میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گناهکار شهر تولدو – آنتوان چخوف

مقدمه اول: مطلب قبلی به یادداشتهای شیطان اثر لئونید آندریف اختصاص داشت. یکی از دوستان عزیز و قدیمی درخواست یک داستان صوتی از چخوف داشت. در میان کارهای چخوف گشتم و داستان «گناهکار شهر تولدو» را پسندیدم. هم به نوعی به مطلب قبلی ارتباط داشت و هم محتوای داستان هنوز هم جذاب و کاربردی است. آن را برای صوتی کردن انتخاب کردم. دو ترجمه از آن در دسترس است: اولی کار سروژ استپانیان است که در قالب یک مجموعه داستان کوتاه چاپ شده است و دیگری کار مشترک شاملو و ایرج کابلی است که به صورت کتاب چاپ نشده یا من ندیده‌ام که شده باشد. به دلایلی به سراغ ترجمه دوم رفتم. البته این داستان صوتی که در ادامه خواهم آورد یک کار آماتوری است و بیشتر جنبه معرفی داستان و نویسنده و موضوع را دارد. لازم به ذکر است چند اصلاح و تغییر کوچک هم در برخی کلمات انجام داده‌ام!  

مقدمه دوم: آنتوان چخوف (1860-1904) بدون شک یکی از قله‌های داستان کوتاه در جهان به حساب می‌آید. این پزشک نویسنده روسی آثار زیادی از خود به جای گذاشت. هم زیاد و هم تأثیرگذار. او همزمان با تحصیل در رشته پزشکی نوشتن در نشریات را آغاز کرد و پس از فارغ‌التحصیلی نیز به صورت حرفه‌ای نوشتن را ادامه داد و در طول حیات کوتاهش بیش از 700 داستان کوتاه و نمایشنامه منتشر کرد. او در ابتدای جوانی به بیماری سل دچار شد و عاقبت با همین بیماری از دنیا رفت.

مقدمه سوم: اگر بخواهم ده زمان-مکان را انتخاب کنم و از بخت و اقبال خود بابت به دنیا نیامدن در آنها خوشنود و شاکر باشم؛ بدون شک یکی از آنها اسپانیای قرون وسطی خواهد بود. البته در مورد 9 گزینه دیگر فکری نکرده‌ام اما دستم چندان خالی هم نیست! دوستان قدیمی از میزان ارادت من به رمان‌های اومبرتو اکو و البته خودش واقف‌اند؛ با این‌حال زمان-مکان‌های داستان‌های او از گزینه‌هایی خواهد بود که برای قرارگیری در این لیست رقابت خواهند کرد. در آن مختصات, معمولاً خرافات و توطئه‌اندیشی بیداد می‌کند. به نظرم اگر بخواهیم به آن دعای کوروش چیزی اضافه کنیم و در کنار سپاه دشمن, خشکسالی و دروغ, چیزی اضافه کنیم, این دو واژه‌ی خرافات و توطئه‌اندیشی قابل تأمل خواهد بود. به هر حال قرن‌ها گذشت و اسپانیا و اروپا از آن وضعیت عبور کردند. امیدوارم برای آن زمان-مکان‌های دیگر هم چنین مسیری طی شود.    

******

لینک داستان صوتی:

قسمت اول

قسمت دوم

 

پ ن 1: کتاب‌ بعدی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهد بود.

پایان 

شماره صفر – اومبرتو اکو

مقدمه اول: اکو متخصص تاریخ قرون وسطی است، کافی است نامِ گلِ سرخ را خوانده باشیم؛ رمانی که در قالب حل یک معمای جنایی، بزعم من، ما را با ریشه‌های رنسانس آشنا می‌کند. اکو داستان‌پرداز خوبی است و شخصیت‌های اصلی آثاری که از او خوانده‌ام نیز داستان‌پردازهای قهاری هستند؛ بائودولینو در بائودولینو، کازئوبون و دوستانش در آونگ فوکو، سیمونه سیمونینی در گورستان پراگ چنین هستند. بافندگانی که از خلق و جعل ابایی ندارند و هنر آنها در اتصال و ارتباط وقایعی است که به یکدیگر مربوط نیستند و از این طریق «طرح»ی عظیم از توطئه‌ها خلق می‌کنند که در درجه نخست خودشان و اطرافیان‌شان در باتلاق آن گرفتار می‌شوند و در مرتبه‌ی بعدی، پایه‌گذار مسائلی می‌شوند که آیندگان را نیز تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. «براگادوچو»، یکی از شخصیت‌های اصلی «شماره صفر»، نیز چنین قابلیتی دارد. شباهتِ مصیبت‌بار تمام این شخصیت‌های توطئه‌اندیش همان جمله جوردانو برونو است که «آنان به یقین خود را در روشنایی می‌پندارند».

مقدمه دوم: یکی از سرلوحه‌های رمان آونگ فوکو جمله‌ای کوتاه از ریموند اسمولیان است که: «خرافات شوربختی می‌آورد.» و داستانی که اکو (چه در آونگ فوکو و چه در این کتاب) روایت می‌کند نشان‌دهنده همین شوربختی است. سرلوحه «شماره صفر» جمله‌ای به همان کوتاهی از ای. ام. فورستر است:«فقط وصل کن!» و شخصیت «براگادوچو» همین کار را می‌کند. وصل کردن باعث می‌شود ما به جای اندیشیدن به مثلاً ده مسئله به یک مسئله فکر کنیم و این برای ما راحت‌تر است. به همین خاطر است که تئوری‌های توطئه زودهضم و عامه‌پسند است؛ کلیدی است که با آن قفل‌های زیادی، به طرفه‌العینی باز می‌شود.        

مقدمه سوم: موسولینی و یا بهتر است بگویم سرنوشت تلخِ موسولینی و رمز و رازهایی که پیرامون آن شکل گرفته، دست‌مایه‌ی داستان‌پردازیِ براگادوچو قرار می‌گیرد. «بنیتو آمیلکاره آندره‌ئا موسولینی» در سال 1883 در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پدرش یک چپ‌گرای متعصب بود و این از نامی که برای فرزندش انتخاب کرده هویداست: بنیتو خوارز انقلابی مکزیکی، آمیلکاره چیپریانی آنارشیست و آندره‌ئا کوستای سوسیالیست! بدین‌ترتیب موسولینی در یک فضای کاملاً چپ پرورش یافت و در جوانی هم سردبیر یکی از نشریات حزب سوسیالیست ایتالیا بود اما جنگ جهانی اول و لزوم یا عدم لزوم مشارکت ایتالیا در آن موجب جدایی او از حزب شد. موسولینی که موافق شرکت در جنگ و همراهی با فرانسه و انگلستان بود، روزنامه‌ای در همین راستا تأسیس کرد که مورد حمایت مالی متحدین قرار گرفت و خودش هم در جنگ شرکت کرد. بعد از جنگ و وقوع آثار زیان‌بار آن در فروپاشی اقتصادی، امنیتی و اجتماعی؛ برای برقراری نظم در خیابان‌ها که صحنه مبارزه خشونت‌آمیز گروه‌های چپ‌گرا با خودشان و مخالفین‌شان شده بود، یک جوخه شبه‌نظامی تأسیس کرد که به پیراهن‌سیاهان معروف شدند و مورد اقبال طیفی از جامعه قرار گرفتند. این زیربنای حزبی بود که در سال 1921 تحت عنوان حزب فاشیست ملی تاسیس شد. یک سال بعد تجمع آنها در رم موجبات سقوط دولت را فراهم کرد و متعاقباً خود مأمور به تشکیل کابینه شد. چند سال بعد تمام احزاب را غیرقانونی اعلام کرد و کشور را به یک حکومت تک‌حزبی مبدل کرد. شورای عالی فاشیستی، شورایی بود که لیست کاندیداها را تنظیم می‌کرد و... خط مشی آنها هم هردوانه‌ای بود: ترکیبی از چپ و راست. او همانطور که می‌گفت فاشیسم را خلق نکرد، بلکه آن را از ناخودآگاه ایتالیایی‌ها بیرون کشید و به همین خاطر بود که بیست سال به دنبال او روان شدند. او از چپ افراطی برخاست و نهایتاً در راست افراطی قرار گرفت. به طرز وحشیانه‌ای کشت و به طرز وحشیانه‌ای کشته شد. بدون محاکمه در نیمه‌های شب تیرباران شد و جنازه‌اش به همراه جسد تنی چند از همراهانش به میلان منتقل و در معرضِ مشت و لگد و ادرار و چماقِ جماعتِ خشمگین قرار گرفت و نهایتاً برای مدتی هم وارونه آویزان شد. عکس معروفی از این واقعه ثبت شده است که با دیدنش بد نیست این شعر ناصرخسرو را برای بسیاری از حاکمان زمزمه کنیم: چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت... و ادامه‌ی آن تا... عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده... حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت... و الی آخر! کلاً پنج بیت است اما کسانی که اهل عبرت گرفتن نیستند، نمی‌گیرند. تا آن لحظات آخر هم درس نمی‌گیرند.    

******

راوی داستان مردی میانسال به نام «کولونا» است. او سالها قبل تحصیلات خود را در مقطع دکتری نیمه‌کاره رها کرده است و با کارهایی نظیر ترجمه، نوشتن یادداشت و مقاله برای نشریات درجه دو و سه، و حتی نوشتن کتاب به جای دیگران، زندگی خود را می‌گذراند. طبعاً وضعیت چندان خوبی ندارد: همسرش سالها قبل او را ترک کرده و از لحاظ مالی هم چندان بنیه‌ای ندارد. در چنین حال و اوضاعی پیشنهاد قابل تأملی از سردبیر یک روزنامه‌ی در حالِ تأسیس به نام «فردا» دریافت می‌کند. پیشنهادی که از نظر مالی بسیار اغواکننده است. روزنامه قرار است طی یک‌سالِ آتی دوازده پیش‌شماره آزمایشی (شماره‌های صفر) منتشر کند و کولونا باید در هیئت تحریریه حضور پیدا کند و با توجه به فعالیت‌های سردبیر و حواشی کار و همچنین قدرت تخیلِ خودش، در نهایت پیش‌نویس کتابی را تهیه کند که در آن، سردبیر به عنوان الگوی آرمانی از یک روزنامه‌نگار مستقل معرفی شود. این کتاب در واقع قرار است شرحی از مبارزات و فعالیت‌های سردبیر از زبان خودش باشد که کولونا در ازای دریافت پول این زحمت را متقبل می‌شود.

بدین‌ترتیب راوی در جمع اعضای هیئت‌تحریریه قرار می‌گیرد که عمدتاً از روزنامه‌نگاران درجه دو و سه تشکیل شده است. دو نفر از آنها ارتباط ویژه‌ای با راوی پیدا می‌کنند: «مایا» زن جوان، باهوش و کنجکاوی است که تا پیش از این در نشریات زرد درخصوص روابط سلبریتی‌ها مطلب می‌نوشته و «براگادوچو» مرد میانسالی که در نشریه «زیر نیم کاسه» در مورد مسائل پشت‌پرده و امثالهم قلم می‌زده. براگادوچو بزعم خودش در حال تکمیل کشف بزرگی است که به وسیله آن می‌توان تمام اتفاقات پس از جنگ دوم تا زمانِ حالِ روایت را (اوایل دهه نود میلادی) تحلیل و تبیین کرد: این‌که موسولینی برخلاف آن‌چه که بیان شده، در روزهای پایانی جنگ کشته نشده است و بلکه این بَدَل او بود که گرفتار و تیرباران شد و نهادهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس او را به‌نحوی از مهلکه رهانده و در آب‌نمک خوابانده تا پس از جنگ از او بهره‌برداری کنند و....

داستان در دو جبهه متفاوت روایت می‌شود که نهایتاً به یکدیگر می‌پیوندد؛ یکی فعالیت‌های مرتبط با روزنامه که نکات جذاب و آموزنده‌ای دارد و دیگری روند تکامل و تکوین نظریه براگادوچو و تبعاتی که بر آن مترتب است. در ادامه مطلب بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت.  

******

در مورد اومبرتو اکو (1932-2016) قبلاً در اینجا نوشته‌ام. این کتاب هفتمین و آخرین رمانی است که از او، درست یک سال قبل از مرگش، در سال 2015 منتشر شد. ترجمه‌های این اثر در سریع‌ترین زمان ممکن در نقاط مختلف جهان از جمله ایران به چاپ رسید. البته در ایران تاکنون سه بار ترجمه شده است که جای تعجب ندارد. از این نویسنده شهیر ایتالیایی دو رمان نام گل و آونگ فوکو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه، چاپ اول 1396، 239 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.16 نمره در آمازون 3.6)

پ ن 2: این پنجمین رمانی است که از اکو خوانده‌ام و در موردشان نوشته‌ام. دو کتابی که نخوانده‌ام «جزیره روز پیشین» و «شعله مرموز ملکه لوآنا» است.

پ ن 3: شعری که در مقدمه سوم به آن اشاره شد علاوه بر ناصرخسرو، به رودکی هم منسوب شده است.

پ ن 4: مطلب بعدی به رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از رضا قاسمی تعلق خواهد داشت. پس از آن به سراغ «بچه‌های نیمه‌شب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهم رفت.

  

ادامه مطلب ...

آونگ فوکو (3) - اومبرتو اکو

ایسیس گفت: «مبادا نگران شوی ای موموس، زیرا تقدیر توالی تاریکی و روشنایی را مقرر فرموده است.» موموس پاسخ داد: «اما مصیبت در آنجاست که آنان خود را به طور مسلم در روشنایی می‌پندارند.» جوردانو برونو، دفع اهریمن پیروز، گفتگوی سوم

................................

یکی از دوستانم کتابخانه‌ای دارد که اکثر کتاب‌هایش در مورد فراماسونری است و می‌دانم برای دستیابی به برخی از آنها چه هزینه‌هایی تقبل کرده است. وقتی با او صحبت می‌کنم معمولاً دو نوع اتفاق برای موهای زائد بدنم رخ می‌دهد: یا فِر می‌خورند یا می‌ریزند! از این دو حال خارج نیست. دنیای عجیبی دارد. از سی سال قبل که من خبرش را دارم تغییرات زیادی کرده است اما هسته‌ی اعتقاداتش همان بوده که هست... دنیا تحت کنترل فراماسون‌هاست. او مدام در حال رصد ردپای آنهاست. دنیای این دوست من خیلی تاریک است.

دوست دیگری دارم که مُخ ریاضیات است و مرا همیشه به یاد فیلم ذهن زیبا می‌اندازد. او سالهاست که کتاب نمی‌خواند اما می‌نویسد... می‌نویسد اما نه برای چاپ. یک‌بار که یک‌سری از نوشته‌هایش را دیدم، آن دو اتفاقی که در بالا گفتم پشت سر هم برای موهای زائد بدنم رخ داد! او همه‌ی کلمات و وقایع را به صورت عدد می‌بیند. حروف ابجد و اعداد در مغزش مدام در حال تبدیل شدن به یکدیگرند. باورتان نمی‌شود چطور اتفاقات روز را بر اساس اعداد تحلیل می‌کند... حتا امری مثل انتخابات. دنیای این دوست من خیلی جبری است.

بعید می‌دانم که برای بهبود حال این دو رفیق بتوان کاری انجام داد... ظاهراً خیلی دیر شده است و همچنین بدبختانه خودشان را یقیناً در روشنایی می‌بینند.

بعد از حادثه تروریستی اخیر وقتی یکی از کانالهای خبری تلگرامی، بخشی برای اعلام نظرات مخاطبانش اختصاص داد، من بیشتر از خود حادثه وحشت کردم. این حجم از توهم توطئه!؟ سلول‌های زیادی از جامعه دچار این سرطان شده است. امیدوارم همه متوجه باشیم این شمشیری که در دست گرفته‌ایم (تحلیل وقایع بر اساس تئوری توطئه که بخصوص در رسانه‌های رسمی سابقه دیرینه‌تری دارد) دو دم است، دود این آتشی که بر آن می‌دمیم به هر طرفی ممکن است برود حتا توی چشم خودمان.

چو تو خود کنی اختر خویش بد

مدار از فلک چشم نیک‌ اختری را (ناصر خسرو)

مردم تشنه طرحند. شما یکی به آنها می‌دهید و آنها مثل گله گرگ‌ها می‌ریزند سرش. شما از خودتان درمی‌آورید و آنها باور می‌کنند. ]...[ ما یک طرح موهوم ابداع کردیم و آنها نه تنها باور کردند این طرح‌ها واقعی است بلکه خودشان را متقاعد کردند که قرن‌ها بخشی از این طرح بوده‌اند، یا به عبارت دیگر پاره‌های اسطوره پریشان خودشان را با لحظات طرح ما یکسان دانستند، لحظاتی که در نوعی شبکه منطقی و ابطال‌ناپذیر قیاس، ظاهرسازی، حدس در هم تنیده بود. ]...[ ما به مردمی که سعی می‌کردند بر نوعی شکست و ناکامی عمیق و درونی فایق آیند، نقشه‌ای ارائه کردیم ]...[ اگر طرحی وجود داشته باشد شکست معنایی ندارد. ممکن است شکست بخوری اما به خاطر تقصیر خودت نیست. سرخم کردن در برابر اراده کیهانی شرم آور نیست. تو ترسو نیستی؛ شهیدی.  ]...[این در زندگی روزمره هم صادق است. برای مثال سقوط بازار سهام. دلیلش این است که تک تک افراد، حرکت اشتباه می کنند و حرکت های اشتباه با هم جمع می شود و هول و هراس ایجاد می کند. بعد هر کس که اعصاب فولادین ندارد از خودش می پرسد: چه کسی پشت این توطئه است، چه کسی منتفع می شود؟ باید یک دشمن پیدا کند. یک توطئه گر، و گرنه خدای ناکرده تقصیر متوجه خود او می شود. ]...[ اگر احساس گناه می کنی، یک توطئه اختراع کن، توطئه‌های زیاد. و برای مقابله با آنها باید توطئه خودت را ترتیب بدهی. اما هرچه بیشتر توطئه دشمنانه اختراع بکنی تا خودت را از نبود درک و فهم مبرا کنی، بیشتر و بیشتر شیفته‌شان می‌شوی و مدل خودت را روی الگوی آنها می‌سازی. (صص1098-1100)

**********

در ادامه مطلب در مورد معبدی‌ها و نومعبدی‌ها و همچنین مختصری در مورد خود داستان خواهم نوشت که دو بخش اولش لوث کننده داستان نخواهد بود. در مورد اینکه معبدی‌ها و گروه‌هایی از این دست چه دخلی به ما دارند همین بس که بدانیم این گروه‌ها، اذهان توطئه‌اندیش خیلی‌ها را چند قرن است (و اذهان ما را هم دهه‌هاست) که آبیاری کرده است. نحوه برآمدن و قدرت گرفتن و حذف آنها و برآمدن دوباره‌ی آنها (مطابق معمول کمدی-تراژیک) برای ما مایه عبرت است.

.................

پ ن 1: از اکو نترسید. پیرمرد مهربانی است... بود را قبول ندارم... هست.

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب مرد یخین می‌آید (یوجین اونیل) و خزان خودکامه (گارسیا مارکز) خواهد بود.

پ ن 3: لینک قسمت اول (اینجا)، لینک قسمت دوم (اینجا)

 

ادامه مطلب ...

انتخابات الویرا – وی. اس. نایپل

هاربَنز هرطور بود دوج را راه انداخت و به بالای تپه الویرا رسید؛ تابلو زرد و سیاه اتحادیه اتومبیل‌رانی ترینیداد آنجا نصب شده بود و نام محله «الویرا» را رویش نوشته بودند. این خلاصه املاک الویرا است که به افتخار همسر یکی از صاحبان قدیمی ناحیه رویش گذاشتند، اما هرکس که این محله را خوب می‌شناسد به آن می‌گوید الویرا.

هاربَنز مالک یک موسسه حمل و نقل و یک معدن سنگ است که در دومین انتخابات مجلس ترینیداد بعد از ترویج دموکراسی، از حوزه‌ی الویرا کاندید شده است. ترینیداد مستعمره سابق انگلستان در جنوب دریای کارائیب است که در سال 1962 به استقلال رسید. اکثریت ترکیب جمعیتی آن سیاهپوست (39٪) هندی (38٪) است و مذاهب غالب در آن کاتولیک (29٪) پروتستان (29٪) هندو (23٪) و مسلمان (5٪) است.

دموکراسی چهار سال پیش، در 1946، به الویرا آمده بود؛ اما تقریباً همه را غافلگیر کرد و تا 1950، چند ماه پیش از دومین انتخابات عمومی با حق رأی همه بزرگسالان، مردم نتوانستند به امکانات آن پی ببرند. درواقع داستان هجویه‌ایست بر نوع نگاه مردم الویرا به دموکراسی و انتخابات و علی‌الخصوص تلاش آنها برای بدست آوردن "امکانات" آن است.

هاربنز یک هندو است. او سوار بر کامیون دوج شرکتش در ابتدای داستان وارد الویرا می‌شود تا با دو تن از قدرتمندان الویرا دیدار کند و حمایت آنها را جلب نماید؛ زرگری هندو که نفوذ بالایی روی پنج‌هزار رأی هندوها دارد و خیاطی مسلمان که هزار رأی آنها را می‌تواند مدیریت کند و این تعداد برای انتخاب شدن در حوزه‌ای که هشت هزار رای دارد کفایت می‌کند. اما داستان به این سادگی نیست، "واعظ" رقیب سیاهپوست و مسیحی او که برعکس او ساکن الویراست، خانه به خانه در حال تبلیغ است و جوانی بااستعداد و هندو مدیر انتخاباتی اوست. در هنگام ورود اولین تصادف ظرف بیست‌سال گذشته برای هاربنز رخ می‌دهد (که البته با معیار ما اصلاً نمی‌شود به آن تصادف گفت!) برخوردی کوچک با دوچرخه‌ی دو زن سفیدپوست عجیب و پس از آن سگ سیاه ماده‌ای را زیر می‌گیرد و در هر دوبار موتور ماشینش خاموش می‌شود. او این اتفاقات را به فال بد می‌گیرد و این مدخل داستان است. انتخابات در منطقه‌ای با مردمانی ساده و خرافاتی و فقیر به خودی خود موضوع جذابی برای یک رمان است.

هاربنز...هر وقت به الویرا می‌آمد و مهادئو را می‌دید، اول می‌پرسید:«خب امروز چندتا مریض هندو داریم؟ ورودیه‌هاشان چقدره؟» مهادئو دفترچه یادداشت سرخی درمی‌آورد و می‌گفت مونگل امروز حالش تعریفی نداره. دو دلار حالش ِ جا میاره. لاچمن از درد شکم می‌ناله. خیلی عیالواره و کل خانه شش رأی دارن. به نظرم بهترِ بهش ده دلار بدی. یا دست کم پنج دلار. راموتار هم خودشِ زده به خریت. اما خیلی بیسواده. نمی‌تانه حتی یک علامت x بذاره و حتماً رأیش باطل می‌شه. با اینحال یک دلار بش بده. مردم این‌جوری خیال می‌کنن تو علاقه‌مندی.»

*******

سِر ویدیادار سوراجپراساد نایپل یا به اختصار وی.اس.نایپل برنده نوبل ادبیات در سال 2001 است. او متولد سال 1932 در ترینیداد و یک هندوی هندی‌تبار است. در 18 سالگی با گرفتن بورس تحصیلی به انگلستان رفت. در بی‌بی‌سی مشغول به کار شد و سفرهای متعددی کرد که همین سفرها دستمایه هایی برای نوشتن شد. او دو بار به ایران سفر کرده است که سفرنامه‌ی اولش در ابتدای انقلاب نکات جالبی دارد (اینجا). انتخابات الویرا از رمانهای ابتدایی اوست که در سال 1958 نوشته شده است و وقایع آن در سال 1950 رخ می‌دهد ولذا معرفی پشت جلد کتاب درخصوص دومین انتخابات پس از استقلال خطاست. از نایپل سه اثر (خم رودخانه، در کشوری آزاد، راز رسید) در لیست 1001 کتاب حضور دارد. این‌طور که به نظر می رسد "خانه‌ای برای آقای بیسواس" از مشهورترین آثار اوست.

................................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات هاشمی، چاپ اول 1382، تیراژ 2200 نسخه، 279صفحه

پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.8 از 5 است. (در گودریدز 3.7 و در آمازون  4.3 )

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب "اژدهاکشان" و "شب ممکن" خواهد بود.

پ ن 3: در ادامه‌ی مطلب چند نکته درخصوص ترجمه و مطابق معمول این روزها یک نامه، خواهید خواند.

 

ادامه مطلب ...

دیگر آرامشی نیست - چی‌نوآ آچه‌به



دیگر آرامشی نیست  چی‌نوآچی‌به

"اوبی اوکونکوو" جوانی نیجریایی و تحصیلکرده در نیمه قرن بیستم است... داستان از جایی آغاز می‌شود که اوبی در دادگاه حاضر شده است، دادگاهی که قرار است به جرم او مبنی بر گرفتن رشوه رسیدگی کند. جمعیت زیادی برای تماشا آمده اند. برخی از آنها برای حضور در دادگاه، به پزشک پول داده‌اند تا گواهی پزشکی بگیرند تا احتمالاً مرخصی استعلاجی بگیرند! منشی دادگاه با تاخیر به دادگاه می‌رسد و بهانه‌اش خراب شدن ماشینش است و قاضی خسته از این بهانه‌های دایمی، دادرسی را شروع می‌کند. متهم خیلی خونسرد در جایگاهش قرار دارد و فقط زمانی‌که قاضی هنگام بیان خلاصه پرونده می‌گوید:"نمی‌توانم بفهمم چطور مرد جوانی با تحصیلات و آینده درخشان شما می‌تواند چنین کاری انجام دهد" تغییری در چهره او پدید می‌آید و اشک در چشمانش جمع می‌شود و دستمالی بیرون می‌آورد و همانگونه که معمولاً عرق از چهره پاک می‌کنند، صورتش را پاک می‌کند و سعی می‌کند لبخند بزند...

داستان درواقع برگشت به عقبی است تا بیان کند اوبی چگونه به این جایگاه رسیده‌است و موضوع وقتی برای خواننده جالب می‌شود که اوبی هنگام بازگشت از انگلستان (بعد از گرفتن لیسانس ادبیات) فردی است قانونگرا و به‌شدت نسبت به فساد و رشوه حساس، نه حاضر است رشوه بدهد و نه رشوه می‌گیرد... هنگامی‌که در انگلستان درس می‌خواند شعری در مورد کشورش نوشته است که در آن همه‌چیز زیباست، اما وقتی با آرمان خدمت به جامعه بازمی‌گردد, داستان چیز دیگریست!

او یک بیگانه است. تفاوت او با دیگران مشهود است و نویسنده در این جهت تلاش به‌سزایی دارد. از این‌جهت، اوبی کمی شبیه مورسوی کامو است، تنها و مغرور. نویسنده در جایی چنین می‌گوید (منبع ویکی‌کوتس): یک قلب مغرور از شکست‌های معمولی جان سالم به در می‌برد، از این رو که آن شکست‌ها غرورش را جریحه‌دار نمی‌کنند. اما وقتی انسانی تنها شکست می‌خورد همه چیز سخت‌تر و تلخ‌تر است.

*****

چی‌نوآ آچه‌به از معروف‌ترین نویسندگان آفریقایی و ملقب به پدر ادبیات مدرن آفریقا است که قبلاً اینجا در مورد کتاب اولش "همه‌چیز فرومی‌پاشد" نوشته‌ام... کتابی که به 50 زبان ترجمه شد (و البته در ایران حداقل 5 بار ترجمه شده!!) و 10میلیون نسخه از آن در سراسر دنیا به فروش رفت (و باز هم البته در ایران علیرغم 5بار ترجمه به‌گمانم 5هزارتا هم به فروش نرفته باشد) و در لیست 1001کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند نیز قرار گرفت. شخصیت اصلی داستان "دیگر آرامشی نیست"، نوه شخصیت اصلی داستان اول نویسنده است. از این نویسنده کتاب "Arrow of God" نیز در لیست 1001 حضور دارد که هنوز ترجمه نشده است! به‌نظر شما نباید به این بازار نشر و ترجمه خندید!؟ گریه چطور!؟ فارغ از گریه و خنده که احتمالاً هرکدام طرفدارانی دارد، نباید به این قضیه مشکوک شد!؟

مشخصات کتاب من؛ مترجم خانم گلریز صفویان، انتشارات سروش، چاپ دوم1388 ، قطع جیبی؛ 228 صفحه، 1500 تومان.

پ ن 1: نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

  ادامه مطلب ...