میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سور بز - ماریو بارگاس یوسا

قضاوت ما در مورد دیکتاتورها چگونه است؟ ممکن است در پاسخ به این سوال بگوییم مانند پدیده‌های دیگر همه‌ی وجوه مثبت و منفی آن را در کفه ترازو قرار می‌دهیم و بر اساس برآیند آن داوری می‌کنیم. چنین فعالیتی بر روی کاغذ هم کار سختی است چرا که لیست کردن تبعات مستقیم و غیرمستقیم دیکتاتوری شاید فقط از عهده‌ی یک تیم تحقیقاتی چندرشته‌ای و صرف سالها بررسی و پژوهش بربیاید اما چند راه میان‌بُر هم وجود دارد. یکی از این راه‌ها مبتنی بر تجربه‌هایِ پیشینیِ عقلایِ عالم است که اصولاً دیکتاتوری را امری مذموم می‌شمارند و معتقدند حتی با وجود برخی آثار مثبت (مثلاً رشد اقتصادی یا توسعه زیرساخت‌ها و ... در اثر مدیریت متمرکز) برآیند این شیوه حکومت در هیچ کجای این دنیا مطلوب نبوده است. لذا همین‌که یک فرد یا گروه همه‌رشته‌های قدرت را قبضه کنند، رسانه‌ها را از رسالت خود تهی کنند، در دل مردم ترس بیاندازند، کارگزاران حکومت را به بله‌قربان‌گو مبدل کنند، می‌توانیم با اطمینان بگوییم که یک دیکتاتوری شکل گرفته و برآیند آثار آن منفی است.

راه میان‌بُر دیگر اما راهی است که عامه مردم (معمولاً بعد از گذشت یکی دو نسل) می‌روند! آنها در مقایسه شرایط فعلی خود با برخی وجوه زندگی در دوران دیکتاتور، که معمولاً از دل خاطرات شفاهی و شنیده‌ها بیرون آمده است، اقدام به قضاوت می‌کنند و حکم صادر می‌کنند. مثل این شخص در رمان سور بز که در مورد دوران دیکتاتور سابق چنین سخن می‌گوید:

«چطور یادم باشد؟ وقتی کشته شد من فقط چهار پنج سال داشتم. غیر از حرف‌هایی که توی خانه‌مان شنیدم چیزی یادم نمی‌آید... منظورم این است که تروخیو شاید هم دیکتاتور، یا این چیزهایی که درباره‌اش می‌گویند بود، اما انگار وضع  مردم آن وقت‌ها بهتر بود. هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود. درست نمی‌گویم؟» ... شاید راست می‌گفتند که به خاطر این دولت‌های افتضاح که پشت سر هم سرکار آمده بودند، مردم دومینیکن دلشان هوای تروخیو را می‌کرد. آن بی‌حرمتی‌ها، آدم‌کشی‌ها، فساد، جاسوسی و خبرچینی، گوشه‌گیری و آن ترس از یادشان رفته بود. هراس بدل به اسطوره شده بود.«هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود.»

این تیپ قضاوت، خواسته یا ناخواسته، مشعل دیکتاتوری و پوپولیسم را همواره روشن نگاه داشته و در آینده نیز فروزان نگاه خواهد داشت! با این مقدمه به سراغ یک شاهکار دیگر از جناب یوسا می‌رویم که در آن با روایتی استادانه به سراغ یکی از دیکتاتورهای آمریکای لاتین یعنی رافائل لئونیداس تروخیو رفته است که از سال 1930 تا 1961 زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت. نویسنده اینجا نیز به همان روشی که در رمان جنگ آخرزمان عمل کرده تمام منابع (کتابها و اسناد و مدارک مرتبط با موضوع داستان و حتی روزنامه‌ها و مجله‌های منتشر شده در آن دوران) را خوانده و با آدم‌هایی که تجربه‌ی زیستن در آن زمان-مکان را داشته‌اند (از عاملین و قاتلین تروخیو) مصاحبه کرده و خلاصه با انبانی پُر اقدام به نوشتن کرده است. طبعاً هستند کسانی که چنین تحقیقاتی از آنها برمی‌آید اما چیزی که ماحصل این تحقیقات را برای خوانندگانی مثل من، خواندنی می‌کند چیست!؟ چگونه این اطلاعات به خلق و بازنمایی دوران تروخیو در قالب یک رمان تبدیل می‌شود و آن هم رمانی شاهکار!؟ اساساً مگر می‌شود شش کتاب از یک نویسنده بخوانی و هر شش‌تا شاهکار باشد!؟ دلایل زیادی می‌توان برشمرد. اولین چیزی که به نظرم رسید تسلط و هنر یوسا در انتخاب فرم روایت است. هرکدام از این رمان‌ها فرم خاص و منحصربه‌فردی دارد که نشان از تسلط او در این عرصه دارد. این‌که این تسلط از کجا آمده است خود موضوع بحث جداگانه‌ایست که در این مقال نمی‌گنجد!

در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.

******

در مورد نویسنده قبلاً چیزهایی (مثلاً اینجا) نوشته‌ام. تکرارش خالی از لطف نیست که برخی نویسنده‌ها بعد از تلاش در خلق آثار خود به افتخار دریافت جوایز نائل می‌شوند که یکی از قله‌های آن در عالم ادبیات، جایزه نوبل است. به هر حال نویسندگانی مفتخر به دریافت این جایزه شده‌اند اما گاهی چنین پیش می‌آید که جایزه نوبل این افتخار نصیبش می‌شود که به نویسنده‌ای بزرگ تعلق یابد... در مورد یوسا که چنین است!

مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر علم، چاپ چهارم 1388، تیراژ 3300 نسخه، 623 صفحه.

............

پ‌ن1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A. (نمره در سایت گودریدز 4.27 نمره در آمازون 4.3)

پ‌ن2: در مورد مرگ در آند (اینجا)، سالهای سگی (اینجا و اینجا)، گفتگو در کاتدرال (اینجا و اینجا)، جنگ آخرزمان (اینجا)، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا (اینجا) نوشته‌ام.

پ‌ن3: یکی از ساده‌ترین آثار یوسا تا جایی که من خوانده‌ام همین کتاب است و می‌تواند برای شروع خواندن آثار این نویسنده گزینه‌ی خوبی باشد.

پ‌ن4: در مورد دیکتاتورهای آمریکای لاتین در اینجا و اینجا هم چیزهایی نوشته‌ام که در مورد تروخیو هم کاملاً صادق است. 

  

ادامه مطلب ...

تصویر دوریان گری!

جوانی حدوداً سی و پنج ساله بود. لاغر و خجول و بی‌صدا... از آن‌هایی که ممکن است از دیوار صدا دربیاید ولی از آنها صدایی بیرون نخواهد آمد. یک سالی بود که به اداره روبرویی ما نقل مکان کرده بود. ما در سالن L شکلی در زیر سقف یک سوله کار می‌کردیم. قسمت دراز این سالن محل کار ما بود و اداره روبرویی، آن بخش پایه L را اشغال کرده بود. پشت دیوار بود و گاهی که با ما روبرو می‌شد خیلی آرام و زیرلفظی سلام و علیکی می‌کرد. آدم بی‌آزاری به نظر می‌رسید.

وقتی خبر رسید که پست ریاست اداره ما به ایشان واگذار شده است خوشحال شدیم. مسئولین قبلی کاری کرده بودند که همه ما از رفتنشان خوشحال باشیم. حُکمش موقت بود و ما می‌ترسیدیم که نتواند از پس کار بربیاید و فردی از تیم قبلی بازگردد. از جان و دل یا از ترس آن چماق‌های پیشین طوری کار کردیم که هیچ نقصی به چشم نیاید. دوران قشنگی بود، هدفی داشتیم و با رضایت به سر کار می‌رفتیم. آن زمان شش یا هفت سال سابقهٔ کار داشتم و همکارانم از من بی‌تجربه‌تر.

...

سالها از آن دوره گذشته است. تصویر رئیس همچون تصویر دوریان گری، پیش چشم ما تغییر کرد. هیچکدام از ما نمی‌توانیم تصویر آن جوان خجول و بی‌آزار را در ذهن‌مان بازسازی کنیم یا آن را با تصویر امروزی او مطابقت دهیم. هر کدام از ما که به گذشته فکر می‌کند چهره‌اش در هم فرو می‌رود، حتی آنهایی که توانستند فرار کنند، به خارج از اداره، به خارج از مدیریت، به خارج از سازمان، به خارج از کشور. زیردستان فعلی آن رئیس وقتی به ما از بند رستگان می‌رسند چیزهایی تعریف می‌کنند که تعجب ما را بیشتر از پیش برمی‌انگیزد. جالب است که در میان برخی از این همکاران نام کفن‌دزدهای قبلی اندک تقدسی نیز پیدا کرده است!

...

مشکل از کجا بود؟

ماهیت قدرت!؟ شخصیت استبدادزدهٔ ما!؟ ساختارهای فشل سازمانی!؟ علاوه بر این سه مورد حتماً دلایل دیگری هم قابل ارائه است. به نظر می‌رسد فکر کردن به ریشه‌های این چنین تحولاتی مفیدتر از غر زدن به زمین و آسمان است!

...

نقل است که ملانصرالدین برای تعمیر سقف خانه‌اش، مصالح را بار الاغ کرد و از پله‌ها بالا برد؛ مصالح را خالی کرد اما هر چه کرد نتوانست الاغ را از پله‌ها پایین بیاورد... الاغ آن‌قدر بالا و پایین پرید تا هم سقف خراب شد و هم خودش از بین رفت.

مطمئناً اگر خودمان را به جای ملا بگذاریم هم باید بابت سقف گریه کنیم، هم بابت الاغی که کلی هزینه بابتش پرداخت شده بود و می‌توانست کارهای مفیدی انجام بدهد... و البته بد نیست به خاطر قصورات خودمان نیز اشکی بریزیم!

....

پ ن 1: عنوان مطلب نام اثر ماندگار اسکار وایلد است. در مورد آن کتاب می‌توانید اینجا را بخوانید.

 

پاییز پدرسالار- گابریل گارسیا مارکز

خزان خودکامه یا پاییز پدرسالار توصیفی شاعرانه و خاص از یک دیکتاتور تیپیکال از خطه‌ی آمریکای لاتین است که البته با مختصری حذف و اضافه می‌توان بر دیکتاتورهای نقاط دیگر جهان تطبیق داد. داستان از جایی آغاز می‌شود که در تعطیلات انتهای هفته، لاشخورها با شکافتن توری پنجره‌های عمارت ریاست‌جمهوری وارد آن می‌شوند و برخی از مردم با دیدن این صحنه بالاخره جرئت می‌کنند وارد محوطه کاخ شوند. برخی از آنها در روزهای گذشته یک گاو را برای لحظاتی روی ایوان کاخ دیده بودند اما از آنجایی که گاوها نمی‌توانند از پله‌ها بالا بروند و وارد اتاق مخصوص بالاترین مقام کشوری بشوند به این نتیجه رسیده بودند که چنان چیزی را ندیده‌اند! اما حالا با دیدن لاشخورها...

درهای عمارت با کوچکترین فشار باز می‌شود، خبری از سربازان و محافظان نیست، خبری از خیل زنان و فرزندان نامشروع دیکتاتور نیست، هیچ‌کس نیست و علف‌های هرز همه‌جا را فرا گرفته است. در ساختمان اصلی تاپاله گاو و لاشه‌های گاو که توسط کرکس‌ها خورده شده است در همه‌جا دیده می‌شود و بالاخره:

در آنجا او را دیدیم، در تک‌پوش نظامی نخی بی‌نشان و پوتین‌هایش، با مهمیز طلا بر پاشنه چپ، پیرتر از همه پیرمردها و همه جانوران خشکی یا دریا، دمر بر زمین دراز کشیده و دست راستش را بالش سر کرده بود، همان‌گونه که هر شب، در همه شب‌های دراز زندگی نکبت‌بار مستبدی منزوی خوابیده بود.

ژنرال پیرمردی است که بنا به روایات مختلف بین 107 تا 232 سال عمر کرده بود، عمری دراز و افسانه‌ای و حکومتی که بسیار طولانی می‌نمود و به جاودانگی پهلو می‌زد. اما از آنجا که هیچ چیز این دنیا ابدی نیست، زمان او نیز به پایان رسید و چیزی از او باقی نماند، جز جنازه‌ای دریده شده توسط لاشخورها، عمارتی آکنده از تاپاله گاو و فضله پرندگان، حدود پنج‌هزار فرزند نامشروع، تصویری که همه‌جا بود، مملکتی به فنا رفته، افسانه‌هایی در مورد او و خانواده‌اش، شعرها و ترانه‌هایی در هجوش، داستان‌هایی در باب جنایات و کارهای احمقانه‌اش... داستان در واقع روایت شاعرانه و تلخی است از زندگی او. کتاب حاوی شش پاره است که همگی با همان صحنه ابتدایی داستان یعنی پیدا شدن جسد دیکتاتور آغاز می‌شود. مثل شعری بلند و شش‌تکه که هر تکه‌اش با ابیاتی تقریباً مشابه آغاز شده باشد. 

*******

مارکز این اثر را مهمترین کار ادبی خودش می‌داند. سال‌ها روی آن کار کرد و چندین بار آن را متوقف و دوباره از نو آغاز کرده بود و آن‌قدر این کار را ادامه داد تا لحن و ساختار مناسب و مورد نظرش را یافت. اصولاً نوشتن داستان دیکتاتورها از موضوعات اساسی و مورد علاقه نویسندگان آمریکای لاتین است و چه آثار نابی...

در این داستان مارکز تلاش کرده است عصاره دیکتاتورهای منطقه کارائیب را در شخصیت داستانش بریزد. مارکز نقل می‌کند که ژنرال عمر توریخیوس (دیکتاتور پانامایی از 1972 تا 1981) دو روز قبل از مرگش به او گفته است:«خزان خودکامه بهترین داستان توست؛ ما همه همانطور هستیم که تو توصیف می‌کنی!»... در ادامه مطلب خواهیم دید که مارکز آنها را چگونه توصیف کرده است.

این کتاب دست‌کم شش ترجمه‌ چاپ شده دارد که ممکن است به زودی به هفت افزایش یابد. اولین بار  انتشارات امیرکبیر در سال 1358 با ترجمه حسین مهری این کتاب را روانه بازار کرده است. پس از آن ترجمه محمد فیروزبخت است که توسط پنج ناشر مختلف وارد بازار شده است. محمدرضا راه‌ور و سهیلا اینانلو نیز طبع و بخت خود را آزموده‌اند اما تنها ترجمه‌هایی که از چاپ اول (با یک ناشر) عبور کرده‌اند، ترجمه‌های کیومرث پارسای (چاپ یازدهم1395) و اسدالله امرایی (چاپ سوم 1395) است. در ادامه مختصری در این خصوص نیز خواهم نوشت.

...........................

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 است (در سایت آمازون 4.1 و در گودریدز 3.84 از مجموع 13560 رای).

پ ن 2: مشخصات کتاب من، نشر ثالث، ترجمه اسدالله امرایی، چاپ اول1391، تیراژ 1100نسخه، 296صفحه

 

ادامه مطلب ...

روح پراگ 4 - آخرین ناخونک و انتخابات!

گروه‌هایی که به فعالیت مخفی رانده شده بودند می‌بایست بر گرفتاری‌های بسیاری چیره می‌شدند. آن‌ها را عذاب داده بودند، اذیت کرده بودند، و از دسترسی به تکنیک‌های ارتباطی مدرن محروم ساخته بودند، آن ها را پاره‌پاره کرده بودند، و از امکان امرار معاش از طریق فعالیت ذهنی و روشنفکری محروم کرده بودند. اما آن‌ها برتری‌هایی هم بر قدرت داشتند. آن‌ها در میان خود چندین شخصیت استثنایی و پرجذبه داشتند. این انسان‌ها اقتداری اخلاقی به دست آوردند، و آمدند تا برای هر کسی که سخت مشتاق زندگی بامعنا، زندگی در حقیقت بود، تجسم امید به تغییر به سوی بهبودی باشند.]...[ در 1975 دو متن عالی که موجبات روند اقدام‌های بعدی را فراهم آورد به رشته‌ی تحریر درآمد و رونوشت‌های آن به سرعت پخش شد.]...[ مقاله‌ی نخست]نامه سرگشاده واتسلاو هاول به دکتر هوساک[  تحلیل درخشان نظام موجود و پیش‌بینی فروپاشی‌ای بود که موجباتش را موضع ضدانسانی و ضدفرهنگی رژیم فراهم می‌آورد. مقاله‌ی دوم  ]مجموعه تحقیقاتی موسوم به مقالات نوین اثر فیلسوف برجسته یان پاتوچکا[  به تشریح چهارچوب و اهداف مبارزه، و امکان‌های بالقوه‌ی فرهنگ و انسان‌های روشنفکر می‌پرداخت. ]...[ اوپوزیسیون فرهنگی بر امکانات بالقوه و محدودیت‌های خود وقوف داشت. این جنبش، همچنان که در ذات هر جنبش فرهنگی است، بیش از هر چیز به فرد متکی بود. این واقعیت که قدرت توتالیتر از آن‌چه آن را قابل اعتمادترین ابزار حکومت تلقی می‌کرد – یعنی، حق سازمان‌دهی کردن- به‌دقت تمام محافظت می‌کرد، موجب شد که تأکید اوپوزیسیون بر فرد به عنوان نیرویی غیرقابل جایگزین در تاریخ حتی بااهمیت‌تر شود. اوپوزیسیون فرهنگی این را هم دریافت که هرگز نباید وارد قلمروی شود که قدرت موجود به شدت بر آن مسلط بود، یعنی، قلمرو زور و خشونت. دریافت که تنها امیدش محدود کردن مبارزه در حدی است که قدرت موجود نتواند با آن مقابله به مثل کند؛ به عبارت دیگر، قلمرو ذهن و روح. همین امر بود که بدان ماهیتی صلح‌آمیز بخشید و از پیش ویژگی «مخملی» انقلاب پانزده سال بعد را مشخص کرد. (روح پراگ – فرهنگ در برابر توتالیتاریسم، صص 144-146 ، تاریخ نگارش مه 1990)

..........


پ ن : از میان گزینه‌های زیر یکی را انتخاب کنید:

1-      اتحادیه ابلهان   جان کندی تول

2-      جاده                      کورمک مک‌کارتی

3-      سرباز خوب       فورد مادوکس فورد

4-      کمدی انسانی   ویلیام سارویان

5-      هالیوود               چارلز بوکوفسکی

روح پراگ 3 - آیا به روح اعتقاد دارید!؟

اگر قدرت چنان مطلق شود که بتواند مرتکب هر گونه عمل خودسرانه‌ای بشود، بتواند هر کسی را به ناحق متهم، بازداشت، محاکمه، و او را به ارتکاب جرایم موهوم محکوم کند، اموالش را مصادره کند، کار و آزادیش را از او بگیرد، و از همه مهم‌تر، در ملاء عام به او توهین کند و بی‌آبرویش سازد، ترس نیز می‌تواند آن‌قدر مطلق شود که قدرت در واقع برای تداوم بخشیدن به خود نیازی به انجام دادن هیچ‌یک از این کارها نداشته باشد. قدرت‌ها فقط گه‌گاه نیاز دارند نشان بدهند که می‌خواهند و می‌توانند مستبدانه رفتار کنند. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که در آن قدرتمندها با ابزارهایی حکومت می‌کنند که با هر آن‌چه بشر تاکنون شناخته تفاوت دارد. این قدرتمندها می‌توانند آحاد بشر و نیز تمام انسان‌ها را کنترل و نابود کنند. مادام که این ابزارها وجود دارند، دنیای ما دنیای ترس باقی خواهد ماند. (روح پراگ - قدرتمندان و بی‌قدرت‌ها ، ص132 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)

..........

در میان ضعفا، آن‌هایی که رؤیای نجات دادن جهان و رهانیدن آن (و خودشان) از ترس را از طریق حکومت خود در سر می‌پرورانند، خودشان را گول می‌زنند. نوع بشر توسط قدرتی که ضعفای پیشین در اختیار قرار گرفته‌اند آزاد نخواهد شد، زیرا ضعفا در همان روزی که به قدرت می‌رسند بی‌گناهی خود را از دست خواهند داد. آن‌ها به محض این‌که ترس از دست دادن قدرت هنوز نامستحکم خود، و رؤیاها و برنامه‌های تحقق‌نایافته‌ی خود برشان دارد، دست‌هاشان را به خون خواهند آلود و در دور و اطراف خود بذر وحشت خواهند پاشید، و محصول آن را نیز درو خواهند کرد. آن‌ها نمی‌توانند از شر ترس خلاصی یابند. آن‌ها در ترس از انتقامجویی، در ترس از دوباره پرتاب شدن به همان جایی که از آن آمده‌اند خواهند زیست، و از اعمال خود به وحشت خواهند افتاد. قدرت توأم با ترس موجب جنون و افسارگسیختگی می‌شود. قدرت ضعفای پیشین غالباً سبعانه‌تر از قدرتی است که توسط قدرتمندان سرنگون شده (به توسط آن‌ها) اعمال می‌شد، زیرا با این‌که ممکن است صاحبان قدرت کنترل حکومت را به دست گیرند، اما ترس هیچ گاه دست از سر خودشان برنمی‌دارد. (روح پراگ - قدرتمندان و بی‌قدرت‌ها ، ص134 ، تاریخ نگارش ژانویه 1980)

.........

پ ن 1: در انتظار روزهای خوب... روزهایی که بتوان اندکی فراغت جهت وبلاگ‌نویسی یافت... حالا روز هم نشد عیب نداره! از این جهت خواندن روح پراگ و نوشتن این پست‌ها مفر خوبی برای من در چنین روزهایی است. پس درود بر روح پراگ! و اَی تووو روح خوزه آرکادیا آئورلیانو!! همراهان قدیمی تا حدودی حدس خواهند زد که ضمیر مرجع این نفرین به کجا برمی‌گردد. واقعاً گاهی سرنوشت، سر شوخی را بدجور باز می‌کند... با دادن هزینه‌های مادی و معنوی بسیار در سازمان جابجا می‌شوید و چند وقت بعد، فردی که از دستش فرار نموده‌اید با بسطِ یدی فراتر از قبل، بالاسر شما قرار گیرد... اینجاست که باید پرسید آقای اقبال آیا شما به روح اعتقاد دارید!؟

پ ن 2: عکس کلیما با توجه به حس و حال پی‌نوشت1 انتخاب شده است!