه بعضی وقتا با این حس که دارم وقتم رو تلف می کنم هم سر و کله می زنم.اما به کتاب خوندن، نقاشی، خیاطی هم فکر می کنم و چون فقط فکر کردن به اینها اذیتم می کنه یه وقتی پیدا می کنم و انجامش می دم. برای همین بود که کتاب "مرد یخین می آید" رو دوست نداشتم
هر روز صبح که میخوام برم سر کار این دعا رو با خودم میخونم. امیدوارم به درد شما هم بخوره
"باشد که صلح جاری باشد بر جان
باشد که صلح جاری باشد بر تن
باشد که صلح جاری باشد بر منش"
امیدوارم زود به زود برگردید.
سلام بر شما![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
و بعد برعکس کاراکترهای مرد یخین یکی از کارهای مورد علاقه را دست بگیر... من که از الان برای دو ماه بعدم که این پروژه تمام میشود یکی دو کار اساسی را کاندید کردهام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/122.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
ممنون از تجدید کامنت و پیگیریتان
............
در واقع وضعیت من شبیه یک اتومبیلی است که غیر از خودم چهار نفر دیگر را هم سوارآن کردهام و بعد با دیدن یکی از دوستانم در کنار خیابان او را هم به جمع خودمان اضافه کرده و خلاصه الان همگی داریم با مفاهیم جدیدی از ظرفیت خودرو آشنا میشویم!
ولی این نیمه خالی لیوان است... می دانید نیمه پر آن چیست؟ نیمه پر زمانی خودش را نشان میدهد که یکی از سرنشینان به مقصدش میرسد و پیاده میشود و یهویی همگی احساس انبساط میکنیم... در واقع اگر حجم خودرو را به وقت و زمان تعبیر کنیم یهویی یک زمان قلمبه روزانه گیرمان میآید که میتوانیم آن را صرف یک کار زمین مانده بکنیم.
شما هم از این زاویه نگاه کنید و منتظر پیاده شدن یکی از سرنشینان خودروی خودتان باشید
.......
چه دعای روزانه زیبایی
مرسی
سلام در واقع من چند بار میام اینجا یه بار با دقت بخونم که لا اقل جبران فرصت کمم واسه خوندن کتاب بشه ، یه بار قسمت های مورد علاقه ام رو واسه خودم کپی کنم یه بارم واسه اینکه جواب کامنتم رو ببینم از اینکه پاسخ می دید و براتون مهمه متشکرم شخصیت ادم کتاب خون معلومه دیگه![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
باشد که
یلدا جون دعاتو دوست دارم
سلام
ممنون از اینکه دوباره نوشتید...
البته که اینجا جای کتاب رو نمی گیره
این پست یه طنز تلخ اجتماعیه!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/114.png)
راستش هم خندم گرفت از این موضوع و هم گریه! یا به قولی خندهی تلخ من از گریه غم انگیزتر است
چراغ وبلاگت هم همیشه روشنه رفیق
سلام بر سامورایی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
ما ملت خندانی هستیم
ممنون رفیق
سلام میله عزیز
توی محل کار شما هم از این زلزله ها اتفاق می افتند؟ یا شاید بهتر باشد این موقعیت را به "بیدار شدن هیولا" تشبیه کنم! یکی از مشتری های ما هر از گاهی هیولای درونش بیدار می شود و با Quality Concern هاش و Quality Reject بیچاره مون میکنه!
کارها رو سر و سامون بدید و سرحال و قبراق برگردید
سلام بر شیرین گرامی![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
توی محل کار ما زلزله زیاد اتفاق میافتد منتها نه که بنای سیستم ما از نوعی بتن خاص پایهریزی شده است خیلی افراد را تکان نمیدهد! یعنی وقتی یک هیولای آنچنانی هم بیدار بشود هستند همکاران باتجربهای که هیولاهای بزرگتری را از گذشته به خاطر خودشان و ما بیاورند و هشدار بدهند که آن گندهترها هم هیچ غلطی نکردهاند
البته این کمی تا قسمتی طنزآلود بود که گفتم اما خُب کمی تا قسمتی هم خالی از واقعیت نیست! یعنی اصولاً اینجا طنز و واقعیت همنشینی نزدیکی دارند
امیدوارم که سرحال و قبراق برگردم
سلام
خیلی خوبه که دربارش نوشتید:)))))))
چند تا از نوشته هاتون رو خوندم درباره کتاب ها... خیلی خوب بودن.
ممنون
سلام
ممنون دوست عزیز
به امید دیدار مجدد در وبلاگ
فکر کردم چیزی ننوشتم
نگو پاک شده
گفته بودم نوجوون که بودم چند باری کتاب گرفتم از کتابخونه
جلد اولو که خوندم جلد دوم رو نداشتن
اخ چه ضد حالی بود
این سری از انقلاب چند تا کتاب خریدم دوتاش جلد یه چیز بود توی کتاب چیز دیگه ای!!!!!!!
مثل همه چیزایی که میخرید حواستون به کتابم باشه فیک و تقلبی اش رو نخرید
سلام مجدد
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/116.png)
البته شما پیدیاف خوانده بودید
مرسی از تجدید کامنت
من هم با اون مشکل روبرو شدم... مثلاً یکی از دو جلد ینگه دنیا را در یک کتابفروشی دیدم و با علم به نقص آن، آ ن را خریدم چون میدانستم بالاخره جد دیگر آن را جایی خواهم یافت و همینطور هم شد.
با ضد حال بودن موقعیتی که شرح دادید (مورد کتابخانه را عرض میکنم نه آخری) موافقم اما خُب بالاخره میدانیم که کتاب ترجمه و چاپ شده است و میتوان آن را جایی یافت. اما این مورد را کلاً باید منتظر شوید تا اوووووه یک زمانی ترجمه و چاپ شود و بعد...
اما خرید کتاب و مواجه شدن با چنان صحنهای واقعن نوبر است. برای شما که کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" را خواندهاید قاعدتاً نباید این اتفاق رخ میداد