میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پاییز پدرسالار- گابریل گارسیا مارکز

خزان خودکامه یا پاییز پدرسالار توصیفی شاعرانه و خاص از یک دیکتاتور تیپیکال از خطه‌ی آمریکای لاتین است که البته با مختصری حذف و اضافه می‌توان بر دیکتاتورهای نقاط دیگر جهان تطبیق داد. داستان از جایی آغاز می‌شود که در تعطیلات انتهای هفته، لاشخورها با شکافتن توری پنجره‌های عمارت ریاست‌جمهوری وارد آن می‌شوند و برخی از مردم با دیدن این صحنه بالاخره جرئت می‌کنند وارد محوطه کاخ شوند. برخی از آنها در روزهای گذشته یک گاو را برای لحظاتی روی ایوان کاخ دیده بودند اما از آنجایی که گاوها نمی‌توانند از پله‌ها بالا بروند و وارد اتاق مخصوص بالاترین مقام کشوری بشوند به این نتیجه رسیده بودند که چنان چیزی را ندیده‌اند! اما حالا با دیدن لاشخورها...

درهای عمارت با کوچکترین فشار باز می‌شود، خبری از سربازان و محافظان نیست، خبری از خیل زنان و فرزندان نامشروع دیکتاتور نیست، هیچ‌کس نیست و علف‌های هرز همه‌جا را فرا گرفته است. در ساختمان اصلی تاپاله گاو و لاشه‌های گاو که توسط کرکس‌ها خورده شده است در همه‌جا دیده می‌شود و بالاخره:

در آنجا او را دیدیم، در تک‌پوش نظامی نخی بی‌نشان و پوتین‌هایش، با مهمیز طلا بر پاشنه چپ، پیرتر از همه پیرمردها و همه جانوران خشکی یا دریا، دمر بر زمین دراز کشیده و دست راستش را بالش سر کرده بود، همان‌گونه که هر شب، در همه شب‌های دراز زندگی نکبت‌بار مستبدی منزوی خوابیده بود.

ژنرال پیرمردی است که بنا به روایات مختلف بین 107 تا 232 سال عمر کرده بود، عمری دراز و افسانه‌ای و حکومتی که بسیار طولانی می‌نمود و به جاودانگی پهلو می‌زد. اما از آنجا که هیچ چیز این دنیا ابدی نیست، زمان او نیز به پایان رسید و چیزی از او باقی نماند، جز جنازه‌ای دریده شده توسط لاشخورها، عمارتی آکنده از تاپاله گاو و فضله پرندگان، حدود پنج‌هزار فرزند نامشروع، تصویری که همه‌جا بود، مملکتی به فنا رفته، افسانه‌هایی در مورد او و خانواده‌اش، شعرها و ترانه‌هایی در هجوش، داستان‌هایی در باب جنایات و کارهای احمقانه‌اش... داستان در واقع روایت شاعرانه و تلخی است از زندگی او. کتاب حاوی شش پاره است که همگی با همان صحنه ابتدایی داستان یعنی پیدا شدن جسد دیکتاتور آغاز می‌شود. مثل شعری بلند و شش‌تکه که هر تکه‌اش با ابیاتی تقریباً مشابه آغاز شده باشد. 

*******

مارکز این اثر را مهمترین کار ادبی خودش می‌داند. سال‌ها روی آن کار کرد و چندین بار آن را متوقف و دوباره از نو آغاز کرده بود و آن‌قدر این کار را ادامه داد تا لحن و ساختار مناسب و مورد نظرش را یافت. اصولاً نوشتن داستان دیکتاتورها از موضوعات اساسی و مورد علاقه نویسندگان آمریکای لاتین است و چه آثار نابی...

در این داستان مارکز تلاش کرده است عصاره دیکتاتورهای منطقه کارائیب را در شخصیت داستانش بریزد. مارکز نقل می‌کند که ژنرال عمر توریخیوس (دیکتاتور پانامایی از 1972 تا 1981) دو روز قبل از مرگش به او گفته است:«خزان خودکامه بهترین داستان توست؛ ما همه همانطور هستیم که تو توصیف می‌کنی!»... در ادامه مطلب خواهیم دید که مارکز آنها را چگونه توصیف کرده است.

این کتاب دست‌کم شش ترجمه‌ چاپ شده دارد که ممکن است به زودی به هفت افزایش یابد. اولین بار  انتشارات امیرکبیر در سال 1358 با ترجمه حسین مهری این کتاب را روانه بازار کرده است. پس از آن ترجمه محمد فیروزبخت است که توسط پنج ناشر مختلف وارد بازار شده است. محمدرضا راه‌ور و سهیلا اینانلو نیز طبع و بخت خود را آزموده‌اند اما تنها ترجمه‌هایی که از چاپ اول (با یک ناشر) عبور کرده‌اند، ترجمه‌های کیومرث پارسای (چاپ یازدهم1395) و اسدالله امرایی (چاپ سوم 1395) است. در ادامه مختصری در این خصوص نیز خواهم نوشت.

...........................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 است (در سایت آمازون 4.1 و در گودریدز 3.84 از مجموع 13560 رای).

پ ن 2: مشخصات کتاب من، نشر ثالث، ترجمه اسدالله امرایی، چاپ اول1391، تیراژ 1100نسخه، 296صفحه

 

 

پیش از این در هنگام نوشتن درخصوص کتاب‌های همچون آقای رئیس‌جمهور (آستوریاس) و امثالهم در باب دیکتاتورها و خصوصیات آنها نوشته‌ام. خالی از لطف نیست که از زبان مارکز هم این خصوصیات را دوره کنیم. بعد از خواندن کتاب به ذهنم رسید این خصوصیات قابلیت آن را دارند که در قالب یک‌سری توهمات طبقه‌بندی شوند.

توهم توطئه اطرافیان - شکاکیت و تنهایی

اولین خصوصیتی که از دیکتاتور در داستان، زیر بینی‌مان می‌زند شکاکیت اوست. عموم دیکتاتورها با زدوبند و توطئه به قدرت دست پیدا می‌کنند لاجرم شک و تردید نسبت به دیگران و رقبای احتمالی همیشه در پس ذهن آنها فعال است. قدرت معشوقه‌ایست که هر آن ممکن است رقیب یا رقیبان دیگر بتوانند دل او را بربایند و به همین سبب شش‌دانگ باید حواسشان جمع باشد... غافل از این که عجوزه‌ی قدرت، عروس هزار داماد است.

چه بسیار همراهانی که به سبب یک سوءظن، بدن‌شان از زیر تحمل سنگینی بار سرشان خلاص می‌شود و سبکبار از قطار همراهی با دیکتاتور پیاده می‌شوند. تفاوتی ندارد که تا چه اندازه به دیکتاتور نزدیک باشید، اتفاقاً هرچه نزدیک‌تر باشید خطر بیشتری شما را تهدید می‌کند. دیکتاتور کوره‌ایست که عناصر اطرافش را خالص و خالص‌تر می‌کند... ناب‌گرایی... افکار و سلیقه‌های متفاوت حذف می‌شوند. به همین خاطر است که آنها روز به روز تنها و تنهاتر می‌شوند. در شعر بلند مارکز، تنهاییِ دیکتاتور بارزترین خصوصیت اوست.

توهم جاودانگی

دیکتاتورها آن‌چنان زندگی و حکومت می‌کنند گویی به جاودانگی خود ایمان دارند. باور این موضوع برای ما سخت است که کسی چنین گمانی داشته باشد اما وقتی به رفتار و گفتار آنها دقیق شویم راهی نمی‌ماند جز این‌که قبول کنیم آنها چنین پاوری دارند! و به نظر می‌رسد اطرافیان و طرفداران آنها با شعارها و غلوهایی که در مورد او می‌کنند چنین احساسی در آنها به وجود می‌آورند!

در نظر ندارم بیشتر از سه روز بمیرم، بنابراین به زحمتش نمی‌ارزد مرا برای دفن در مقبره مقدس به اورشلیم ببرید و برای آن‌که به مباحثات پایان دهد، دلیل نهایی را رو می‌کرد، مهم نیست چیزی در یک دوره واقعی نباشد، به مرور زمان واقعی می‌شود...(ص191) قسمت آخر جمله بسیار قابل تامل است.

توهم نجات‌دهندگی- پایان دیکتاتور، پایان دنیا

دیکتاتورهایی از این دست طوری حکومت می‌کنند که گویی حکومتشان ابدی است و طوری قدرت را قبضه می‌کنند و یا به عبارت بهتر طوری توسط قدرت قبضه می‌شوند که هیچ‌کس نمی‌داند در نبود آنها مملکت چگونه اداره خواهد شد! و این اضطراب که پس از آنها چه بلایی سر مملکت می‌آید یکی از استرس‌هاییست که مردم تجربه می‌کنند.

آنها جانشین‌پروری نمی‌کنند. جانشین و ولیعهد و امثالهم دارای این امکان بالقوه هستند که پایان کار شما را جلو بیاندازند! پس چه کاری است که مار در آستین بپرورانیم! اساساً وجود جانشین، به معنای آن آست که روزی پایان کار شما خواهد رسید و این حقیقتی است که دیکتاتورها دوست ندارند متوجه آن شوند.

یکی از راه‌هایی که چاپلوسان درگاه در این‌خصوص به کار می‌بندند این است که نشان می‌دهند بعد از مرگ دیکتاتور دنیا وارد دوره آخرالزمانی خود می‌شود و اگر پررو باشند دیکتاتور را به یکی از نشانه‌های آخرالزمان، و اگر خیلی پررو باشند او را به یکی از یاران منجی موعود یا خود منجی تبدیل می‌کنند.

توهم عشق مردم به آنها- دیکتاتورهای مداح‌پرور و مداحان دیکتاتور‌پرور!

اگر بخواهم یکی از روایت‌های مذهبی مورد علاقه‌ام که در دوران کودکی و نوجوانی به کرات شنیده‌ام و هیچگاه به کاربردن آن را ندیده‌ام بازگو کنم، بدون شک به کلام امام اول شیعیان و خلیفه چهارم اهل سنت اشاره می‌کنم که "به دهان متملقان و چاپلوسان و مداحان باید خاک پاشید". البته خدا پدر توجیه را بیامرزد... کافیست که شیدای قدرت شویم... تبصره‌ها یکی پس از دیگری و با توجیهات زیبا ظاهر می‌شوند و ما را به جایی می‌رساند که اسیر این مداحی‌ها شده‌ایم. مثل همه دیکتاتورها.

در داستان افسانه‌های مختلفی که پیرامون دیکتاتور شکل گرفته است را می‌بینیم (مثلاًشفابخشیِ). ممکن است این موارد برای مردم برخی کشورها خیال‌پردازی‌های یک نویسنده باشد اما برای کارائیبی‌ها این‌ها خاطره است! پاچه‌خواران تا آنجا رفتند که در کتاب‌های درسی نوشتند مادر ایشان همانند حضرت مریم بدون هیچ‌گونه تماسی با مردان، او را باردار شده است!

ممکن است بگوییم خود این آقایان بهتر از همه می‌دانند که اینها غلو و زیاده‌روی است و مداحان گند کار را درآورده‌اند پس چرا هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند!؟ جواب را باید در خودفریبی جست. اگر دیکتاتورها توانایی فریب دادن خود را نداشته باشند نسل‌شان منقرض می‌شود! آنها از همه فجایعی که ذیل حکومت‌شان رخ می‌دهد باخبر هستند منتها در اکثر موارد توجیهات عجیب و غریبی درمی‌آورند و گاهی خودشان را به آن راه می‌زنند و خود را از همه‌چیز بی‌خبر نشان می‌دهند. به عنوان مثال در همین داستان دیکتاتور کاملاً واقف است که استقبال‌های خودجوش به صورت برنامه‌ریزی شده برای خوش‌آمد او ترتیب داده می‌شود اما با کمال بیشرمی همین را دلیل عشق مردم به خود عنوان می‌کند! آنها همیشه در پی اثبات عشق مردم به خود هستند. 

توهم بر حق بودن – نپذیرفتن مسئولیت!

آنها خودشان را دایماً در مسیر حق می‌بینند و در واقع خود را محور آن می‌دانند؛ هرکس با آنهاست بر حق است و هرکس که با آنها نیست... چنانچه فجایعی در حکومت آنها رخ دهد آنها هیچ مسئولیتی را قبول نمی‌کنند و این خطاها همیشه مربوط به زیردستان یا دشمنان آنهاست.

در همه چیز خود را صاحب‌نظر می‌دانند و دخالت می‌کنند، از تعمیر چرخ خیاطی گرفته تا کود مورد نیاز گوجه‌فرنگی، اما در عین حال ما باید قبول کنیم که از شکنجه‌ی مردم بی‌اطلاع بوده‌اند! دیکتاتور داستانِ ما خطاب به رییس سازمان امنیتی خودش چنین می‌گوید: در اجرای وظیفه خود به نحو احسن بکوشید، مصالح ملی را در نظر بگیرید، من در این مورد نه چیزی می‌دانم، نه چیزی دیده‌ام و هرگز به آن‌جا پا نگذاشته‌ام.... مثلاً می‌خواست مسئولیت فجایعی که این سازمان مخوف انجام می‌داد به عهده او نباشد و آرامش خودش را حفظ کند!

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر!

بالاخره مرگ در زمانی که او انتظارش را نداشت به سراغش آمد. بنده قدرت شده بود و لاجرم دچار تنهایی عمیق. قربانی پرستش قدرت شد و بی‌خبر از معنای زندگی! دوست داشت جاودانه باشد و به آن ایمان آورد. با آن‌که می‌دانست فریبش می‌دهند ولی به آن تن می‌داد چرا که از شعارها و رفتارهای طرفدارانش احساس جاودانگی می‌کرد. در طول سال‌های پرشمارش دریافت که دروغ، راحت‌تر از تردید، مفیدتر از عشق و بادوام‌تر از حقیقت است. آنها به شنیدن دروغ عادت می‌کنند و اینگونه دروغگویی و فریب را در جامعه گسترش می‌دهند. بزرگترین ضرر وجودی آنها از بین بردن و تلف کردن منابع نیست بلکه از بین بردن اعتماد و سرمایه اجتماعی جامعه است. حفره‌ای که سالیان سال برای پر کردن آن باید تلاش کرد... تلاشی که شاید به نتیجه هم نرسد.

روایت، ترجمه

مارکز در مورد نوشتن داستان‌هایش جایی اشاره کرده بود که پیش از آغاز هر داستانی یک تصویر در ذهنش نقش می‌بندد و بر اساس همان تصویر می‌نویسد. تصویری که برای این داستان در ذهنش نقش بسته است تصویر یک دیکتاتور بسیار پیر است که در کاخی پر از گاو تنهاست. این روایت شعری است در مورد تنهایی قدرت... و به قول خودش لغت به لغت آن مثل یک شعر انتخاب شده است.

روایت داستان از طریق یک راوی اول شخص جمع  آغاز می‌شود که شامل تعداد زیادی از آدم های بدون هویت یا با هویت‌های ناشناس است که گاه در قالب اول شخص مفرد به روایت مشغول می‌شوند. و گاهی هم سوم شخص... تغییر راویان گاه داخل یک جمله صورت می‌پذیرد و از این زاویه هم شباهت‌هایی با شعر دارد.

جملات داستان عموماً بلند است و خبری از نقطه گذاری نیست. در فصل آخر من نقطه‌ای به معنای پایان جمله ندیدم و اگر اشتباه نکرده باشم این فصل بیش از پنجاه صفحه‌ای یک جمله بیش نیست! البته تعداد زیادی ویرگول هست که به ما در خواندن آن کمک می‌کند! از این زاویه هم شباهت‌هایی به شعر دارد.

ترجمه این اثر با عنایت به موارد بالا بدون شک بسیار چالش‌برانگیز است چرا که علاوه بر ریزه‌کاری‌هایی که از تجربیات شخصی مارکز سرچشمه می‌گیرد، زبان اثر پر از اصطلاحات کارائیبی است که شاید فقط رانندگان تاکسی به تمام آنها واقف باشند. وقتی حساب کنیم که احتمالاً درصدی از این ظرایف در ترجمه به انگلیسی گنگ شده است و درصدی دیگر در برگردان آن به فارسی... آن‌وقت به خودمان حق می‌دهیم که در برخی فرازها گیج و گول به متن خیره شویم و چیزی دستگیرمان نشود.

به عنوان یک خواننده به سه ترجمه مختلف از این کتاب مراجعه کردم... به‌طور کاملاً طبیعی شکل جملات تفاوت‌هایی داشت اما بعضاً تفاوت‌هایی به چشم می‌خورد که قابل توجیه نیست. ترجمه کیومرث پارسای به‌طور کل ساختار درنظر گرفته شده توسط نویسنده را به هم ریخته است و دیگر خبری از جملات دراز نیست! همه تبدیل به جملات کوتاه و دیالوگ شده است و لحن داستان هم به فنا رفته است! تصویری که در این رابطه در ذهنم نقش بسته، نویسنده خیلی پیری است که سر پل صراط با یک چوبدستی منتظر ایستاده است!!

برداشت من این است که ترجمه اسدالله امرایی ساختار و لحن را حفظ کرده است منتها عاری از خطا نیست. اگر تیراژ و تعداد چاپ را ملاک بگیریم به نظر می‌رسد که انتخاب خواننده‌ها تاکنون ترجمه آقای پارسای بوده است. قصد مقایسه داشتم ولی کار وقت‌گیری است... همین یک جمله را از ابتدای داستان می‌آورم:

نخستین بار که او را به این حالت یافتند، در آغاز خزان زندگی به سر می‌برد. هنوز مردم کشورش برایش اهمیت داشتند و هرگز انتظار نداشت که مرگ، حتی در خلوت اتاق خواب، تهدیدی به حساب بیاید. انگار با این تصور حکومت می‌کرد که مقدر شده است هرگز دار فانی را وداع نگوید. (پارسای، ص13)

نخستین بار که او را یافتند در آغاز زوالش بود، ملت هنوز آن‌قدر زنده بود که او خود را در خلوت خوابگاهش در خطر مرگ احساس کند، او را از فرمان راندن منع نمی‌کرد، پنداری که تقدیرش، جاودانگی است...(امرایی،ص12)

نخستین بار که او را یافتند، در آغاز پاییز خود بود و ملت، هنوز به قدر کافی برایش جالب توجه بود و احساس نمی‌کرد که مرگ، حتا در تنهایی اتاق خوابش هم تهدیدش می‌کند و هنوز حکومت می‌کرد؛ انگار می‌دانست که مقدر شده هرگز نمیرد. (راه‌ور، ص39)

نکات متفرقه و برداشت‌ها و برش‌ها

1) مادرها در زندگی دیکتاتورهای آمریکای لاتین نقش بارزی دارند. آنها معمولاً پدر نداشته‌اند و به نوعی خودساخته بودند و ارتباط خاصی با مادرانشان داشته‌اند. مادر تنها فرد مورد اعتماد آنهاست! به نوعی تنهایی آنها را نیز نشان می‌دهد.

2) مادرش زنی ساده و پرنده‌فروشی دوره‌گرد بود. در سادگی‌اش همین بس که یک بار در مراسمی عمومی بعد از رئیس‌جمهور شدن پسرش می‌گوید: اگر می‌دانست پسرش روزی رئیس‌جمهور می‌شود او را به مدرسه می‌فرستاد تا خواندن و نوشتن یاد بگیرد!

3) بعد از مرگ مادرش معجزاتی برای او خلق شد! عده‌ای پول گرفتند و قصه‌هایی که بعضاً برای ما آشناست در باب شفادهندگی جسد مادر و امثال آن بیان کردند. کار به جایی رسید که لباس‌های او را تکه‌تکه کردند و خلق‌الله به نیت تبرک آن را خریدند! شاید خلق آن معجزات به نیت شاد کردن او انجام نشد بلکه این سوداگری اطرافیان بود که از هر فرصتی برای غارت استفاده می‌کردند! درخواست بررسی و صدور فرمان قداست مادر از واتیکان و قضایای بعدی آن از قسمت‌های قابل تامل داستان است.

4) دیکتاتور به پیش‌گویی اعتقاد وافری دارد. چه کسی ندارد!؟ پیشگویان در مورد نحوه‌ی مرگش نکاتی را گفته‌اند... مرگ در موقعیتی متفاوت به سراغش می‌آید. متعجب می‌شود و باورش نمی‌شود که در آن لحظه بمیرد اما مرگ این چیزها سرش نمی‌شود! نکته جالب این است که راویان شکل قرارگیری جنازه و پوشش آن را مطابق همان پیشگویی روایت می‌کنند.

5) هنری کیسینجر جایی از قدرت به عنوان داروی افزاینده میل جنسی صحبت کرده است که در این داستان هم می‌بینیم که بدجور افاقه می‌کند! بَدَل او در رابطه با عدم تواناییش در عشق به او خُرده می‌گیرد و او پس از آن تلاش‌هایی انجام می‌دهد تا خلاف گفته‌ی دوست مرحومش(!) را اثبات کند. خیلی زحمت کشید اما عشقی به وجود نیامد.  قدرت برای دیکتاتورها جایگزین عشق می‌شود.

6) فکر می‌کنند همه چیز با دستور دادن حل می‌شود! از حل مشکلات اقتصاد و سازندگی گرفته تا معضلات دیگر... از برگرداندن مسیر رودخانه گرفته تا دستور برای آمدن و نیامدن باران و حتا جاودانه شدن عمرش! فلان مشکل را حل کنید! بعد از صدور این فرمان انتظار دارند که مشکل، حل بشود! شاید یکجور توهم سازندگی! یکجور توهم الگوی مدیریت جهانی بودن! و توهماتی از این دست...

7) آنها معمولاً زیر بار قانون مدون و مکتوب نمی‌روند و به صورت آنی از خودشان قانون صادر می‌کنند. کارائیبی‌ها البته کمی بی‌ادب هستند و در این‌باره می‌گویند دیکتاتورها قانون می‌رینند! طبیعی است که دیکتاتورها در همه امور نظر می‌دهند و اساساً صاحب‌نظر هستند و به همین سبب بوی گند قانون آنها همه مملکت را فرا می‌گیرد!

8) ...سر فقرا بی‌کلاه ماند، باور کنید بیچاره‌ها همیشه قاق می‌شوند و اگر یک روز گُه ارزش پیدا کند، آن‌ها بدون سوراخ به دنیا می‌آیند...ص191

9) ترانه‌های هجوآمیز در مورد دیکتاتور چنان گسترده شده بود که طوطی‌ها هم می‌خواندند! ماموران امنیتی به طوطی‌ها هم تیراندازی می‌کردند اما دیکتاتور کماکان معتقد بود مردم او را دوست دارند!

10) نمونه منحصر به فرد خودفریبی در داستان، نوشتن شعار به نفع خود در دستشویی است!! تصور کنید یک دیکتاتور با دست چپ (دیکتاتور مذکور راست دست است) در حمایت از خودش روی در دستشویی شعار می‌نویسد... اگر توانستید این تصویر را در ذهنتان شکل بدهید به راحتی خواهید توانست ظرفیت انسان در فریفتن خود را درک کنید!

11) وقتی علیه رییس سازمان امنیت خودش (ناچو) کودتا می‌کند، و همزمان با هم تنها نشسته اند و گپ می‌زنند و ناچو متوجه قضایا می‌شود و مضطرب می‌شود، دیکتاتور از او می‌پرسد که چرا از مرگ می ترسد؟ جواب ناچو قابل تامل است: کاملاً طبیعی است، ترس از مرگ، آتش زیر خاکستر خوشبختی است، برای همین شما آن را احساس نمی‌کنید. و البته در ادامه می‌افزاید که شما دیگر کسی را در این دنیا ندارید و من آخرین دوست شما بودم! جواب دیکتاتور همان است که همیشه اینگونه افراد می‌زنند: ملت پشت من است!!

12) به دروغ شایعه شده بود که شکنجه‌گران به اندازه یک وزیر حقوق می‌گیرند اما واقعیت این است: بیچاره‌ها به عشق وطن رایگان کار می‌کردند تا ثابت کنند می‌توانند مادرشان را شقه کنند و بدون لرزش صدا، جلو خوک‌ها بیاندازند...ص256

 

 


نظرات 23 + ارسال نظر
قاسم طوبایی دوشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:55 ب.ظ

وااااای خدای من...
نمیفهمم چرا صحبت های شما در مورد کتاب برای من مثل بوی کباب است برای گرسنه و آنچنان که "پای مرد در گل فرو رود پای من اندر" کتابخانه فرو میرود....
بسیار بسیار تحلیل خوب و عالی ای بود حضرت جان.
قطعا جنابعالی مسیر مطالعه را به سمت و سوی خوب و مطمئنی پیش میبرید.
حالا می ماند یک سوال:
چطور است که ما وقتی کتاب میخوانیم تهش که میرسد میگوییم آخی خوب بود... نه خوب نبود...حال کردم....
ولی این طور تحلیل عمیق و لذت بخش با چه نوع تفکری بدست می آید؟ جسارتا میشود طرز این جور خواندن را یادمان بدهید؟
میدانم سوالم خیلی خیلی کودکانه است..
شاید هم کودک هستم همچنان در این باب.

سلام
امیدوارم که این طور باشد و به سمت آن‌طور شدن پیش برویم!
و اما سوال
جوابش هم ساده است و هم سخت! و مطمئناً به ژن خوب ارتباطی ندارد. من هم وقتی به انتهای کتاب می‌رسم چیزی بیشتر از آنچه که شما نوشتید نمی‌گویم... خوب بود یا حال کردم یا حال نکردم و از این قبیل حرف‌های کلی... اما وقتی شروع به نوشتن در مورد کتاب می‌کنم اندک‌اندک چیزهای بیشتری برای فکر کردن و نوشتن پدید می‌آید. گاهی کل کتاب را دوباره می‌خوانم و گاهی قسمت‌هایی از کتاب را برای بار سوم می‌خوانم. سعی می‌کنم حرف‌های اصلی کتاب را طبقه‌بندی کنم و برداشت‌های خودم در مورد آن را بنویسم. تلاش می‌کنم برای برداشت‌هایم شواهدی از کتاب بیاورم و همین‌طور ادامه می دهم تا به یک جاهایی برسم.
پروسه‌ای است که کمی وقت‌گیر است اما لذت‌بخش است و مطمئنم که همه می‌توانند چنین عمل کنند و لذت ببرند و البته بهتر هم می‌توانند عمل کنند و یافته‌هایشان را به دیگران و بنده انتقال دهند.
موفق باشید

یک لیلی سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 03:18 ق.ظ

سلام بر حسین خان کتاب خوان
آمدیم، نبودید، رفتیم!

سلام بر یار آفتاب
تا آجیل نخورید قبول نیست

محبوبه سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:26 ب.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
بعدازخواندن تحلیل شما، درمورد دیکتاتورها، یادم آمد که اولین تصویری که بعد از مرگ، ازسرهنگ قذافی، با آن صورت خونین و نیمه برهنه... دیدم، مرا یاد پدرسالار مارکز انداخته بود. هم شما و هم مارکز عزیز، چه خوب دیکتاتورها و توهمات و تنهایی رقت انگیزشان را به تصویرکشیدید. : ) مرسی

به نظرم صدسال تنهایی بهترین اثر مارکز است. ولی پاییزپدرسالار هم به دلیل حرفهای بزرگی که دارد، ازآن خوب خوبهاست. فقط برای خواندن این کتاب باید، شکیبا تربود و زود خسته نشد. منظورم این ست که جذابیتش کمتر از صدسال تنهایی ست و اگرخواننده یی کم حوصله باشد ممکن است تا آخر نتواندنویسنده را همراهی کند.
***
هنوز هم وقتی یاد فراموشی ( آلزایمر) مارکز در ( اواخرعمر) می افتم. دلم می گیرد و ازخودم می پرسم، خالق بزرگی چون او چطور توانست تن به فراموشی بسپارد.؟

سلام
آه چه تصویر به‌جایی به ذهنتان رسیده است... دقیقاً اینگونه بود... وحشتناک است.
صدسال تنهایی را خیلی سال قبل خواندم و آن زمان یادم هست که خیلی دوستش داشتم. خود مارکز اگر می‌خواست انتخاب کند ظاهراً همین کتاب را به عنوان بهترین کارش انتخاب می‌کرد و اشاراتی هم در این زمینه در مصاحبه‌هایش داشته است.
قطعاً خواندن این کتاب ساده نیست. یادم رفت در متن به این قضیه اشاره کنم! واقعاً ساده نبود. حوصله می‌خواست... البته حوصله‌ای به مراتب کمتر از حوصله‌ای که برای زندگی کردن در چنان فضایی لازم است گاهی ما برای امور خیلی هولناک‌تر بیشتر حوصله می‌کنیم!
این کتاب یکی از آن کتابهایی است که استعداد رها شدن را دارد. به گمانم ترجمه هم تا حدودی در این زمینه اثر دارد. البته خود متن و زبانش و لحنش و ساختارش هم تاثیر دارد.
*****
دست خودمان نیست! من الان دو هفته است وسط تابستان سرما خورده‌ام و خوب نمی‌شوم

محبوبه سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:30 ب.ظ

بله فکرمی کنم باید با نویسندگان آفریقایی دوست تر شوم : )
آنها خیلی با من غریبه اند. متاسفانه....

من در مورد نویسندگان خودمان چنین قصوری را دارم
آفریقایی‌ها هم به همین ترتیب. "همه چیز فرو می‌پاشد" را خوانده‌اید؟ آن را توصیه می‌کنم.

نرگس سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 03:47 ب.ظ

سلام
جسارتا اصصصصصصصصصصصصصصصصلا این کتابو دوس ندارم
به سختی تمومش کردم
بسیار خسته کننده بود
فقط متوجه نمیشم چطور میشه انقد معروف باشه!!!!!!!!!!!!!

سلام
کاملاً شما را درک می‌کنم. اتفاقاً خیلی جسارت نیکویی است که اگر از کتاب معروفی خوشمان نیامد آن را بیان کنیم. اگر بیان نکنیم کم‌کم موجب می‌شود موتور خواندنمان خاموش شود.
برخی کتاب‌ها، حال و هوای درونی و بیرونی خاصی را می‌طلبند... زمان و زمانه خاصی را می‌طلبند... ترتیب و توالی و نظم خاصی را می‌طلبند... این‌طور نیستند که زود رام خواننده بشوند و ما بتوانیم سوارشان بشویم و بتازیم.
مثال می‌زنم؛ کتابی از توماس مان را (کوهستان جادو) به نیمه هم نرساندم... خیلی هم تلاش کردم... ولی دیدم اگر ادامه بدهم از کوهستان پرت می‌شوم! برگشتم پایین! بعد در میان دوستانم کسی را دیدم که از لذت فتح آن و مناظر زیبای آن کلی با من حرف زد... خُب البته من تا الان هم در خودم این توان را ندیده‌ام که دوباره به سمت کوهستان جادو بروم ولی این دلیل نمی‌شود که شور و شعف دوستم را انکار کنم. این بخشی از قضیه است.

ROHAM سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:54 ب.ظ http://www-divaneiposhtedivar-ir.blogsky.com

سلام استاد.
ممنون از لطفتان.
خیلی ممنون.
و خسته نباشید؛خدا قوت!. :)

سلام
ما محصلی بیش نیستیم.
سلامت و موفق باشید.

بندباز سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:43 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

جناب میله
با خواندن این جمله در این پست، واقعا نفسم گرفت و قلبم به درد آمد: "در طول سال‌های پرشمارش دریافت که دروغ، راحت‌تر از تردید، مفیدتر از عشق و بادوام‌تر از حقیقت است."

لاجرم باقی متن را بعدا مطالعه می کنم خودم را آماده کرده بودم برای شوخی کردن با این کتاب منتها دردش آنقدر عمیق بود که زمینم بزند...

سلام
حق می‌دهم که بعد از خواندن آن جمله که دوز واقع‌گرایی‌اش کمی بیش از حد تحمل است نفس آدم بالا نیاید ولیکن از شوخی کردن غافل نشوید

بندباز سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:56 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

نتوانستم ادامه اش ندهم... ما داریم این کتاب را زندگی می کنیم... نمیدانم چرا از اینکه این خطوط رو جلوی چشمم گذاشته اید، حس می کنم باید مُرد!...

یک نفس عمیق...

ترجمه ی امرایی بسیار بهتر است.

ما کارائیبی نیستیم اما تک تکمان شاید به جرات بشود گفت که دیکتاتورهای کوچکی هستیم که دیکتاتوری بزرگ را خواهانیم...

بهتر است سکوت کنم... حالم خوش نیست...

باید زندگی کرد!
ترجمه امرایی به نظر من هم بهتر آمد چون لحن و ساختارش به متن اصلی نزدیکتر است ولیکن جای کار برای بهتر شدن را دارد.
یاد آن کلیپی افتادم که در آن گروهی جمع شده بودند از ملیت‌های مختلف و بعد تست‌هایی انجام دادند و مشخص کردند که هر کدام چند درصد از نژادهای مختلف اختلاط دارند و... حالا کاری به درست و غلط بودن آن ندارم بلکه می خواستم بگم کی گفته ما کارائیبی نیستیم
دیکتاتورهای خوفی هستیم! آب نیست وگرنه شناگران خوبی هستیم....

رضا سه‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:02 ب.ظ http://netyab.net/nets/georgia/batumi

خدا بیامرز

روانشاد

مهرداد چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:37 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
خسته نباشی
با خوندن این مطلب قبل اینکه کامنت ها رو بخونم یه حالی داشتم که گویی یک بوی بد رو در اطرافم احساس کردم که همینجور این بو زیاد و زیاد تر شد تا جایی که در پایان متن داشت خفه ام می کرد . و این به واقع اتفاق افتاد و من نمیدونستم که این بخاطر متنه.
با خوندن کامنتا و اتفاق افتادن چیزی شبیه به این برای بندباز و یادآوری کردن قذافی توسط خانم محبوبه یقین پیدا کردم که از این متن نشأت میگیره.
به واقع متن حقیقتیست که چون با عادت ما به غیر آن برایمان تلخ به نظر می آید .
و البته شاید هم این تلخی نشأت گرفته از اندک حس دیکتاتوری موجود در درون همه ما باشد.
جدا از درد کشیدن مظلومین تحت حکومت ظالم دیکتاتور ،اگر لحظه ای حال و احوال و زندگی شخص دیکتاتور رو تصور کنیم و خودمون رو بزاریم جاش. چقدر جای ترحم داره و چقدر بیچاره اس و خودش هم اینو در زمان زوالش و یا حتی قدرتش میدونه و چی براش بدتر از اینه ،چه بسا مرگ در این لحظه نجاتشه.

الهی قمشه ای نازنین هم زیبا گفت:
خاک این کاخ کیانی را فلک بر باد باد
ساقیا هشیارکن مستان پشت میز را

سلام
مستان پشت میز به ندرت و به ندرت و به ندرت هوشیار می‌شوند... در کل دنیا بگردی به اندازه انگشتان دست هم پیدا نمی‌کنی! به همین خاطر نلسون ماندلا و کناره‌گیری‌اش موجب حیرت و تحسین همگان می‌شود.
قدرت چیز عجیبی است... چه بسیار آدمهایی که همانند شیخ صنعان‌ و سیذارتا و... واله و شیدا شدند...منتها برخلاف آنها ، اینها شیدای قدرت شدند و برخلاف آنها که بالاخره به نوعی عاقبت به خیر شدند آبرویی از اینها باقی نماند و نخواهد ماند!

مدادسیاه چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 03:34 ب.ظ

پاییز پدر سالار در سالهای دانشجویی خواندم. شور و شوق ام را از خواندنش به یاد دارم.
با مارکز موافق نیستم که مهمترین کارش است. این مقام به نظرم به صد سال تنهایی تعلق دارد.

سلام
فکر کنم خیلی‌ها با نظر ایشان موافق نباشند!
گمان کنم در زمان دانشجویی نمی‌توانستم از پس خواندن این کتاب برآیم! احتمالاً نیمه‌کاره رها می‌شد

آرش پنج‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:13 ق.ظ

چقدرا که علم شما زیاده که آدم عنکبوت میشه. اونقدرا که خوندم ایقدرا موثر نشدم! شما نوشتارتون شده باشه هم خودش کتابِ. تاثیر باشید و پیروز

سلام

وای به حال این دیار
محصل کودنی بیش نیستم اما کمی سمج
سلامت باشی

ماهور جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:50 ق.ظ

بالاخره تموم شد
تاخیرم تو خوندنش به انتخاب مترجم بد هم ربط داشت
مجبور شدم وسطای کتاب با یه ترجمه ی دیگه از اول شروع کنم
اسیر مداحی شدن رو خیلی خوب گفتی
کتاب برام یه جوری بود هم کشش داشت و هم نداشت
گاهی کلافه ام میکرد اما نمیتونستم ادامه اش ندم یا بزارمش کنار
شعرگونه بودنشو بعد از دو بار ترجمه از زبان مبدا باز هم حس میکردم
بعضی جملاتش و بعضی تحلیل هاش عالی بود
خصوصیاتی که فهرست کردین تو منسجم شدن کتاب تو ذهنم خیلی کمک کرد
غیر از این خصوصیات رو داشته باشی نمیتونی دیکتاتور باشی
شخصیتهای دیگه ی داستان هم خیلی جای فکر داشت میشه برای اونا هم لیست نوشت
من در اخر با ترجمه ی راهور کتابو خوندم

سلام
بسیار عالی
ترجمه اولی که دست گرفتید کدام بود؟
در به کار بردن صفت کشش برای این کتاب واقعاً باید احتیاط کرد. ساختار تقریباً دایره‌وار که طی بخش‌های مختلف اصلاً جلو نمی‌رود معمولاً خواننده را کمی دفع می‌کند...لحن و نثر هم کمی پیچیدگی داشته باشد دیگر بدتر می‌شود... و از همه مهمتر ایمان‌مان به ترجمه‌ای که در دست داریم از دست بدهیم فاتحه‌ی ما خوانده است! و در این فقره مطمئنم که همه ترجمه‌های موجود واجد شرایطی هستند که ایمان آدم را بر باد می‌دهند در کل خواندنش آسان نیست.
من اوایلِ ترجمه راهور به نظرم خیلی بهتر از اواخرِ آن آمد... البته چند پاراگراف از هر بخش را بیشتر ندیدم. از نظر لحن شاعرانه بین پارسا و امرایی بود.

ماهور شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:33 ب.ظ

نمیدونم دچار وسواس بدی شدم تو انتخاب مترجم
همش دوست دارم ترجمه های مختلف یک اثر رو با هم بخونم
فکر میکنم نکنه یه چیزی جا بمونه من نفهممش!!!!
بار اول داشتم با ترجمه ی محمد فیروز بخت میخوندم حالا نمیدونم ترجمه بد بود یا دلایل دیگه داشت که مطلب برام خیلی گنگ اومد
با تغییر مترجمم به راهور خیلی روووون تر از قبل خوندم
من روی واژه ی کشش اصرار دارم کتاب برام واقعا کشش داشت
اتفاقا چون گنگ میشد گاهی ترغیبم میکرد که برم جلوتر تا بفهممش
واقعا کتابو نتونستم رها کنم
البته من به یه فرمولی رسیدم تو خوندن کتابهای سخت که شاید همه قبلا رسیده اند من اینقدر دیر :اونم اینه که حتما اسمها یا یه سری اطلاعات رو روی کاغذ از اول کتاب مینویسم و ثانیا کتاب رو بلند میخونم
خیلی بیشتر روون میشه برام!!!!
کتاب بعدیم سلاخ خانه شماره پنجه که جا داره همینجا درخواست کتابهای لطیف تر و مهربونترو داشته باشم بابا مردیم از این همه خشونت . دیشب میخواستم جگر خورد کنم اون صحنه ی دل و روده خالی کردن و شکنجه ها از جلوی چشام نمیرفت
و نکته ی جالب اینه که چند روز پیش دوستی داشت بهم درباره ی لوس بودن و بی اختیار بودن بعضی مردها دربرابر مادراشون انتقاد میکرد گفتم کجای کاری دیکتاتور و قدرتمند هم باشن بازم همینن!!!!!

سلام
واقعاً وسواس بدی است حتماً توصیه می‌کنم در همین مراحل اولیه جلویش را بگیرید. درک می‌کنم چون خودم هم گاهی (و در مورد این اثر به طور خاص) درگیر عود این وسواس می‌شوم. ببینید به طور قطع و یقین هر متن ساده‌ای را در اختیار چند مترجم قرار بدهید خروجی آنها حتماً دارای تفاوت‌هایی خواهد بود. این تفاوت‌ها با توجه به درجه پیچیدگی متن بالا و پایین می‌شود. پس تقریباً این تفاوت‌ها طبیعی است... کاری هم از دست ما برنمی‌آید! پس خودمان را عذاب ندهیم!
الان اگر بخواهم مثال بزنم نقض غرض کرده‌ام پس مثال نمی‌زنم
کار اولتان را گاهی برخی از دوستان می‌کنند و از انجام آن رضایت دارند. اما کار دوم یعنی بلند خواندن را خودم در مواردی که در یک پاراگراف گیر می‌کنم و بعد از دو سه بار خواندن هم گره باز نشده انجام می‌دهم... بلند خواندن... من خودم بشخصه از این جواب گرفته‌ام... انگار تمرکز را افزایش می‌دهد. پیشنهاد خوبی است
با توجه به نتیجه انتخابات پست قبل که همین امروز جمعبندی خواهد شد کتاب بعدی راهنمای مسافران مجانی کهکشان است که بسیار لطیف خواهد بود ایشالللله من هفت هشت صفحه ای از آن را امروز شروع کردم و واقعاً الان وقتشه به شما هم توصیه می کنم.
و اما در مورد نکته آخر و "برخی" مردان شاید باید واکنش خفیفی نشان بدهم اما واکنش نشان نمی‌دهم و فقط به این بیت شعر اشاره‌ای گذرا می‌کنم:
چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

بندباز شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 07:32 ب.ظ http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
بله، یادم آمد آن کلیپ را و تعجب تک تک آدم ها که آنقدر به اصالتشان مغرور بودند. واقعا هم ، کسی چه می داند! شاید ما هم کارائیبی باشیم، یاد فیلم دزدان کارائیب افتادم و جک گنجشکه! چقدر من این فیلم و داستانش را دوست دارم...

سلام
نقاط مشترک زیادی داریم با ایشان...
ظاهرمان شاید کمی متفاوت باشد اما وقتی آب گیر می‌آوریم ظاهرمان هم خیلی شبیه آنها می‌شود

قاسم طوبایی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:28 ق.ظ

سلام میله جان
ترجمه حسین مهری اش رو یک نفر برام آورده
به نظر شما خوبه شروع کنم؟

سلام رفیق
من آن ترجمه را ندیدم اما مترجم نسخه‌ای که من خواندم در مقدمه اشاره کرده بود که ترجمه ایشان ترجمه قابل اعتنایی بوده است. لذا به نظرم خوب است شروع کنی.
فقط پیشاپیش شما را به صبر توصیه می‌کنم. البته خوشبختانه الان با فضایی که پیش رویت هست غریبه نیستی و به نظرم راحت‌تر می‌توانی پیش بروی و دقیق‌تر از من
موفق باشی

سحر سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 09:16 ق.ظ

بیشتر از بیست سال قبل خوندمش و اون موقع ها فقط نویسنده برام مهم بود، نه مترجم ها و ضمنا مترجم ها هم اینطوری بازار نشر رو به هم نریخته بودن!
از جمله کارهای اولی بود که از مارکز میخوندم و یادمه به زور تمومش کردم و با مداد عزیز کاملا موافقم که بی شک بهترین کار مارکز صد سال تنهایی است و بعدش هم گزارش یک جنایت از پیش اعلام شده!

در آن لیست معروف کتاب های " شروع شده اما ناتمام مانده ی " گود ریدز حضور دارد طبعا
و همینطور در فهرستهای "بهترین های رئالیسم جادویی"، "دارای جملات طولانی"، " شاعرانه ترین عناوین"، " چهارفصل"!،" دشوارترین رمان ها" و " بهترین های لاتین" ... دوستان به هر زحمتی که هست ادامه اش دهند!!

سلام
بیست سال خودش یک عمر است... من هم همان زمان‌ها صدسال تنهایی را خواندم!
این کتاب در چه لیست‌های عجیب و غریبی حضور دارد بخصوص کتاب‌های ناتمام و دشوارترین‌ها... به نظرم به‌حق در این لیست‌ها حضور دارد!
قابل توجه دوستان

قاسم طوبایی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:37 ق.ظ

در حال حاضر چند کتاب با هم پیش میروند:
1- پول خون
2- آخرین انار دنیا
3- باغ های شنی

امیدوارم در سری بعدی این کتاب را جا بدهیم لابه لای کتابهای در دست مطالعه. تا الان که فکر کنم هفت ماه میلادی رد شده من 9تا کتاب خوندم و با پیشبینی 100 کتاب در سال جدید میلادی فرسنگها فاصله دارم... ها ها ها ها
سنگ بزرگ برداشتم.

پیش‌بینی 100 کتاب در سال واقعاً سنگ بسیار بزرگی است... در دوران اوج هم نتوانستم به چنین عددی نزدیک بشوم! 30 الی 40 عدد معقولی است.

مجید مویدی جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:09 ب.ظ http://majidmoayyedi.blogsky.com

درود بر جناب میله ی عزیز
یادداشت خوبت رو که خوندم، رفتم و دوباره سری به یاداشتی که قبلا خودم نوشته بودم زدم.
1- ترجمه ی "فیروز بخت" رو خوندم و یادمه که ازش راضی بودم و هستم. چند وقت پیش قسمت هایی از رمان رو بارها بازخونی کردم. چنان که می دونی، لذتی چند چندان بردم.
2- اگر اشکالی نداشته باشه، خدمت خواننده ها بگم که نقلی که درباره ی شیوه ی نوشتن مارکز آوردی، تو مقدمه ی داستانِ "گزارش یک قتل"، به ترجمه ی سرکار خانم "لیلی گلستان" اومده.
گفتم شاید بد نباشه یه آدرسی به رفقا بدم؛ شاید کسی دوست داشت بیشتر درباره ش بخونه.
3- در مورد یه سری از مشخصه های دیکتاتور ها که تو هم برشمردی، باهات موافقم. منظورم همون "توهم توطئه" و "توهم برحق بودن و عشقِ مردم" و... .
اما موافق نیستم که پدرسالار رو "تیپیکال" بدونیم. اتفاقا به نظرم پرداخت مارکز انقدر قوی هست که "شخصیت" دیکتاتور رو ساخته. یعنی ورای ویژگی های مشترکش با بقیه ی دیکتاتورها، یه انسانِ کاملا متمایزه. با ضعف ها، آرزوها، رویاها ... مختص به خودش.

سلام بر مجیدخان مویدی
1- هوووم پس آن ترجمه هم قابل تامل است. البته روح و روان خواننده هم در این حس بسیار تاثیرگذار است.
2- گمانم باید جاهای دیگه هم آمده باشد چون من هنوز آن کتاب را نخوانده‌ام. ضمناً الان با پخش این ویدیوی تداکس تهران از خانم گلستان جو فضای مجازی در مورد اسم ایشان حساس است عمدتاً میگن چرا ایشان احساس موفقیت می‌کند در حالیکه فردی که باباش اسم و رسمی دارد و پول و پله‌ای باید آنها را بر باد بدهد
3- منظورم از تیپیکال بودن این دیکتاتور آن مبحث تیپ و شخصیت در داستان نبود. منظورم این بود که این شخصیت قابل تسری به همه دیکتاتورهای آن منطقه و چه بسا مناطق دیگر را دارد. یک نمونه از این جنس که تقریباً تمام خصوصیات اصلی همجنس‌های خودش را بروز می‌دهد.
ممنون رفیق
3-

مجید مویدی جمعه 13 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:16 ب.ظ

4- لیست سحر خیلی جالب بود برام؛ اصلا خبر نداشتم از وجود همچین لیست هایی :))
و واقعا هم باید جزء همه شون باشه.
البته با روایتی که از ترجمه گفتی، باید توی این لیست هم بیاد:
رمان های با "بیشترین تعداد ترجمه به یک زبان"!!
5- دیگه اینکه، چند تا شخصیت فرعی هم توی رمان بود که به شدت برام جذاب بودن.
یکیش اون سرخپوستی که محافظ پدرسالار بود. یکی "مانوئلا سانچز"، یکی هم مادر دیکتاتور.
توی یادداشتم گفته بودم که دوست دارم یه ذره راجع یه "زن" توی آثار شاخص لاتین حرف بزنم. شاید الان فرصت خوبی باشه.

4- من هم خبرهایی به این دقت نداشتم. در لیست رمان‌هایی با بیشترین ترجمه حضور خواهد داشت منتها نه در صدر آن! رتبه خوبی دارد اما صدرنشین نیست... صدرنشین بلامنازع آن لیست مزرعه حیوانات جورج اورول است
5- برای من شخصیت بدل دیکتاتور و اون یارو ناچو هم جالب بود. اون سرخپوسته رو همش در اون باغ موز به تصور می‌آورم که دارد شوهر اون زن رو ریش‌ریش می‌کنه

سحر شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 05:22 ب.ظ

حتما فهرست های مرتبط با کتاب هایی رو که می خونی در گودریدز جست و جو کن، مجید ... گاهی اوقات خیلی جالبه!

من که از توشون خوراک ترجمه هم گیر میارم البته اگر این مترجم های میگ میگ چیزی برای ما بدبخت بیچاره ها باقی بگذارند، بس که سریع اند قدرتی خدا

سلام خانم مترجم گرامی
روش جستجو را هم کمی توضیح بدهید. من بفهمم دوستان رو به این سمت سوق می‌دهم
مترجم‌های میگ‌میگ
خیلی تشبیه خدایی بود

سحر دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 06:09 ب.ظ

باید زیر معرفی کتاب در گودریدز، درست قبل از شروع کامنت خوانندگان را ببینید؛ نوشته شده:

Lists with this book

که دو تا فهرست اصلی رو معرفی کرده، اما کوچکتر زیرشان نوشته شده:

More lists with this book in

که اونجا دیگه تمام لیست ها براساس نمره ای که خوانندگان می دهند، موجود است ... دوستان حال داشتند در آن انتخاب ها هم شرکت کنند!

ممنون رفیق
این از آن راهنمایی‌های ارزشمند بود
من اتفاقاً توی گودریدز هم گاهی اندک فعالیتی می‌کنم اما تا الان با این قضیه مواجه نشده بودم... یعنی به چشمم نخورده بود!!!
مرسیییییی

kuroky سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:54 ق.ظ

چیز جالب توجه مارکز اینه ک اسم کتاباش خیلی قشنگه
صد سال تنهایی
پاییز پدر سالار
عشق سالهای وبا

اما
رئالیسم جادویی رو نمیپسندم ان هم ب وخامت مارکز

سلام
بله عناوین زیبایی هستند. حالا اگر من می‌خواستم چنین اشاره‌ای بکنم ممکن بود بگویم اسم کتاباش خیلی قشنگه مثل:
کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد
تشییع جنازه مادربزرگ
ژنرال در هزارتوی خود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد