در ششم مارس سال 1927 در دهکده آراکاتاکا در کلمبیا به دنیا آمد. پدرش داروساز بود و باید در جای دیگری کار میکرد به همین علت، پدربزرگ و مادربزرگ مادریاش مسئولیت پرورش او را بر عهده گرفتند. شخصیت آزادیخواه پدربزرگ، و مادربزرگی که قصههای خیالپردازانه را با لحنی واقعگرایانه تعریف میکرد تاثیر مهمی در آینده او گذاشتند. بعد از درگذشت پدربزرگ و نابینایی مادربزرگش، در هشت سالگی به نزد خانواده خود رفت. تحصیلاتش را از یک مدرسه شبانهروزی آغاز کرد. در 1940 نخستین نوشتههایش را در روزنامهای که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر کرد.
سپس در دانشگاه "بوگوتا" به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. نخستین داستانش با نام "سومین استعفا"، در 1947، در روزنامه میانهرو "البوگوتا" منتشر شد و در سالهای بعد، بیش از ده داستان برای روزنامه نوشت. در 1950 تحصیلات دانشگاهی را کنار گذاشت و به روزنامهنگاری پرداخت. پس از مدتی به عنوان خبرنگار خارجی در کشورهای مختلف اروپایی فعالیت کرد و در 1961 به همراه خانوادهاش در مکزیک ساکن شد.
اولین رمانش را با عنوان ساعت شوم در مکزیک نوشت و سپس شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی کرد و آن را در 1967 به پایان رساند. این اثر در بوینسآیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ رسید و جایزه ادبی رومولو گالگوس را در 1972 نصیب خود کرد. پس از آن به بارسلون نقل مکان کرد. در سال 1970 یشنهاد سفارت کلمبیا در اسپانیا را رد کرد. در این ایام با نگاهی به دیکتاتوری فرانکو، رمان پاییز پدرسالار را نوشت.
در اوایل دهه 80 به کلمبیا بازگشت ولی با تهدید ارتش به همراه همسر و دو فرزندش مجدداً برای زندگی به مکزیک رفت. مارکز در سال 1982 جایزه ادبی نوبل را دریافت کرد. در بیانیه نوبل به عنوان «شعبده باز کلام و بصیرت» توصیف و از آثارش به خاطر انتقال تخیلات سرشار به خواننده ستایش شده است. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی بود، اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبک طبقهبندی کرد.
در سال 1999، مارکز به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد. خاطراتش را در سال 2002 با عنوان «زندهام تا روایت کنم» منتشر کرد. در سال 2012، اعلام شد که او به آلزایمر مبتلا شده و توان داستاننویسی را از دست داده است. در نهایت در هفدهم آوریل سال 2014 در 87سالگی در مکزیکوسیتی درگذشت. میراث او مجموعه بزرگی از کتابهای داستانی و غیرداستانی است که با پیوند دادن افسانه و تاریخ در آن هر چیز ممکن و باورکردنی مینماید.
*****
مطالب قبلی در مورد آثار این نویسنده:
عشق در زمان وبا (سال 1390)
گزارش یک آدمربایی (اینجا و اینجا)(سال1390)
خاطرات روسپیان غمگین من (سال 1391)
پائیز پدرسالار (سال1396)
مطلب بعدی در خصوص مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» از این نویسنده خواهد بود.
این مجموعه شامل سه داستان است: میلارپا، ابراهیمآقا و گلهای قرآن، اسکار و بانوی گلیپوش. داستان اول در سال 1997 و دو داستان دیگر در سالهای 2001 و 2002 منتشر شده است. آنها در واقع سه داستان اول از مجموعهای تحت عنوان چرخه نامرئی به حساب میآیند که تا سال 2019 شامل هشت داستان شده که مستقلاً منتشر شده است.
در مورد برداشتهایم از این سه داستان در ادامه مطلب خواهم نوشت. اما اشتراک آنها چیست؟ صراطهای مستقیم به سوی آرامش و زندگی بهتر! در واقع نویسنده در هر داستان نشان میدهد که در ادیان مختلف ابراهیمی و غیرابراهیمی رویکردهای نجاتبخش و راهکارهای معنوی برای بهبود زندگی انسان وجود دارد که میتواند دست ما را گرفته و در این روزگار راهگشا هم باشد. در داستان اول مفهوم تناسخ و امکانات آن در بودیسم، در داستان دوم راهکار صوفیه در اسلام و در داستان سوم رویکردی در مسیحیت مورد توجه قرار گرفته؛ کاری که در داستانهای بعدی چرخه نامرئی با نحلههای دیگر صورت پذیرفته است. در هر کدام از این داستانها ابتدا مسئلهای به تصویر کشیده شده و سپس شخصیتی که درگیر آن است به کمک فرد دیگری مراحل حل مسئله و غلبه بر بحران را طی میکند؛ فردی که به قولی پیرِ راه است و خضرگونه ما را در طی مراحل یاری میدهد. طبعاً نگاه اشمیت به ادیان انسانمحور است و با رویکردهای ایدئولوژیک یا تکلیفمحور که معمولاً برای ما بیشتر آشناست متفاوت است.
در واقع وضعیت خاصِ ما شاید مانعی برای درک این نگاه باشد که یک دیندار هم میتواند انسانی قانونمدار و مدنی یا عقلانی و یا حتی سکولار یا لیبرال و امثالهم باشد! برای ما واقعاً ایستادن در میانه بام سالهاست که سخت شده است و اصولاً عاشق قرنیزهای پشتبام شدهایم و گویی نذر داریم که از آن طرف سقوط کنیم!
*****
اریک امانوئل اشمیت متولد سال 1960 در لیون فرانسه است. این نمایشنامهنویس موفق حوزههای مختلفی چون داستان کوتاه و رمان و حتی کارگردانی را تجربه کرده و پیش از همه اینها مدرس فلسفه در دانشگاه بوده است. اشمیت جوایز متعددی دریافت و آثارش به زبانهای مختلف ترجمه شده است. تاکنون دو اثر از ایشان در وبلاگ مرور شده است که انصافاً هر دو نمایشنامههای قابل توصیهای بودهاند: خرده جنایتهای زناشوهری و نوای اسرارآمیز.
مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ هشتم بهار 1390، شمارگان 2000نسخه، 168صفحه
....................
پ ن 1: نمره من به داستان اول 3.3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.22 نمره در آمازون 4) نمره من به داستان دوم 3.6 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.85 نمره در آمازون 4.4) نمره من به داستان سوم 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.25 نمره در آمازون 4.8)
پ ن 2: اشمیت فلسفه خوانده است. تدریس هم کرده است. اما معنویتگرا هم هست. خیلی در قید و بند مسیر خاصی هم نیست! به نظر میرسد با هر مسیری که امکان به مقصد رساندن را داشته باشد میانه خوبی داشته باشد و طبعاً مسیرهای زیباتر را ترجیح میدهد، حالا در هر مکتب و مذهبی که باشد. اینجا میتوانید مصاحبه جناب سعید کمالی را با ایشان بخوانید.
پ ن 3: داستان سوم شاید به دلیل آشنایی دقیقتر نویسنده با آن فضا، بهتر از دو داستان دیگر از کار درآمده است علیرغم اینکه در آن دو هم زیباییهایی وجود دارد.
پ ن 4: کتابهای بعدی به ترتیب «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.
ادامه مطلب ...
پسربچهای خیالپرداز را در روستایی کوچک در قرن دوازدهم در شمال ایتالیای فعلی تصور کنید که در زمینه داستانپردازی بسیار توانمند است و مُدام در دور و اطراف آبادی بخصوص در بیشه و جنگلهای آن نواحی در حال چرخزدن است و برای دوستان و خانوادهاش از چیزهای عجیب و غریبی مثل دیدن اسبِ تکشاخ در جنگل یا دیدن و حرف زدن با قدیسی که در آن دیار شهرت دارد، صحبت میکند. او را بهواسطه همین ادعاها به طنز با نام همان قدیس صدا میکنند: بائودولینو!
بائودولینو تواناییهایی غریزی در زمینه یادگیری زبان دارد به همین خاطر در ارتباط با سربازان ژرمن که در آن زمانه معمولاً در این مناطق رفتوآمد داشتند میتوانست به زبان آلمانی هم صحبت کند. یکی از روزهایی که هوایی مهآلود جنگل را فرا گرفته است، با یک سوار زرهپوش که راه خود را گم کرده برخورد میکند و برای خوشایند او از پیشگویی قدیس بائودولینو در زمینه پیروزی آنها در محاصره یکی از شهرهای اطراف که مدتها طول کشیده، سخن میگوید. این سپاهی که شب را در خانه آنها گذرانده است در ازای چند سکه سرپرستی بائودولینو را به عهده میگیرد و با خود به اردوگاه میبرد. بیان پیشگوییهای قدیس بائودولینو توسط این پسربچه دوازده سیزدهساله موجب شادی سربازان و بالا رفتن روحیه آنها میگردد و در طرف مقابل نیز موجبات تسلیم شهر را به سرعت فراهم میآورد چرا که کسی توانایی یا انگیزه مقابله با سپاهی که تحت حمایت پطرس و پولس رسول قرار گرفته را ندارد! پس از این فتح، زندگی بائودولینو که تحت توجهات خاص فردریک اول ملقب به بارباروسا، امپراتور مقدس روم، قرار گرفته وارد مسیری خاص و هیجانانگیز میشود.
همه اتفاقات فوق در قسمتی از فصل اول کتاب بیان میشود؛ کتابی که چهل فصل دارد. بائودولینو داستانپرداز قهاری است و با اینکه صراحتاً چندین نوبت به شیطنتهای خود در زمینه جعل وقایع و واقعنمایی امور تخیلی اشاره میکند اما آنچنان دوستداشتنی و خوشبیان است که ما را به خواندن و شنیدن سرگذشتش وا میدارد؛ خاطراتی که گاه نیشمان را تا بناگوش باز میکند و گاه چشمانمان را به همان میزان گشاد میکند. برای سفر به قرن دوازدهم مرکبی از این باصفاتر نخواهید یافت!
در ادامه مطلب اشاره خواهم کرد به چه دلیل داستان بائودولینو فراتر از آشنایی با وقایع یک دوره تاریخی اهمیت دارد.
********
زندگینامه مختصری از این نویسنده فقید ایتالیایی در اینجا نوشتهام. این چهارمین رمانی است که از ایشان میخوانم و از همه آنها راضی بودهام! نام گل سرخ... آونگ فوکو (اینجا و اینجا و اینجا)... گورستان پراگ... و حالا بائودولینو. این کتاب ارتباط محکمی با آونگ فوکو و گورستان پراگ دارد از این جهت که در هر سه عمده بار داستان بر روی دوش فرد یا افرادی است که به دلایل مختلف علاقه به خلق و جعل وقایع دارند و البته در این مسیر همواره چیزی را خلق میکنند که مورد پذیرش قرار میگیرد! چرا که مردم چیزهایی را قبول میکنند که از پیش به وجود آنها باور دارند.
امیدوارم این شانس را داشته باشم که باقی کارهای اومبرتوی نازنین را هم بخوانم. آمین!
مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، نشر روزنه، چاپ دوم 1390، شمارگان 2000نسخه، 660صفحه در قطع جیبی!
.........
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.76 نمره در آمازون 4.2)
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب «گلهای معرفت» از اریک امانوئل اشمیت، «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.
ادامه مطلب ...
تخصص اومبرتو اکو دوران قرون وسطی است. قبلاً در مورد شاهکارهایی که از ایشان خواندهام چیزهایی نوشتهام: «نام گل سرخ»، «آونگ فوکو» و «گورستان پراگ». بد نیست به عنوان مقدمه برای نوشتن مطلب مربوط به «بائودولینو» کمی به زمان-مکانی که داستان در آن میگذرد بپردازیم، اگرچه میتواند برای برخی مخاطبان توضیح واضحات و تکرار مکررات باشد.
قرون وسطی به دوران مابین دوران تمدن یونان و روم و دوره رنسانس اطلاق میشود یعنی با کمی گِرد کردن؛ حدفاصل سالهای 500 تا 1500 میلادی که معمولاً آن را دورانی سرشار از بربریت و واپسگرایی، جهل و خرافات و توقف کلیه فعالیتهای هنری، ادبی، علمی آموزشی و... میشناسیم. همچون درهای سیاه مابین دو قلهی سپیدپوش از برف! این تلقی تحتتأثیر تاریخنگاران و تحلیلگران دوره رنسانس و عصر روشنگری شکل گرفته که طبعاً کمی مبالغهآمیز و بعضاً نادرست است. واقعیت این است که بسیاری از دستاوردهای قرون اخیر بر روی ستونهایی قرار دارد که در قرون وسطی خواسته یا ناخواسته پیریزی شده است.
قرون وسطی را میتوان به دو نیمه تقسیم کرد: نیمه اول (بین سالهای 500 تا 1000) که بیشتر با آشفتگیهای ناشی از سقوط امپراتوری روم (بخش غربی) نشانهگذاری میشود. در محدوده این امپراتوری عموماً برای نامگذاری ساکنین مناطق بالاتر از رود دانوب و راین عنوان عمومی «بربر» به کار میرفت. این عنوان البته زیاد هم غیرمنصفانه نبود! اما قابل تأمل است که نهایتاً همین بربرها موجبات سقوط روم را فراهم آوردند و در نیمه اول قرون وسطی انواع و اقسام آنها موفق شدند روی قلب امپراتوری سابق (رم شهر بیدفاع) یادگاریهای عمیقی رسم کنند. خشونت، جنگ، از دست رفتن ثبات و طبعاً از دست رفتن برخی دستاوردهای ناشی از ثبات، از شاخصههای این نیمه است.
در نیمه دوم (بین سالهای 1000 تا 1500) آرامآرام نظم سیاسی اجتماعی جدیدی شروع به شکلگیری میکند. فعالیت کلیسا به عنوان یکی از نهادهای بازمانده از دوره قبل، در جهت تبلیغ و اشاعه مسیحیت در نقاط عقبماندهتر و باصطلاح بربرنشینِ اروپا (نظیر آلمان و فرانسه و انگلستانِ کنونی) به بار مینشیند. مبلغان مسیحی به عنوان افراد باسواد (و گاه تنها افراد باسواد!) وارد دمودستگاه قدرتهای محلی و منطقهای میشوند و نوعی ارتباط نظاممند شکل میگیرد. فئودالیسم که در واقع واکنشی به نابسامانیهای پس از سقوط امپراتوری روم است شکل گرفته و در همین دوران به اوج میرسد. اگر در سیستم قبلی امپراتور و سنا و ایالت و شهر نقش اساسی داشتند در این دوره یک نظام مبتنی بر قرارداد و قولوقرار دوطرفه گسترش مییابد؛ همانند سیستم عصبی در نوزاد که به مرور در تمام بدن گسترش و تکامل پیدا میکند. در واقع در پایان این فرایند تکاملی است که مفهوم «ملت» شکل میگیرد. ریشههای مفاهیم یا نهادهایی چون حکومت انتخابی، سرمایهداری، دانشگاه، علوم تجربی و... همه در همین دوره قرار دارد.
در ابتدای نیمه دوم قرون وسطی، اقتدار مرکزی در هیچیک از نقاط مختلف اروپا وجود نداشت اما در انتهای این دوره در انگلستان، فرانسه و اسپانیا دولتهای مرکزی نیرومندی به وجود آمده بود. البته این فرایندی جبری نبود چرا که مثلاً مناطقی مانند آلمان و ایتالیای کنونی که در ابتدای این نیمه، اقتدار مرکزی بیشتری داشتند (تحت عنوان امپراتوری مقدس روم... با امپراتوری روم اشتباه نشود) در انتها از چنین خصوصیتی برخوردار نبودند. شارلمانی نخستین امپراتور مقدس روم است که در سال 800 میلادی قسمتهای وسیعی از اروپا را زیر پرچم خود داشت اما به مرور این عنوان و البته قلمروش آب رفت. ژرمنها که هنوز از بربریت خود خیلی فاصله نگرفته بودند این عنوان را بر روی پادشاه خود گذاشتند؛ پادشاهانی که توسط زمینداران بزرگ آن قلمرو انتخاب میشد، قلمروی که تمام نواحی ژرمننشین در آلمان کنونی و شمال ایتالیا را شامل میشد. رابطه این امپراتوری و کلیسا رابطهای جالب و خواندنی است و اتفاقاً داستان بائودولینو در همین زمان-مکان میگذرد (اواخر قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم) و بازتاب خوبی از این روابط را انعکاس میدهد. هرگاه امپراتورها قدرت بالایی داشتند هوس بر عهده گرفتن جایگاه پادشاه-روحانی در وجودشان غلیان میکرد (جایگاهی که در روم شرقی مورد مشابه آن تقریباً وجود داشت) و دوست داشتند که در تمامی حوزهها ولایت مطلقه را داشته باشند. کلیسا هم البته حربه تکفیر را در دست داشت و از آن استفاده هم میکرد و در دورههایی که پاپ قدرت لازم را داشت با همین حربه کاری میکرد که امپراتور روی زانو برای دستبوسی شرفیاب شود.
در نیمه اول قرون وسطی دستگاه پاپی ضعیف بود و نامزدهای مورد نظر گاه با رشوه و توطئه به این مقام دست مییافتند و به همین سبب امپراتوران و پادشاهان دستِ بالا را داشتند و گاه در انتخاب پاپ مستقیماً دخالت میکردند و همواره انتخاب اسقفها در حوزههای تحت کنترل را خودشان انجام میدادند. پاپ گریگوری هفتم کسی بود که برای اصلاح این نظام فاسد دست بالا زد و ابتدا انتخاب پاپ را در اختیار شورایی از کاردینالها قرار داد و سپس انتخاب مقامات مختلف روحانی را در انحصار سلسلهمراتب کلیسا قرار داد. این امر البته به راحتی میسر نشد و مناقشات بسیاری را ایجاد کرد. یکی از امپراتورهایی که در این زمینه اوج و فرودهای بسیاری را تجربه کرد فردریک اول ملقب به بارباروسا (ریش قرمز) بود. داستان بائودولینو ارتباط بسیار تنگاتنگی با ایشان دارد.
مناقشات فوق سبب میشد که اقتدار مرکزی امپراتوری سست شود و این امر اجازه میداد که تحرکات گریز از مرکزی در نقاط مختلف قلمرو شکل بگیرد: شکلگیری شهرهای جدید و اتحاد آنها با یکدیگر در مقابله با امپراتور. جنگهای فردریک با این شهرها و اتحادیه لومبارد در شمال ایتالیا تقریباً در بخش اعظم دوران حکومت او تداوم داشت و باعث تضعیف او شد. او نهایتاً مجبور به سازش شد و در نتیجه آن شهرها به صورت دولتهای خودگردان جداگانه به رسمیت شناخته شدند؛ موضوعی که سبب شد ایتالیا تا قرن نوزدهم به ملتی واحد بدل نشود. در آلمان هم بهگونهای دیگر چنین سرنوشتی رقم خود: امپراتور برای تأمین مالی لشگرکشیهای خود مجبور شد از بسیاری از حقوق خود در مقابل پرنسهای آلمانی (زمینداران بزرگ) صرفنظر کند و عملاً اقتدارش را از دست داد.
موضوع مهم دیگری که در نیمه دوم قرون وسطی رخ داد و بسیار در روند تکاملی این منطقه از دنیا و بلکه کل دنیا تأثیرگذار بود جنگهای صلیبی است. امپراتوران روم شرقی (بیزانس) که خطر نیروهای تازه شکل گرفته از مسلمانان (در این مقطع سلجوقیان هستند که در آسیای صغیر گسترش مییابند) را از نزدیک حس میکردند تلاش کردند تا اختلافات بنیادین خود را با کلیسای کاتولیک و بخش عقبمانده و وحشی اروپا کنار بگذارند و تحت عنوان جنگ مقدس و آزاد کردن مقبره مسیح از این نیروها استفاده کنند. این ریسک بسیار بزرگی بود هرچند که در جنگ اول موفقیتهایی را کسب کردند اما این کش و واکش تا جنگ نهم ادامه یافت که هیچکدام توفیق آنچنانی نداشت اما انقراض امپراتوری روم شرقی را کلید زد. جنگ سوم صلیبی در زمان فردریک بارباروسا شکل گرفت و بخشی از داستان هم در این دوران جریان دارد.
اما چرا امپراتوری روم شرقی از این طریق دچار ضعف شد؟ نیروهایی که برای جنگ چهارم به سمت اورشلیم عازم بودند سرِ راهشان ابزاری شدند در جهت جنگ قدرت در قسطنطنیه! و لاتینیها (اهالی روم شرقی، غربیان را اینچنین خطاب میکردند) کاری با این عروس شهرهای دنیا (در آن زمان) کردند که الان تکهپارههای باقیمانده از یادگارهای آن تمدن را باید در نقاط مختلف اروپا مشاهده کرد! این هم یکی از نقاط کلیدی داستان بائودولینو است و باصطلاح زمان حالِ روایت داستان در همین زمان سقوط قسطنطنیه در سال 1204 میلادی است.
...............................
پ ن 1: باقی موارد را هم بگذاریم برای مطلب اصلی!
پ ن 2: به گمانم باید چند تا کتاب نازک بخوانم که زمانبندی مطالب اینچنین دچار نابسامانی نشود!! مثلاً یک کار از اریک امانوئل اشمیت (گلهای معرفت)، تدفین مادربزرگ (مارکز) و مأمور ما در هاوانا (گراهام گرین)... برنامههای بعدی خواهند بود.
دیدن قاطرهای امامزاده داوود!
بیتردید یکی از خوششانسیهای بزرگ من وقتی رخ داد که خواهر بزرگترم دیپلم گرفت. ظاهراً بین او و پدرم قولوقراری گذاشته شده بود که بعد از کنکور به امامزاده داوود بروند. شبی که قرار بود فردا صبحش بروند از این قضیه باخبر شدم و آمادگی خودم را به ایشان ابلاغ کردم! آنها پس از بازگو نمودن سختی راه و تلاش برای انصراف من، وقتی با قاطعیت من روبرو شدند به ظاهر سپر انداختند و به رختخواب رفتند و سحرگاه خیلی آرام بلند شدند و برای رفتن آماده شدند. بعد پاورچین پاورچین به سمت درِ خروج رفتند اما همانگونه که از یک پسربچه هشت نُه ساله انتظار میرود ناگهان مثل عقاب بر سرشان فرود آمدم. تطمیع و تهدید و میرویم آمپول بزنیم و زود برمیگردیم، دیگر هیچ فایدهای نداشت.
در میدان آزادی سوار مینیبوس به مقصد فرحزاد شدیم. طبعاً ایستگاه و خط و سوسولبازیهای کنونی وجود نداشت؛ یک مینیبوس در گوشهای از میدان توقف میکرد، راننده یا شاگردش شروع میکرد به فریاد زدن مقصد. صندلیها که پر میشد نوبت به پر کردن فضای وسط میرسید و با توجه به ارتفاع سقف ماشین، آدمها میبایست در حالت نیمهخم کنار یکدیگر قرار میگرفتند. بعد همینطور که تعداد مسافران بیشتر میشد درهمفرورفتگی و چگالیِ انسانی افزایش مییافت. یکی از وظایف شاگرد راننده در نهایت تلاش ویژه برای بسته شدن درِ مینیبوس بود که شرایط مشابه آن را میتوانید در این ابزارهای خانگی تهیه کالباس تجربه کنید. همه وسایل نقلیه عمومی تقریباً همین وضعیت را داشتند.
بعد از طی مسیر قابل توجهی در خارج از شهر بالاخره به فرحزاد رسیدیم. آنجا آغاز مسیر پیادهروی به سمت امامزاده داوود بود. البته یکسری شورولتهای قدیمی وجود داشت که تا جایی از مسیر شما را میبرد؛ به گمانم تا کمی بعد از جایی به نام یونجهزار، جایی که مسیر قاطر رو آغاز میشد. قرار ما این بود که کل مسیر را پیاده برویم. چیزی که از ابتدای مسیر و انواع فروشندهها در خاطرم مانده دستفروشهایی بودند که «چوبدستی» میفروختند: چوبهای صافوصوفی که با چاقو تراش خورده بودند و برای خریداران میتوانستد کمک بزرگی باشند.
قاطرها در کاروانهای چندتایی درحالیکه بارِ قابلِ توجهی بر روی دوششان قرار میگرفت دنبال هم قطار میشدند و حرکت میکردند. بارِ آنها شامل تمام لوازم مورد نیاز جهت اقامت یکی دو روزه و شاید چند روزه از لباس و ظرف و ظروف و آب و آفتابه گرفته تا گاز پیکنیکی و لحافتُشک و... باضافه خود زائران بود. در لجاجت قاطر جماعت زیاد شنیدهاید اما آن قاطرها بعضاً با آن بارهای سنگینی که حمل میکردند به نظرم حق داشتند که برای کم کردن مسیرشان روی سانتیمترها حساب کنند! شاید به همین خاطر بود که در لبه پرتگاه قدم برمیداشتند و حاضر نبودند که راه خود را اندکی اضافه کنند و از مسیر صاف خارج شده و از پرتگاه فاصله بگیرند. البته شاید هم روی کم شدن بار خود در اثر پرت شدن آن به درهها حساب باز کرده بودند! در هر صورت یکی از جاذبههای مسیر همین قاطرها بودند که در نوع خودشان همانند ترنهوایی با همه آن هیجاناتش عمل میکردند. دیدن آنها از نزدیک هم خالی از لطف و هیجان نبود!
نزدیک ظهر بالاخره این پیادهروی سنگین که بیشتر هم سربالایی بود به پایان رسید و ما به جایی رسیدیم که آبادی و امامزاده خود را نشان دادند و به آن سمت سرازیر شدیم. رسیدن به مقصد همیشه لذتبخش است. گمانم یکی دو ساعت توقف داشتیم و بعد از همان مسیر بازگشتیم. تا همینجای قضیه واقعاً خوششانس بودم که این مسیر را در دوران کودکی تجربه کردم اما یک اتفاق کوچک در مسیر بازگشت، این سفر را خاطرهانگیزتر کرد. من همانند اکثر پسربچهها (حداقل در آن زمان) عاشق دویدن در کوه و بهخصوص سرازیریها بودم. در این مسیر یک چوبدستی هم داشتم که نقش ترمز را برایم بازی میکرد. میدویدم و تهِ مسیر توقف میکردم و به خواهر و پدرم که آرامآرام پایین میآمدند نگاه میکردم. در یکی از همین توقفها و انتظار کشیدنها پیرمردی از دویدن و نحوه استفاده از چوبدستی توسط من تعریف کرد و خیلی هنرمندانه آن را از من طلب کرد. آن زمان فاکتور فردینوسین خون ما عموماً بالا بود و من هم که در حال و هوای عرفانی زیارت بودم لذا بدون معطلی درخواست او برای چوبدستی را اجابت کردم. واقعاً خیلی هم به چوبدستی نیاز نداشتم.
بخشی از مسیر به «کتل خاکی» معروف بود؛ مسیری شنی که شیب بالایی داشت و باید در هنگام پایین رفتن از آن دقت میکردیم. البته مسیرِ معمول این کتل را دور میزد و طبعاً طولانیتر بود. به اصرار من، ما تصمیم گرفتیم کتلخاکی را مستقیم پایین برویم. جلو افتادم و گفتم من برای شما جای پا درست میکنم تا شما سریعتر پایین بیایید. چند متر اول خیلی خوب پیش رفت اما شیب بالا سبب شد که سرعت من گام به گام افزایش پیدا کند و خیلی زود کنترل آن کاملاً از دستم خارج شد!
بدون هیچ کنترلی به سوی پایین دره شلیک شده بودم. صدای پدرم از پشت سر میآمد که فریاد میزد و از کسانی که در مسیر مخالف بالا میآمدند میخواست که مرا متوقف کنند. اولین نفری که به ندای پدرم پاسخ داد مردی بود که دو دستش را از هم باز کرده بود و گمان میکرد من خیلی آرام در آغوش او جای خواهم گرفت اما در آخرین لحظه وقتی سرعت مرا دید جاخالی داد. ترس و بُهتی که در چهرهاش بود هیچگاه از خاطرم محو نمیشود. احتمالاً زبان حال پدرم وقتی به دنبال من میدوید این عبارات بود: «او میدویدُ، من میدویدم...»!
وقتی از کنار یک بوته بزرگ عبور میکردم بیاختیار یکی از شاخهها را گرفتم اما فقط کف دستم را جر داد و به توقف من کمکی نکرد. چند متر پایینتر دو سرباز در حال صعود بودند. یکی از آنها دست راستش را جلوی من قرار داد و شکم من محکم با ساعد او برخورد کرد. حالا دیگر من نمیدویدم! چون با این برخورد در هوا معلق شدم و باقی مسیر را مثل یک گلوله غلتان به سمت پایین غلتیدم. تا جایی که خاطرم هست پایین کتلخاکی چندتا درخت بود و بعد پرتگاه و درهای بود که در کف آن نهر آبی جریان داشت. من وقتی چشم باز کردم کنار همین نهر بودم. ظاهراً به یکی از همان درختها برخورد کرده و بیهوش متوقف شده بودم.
زخمها و کبودیهای زیادی داشتم اما فقط دماغم شکسته بود. واقعاً خوششانس بودم!
...............................
پ ن 1: قول و قرار و نذر و نیاز و جوایز قدیمیها چقدر با نسلهای جدید تفاوت پیدا کرده است؟! با رسم شکل توضیح دهید!
پ ن 2: اگر فکر میکنید من در اثر این سقوط متنبه شده و رفتار متفاوتی در کوهپیمایی خود در پیش گرفتم اشتباه میکنید. آنچه باعث شد این رفتار تغییر کند حادثه دیگری بود!!
پ ن 3: تا کتاب بعدی خوانده و مطلبش نوشته شود گریزی از این خاطرهنویسیها نیست!