قضاوت ما در مورد دیکتاتورها چگونه است؟ ممکن است در پاسخ به این سوال بگوییم مانند پدیدههای دیگر همهی وجوه مثبت و منفی آن را در کفه ترازو قرار میدهیم و بر اساس برآیند آن داوری میکنیم. چنین فعالیتی بر روی کاغذ هم کار سختی است چرا که لیست کردن تبعات مستقیم و غیرمستقیم دیکتاتوری شاید فقط از عهدهی یک تیم تحقیقاتی چندرشتهای و صرف سالها بررسی و پژوهش بربیاید اما چند راه میانبُر هم وجود دارد. یکی از این راهها مبتنی بر تجربههایِ پیشینیِ عقلایِ عالم است که اصولاً دیکتاتوری را امری مذموم میشمارند و معتقدند حتی با وجود برخی آثار مثبت (مثلاً رشد اقتصادی یا توسعه زیرساختها و ... در اثر مدیریت متمرکز) برآیند این شیوه حکومت در هیچ کجای این دنیا مطلوب نبوده است. لذا همینکه یک فرد یا گروه همهرشتههای قدرت را قبضه کنند، رسانهها را از رسالت خود تهی کنند، در دل مردم ترس بیاندازند، کارگزاران حکومت را به بلهقربانگو مبدل کنند، میتوانیم با اطمینان بگوییم که یک دیکتاتوری شکل گرفته و برآیند آثار آن منفی است.
راه میانبُر دیگر اما راهی است که عامه مردم (معمولاً بعد از گذشت یکی دو نسل) میروند! آنها در مقایسه شرایط فعلی خود با برخی وجوه زندگی در دوران دیکتاتور، که معمولاً از دل خاطرات شفاهی و شنیدهها بیرون آمده است، اقدام به قضاوت میکنند و حکم صادر میکنند. مثل این شخص در رمان سور بز که در مورد دوران دیکتاتور سابق چنین سخن میگوید:
«چطور یادم باشد؟ وقتی کشته شد من فقط چهار پنج سال داشتم. غیر از حرفهایی که توی خانهمان شنیدم چیزی یادم نمیآید... منظورم این است که تروخیو شاید هم دیکتاتور، یا این چیزهایی که دربارهاش میگویند بود، اما انگار وضع مردم آن وقتها بهتر بود. هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود. درست نمیگویم؟» ... شاید راست میگفتند که به خاطر این دولتهای افتضاح که پشت سر هم سرکار آمده بودند، مردم دومینیکن دلشان هوای تروخیو را میکرد. آن بیحرمتیها، آدمکشیها، فساد، جاسوسی و خبرچینی، گوشهگیری و آن ترس از یادشان رفته بود. هراس بدل به اسطوره شده بود.«هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود.»
این تیپ قضاوت، خواسته یا ناخواسته، مشعل دیکتاتوری و پوپولیسم را همواره روشن نگاه داشته و در آینده نیز فروزان نگاه خواهد داشت! با این مقدمه به سراغ یک شاهکار دیگر از جناب یوسا میرویم که در آن با روایتی استادانه به سراغ یکی از دیکتاتورهای آمریکای لاتین یعنی رافائل لئونیداس تروخیو رفته است که از سال 1930 تا 1961 زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت. نویسنده اینجا نیز به همان روشی که در رمان جنگ آخرزمان عمل کرده تمام منابع (کتابها و اسناد و مدارک مرتبط با موضوع داستان و حتی روزنامهها و مجلههای منتشر شده در آن دوران) را خوانده و با آدمهایی که تجربهی زیستن در آن زمان-مکان را داشتهاند (از عاملین و قاتلین تروخیو) مصاحبه کرده و خلاصه با انبانی پُر اقدام به نوشتن کرده است. طبعاً هستند کسانی که چنین تحقیقاتی از آنها برمیآید اما چیزی که ماحصل این تحقیقات را برای خوانندگانی مثل من، خواندنی میکند چیست!؟ چگونه این اطلاعات به خلق و بازنمایی دوران تروخیو در قالب یک رمان تبدیل میشود و آن هم رمانی شاهکار!؟ اساساً مگر میشود شش کتاب از یک نویسنده بخوانی و هر ششتا شاهکار باشد!؟ دلایل زیادی میتوان برشمرد. اولین چیزی که به نظرم رسید تسلط و هنر یوسا در انتخاب فرم روایت است. هرکدام از این رمانها فرم خاص و منحصربهفردی دارد که نشان از تسلط او در این عرصه دارد. اینکه این تسلط از کجا آمده است خود موضوع بحث جداگانهایست که در این مقال نمیگنجد!
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
در مورد نویسنده قبلاً چیزهایی (مثلاً اینجا) نوشتهام. تکرارش خالی از لطف نیست که برخی نویسندهها بعد از تلاش در خلق آثار خود به افتخار دریافت جوایز نائل میشوند که یکی از قلههای آن در عالم ادبیات، جایزه نوبل است. به هر حال نویسندگانی مفتخر به دریافت این جایزه شدهاند اما گاهی چنین پیش میآید که جایزه نوبل این افتخار نصیبش میشود که به نویسندهای بزرگ تعلق یابد... در مورد یوسا که چنین است!
مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر علم، چاپ چهارم 1388، تیراژ 3300 نسخه، 623 صفحه.
............
پن1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A. (نمره در سایت گودریدز 4.27 نمره در آمازون 4.3)
پن2: در مورد مرگ در آند (اینجا)، سالهای سگی (اینجا و اینجا)، گفتگو در کاتدرال (اینجا و اینجا)، جنگ آخرزمان (اینجا)، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا (اینجا) نوشتهام.
پن3: یکی از سادهترین آثار یوسا تا جایی که من خواندهام همین کتاب است و میتواند برای شروع خواندن آثار این نویسنده گزینهی خوبی باشد.
پن4: در مورد دیکتاتورهای آمریکای لاتین در اینجا و اینجا هم چیزهایی نوشتهام که در مورد تروخیو هم کاملاً صادق است.
فرم روایت
داستان توسط راوی دانای کل در سه زمان متفاوت روایت میشود. خط اول داستان توسط زنی 49 ساله به نام اورانیا آغاز میشود که بعد از 35 سال دوری از دومنیکن در سال 1996 به وطن بازگشته است. پدر او آگوستین کابرال در دورهای از نزدیکترین افراد به تروخیو بوده است اما چندی است که به سبب سکته مغزی قادر به سخن گفتن نیست. آنطور که از ابتدای داستان مشخص است اورانیا کینه عمیقی از پدر خود در دل دارد بهگونهای که در این سالها به نامههای پدر و حتی تلفنهای او پاسخی نداده است. او به وطن بازگشته است درحالیکه در مورد علت این بازگشت هنوز تردید دارد اما راوی که گاه بهصورت دومشخص او را مورد خطاب قرار میدهد برای ما روشن میکند که علت بازگشت او به یاد آوردن و خلاص شدن از عقدهایست که زندگی او را تحتتاثیر قرار داده است. هفت فصل از 24 فصل کتاب به این خط داستانی اختصاص دارد.
خط دوم داستان از صبح روز 30 ماه مه سال 1961 با بیدار شدن تروخیو از خواب آغاز میشود. او که فردی بهغایت منظم است طبق معمول سی سال گذشته ساعت 4 صبح بلند میشود و برنامه روزانه خود را پی میگیرد. او 20 ساعت در روز کار میکند... پشتکار و نظمی که محصول آموزشهای سخت نظامی او در محضر تفنگداران دریایی آمریکاست. شش فصل از کتاب به این خط داستانی اختصاص دارد.
خط سوم داستان مربوط به شب سیام ماه مه 1961 است و در خودرویی روایت میشود که سرنشینانش در کمین تروخیو نشستهاند تا او را ترور کنند. پنج فصل از کتاب به این آدمها و پیشینه و انگیزههایشان اختصاص دارد.
خط دوم و سوم به یکدیگر میرسند و پس از آن ما را در شش فصل پرشتاب به همراه خود میبرند. در نهایت خط اول داستانی تکملهای بر این خطوط میگذارد که تا آخر عمر فراموش نخواهید کرد و این هنر خلق و بازنمایی داستان بر اساس واقعیتی است که همه از پایان آن خبر دارند و اگر هم نداشته باشند در همان فصل ابتدایی از آن باخبر شدهاند!
توهم دیکتاتوری صالح!
اصطلاح دیکتاتوری صالح برای ما عبارت ناآشنایی نیست چون در دورههای مختلف، برخی برای توجیه حکومت مورد علاقهی خود از این عبارت بهره بردهاند و اساساً تناقض موجود در این عبارت هم برایشان اهمیتی نداشته است. همین الان هم ممکن است برخی با اشاره به توفیق چین در کنترل کرونا دوباره فیلشان در این زمینه یاد هندوستان کند و از ممکن و مطلوب بودن دیکتاتوری سخن بگویند!
تروخیو همانگونه که در کتاب با او آشنا میشویم آدم منظم و کارآمدی است کما اینکه دشمنانش هم معترفاند که او تحولی در کشور به وجود آورده است و این تحول نه فقط در ساخت بزرگراهها و پلها و کارخانههایی که در این دوران ساخته شده قابل مشاهده است بلکه در عرصههای مختلف سیاسی، نظامی، قانونگذاری و بخصوص اقتصادی دیده میشود. این را برخی قاتلین او به زبان میآورند. اما طبعاً سررشته همهی امور در همهی حوزهها دست خودش بود و از این حیث، دیگر دیکتاتورهای تاریخ دومینیکن در قیاس با او کوتولهای بیش نیستند.
درصد بالایی از بنگاههای اقتصادی متعلق به اوست و زیر نظر مستقیم او اداره میشود. چرا!؟ چون اگر متعلق به بخش خصوصی و یا دولت بودند، کارگزاران از بالا تا پایین، دستشان به هرچه میرسید میدزدیدند و یا از کار خود میزدند اما در این حالت چنانچه قصوری از یک کارگزار سر بزند میداند که تقاص سختی در انتظار اوست! ولذا همه کارشان را درست انجام میدهند و به همین خاطر مملکت رو به توسعه حرکت کرده و میکند. در یک کلام تروخیو، ترس از خود را مایه خیر و برکت برای کشور میداند.
او به هیچوجه به دنبال انباشت سرمایه برای خودش نیست و عاشقانه این درآمدها را برای تحکیم پایههای حکومت صرف میکند خواه در قالب پرداخت رشوه به آمریکاییها یا پرداخت به مردم و نمایش مردمدوستی.
اوضاع و احوال اقتصادی اما این اواخر آنگونه که او دوست دارد پیش نمیرود. به خاطر سیاستهای تندروانهی او (نقض حقوق بشر در داخل و بدتر از آن اقدام به ترور رئیسجمهور ونزوئلا) کشور دچار تحریمی گسترده شده است و همهی آنچه که ساخته است در حال فروپاشی است.
علاوه بر فشارهای خارجی، جسم او هم به دلیل بالا رفتن سن دیگر یاری نمیکند و در اطراف خود هم جانشین لایقی نمیبیند. او معتقد است وقتی خودش نباشد کسی نمیتواند جلوی تنبلی و سهلانگاری و حماقت کارگزاران حکومتی را بگیرد و در نتیجه معلوم نیست بر سر چیزهایی که او یک عمر صرف ساختن آنها کرده است چه میآید. همین نگرانیها که اتفاقاً نگرانیهای درستی است، نشان میدهد دیکتاتوری صالح توهمی بیش نیست. تاریخ کشورها پر است از دیکتاتورهایی که به گمان خود صالح بودند و پس از خروجشان از قدرت (مرگ یا سقوط) از میراث آنها چیزی جز کاریکاتور بر جا نماند. البته در جهان سوم شرایط به گونهای پیش رفته و میرود که عامه مردم همان کاریکاتورها را به اسطورههای خود مبدل میکنند.
دیکتاتور و کاشتن بذر فساد در خانواده
تروخیو نارضایتی شدیدی از نزدیکان خود دارد و این را در طول داستان چندین نوبت بروز میدهد. از پولدوستی همسرش و پُز روشنفکری ساختگی او حالش بد میشود. برادرانش فاقد آن بصیرتی هستند که بتوانند مملکت را بچرخانند. پسرانش مایهی عذاب او هستند چون حس میکند ذرهای از خصوصیات مثبت او را به ارث نبردهاند. او در مجموع خانوادهی خود را افراد مفتخور و بیعرضهای میداند که فقط به فکر سه چیز هستند: پول، عرقخوری و سکس.
او آنها را بزرگترین اشتباه زندگی خود میخواند و هیچ مصیبتی را همانندشان ارزیابی نمیکند. به قولی، با وقت و انرژی که صرف ماستمالی گندکاریهای آنان میکند میتوانست یک کشور دیگر بسازد (ص278). او کاملاً حق دارد چون در شرایط بحرانی و تحریمی کشور که او خروج ارز از کشور را ممنوع کرده است، نزدیکانش اصلاً مراعات نمیکنند و مدام دردسر میآفرینند. اما این فساد عمیق از کجا میآید!؟ از آسمان!؟ از قدرت مطلق و از شیوهی حکومتگردانیِ او میآید. کافیست به مثال زیر توجه کنید: پسر بزرگ او رامفیس، در هفت سالگی به درجهی سرهنگی نایل میشود و در ده سالگی در حضور هیئتهای دیپلوماتیک به درجه ژنرالی ارتقا مییابد! از طرف دیگر عدم اعتماد او به دیگران شامل حال فرزندانش هم میشود و این دو (الطاف بیکران و بیاعتمادی شدید) برزخی میسازد که نتیجهاش را در داستان میخوانیم. در واقع اگر نیک نظر میکرد پرِ خویش را در این قضیه میدید!
دیکتاتور و فرسایشِ کارگزاران
دیکتاتورها معمولاً به کمک مجموعهای از افراد کارآمد، قدرت را به دست میگیرند و توفیقات اولیه آنها به مدد همین افراد به دست میآید. اما چه تضمینی هست که رقیبی از راه نرسد و به کمک همین افراد لایق قدرت را از کف او خارج نکند! آنها همواره از توطئهی اطرافیان بیمناک خواهند بود و لذا مدام آزمایشهایی طراحی میکنند تا هر حرکت مشکوکی را در نطفه خفه کنند. به همین دلیل است که بهمرور اطراف دیکتاتورها از افراد لایق و کارآمد خالی میشود و آنهایی که باقی ماندهاند نیز، ترسِ حذف شدن توسط ولینعمت خویش را همواره حس میکنند. همین ترس باعث میشود به افرادی بیخاصیت، چاپلوس و ریاکار تبدیل شوند یا به قول اورانیا به کهنهی حیض!
تروخیو استادِ به بازی گرفتن و سوءاستفاده از اطرافیان است که نمونههای هوشمندانهای از آن را در داستان میبینیم اما گاهی هم این بازیها احمقانه میشود. مثلاً موقعیت کافکایی سناتور کابرال را در نظر بگیرید؛ او مغضوب شده است و منصب ریاست پارلمان را از دست داده است بدون اینکه خودش یا دیگران بدانند علت آن چیست. در واقع تروخیو علاوه بر اینکه افراد باهوش و لایق را مدام جابهجا میکرد (جهت جلوگیری از قدرت گرفتن) گاهی برای تیز و چابک نگهداشتن کارگزاران ردهبالای نظام، آنها را بدون دلیل مورد غضب قرار میداد تا مثلاً بفهمند هرچه که دارند از صدقه سر رئیس است و خلاصه آنها را به گُهخوری میانداخت! از طرف دیگر از اینکه میدید زیردستانش مدام در حال توطئه علیه یکدیگرند تا نظر رئیس را بیشتر و بیشتر جلب کنند لذت میبرد. خُب! با این وصف چه کسانی در اطراف او باقی میمانند!؟
عاقبت دیکتاتورها تنهایی است. چه بسیار تروخیستهای دوآتشه که سر سالم به گور نبردند و توسط دیکتاتور حذف فیزیکی شدند و چه طنز تلخی که تمامی ترورکنندگانِ او روزگاری از طرفداران سرسخت و متعصب او بودند.
دیکتاتور و مردم
تا اینجای کار دیدیم که دیکتاتور با خودش، خانوادهاش و زیردستانش چه میکند. به نظرم بلایی که او بر سر مردم میآورد از این موارد تلختر، ماندگارتر و اسفناکتر است. البته دیکتاتور خودش اینطور فکر میکند که وجودش برای مردم خیر و برکت داشته است هم در زمینههای اقتصادی و هم وجوه نرمِ تمدنی... «من به مردم شرافت، آزادی، سختکوشی و اخلاق دادم»... اما واقعیت این است که مردم در چنین نظامهایی، دورو و دروغگو بار میآیند. چاپلوسی، خودخواهی، تنبلی، انفعال از عوارض دیگر زندگی در ذیل سایه دیکتاتور است اما بزرگترین خسارت و آسیب را مردم بهخاطر از دست دادن ارادهی آزاد میخورند.
«...اما بعد از خواندن، گوش دادن، تحقیق کردن، فکر کردن بالاخره توانستی سر دربیاوری که چطور میلیونها آدم، لهشده زیر بار تبلیغات و نبود اطلاعات، خو کرده به توحش به زور تلقین و انزوا، محروم از اراده آزاد و حتی از کنجکاوی، به سبب ترس و عادت به بردگی و چاپلوسی، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند. نه اینکه فقط از او بترسند، بلکه دوستش داشته باشند، همان طور که بچهها بالاخره دلبسته پدر و مادر میشوند، به خودشان میباورانند که شلاق و کتک به صلاحشان است، محض خیرخواهی است...»
به همین خاطر است که پس از مرگ تروخیو، هزاران نفر از مردم ساعتها در صف میایستند تا به تابوت او ادای احترام کنند و از ته دل ضجه بزنند و سوگواری کنند. طبعاً همواره این سوال قابل طرح است که چرا آدمهای تحصیلکرده و کتابخوانده و فرهیخته، «که قاعدتاً باید شامه تیزی برای شناخت هر چیز مسخره داشته باشند» در این تلهها سقوط میکنند. خداوند همهی دومینیکنیها را به راست هدایت فرماید! و کسانی که هنوز دلشان برای تروخیو میتپد را به حقِ بانویِ آلتاگراسیا شفا عنایت بفرماید!
برداشتها و برشها
1) گاهی اوقات به این فکر میکنم که چطور یک زمامدار به کارهایی مثل تغییر نام شهرها و... به نام خودش و پاچهخواریهایی از این دست رضایت میدهد! سانتو دومینگو پایتخت جمهوری دومینیکن اولین اقامتگاه اروپاییان در قاره جدید و اولین پایتخت اسپانیا در این قاره بوده است؛ یعنی قدیمیترین شهر در کل قاره آمریکا... آنوقت در دوران تروخیو نام این شهر به سیودادتروخیو (شهر تروخیو) تغییر میکند! آیا واقعاً حس خوبی به آنها دست میدهد!؟
2) ظاهراً وقتی آدم دچار بیماری قدرت میشود متوجه چاپلوسیهای متعفن نمیشود... مثلاً روز تولد مادر تروخیو به عنوان روز مادر انتخاب میشود! ظاهراً در آن دوران هم سیاستهای افزایش جمعیت رواج داشته است و در این روز به مادرانی که بیشترین باروری را داشتهاند جایزه میدادند.
3) تروخیو در دوران سیسالهای که شخص اول این جمهوری بود مجموعاً هجده سال رئیسجمهور بود. او خیلی در بند سمت نبود ولذا از این بازیهای پوتین-مدودوف و امثالهم را از خودش درنیاورد و در باقی دورهها راه را برای اشخاص مورد نظرش باز میکرد و آنها رئیسجمهور میشدند و برای او همین که سررشتهی همهی امور در دستانش باشد کفایت میکرد!
4) تروخیو از آن نظامیانِ ملیگرایِ ضدکمونیستِ باب میلِ آمریکاییها بود اما با روی کار آمدن کندی ستاره بختش افول کرد. او سالها به برخی نمایندگان و سناتورها و خبرنگاران آمریکایی رشوه میداد اما بالاخره مسئله حقوق بشر گریبانش را گرفت. ماجرای کشتن خواهران میرابال را در گوگل جستجو کنید. چنین لغزشهایی در کنار کارهای اطرافیانش عرصه را بر او تنگ کرد. مثلاً یکی از نمایندگان دموکرات کنگره فاش کرد پولهایی که پسر تروخیو در هالیوود صرف عیش و عشرت با هنرپیشههای معروف میکند معادل کمک دولت آمریکا به دومینیکن جهت جلوگیری از نفوذ کمونیسم است؛ تصور کنید مالیاتدهندگان آمریکایی چه حالی شدهاند!
5) شخصیت تروخیو در رمان شهوت سیریناپذیری دارد و در این راستا به اعمالی دست میزند که در میان دیکتاتورهایی که من میشناسم یگانه است! واقعاً منحصر به فرد است!! حالا حساب کنید با این همه پیشینهی درخشان و این همه امکانات... اختیار چند میلیون آدم به دستش بود (تام و تمام)... اما این اواخر اختیار برخی از اعضای بدنش از دست رفته بود... ای وای... به نظرم ترورکنندگان او بر خود نبالند که اگر این فقره رخ نداده بود بعید بود به این سادگی دم به تله بدهد.
6) «جانی آبس» رئیس اطلاعات ارتش دومینیکن فردیست که در میان تروخیستها هم بدنام است. کسی از او خوشش نمیآید چون دست آهنین و خونین تروخیو است. کارهای کثیف را او انجام میدهد. دیکتاتوری که میخواهد سی سال در حکومت باشد به چنین آدمهایی نیاز دارد.
7) در صحنهای تروخیو از آبس سوال میکند که چگونه با همسرش که بهزعم رئیس هیچ خصوصیت جالب توجهی ندارد سر میکند. او پاسخ جالبی میدهد و اذعان میکند هیچ ارتباط مالی یا عاطفی در میان نیست بلکه آن دو برای بقا و پیشرفت یکدیگر دستشان را به خون آلوده کردهاند... تروخیو هم پیوند خودش با وطن را همینگونه توصیف میکند: پیوند خونی!
8) ستون «حرف مردم» در روزنامه اصلی کشور و حساب ویژهای که همگان روی آن دارند بسیار جالب توچه است. نظرات این ستون مستقیماً از طرف بچههای بالا ابلاغ میشود و حاوی نظرات شخص اول مملکت است... حرف مردم!!
9) تکنیک حفظ قدرت توسط این دیکتاتورها معمولاً شامل این سیاست میشود: رقبای داخلی در نطفه خفه شوند و تا وقتی آنها ضعیف باشند همه فشارهای خارجی را میتوان تحمل کرد. ولی پیشتر گفتم که همین سیاست نهایتاً موجب سقوط آنها میشود.
10) آرزوی ترورکنندگان چه بود؟! این بود: دومینیکن یک کشور عادی باشد، با مطبوعاتی آزاد، حکومتی منتخب مردم و دستگاه عدالت. کاش یکی از ایرانیان ساکن دومینیکن برایم مینوشت که بعد از گذشت شصت سال از آن تاریخ، وضعیت چگونه است. یعنی فکر میکنید ایرانی مهاجر به دومینیکن نداریم!؟
11) قوهی باء در آمریکای لاتین جایگاه ویژهای دارد. به گمانم طب سنتی ما در آنجا طرفدار خواهد داشت! جایی که تروخیو از شهرت یکی از دیپلوماتهایش در زمینه امور جنسی به عنوان بهترین تبلیغ برای کشور حمایت میکند برایم جالب بود! نه از آن جهت!! بلکه از این جهت که آن دیپلومات داماد سابق او بود و همین که این داماد سابق هنوز زنده است و بر سر کار و مورد حمایت پدرزن سابق خود است میتوان حکم کرد که ایشان مسائل خانوادگی را با مسائل کاری قاطی نمیکرده است!
12) سرنوشت افراد خانواده واقعاً قابل تامل است... این وسط فقط بانکداران سوئیسی منتفع شدند!
13) همینکه تنها راه خلاصی از بنبستی که دیکتاتور به وجود آورده است کشتن اوست نشان میدهد که هزینههای این روش حکومتگردانی چقدر بالاست.
14) وقتی از تروخیو در صحنهای از داستان سوال میشود که سختترین تصمیمی که در جهت پیشرفت مملکت گرفته است کدام تصمیم بوده است جواب حیرتانگیزی میدهد... دستور قتلعام هائیتیایهای مقیم در کشور... جزیره هیسپانیولا شامل دو کشور است: یکسوم از آن کشور هائیتی و دوسوم متعلق به دومینیکن. اهالی هائیتی سیاهپوست و اهالی دومینیکن سفیدپوست. روایت این بخش خیلی حیرتانگیز است. مخصوصاً آن بخشی که فرمانده ارتش تعریف میکند که مردم عادی در قتل عام جلوتر از ارتش و فراتر از دستور رئیس (قتل مهاجرین بدون مجوز) عمل میکردند. همچنین این موضوع که بعد از گذشت این همه سال هیچکدام از آنها آمار درستی در مورد تعداد کشتهها ندارند!
15) مراتب آدمهای مورد اعتماد رئیس جالب توجه و تقریباً جهانی است! روشنفکران در رده آخر افراد قابل اعتماد قرار دارند.
16) گفتگوی تروخیو با رئیسجمهور بالاگر پیرامون ترفیع ستوانی که قتل خواهران میرابال را عملیاتی کرده است جالب، قابل تامل و خواندنی است. از نظر او بالاگر در این سی و یک سال همراهی با تروخیو فقط با جنبههای دلپذیر حکومت نظیر قوانین و اصلاحات و مذاکرات دیپلوماتیک سر و کار داشته است، چیزی که او هم دوست داشت فقط با آن بخشها درگیر باشد اما حکومت جنبههای کثیفی هم دارد که بدون آنها نمیتوان کاری از پیش برد. از نظر او این جنبههای کثیف ضامن نظم و ثبات و امنیت است. واقعاً درست میگوید چون شعلهی دیکتاتوریها بدون این جنبههای کثیف خیلی زود خاموش خواهد شد.
17) مانوئل آلفونسو و راهی که پیش پای سناتور کابرال میگذارد تا توجه رئیس را مجدداٌ جلب کند هیچگاه فراموشم نخواهد شد. کابرال سی سال زیردست رئیس بوده است... دیگر هویتی برای او باقی نمانده است! بدون رئیس هیچی نیست... یک موجود مفلوک... به همین خاطر به آن تن میدهد.
18) در مجموع به نظرم دومینیکنیها خوششانس بودند (حداقل در روایت یوسا) که فردی مثل بالاگر توانست ابتکار عمل را به دست بگیرد و به نوعی قایق شکسته را با کمترین آسیب به ساحل برساند. حضور چنین افرادی در بزنگاههای تاریخ واقعاً خوششانسی است. البته بعدش را هم باید دید! چون خود ایشان هم بالاخره مجموعاً 27 سال رئیسجمهور بود. شاید نامهای در این رابطه به دستم برسد!
19) یکی از چیزهایی که از تروخیو یادگاری گرفتم این جملهی قصار بود که آدم بیلیاقت از خائن بدتر است. کاش در مورد خورد و خوراکش هم چیزهایی میگفت!!
20) طبعاً در این خلق و بازنمایی در قالب رمان، تخیلات نویسنده بسیار دخیل بوده است اما به عنوان یک خواننده شهادت میدهم نویسنده چیزی را روی کاغذ نیاورده است که در ذیل یک سیستم دیکتاتوری امکان بروز نداشته باشد.
سلام
اجرکم عندالله
۵ از ۵
معلومه حسابی لذت بخش بوده
سلام
تلخیهای خاص خودش را داشت اما وقتی در مقابل چنین آثاری قرار میگیرم روده دراز هم میشوم.
حسین جان،
درود
مثل همیشه عالی، دقیق و موشکافانه بود. استفاده بردم، امیدوارم توفیق برای خواندنش پیدا کنم.
خسته نباشی عزیزجان
سلام بر جناب قربانی عزیز
حتماً در برنامه قرار بدهید.
ممنون از لطف شما
سلام بر میله عزیز
خوب، پس بالاخره نقطه شروع مناسب برای یوسا رو پیدا کردم (احتمالا). امیدوارم کتابخونه ها باز بشن و بتونم برم سری به قفسه های پر از جواهرات مورد علاقه ام بزنم.
ممنون و مراقب خودتون باشید که این میله همیشه افراشته و پربار باشه و بمونه.
سلام بر شیرین گرامی
بله این میتواند نقطه شروع خوبی باشد. از این جهت که رفت و برگشتهای زمانی آن به نسبت برخی آثار دیگر نویسنده تا جایی که من خواندم ساده و راحت است. البته آنها هم در جای خود معرکه هستند.
امیدوارم در قفسه موجود باشد.
ممنون از لطف شما و امیدوارم این شرایط در همه جای جهان به نوعی بگذرد که بیش از این متضرر نشویم. شما هم مراقب باشید
سلام و آرزوی سلامتی برای شما
امیدوارم همیشه چراغ وبلاگ روشن بماند
این کتاب از محدود کتاب هایست که دوبار خواندم. با روایت هایی غیر خطی که دارد.
قسمتی که گفتید مردم در کشتن از ارتش جلوتر بودند باور دارم متاسفانه مردم در حق هم کم جفا نمی کنند.
کجا خواندم مردم در جمعیت خصوصیاتی از خود بروز می دهند که به صورتی فردی حاضر به انجام آن نیستند مانند خشونت و قتل.
به نظر شما جامعه زمینه ساز وجود دیکتاتور ها نیست یعنی اگر بستر جامعه فراهم نباشد دیکتاتور می تواند ظهور کند؟
برخی از کشورها و ملت ها اسطوره ساز هستند یا علاقه زیادی دارند کسی از راه برسد نجاتشان بدهد به نظر شما در این جوامع جان نمی دهد برای حضور منجی؟
سلام دوست عزیز
خاصیت جمع و اجتماعات همین است که گفتید گاهی یک اقلیت محض میتوانند با انگشت گذاشتن به موقع و دقیق روی احساسات، جمعی را به دنبال خود بکشانند و گاه پیش آمده است که این جمعها از اهداف اولیه آن تحریک کنندگان فراتر هم رفتهاند. مثال ساده و غیرسیاسیاش همین استادیومهای فوتبال است! گاهی عدهای قلیل میتوانند کل جمعیت را به دادن شعاری واحد وادارند که در میان این جمعیت حتماً هستند کسانی که در خارج از این مکان و به صورت فردی چنان کلماتی از دهانشان خارج نشود اما در آن وضعیت خارج میشود! گاهی این گردونه چنان میچرخد که دیگر توقفناپذیر شده و کار به خشونتهای گسترده و یا کینههای شدید و عمیق میشود.
اما در مورد سوال... به طور کلی هر امر اجتماعی وقتی وقوع مییابد که همه لوازم و مقدمات و بسترهای آن فراهم باشد. حتی از این هم کلیتر هر پدیدهای وقوع نمییابد تا زمانی که همه مقدمات آن واقع شود. در مورد دیکتاتوری هم همین حکم منطقی صادق است.
گاهی خصوصیات فرهنگی یک ملت همانطور که شما اشاره کردید اجازه به ظهور دیکتاتور میدهد البته گاهی دیکتاتوری محصول شرایط اقتصادی سیاسی اجتماعی است مثلاً ظهور هیتلر در آلمان... شرایط بعد از جنگ جهانی اول به نحوی پیش رفت که دیدیم. منظور اینکه شاید آلمانیها در شرایط عادی ملتی نیستند که منتظر ظهور یک منجی باشند اما در آن دوره مجموع شرایط آنها را آماده افتادن در این دام کرد!
سلامت باشید
در میان آثار خوشبختانه پرشمار یوسا به نظرم بعد از گفتگو در کاتدرال رتبه ی دوم را بشود به سوربز یا جنگ آخر زمان داد.
فکر می کنم سور بز در کالبد شکافی حکومت های استبدادی از موفق ترین آثار ادبی است.
سلام بر مداد گرامی
من بعد از گفتگو در کاتدرال رتبه دوم را به جنگ آخرزمان میدهم ... البته واقعاً سخت است این رتبه بندی و فاصله گذاری... چون همه عالیند... بعد سور بز هم آلخاندرو مایتا هم برای من واقعاً جذاب بود.
سلام
چه نمره ی خوبی... کاملا موافقم حتی برایش کم هم هست ... کتاب عمیقا مهندسی شده است و همه چیز به اندازه سر جای خودش
خب همه ی گفتنیهارو شما زحمت کشیدید و با بیان درجهی یکتون گفتید.
شخصیتها و فیزیکشون و القابشون برام خیلی جالب بود همینطور که در شماره ی هفت اشاره کردید اون مکالمه عالیه کلا همه چیز مربوط به این شخصیت شگفت انگیزه
نکته ی گنگی نداشت همه چیز به جا و ریز ریز سر جای خودشون میشینند و هیجان و کشش تا پایان کتاب دست از سرمان بر نمیدارد و در آخر کتاب هم که... من که پلک هم نمیزدم.. چه بیانی... یوسا توقع و سلیقه ی من رو از کتاب خیلی تغییر داده
اما چه ترور شلخته ای ... چه وادادنهای سریعی هرچند دقیقا شبیه همین ادمهایی بودند که هستیم نه قهرمانان همه چیز تمام
بیانِ رهای کتاب به من خیلی چسبید
سرنوشت بعد از تروخیو هم جالب بود. و قابل تامل و آموزنده
مرسی که این کتاب خوب رو معرفی کردید.
سلام
نویسندگانی از این دست از بازنویسی کارشان نمیترسند. بازنویسی به معنای ادیت نهها! اینکه تغییرات قابل توجهی در برخی خطوط داستانی بدهند و... مثل ورز دادن خمیر و ساختن اشکال متفاوت با آن... هنر همین است دیگر. مهندسی به معنای کلمه نه اصطلاح موجود همین است.
یکی از هنرهای نویسنده همین است که شخصیت صد درصد منفی مثل آبس را جوری شکل میدهد که خواننده شگفتزده میشود. درکش میکند و صرفا@ فقط از او حالش به هم نمیخورد. این درس بزرگی برای نویسندگان جوان است.
تسلط یوسا بر داستان و موضوع آن چنین پیامدی دارد.
و اما ترور: حتماً تمام خوانندگان تعجب میکنند چرا آدمی مثل تروخیو چنین ساده خود را در معرض کشته شدن قرار میدهد... به این مورد تلویحاً اشاره کردم... در کتاب هم آمده است که چرا دستور کاهش حفاظتهای امنیتی را میدهد و من تکرار نمیکنم. در کتاب آمده است که چگونه تسلط بر تحرکات مخالفان دارند و میدانند که توطئهای در حال وقوع است اما این همه سال توفیق در سرکوب چنان بادی در دیکتاتور میدمد که با سر سوزنی میترکد! اما در طرف مقابل هم اوضاع همینطور است... تجربه کار مشترک وقتی نباشد نتیجه همین میشود... از آن مهمتر تاثیر زندگی طولانی در شرایط استبدادی چنین اقتضائاتی را به همراه دارد. اعتماد در حلقههای کوچکی شکل میگیرد و در حلقههای بزرگتر تردید و دودلی پررنگتر است.
آدمهایی که در این سیستم سالها نفس کشیدهاند مثل پپه رومان چنان دچار انفعال و اشکال در تصمیمگیری میشوند که ابلعانه به نظر میرسد ولی عین واقعیت است. دیکتاتوری با آدمها چنین میکند.
از یوسا متشکر باشیم
در میان کارهای یوسا مقام اول از نظر من قطعا مال گفتگو در کاتدرال است و بعد سور بز و در مرحلۀ سوم جنگ آخرالزمان.
این همان طور که در عکس شما کاملا مشخص است در کنار رمانهای مارکز و آستوریاس و البته اون رمان بی نظیر و کمتر شناخته شدۀ "من، برترین" نوشتۀ باستوس پاراگوئه ای بهترین رمانهای این خطه در پرداختن به دیکتاتوری های مخوف هستند.
سلام
پس شما هم با مداد هم نظر هستید. من اما ارادت خاصی به جنگ آخرزمان دارم... شاید به خاطر موضوعش.
من اسم آن کتاب را نشنیده بودم. الان گوگل کردم و دیدم بله واقعاً قابل تامل هستند ایشان. اما جستجو کردم چیزی ازش به فارسی ندیدم. در مورد نویسنده چیزهایی دیدم که خیلی برایم جالب بود. نویسنده بزرگی بوده است. مرسی.
سلام
بابت این یادداشت بسیار عالی از شما دوست عزیزم سپاسگزارم.
سهم من از یوسا مجموعه داستان سردسته ها و رمان کوتاه چه کسی پالومینو مولرو را کشت بوده که البته این دومی را باید باری دیگر بخوانم.
البته جنگ آخر زمان هم مدت هاست که در قفسه ی کتابخانه منتظر من مانده است.
جهت عرض ارادت خدمت رسیدم، بازمیگردم و دوباره یادداشت را میخوانم و باهم بیشتر درباره اش گپ می زنیم.
سلام بر مهرداد
این روزها به این بیشتر فکر میکنم که فرصتها شاید آنقدر نباشد که مثلاً همه کتابهای یوسا را بخوانم و به همین خاطر باید سعی کنم لااقل شاهکارهایش را بخوانم... این مثال بود... در مورد همه نویسندهها این قضیه صادق است. یک پله بالاتر هم میشود رفت و گفت فرصت آنقدر نیست که از هر نویسنده آمریکای لاتین شاهکارهایشان را بخوانم لذا بهتر است ابتدا شاهکارهایی از شاخصترین نویسندههای آن خطه از کره خاکی را بخوانم! این سیاست جدید من است
سلام استاد
اعتراف میکنم شاگرد گریزپایی هستم، اما باور کنید تمام پستهای شما رو میخونم، هر چندگاهی با تاخیر ، و در خصوص جناب تروخیو البته کتاب سور بز رو نخونده ام اما معتقدم رمان در زمانه ی پروانه ها ، شاهکاری ست که ماهیت جناب دیکتاتور رو بخوبی افشا میکنه . نمیدونم سور بز هم تونسته به همون خوبی حق مطلب رو ادا کنه یا خیر
سلام دوست عزیز
باعث خرسندی من است که پیگیر این صفحات هستید.
دیر و زودش چندان اهمیت ندارد مهم این است که کتاب بخوانیم و خوب بخوانیم و پیگیر باشیم.
تعریف آن رمان را هم زیاد شنیدهام و فیلمی که بر اساسش ساخته شد.
مقایسه نمیتوانم بکنم اما این کتاب به خوبی از عهده کار برآمده است.