قضاوت ما در مورد دیکتاتورها چگونه است؟ ممکن است در پاسخ به این سوال بگوییم مانند پدیدههای دیگر همهی وجوه مثبت و منفی آن را در کفه ترازو قرار میدهیم و بر اساس برآیند آن داوری میکنیم. چنین فعالیتی بر روی کاغذ هم کار سختی است چرا که لیست کردن تبعات مستقیم و غیرمستقیم دیکتاتوری شاید فقط از عهدهی یک تیم تحقیقاتی چندرشتهای و صرف سالها بررسی و پژوهش بربیاید اما چند راه میانبُر هم وجود دارد. یکی از این راهها مبتنی بر تجربههایِ پیشینیِ عقلایِ عالم است که اصولاً دیکتاتوری را امری مذموم میشمارند و معتقدند حتی با وجود برخی آثار مثبت (مثلاً رشد اقتصادی یا توسعه زیرساختها و ... در اثر مدیریت متمرکز) برآیند این شیوه حکومت در هیچ کجای این دنیا مطلوب نبوده است. لذا همینکه یک فرد یا گروه همهرشتههای قدرت را قبضه کنند، رسانهها را از رسالت خود تهی کنند، در دل مردم ترس بیاندازند، کارگزاران حکومت را به بلهقربانگو مبدل کنند، میتوانیم با اطمینان بگوییم که یک دیکتاتوری شکل گرفته و برآیند آثار آن منفی است.
راه میانبُر دیگر اما راهی است که عامه مردم (معمولاً بعد از گذشت یکی دو نسل) میروند! آنها در مقایسه شرایط فعلی خود با برخی وجوه زندگی در دوران دیکتاتور، که معمولاً از دل خاطرات شفاهی و شنیدهها بیرون آمده است، اقدام به قضاوت میکنند و حکم صادر میکنند. مثل این شخص در رمان سور بز که در مورد دوران دیکتاتور سابق چنین سخن میگوید:
«چطور یادم باشد؟ وقتی کشته شد من فقط چهار پنج سال داشتم. غیر از حرفهایی که توی خانهمان شنیدم چیزی یادم نمیآید... منظورم این است که تروخیو شاید هم دیکتاتور، یا این چیزهایی که دربارهاش میگویند بود، اما انگار وضع مردم آن وقتها بهتر بود. هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود. درست نمیگویم؟» ... شاید راست میگفتند که به خاطر این دولتهای افتضاح که پشت سر هم سرکار آمده بودند، مردم دومینیکن دلشان هوای تروخیو را میکرد. آن بیحرمتیها، آدمکشیها، فساد، جاسوسی و خبرچینی، گوشهگیری و آن ترس از یادشان رفته بود. هراس بدل به اسطوره شده بود.«هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود.»
این تیپ قضاوت، خواسته یا ناخواسته، مشعل دیکتاتوری و پوپولیسم را همواره روشن نگاه داشته و در آینده نیز فروزان نگاه خواهد داشت! با این مقدمه به سراغ یک شاهکار دیگر از جناب یوسا میرویم که در آن با روایتی استادانه به سراغ یکی از دیکتاتورهای آمریکای لاتین یعنی رافائل لئونیداس تروخیو رفته است که از سال 1930 تا 1961 زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت. نویسنده اینجا نیز به همان روشی که در رمان جنگ آخرزمان عمل کرده تمام منابع (کتابها و اسناد و مدارک مرتبط با موضوع داستان و حتی روزنامهها و مجلههای منتشر شده در آن دوران) را خوانده و با آدمهایی که تجربهی زیستن در آن زمان-مکان را داشتهاند (از عاملین و قاتلین تروخیو) مصاحبه کرده و خلاصه با انبانی پُر اقدام به نوشتن کرده است. طبعاً هستند کسانی که چنین تحقیقاتی از آنها برمیآید اما چیزی که ماحصل این تحقیقات را برای خوانندگانی مثل من، خواندنی میکند چیست!؟ چگونه این اطلاعات به خلق و بازنمایی دوران تروخیو در قالب یک رمان تبدیل میشود و آن هم رمانی شاهکار!؟ اساساً مگر میشود شش کتاب از یک نویسنده بخوانی و هر ششتا شاهکار باشد!؟ دلایل زیادی میتوان برشمرد. اولین چیزی که به نظرم رسید تسلط و هنر یوسا در انتخاب فرم روایت است. هرکدام از این رمانها فرم خاص و منحصربهفردی دارد که نشان از تسلط او در این عرصه دارد. اینکه این تسلط از کجا آمده است خود موضوع بحث جداگانهایست که در این مقال نمیگنجد!
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
در مورد نویسنده قبلاً چیزهایی (مثلاً اینجا) نوشتهام. تکرارش خالی از لطف نیست که برخی نویسندهها بعد از تلاش در خلق آثار خود به افتخار دریافت جوایز نائل میشوند که یکی از قلههای آن در عالم ادبیات، جایزه نوبل است. به هر حال نویسندگانی مفتخر به دریافت این جایزه شدهاند اما گاهی چنین پیش میآید که جایزه نوبل این افتخار نصیبش میشود که به نویسندهای بزرگ تعلق یابد... در مورد یوسا که چنین است!
مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر علم، چاپ چهارم 1388، تیراژ 3300 نسخه، 623 صفحه.
............
پن1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A. (نمره در سایت گودریدز 4.27 نمره در آمازون 4.3)
پن2: در مورد مرگ در آند (اینجا)، سالهای سگی (اینجا و اینجا)، گفتگو در کاتدرال (اینجا و اینجا)، جنگ آخرزمان (اینجا)، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا (اینجا) نوشتهام.
پن3: یکی از سادهترین آثار یوسا تا جایی که من خواندهام همین کتاب است و میتواند برای شروع خواندن آثار این نویسنده گزینهی خوبی باشد.
پن4: در مورد دیکتاتورهای آمریکای لاتین در اینجا و اینجا هم چیزهایی نوشتهام که در مورد تروخیو هم کاملاً صادق است.
ادامه مطلب ...
چه خوب که بازپرس نیستم!
پشت در شعبه بازپرسی نشستهام. تقریباً اولین نفری هستم که صبح اول وقت وارد دادسرا شدهام، به خیال خودم زود آمدهام که زود بروم، تجربه این چند سالی که دویدهام هیچگاه مرا از این خیال باز نداشته است و هر بار مثل ماهی قرمزهایی که معروف است حافظهشان یک شبانهروز بیشتر عمر ندارد، خوش و خرم، مثل روز اول به دادسرا میروم. البته بیانصافی هم نباید بکنم، به این شدت هم نیست، الان مدتهاست که حواسم به پاکت سیگارم هست که هنگام ورود به دادسرا بر باد نرود!
پشت در شعبه روی سکو نشستهام. بخشی از راهرو و سرسرای طبقه در دیدرسم قرار دارد. کارمندانی که تاخیر داشتهاند کمکم به همراه مشتریان از راه میرسند و هر کدام در جایگاه خود قرار میگیرند. صندلیها یکی یکی اشغال میشوند. آن طرف راهرو، یکی از مراجعین کف کفشش را روی صندلی میگذارد و دستی به قسمت بالای کفشش میرساند. کمی متعجب شدم! اما وقتی کارش تمام شد و پایش را جابجا کرد و کفش دیگرش را هم روی سطح صندلی گذاشت، تعجبم کمتر شد!
همهی گروههای تلگرامی را مرور کردهام اما هنوز بازپرس نیامده است. شعبههای دیگر پر جنبوجوش شدهاند و شاکیان (همان مظنونین همیشگی!) با اضطراب وارد شعبهها میشوند؛ اگر پر حرارت وارد شوند، خنک و آویزان بیرون میآیند و اگر خونسرد وارد شوند، هنگام خروج چهرهشان همانند کسانی است که با فلفل تنبیه شدهاند.
کسانی که وارد شعبهی من! میشوند ناگزیر از جلوی من عبور میکنند. حالا که شارژ گوشی در آستانه تمام شدن است دوست دارم به چهرهها دقت کنم. بالاخره بعد از دو ساعت و اندی ما را به داخل فرا میخوانند... بعد از دیدن قیافه بازپرس با خودم تخمین میزنم که حدوداً یک ساعت پیش از جلوی من رد شده بود!
چهار ردیف صندلی روبروی میز بازپرس قرار گرفته است و من در ردیف اول مینشینم. مراجعین پنج یا شش پروندهی دیگر با من وارد شدهاند تا احتمالاً تأخیر رخ داده جبران شود. پرونده اولی که باز میکند مربوط به یک نزاع است و شاکی آن جوانی حدوداً سی ساله است که در ردیف پشتی من نشسته است. بازپرس پرونده را ورق میزند و چند سوال و جواب رد و بدل میشود. اجمالاً دستگیرم میشود که پنج نفر از قدارهبندهای محله به مغازه شاکی حمله کردهاند و ضمن تخریب منقل و ویترین و قلیانها کتک مفصلی هم به شاکی زدهاند که مستنداتش در پرونده موجود است منتها نکته جالبش این است که یکی از آنها به سختی مجروح شده است؛ به گفته شاکی و شاهدانش آن یک نفر به طرز غریبی با قمه خودزنی کرده است! برگهای به شاکی داده میشود تا اظهاراتش را بنویسد.
پرونده بعدی قطورتر از آن است که مربوط به من باشد. از شروع صحبت بازپرس مشخص است که اینبار، متهم پرونده جایی پشت سر من نشسته است. یک زوج در معاملهای که چند سال قبل انجام دادهاند چکی به فروشنده دادهاند که پاس نشده است و فروشنده در پی وصول چکش چند سال دویده تا اینکه دهندهی چک از دنیا رفته است و حالا همسر ایشان که اتفاقاً صاحب چک بوده و در زمان معامله حضور داشته، مدعی شده که امضای چک جعلی است و کارشناس هم تأیید کرده است که امضا متعلق به صاحب چک نیست. حالا بازپرس از متهم میخواهد تا بنویسد چطور برگه چک به دست شاکی افتاده است.
با خودم فکر می کنم که متهم راست میگوید یا شاکی... به عقب برمیگردم و نگاهی به چهرهاش میاندازم. تصمیمم را سریع میگیرم: چهرهاش داد میزد! باور کنید قضاوت من ارتباطی به این نداشت که ایشان یکی دو ساعت قبل کف کفشهایش را روی صندلی گذاشته بود!
...........................
پ ن 1: کتاب بعدی یادداشتهای یک دیوانه اثر نیکلای گوگول خواهد بود. پس از آن مطابق نتایج انتخابات قبلی ژاک قضاوقدری و اربابش از دنی دیدرو را خواهیم خواند.
"جک دوربی فیلد" روستایی فقیر و میخواره ایست که پنج شش بچه قد و نیمقد دارد. روزی یکی از کشیشان منطقه که دستی در تاریخ دارد او را در جاده ای می بیند و به او این آگاهی را می دهد که اجدادش با نام فامیل دوربرویل, شوالیه های نامداری بوده اند که املاک و دارایی های زیادی داشته اند , خاندانی که رو به زوال رفتند و در حال حاضر او یکی از تنها بازماندگان آن خاندان اشرافی است. دانستن این موضوع به کل سرنوشت این خانواده را عوض می کند... آنها خانواده ثروتمندی را با نام دوربرویل در مناطق اطراف شناسایی می کنند و به این فکر می افتند که دختر بزرگشان "تس" را به ایشان (زن مسنی که صاحب آن املاک است) معرفی کنند تا بلکه از این راه تحولی در اوضاعشان بدهند. تس به خانه این زن ثروتمند می رود و با پسر این زن روبرو می شود. پسر با دیدن زیبایی تس و سادگی و خامی او و خانواده اش به این صرافت می افتد تا از این نمد , کلاهی برای خودش بدوزد... کلاه دوخته می شود و داستان به واقع ازینجا آغاز می شود: زندگی یک زن فقیر و آبرو بر باد رفته در جامعه ای خشن و خشک که او را گناهکار می داند...
زن خوب و فرمانبر و پارسا
تس (و البته دیگر زنان حاشیه ای داستان) را می توان تاحدودی با تمسک به سعدی این گونه خطاب کرد! چرا که با وجود این که تمایل قلبی برای رفتن به خانه آن زن اشرافی را ندارد اما خودش را مسئول این می داند که به نحوی به خانواده کمک کند. وقتی با ذهن پلید آلک دوربرویل روبرو می شود , می ماند و به کار ادامه می دهد تا به خانواده اش خدمتی کرده باشد. وقتی ناخواسته مورد تجاوز قرار می گیرد خود را مطابق قوانین مذهبی و سنت های محکم اجتماعی, گناهکار حس می کند و هیچ گاه ذره ای به گناهکار بودن خویش شک نمی کند و همیشه سعی می کند همزمان با سخت کار کردن , صلیب خودش را نیز به دوش بکشد و تنها امیدش همان رویای معروف و جهانشمول است که مردی عاشق پیشه , سوار بر اسب سفید از راه برسد و او را از این همه مصیبت و سختی برهاند...اما غافل از آن که مردان تربیت شده در چنین جامعه ای حتا اگر از لحاظ مذهبی , بدعت طلب باشند و دارای عقاید خاص , و حتا اگر خودشان هم مرتکب عمل مشابهی شده باشند و حتا اگر عمل مشابه آنها عامدانه و فاعلانه و داوطلبانه باشد ; باز هم در گوشه ذهنشان موضوع بکارت حجتی بر پاکی و شرافت است.
مبنای داوری
شاید درونمایه داستان و هدف نویسنده را بتوان این گونه خلاصه کرد که , داوری در خصوص افراد نباید بر مبنای عمل انجام شده , صورت پذیرد بلکه برای داوری می بایست به انگیزه ها و تمایلات آن فرد توجه نمود.
زیبایی یا زشتی نهاد کسی را نباید در کارهایش , بلکه در هدفها و انگیزه هایش جستجو کرد ; تاریخ حقیقی آنرا , نه در میان کارهای انجام شده , بلکه در کارهایی که آرزوی انجامش را دارد باید یافت.
***
توماس هاردی شاعر و نویسنده انگلیسی این کتاب که به گفته خودش همه استعدادش را در نوشتن آن به کار گرفته است را در سال 1891 نوشته است. از این نویسنده هفت کتاب در فهرست 1001 کتاب حضور دارد که این کتاب هم یکی از آنهاست.
این کتاب حداقل چهار بار ترجمه شده است:
سیروان آزاد 1362 نشر نو (تس دوربرویل) ... سیروان آزاد نام مستعار مرحوم ابراهیم یونسی است.
مینا سرابی 1363 نشر دنیای نو (تس) !
ابراهیم یونسی 1383 نشر فرهنگ نو (تس دوربرویل)
شهرناز محمد تقی 1386 نشر کاوش پرداز (دوشیزه تس اوربرویل)!!
محمدصادق شریعتی 1388 نشر گویش نو (باکره دوربراویلز)!!!
در مورد تعدد ترجمه و ابداع اسامی جالب!! برای کتاب ها قبلن زیاد نوشته ام و چیزی نمی گویم...
اما ترجمه ای که من خواندم (خانم سرابی) چندان به من نچسبید و احساس کردم در مواقعی که داستان از دیالوگ خارج و حرفهای اساسی نویسنده مطرح می شد , ضعف داشت. شاهدش همان جمله بالایی یا این نمونه:
...تجربه اش در مورد زنان که در ماههای اخیر از طبقه متوسط بافرهنگ به جامعه روستایی گسترش یافته بود, به او آموخته بود که تفاوت اساسی بین زن خوب و عاقل یک قشر اجتماعی و زن خوب و بد , عاقل و احمق همان قشر یا طبقه است.(ص177) (من البته اخیرن به درک خودم مشکوکم ولی ... این جمله بالاخره یعنی چه!!!)
من البته ترجمه های دیگر را ندیده ام و قصدم هم مقایسه آنها نیست.
***
پ ن 1: این همه تلاش من برای کوتاه نویسی بود! چند قسمت کوتاه دیگر در مورد مطالب این کتاب خواهم نوشت.