میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

تدفین مادربزرگ – گابریل گارسیا مارکز

این مجموعه شامل هشت داستان است. نگارش آنها به پیش از خلق «صد سال تنهایی» بازمی‌گردد و به نظر می‌رسد آن ایده و مکان‌ها و شخصیت‌هایش در حال شکل گرفتن و پخته شدن هستند. در ادامه مطلب نکاتی را در مورد هر داستان خواهم نوشت اما پیش از آن لازم است در مورد داستانهای کوتاه مارکز و وضعیت آن در بازار کتاب ایران توضیحاتی بدهم شاید به کار علاقمندان بیاید.

مجموعه داستان‌های کوتاه مارکز طبق ویکی‌پدیای اسپانیولی چهار مجموعه (و در انگلیسی شش مجموعه می‌باشد) که با نام‌های چشمهای یک سگ آبی‌رنگ(1947)، تشییع‌جنازه مادربزرگ(1962)، داستان باورنکردنی و غم‌انگیز ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش(1972) و زائران غریب(1993) در سالهای اشاره شده منتشر شده است. در جاهایی که قانون کپی‌رایت جاری و ساری باشد هرکسی نمی‌تواند بنا به سلیقه شخصی دست در ترکیب این کتاب‌ها ببرد و یا با گزینش چند داستان از هر مجموعه و کنار هم قرار دادن آنها مجموعه جدیدی خلق کند. طبعاً در همان بلاد ممکن است در شرایط خاص و با کسب جوازهای لازم ترکیب‌هایی از بهترین داستان‌های یک نویسنده  در کنار هم قرار بگیرد و مجموعه‌ای جدید شکل بگیرد. اما اینجا معمولاً در موارد مشابه چه اتفاقی رخ می‌دهد؟!

الف) مجموعه اورژینال با نام اصلی ترجمه و چاپ می‌شود.

ب) ناشر و مترجم دیگر با عنایت به بازخوردهایی که از فروش کتاب دارند، همان مجموعه را مجدداً ترجمه و چاپ می‌کنند و مرام به خرج می‌دهند و نام مجموعه را تغییر نمی‌دهند.

ج) ناشر و مترجم متفاوتی از بند ب، همان کار را انجام می‌دهند اما نام مجموعه را تغییر می‌دهند. مثلاً اگر قبلاً نام داستان سوم برای عنوان مجموعه استفاده شده، آنها نام داستان چهارم را برمی‌گزینند. در این حالت ممکن است یک مشتری آگاه به واسطه آشنا بودن عنوان، مشکوک شده و در دام نیفتد!

د) ناشر و مترجم متفاوت‌تری همان کار را آماده می‌کنند و عنوانی کاملاً جدید و خلاقانه بر روی کتاب حک می‌کنند! آنها ممکن است عناوین داستان‌های داخل مجموعه را هم اندکی دست‌کاری بکنند! تا اینجا همه این کتابها حاوی همان ترکیب اصلی داستان‌های مجموعه اورژینال هستند.

ه) گروه بعدی دست به انتخاب می‌زنند و با گزینش چند داستان از هر مجموعه (همانطور که در بالاتر گفتم) کتاب جدیدی خلق و روانه بازار می‌کنند. عنوان مجموعه معمولاً نام یکی از داستانها (مخاطب‌جمع‌کن‌ترین نام!) و عبارت «و چند داستان دیگر» خواهد بود. با توجه به تعداد داستانهای کوتاه و بلند یک نویسنده، تعداد این ترکیب‌ها متفاوت و قابل توجه خواهد بود!

و) گروه بعدی اقدام به چاپ ترکیب جدیدی می‌کنند که گزینش و چینش آن در بلاد فرنگ صورت پذیرفته است. این مجموعه‌ها معمولاً نام‌های ساده بیست داستان و پانزده داستان از فلانی را بر خود دارند.

ز) این گروه همان ترکیب گروه فوق را ترجمه می‌کنند منتها خلاقیت به خرج می‌دهند و نام مشتری‌پسندی برای آن انتخاب می‌کنند! گروه دیگری اما همان تعداد اثر را با داستانهای دیگر جفت‌وجور می‌کنند و برای اینکه ریا نشود همان نام اورژینال ساده عددی را بر آن می‌گذارند!

ح) این گروه یکی از داستانهای بلند نویسنده را وسط بشقاب قرار می‌دهند و چند داستان کوتاه را به عنوان تزئین و پُر بار کردن (اضافه کردن حجم!) به آن می‌افزایند. با توجه به تعداد داستانهای بلند یک نویسنده اینجا هم ترکیب‌های متفاوتی قابل تحقق است.

و این داستان همچنان ادامه دارد. تقریباً می‌توان گفت با توجه به شهرتی که مارکز در سرزمین ما دارد همه گروه‌های فوق به سراغ آثار او رفته‌اند و همه این محصولات قابل مشاهده است و حتماً ترکیب‌های جدید و عناوین جدیدتری هم در راه خواهد بود. علی برکت الله!

*****

چند نمونه از موارد فوق را تیتروار ذکر می‌کنم: روزی همچون روزهای دیگر، داستان مرموز، رویاهایم را می‌فروشم و چند داستان دیگر، قدیس، زنی که هر روز رأس ساعت 6 صبح می‌آمد، بهترین داستان‌های کوتاه، سفر خوش آقای رئیس‌جمهور و بیست‌ویک داستان دیگر، کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد و چند داستان دیگر، سرهنگ کسی را ندارد برایش نامه بنویسد و چند داستان دیگر!، هجده داستان کوتاه، هشت داستان کوتاه، درد و شادی، زیباترین غریق جهان همراه با دوازده داستان دیگر، بیست داستان کوتاه، پرندگان مرده و پانزده داستان دیگر، تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر، توفان برگ و چند داستان دیگر...

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه قاسم صنعوی، نشر کتاب پارسه، چاپ سوم 1395، شمارگان 500نسخه، 156صفحه

....................

پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.78 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: معدود نویسندگانی این سعادت را دارند که برنامه فوق برایشان رخ بدهد! اصولاً این اتفاقات می‌بایست برای نویسندگانی رخ بدهد که آثارشان همه‌پسند باشد یا طیف گسترده‌ای را شامل بشود. به عنوان مثال سی چهل سال قبل مشابه این بلاها به سر آثار عزیز نسین آمده بود (البته با یکی دو تا نون اضافه!! آن زمان نون‌اضافه برای ساندویچ‌بازها عبارت آشنایی بود. نون‌اضافه عزیز نسین این بود که گاهی برخی از داستان‌ها متعلق به خود نویسنده نبودند!) کاش این برنامه‌ها فقط روی چنین نویسندگانی پیاده می‌شد!

پ ن 3: این تحلیل را اگر توانستید تا به آخر بخوانید! اینجا.

پ ن 4: کتاب بعدی «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.

 

 

 

خواب نیمروز سه‌شنبه: مادری به همراه دخترش با یک دسته‌گل از قطار پیاده و وارد روستا می‌شوند و مستقیم به سراغ کلیسا و کشیش می‌روند... پاراگراف ابتدایی این داستان یکی از آن پاراگراف‌های مقتدر و مستحکم است:

«قطار از دهلیز کوچک پر دست‌انداز صخره‌های لعل‌فام بیرون آمد، وارد مزرعه‌های بی‌پایان و قرینه شد؛ و آن‌وقت هوا مرطوب شد و دیگر فقط نسیم دریایی بود که حس می‌شد. دود غلیظ خفه‌کننده‌ای از پنجره قطار به داخل زد. در باریکه‌راهی که به‌موازات خط‌آهن کشیده شده بود، چند گاو، ارابه‌های پر از خوشه‌های موز سبز را به دنبال می‌کشیدند. در سوی دیگر، در زمین‌هایی که از سر هوس از کشتزارها ربوده شده بودند، مؤسسه‌هایی با بادبزن‌های برقی، ساختمان‌هایی از آجر قرمز، خانه‌هایی با صندلی‌ها و میزهای سفید روی تراس‌هایی در میان نخل‌ها و بوته‌های گل سرخ خاک گرفته، دیده می‌شدند. ساعت یازده صبح بود و خورشید هنوز نیزه‌های نور خود را پرتاب نمی‌کرد.»

به زمین‌هایی که از سر هوس تغییر کاربری پیدا کرده و آن مؤسسه‌ها که به ارابه‌های پر از خوشه‌های موز سبز مرتبط هستند و همچنینی به تصویری که در آن هوای شرجی و مه‌آلود نیز به نحو مطلوبی انتقال داده شده دقت کنید. از کنار این توصیفات جان‌دار که بگذریم نقطه اوج داستان جایی است که علت مراجعه آنها به کشیش مشخص می‌شود؛ آنجا یک فلش‌بک به ابتدای ماجرایی که باعث آمدن این دو زن به روستا (که با توجه به جمیع جهات همان ماکوندو است) شده است داریم که آن هم هنرمندانه است و بعد هم دیالوگی که بین مادر و کشیش برقرار می‌شود، برش کارسازی به فقر اجتماعی و مصائب مترتب بر آن می‌زند. پایان داستان در نگاه اول چندان جذاب نیست اما آن هم در زمینه حفظ اضطراب موجود در داستان که از نظام جامعه و کژکارکردی‌های آن نشئت می‌گیرد، موفق است.    

 

روزی چون روزهای دیگر: دهدار برای کشیدن دندان عقلِ دردناکش به سراغ دندان‌پزشک می‌رود.... دندانپزشک نمی‎‌خواهد به این فرد نظامی که دستش به خون برخی هم‌ولایتی‌ها آلوده است خدمات ارائه بدهد. نقطه اوج اول داستان به نظرم جایی است که دندان‌پزشک با دیدن حال و روز ستوان، کشوی حاوی طپانچه را می‌بندد. همین بسته شدن کشو مسیر داستان را تغییر می‌دهد و با نقطه عطف بعدی که عدم امکان تزریق داروی بی‌حسی به دلیل آبسه کردن بیان شده تکمیل می‌شود.  

پایان داستان اما نقطه اوج نهایی داستان است. اینکه خیلی ساده نشان می‌دهد بین جایگاه حکومتی و شخصی که آن را اشغال کرده هیچ مرزبندی واقعی وجود ندارد. فکر کنم به همین خاطر دهدار نامی ندارد و فقط دهدار یا ستوان خطاب می‌شود.

فکر می‌کنم عنوان داستان به همان بسته شدن کشو ارتباط دارد. روزی چون روزهای دیگر.

 

در این دهکده دزدی وجود ندارد: مرد بیست‌ساله‌‌ای پس از فعالیت شبانه خود به منزل بازگشته است و دستاوردش که فقط سه توپ بیلیارد است به همسر باردارش نشان می‌دهد. این دزد ناشی در صندوق سالن بیلیارد پولی نیافته است اما چون خیلی زحمت کشیده تا داخل سالن بشود، نخواسته که دست خالی برگردد و توپ‌های بیلیارد را با خودش آورده است...

عملی عبث که هیچ منفعتی برای سارق ندارد! از قضا نظام فاسد از همین عمل بیهوده نهایت بهره‌برداری را می‌کند (عنوان کردن اینکه فلان مبلغ از صندوق دزدیده شده است و...). خبر در میان مردم با بزرگنمایی‌های معمول منتقل می‌شود و همین امر در کنار دستگیری فردی غریبه به جرم سرقت و همچنین از دست رفتن تنها سرگرمی موجود در روستا، فضایی را ایجاد می‌کند که سارق به فکر جبران و بازگرداندن شرایط بیافتد. طبعاً ذهنی که خیال‌پردازانه عمل اول را انجام داده به همین نحو عمل دوم را صورت می‌دهد و از خود یک «احمق تمام عیار» می‌سازد.

این داستان را هم در خوانش اول نپسندیدم اما در خوانش دوم آن را  هم واقعاً پسندیدم!

 

بعداز‌ظهر شگفت بالتاثار: بالتاثار نجاری است که دو هفته را صرف ساختن قفسی کرده که بنا به گفته بازدیدکنندگان زیباترین قفسی است که ساخته شده است. زنش ابتدا آن را کاری بیهوده ارزیابی می‌کند اما بعد با خیالات همسر همراهی کرده و او را ترغیب می‌کند در زمان ارائه آن به مونتی‌یل (مرد ثروتمند منطقه) پول بیشتری را طلب کند. همسایگان و اهالی به دیدار قفس می‌آیند و زبان به تحسین آن می‌گشایند. دکتر با دیدن آن متوجه ظرافت‌های هنری کار می‌شود و طالب آن می‌شود اما این مرد و زن به خیالات خود بسیار پایبند هستند!

صحنه عرضه کردن قفس به مرد ثروتمند و بی‌اعتنایی محض او به کار خیلی صحنه قابل تأملی است. جالب است که مونتی‌یل چند بار از نجار می‌خواهد که قفس را ببرد و به فردی که خواهان آن است بفروشد اما هرچه پیش می‌رود حماقت و دور بودن بالتاثار از واقعیات بیشتر جلوه می‌کند. او حتی متوجه چشمهای بدون اشک فرزند مونتی‌یل نمی‌شود یا اگر حتی آن را می‌بیند چنان در توهمات ذهنی خود غرق است که درنمی‌یابد. فداکاری احمقانه! پس از آن هم مارکز قضیه را ول نمی‌کند! تا حماقت این مرد را چندین پله بالاتر نبرد کار را رها نمی‌کند! نجار بدبخت را در مسیری می‌اندازد که هست و نیستش را بر باد بدهد.

پایان داستان هم که همان همیشگی است! و بیشتر مرا به یاد آن شعر فریدون توللی انداخت و این بیت:

بر زنده باد گفتنِ این خلقِ خوش گریز

دل بر منه، که یک تنه در سنگرت کنند

این هم از آن داستان‌هایی بود که در خوانش دوم برایم خیلی جذاب‌تر بود.

 

بیوه مونتی‌یل: با مونتی‌یل در داستان قبل آشنا شده‌ایم. او در آنجا به نجار می‌گوید که دکترها عصبانی شدن را برایش قدغن کرده‌اند اما همانجا دیدیم که سر هیچی (کسری نادیدنی از ثروتش) چه عصبانیتی از خود بروز داد! در این داستان او از دنیا رفته است و همه‌چیز را برای همسرش که در دهکده مانده است و فرزندانش که همه به اروپا رفته‌اند، گذاشته است. در این داستان متوجه می‌شویم منشاء ثروت او از کجا بوده است: مفت‌خری اموال و املاک ثروتمندانی که برایشان پرونده‌سازی انجام می‌شد! حالا بازماندگانش وارث وضعیتی هستند که او در تدارکش نقش داشته است. هرچه کنی کشت همان بدروی! فرزندانش نه رغبتی برای بازگشت دارند و نه جرئت! بیوه او هم در انزوای کامل قرار گرفته است...

مثل داستانهای قبل نبود. شاید برای اینکه فقط یک بار خواندمش!

 

یک روز بعد از شنبه: یکی از طولانی‌ترین داستانهای مجموعه با محوریت اتفاق عجیبی که در دهکده افتاده است و پرندگان از آسمان سقوط کرده و می‌میرند! شخصیت‌های آشنایی در داستان حضور دارند، نظیر ربه‌کا (همان پیرزنی که در داستان اول با تفنگ به سمت دزد ناشناس شلیک می‌کند که در واقع از بازماندگان سرهنگ آئورلیانو بوئندیای معروف هستند) و کشیش بسیار پیر دهکده و... کشیش با دیدن پرندگان مرده به دنبال مکاشفه و علت‌یابی است. او چند سال است به سبب کهولت و ادعاهایش در رابطه با دیدن شیطان از سوی اهالی چندان جدی گرفته نمی‌شود. همه خواهان جایگزین شدن او هستند و...

این هم مثل داستان‌های ابتدایی نبود. در واقع کششی برای خوانش دوم ایجاد نکرد!

 

گل‌های مصنوعی: دختری که به‌واسطه یک ناکامی عاطفی، عصبی شده و فکر می‌کند کارهایش از دید مادربزرگِ نابینایش مخفی مانده است اما مادربزرگ حواسی قدرتمند دارد و با ذهنی منطقی به اموری که در اطرافش جریان دارد واقف است و حتی توصیه‌هایی بسیار کاربردی ارائه می‌کند: مثل کثیف بودن سنگ روی شومینه یا راز دل نگفتن به غریبه‌ها!

عنوان داستان هم اشاره به فعالیت نوه برای ساختن گل‌های مصنوعی و آماده کردن سفارشی دارد که برای جشن عید پاک گرفته است و درعین‌حال تفاوت این دو نسل را هم مد نظر دارد؛ نوه‌ای که با گلهای مصنوعی سروکار دارد و مادربزرگ نابینایی که با گلدانهای گل طبیعی مشغول است و این دومی چیزهای زیادی را می‌بیند که نوه از درک آن به نظر عاجز است. به نظر این روشن‌بینی مادربزرگ، مینا (نوه) را بیشتر عصبی کرده است!

 

تدفین مادربزرگ: داستان با این جملات آغاز می‌شود و فکر می‌کنم خواندن دقیق آن نشان خواهد داد که با چه داستانی روبرو هستیم:

«و شما اى دیرباوران سراسر جهان، اینک سرگذشت واقعى «مادر بزرگ»، فرمانرواى مطلق خطه ماکوندو، که مدت نود‌و‌دو سال بر قلمرو خود فرمانروایى کرد، و در سه شنبه آخر ماه سپتامبر، در میان رایحه خوش جسدهای قدیسان درگذشت و در مراسم به خاک‌سپاری‌اش، شخص پاپ حضور یافت.

این زمان که ملتِ از درون به تکان درآمده، تعادل خود را بازیافته است؛ اینک که ]...[ خیمه‌های خود را برافراشته‌اند که از خستگی شب‌زنده‌داری مرگ‌بار کاهنده بیارمند، و این زمان که رئیس‌جمهور و تمام کسانی که در خارق‌العاده‌ترین حادثه مرگ‌باری که در سالنامه‌ها به ثبت رسیده است به عنوان نمایندگان قدرت‌های عمومی و نیروهای مافوق طبیعی حضور یافته بودند آرامش خود را دوباره به دست آورده‌اند ]...[ این زمان که ]...[ به سبب بطری‌های خالی و ته‌سیگارها و استخوان‌های جویده‌شده و قوطی‌های کنسرو و تکه پارچه‌ها و سرگین‌های برجا نهاده‌شده توسط توده‌ی شتافته به مراسم تدفین، قدم از قدم برداشتن در ماکوندو ممکن نیست؛ آری اینک زمان آن فرا رسیده که چهارپایه‌ای جلوی در کوچه گذاشت و ریزریز این جوش‌وخروش ملی را نقل کرد و برای مورخان مجال آن را باقی نگذاشت که دخالت بی‌جا کنند.»

داستان‌های این مجموعه بزعم من عموماً اتودهایی برای آن طرحی هستند که چندسال بعد به «صد سال تنهایی» تبدیل می‌شود اما این داستان علاوه بر این، در «پاییز پدرسالار» نیز میوه داده است. تمام مواردی که در مطلب مربوطه درخصوص دیکتاتور نوشته‌ام در این داستان هم صدق می‌کند: تنهایی، شکاکیت، توهم جاودانگی و دیگر توهمات که آنجا آورده‌ام.

دیکتاتورها عموماً خود را جاودانه می‌پندارند و مرگ حتی در 92 سالگی برای آنها غیرمترقبه است. مادربزرگ در تمام شئون و عرصه‌ها دستی دارد؛ از قوه قضا گرفته تا قانون و قانون‌گذاران و از قوه مجریه تا حتی رنگ پرچم! به همین دلیل مرگ او سرآغاز روزگاری نو است که راوی بر آن چندین بار تأکید می‌کند. چرا؟ چون این امکان به وجود می‌آید که مردم بتوانند به میل خود زندگی کنند (البته فقط امکان! امر محتمل‌تر بازتولید دیکتاتور دیگری است) چون این امکان به وجود می‌آید که آن اطاعت از روی عادت کنار گذاشته شود. این مردم هم شامل مردم عادی است و هم شامل سیاستمداران، به عنوان مثال در داستان می‌بینیم که حتی رئیس‌جمهور هم این امکان برایش مهیا می‌شود که مطابق میل خود امور را انجام دهد کاری که در زمان حیات مادربزرگ میسر نبود. برای مردم عادی هم این امکان به وجود می‌آید که با یکدیگر به تفاهم برسند، امری که در ذیل حکومت دیکتاتوری کمتر قابل تصور است. مردم به مرور به استبداد و دیکتاتوری خو می‌گیرند و عادت می‌کنند به‌نحوی‌که حق دیکتاتور برای دیکتاتور بودن را بدیهی می‌دانند. آنها به تدریج مصلوب‌الاراده می‌شوند و حتی فکر کردن به این چیزها را هم کنار می‌گذارند. اما مرگ یک دیکتاتور این مجال را به وجود می‌آورد که مردم به تنظیمات کارخانه بازگردند! البته چنانچه بخواهند! و چنانچه دیکتاتور مثل مادربزرگ، باکره و بی‌فرزند باشد!!

داستان نکات زیادی داشت، تکنیکی و قوی بود.


نظرات 11 + ارسال نظر
ماهور یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:10 ب.ظ

اقا این چه اینجایی بود

درباره ی مطلب بعدا
فعلا نفسم بالا نمیاد

سلام
به هرحال لازم است بدانیم خارج از دایره‌های معمول چه افکار و عقایدی در مورد موضوعات مشترک بیان می‌شود و سطح استدلالات در چه سطحی است.

آریا دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 02:25 ب.ظ

zmb دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:19 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
هرکی هرکیِ خوبی برقراره
اون عدد تیراژ ۵۰۰ نسخه عجیبه، آدم فکر می کنه آزمایشی چیزی در کار بوده، وگرنه واسه پونصد جلد که این همه انتخاب داستان و ترجمه و شلوغ کاری و ...

سلام
سالها برای ما بیان شده است که در صورت رعایت کپی‌رایت کتاب، این محصول به شدت گران خواهد شد و مصرف‌کنندگان که ما باشیم به چنان وضعیتی سقوط خواهیم کرد که ارواح اجداد درگذشته‌مان جلوی چشمانمان به حرکات موزون درخواهند آمد! و در نتیجه ما مصرف‌کنندگان لاجون یک دعایی هم می‌کردیم به جان تصمیم‌گیران این عرصه و شکری از این بابت به جا می‌ْآوردیم! اما چندسالی است که این طرف و آن طرف مشاهده می‌کنیم کتابهایی را که با رعایت کپی‌رایت و با اجازه و مجوز به چاپ رسیده‌اند و قیمتشان هم توفیری با دیگران ندارد! به نظرم آن چیزی که قبلاً به گوش ما فرو کرده بودند افسانه‌ای بیش نبوده و صرفاً بهانه‌ای برای تدارک همین مسخره‌بازار هردنبیل بوده است.
در مورد بند دوم هم ما باید اطلاعات شفافی در مورد کاغذ و کل جوانب و حواشی صنعت نشر داشته باشیم که نداریم. بله تیراژهای ذکر شده اصلاً عددی به نظر نمی‌رسند اما از آن طرف به این باید توجه کنیم چرا پس این همه بنگاه نشر در این کشور ثبت شده و هرکدام به نوعی هم مشغول هستند!؟

مشق مدارا سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 10:21 ق.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام میله‌ی گرامی
همیشه یادآوری روزهای خوانش صدسال تنهایی و بعد گزارش مرگ و بعدتر خاطره‌ی دلبرکان غمگین من (با ترجمه‌ی کاوه میرعباسی)، برایم دلپذیر است. اولین بار در همین اثر با رئالیسم جادوئی آشنا شدم و پس از آن بیش‌تر با ادبیات آمریکای لاتین. مخصوصا داستان‌های کوتاهی که جناب کوثری ترجمه کرده که سیر تغییر و تحول داستان کوتاه در آمریکای لاتین را نشان می‌دهد و همچنین فضای وهم و خیال و جادو و گاه تلخی اجتماع‌شان را.

سلام
گزارش مرگ را نخوانده‌ام. راستش الان نگاه کردم دیدم مارکزهای کتابخانه خودم تقریباً تمام شده است و فقط یک مجموعه شامل چند داستان کوتاه (از همین مجموعه‌های ساختگی!) باقی مانده است. فکر کنم دو سه سال دیگه نوبت مارکز برسد. آن را هم اختصاص خواهم داد به بازخوانی صدسال تنهایی که بیست و اندی سال پیش خواندم. اندی‌اش نزدیک ده سال است

zmb سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 10:45 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

یه نکته در مورد قانون کپی رایت، به نظر میاد مساله چیزی مثل نرم افزار با کتاب قاطی شده، در مورد نرم افزارها واقعا هزینه ش فرق داره، اما در مورد کتاب، کاملا صحیحه، بی خودی شلوغش کردند
جالب تر از همه ماجرای کتاب های سطحی است یا کتاب هایی که یهو گل می کنند، همیشه کنار خیابونند، تو همه ی خونه ها هستند، معلوم نیست چندبار چاپ شدند و در قحطی کاغذ تو صف جیره نموندن!

بله واقعاً نرم‌افزار با کتاب متفاوت است.
با این تیراژ که ما داریم چنانچه با نویسنده و صاحب اثر وارد گفتگو شوند گاهی رایگان و گاهی فقط با دریافت یکی دو جلد از اثر سر و ته قضیه هم می‌آید. کپی‌رایت در کتاب اثر چندانی بر قیمت ندارد.
همه جای دنیا (منظور جاهایی مشابه ما!) انتشارات زیرزمینی (سام‌ایزدات) در جهت اعتلای شعور سیاسی فرهنگی اجتماعی و این‌حرفا عمل می‌کند اما اینجا ... هنوز نبرد من و سینوهه و وضعیت آخر و چندتا کتاب از رده خارج دیگر کنار خیابونها مشاهده می‌شود! گاهی با خودم میگم هنوز آیا اینها مشتری دارند!؟ حتماً دارند دیگه!

zmb سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:44 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

راستش من فکر می کنم اینا زیاد هم زیرزمینی نیستند ... یعنی نمیشه که این همه سال و در این حجم زیرِ زمین موند
توجه کنید به هر خانه یک ملت عشق، هر خانه یک جز از کل، من پس از تو، من قبل از تو و من و هزار تا چیز دیگه

سلام دوباره
منظور از زیرزمینی یعنی اینکه مطابق روال رسمی فعالیت نمی‌کنند، هرچند رسمی‌ها هم نمی‌دانم چقدر شفافیت دارند و مثلاً وقتی می‌گویند تیراژ 500 عدد واقعاً همین تعداد را چاپ می‌کنند؟! اما در زیرزمینی‌ها دیگر این قید و بندها هم مطرح نیست و حق و حقوقی هم به صاحب اثر (مولف و مترجم و بازماندگان آنان) تعلق نمی‌گیرد.
وقتی یک طلافروشی اندازه من مالیات نمی‌دهد اینها هم سالیان سال با تابلوهای بزرگ در جلوی چشم من و شما و صاحبان اثر کارشان را می‌کنند و کسی هم کاری به کار آنها ندارد. در واقع ناظران تمام انرژی خود را روی این گذاشته‌اند که یک وقت خدای نکرده منِ خواننده در کتاب با واژه سینه و بوسه و امثالهم مواجه نشوم تا دین و دنیایم را در اثر آن یکجا از دست ندهم

مارسی سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 11:27 ب.ظ

۳ داستان رو خوندم.به زودی میام
مطمئنم نویسنده ی مورد علاقه ی شما گراهام گرینه.
ایرانی هم بخوان

سلام
به‌به... به زودی تمام خواهید کرد
مطمئن نباشید گرین را دوست دارم از این بابت که گاهی که فشار کاری و... بالا می‌رود یک عمل خنک‌کاری در موتور ما انجام می‌دهد. مثل تعویض روغنی! سوخت موتور ما طبیعتاً روغن نیست
ایرانی هم دارم می‌خوانم بیش از پیش.
بعد از گرین یک ایرانی خواهم خواند. یاد دیالوگی از سریال سربداران افتادم: «محمد هندو یک ایرانی است!»

ماهور پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام
بخش اول مطلب خیلی جالب بود
ازین به بعد موقع خرید دقت میکنم

کتابو تموم کردم
با داستانهای اول ارتباط خیلی خوبی گرفتم
مخصوصا اون داستان دزدی توپها و آن قفس ساز

اون داستانها واقعا بهم چسبید

اما داستان پرنده های مرده نه، اصلا نفهمیدم چی میخواد بگه
چی میخواست بگه؟
اینکه همش منتظرم داستان یه چیزی بگه درسته؟

به نیمه های هاوانا رسیدم
بعد از آن وجدان زنو را تمام خواهم کرد

سلام
همین که دقت کنید و پیش از خرید جستجویی در گوگل بکنید حق مطلب را ادا کرده‌اید.
....
من هم با چهار داستان اول و داستان آخر ارتباط بهتری داشتم.
برای ارتباط برقرار کردنِ بیشتر دوباره خوانی و دوباره‌خوانی توصیه شده و می‌شود. متاسفانه این داستان مرا ترغیب نکرد یا به عبارتی وضعیت درونی و برونی من علیرغم اینکه اقدام به دوباره‌خوانی داستانها کرده بودم اجازه نداد این داستان را دوباره بخوانم.
اینکه همواره منتظر باشیم داستان یه «چیزی» بگه به نظرم انتظار به جایی است. من هم همینطورم. منتها این «یه چیزی» طیف متنوعی از مقولات را شامل می‌شود و همیشه شامل یک پیام نیست. گاهی اوقات یک تصویر است. گاهی اوقات ارائه و نمایاندن یک موقعیت است. این تصاویر و موقعیت‌ها می‌تواند ذهن مخاطب را به سمت یک موضوع جهت فکر کردن متمایل کند و از دل آن تفکر این «یه چیزی» بیرون میاد. کلاً یک برش خوب (در مورد داستان کوتاه داریم حرف می‌زنیم) ما را با لایه‌های مختلفی از یک جامعه مواجه می‌کند که این بزرگترین «یه چیزی» است که گیر مخاطب می‌آید. اینجا هم شما این داستان را در کنار باقی داستانها که قرار بدهی یک تصویر قابل تاملی از ماکوندو دستت خواهد آمد.
....
موفق باشید

مهرداد پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 02:47 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
عجب شرح کاملی از وضع انتشار داستان کوتاه در این دیار دادی
. استفاده کردیم و البته بسیار هم از این وضع تاسف خوردیم.
با داستان های سلینجر هم از این کارها کرده‌اند و قطعا باز هم خواهند کرد. عزیز نسین را هم که خودت اشاره کردی. فکر کنم رضا همراه بود نام مترجمش و اگر اشتباه نکنم بسیاری از داستانهای
خودش را به عنوان نان اضافه تقدیم خوانندگان عزیز نسین کرد.
ذبیح االه خان منصوری را هم که در این راستا در مدلی دیگر داریم.
البته این آقای همراه هم از این نسل امروز که از این کار ها می کنند نیوده و فقط راه گذشتگان را ادامه داده، گذشتگان خیلی دور، همانها که کلی نان اضافه به رباعیات خیام هدیه دادند.
در راستای همان افزایش حجمی که اشاره کردی من یک مدل ترکیب جدید هم از این نویسنده در میان کتابهایم دارم که ترکیب رمانها است. به نام "سه رمان کوتاه" که شامل داستانهای کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد، برگ باد و وقایع نگاری مرگی از پیش اعلام شده است. با توجه به این که من آخری را قبلا خریده و خوانده بودم به اندازه ثلثی بر سرم کلاه رفت
بزودی باید یکی از آنها را هم بخوانم و بعد ببینم آنقدر ترغیبم می کنند که به این مجموعه ای که شما خواندی هم فکر کنم یا نه. البته این را پیش از خواندن بخش دوم یادداشتت می گویمبعد از آن اغلب اوضاع متفاوت می شود.

سلام
بله اشاره درستی به سلینجر کردید. هر نویسنده‌ای که این پتانسیل را داشته باشد می‌تواند به این سرنوشت دچار شود!! پتانسیل هم طبعاً علاوه بر شهرت جهانی و ویژگی‌های لازم برای ایجاد موج ، داشتان داستانهای کوتاه و بلند است که این امکاناتی که گفتم را پدید می‌آورد. سلینجر هم داستانهای کوتاه دارد و هم داستاهای بلند و این در کنار آن شهرت و محبوبیتی که رمان ناطوردشت ایجاد کرده و آن حواشی پیرامونی شخصیت نویسنده و جذابیتی که داشت همه و همه دست به دست هم داد که آنطور بشود.
بله آن کتاب سه رمان کوتاه را دیده‌ام. البته اگر ترجمه قسمت سوم با این کتاب متفاوت باشد زیاد سرتان کلاه نرفته است. یک بار با این ترجمه خواهید خواند که گویا از زبان اسپانیولی مستقیماً ترجمه شده باشد.
...
موفق باشی

مدادسیاه دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 02:43 ب.ظ

از داستان های این مجموعه ماجرای یک روز بعد از شنبه بیش از همه در خاطرم باقی مانده است.
ضمنا به طور خزنده دارم داستان کوتاه خوان می شوم.

سلام
دوستی دارم که معتقد است داستان زیر دویست سیصد صفحه داستان نیست چون مرا نمی گیرد
خواندن داستان کوتاه که جای خود داد

مارسی شنبه 20 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 12:28 ب.ظ

سلام.
آقا من فهمیدم ک شما به صورت کلی خوشت نیومده از کتاب.ولی جالبه ک ته بیشتر داستان ها گفتی این عالی بود.این نکته داشت.این قوی بود.
از بند ج هم بگم ک من خودمم گیر افتادم توش.سلینجر بود.اره یادش بخیر.نقاش خ ۴۸ از کتابتونه خریدم.تو نمایشگاه زبانم سبز و ... رو خریدم.
البته وقتی فهمیدم این مدلی شده.با کتاب ماجرای عجیب سگی در شب دخترخالم عوض کردم.
برگردیم به کتاب بالا.
واقعن بد بود.یا شاید سواد من نمیرسید
پیش خودم این قانون رو گذاشتم ک دیگه همزمان کتاب نخونم با شما.شما ک خوندی اگر تو دسته ی a بود من میخونم.نمره مهم نیست چون نمره ۲ شما از نظر من۴ هست
یه کتاب دیگه از مارکز داشتم ک اسمش یادم نیست اونم مثل همین برام نامفهوم بود.
شاید ی تحقیق جزئی در مورد مارکز و کلمبیا و آمریکای جنوبی خیلی چیزا رو دستم بیاره

سلام بر مارسی

جمله اولتان خیلی جالب بود. هر دو سه نوبتی که کامنت را خواندم دچار دو آیکون فوق شدم.
داستان کوتاه را همیشه با زیتون مقایسه می‌کنم! دفعات اولی که با زیتون آشنا شدم تعجب کردم که چگونه برخی این چیز تلخ و بدمزه را می‌خورند! چند سال بدین‌ترتیب گذشت تا رسیدیم به دوران بعد از سربازی و شروع به کار... اینجا همکاری داشتم از خطه زیتون‌خیز شمال... در مجاورت ایشان کم‌کم با این میوه آشنا شدم و بعد با کمی مداومت به جایی رسیدم که آن تلخی برایم عین جذابیت شد!
داستان کوتاه چنین حکمی دارد. بخصوص داستان کوتاه در پنجاه شصت سال اخیر.
لذا ذائقه‌ها در داستان کوتاه بدین صورت است که همانقدر که داستانی برای دیگری عالی و قوی است برای دیگری محتمل است واقعاً بد باشد. بحث سواد نیست بحث فقط ذایقه است.
اما نتیجه‌ای که در انتها گرفتی نتیجه خوبی است. از تجربه برخاسته است و نتیجه‌ای که از تجربه برخیزد نتیجه خوبی است. من هم برای خودم باید فیلترهای قوی‌تری بگذارم که انتخاب‌های بهتری داشته باشم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد