این مجموعه شامل هشت داستان است. نگارش آنها به پیش از خلق «صد سال تنهایی» بازمیگردد و به نظر میرسد آن ایده و مکانها و شخصیتهایش در حال شکل گرفتن و پخته شدن هستند. در ادامه مطلب نکاتی را در مورد هر داستان خواهم نوشت اما پیش از آن لازم است در مورد داستانهای کوتاه مارکز و وضعیت آن در بازار کتاب ایران توضیحاتی بدهم شاید به کار علاقمندان بیاید.
مجموعه داستانهای کوتاه مارکز طبق ویکیپدیای اسپانیولی چهار مجموعه (و در انگلیسی شش مجموعه میباشد) که با نامهای چشمهای یک سگ آبیرنگ(1947)، تشییعجنازه مادربزرگ(1962)، داستان باورنکردنی و غمانگیز ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلش(1972) و زائران غریب(1993) در سالهای اشاره شده منتشر شده است. در جاهایی که قانون کپیرایت جاری و ساری باشد هرکسی نمیتواند بنا به سلیقه شخصی دست در ترکیب این کتابها ببرد و یا با گزینش چند داستان از هر مجموعه و کنار هم قرار دادن آنها مجموعه جدیدی خلق کند. طبعاً در همان بلاد ممکن است در شرایط خاص و با کسب جوازهای لازم ترکیبهایی از بهترین داستانهای یک نویسنده در کنار هم قرار بگیرد و مجموعهای جدید شکل بگیرد. اما اینجا معمولاً در موارد مشابه چه اتفاقی رخ میدهد؟!
الف) مجموعه اورژینال با نام اصلی ترجمه و چاپ میشود.
ب) ناشر و مترجم دیگر با عنایت به بازخوردهایی که از فروش کتاب دارند، همان مجموعه را مجدداً ترجمه و چاپ میکنند و مرام به خرج میدهند و نام مجموعه را تغییر نمیدهند.
ج) ناشر و مترجم متفاوتی از بند ب، همان کار را انجام میدهند اما نام مجموعه را تغییر میدهند. مثلاً اگر قبلاً نام داستان سوم برای عنوان مجموعه استفاده شده، آنها نام داستان چهارم را برمیگزینند. در این حالت ممکن است یک مشتری آگاه به واسطه آشنا بودن عنوان، مشکوک شده و در دام نیفتد!
د) ناشر و مترجم متفاوتتری همان کار را آماده میکنند و عنوانی کاملاً جدید و خلاقانه بر روی کتاب حک میکنند! آنها ممکن است عناوین داستانهای داخل مجموعه را هم اندکی دستکاری بکنند! تا اینجا همه این کتابها حاوی همان ترکیب اصلی داستانهای مجموعه اورژینال هستند.
ه) گروه بعدی دست به انتخاب میزنند و با گزینش چند داستان از هر مجموعه (همانطور که در بالاتر گفتم) کتاب جدیدی خلق و روانه بازار میکنند. عنوان مجموعه معمولاً نام یکی از داستانها (مخاطبجمعکنترین نام!) و عبارت «و چند داستان دیگر» خواهد بود. با توجه به تعداد داستانهای کوتاه و بلند یک نویسنده، تعداد این ترکیبها متفاوت و قابل توجه خواهد بود!
و) گروه بعدی اقدام به چاپ ترکیب جدیدی میکنند که گزینش و چینش آن در بلاد فرنگ صورت پذیرفته است. این مجموعهها معمولاً نامهای ساده بیست داستان و پانزده داستان از فلانی را بر خود دارند.
ز) این گروه همان ترکیب گروه فوق را ترجمه میکنند منتها خلاقیت به خرج میدهند و نام مشتریپسندی برای آن انتخاب میکنند! گروه دیگری اما همان تعداد اثر را با داستانهای دیگر جفتوجور میکنند و برای اینکه ریا نشود همان نام اورژینال ساده عددی را بر آن میگذارند!
ح) این گروه یکی از داستانهای بلند نویسنده را وسط بشقاب قرار میدهند و چند داستان کوتاه را به عنوان تزئین و پُر بار کردن (اضافه کردن حجم!) به آن میافزایند. با توجه به تعداد داستانهای بلند یک نویسنده اینجا هم ترکیبهای متفاوتی قابل تحقق است.
و این داستان همچنان ادامه دارد. تقریباً میتوان گفت با توجه به شهرتی که مارکز در سرزمین ما دارد همه گروههای فوق به سراغ آثار او رفتهاند و همه این محصولات قابل مشاهده است و حتماً ترکیبهای جدید و عناوین جدیدتری هم در راه خواهد بود. علی برکت الله!
*****
چند نمونه از موارد فوق را تیتروار ذکر میکنم: روزی همچون روزهای دیگر، داستان مرموز، رویاهایم را میفروشم و چند داستان دیگر، قدیس، زنی که هر روز رأس ساعت 6 صبح میآمد، بهترین داستانهای کوتاه، سفر خوش آقای رئیسجمهور و بیستویک داستان دیگر، کسی به سرهنگ نامه نمینویسد و چند داستان دیگر، سرهنگ کسی را ندارد برایش نامه بنویسد و چند داستان دیگر!، هجده داستان کوتاه، هشت داستان کوتاه، درد و شادی، زیباترین غریق جهان همراه با دوازده داستان دیگر، بیست داستان کوتاه، پرندگان مرده و پانزده داستان دیگر، تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر، توفان برگ و چند داستان دیگر...
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه قاسم صنعوی، نشر کتاب پارسه، چاپ سوم 1395، شمارگان 500نسخه، 156صفحه
....................
پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.78 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: معدود نویسندگانی این سعادت را دارند که برنامه فوق برایشان رخ بدهد! اصولاً این اتفاقات میبایست برای نویسندگانی رخ بدهد که آثارشان همهپسند باشد یا طیف گستردهای را شامل بشود. به عنوان مثال سی چهل سال قبل مشابه این بلاها به سر آثار عزیز نسین آمده بود (البته با یکی دو تا نون اضافه!! آن زمان نوناضافه برای ساندویچبازها عبارت آشنایی بود. نوناضافه عزیز نسین این بود که گاهی برخی از داستانها متعلق به خود نویسنده نبودند!) کاش این برنامهها فقط روی چنین نویسندگانی پیاده میشد!
پ ن 3: این تحلیل را اگر توانستید تا به آخر بخوانید! اینجا.
پ ن 4: کتاب بعدی «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.
ادامه مطلب ...
در ششم مارس سال 1927 در دهکده آراکاتاکا در کلمبیا به دنیا آمد. پدرش داروساز بود و باید در جای دیگری کار میکرد به همین علت، پدربزرگ و مادربزرگ مادریاش مسئولیت پرورش او را بر عهده گرفتند. شخصیت آزادیخواه پدربزرگ، و مادربزرگی که قصههای خیالپردازانه را با لحنی واقعگرایانه تعریف میکرد تاثیر مهمی در آینده او گذاشتند. بعد از درگذشت پدربزرگ و نابینایی مادربزرگش، در هشت سالگی به نزد خانواده خود رفت. تحصیلاتش را از یک مدرسه شبانهروزی آغاز کرد. در 1940 نخستین نوشتههایش را در روزنامهای که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر کرد.
سپس در دانشگاه "بوگوتا" به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. نخستین داستانش با نام "سومین استعفا"، در 1947، در روزنامه میانهرو "البوگوتا" منتشر شد و در سالهای بعد، بیش از ده داستان برای روزنامه نوشت. در 1950 تحصیلات دانشگاهی را کنار گذاشت و به روزنامهنگاری پرداخت. پس از مدتی به عنوان خبرنگار خارجی در کشورهای مختلف اروپایی فعالیت کرد و در 1961 به همراه خانوادهاش در مکزیک ساکن شد.
اولین رمانش را با عنوان ساعت شوم در مکزیک نوشت و سپس شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی کرد و آن را در 1967 به پایان رساند. این اثر در بوینسآیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ رسید و جایزه ادبی رومولو گالگوس را در 1972 نصیب خود کرد. پس از آن به بارسلون نقل مکان کرد. در سال 1970 یشنهاد سفارت کلمبیا در اسپانیا را رد کرد. در این ایام با نگاهی به دیکتاتوری فرانکو، رمان پاییز پدرسالار را نوشت.
در اوایل دهه 80 به کلمبیا بازگشت ولی با تهدید ارتش به همراه همسر و دو فرزندش مجدداً برای زندگی به مکزیک رفت. مارکز در سال 1982 جایزه ادبی نوبل را دریافت کرد. در بیانیه نوبل به عنوان «شعبده باز کلام و بصیرت» توصیف و از آثارش به خاطر انتقال تخیلات سرشار به خواننده ستایش شده است. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی بود، اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبک طبقهبندی کرد.
در سال 1999، مارکز به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد. خاطراتش را در سال 2002 با عنوان «زندهام تا روایت کنم» منتشر کرد. در سال 2012، اعلام شد که او به آلزایمر مبتلا شده و توان داستاننویسی را از دست داده است. در نهایت در هفدهم آوریل سال 2014 در 87سالگی در مکزیکوسیتی درگذشت. میراث او مجموعه بزرگی از کتابهای داستانی و غیرداستانی است که با پیوند دادن افسانه و تاریخ در آن هر چیز ممکن و باورکردنی مینماید.
*****
مطالب قبلی در مورد آثار این نویسنده:
عشق در زمان وبا (سال 1390)
گزارش یک آدمربایی (اینجا و اینجا)(سال1390)
خاطرات روسپیان غمگین من (سال 1391)
پائیز پدرسالار (سال1396)
مطلب بعدی در خصوص مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» از این نویسنده خواهد بود.
خزان خودکامه یا پاییز پدرسالار توصیفی شاعرانه و خاص از یک دیکتاتور تیپیکال از خطهی آمریکای لاتین است که البته با مختصری حذف و اضافه میتوان بر دیکتاتورهای نقاط دیگر جهان تطبیق داد. داستان از جایی آغاز میشود که در تعطیلات انتهای هفته، لاشخورها با شکافتن توری پنجرههای عمارت ریاستجمهوری وارد آن میشوند و برخی از مردم با دیدن این صحنه بالاخره جرئت میکنند وارد محوطه کاخ شوند. برخی از آنها در روزهای گذشته یک گاو را برای لحظاتی روی ایوان کاخ دیده بودند اما از آنجایی که گاوها نمیتوانند از پلهها بالا بروند و وارد اتاق مخصوص بالاترین مقام کشوری بشوند به این نتیجه رسیده بودند که چنان چیزی را ندیدهاند! اما حالا با دیدن لاشخورها...
درهای عمارت با کوچکترین فشار باز میشود، خبری از سربازان و محافظان نیست، خبری از خیل زنان و فرزندان نامشروع دیکتاتور نیست، هیچکس نیست و علفهای هرز همهجا را فرا گرفته است. در ساختمان اصلی تاپاله گاو و لاشههای گاو که توسط کرکسها خورده شده است در همهجا دیده میشود و بالاخره:
در آنجا او را دیدیم، در تکپوش نظامی نخی بینشان و پوتینهایش، با مهمیز طلا بر پاشنه چپ، پیرتر از همه پیرمردها و همه جانوران خشکی یا دریا، دمر بر زمین دراز کشیده و دست راستش را بالش سر کرده بود، همانگونه که هر شب، در همه شبهای دراز زندگی نکبتبار مستبدی منزوی خوابیده بود.
ژنرال پیرمردی است که بنا به روایات مختلف بین 107 تا 232 سال عمر کرده بود، عمری دراز و افسانهای و حکومتی که بسیار طولانی مینمود و به جاودانگی پهلو میزد. اما از آنجا که هیچ چیز این دنیا ابدی نیست، زمان او نیز به پایان رسید و چیزی از او باقی نماند، جز جنازهای دریده شده توسط لاشخورها، عمارتی آکنده از تاپاله گاو و فضله پرندگان، حدود پنجهزار فرزند نامشروع، تصویری که همهجا بود، مملکتی به فنا رفته، افسانههایی در مورد او و خانوادهاش، شعرها و ترانههایی در هجوش، داستانهایی در باب جنایات و کارهای احمقانهاش... داستان در واقع روایت شاعرانه و تلخی است از زندگی او. کتاب حاوی شش پاره است که همگی با همان صحنه ابتدایی داستان یعنی پیدا شدن جسد دیکتاتور آغاز میشود. مثل شعری بلند و ششتکه که هر تکهاش با ابیاتی تقریباً مشابه آغاز شده باشد.
*******
مارکز این اثر را مهمترین کار ادبی خودش میداند. سالها روی آن کار کرد و چندین بار آن را متوقف و دوباره از نو آغاز کرده بود و آنقدر این کار را ادامه داد تا لحن و ساختار مناسب و مورد نظرش را یافت. اصولاً نوشتن داستان دیکتاتورها از موضوعات اساسی و مورد علاقه نویسندگان آمریکای لاتین است و چه آثار نابی...
در این داستان مارکز تلاش کرده است عصاره دیکتاتورهای منطقه کارائیب را در شخصیت داستانش بریزد. مارکز نقل میکند که ژنرال عمر توریخیوس (دیکتاتور پانامایی از 1972 تا 1981) دو روز قبل از مرگش به او گفته است:«خزان خودکامه بهترین داستان توست؛ ما همه همانطور هستیم که تو توصیف میکنی!»... در ادامه مطلب خواهیم دید که مارکز آنها را چگونه توصیف کرده است.
این کتاب دستکم شش ترجمه چاپ شده دارد که ممکن است به زودی به هفت افزایش یابد. اولین بار انتشارات امیرکبیر در سال 1358 با ترجمه حسین مهری این کتاب را روانه بازار کرده است. پس از آن ترجمه محمد فیروزبخت است که توسط پنج ناشر مختلف وارد بازار شده است. محمدرضا راهور و سهیلا اینانلو نیز طبع و بخت خود را آزمودهاند اما تنها ترجمههایی که از چاپ اول (با یک ناشر) عبور کردهاند، ترجمههای کیومرث پارسای (چاپ یازدهم1395) و اسدالله امرایی (چاپ سوم 1395) است. در ادامه مختصری در این خصوص نیز خواهم نوشت.
...........................
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 است (در سایت آمازون 4.1 و در گودریدز 3.84 از مجموع 13560 رای).
پ ن 2: مشخصات کتاب من، نشر ثالث، ترجمه اسدالله امرایی، چاپ اول1391، تیراژ 1100نسخه، 296صفحه
ادامه مطلب ...
زن مهمانخانه چی به اکوچی پیر هشدار داد مبادا رفتارش زمخت و ناپسند باشد. نباید در دهان زن خفته انگشت می کرد یا هیچ خطای مشابهی از او سر می زد. (خانه خوبرویان خفته – یاسوناری کاواباتا)
***
روزنامه نگار سالخورده ای در انتهای دهه هشتم از زندگیش تصمیم می گیرد تا اولین شب دهه نهم را با هم آغوشی دختری باکره آغاز کند. با دوست قدیمی اش که رئیس یکی از خانه های عفاف معروف شهر است تماس می گیرد و درخواستش را مطرح می کند. خانم رئیس این خواسته عجیب و سخت را اجابت می کند. پیرمرد شب آغاز نود سالگیش را در کنار دختری چهارده ساله که کارگر دکمه دوز فقیری است به صبح می رساند درحالیکه تمام شب را دخترک از فرط خستگی (و همچنین داروی گیاهی که خانم رئیس برای ریختن ترس دخترک به او داده است) در خواب سپری می کند و پیرمرد او را نظاره می کند و دلش نمی آید از خواب بیدار کند. همزمان با یادآوری خاطرات گذشته این پروسه تکرار می شود و تغییراتی در پیرمرد به وجود می آید و....
داستان روایت کوتاه و شاعرانه ایست از زندگی مردی که همه عمرش را مجرد زیسته و طعم عشق را نچشیده است اما در نود سالگی عاشق , و مسیر زندگی اش عوض می شود.
زندگی , عشق و دیگر هیچ
پیرمرد... (واقعن رویم نمی شود این شخص را پیرمرد خطاب کنم اما خب چاره ای نیست چون اسم هم ندارد) ... در نیمه اول داستان (صفحات ابتدایی) کمی از نشانه های سالخوردگی صحبت می کند ؛ مثلن این که آدم شبیه پدرش می شود یا دختران جوان شوخی های آنچنانی با آدم می کنند چون آدم را خارج از سرویس می پندارند و دردهای گاه و بیگاه جسمی و خطرهایی که طولانی شدن عمر آدم دارد!! و امثالهم. اما آدم کماکان خودش را از درون همان طور که همیشه بوده است می بیند, ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی ها می شوند و دقیقن به همین خاطر است که در یک یا دو جا اشاره می کند که آدم در عکس (نگاه بیرونی) بدتر از واقعیت پیر می شود. و واقعیت از نظر او همین نگاه از درون است و احساسی که خود آدم دارد ولذا عنوان می کند که سن آدم ربطی به سال های عمرش ندارد بلکه بستگی به احساسش دارد.
پیرمرد کل وقایع مهم زندگیش را در چند صفحه خلاصه می کند و برای این که نشان بدهد آن زندگیش واقعن چیز دندان گیری نداشته است , تعمدن دهه به دهه جلو می رود و به قول خودش اگر نبودند رویدادهایی که در شرح خاطره عشق بزرگش می نویسد (همین کتاب) به واقع چیزی نداشت برای بازماندگان به ارث بگذارد.
شور زندگی به اعتراف خودش (و البته ما) در این سن و سال به معجزه می ماند , معجزه ای که عشق پدید آورده است و این گونه نمود پیدا می کند:
وقتی رفتم بهترین دوچرخه را برایش بخرم , تسلیم وسوسه ای کودکانه شدم و خواستم اول خودم امتحانش کنم و چند بار تفننی طارمی مغازه را دور زدم. در پاسخ به فروشنده که سنم را پرسید , با کرشمه کهنسالی , گفتم: به زودی نود و یک سالم می شود. مخاطبم دقیقاً همان جوابی را داد که دلم می خواست بشنوم: خب راستش, بیست سال کمتر نشان می دهید. خودم هم نمی دانستم چه طور مهارت دوران دبیرستان را حفظ کرده ام, وجودم از شور و شعفی شکوهمند لبریز شد. زدم زیر آواز. اول, آهسته, برای خودم می خواندم و سپس صدایم را ول دادم ...مردم خندان و مبهوت نگاهم می کردند, با فریاد برایم هورا می کشیدند...برایشان دست تکان می دادم و سلام می فرستادم, بی آن که آوازم قطع شود.آن هفته ...یادداشت جسورانه دیگری نوشتم:«چطور در نود سالگی سوار بر دوچرخه خوشبخت باشیم».
اما این که عشق توصیف شده در داستان در اثر رهایی پیرمرد از میل جنسی, اجازه رشد و خودنمایی یافته است یا صرفن از روی بخت و اقبال پدید آمده است ... مهم است؟ مهم نیست؟
لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان می دیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.
بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.
مرسی امید به زندگی!
در اولین روز نودسالگی ام...این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد (در حال گذر باشد) بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه, یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد می توانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود.
سرانجام زندگی واقعی از راه رسید , در حالی که قلبم, آسوده و در امان , محکوم بود در یکی از روزهای پس از صدسالگی ام , در احتضاری شیرین, مالامال از عشق ناب بمیرد.
براش آرزوی سلامتی می کنم اما اگر پس فردا افتاد و مرد ورندارید لیست بفرستید که برای اینا هم آرزوی سلامتی کن! مارکز مریضه و ظاهرن وضع جسمیش خوب نیست...
برخوردهای پرت و پلا
این که این رمان محتوای غیر اخلاقی دارد فقط از جانب کسانی برمی آید که کتاب را نخوانده اند.. در این زمینه به بخشی از کتابی که هم اکنون در دست دارم اشاره می کنم که نامش با نام این کتاب هم ریشه مشترکی دارد (تریسترام و تریسته):
این بدبختی بزرگی برای این کتاب و از آن بیشتر برای «جهان ادب» است که میل شدید به ماجراها و وقایع تازه در همه چیز, چنان در عادات و احوال نفوذ کرده و ما طوری به ارضای این ناشکیبایی و شهوت معتاد شده ایم که چیزی جز بخش های خشن نفسانی و شهوانی یک تصنیف به مزاج ما نمی سازد. طوری است که اشارات ظریف و القای معرفت در این میانه چون الکل بخار می شود و به هوا می رود...نکات سنگین اخلاقی , نادیده ته نشین می شوند و دنیا از فیضشان محروم می ماند , انگار همچنان در ته دوات مانده باشند. (تریسترام شندی – ص67 – 1760میلادی!)
***
آخرین رمان مارکز که در سال 2004 منتشر شد در ایران سرنوشتی خاص داشت: یک بار در سال 1386 توسط انتشارات نیلوفر و با ترجمه کاوه میرعباسی منتشر شد. وقتی برای چاپ دوم درخواست مجوز شد , غیر قابل چاپ تشخیص داده شد. ترجمه امیر حسین فطانت در خارج از کشور چاپ شد(1384) که همین ترجمه در فضای مجازی یافت می شود.(گویا ترجمه کیومرث پارسای هم یک ماه بعد از چاپ متن اسپانیایی به ارشاد داده شده که هنوز به خانه باز نگشته است!)
مشخصات کتاب من: نشر نیلوفر, چاپ اول1386, تیراژ5500 نسخه ,124 صفحه , قیمت 1500 تومان.پ ن 1: آقای مهاجرانی در وبلاگش , در خصوص این کتاب و بحث اشتباهات ترجمه ای و بحث محتوایی مطالبی نوشته اندکه علاقمندان را به خواندنش توصیه می کنم . اما صرف نظر از بحث سانسور ترجمه میرعباسی, این دو ترجمه بر یکدیگر برتری ندارند و هر کدام در یک جاهایی بهتر و بدتر عمل کرده اند و ضمن تشکر از هر دو عزیز , در مقایسه این دو نتیجه می گیریم که هیچکدام حق مطلب را ادا نکرده اند.
قسمت دوم
وضعیت گروگانها
طبیعی است که خواندن این کتاب به دلایلی که می دانیم جلو افتاد و یکی از اهداف, کنجکاوی در مورد شرایط نگاهداری گروگانها بود... (دستش درد نکند! البته من در وقت مقتضی چند پیشنهاد معرفی کتاب به ایشان می نمایم که خالی از لطف نیست که بلکه از این طریق ,ملت هم با کتاب همنشین شود و از حالت صرفاً شعاری من یار مهربانم و اینا خارج شود ,هم دو تا چیز یاد بگیرد! کلاً امیدوارم این شخصیت ها هر از گاهی – مثلاً ماهی یک بار- به یه بهانه ای این ملت را دنبال یه کتاب به کتابفروشی ها بفرستند... خداییش! از ما که حرف شنوی ندارند که!) ... به هر حال جملات زیر در این زمینه قابل توجه است:
وضعیت آنها بسیار بدتر از زندان و اسارت بود... تنها اجازه داشتند در موارد اضطراری حرف بزنند, به این شرط که بلند صحبت نکنند... برای انجام دادن هر کاری , لازم بود از نگهبانان که در خواب نیز آنان را زیر نظر داشتند , اجازه بگیرند: برای نشستن , دراز کردن پا , حرف زدن و سیگار کشیدن... چراغ خواب اتاق به طور شبانه روزی روشن می ماند... پنجره های اتاق تخته کوب بود و نوری به داخل نمی آمد... نمی دانستند در کجا هستند... نگهبانان هم در همان اتاق حضور داشتند (مسلح) و برخی از آنان در هنگام صحبت با گروگانها آنها را با اسلحه نشانه می گرفتند... نگهبانان هم مثل گروگانها مناسک مذهبی را اجرا می کردند... در انتظار مداوم برای کشته شدن به سر می بردند...و بعضاً به طور ناگهانی مکانشان جابجا می شد ... و در اکثراوقات از اتفاقات بیرون با خبر نمی شدند چون از نظر رسانه و اینها در مضیقه بودند ...
***
گروگانها عبارت بودند از:
دیانا توربای (دختر رییس جمهور اسبق و دبیرکل حزب لیبرال که یکی از خبرنگاران مطرح کشور بود) به همراه چهار خبرنگار همراه خود
مارینا مونتویا (خواهر رییس دفتر دولت سابق)
ماروخا پاچون (همسر یک سیاستمدار مطرح که خود به نوعی خبرنگار و دارای مقامی مشابه رییس بنیاد فارابی خودمان) عکس متاخر تر از ایشان را اینجا ببینید (نفر سمت چپی) و اینجا
بئاتریس وی یامیزار (خواهر شوهر ماروخا – جهت انبساط خاطر در دوران گروگان بودن! البته ایشان معاون اوشون بود و طبعاً خواهر همان سیاستمدارمطرح یعنی آلبرتو وی یامیزار)
فرانسیسکو سانتوس (سردبیر یکی از مجلات مطرح و فرزند یک فرد قدرتمند رسانه ای)
***
اطلاعیه تحویلیها پس از به گروگان گرفتن یکی از گروگانها: دستگیری ماروخا پاچون خبرنگار , پاسخ ما به شکنجه ها و آدم ربایی هایی است که در روزهای اخیر در شهر مده لین به دست دستگاه امنیت کشوری اعمال می شود و بارها در اطلاعیه های پیشین آنها را محکوم کرده ایم.
***
این پاراگراف یکی از تحلیل های قابل توجه نویسنده در خصوص شرایط اجتماعی در زمان مورد نظر است که به هر حال آموزنده است: پول های بادآورده و کار نکرده, مخدری بدتر از "عمل قهرمانانه قاچاق مواد مخدر" , به کشور تزریق و به مردم این گونه القا می شد که قانون بزرگترین مانع خوشبختی است و داشتن سواد خواندن و نوشتن , هیچ ارزشی ندارد. اگر انسان جنایتکار باشد , بهتر می تواند به زندگی ادامه بدهد و انسان معقول و فهمیده, نمی تواند زندگی عادی خود را تامین کند. خلاصه این که فروپاشی اجتماعی, بدون این که از پیش اعلام شود در حال شکل گیری بود.
***
در مورد ربودن دیانا توربای هفت گروه مسلح بیانیه مشترک دادند که کار ما نبوده است! تاکیدم روی عدد هفت است, نیازی به توضیح نیست که هفت تا گروه مسلحی که اهل بیانیه دادن باشند , برای یک کشور با مساحت کلمبیا یعنی چه!
***
سوال: یک خانم متشخص به نام نیدیا که همسر سابق رییس جمهور اسبق می باشد پیگیر آزادی گروگانها و به خصوص دیانا توربای است. دیانا هم دختر اوست و هم دختر دایی اش... یه کم روی این موضوع فکر کنید تا بعد!
***
زن در دوران شکوفایی یعنی سی سالگی به سر می برد, در نوزده سالگی طبق ضوابط مذهب کاتولیک ازدواج کرده بود و پنج فرزند داشت: سه دختر و دو پسر که هر کدام به فاصله پانزده ماه با دیگری به دنیا آمده بود. به نظرم یک چنین زنی در مملکت ما بعد از طی این مراحل تنها به فکر آخرت و اینا است (البته اگر اساساً فرصت فکر کردن داشته باشد!) اما این زن بعد از ازدواج ناموفق اول در سن سی سالگی با 5 فرزند , با یک پزشک مجرد ازدواج می کند و در عرصه سیاست هم حضوری فعال دارد.
***
در سراسر کلمبیا, تنها فرد پر نفوذی به حساب می آمد که هرگز رویای ریاست جمهوری را در سر نپرورانده بود. این جمله معترضه در مورد یک کشیش پرنفوذ بیان شده است که گویای وضعیت روانی افراد جامعه است! البته شاید به نظرتان برسد که یک کشیش , به واسطه کشیش بودن از سیاست به دور است, اما در نظر داشته باشیم که فرمانده ارتش آزادیبخش ملی کلمبیا , که یک گروه چریکی است, یک کشیش بوده است.
***
پیشنهاداتی برای اصلاح
به واقع پیشنهادی برای اصلاح ندارم به جز این که ناشر (انتشارات علم) می بایست یک بازنگری مجدد و کامل روی متن انجام دهد... غلطهای تایپی بیداد می کند... همین!
اما یک سوال در مورد این جملات :در دوماه نخست سال 1991 , هزار و دویست قتل به وقوع پیوست ...در هر روز بیست نفر و در هر چهار روز یک حمام خون می شد !!! علامت تعجب از من است چون نمی دانستم حمام خون یعنی کشته شدن 80 نفر ... نمی دانم این واحد جدید را باید از مارکز بپرسم یا از مترجم...(مثلاً در انفجار فلان جا دو و نیم حمام خون کشته شدند و ...).
***
از گابریل گارسیا مارکز سه کتاب عشق در زمان وبا , صدسال تنهایی و پاییز پدرسالار در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که هر سه ترجمه شده است. گزارش یک آدم ربایی در این لیست نیست و تاکنون سه بار ترجمه شده است:
امیرحسین فطانت نشر اطلاعات 1376
جاهد جهانشاهی نشر آگاه 1376
کیومرث پارسای انتشارات علم 1386
(مشخصات کتاب من : 1386 چاپ اول انتشارات علم 2200 نسخه 481صفحه 5500 تومان)
لینک قسمت قبلی این نوشته : اینجا