پسربچهای خیالپرداز را در روستایی کوچک در قرن دوازدهم در شمال ایتالیای فعلی تصور کنید که در زمینه داستانپردازی بسیار توانمند است و مُدام در دور و اطراف آبادی بخصوص در بیشه و جنگلهای آن نواحی در حال چرخزدن است و برای دوستان و خانوادهاش از چیزهای عجیب و غریبی مثل دیدن اسبِ تکشاخ در جنگل یا دیدن و حرف زدن با قدیسی که در آن دیار شهرت دارد، صحبت میکند. او را بهواسطه همین ادعاها به طنز با نام همان قدیس صدا میکنند: بائودولینو!
بائودولینو تواناییهایی غریزی در زمینه یادگیری زبان دارد به همین خاطر در ارتباط با سربازان ژرمن که در آن زمانه معمولاً در این مناطق رفتوآمد داشتند میتوانست به زبان آلمانی هم صحبت کند. یکی از روزهایی که هوایی مهآلود جنگل را فرا گرفته است، با یک سوار زرهپوش که راه خود را گم کرده برخورد میکند و برای خوشایند او از پیشگویی قدیس بائودولینو در زمینه پیروزی آنها در محاصره یکی از شهرهای اطراف که مدتها طول کشیده، سخن میگوید. این سپاهی که شب را در خانه آنها گذرانده است در ازای چند سکه سرپرستی بائودولینو را به عهده میگیرد و با خود به اردوگاه میبرد. بیان پیشگوییهای قدیس بائودولینو توسط این پسربچه دوازده سیزدهساله موجب شادی سربازان و بالا رفتن روحیه آنها میگردد و در طرف مقابل نیز موجبات تسلیم شهر را به سرعت فراهم میآورد چرا که کسی توانایی یا انگیزه مقابله با سپاهی که تحت حمایت پطرس و پولس رسول قرار گرفته را ندارد! پس از این فتح، زندگی بائودولینو که تحت توجهات خاص فردریک اول ملقب به بارباروسا، امپراتور مقدس روم، قرار گرفته وارد مسیری خاص و هیجانانگیز میشود.
همه اتفاقات فوق در قسمتی از فصل اول کتاب بیان میشود؛ کتابی که چهل فصل دارد. بائودولینو داستانپرداز قهاری است و با اینکه صراحتاً چندین نوبت به شیطنتهای خود در زمینه جعل وقایع و واقعنمایی امور تخیلی اشاره میکند اما آنچنان دوستداشتنی و خوشبیان است که ما را به خواندن و شنیدن سرگذشتش وا میدارد؛ خاطراتی که گاه نیشمان را تا بناگوش باز میکند و گاه چشمانمان را به همان میزان گشاد میکند. برای سفر به قرن دوازدهم مرکبی از این باصفاتر نخواهید یافت!
در ادامه مطلب اشاره خواهم کرد به چه دلیل داستان بائودولینو فراتر از آشنایی با وقایع یک دوره تاریخی اهمیت دارد.
********
زندگینامه مختصری از این نویسنده فقید ایتالیایی در اینجا نوشتهام. این چهارمین رمانی است که از ایشان میخوانم و از همه آنها راضی بودهام! نام گل سرخ... آونگ فوکو (اینجا و اینجا و اینجا)... گورستان پراگ... و حالا بائودولینو. این کتاب ارتباط محکمی با آونگ فوکو و گورستان پراگ دارد از این جهت که در هر سه عمده بار داستان بر روی دوش فرد یا افرادی است که به دلایل مختلف علاقه به خلق و جعل وقایع دارند و البته در این مسیر همواره چیزی را خلق میکنند که مورد پذیرش قرار میگیرد! چرا که مردم چیزهایی را قبول میکنند که از پیش به وجود آنها باور دارند.
امیدوارم این شانس را داشته باشم که باقی کارهای اومبرتوی نازنین را هم بخوانم. آمین!
مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، نشر روزنه، چاپ دوم 1390، شمارگان 2000نسخه، 660صفحه در قطع جیبی!
.........
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.76 نمره در آمازون 4.2)
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب «گلهای معرفت» از اریک امانوئل اشمیت، «تدفین مادربزرگ» از گابریل گارسیا مارکز و «مأمور ما در هاوانا» از گراهام گرین خواهد بود.
فراتر از روایت تاریخ!
اینکه نویسندهای بتواند گوشهای از وقایع تاریخی یک دوره را با زبانی جذاب و با یک هوشمندی خاصی بیان و ما را جذب نوشتههای خود بکند البته امری درخور ستایش است، اما کار اِکو را اگر منحصر در بیان هوشمندانه وقایع تاریخی بدانیم به خودمان کملطفی کردهایم! چرا که وقت گذاشتهایم و بر سر این سفره، خود را فقط با پیشغذا سیر کردهایم. اما غذای اصلی چیست؟ بهزعم من آن چیزی که در مرتبه بالاتری از روایت یک واقعه یا روایت یک دوره تاریخی قرار میگیرد «چگونگی» شکلگیری روایت «غالب» است. حالا در ادامه به کمک داستان کمی این مسئله را بازتر میکنم.
«اسقف اوتو» و «نیکتاس خونیاتس» دو شخصیتی در داستان هستند که مابهازای تاریخی دارند و از قضا هر دو روایتگران تاریخ هستند؛ اولی علاوه بر کتابی که در مورد تاریخ جهان نگاشته، در مورد کارنامه فردریک و اقداماتش هم کتابی نوشته است، دومی هم کتابی در رابطه با سقوط قسطنطنیه در زمان جنگ صلیبی سوم نوشته است. نگاهی که اسقف اوتو در گاهشمار جهان به روند تاریخ دارد اینگونه است که جهان به سمت تباهی بیشتر حرکت میکند اما همین شخص با توجه به اینکه در دربار فردریک مشغول است میبایست کارنامه فردریک را بنویسد. وضعیت متناقضی است! مطابق اعتقاداتش قاعدتاً نباید بتواند فردریک را سوای آن روند رو به تباهی جهان تصویر کند، اما این کار را کرده است!
حالا به سراغ بائودولینو برویم. او وقتی به دوران کودکی و ادعاهایش رجوع میکند آنها را قابل بحث و مشکل خود را اینگونه عنوان میکند: «همیشه چیزی را که دیدهام با چیزهایی که میخواستم ببینم قاطی میکنم.» مشکل دیگر او این است که هرگاه چیزی را جعل میکند دیگران انگار منتظر شنیدن چنین چیزی بودهاند ولذا آن را تأیید میکنند و نهایتاً این تأییدات موجب میشود که خود نیز به آنها باور پیدا کند. پس میتوان گفت در روایتگری بائودولینو دو خصیصه مهم قابل تأمل است: یکی ورود و اهمیت چیزهایی است که دوست دارد رخ بدهد یا رخ داده باشد (دوست داشتن یا باور داشتن) و دومی نقل چیزهایی که دیگران آمادگی هضم و تمایل به قبول آن داشته باشند. کار بائودولینو از این زاویه با دو روایتگر رسمی که بالاتر از آنها یاد کردیم (و شاید اکثریت راویان تاریخی دیگر) تفاوتی ندارد. آنها هم در روایت تاریخ منافع و علاقمندیها و باورهای خود را دخالت میدهند.
در صحنه مرگ اسقف اوتو و وصیتش به بائودولینو، نویسنده این موارد را به خوبی گنجانده است. اوتو از بائودولینو میخواهد که با توجه به تواناییهایش، خواهرزادهاش (امپراتور فردریک) را از مخمصه ایتالیا بیرون بکشاند و به جایی در شرق هدایت کند. «کشیش یوحنا» و قلمروش اولین بار در داستان توسط همین اسقف مطرح شده است و حالا از بائودولینو میخواهد که آن را بهگونهای پر و بال بدهد که مورد پذیرش قرار بگیرد. او این عمل را نوعی شهادت دروغ ارزیابی نمیکند چون با حقایقی که به آن باور دارد همراستاست. اگر بخواهم مثال امروزین در این رابطه بزنم به همین فوروارد کردن مطالب در تلگرام و امثالهم اشاره میکنم: حتماً تجربه کردهاید که وقتی به شخصی گوشزد کردهاید که این متن محال است که توسط فلان شخصیت ادبی یا تاریخی بیان شده باشد (یا احیاناً سند آن کجاست؟) پاسخ شنیدهاید که مهم نیست توسط فلان شخص گفته شده یا نشده بلکه اصل حرف باید درست باشد که از نظر من درست است! چه بسیار روایتهای تاریخی و عقیدتی که با همین رویکرد ساخته و پرداخته و مورد قبول واقع شده و حالا به روایتی غالب تبدیل شده است.
استاد نیکتاس هم در انتها با همین رویکرد به سراغ روایت سقوط قسطنطنیه میرود. او چنانچه بخواهد مواردی را که در همراهی بائودولینو شنیده و دیده در تاریخش جا بدهد چهبسا موجب تزلزل ایمان خوانندگانش خواهد شد و این به صلاح نیست. در یک تاریخ عظیم میشود حقایق کوچک را طوری عوض کرد که حقیقت بزرگتر به چشم بیاید!
عجائب و غرائب!
یکی از امتیازات این اثر که به نظر من آن را چند سطح بالاتر از یک رمان تاریخی قرار میدهد همانا قرارگیری همه وجوه آن در محدوده زمان-مکانی است که داستان در آن جریان دارد. یعنی راوی، بائودولینو و دیگر شخصیتها واقعاً آدمیانی هستند که هیچ اثری از زمانِ نگارش اثر نپذیرفتهاند! یعنی انگار نه انگار که نویسنده بعد از هشتصد سال به آن دوران نظر انداخته باشد. نگاه شخصیتهای داستان به سرزمینهایی که ناشناختهاند همان است که در آن زمان رواج داشته است. آنها جهان را همانطور میدیدند که فرهیختگانشان توصیف یا نقشه آن را کشیده بودند. سرزمینهایی عجیب و غریب با موجوداتی عجیبالخلقه. جهانِ آنها مبتنی بر افسانههایی است که شنیدهاند. شاید خواننده امروزین گمان کند که نویسنده در بخشی که بائودولینو از این سرزمینها و دیدههایش سخن میگوید، روایتی سورئال خلق کرده است اما واقعیت این است که بائودولینو این سرزمینها را مطابق آنچه در کتابها و شنیدهها، دریافت کرده است روایت میکند. البته با توجه به قدرت تخیل و طنازیاش آب و روغنی به آن اضافه میکند که مخاطب را به وجد بیاورد. او در موارد مشابه همواره همینگونه عمل میکند:
«... وقتی عازم رم بودیم کشیشی به اسم کورٌادو از عجایب آن بَلَد برایم حرف زده بود، از هفت مجسمه خودکار کاخِ لاتران که هر کدام نماینده یک روز هفته بودند، و هر کدام با نواختن زنگ، وقوع شورش در ایالتهای امپراطوری را اعلام میکردند؛ از مجسمههای برنزی که خود به خود به حرکت درمیآمدند، و از مکانی که پر از آینههای جادو بود... و بعد به رم رسیدیم و آن روز وقتی آنها همدیگر را کنار رود تیبر قتل عام میکردند، راه افتادم توی شهر ولگردی کنم. تا جایی که نای راه رفتن داشتم بین خرابههای باستانی فقط گله گوسفند دیدم، و زیر ساباطها یک مشت مردم فقیر و بیچاره که به زبان جهودها حرف میزدند و ماهی میفروختند. و اما عجایب، دریغ از یک دانه، جز مجسمه یک مرد و یک اسب در لاتران، و آن هم خیلی چیز فوقالعادهای به نظر نمیرسید. اما در سفر برگشت وقتی همه میپرسیدند چه دیدهام، چه میتوانستم بگویم؟ که توی رم فقط گوسفند وسط ویرانه و ویرانه وسط گوسفند میبینی؟ حرفم را باور نمیکردند. این بود که از عجایبی حرف زدم که از آنها برایم حرف زده بودند و خودم هم آب و روغناش را زیاد کردم... برای مثال در کاخ لاتران یک صندوقچه زرین اشیای متبرکه دیدم که رویش الماس نشان بود و داخل آن ناف و پوست حشفه خداوندمان ]منظور پوست باقیمانده از عمل ختنه عیسی مسیح[ را گذاشته بودند. حرفم را با ولع گوش میدادند و میگفتند چقدر بد شد که آن روزها سرمان به کشتن رومیها گرم بود و نتوانستیم آن همه عجایب را ببینیم. در طول این همه سال در آلمان و بورگاندی، حتی اینجا ]منظور قسطنطنیه است[ میشنوم که آدمها از شگفتیهای شهر رم حرف میزنند، و دلیلش فقط این است که من خودم آنها را گفتهام.»
یاد مارکوپلو افتادم! او اگر در مورد عجایب شرق مطابق همان چیزهایی که مخاطبانش قبلاً شنیده بودند سخن میگفت خیلی راحت مورد پذیرش قرار میگرفت اما روایت او متفاوت بود ولذا کارش بیخ پیدا کرد! مردم در مورد چیزهای ناشناخته افسانهسرایی میکنند و گاه برخی از این افسانهها به مرتبهای والا صعود میکند و نمیپسندند کسی برخلاف آن سخن بگوید.
نکتهها و برداشتها و برشها
1) وقتی تصور میکنم که بائودولینو برای جور کردن ورق برای نوشتن خاطراتش اقدام به تراشیدن نوشتههای اسقف اوتو کرده است بیاختیار خندهام میگیرد. اِکو تقریباً رمانهایش را با تمهیداتی جذاب آغاز میکند.
2) توجیه آشنا برای درستی افکار و آرای امپراتور: او به این دلیل امپراطور نشده که افکار درستی در سر داشته، بلکه افکار او درست است چون به خاطر او خطور میکند، والسلام. برخی توصیههای حکومتی بائودولینو واقعاً قابل تأمل هستند؛ مثلاً در اوج اختلافات پاپ و امپراتور، پیشنهاد میکند تا مقدمهچینی جهت قدیس اعلام شدن «شارلمانی» صورت پذیرد، با این کار امپراتور فعلی وارث یک قدیس خواهد بود و چه مشروعیتی بالاتر از این؟! آن وقت میتوانند برای پاپ تره هم خُرد نکنند.
3) باور کردن یا باور نکردن حرفهای بائودولینو؟! مسئله این نیست! کذاب بالفطره خطاب کردن او به قول اسقف اوتو از روی ملامت نیست: برای کسی که مشخصاً اهل ادب است و دوست دارد تاریخ بنویسد داشتن این توانایی که داستان ببافد یک فضل است. اگر اینگونه نبود روایتش نمره 3 از 5 هم نمیآورد! به او توصیه میشود که در مورد چیزهای پیش پا افتاده دروغ نگوید تا این توانایی بیهوده هرز نرود و بهتر است آن را در مورد اهداف و چیزهای بزرگ به کار ببندد، همانند تاریخنویسان!
4) وقتی بائودولینو صادقانه به امری اعتراف میکند این اعتراف مورد پذیرش قرار نمیگیرد، کما اینکه در مورد نامهنگاریهای تخیلی خود با محبوبی خیالی، واقعیت را به دوستانش میگوید اما آنها به این جمعبندی میرسند که او در این مورد «خاص» دروغ میگوید و به بخت و اقبال او غبطه میخورند!
5) او طنازیهای خاص خودش را دارد: به جای رفیقش شعر میگوید و از این طریق به او کمک میکند به دربار راه پیدا کند، در نامههایش به معلم سابقش (کشیشِ راهوین) از عناوین کتابهایی نام میبرد که وجود خارجی ندارد! اتفاقاً پیگیریهای این کشیشِ سمج سبب میشود که بالاخره یکی از مسئولین کتابخانه آستین بالا بزند و آن کتابها را بنویسد!
6) «دوست دارم که باعث و بانی اتفاقها باشم و در ضمن تنها کسی که خبر دارد اینها کار من است» استاد نیکتاس بعد از شنیدن این سخن بائودولینو به درستی هوس «قادر متعال» بودن او را استشمام میکند.
7) زمانی که یکی از آثار فیلیپ کی دیک را میخواندم (اینجا) متوجه شدم که ایشان گاهی برای بالا بردن قوه تخیل در هنگام نوشتن از مواد روانگردان استفاده میکرده است. بائودولینو و دوستانش از «عسل سبز» با همین نیت و ایجاد طوفان ذهنی استفاده میکنند که در نوع خود جالب بود. این ماده ظاهراً از یکی از قلاع اسماعیلیه خارج شده است و کاربرد زیادی در داستان دارد!
8) تیمی که گرد خود فراهم میآورد مرا به یاد تیم موجود در آونگ فوکو انداخت. منتها اینجا تعدادشان کمی بیشتر است. توصیههای خوبی هم میکنند. یکی از درخشانترین توصیهها را به نظرم «سلیمان» در زمان تدوین نامه کشیش یوحنا ارائه میدهد: مبهم نوشتن به تأسی از کتاب مقدس! تا بدین ترتیب راه برای تأویل آن باز باشد.
9) البته که راوی داستان که همه این طنازیها زیر سر اوست اکو ست. داستانبافی بزرگتر از بائودولینو! شهر جدیدی که در منطقه زادگاه بائودولینو برپا میشود و او نقش بزرگی در نجات آن بازی میکند همانا زادگاه اومبرتو اکو است: آلساندریا.
10) انصافاً بائودولینو فرد متقلبی نیست. آیا به نظر شما چنین است؟! تقلب آن کارهایی است که زوسیموس میکند مثل آب پیشگویی! بیشرف نامرد عجب هنری به خرج میداده است! خیلیها همین الان خام این روش میشوند چه برسد به هشتصد سال قبل...
11) از جذابیتهای رمانهای اکو همانا طرحها و گراورهایی است که در آنها به کار رفته است. در این کتاب هم این نقش را نقشههای قدیمی که از جهان ترسیم شده است بازی میکند.
12) خط تولید سرِ یحیی تعمید دهنده از آن چیزهایی است که به عنوان یک فعال بخش صنعت! هیچگاه فراموش نخواهم کرد!!
13) قبلاً برایم جالب بود وقتی در حراجیهای بزرگ دنیا اشیاء متعلق به آدمهای سرشناس گذشته با قیمتهای شگفتانگیزی به فروش میرسید. حالا برایم قضیه بُعد دیگری پیدا کرده است! این ادامه همان سنت قدیمی جمعآوری و اهمیت دادن به یادگارها و یادمانهای مقدس است.
14) مطابق محاسبات شهر افسانهای پنداپتزیم باید یک جایی در حوالی سرزمین ما باشد! در میان موجودات عجیب و غریبی که بائودولینو توصیف میکند، نوبیها توجه مرا به خود جلب کردند! مخصوصاً آن صحنهای که یکی از آنها خود را پیش انداخت و از همراهان بائودولینو خواست که گردن او را بزنند! مترجم گروه در مورد خواسته او چنین گفت: «نوبیها مردم عجیبی بود. میدانید: آنها سیرکُنکلیون بود. جنگجوهای خوب، چون خواست شهید شد. الان جنگ نیست، ولی خواست فوراً شهید بشوند. نوبیها مثل بچه بود، هر چه خواست فوراً خواست.»
15) عقایدی که بائودولینو به این موجودات ناقصالخلقه نسبت میدهد همه برگرفته از اعتقادات فرقهها و نحلههای مختلف مسحیت موجود در آن زمانه است. حالا که ما این عقاید را با توجه به انتسابشان به این موجودات میخوانیم ممکن است بخندیم و از این جهالت تعجب کنیم اما واقعیت این است که زمانی آدمیان به دلیل همین اختلاف عقاید سلاخی میشدند. و متاسفانه هنوز هم میشوند!
16) در ادامه بند فوق باید ذکر کرد که طبعاً اختلاف عقیده امری مخرب نیست اما وقتی معتقدان به این عقاید متفاوت یکدیگر را تکفیر کنند و دیگران را گمراه بدانند، آنوقت است که تبعات مخرب پدیدار میشوند. داستانسرایی بائودولینو از این سرزمین ناشناخته به خوبی همین امر را نشان میدهد.
17) بدیهی است که شناخت کج و معوج از سرزمینهای دور منحصر در یک قسمت خاص از کره زمین نبوده است. زمانی رومیها ساکنین نقاط مختلف اروپا را بربر میدانستند و در مورد آنها اعتقادات عجیب و غریبی داشتند. همان زمان در مورد سرزمینهای شرق هم افسانههای مختلفی رواج داشت. طبیعی است که در شرق هم نگاهی مشابه وجود داشته باشد. وقتی بائودولینو و گروه همراهش به دیدار فرمانروای آن سرزمین عجیب در شرق میروند این فرمانروا در مورد غرب افسانهای سوالات غریبی میپرسد. سوالاتی که سبب میشود یکی از همراهان این سوال به ذهنش برسد که «چه کسی این دروغهای بیشاخ و دم را به این مردم تحویل داده؟»
18) قلمرو کشیش یوحنا واقعاً آدم را به فکر میاندازد! قلمروی که وجودش مبتنی بر باور عدهایست که خود هیچگاه آن را ندیدهاند و فقط در مورد آن شنیدهاند. اما در سرزمین پنداپتزیم این قلمرو از این هم جالبتر میشود چرا که سازوکاری خاص برای فرمانروایی در آنجا برپا شده است. اینجا جایی است که جانشین کشیش در آن بر تخت نشسته است و خود را آماده میکند تا به محض مرگ کشیش وارد آن قلمرو شود و بر تخت بنشیند. این فرد را گروهی تحت عنوان خواجهها در زمان نوزادی انتخاب میکنند و تربیت و آموزش او را بر عهده میگیرند. این خواجهها که همه امورات سرزمین به دست آنهاست، ارتباط با قلمرو کشیش را نیز از طریق فرستادن پیک بر عهده دارند؛ پیکهایی که هیچگاه کسی رفت و برگشتشان را ندیده است! در واقع به نظر میرسد این خواجههای رند وجود این قلمرو افسانهای را مستمسک مشروعیتبخشی به حکومت خود کردهاند. این در واقع مشابه ایدهایست که اسقف اوتو در وصیتش از بائودولینو میخواهد به انجام برساند. از این زاویه میبینید که داستانسرایی بائودولینو صرفاً یک خیالپردازی نیست!
19) دلم به حال شمٌاس سوخت! عجب فرمانروای مفلوکی بود. بائودولینو برای دلداری دادن به او بافندگیهای شرافتمندانهای را مرتکب شد! از همان جنس بافندگیهایی که قبلاً مرتکب شده بود! برای اینکه درد جسمانی او را تسکین دهد روایتهایی از شکنجههای شدید و فجیع قدیسهایی خیالی بیان کرد که شمٌاس با شنیدنشان درد خود را فراموش کند. البته پس از آن به این فکر میکند که شاید زیادهروی کرده باشد پس در نقطه مقابل از زیباییهای دنیا و بخصوص زیبارویانی دادِ سخن میدهد که به قول خودش شمٌاس را چنان به هیجان آورد که به نظر یکی دو بار لذت احتلام را هم میچشد!
20) خُب دیگر! آن قضیه قلتبان به ارتعاش درآمد و این نشان میدهد که زیادی رودهدرازی کردهام و همینجا باید نوشته را درز بگیرم. تا چند روز دیگر اگر فرصت شد یکی دو قسمت از داستان را به صورت صوتی تهیه و اینجا خواهم گذاشت. پایانبندی داستان را چندبار خواندم و دیدم با لحاظ جمیع جهات کم کردن نمره از این کتاب به هیچ وجه صحیح نیست! اتفاقاً پایان کار بائودولینو در واقع آغاز جستجوگری و اقدام برای شناخت جهان ورای آنچه که در افسانهها گفته شده، است. همان چیزی که باعث شد تفاوتهای بعدی به وجود بیاید. اینجا آغاز جوانه زدن رنسانس است.
سلام و خداقوت بابت این مطلب که نکات جالبش قطعا درخور کتاب خوب بائودولینو هست.![](//www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
پاک کردن تمام صفحات یک کتاب قطعا راحت نبوده حتی اگر کاغذهاشان خیلی تفاوت داشته.
بسیار کتاب دلچسب و شیرینی بود هم شروع داستان که باعث شد من طوفانی پیش برم و دوخته بشم به بخش های اولیه و هم پایان عالی که باز منو شگفت زده و غافلگیر کرد بنابراین با نمره ای که داده اید بسیار موافقم
کتابی با پایه ی تاریخی، بسیار عمیق، روانشناسانه، فیلسوفانه، پر از طنازی های خلاقانه و تعلیق و رمزگشایی های بجا ... واقعا چه ترکیبی بهتر از این
متاسفانه دو کتاب دیگه ای که از اکو نام بردید که به نحوی شباهت با این کتاب دارند را نخوانده ام، که قاعدتا فرصت خواهم داشت تا سال اینده که طبق روال میله سراغ اکو نمیروید بخوانمشان.
به این اندازه هم می گویند جیبی
این تو کدوم جیبی جا میشه؟
عجب به نکته ی جالبی اشاره کردید
من جایی در اواسط داستان به سورئال بودنش خرده گرفتم یا حداقل با سلیقه ی من زاویه داشت اما نکته ای که گفتید برای من قانع کننده و راهگشا بود و بیش از پیش ارادتم به نویسنده بیشتر شد.
1- تراشیدن نباید کار راحتی بوده باشد من در حین خطاطی با قلم، گاهی برای پرداخت که مجبور می شوم چیزی کمتر از یک میلیمتر را با تراشیدن محو کنم انقدر خراب کاری می شود که به قول استادم انگار روی کاغذ قمه کشی شده.
اون سبک نگارش و غلطهای املایی صفحات ابتدایی چقدر برای من جذاب بودند.
2-واقعا راه حلهاش جای نکته برداری داشت.
9- واوو چقدر جالب
20- نحوه ی استفاده از هر گروه عجیب الخلقه در زمان جنگ خیلی جذاااااب بود مخصوصا این قلتبانان و خصیصه هاشان که هر کار می کنم نمی توانم در ذهنم تصویرشان نکنم.
نامه نداشتید؟حتی از شاعر؟ یا از آن پافتوتیوس کور؟حداقل یه نامه میزدید ببینیم عاقبت هوپاتیا چی شد؟
بیشک یکی از دلچسبترین کتابهایی بود که خوانده ام.
خیلی سعی کردم کامنتم را کوتاه بنویسم
تا در حال و هوای جنگهای صلیبی ای هستم تصمیم دارم فیلم قلمرو بهشت ریدلی اسکات رو ببینم.
ممنون از شما
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
توی جیب پالتو جا میشود و میتواند جیبی-پالتویی خطابش کرد!
همین دیروز شنیدم که یکی داشت از ریشه پشتون ها و اشتراک با این قبایل گمشده سخن میپراکند. ![](//www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
یا اکو با توجه به عمل آنها این نکتهها را کشف و در زبان بائودولینو گذاشته است![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
نامهنویس خوبی میشد.
خوشحالم که شما هم خواندید و خوشحالتر اینکه رضایت بالایی هم داشتید.
اتفاقاً چه خوب که اول همین بائودولینو را خواندید. این از لحاظ داستان و طرح داستانی خیلی سادهتر از گورستان پراگ و آونگ فوکو است. حالا آمادگی ورود به دنیای آنها را دارید. موضوعاتی که این سه کتاب دست روی آنها میگذارد به نظرم خیلی به کار امروز ما میآید. در آن دو کتاب توطئه اندیشی و نفرت نژادی و عقیدتی محور هستند.
حتماً توصیه میکنم.
و البته روایت داستانی جذابی هم دارند.
والله قاعدتاً قطعش به جیبی میخورد اما چون قطور است توی جیب جا نمیشود
حالا که به آن قضیه سورئال اشاره کردید باید خدمتتان عرض کنم که موجودات عجیبالخلقهای که اکو از زبان بائودولینو توصیف کرده (چترپاها و دیگران) همگی در توصیفات مکتوب آن زمانه حضور داشتهاند. به عنوان نمونه به لینکهای زیر نگاهی بیاندازید خالی از لطف نیست:
https://en.wikipedia.org/wiki/File:Nuremberg_chronicles_-_Strange_People_-_Umbrella_Foot_(XIIr).jpg
اینا چترپا بودند. و این زیری بزمردهای کَس ندیده:
https://en.wikipedia.org/wiki/File:Image-Schedel%27sche_Weltchronik-Devil_man.jpg
و اینا هم بی سرها و اون گوش گندهها:
https://en.wikipedia.org/wiki/File:Nuremberg_chronicles_-_Strange_People_-_Headless_(XIIr).jpg
https://en.wikipedia.org/wiki/File:Schedel%27sche_Weltchronik-Large_ears.jpg
حتی برخی از آن مکانهای خیالی که ممکن است به نظر ما سورئال برسد در روایتهای امثال هرودوت هم وجود دارد. یا مثلاً آن ده قبیله گمشده که ربی سلیمان برای رسیدن به آنها له له میزد موضوعی است که حتی هنوز هم خواهان دارد
وقتی به این امر واقف بشویم به نظرم ارزش کتاب بسیار بسیار بالا میرود. این آدم خدایی خیلی مخ بود.
1- واقعاً حسابی عرق ریخته است
2- ظاهراً خیلی ها نکته برداری کردند قبلاً
9- برویم فیالجه را در الساندریا پیدا کنیم
20-
میخواستم نامه داشته باشم اما به خاطر کرونا و مشکلات پستی و بعد زمانی و مکانی احتمالاً نامهها حالا حالاها به دستم نرسد.
بز مردها طبق آخرین شنیدهها الان در یکی از قمرهای مشتری زندگی میکنند و احتمالاً هوپاتیا ها هم آنجا هستند.
پافنوتیوس برای خودش پدرجد شرلوک هولمز بود
از این حال و هوا نهایت بهره را ببرید
سلام ،فرصت نکرده ام کتاب بخوانم خیلی وقته
ولی خدا بخواد این کتاب رو میخوانم
فقط به دلیل اینکه میله بدون پرچم بهش نمره کامل داده
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
عذر شما موجه است. اما دیگه باید بجنبید.
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید.
گفتم یه خودی بنمایانم فکر نکنی نمیخونمت
سلام
![](//www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
به این نتیجه رسیدم خودنمایی هم یک جاهایی امر مثبتی است
سپاس فراوان. مثل همیشه عالی و کامل بود حتما سراغش خواهم رفت
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
ممنون از لطف شما.
غفلت از این نویسنده موجب پشیمانی است!
سلام
هنوز ادامه مطلب را نخواندم. اما خب مدتیست به خودم قول میدهم اول مطلب را کامل بخوانم بعد کامنت بگذارم. با همین قول است که چند پستی را از همکلامی با شما محروم ماندم.
از اومبرتوی نازنین تنها یک کتاب شماره صفرم را خواندهام و دوستش داشتم و همان یک کتاب و البته بیشتر از آن میله باعث شده که آونگ فوکو و آنک نام گل او را هم تهیه کنم.
موضوع این کتاب هم برام جالب بود. گورستان پراک هم.
آقا درسته ما کشتی شکستگانیم اما بعد مدتها خودمونو به همراهی با شما رسوندیم و امروز رفتم سراغ گل های معرفت تا بلکه همراهی با شما حال خوب رو بهم برگردونه.
فعلا که در فضای قصه های کهن در سیر و سلوک عارفانه هستم تا ببینم در ادامه چه خواهد شد
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
نه دیگه برای تو باید پستهای شنیداری بگذارم
فکر کنم سال بعد شماره صفرم را خواهم خواند. آخرین کتابی است که از ایشان دارم و نخواندهام. عمر گران میگذرد خواهی نخواهی...
بهبه خوش آمدی... احتمالاً تا الان کل کتاب را تمام کردهاید. من دارم توی ذهنم سبک سنگینش میکنم برای نوشتن مطلب. تا ببینیم در ادامه چه خواهد شد
سلام و یک سلام ویژه هم به اکو دوست مشترکمان![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/119.png)
که از هر اثرش پیداست به طرز سرسامآوری خوانده و نوشته.... آرزو دارم هم به اندازهی او رادیکال باشم و هم به اندازهی او آوانگارد و از خودِ خودِ او یاد بگیرم فکر کردن و خواندن و نوشتن را و سفر کردن با ماهی قزل آلا را. چقدر این مرد موشکاف و در عین حال شیرین است.
اگر چه کتاب چگونه پایاننامه بنویسیمش در این ایام بیشتر به کار من میآید، ولی شرح وسوسهانگیزت از کتاب، گوشهی ذهنم هست و به احتمال زیاد نوبت خواندن بائودولینو را جلو خواهم انداخت.
تازه بشنوید و باور نکنید که من سرم به چیزی گرم بشود که مثلاً به کار!!! بیاید.
سلام
با همان لبخند یک نگاهی به من انداخت و بزرگوارانه از کنار مطلب من عبور کرد![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
سلام شما را با کمی تاخیر به دوست مشترکمان رساندم
پایان نامه گفتی یاد خاطرهای افتادم! من از آنجایی که دچار نوعی وسواس در نوشتن پایاننامه شده بودم کارم طولانی شده بود و... یکی از دوستان روزی من را خِرکش کرد و حسابی در باب اینکه نباید اینطور زمان را تلف کنم برایم سخنرانی کرد و خدا خیرش دهد هفتهای یک روز را مشخص کرد که بروم پیشش گزارش بدهم و خلاصه کاری کرد که از آن باتلاقی که خودم برای خودم ساخته بودم بیرون بیایم و کار را به پایان برسانم. راستش فقط استاد داور بود که کار را دقیق خوانده بود. توی ذوق آدم میخورد. البته یک دانشجویی چند سال بعد نمیدانم از کجا شماره مرا پیدا کرده بود و زنگ زد که فلانی من از فصل دوم کار شما خیلی استفاده کردم و همین حسابی مرا ذوقزده کرد
خلاصه اینکه شما خودت استادی ولی سعی کن برای خودت باتلاق درست نکنی
سلامت باشید
سلام
امبرتو اکو از اون آدم هایی که وقتی می خوندم ازش با خودم گفتم مگه یه آدم چقدر می تونه محفوضات داشته باشه و همه شون هم یادش باشه و باهاش قصه هم بسازه!
عجایبه این مرد، عجایب!
سلام
![](//www.blogsky.com/images/smileys/122.png)
یک جمله هم به آخر کامنت شما بعد از باهاش قصه بسازه! باید اضافه کرد که: آن هم قصه های جذاب
این خیلی عجیب تر می کند قضیه را
ممنون
در میان آثار اکو به نظرم قرون وسطایی هایش لطف و جذابیت ویژه ای دارند. شاید علتش این باشد که او متخصص این دوره است.
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
حتماً تاثیرگذار است. من که فقط سعادت خواندن چهار رمان از ایشان را داشتهام (سه رمان دیگر مانده است!) آنهایی را که در همان دوران میگذرد همانند شما جذاب میدانم اما آنهای دیگر هم اگرچه در این زمان نمیگذرد اما ارجاعات فراوان به این دوران دارد. راستش من آونگ فوکو و گورستان پراگ را کمتر از نام گل سرخ و بائودولینو دوست ندارم
اگر سال دیگر زنده بودم شماره صفر را خواهم خواند.
یادمه چند سال پیش مردد بودم به خوندن آثار اکو. مخصوصا که میدیدم قطور هم هستن و.... خلاصه امتحان پس نداده.
اما تعریف و تمجید جناب عالی، مجابم کرد و رفتم سراغش.
وچقدر خوب که اینطور شد. حتما این کار رو هم میخونم و میام مظرمو بهت میگم درباره ش
سلام
خوشحالم که از نتیجه این اصرار و ترغیب رضایت داشتید.
راجع به این قضیه ی تخصص اکو در جعل و..... هم مدت هاست چیزایی در پس ذهن دارم و میخوام بنویسمش.
و حدس میزنم مطلب قابل تأملی از آب دربیاد. اگر نوشتم حتما میام و با افتخار دعوتت میکنم که بخونیش.
از این نظر میگم موضوع جالبی میشه، چرا که قراره اونجا در کنار اکو، پای بورخس و کالوینو به پرونده کشیده بشه
حالا خوشبختانه اینجا پر رفت و آمد نیست و عموماً مخاطبین یا متوجه هستند اینجا واژه جعل چه معنایی دارد یا با توجه به حسن شناختی که نسبت به گوینده دارند در متن جمله احساس بدی بهشان دست نمیدهد (آمین). در فضای دیگری بود حساب با کرام الکاتبین بود
همین اخیراً در فضای دیگری دیدم فردی در مطلبش از این واژه که مشخصاً در وادی ادبیات داستانی یک فضیلت برای نویسنده تلقی میشود را به کار برده بود و برخی کامنتگذاران (که در آن فضا بسیارند) با بار معنایی آن در کوچه و بازار اشتباه گرفته و خدمت راقم آن سطور را حسابی رسیده بودند!
حتماً منتظر خواندن مطلب هستم.
سلام بر میله عزیز و گرانمایه
خدا قوت رفیق و یک دنیا تبریک و آرزوهای خوب برای پاینده بودن میله
می دانید ... خواندن و شنیدن از اومبرتو حس خوبی به آدم می دهد، آدم از همسایگی با او احساس خوبی می کند ولی معمولا در اینجور مواقع سکوت می کنم از سری همان اصل مهم ِ "...از فضل پدر تو را چه حاصل ..." خوب می دانید که باید آدم حواسش جمع بماند!
راستی هیچ می دانید که میله بدون پرچم دیگر برای خودش برند شده؟
سلام بر رفیق قدیمی![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
شامپو میله بدون پرچم پرژک تولید شده است؟! این اخبار را به خودمان هم بدهید![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
من وقتی خودم را جای شما میگذارم یک احساس انرژی خوبی از این همسایگی به سراغم میآید. حالا این که تصور من است حساب کن تحققش چه میکند!؟
برند شده است!؟ اتفاق جدیدی افتاده است آیا؟
سلامت باشی رفیق