میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آونگ فوکو (3) - اومبرتو اکو

ایسیس گفت: «مبادا نگران شوی ای موموس، زیرا تقدیر توالی تاریکی و روشنایی را مقرر فرموده است.» موموس پاسخ داد: «اما مصیبت در آنجاست که آنان خود را به طور مسلم در روشنایی می‌پندارند.» جوردانو برونو، دفع اهریمن پیروز، گفتگوی سوم

................................

یکی از دوستانم کتابخانه‌ای دارد که اکثر کتاب‌هایش در مورد فراماسونری است و می‌دانم برای دستیابی به برخی از آنها چه هزینه‌هایی تقبل کرده است. وقتی با او صحبت می‌کنم معمولاً دو نوع اتفاق برای موهای زائد بدنم رخ می‌دهد: یا فِر می‌خورند یا می‌ریزند! از این دو حال خارج نیست. دنیای عجیبی دارد. از سی سال قبل که من خبرش را دارم تغییرات زیادی کرده است اما هسته‌ی اعتقاداتش همان بوده که هست... دنیا تحت کنترل فراماسون‌هاست. او مدام در حال رصد ردپای آنهاست. دنیای این دوست من خیلی تاریک است.

دوست دیگری دارم که مُخ ریاضیات است و مرا همیشه به یاد فیلم ذهن زیبا می‌اندازد. او سالهاست که کتاب نمی‌خواند اما می‌نویسد... می‌نویسد اما نه برای چاپ. یک‌بار که یک‌سری از نوشته‌هایش را دیدم، آن دو اتفاقی که در بالا گفتم پشت سر هم برای موهای زائد بدنم رخ داد! او همه‌ی کلمات و وقایع را به صورت عدد می‌بیند. حروف ابجد و اعداد در مغزش مدام در حال تبدیل شدن به یکدیگرند. باورتان نمی‌شود چطور اتفاقات روز را بر اساس اعداد تحلیل می‌کند... حتا امری مثل انتخابات. دنیای این دوست من خیلی جبری است.

بعید می‌دانم که برای بهبود حال این دو رفیق بتوان کاری انجام داد... ظاهراً خیلی دیر شده است و همچنین بدبختانه خودشان را یقیناً در روشنایی می‌بینند.

بعد از حادثه تروریستی اخیر وقتی یکی از کانالهای خبری تلگرامی، بخشی برای اعلام نظرات مخاطبانش اختصاص داد، من بیشتر از خود حادثه وحشت کردم. این حجم از توهم توطئه!؟ سلول‌های زیادی از جامعه دچار این سرطان شده است. امیدوارم همه متوجه باشیم این شمشیری که در دست گرفته‌ایم (تحلیل وقایع بر اساس تئوری توطئه که بخصوص در رسانه‌های رسمی سابقه دیرینه‌تری دارد) دو دم است، دود این آتشی که بر آن می‌دمیم به هر طرفی ممکن است برود حتا توی چشم خودمان.

چو تو خود کنی اختر خویش بد

مدار از فلک چشم نیک‌ اختری را (ناصر خسرو)

مردم تشنه طرحند. شما یکی به آنها می‌دهید و آنها مثل گله گرگ‌ها می‌ریزند سرش. شما از خودتان درمی‌آورید و آنها باور می‌کنند. ]...[ ما یک طرح موهوم ابداع کردیم و آنها نه تنها باور کردند این طرح‌ها واقعی است بلکه خودشان را متقاعد کردند که قرن‌ها بخشی از این طرح بوده‌اند، یا به عبارت دیگر پاره‌های اسطوره پریشان خودشان را با لحظات طرح ما یکسان دانستند، لحظاتی که در نوعی شبکه منطقی و ابطال‌ناپذیر قیاس، ظاهرسازی، حدس در هم تنیده بود. ]...[ ما به مردمی که سعی می‌کردند بر نوعی شکست و ناکامی عمیق و درونی فایق آیند، نقشه‌ای ارائه کردیم ]...[ اگر طرحی وجود داشته باشد شکست معنایی ندارد. ممکن است شکست بخوری اما به خاطر تقصیر خودت نیست. سرخم کردن در برابر اراده کیهانی شرم آور نیست. تو ترسو نیستی؛ شهیدی.  ]...[این در زندگی روزمره هم صادق است. برای مثال سقوط بازار سهام. دلیلش این است که تک تک افراد، حرکت اشتباه می کنند و حرکت های اشتباه با هم جمع می شود و هول و هراس ایجاد می کند. بعد هر کس که اعصاب فولادین ندارد از خودش می پرسد: چه کسی پشت این توطئه است، چه کسی منتفع می شود؟ باید یک دشمن پیدا کند. یک توطئه گر، و گرنه خدای ناکرده تقصیر متوجه خود او می شود. ]...[ اگر احساس گناه می کنی، یک توطئه اختراع کن، توطئه‌های زیاد. و برای مقابله با آنها باید توطئه خودت را ترتیب بدهی. اما هرچه بیشتر توطئه دشمنانه اختراع بکنی تا خودت را از نبود درک و فهم مبرا کنی، بیشتر و بیشتر شیفته‌شان می‌شوی و مدل خودت را روی الگوی آنها می‌سازی. (صص1098-1100)

**********

در ادامه مطلب در مورد معبدی‌ها و نومعبدی‌ها و همچنین مختصری در مورد خود داستان خواهم نوشت که دو بخش اولش لوث کننده داستان نخواهد بود. در مورد اینکه معبدی‌ها و گروه‌هایی از این دست چه دخلی به ما دارند همین بس که بدانیم این گروه‌ها، اذهان توطئه‌اندیش خیلی‌ها را چند قرن است (و اذهان ما را هم دهه‌هاست) که آبیاری کرده است. نحوه برآمدن و قدرت گرفتن و حذف آنها و برآمدن دوباره‌ی آنها (مطابق معمول کمدی-تراژیک) برای ما مایه عبرت است.

.................

پ ن 1: از اکو نترسید. پیرمرد مهربانی است... بود را قبول ندارم... هست.

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب مرد یخین می‌آید (یوجین اونیل) و خزان خودکامه (گارسیا مارکز) خواهد بود.

پ ن 3: لینک قسمت اول (اینجا)، لینک قسمت دوم (اینجا)

 

 

معبدی‌ها که بودند؟

برای شناخت معبدی‌ها باید به قرون 11 و 12 میلادی برگردیم یعنی زمانی که اماکن مقدس مسیحیان در بیت‌المقدس جزء قلمرو مسلمانان بود و زائران مسیحی در سفر به این اماکن متحمل سختی‌هایی می‌شدند و از طرف دیگر قدرت گرفتن سلجوقیان و همسایه شدن آنها با امپراتوری روم شرقی تهدیدی بود که در نهایت پاپ را بر آن داشت تا حکم جهاد بدهد و بدین‌ترتیب جنگ‌های صلیبی آغاز شد. پاپ همانند باقی رهبران مذهبی عالم، به کسانی که در این جنگ شرکت کنند و کشته بشوند، وعده آمرزش و داخل شدن به بهشت داد. یکی از نیروهایی که در این راستا شکل گرفت فرقه‌ای رهبانی-نظامی بود که در سال 1118 به سرکردگی اوگ دو پین به همراه هشت نفر دیگر پایه‌ریزی شد. آنها علاوه بر سه سوگند معمول فرقه‌های رهبانی (فقر، تجرد، فرمانبرداری) برای دفاع از زائران مسیحی نیز سوگند خوردند. این گروه کوچک از سوی نهادهای مذهبی و حکومتی حمایت شدند و نهایتاً به دلیل استقرارشان در صومعه‌‌ی معبد هیکل سلیمان (یا نزدیک به آن) به شوالیه‌های معبد یا شوالیه‌های هیکل و... معروف شدند و در تاریخ به معبدی‌ها شناخته می‌شوند.

چند سال بعد، قدیس برنار که از حامیان اصلی معبدی‌ها بود قانونی در 72 بند برای آنها نوشت. این قانون شامل مقرراتی سفت و سخت در رابطه با عبادات و خورد و خوراک و خواب و... و همچنین سلسله‌مراتب فرقه که از استاد اعظم به پایین، در این قانون مشخص شده بود. این فرقه کم‌کم پایگاه‌های خودش را در سرتاسر اروپا دایر کرد و قلعه‌ها و زمین‌های کشاورزی و موقوفاتی از این دست به آنها واگذار گردید. به مرور وارد فعالیت‌های اقتصادی شدند (جابجایی پول برای زائران، گرفتن مالیات و ...) و مثل نهادهایی از این دست که فقط به پاپ پاسخگو بودند از مالیات معاف شدند و مالیات رعایای مناطقی که به آنها واگذار شده بود به خود آنها اختصاص داشت. وضعشان روز به روز بهتر شد؛ قدرت نظامی در کنار قدرت اقتصادی.

طبیعتاً این وضع خوشایند رقبا و حاکمان و مقامات مذهبی محلی نبود. حدود دو قرن بعد، فیلیپ چهارم پادشاه فرانسه که در آن زمان یکه‌تاز قدرت در اروپا بود بر آن شد تا کنترل معبدی‌ها را به دست بگیرد اما در این زمینه توفیق نیافت. اینکه شایعات علیه این فرقه پس از این تلاش نافرجام، رواج پیدا کرد یا پیش از آن هم رواج داشت در هر صورت بهانه‌ای شد تا فیلیپ در یک اقدام ضربتی همه‌ی معبدی‌ها را دستگیر کند... زمانی که از آن صحبت می‌کنیم زمانه‌ی دادگاه‌های تفتیش عقاید و داغ و درفش است! اتهامات دستگیرشدگان همان شایعاتی بود که رواج یافته بود: از این قرار که معبدی ها در مناسک تشرف سه بار مسیح را انکار می‌کردند، و روی شمایل تصلیب تف می‌انداختند، و بعد جامه از تن درمی‌آوردند و به توالی به سه جا بوسه می‌زدند، به بیان دقیق به پشت، بعد به ناف و بعد دهان، آنگاه به فسق و فجور با هم مشغول می‌شدند. بعد بتی ریشو را به آنها نشان می‌دادند که باید پرستش می‌کردند. حالا فرد متهم باید چطور به این اتهامات پاسخ می‌داد؟ طبیعی است که با توجه به سیستم اعتراف‌گیری در آن زمان (و البته همه‌ی زمان‌ها!) برخی از متهمین پا را فراتر از این اتهامات نهادند و باصطلاح موضوع را چرب‌تر هم کردند و در مقابل ایادی فیلیپ هم مدتی طولانی همه‌ی متهمین را با روغن مخصوص چرب کردند تا بهتر بسوزند! و همین اتفاق هم افتاد و آنان همگی به آتش سپرده شدند.

در این محاکمات مثل همه‌ی محاکمات این‌چنینی اعمال احمقانه زیاد دیده می‌شود. اعمالی که توضیح‌ناپذیرند و عموماً آنها را در حکم معما دیده‌اند و طبعاً برای حل معما راه‌هایی نیز خلق می‌شود. برای من خنده‌دار است اگر کسی بپرسد: آیا معبدی‌ها در مناسک خود چنان اعمالی را مرتکب می‌شدند یا نه!؟ فقط می‌توانم در جواب، این سوال را طرح کنم، آیا خرسی که اقرار می‌کند خرگوش است واقعاً خرگوش است!؟ اما طنز روزگار اینجاست که قرن‌ها بعد گروه‌هایی مدعی ادامه‌ی راه معبدی‌ها شدند و مناسکی شبیه به آنچه را که آنها زیر شکنجه به آن اعتراف کردند، به عنوان مناسک رسمی فرقه خود برگزیدند و توجیهات مختلفی را هم برای آن ابداع کردند!

نومعبدی‌ها به چه کسانی گفته می‌شود؟

گروه‌هایی که بعدها ریشه‌های خود را به معبدی‌ها چسباندند (مشهورترین آنها گروه‌های ماسونی هستند) می‌توان نومعبدی خواند. یکی از افسانه‌هایی که این فرایند چسباندن را امکان‌پذیر می‌کند این است که تعدادی از معبدی‌ها توانستند خودشان را از مهلکه فیلیپ خارج کنند و خود را به اسکاتلند (مکانی خارج از قلمرو پاپی) برسانند، آنها آنجا آزادانه زندگی کردند و سیصد چهارصد سال بعد انجمن‌های ماسونی را پایه‌گذاری کردند و شاهد این مدعا هم این است که اولین گروه‌های ماسونی در آن نواحی تشکیل شده است! توقع که نداشتید این معبدیان فرضی به سوئد بروند و بعد در اسکاتلند گروه تشکیل بدهند!؟

در مجموعه کتابخانه بابل اثر بورخس، داستانی به نام "تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس" بود و اگر یادتان باشد یکی از محورهای آن داستان را تبدیل شدن یک امر تخیلی به امری واقعی نوشتم (اینجا). در آنجا از حکیمی آلمانی به نام آندرئا صحبت به میان آمد که در یکی از نوشته‌هایش از گروهی تخیلی به نام "گلگون صلیبی‌ها" نام برده بود و در توصیف آنها گفته بود که این گروه جهان را کنترل و اداره می‌کند و چنین مناسکی دارند و چنان می‌کنند و... چند سال بعد، بیانیه‌‌هایی با امضای گلگون‌صلیبی‌ها بر همان سیاقی که آندرئا خلق کرده بود منتشر شد! و آندرئا تا انتهای عمرش تلاش کرد تا ثابت کند که این بیانیه‌ها تقلبی است و عده‌ای شیاد چنین کاری کرده‌اند و چنین گروهی وجود خارجی ندارد که البته تلاشش بی‌ثمر بود! جماعت دوست داشتند باور کنند که چنین چیزهایی واقعیت دارد (یاد نامه چارلی‌چاپلین به دخترش به‌خیر). به هرحال او شوخی‌شوخی بزرگترین رازگشایی تاریخ را رقم زده بود:

گروهی کوچک، بسیار کوچک از آدم‌های نخبه و برگزیده‌اند که در سرتاسر تاریخ بشر در حال جابه‌جا شدن‌اند تا هسته دانش ازلی را حفظ کنند. تاریخ تصادفی اتفاق نمی‌افتد. تاریخ دست‌پخت استادان جهان است، استادانی که چیزی از دست‌شان در نمی‌رود. (ص381)

ماسونری به‌زعم اکو نوعی باشگاه و انجمن تفریحات بود، نوعی نماد شان و مرتبت. از هر چیزی یک‌مقدار داخل آن بود: از هیپنوتیزم و کیمیاگری و تردستی گرفته تا افکار انقلابی و تا افکار علمی. پس از آن، گروه‌های جدید و سری مثل قارچ در سراسر اروپا سبز شدند و خودشان را به رنگ و لعاب لژهای ماسونی درآوردند تا باصطلاح به استادان و راز و قدرت دسترسی پیدا کنند، استادان و بالادستانی که ناشناس بودند. برخی فرقه‌های زیادی تأسیس کردند و همه‌ی عمر از این فرقه به آن فرقه کوچ می‌کردند و همیشه نگران بودند که مبادا آن راز بزرگی دنبالش می‌گردند در گروه دیگری وجود داشته باشد.

حالا معبدی‌ها این وسط چه‌کاره‌اند!؟ اعتقاد عمومی اعضای این گروه‌ها چنین بود که معبدی‌ها به اسرار بزرگی واقف شده بودند. منشاء این اسرار از نظر برخی معبد سلیمان بود، از نظر دیگران ناشی از ارتباط با شرقی‌ها و یهودی‌ها و... بود و افسانه‌هایی از این دست که از جام مقدس و حجرالفلاسفه و کیمیاگری و نظایر آن که می‌توان با آن دنیا را کنترل کرد. بله، معبدی‌ها به راز مهمی دست پیدا کرده بودند و بر اساس همین بود که چنان قدرت گرفتند و فیلیپ پادشاه فرانسه هم برای دستیابی به این راز آنها را قلع و قمع کرد و این که آنها زیر شکنجه هم آن اسرار را لو نداده‌اند نشان می‌دهد که راز بزرگی در بین بوده است! رازی که با آن می‌توان سررشته‌ی امور را در دست گرفت.

نقش خدا در جوامع اروپایی کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد و حال برخی از خودشان این سوال را می‌پرسیدند که حالا که خدا نیست پس سررشته امور دست کیست؟!

داستان دلبران آغاز کرد / آرزویی در دل شیدا نهاد

داستان از کجا آغاز می‌شود؟ در بخشی از داستان وقتی راوی برای دیدار با بلبو به دفتر انتشارات رفته و با او مشغول صحبت است، به صورت اتفاقی فردی با وقت قبلی به ملاقات بلبو می‌آید. "کلنل آردنتی" یک بازنشسته‌ی نظام است که می‌خواهد کشفیاتش در رابطه با راز معبدی‌ها را به چاپ برساند.  در این ملاقات کلنل نقطه شروع تحقیقاتش را و نحوه‌ی آن را شرح می‌دهد و با ارتباط برقرار کردن بین گودرزها و شقایق‌ها به کاغذی می‌رسد که به دست آورده است. نوشته‌های روی این کاغذ که رونوشتی از متنی است که در صندوقچه‌ای در منطقه‌ای قدیمی در فرانسه یافته شده، شامل دو بخش است. یک بخش کاملاً به رمز است و دیگری نوشته‌ای به زبان فرانسه قدیم است که گویا جاهایی از آن افتاده است. آردنتی رمز را کشف و متن را نیز با همان ترتیبی که گفتم بازنویسی کرده است. کشف محیرالعقول او این است که معبدی‌ها در ابتدای قرن چهاردهم و زمانی که فیلیپ مترصد حذف آنان شد، تصمیم گرفتند بخشی از افرادشان نجات بیابند و مخفی شوند و راز خود را به طریقی عجیب (که آردنتی آن را کشف نموده است) حفظ کنند تا در زمان مناسب دوباره ظهور کنند و انتقام استاد اعظم و شهدای این فرقه را بگیرند. لذا آنها راز را به صورت یک پازل چند تکه‌ای درآوردند و افرادی که قرار شد زنده بمانند را هم به چند بخش تقسیم نمودند و سپس هر تکه از پازل راز را به یک گروه دادند و قرار بر این شد که هر استاد آن تکه را بعد از بیست سال به جانشین خودش انتقال دهد و بعد از 120 سال دو گروهی که مشخص شده‌اند تکه‌های خود را در کنار هم بگذارند تا بالاخره بعد از پنج نوبت صد و بیست ساله این پازل تکمیل شود. این موارد همگی از همان کاغذ استخراج شده است که اصلاً و ابداً از برخی تحلیل‌های این‌چنینی که در فضای مجازی ما در مورد مسائل روز و دیروز و پریروز می‌شود پرت‌تر نیست! به اعتقاد آردنتی این زنجیره به هر دلیلی یک جایی قطع شده است و حالا او می‌خواهد با انتشار این کتاب در واقع طعمه‌ای بگذارد تا کسانی که تکه‌هایی از این راز را دارند خود را نمایان کنند. آردنتی به انحاء مختلف از خطری که او را تهدید می‌کند حرف می‌زند.

پس از این ملاقات، راوی و دوستانش معتقدند که نوشته‌های آردنتی پرت‌وپلایی بیش نیست اما می‌توان با چاپ آن پول خوبی از او بیرون کشید (روشش در کتاب بیان شده است که چون بدآموزی دارد اینجا نمی‌آورم!). اما فردای آن روز پلیس به سراغ آنها می‌آید و خبر از ناپدید شدن آردنتی و احتمال قتل او می‌دهد و از آنها در این زمینه بازجویی می‌کند. موضوع کمی پیچیده می‌شود... اینجا جایی است که بذر "طرح" کاشته می‌شود. همیشه اتفاقاتی از این دست است که اذهان آدمیان را آماده کاشته شدن بذر تئوری توطئه می‌نماید.

این بذر کاشته می‌شود اما بیشتر از دو سال زمان می‌برد تا جوانه بزند و از خاک بیرون بیاید. یعنی زمانی که با دیدن و حضور در چند مراسم و مناسک گروه‌های نومعبدی تصمیم می‌گیرند طرحی بریزند که از همه‌ی بافته‌های موجود، معقول‌تر و جهانی‌تر باشد. هوس شکل دادن به چیزی که شکل ندارد، تبدیل وهمی که دیگران می‌خواهند واقعیت باشد به واقعیت وهمی. آنها بنای خود را بر همان کاغذ آردنتی استوار می‌کنند!

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت!

طرحی که این عزیزان پی می‌ریزند در واقع ارتباط دادن وقایع تاریخی و همچنین تدارک یک سِر و راز بزرگ است... سرالاسرار... از قاره گمشده آتلانتیس آغاز می‌کنند و از مهاجران آتلانتیس که به دو شاخه شمال و جنوب تقسیم می‌شوند... با رازی مشترک... مثلاً این‌که قطب واقعی زمین کجاست و جریان‌های زیرزمینی که مطابق جریان‌های سماوی است و منشاء قدرت و از این قبیل چیزها، چگونه تحت کنترل قرار می‌گیرد... مهاجرانی که به سمت شمال و بریتانیا رفتند این موضوع را به سلت‌ها یاد دادند و مهاجران جنوبی آن را به مصریان باستان... این دانش باطنی از هرمس تریسمگیستوس به موسی انتقال پیدا کرد که مواظب بود مبادا این دانش به دست قوم شندره‌پوشش که هنوز خیک‌شان پر بود از من، بیفتد؛ او ده فرمان را به آنها ارائه کرد، چون بیشتر از این در حد فهم آنها نبود. حقیقت عالی چیزی اشرافی است؛ موسی آن را در اسفار خمسه به رمز درآورد. عالمان قباله این را فهمیدند.... همه چیز قبلاً نوشته شده... آنها به همین ترتیب ادامه می‌دهند؛ اسینیان (از فرقه‌های یهودی) عیسی را در رازهای خود شریک کردند و اصولاً دلیل واقعی مصلوب شدن عیسی کشف این راز و بیرون کشیدن آن است... و بعد مجذوب این تعبیر شدم که شاید طنز به نظر بیاید اما واقعیت فرقه‌های ادیان مختلف مؤید آن است که این ادعاها عمومیت دارد: "البته مصائب مسیح نوعی تمثیل است، پیش‌آگهی محاکمه معبدی‌ها..."(ص808)

این سه نفر با بررسی کتاب‌های مختلف (با توجه به نوع کارشان مدام در معرض خواندن نظریات گوناگون پیرامون این موضوعات هستند) کار را ادامه می‌دهند و به رازگشایی از کاغذی که از طریق آردنتی به دست‌شان رسیده است می‌پردازند. آنها در انتظار پیوندها و ارتباط‌ها هستند و در نتیجه همیشه آن را پیدا می‌کنند: جهان لبریز از شبکه سرگیجه‌آوری از همانندی‌ها شده بود که در آن همه چیز همه چیز را توضیح می‌داد.(ص832) تکنیک‌های ارتباط گاهی هم‌زمانی وقایع است، گاهی قیاس است، گاهی تکیه بر موارد مشترک است، گاهی به حروف و حرف اول اسامی افراد هم می‌کشد و گاهی به اعداد و عددبازی! آنها در طول انجام این کار به بازی بودن این طرحِ خودساخته آگاهی دارند و بارها آن را به زبان می آورند:

وقتی نتایج خیال‌پردازی‌های خودمان را با هم رد و بدل کردیم به حق به نظرمان رسید که با تداعی‌های نا‌به‌جا جلو رفته‌ایم، با میان‌برهایی چنان عجیب و غریب که اگر کسی سرزنش‌مان می‌کرد واقعاً آنها را باور داریم، شرمنده می‌شدیم. خودمان را ... با این فکر تسلی می‌دادیم که داریم منطق شیاطین‌مان (آنها به طعنه نویسندگانی که کتاب‌های خود را در زمینه علوم خفیه به انتشارات می‌سپردند شیاطین خطاب می‌کنند) را مضحکه می‌کنیم. (ص839 )

اما نویسنده هنرمندانه مسیری را طراحی می‌کند که همین افراد در مورد طرح خودساخته‌ی خود دچار تردید می‌شوند. نکند همین‌طوری در حین بازی به خال حقیقت زده باشند!؟ اگر در مورد فلان چیز حق با ما است نکند بقیه چیزها هم حقیقت داشته باشد!؟ اگر راست باشد چه!؟ اگر واقعاً کوچه پایینی نذری بدهند چه!!؟

اومبرتو اکو در فصول مربوط به پی‌ریزی طرح توسط سه شخصیت اصلی داستانش به راستی تسلط بالای خودش را به تاریخ و ادبیات و کتاب‌شناسی و علوم مختلف نشان می‌دهد.

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد!

تبعات چنین اعتقاداتی را قاعدتاً می‌توان به دو دسته فردی و اجتماعی تقسیم نمود. در طیف تأثیرات اجتماعی یکی از مهمترین نتایج آن است که توطئه‌اندیشی موجب کاهش سطح اعتماد اجتماعی و بالطبع سرمایه اجتماعی می‌گردد ولذا مستقیماً توسعه‌ی همه‌جانبه را تحت تاثیر قرار خواهد داد. جایی که سطح اعتماد متقابل پایین باشد، ارتباطات و فهم متقابل دچار اشکال می‌شود و اصولاً جای مناسبی برای زندگی نیست.

یکی از نتایج منفی (هم در حوزه فردی و هم به تبع آن در حوزه اجتماعی) چنین عقاید جبرگرایانه‌ای این است که امید را از بین می‌برد. وقتی همه چیز از قبل مشخص شده است و ما هیچ نقشی در آن نمی توانیم داشته باشیم صحبت از امید و رهایی و آزادی و هرچیزی از این دست بی‌معناست.

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد (قیصر امین‌پور)

متاسفانه به نظر می‌رسد این نوع نگاه به دنیا در حال گسترده شدن است و فقط به اینجا یا خاورمیانه محدود نیست... مثل سلول‌های سرطانی می‌ماند اگر کاری نکنیم خیلی زود و سریع‌تر همه‌جا را فرا می‌گیرد. گویی گروهی از مردم مقدمات مرگشان را خیلی پیش از وقوع آن، آماده می‌کنند. یاد یکی از شخصیت‌های داستان مرگ در آند یوسا افتادم که در این زمینه ختم کلام است! همان شخصیتی که یک چوب را با دقت می‌تراشید تا به تاوان کاری که سالها قبل انجام داده است خودش را تنبیه کند...که البته باید آن داستان را بخوانید تا عمق این یادآوری را درک کنید!!

آنجا هم مثل اینجا و همه‌جا همان جمله کوتاه قبل از شروع داستان کارکرد دارد: خرافات شوربختی می‌آورد.

تا بر تو آشکار شود راز زندگی!
لیا (همسر راوی) شخصیت دوست‌داشتنی و مورد علاقه من در داستان است و البته به قول راوی راز بزرگ هستی را نیز باید در او جستجو کرد. چند نوبت حضور کوتاه او در داستان خواننده را مبهوت می‌کند. نقطه‌ی اوج آن زمانی است که بعد از تکمیل شدن طرح، راوی آن را با همسرش در میان می‌گذارد و او ظرف مدت کوتاهی (مثلاً 2 روز) چنان پنبه‌ی طرح و سند پایه‌ای آن را می‌زند که ... حقیقتاً آن صحنه که به یادم می‌آید موهای بدنم سیخ می شود. آن را خودتان باید تجربه کنید، من مثال دیگری از هوشمندی ایشان می‌آورم:

بیانیه گلگون صلیبی شما نه واضح است نه شفاف. گل‌آلود است، ادعای بی‌پایه است و نوید. برای همین است که این همه آدم سعی کرده‌اند آنها را واقعیت ببخشند، هرکدام چیزی را که می‌خواستند تویش پیدا کرده‌اند... طرح شما پر از راز است، پر از تناقض. برای همین هزارها آدم بی‌هویت پیدا می‌کنی که بخواهند با آن هویت پیدا کنند.... مواظب تقلب باشید: مردم حرف‌تان را باور می‌کنند. مردم حرف کسانی را که لوسیون درمان تاسی سر را می‌فروشند، باور می‌کنند. آنها غریزی احساس می‌کنند حرف‌هایی که فروشنده سر هم می‌کند با هم نمی‌خواند، منطقی نیست، با اعتقاد حرف نمی‌زند. اما شنیده‌اند که خدا پر رمز و راز و غیر قابل درک است بنابراین به گمان آنها گسیختگی براشان نزدیک‌ترین چیز است به خدا. چیز دور از عقل نزدیک‌ترین چیز است به معجزه... (ص968)

کتاب زندگی به‌زعم راوی هیچ معنای پنهانی ندارد؛ رستگاری در همین نیکی به دیگران نهفته است و هیچ کیمیاگری‌ای هم‌پایه‌ی به دنیا آمدن فرزند نیست و... کافیست در انتهای داستان خودمان را جای راوی بگذاریم، مطمئناً ما هم با نگاه به تپه‌ها خواهیم گفت خیلی زیباست.

برش‌ها و برداشت‌ها

می‌توان این بخش را حسابی کش داد اما باور کنید تا جایی که توانستم کوتاهش کردم!

1) راوی وقتی از برزیل برمی‌گردد شغل خلاقانه‌ای برای خودش دست و پا می‌کند. با توجه به تسلطش به اطلاعات زیاد و کتابنامه نویسی... دفتری می‌زند و چیزی شبیه به یک موسسه تحقیقات فرهنگی... کارآگاه خصوصی دانش...: اول باید گوشم را به ندای وجدان می‌بستم و دانش‌نامه دانشجوهای مستاصل را می‌نوشتم. زیاد سخت نبود: فقط باید می‌رفتم و از روی دانش‌نامه‌های دهه‌های قبل کپ می‌زدم. اما بعد دوستانم در موسسه‌های انتشاراتی شروع کردند به فرستادن دست نوشته‌ها و کتاب‌های خارجی که بخوانم‌شان – البته با پول کم و جذابیت کم‌تر. (ص410) این مال زمانی است که کامپیوتر هنوز رایج نشده بود و این بنده‌خدا به روش‌های سنتی نظیر برگه‌نویسی و درست کردن‌ فایل و... اطلاعات جمع می‌کرد. خواستم بگم که فکر نکنیم ما اینجا خلاقیت به کار زدیم و شغل منحصر به فرد ایجاد کرده ایم!  یک درآمد و تجارت خلاقانه تر که به کار انتشاراتی ها می آید در ص455 ارائه شده که آن را هم اگر بنویسم متوجه می‌شویم کاری که برخی از انتشاراتی‌ها در هنگام چاپ کردن نوشته‌های نویسندگانی که با سرمایه خودشان کتابشان چاپ می‌شود، می‌کنند پیش آن اصلاً خلاقانه نیست!! یک کپی ناشیانه است.

2) در بخشی از داستان بازرس پلیس دآنجلیس با راوی صحبت هایی پیرامون سینارشی (هم‌شهریاران = حکومت مشترک گروهی از نخبگان بر مردمان معمولی) صحبت می‌کند. بازرس گزارشی از یافته‌های تاریخی‌اش می‌دهد و حیرتش بابت درهم‌ریختگی مواضع چپ و راست در مورد موضوع را بیان می‌کند راوی چنین جوابی می‌دهد: یک انجمن سری با شاخه‌های مختلف در سرتاسر دنیا هست و توطئه‌اش پخش کردن این شایعه است که توطئه جهانی وجود دارد... من شوخی نمی‌کنم. بیا این دست‌نویس کتاب‌هایی را که می‌آورند مانوتیوس بخوان. ولی توضیح زمینی‌ترش را بخواهی، داستانش مثل مردی است که لکنت زبان شدید دارد و شکایت می‌کند رادیو به خاطر این برای گویندگی استخدامم نمی‌کند که کارت عضویت حزب ندارم. ما همیشه باید تقصیر شکست‌مان را بیندازیم گردن یک نفر دیگر و دیکتاتوری‌ها همه نیاز به دشمن خارجی دارند تا هواداران‌شان را متحد نگه دارند. همان‌طور که یک نفر گفت، برای هر مسئله پیچیده‌ای یک راه حل ساده وجود دارد، و آن هم غلط است. (کازئوبون- ص577)

3) نویسنده فقط بر تاریخ و قرون وسطی و کتاب‌های مربوطه تسلط ندارد بلکه در یکی دو مورد (که من متوجه شدم و حتماً بیش از این است) نشان می‌دهد بر ادبیات و داستان و رمان هم تسلط دارد. بورخس که ردپایش اظهر من الشمس است. اما یک جایی راوی و همسرش در مورد طرح حرف می‌زنند و در نهایت راوی می‌گوید فلانی چرا کشته شده!؟ لیا می‌گوید ناپدید شدن دلیل بر کشته شدن نیست و داستانی احتمالی از رفتن او به پاریس و خوشگذرانی خلق می‌کند و نهایتاً چنین می‌گوید: مثل مردی که می‌رود بیرون سیگار بخرد و زنش دیگر هیچ وقت او را نمی‌بیند.(ص967) که به نظرم اشاره مستقیمی به آپدایک و فرار کن خرگوش دارد!

4) انسان نمی‌تواند قبول کند که دنیا تصادفی یا اشتباهی خلق شده، تنها به خاطر این که چهار اتم نفهم در اتوبان لغزنده خورده‌اند به هم. بنابراین باید طرح کیهانی را پیدا کرد – خدا، فرشته ها، شیاطین. هم‌شهریاری(سینارشی) همین کارکرد را در مقیاس کوچک‌تر بازی می‌کند. (لیا – ص579)

5) برخی در قبال بعضی مناسک می‌گویند می‌دانم راست نیست، می‌دانم چرت و پرت است اما من به آن اعتقاد دارم (مثلا در مورد فال این را زیاد شنیدم)... برخی هم می‌گویند من به فلان چیز اعتقادی ندارم ولی راست است! (باز هم در مورد فال شنیدم مثلاً)

6) تمام حماقت‌های دنیا دیر یا زود یک روز سر از موسسه‌های انتشاراتی درمی‌آورند. اما حماقت‌های دنیا همچنین ممکن است برقی از حکمت والا در خود داشته باشند، بنابراین آدم حکیم فروتنانه به حماقت نگاه می‌کند. (دیوتالوی- ص275)

7) پدید آوردن حقیقت با خطوطی مبهم: وقتی کسی سعی می‌کند آن را وضوح ببخشد، تکفیرش کن. فقط آنهایی را قبول کن که مبهم‌تر از مال تواند. (بلبو – ص950)

8) اگر وجود این قدر تهی و شکننده است که فقط می‌توان آن را با توهم جستجو به دنبال سر تحمل کرد، پس... رهایی وجود ندارد؛ ما همه برده‌ایم، برای ما اربابی دست و پا کنید، این چیزی است که لایقش هستیم. (کازئوبون - ص1105)

 

نظرات 22 + ارسال نظر
قاسم طوبایی یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:15 ب.ظ

خدای من

سلام

zmb یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:38 ب.ظ

سلام
اول اینکه نوشته بسیار عالی بود! تر و تمیز و روان
شخصا عبارت معبدی ها را نشنیده بودم ولی درموردش یک چیزهای خوبی، اینجا، خواندم (احتمالا میرم جاهای دیگه هم می خونم)
دوم اینکه قضیه ی عشق به راز و رمز تقریبا در ژن آدم هاست... حالا اولین نفر کی بوده خدا داند
سوم اینکه چشمام ضعیف شده! آخرهای متن آلبالو گیلاس میچید

سلام
1- ممنون لطف دارید. حتماً سعی کنید تعداد منابع‌تان بیشتر و بیشتر باشد. منتها یک مشکلی که اون سمت قضیه است این است که عمدتاً همه از روی هم کپی پیست کرده‌اند. کلاً این موضوع خوبی برای تحقیق است و نگاه ما به مسائل دیگر تاریخی را ممکن است متحول کند.
2- بله قطعاً خیلی سابقه‌اش طولانی است. انسان‌های اولیه و عدم توانایی درک پدیده‌های طبیعی... و در نتیجه کشف رمز و راز و توطئه!! اینجا یک چیزهایی نوشتم:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1390/05/19/post-158/
یاد احمد محمود به خیرو
3- درازنویسی ما را بر ما ببخشایید سعی می‌کنم چند پست آینده جبران کنم

ماهور یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 06:58 ب.ظ

سلام
۱. اول میخوام تشکر کنم که سطح مطالعه ی من رو چند پله بالا بردید با معرفی کتابهای خوب.
۲. واقعا از اکو میترسم از قطور بودن کتابش و از هشدار شما برای مستعد بودن کتاب در رها شدنش .
۳. اما حتما میخونمش.
۴.آشنای نزدیکی دارم که بخاطر توهم توطئه و اضطراب تحت درمانه . گاهی میبینم رفتارهاش با رفتار بعضی مردم ظاهرا سالم تفاوت زیادی نداره. مثلا اصلی ترین وجه شباهتشون اینه که فکر میکنن دارن حقیقت را میگن و میبینن.

سلام
1- در فضای مجازی و غیرمجازی به خیلی‌ها کتاب‌های خوبی معرفی می‌شود اما درصدی از آنها به دنبال خواندن آن کتاب‌ها می‌روند علت رفتن و نرفتن بیشتر به مخاطب بازمی‌گردد. پس باید از خود شما در این زمینه تشکر کرد.
2- نترسید. هشداری که من دادم با چند راهکار و جند دلگرمی همراه بود. مثلاً در مورد کتاب بعدی (خزان خودکامه) هشدار خواهم داد و البته دلگرمی‌ای به مراتب کمتر!!
3- برایتان آرزوی موفقیت می‌کنم.
4- امیدوارم درمانش موثر واقع شود. دقیقاً به خاطر این وجه تشابه است که کمتر کسی به دنبال درمان می‌رود!! بند چهارم این پست را هم بخوان جالب است: http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/12/08/post-113/

بندباز یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:55 ب.ظ

این روش از بین بردن موهای زاید را یک جوری ثبت ملی کنید، می دانید که یکی از پردرآمدترین مشاغل این روزگار، پیرایشگری و این حرفهاست،از من گفتن
همین قسمت های کوتاهی که انتخاب کردید به اندازه ی کافی تشویق کننده هستند. به نظرم رسید که با خواندن این کتاب، زندگی و طرز فکر مخاطب به قبل و بعد از خواندنش تقسیم بشود. یعنی به نظرم ارتقا دهنده ی خوبی ست. دلم برای این پیرمرد مهربان یک جوری شد،اینطوری گفتید

سلام
این بند اول واقعاً یک ایده تجاری است... خلاقانه و کارآفرین‌گونه منتها سیاست این وبلاگ این است که ایده‌ها را رایگان در اختیار مخاطب قرار دهد و... خلاصه همه با هم پیشرفت کنیم و...سیستم آمریکایی است
بند دوم چیزی است که من هم تقریباً چنین برداشتی داشته‌ام... امیدوارم که چنین باشد. البته این بسیار بسیار به مخاطب و خواننده هم ارتباط دارد. فقط با خواندن یک کتاب چنان تغییری حاصل نمی‌شود اما جرقه‌ایست که می‌تواند موتور را روشن کند.

بندباز یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:56 ب.ظ

ببخشید نظر من دو بار ثبت شده لطفا یکی رو حذف کنید. ممنونم

بله حذف شد.

بندباز دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:01 ق.ظ

خواستم چیزی بنویسم درباره ی نیمه دوم پست و انتخاب بخش هایی از کتاب اما هنگ کردم... با این چند خط انگاری کلیت موضوع را می فهمم اما به زبان نمی آید... در جزییات هر نقل قول که کلا گیر می کنم

دوست دارم دوستان این کتاب را بخوانند اما اصرار ندارم که حتماً همگی الان بخوانند... در سیر منطقی خواندن رمان بالاخره به چنین شاهکارهایی خواهیم رسید.
این موضوع از قبل جا مونده بود

یلدا ب دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 03:55 ب.ظ

با سلام
این کتاب امروز دستم میرسه.... خیلی خوشحالم.
.
.
.

پ.ن.: غمگینم از اینکه مارگریتا را نمی خوانید...

سلام دوست من
مطمئن باشید که مارگریتا دلچه ویتا به زودی خوانده خواهد شد...اصلاً از این بابت نگران نباشید... دوباره دور به ایتالیا خواهد رسید.
.
.
.
پ.ن.: در مورد این کتاب واقعاً امیدوارم که دوستش داشته باشید. بهش فرصت کافی بدهید

محمد سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام خداییش این اکو مغز متفکره تاریخ دانه نماد شناسه دین شناسه فیلسوفه نویسندس چیه چقدر اطلاعاتش زیاده مثل هنرمندای وطنی نیست از هر چیزی یه کوچولو یاد گرفته بیاد منم منم کنه.هنوز در حسرت نام گل سرخ این نویسنده هستم نوش خیلی گرونه 45 تومن

سلام
البته همه هنرمندای وطنی که اینطور نیستند که منم منم بکنند... و همچنین به قول معروف توی کشور کورها یه چشمی پادشاهه!... از این زاویه مقداری میشه چنین رفتارهایی رو درک کرد.
و اما در مورد قیمت... نو و کهنه‌اش هر دو یک داستان است منتها دست دوم سخت گیر می‌آید و گاهی هم که گیر می‌آید قیمتش از نو بیشتر است چون فروشنده مدعی می‌شود که این بدون سانسور است

سحر چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:15 ب.ظ

1. میتوان این حجم از داستان پردازی را ذیل عنوان تئوری توطئه جا داد؟
اساسا این بحث تئوری توطئه آنقدر توی ذهنم پیچیده شده که دیگر نمی توانم مرزهایش را تشخیص دهم. وجود انجمن های سری را صرفا می توان با برچسب توهم اعضایش رد کرد؟
پنهان کاری بخشی از وجود بشر است و گاه ممکن است این پنهان کاری ابعاد وحشتناکی هم به خود بگیرد. فراماسونری را نمی دانم، اما این انجمن ها و عملکردهایشان مصارف زیادی داشته اند که توطئه فقط قسمتی از آن بوده قطعا.
2. فرق بین طرح و خرافات و قصه پردازی را در "مردم تشنه طرحند" نمی فهمم ... این فقط یک طرح نیست؛ نبوغی پشت سرش است که نمی توان نادیده اش گرفت و خرافات خواند؛ این آدمها به خاطر نبوغشان نابود می شوند یا خرافی گری جهان اطرافشان؟!
اَه موضوع را نمیفهمم
3. خلق چیزی مثل فراماسونری یا هر انجمن مخفی یا احمقانه دیگر نشان می دهد که اتفاقا بشر برای وقت گذرانی راه های جالبتری از شبکه های مجازی داشته است!
4.تمام بحث معبدی ها و نومعبدی ها خیلی جالب بود ... از منظر اطلاعات عمومی می گویم.
5. پس این ماجرای چاپ کتاب با سرمایه ی نویسنده قدمتی طولانی دارد! اینجا البته در مورد ترجمه هم کاربرد دارد ... می توانید ترجمه ی پسرتان را سه سوت چاپ کنید، مدیر وبلاگ!!!
6. رشته ی ارتباط داستان بورخس و این رمان کشف جالبی است. جایی به آن اشاره شده؟!!
7. تم کتاب در سه کلمه چیست؟!
8. دوستان باز بگویید داستان معمایی به چه کار می آید؟ این وجه رازآلودگی داستان از عوامل پیش برنده است، اگر این نبود قطعا جز کتاب های پرفروش قرار نمی گرفت ... وای فکرشو بکن این در لیست بست سلرها بوده است!
9. شانس آوردی معده ام می سوزد وگرنه حالا حالاها ادامه میدادم
چرا به ما رحم نمی کنی مدیر وبلاگ؟!!

سلام
1- طبیعتاً می‌توان عنوان های فرعی را هم اضافه نمود... ولی به نظرم نوک پیکان داستان همین است. در مطلب من یا کتاب صحبت از رد کردن انجمن‌های سری یا رد نکردن آنها نشده است... منظورتان را دقیق متوجه نشدم... رد کردن دقیقاً یعنی چی؟ وجود یا عدم وجود؟ وجود یا عدم وجود گروه‌ها را نمی‌توان با کتاب یا مطلب وبلاگی رد و قبول نمود. این گروه‌ها وجود داشته‌اند و وجود دارند و اتفاقاً گاهی برنامه‌های عمومی هم دارند و به قولی آنچنان مخفیِ مخفی هم نیستند. امیدوارم این بخش را درست متوجه شده باشم و بی‌ربط جواب نداده باشم. بحث این است که چه جایگاهی برای آنها قائل باشیم...
2- مثال ساده‌ای می‌زنم. در متن هم اشارتی به این قضیه کردم. در حکایات ملانصرالدین می‌خوانیم که یک روز ایشان برای دست انداختن مردم و رهگذران شروع کرد به گفتن اینکه فلان جا دارند نذری می‌دهند... و مردم یکی یکی بدان‌سو رهسپار شدند... ملا وقتی هجوم و حجم حضور و رهسپاری خودجوش! مردم را به سمت آن آدرس دید با خودش گفت نکند در فلان جا واقعاً دارند نذری می‌دهند! ولذا دوان دوان به آن سمت شتافت!... طرح و قصه می‌توانند همپوشانی داشته باشند و دارند. آگاهی ما است که چیزی را قصه می‌کند یا خرافات. پشت سر خیلی از خرافات قصه‌های نبوغ‌آمیزی حضور دارد. و برخی از پایه‌گذاران به راستی نابغه دوران خود بوده‌اند. در مورد قسمت آخر این شماره هم طبیعتاً نبوغ ضامن رستگاری نیست... محصول نبوغ هم گاه موجب نابودی می‌شود. سازندگان بمب‌ اتم حتماً نابغه‌تر از این سه نفر بودند! و سازندگان خیلی از چیزهای دیگر...پشت سر خیلی از وسایل کشتار فردی و جمعی و چه و چه نبوغ خوابیده است.
3- آب می‌گرده و راه خودش را پیدا می‌کند! هرکس به اندازه وسع و توانایی خودش از امکانات جدید بهره می‌برد!
4- اطلاعات عمومی کاربردی. مرسی.
5- حداقل سی چهل سال! اگر پیش از آن نبوده باشد. اینها خیلی هوشمندانه کار می‌کردند. پول تعداد بیشتری را می‌گرفتند و تعدادی کمتر چاپ می‌کردند. بعد در یک فرصت مناسب بخش از همان تعدادی را که چاپ می‌کردند را با ترفندی جالب به خود نویسنده می‌فروختند! خیلی تمیز!!! پسرم اهل ترجمه نیست. اهل نوشتن هم نیست!
6- من چون با فاصله کمی این دو کتاب را خواندم خیلی طبیعی متوجه این ارتباط شدم. جایی ندیدم اشاره شده باشد.
7- توطئه‌اندیشی - معنایابی - زندگی!
8- طبعاً بدون وجه داستانی کتاب تبدیل می‌شد به یک مقاله... در وجه داستانی حتماً ما نیاز به موتور پیش‌برنده‌ی داستان داریم... معما یکی از موتورهای قابل توجه است. پرفروش بودن با این حجم، خودش خیلی حرف دارد با آدم!
9- به فکر معده‌تان باشید و آن را درمان کنید و ما را از طولانی بودن کامنت نترسانید!! ما خودمان از طولانی‌کنندگانِ مطالب هستیم و باکی از این بابت نیست
ضمناً به قول داریوش کبیر"...هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد..." ما که جای خود داریم

مدادسیاه جمعه 2 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 11:24 ق.ظ

در پاسخ به مطلب اول سحر فکر نکنم مخالفین تئوری توطئه معتقد باشند گروههای ناشناس و توطئه گر وجود ندارند. بلکه معتقدند ارجاع دادن پاسخ چرایی اتفاقات به چنین گروههایی چیزی را حل نمی کند. اساسا آدم ها نیاز به تحلیل و پیش بینی دارند. یکی از ویژگی های تئوری توطئه این است که در این زمینه به کلی عقیم است. بر اساس چنین دیدگاهی هر اتفاقی می تواند بیافتد و وقتی افتاد می شود آن را به گروهی ناشناس و البته قدرتمند نسبت داد.
نفهمیدم چرا سحر تم داستان را در سه کلمه خواسته. البته در هر تعدادکلمه ی دیگر هم می خواست من همین را می گفتم.

سلام
بله صحیح است... هر اتفاقی که بیافتد قابلیت ارتباط دادن با دست‌های پشت پرده را دارد! و همین موضوع است که روی اعصاب است
ممنون از توضیح

سحر جمعه 2 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام به مداد گرامی؛

در مورد تئوری توطئه حرفتان کاملا منطقی است. من بیشتر نظرم این بود که آن دو دوستی که میله ازشان نام برده آنقدرها هم به نظرم عجیب و غریب نیستند، یعنی کاملا محتمل است که با ذهنیت اکویی حقانیت شان را ثابت کرد! انجمن های مخفی بدجوری در ذهن با مقوله ی توطئه پیوند می خورند که دلیل عمده اش این است که پنهان کاری راه را برای رازآلود کردن هر چیز هموار می کند.

در مورد تم هم باید بگویم دو قرن پیش که ما تئاتر می خواندیم بهمان یاد داده بودند که تم نمایشنامه را در یک کلمه بیان کنیم، مثلا حسادت در "اتللو" یا زوال در "باغ آلبالو" ... حالا چون اکو بود کمی به میله رحم کردم و یکی را به سه تا افزایش دادم حالا چقدر هم آن تم ها را در برچسب ها لحاظ کرده است
برای شما هم سه کلمه محفوظ است

راستی این پرشین بلاگ کی قرار است درست شود؟!

سلام
قابل توجه مداد عزیز...
.........
کلمات مذکور در برچسب‌ها لحاظ گردید. از قلم افتاده بود...بسیار ممنون

مدادسیاه شنبه 3 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 01:09 ب.ظ

در مورد داستان هم مرسوم است که می گویند تم را باید بشود در یک کلمه گفت.
کماکان منتظر رفع عیبیم. امیدوارم این بار به خیر بگذرد.

امیدوارم هرچه زودتر مشکلات پرشین‌بلاگ رفع گردد

کامشین شنبه 3 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 06:48 ب.ظ

میله جان سلام
از اینکه خواندن آونگ فوکو باعث شده که چنین جهش چشمگیری در کیفیت نقد و تحلیل در کارتون ظاهر بشه بسیار خوشحالم. من هم رفتم ترجمه انگلیسی کتاب و کتاب صوتی اش را پیدا کردم ( هر دو مجانی، هر دو مفت) و ده صفحه اول (نیم ساعت از کتاب صوتی) را خواندم و شنیدم. روی هم رفته چهل ساعت و سیصد و هشتاد صفحه است. انشالله دفعه بعد که خدمتتون رسیدم کتاب را تمام کرده خواهم بود!
انتخاب های شما از متن کتاب اشک به چشم های تا به تایم آورد.
در مورد تئوری توطئه دلم میخواهد خیلی صحبت ها بکنم اما این مقوله انقدر علمی تخیلی شده که آدم نمی دونه کجای دلش را بگیره که از خنده نمیره. یکی از مشهورترین و معاصرترین تئوری های توطئه Reptilian Elite هست که فکر می کنم میگه همه قدرتمندان دنیا، سیاستمداران و بر و بچ کنترل عالم بنی بشر نیستند و تخمشون را مریخی ها و فضائی ها از ماورا آورده اند. سیاستمداران به زعم این تئوری خزندگان فضایی هستند که به پوست آدم رفته اند. یعنی مثلا پوسته ظاهری باراک اوباما را کنار بزنی مارمولکی اش در میان بینی. با انتخاب شدن ترامپ به ریاست جمهوری تمام این تئوری بافان به جشن و سرور افتادند که دیدید ما را راست میگفتیم؟ مثل اینکه در نسخه زمینی شده مارمولک ترامپ مشکل رنگ پوست به خوبی حل نشده و به خاطر همین قضیه یک کمی لو رفته.
البته شاید رگ و ریشه این تئوری را بشه در فرهنگ کوچه خیابان ما هم دید که هر آدم ناتو و زرنگی که بلده از طرق نادرست خودش را به مناسب بالاتر برسونه را به مارمولک یاد می کنیم....کسی چه می دونه لابد این تئوری هم مثل همه نظریات علمی یک ریشه در فرهنگ هفت هزار ساله ایران و ساکنان آریایی اهورایی اش داره....

واقعا بر تئوری توطئه بافتن پایانی نیست. می رم که درس و زندگی کنار نهاده و آونگ فوکو بخوانم.
مرسی میله

سلام
گفتی جهش چشمگیر... خودم کنجکاو شدم مطلب را دوباره بخوانم و از دیدن اشکالات دستورزبانی وحشت کردم! منتها الان فرصت اصلاحش نیست
کتاب خوب طبعاً کیفیت کار آدم را بالا می‌برد وگرنه من همان خاکم که هستم!
اما بسیار خرسند شدم که سبب شده بدین سرعت و سهولت و قیمت به سراغ کتاب بروی... چهل ساعت چیزی نیست... ارزشش را دارد. امیدوارم این دفعه بعد خیلی زود و قبل از رحل اقامت کردن به مطلب بعدی سر برسد.
این نوع از توهم توطئه که شما نوشتی به گمانم از آن نظریاتی است که بعد از مصرف مواد روانگردان امکان ساطع نمودنش پیش می‌آید!
امان از این دیدید راست گفتن ها!! آدم را لت و پار می‌کند! همیشه اینجور مواقع به این دوستان می‌گم در چه صورت شما این جمله را به کار نمی‌برید!؟ در مورد همان صحبت کنیم
آونگ فوکو ارزش این را دارد که درس و زندگی را به کناری بنهیم... حداقل برای یکی دو روز
موفق باشی و خوش بگذره

مهرداد چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 01:17 ب.ظ

سلام
به شما جهت خروج احتمالی خود و رهانیدن اطرافیانتان از تئوری توطئه تبریک می گویم.
پس از گذارندن آخرین کتابی که با معرفی شما دوست عزیز به سراغش رفتم (قهرمانان و گورها)و به سختی خواندمش (البته در پایان لذت بردم) و با علاقه ای که فطرتٱ از ایتالیایی بودن نویسنده و از اسم آن کتاب( نام گل سرخ و همچنین مطلب شما در آن باره حسی مرا به سمتش بی اختیار سوق می دهد .
فلذا پس از این مطلب و اصرار شما بر مطالعه این کتاب (آونگ فوکو)و سطحی انگاشتن کتاب در دست مطالعه من یعنی بلندی های بادگیر و آنگونه که از آونگ فوکو بر می آید کتابیست که مرا در نیمه همچون چهارپایان در گل خواهد گذاشت و حتی شاید آن گل بدل به باتلاقی گردد و مرا در خود ببلعد.
پس از کنار هم گذاشتن این قضایا توهم تئوری توطئه ای از سوی شما برایم ایجاد شد که شما کمر بسته اید بر کتاب نخوان کردن من.
مرگ بر آمریکا
مرگ بر ...... و الی آخر .
دو سوال هم در راستای شعار های آخر.
1. خواندن این کتاب مارا کابالیسم می کند؟
2.آیا با خواندن این کتاب مخاطب ما در اعتقاداتش شک میکند؟
اگر مستقیمٱ درباره کتاب چیزی ننوشتم از چیز زیادی نفهمیدنم بود و لاغیر.
جدای از همه ی این داستان ها از مطلب طولانی وپر بار و چند قسمتی شما لذت بردیم و مارا به یاد گذشته ها انداختید.
ارادتمند

سلام
از همین جمله اول شروع می‌کنم و عبارت "خروج احتمالی خود"، این گزاره درستی است چرا که عقاید آدمی به گونه‌ایست که تغییر آن به سادگی امکان‌پذیر نیست... اینگونه نیست که بگوییم "کُن" و بعد انتظار داشته باشیم که نتیجه بدهد"فیکون"...(این دو کلمه عربی است و حتماً دوستان می‌دانند منظور چیست)... عقاید چنان به مرور زمان در درون آدم رسوب می‌کند که حتا بعد از سالها از کنار گذاشتن قلبی و ذهنی برخی از آنها در یک تنگنا از پشت و پَسَل ناخودآگاه آدم بیرون می‌زند! در واقع برخی تغییرات یک عمر ممارست و کنترل و مراقبه و به قول عارفان تزکیه‌ای می‌خواهد بس سنگین. تزکیه گفتم یاد دبیرستان خودم افتادم! به صرف رفتن به دبیرستان تزکیه آدم موفق به تزکیه نمی‌شود! ولذا تذکر به‌جایی در پشت خود داشت این عبارت "احتمالی"... و لازم است از این بابت تشکر کنم.
دوم اینکه دوست عزیزم مهردادجان من کِی گفتم بلندی‌های بادگیر سطحی است!!؟ من فقط گفتم زمان خواندنش برای من بیست سال قبل بود و این اصلاً به معنای سطحی بودن نیست. تناسب زمانی برای هر فردی هم متفاوت است و متناسب نبودن یک کتاب به معنای نقص آن کتاب نیست. مطمئناً آثار کلاسیک جایگاه ویژه‌ای در کتاب‌خوان کردن آدم ها دارند و به عقیده من کلاسیک ناخواندگان کُمیت‌شان در عالَم کتاب‌خوانی سخت می‌لنگد! و از هر فرصتی استفاده می‌کنم برای دوستانم و حتا پسرانم همین نسخه (خواندن آثار کلاسیک) را می‌پیچم. پس از همین فرصت استفاده می‌کنم اگر لحن سخن من در آن زمان به گونه‌ای بود که چنان برداشتی به ذهن خواننده متبادر شده است آن را تصحیح و از این بابت عذرخواهی کنم. و تشکر دوم بابت این که در دلتان نگاه نداشتید و این را بیان کردید.
اما آونگ فوکو... ابتدا این که اصرار من بر خواندن کتاب به این معنا نیست که همگان همین الان شروع به خواندن این کتاب کنند بلکه آن است که حتماً این کتاب را در سیر مطالعات خود و جایی که خودشان تشخیص می‌دهند بگنجانند. و نکته بعدی این است که یک درصد هم احتمال نمی‌دهم شما در آن گیر کنید و کتاب برای شما باتلاق باشد.
و اما آن دو سوال:
1- خیر کابالیست نخواهید شد و بلکه برعکس!
2- شک چیز بدی نیست. ماندن در آن و تلاش نکردن برای خروج البته می‌تواند خوب نباشد. بله این قابلیت را با توجه به نشان دادن اینکه چگونه برخی تخیلات به روایات متقن تبدیل می‌شود دارد... بشرطها و شروطها
از این که ما را یاد گذشته‌ها انداختید ممنونم

محبوبه الف یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 08:41 ق.ظ http://2zandarman.blog.ir/

سلام
وبلاگتان ازآن وبلاگهایی ست که وقتی آدم به آن سرمی زند.. تا تمام پست ها و پی نوشت ها و حتی کامنت ها و پاسخ ها را نخواند، دل نمی کند...
این مطلب هم بسیارعالی بود : )
منتظرم ازآن پیرمرد دوست داشتنی، ازآن قصه گوی خوب، ازمارکز عزیز،...بنویسید.

سلام
نظر لطف شماست و موجب دلگرمی...
مطلب بعدی البته پس از رفع کسالت و... در مورد کتاب دیگری از یک پیرمرد دیگر (یوجین اونیل) خواهد بود و پس از آن مارکز... الان اواسط خزان خودکامه هستم.
ممنون

قاسم طوبایی یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 10:17 ق.ظ

میله جان
چند وقته خبری نیست از شما؟ (البته من 6ماهه متولد شدم)
اگه عینکتون گم شده گلریزون کنیم براتون یه عینک دسته طلا بگیریم. ناسلامتی جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه.......

دوست عزیز
کمی تا قسمتی پنچر شده‌ام ولی دارم بهتر می‌شوم و در اولین فرصت خواهم نوشت.
آخرین عینکم را در سرقت خودرو از دست دادم و الان یکی دو سالی است عینک نمی‌زنم و ظاهراً که مشکلی ندارم و این نشان می‌دهد که "احتمالاً" آن ایامی که عینک می‌زدم امری تفننی بوده است

zmb یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام
آرزوی سلامتی پایدار دارم برایتان

سلام
ممنونم رفیق... به همچنین برای شما

درخت ابدی جمعه 16 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 07:41 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
دست مریزاد!
این قبیل داستان‌ها ارزش طرح معما و حلش رو خیلی زیاد نشون می‌ده. فقط کافیه کرمش رو داشته باشی و انقدر هم حجیم نباشن.
جالبه که تعدادی از کتاب‌هایی از این دست محل رخ دادنشون در فرانسه‌س. از جمله رمز داوینچی. انگار جایی امن برای این افکار بوده زمانی.
ترجمه خیلی شفاف و خوبه.
از نکات پراکنده هم لذت بردم.
نمی‌دونم چقدر با یادداشت احمدی آریان در مورد رمان موافقی.

سلام
ممنون از وقتی که گذاشتی. مستقیم می‌روم سراغ سوال... الان جستجو کردم و نظر ایشان را خواندم. جعل واقعیت یا فرایند تبدیل امر تخیلی به امر واقعی که از تم‌های اصلی داستان است و از این بابت هرکس که کتاب را بخواند با این قسمت یادداشت موافق خواهد بود. یک اشاره‌ای هم داشت به آن سالن اختراعات در کنسواتوار پاریس و "سرهم‌بندی"... بعد این را نظیر قرار داده بود با کاری که این سه نفر در داستان می‌کنند که این اشاره خوبی بود و این ارتباط به ذهن من نرسیده بود. این نکات مثبت یادداشت بود اما قسمت آخرش و بیان اینکه اکو در ریختن اطلاعات در قالب داستان زیاده‌روی کرده است احتمالاً چیزی است که شما از سوال مد نظرت بوده... این موضوع "کمی" به سلیقه خواننده برمی‌گردد و من از این زاویه چنین برداشتی نداشتم. این بخش "کم" ماجراست! بخش زیاد آن چیست!؟ سه شخصیت توسط اکو خلق شده است که هر سه در زمینه‌های مختلف اطلاعات دارند و کارشان (ویراستاری) به‌گونه‌ایست که این خصوصیت را در طول زمان بیشتر و بیشتر تقویت می‌کند. علاوه بر این، پروژه‌ای که کلید می‌زنند ارتباط دادن چیزهای مختلف به یکدیگر است لذا از چنین شخصیت‌هایی و چنین طرحی و چنان پروژه‌ای اگر چیزی غیر از این دربیاید جای سوال دارد. می‌ماند حجم آن... که حجم زیاد اطلاعات مد نظر ایشان بوده است... من هرچه در ذهنم ریویو کردم چیزی به ذهنم نرسید که می‌توانست حذف شود. لیکن کاملاً درک می‌کنم نظر ایشان از کجا ناشی شده است و در قسمت قبلی، جایی که در مورد چرا کتاب استعداد رها شدن را دارد نوشتم، به آن اشاره کرده‌ام: چون در ابتدای داستان خواننده و راوی هماهنگ نیستند خیلی از اطلاعات نامربوط و اضافه و گنگ به نظر می‌رسد اما وقتی در خوانش دوم به همان قسمت‌ها بازگردید (حالا چون همان سیری که راوی طی کرده است را شما به همراه راوی طی نموده‌اید) چه بسا چنین احساسی نکنید.
در کل یادداشت خوبی بود هرچند با قسمت آخرش موافق نبودم.

یلدا ب شنبه 17 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 12:30 ب.ظ

سلام میله جان
باید یه تشکر درست حسابی کنم از معرفی این کتاب. نمره من هم به این کتاب 5 میباشد . مطمئن هستم که خود نویسنده هم در جریان نوشتن این کتاب یکی از همون برگه دان های توصیف شده در کتاب رو داشته. در هر صفحه ارجاع به چند کتاب و چند نویسنده! و تقریبا مطمئن هستم که تز خودش مربوط به معبدی ها بوده. خلاصه اینکه رمان سطح بالایی بود و من دوستش داشتم.
خوندن این کتاب نیاز به اطلاعات عمومی داشت که خدا رو شکر من مقداری داشتم و مطلب معبدی ها از قبل برام جالب بود. و همچنین کتاب دن براون راز داوینچی رو هم خونده بودم. البته مقایسه راز داوینچی و آونگ فوکو خیلی درست نیست. آونگ فوکو مثل دریاست که دن براون فقط کف روی اون رو توصیف کرده.
از دو جای کتاب واقعا لذت بردم و هیچ وقت فراموش نمی کنم . یکی صحبتهای بلبو و دیوتالوی توی بیمارستان درباره نوشتن کتاب و دوم قسمت ملکوت که خالص بود و ساده و به قول انگلیسی ها Pure . لبریز از زیبایی و توصیف دقیق یکی بودن پروردگار. «ملکوت ملکوت است، همین و بس.»

پ. ن: کد امنیتی که باید وارد کنم تا مطلبم ثبت بشه اولش 666 داره ....

سلام یلدای عزیز
ممنون از لطف شما.
اعجوبه‌ای بود (هست!) اکو... یک کتاب هست به نام "از کتاب رهایی نداریم" که در موردش اینجا نوشته‌ام:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/02/30/post-581/
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/03/31/post-586/
گمانم برایتان جالب باشد اگر تا حالا نخوانده‌اید.
نیاز به اطلاعات عمومی دارد اما خودش نیز بسیاری از این اطلاعات را همزمان به خواننده می‌دهد.
تشبیه نیکویی بود.
و اما کد امنیتی... آیا زمان آن نرسیده است که ایمان بیاورید!؟

مجید مویدی شنبه 17 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 11:19 ب.ظ http://majidmoayyedi.blogsky.com

سلام بر حسین خانِ عزیز
امیدوارم خوب و قبراق باشی! و همچنان بخوانی، که در خواندن فضیلتی ست که چه بسا در نوشتن نباشد! ؛)
1- اقا این جمله ی مطلع، از متن کتاب گرفته شده؟ من در جریانِ "جوردانو و ... " نیستم.
2- حتما، و به زودی، "اکو خوانی" رو شروع می کنم. میخوام از "نام گل سرخ" شروع کنم. اگه به نظرت بهتره جورِ دیگه ای بخونم بهم بگو.
3- من متاسفانه یکی از خلا های بزرگ داستان خوانیم، "ادبیات پلیسی" بوده و هست. با وجود اینکه سال هاست خیلی علاقه مند شدم که یه چرخی درش بزنم و ... . اما اخرین رمان های پلیسی ای که خوندم، بر می گرده به یه کار از "چندلر" و دو سه تا کار از "بوآلو و نارسژاک". البته اگر بعضی کارهای بورخس رو کارآگاهی حساب کنیم(که اصلا بیراه هم نیست)، ترازِ حسابم یه کم بهتر میشه.
در جریان که هستی میله جان؟! بورخس، خودش از ستایش کنندگانِ ادبیاتِ پلیسی هست که درش تبحر هم داره البته. (قابلِ توجه سحر)
4- ممنون میشم خودت یا درختِ عزیز، در مورد نظراتِ "احمد آریان" یه توضیح کلی بدید. ببینیم این بابا چی میگه :)
5- این بارِ سومه که مطلبت رو می خونم. اما فرصت(یا حسِ) کامنت گذاشتن نداشتم. هر بار هم یه بند تا اخرش خوندم. واقعا جذاب بود برام. دست مریزاد..

سلام مجیدخان
در امر نوشتن درخصوص خوانده‌ها چند چندان فضیلت است که...
1- آن جمله مطلع یکی از فصل‌های انتهایی کتاب است و به همین دلیل آن را قرمز رنگ آوردم. جوردانو برونو هم یک عارف و فیلسوف ایتالیایی بود که در نهایت توسط دادگاه‌های تفتیش عقاید محکوم به اعدام شد و در آتش سوزانده شد.
2- شروع خوبی است. همین مورد تایید است.
3- دایره هفتم را باید جدی بگیرید... دایره هفتم
4- ذیل کامنت درخت توضیحاتی دادم.
5- ممنون از لطفت.

محمد یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 08:28 ق.ظ http://http:

عالی

روح اکو شاد

Zmb یکشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام
این کتابو شروع کردم... واقعا عالیه! و خوشحالم از ازش
از شما متشکرم چون اینجا باهاش آشنا شدم
از آقای اکو هم متشکرم....

سلام رفیق
روحش شاد... وقتی کتاب را به پایان رساندی احتمالاً بیشتر خرسند می‌شوید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد