میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

وضعیت سفید!!

کلاس‌بندی تمام شد و مدرسه رسماً برای من شروع شد. سی‌ویکم شهریور. آن زمان هم بودند مادرانی که برای بازگرداندن فرزندشان پشت در مدرسه منتظر ایستاده باشند اما اکثریت با ما بود که پیاده به خانه بازمی‌گشتیم. از خواهر و برادرانم تعریف «لوح زرین» را زیاد شنیده بودم و شاید باورتان نشود ولی واقعاً دوست داشتم روزی به آنجا بروم! از مدرسه که بیرون می‌آمدیم، آن روبرو کوه‌های شمالی تهران را می‌دیدیم. کمی متمایل به سمت راست‌مان، توقفگاه و تعمیرگاه شرکت واحد بود و گاهی می‌شد اتوبوس‌های غول‌پیکر دوطبقه را آنجا دید. روبروی توقفگاه خیابانی بود به سمت جنوب که انتهایش به حاشیه میدان آزادی می‌رسید. سمت چپ این راه یک باغ سرسبز با دیوارهای بلند و سمت راست آن چند زمین کشاورزی بود. مسیر برگشت من از مدرسه همین خیابان بود. خانه ما پشت آن باغ‌ها بود اما درختان بلند و در هم فرورفته اجازه دیدن خانه را نمی‌داد. نهر پرآبی هم بود که ما معمولاً از روی لنگه‌ دری چوبی که به عنوان پل روی نهر کار گذاشته بودند، از روی آن عبور می‌کردیم. سال قبلش، دوره آمادگی یا همین پیش‌دبستانی فعلی را در همین مدرسه گذرانده بودم؛ زمانی که کلاس‌ها جداسازی و مربی و معلم‌ها هنوز مقنعه‌به‌سر نشده بودند. بعد از چندبار رفت و برگشت با بزرگترها، خودم این مسیر را می‌رفتم و می‌آمدم. امسال که حسابی بزرگ شده بودم!

به در خانه که رسیدم مطابق معمول زنگ نزدم، از در بالا ‌رفتم و یک لنگه کفشم را با دقت طوری روانه آن‌طرف کردم که روی زنجیرِ در فرود بیاید و در باز شود. صرفاً برای اینکه بدون دردسر و بدون فوت وقت به بازی در کوچه برسم، کیف را داخل حیاط می‌گذاشتم و ...  همیشه هم تعدادی از بچه‌ها در کوچه مشغول بازی بودند. آن روز هم همینطور بود. سرگرم بازی بودیم که ناگهان گویی همه‌چیز زیر و زبر شد. همسایه‌ها سراسیمه بیرون پریدند و یکی‌یکی فرزندان خود را به داخل کشیدند. آن‌روز کسی خانه ما نبود و اگر بود هم احتمالاً فکر می‌کردند من هنوز مدرسه هستم. در هر صورت من در کوچه تنهای تنها ماندم. چند صدای انفجار مهیب و بعد صدایی بسیار شدید که با شکستن شیشه پنجره خانه‌ها همراه شد. آن‌قدر صدا گوش‌خراش بود که من ناخودآگاه خزیدم زیر تنها ماشینی که در کوچه پارک شده بود و دستهایم را با فشار روی گوش‌هایم گرفتم. چند هواپیما در ارتفاع بسیار پایین از سرِ کوچه گذشتند! و من نظاره‌گر آنها بودم.

چند دقیقه بعد وضعیت سفید شد اما هیچگاه به سفیدی قبل بازنگشت.

...............................

پ ن 1: تا کتاب بعدی خوانده شود و مطلبش نوشته شود گریزی از این خاطره‌نویسی‌ها نیست.

پ ن 2: اگر بخواهیم از منظر پست قبلی به موضوع نگاه کنیم، من ذهنم به آن وانتِ شورولت سیمرغ که سرِ کوچه پارک بود میل می‌کند! شاسی این ماشین بلند بود و خزیدن زیر آن خیلی راحت،اگر مثلاً فولکس قورباغه‌ای آقای ... (فامیلی بابای سورنا یادم رفته!) آنجا پارک بود چطور زیر آن می‌خزیدم!؟

پ ن 3: چند روز قبل به‌واسطه بنایی در خانه پدری بودم. از آن زمین‌های کشاورزی طبعاً هیچ اثری نیست. آن باغ دیگر دیواری ندارد، درختی هم ندارد! یک بیابان بی‌آب و علف است. از آن نهر پرآب هم هیچ اثری نیست. لوح زرین هم دیگر نیست. توقف‌گاه هم دیگر توقف‌گاه نیست. داخل کوچه هم هیچ بچه‌ای نیست. آن زمان ما آرزو داشتیم که یکی دو ماشین توی کوچه پارک شود تا در بازی‌هایی مثل همه‌گرگه و بالابلندی و قایم‌موشک از آنها کمک بگیریم؛ با کمی تأخیر به آرزویمان رسیدیم چون الان هیچ جای پارکی داخل کوچه برای ماشین پیدا نمی‌شود. مطلقاً هیچ. ماشین‌ها در هر دو سمت، ردیف پارک شده‌اند!


از خوش‌شانسی‌هایت بگو! (1)

داشتم برای دوستی از بدشانسی‌هایم می‌گفتم که ناگهان خودم را جای او گذاشتم و دیدم ای وای چه حال‌به‌هم‌زن شده‌ام! بس است دیگر! هرکسی برای خودش انبانی از بدشانسی‌ها دارد و می‌تواند اگر گوشی پیدا کند مدتها برایش دکلمه کند. تصمیم گرفتم برای درمان خودم مدتی به‌صورت سریالی از خوش‌شانسی‌هایم بنویسم. اگر از این رهگذر لبخندی هم بر لب شما نشست، دو سر برد خواهیم شد.

*****

بلیت اتوبوس به مقصد تهران در دستانم بود. چند ساعت قبل توانسته بودم آخرین امضای مرخصی را بگیرم و از پادگان بیرون بزنم. مرخصی گرفتن در دوران سربازی خودش به تنهایی یک خوش‌شانسی است اما این بار دست تقدیر موهبت بزرگتری را برای من تدارک دیده بود! معمولاً در سریال‌ها و داستان‌های آبکی دست تقدیر برای یک سرباز یالغوز، یک همسفر ویژه که از قضا نیمه گمشده او به شمار می‌رود، تدارک می‌بیند؛ اما کارمندان ترمینال و مسئولین خطوط که یکی از تنها مسئولین همیشه در صحنه به‌شمار می‌آیند، تمام تلاش خود را انجام می‌دهند تا پوزه‌ی دست تقدیر را به خاک بمالند و انصافاً بیست سی سال قبل این کار را به ظالمانه‌ترین شکل ممکن انجام می‌دادند. لذا جمع مجردان و بی‌کس‌وکاران همیشه در انتهای اتوبوس جمعِ جمع بود.  

صندلی من این‌بار یکی به آخر بود. کنار پنجره هم نبودم. اولین کاری که یک سرباز قاعدتاً پس از نشستن روی صندلی اتوبوس انجام می‌دهد خلاص شدن از پوتین و گتر است. گتر همان کشی است که پاچه‌ی شلوار سربازی را کمی بالاتر از پوتین به‌طرز شکیلی، آراسته نگاه می‌دارد. پوتین و جوراب و متعلقات را زیر صندلی جاساز کردم و بعد درحالی که دو زانویم را روی پشتی صندلی جلویی مستقر کردم و کمرم را در بهترین حالت روی پشتی صندلی خودم جابجا کردم، کتابم را از داخل کوله بیرون آوردم. تا چند ساعت دیگر هوا تاریک می‌شد و باید حسابی چشمانم را خسته می‌کردم بلکه بتوانم دو سه ساعتی بخوابم.

اتوبوس از مشهد خارج شد و تا توقفگاه اول، غیر از خروپف مرد بغل‌دستی که به‌غایت حسرت‌برانگیز بود، فقط صدای چیک‌وچیک تخمه‌شکستن دو جوان پشت‌سری جلب توجه می‌کرد که گویا با یکدیگر در حال مسابقه بودند. اولین توقف، ایست‌بازرسی بود. یک ستوان‌یک نیروی انتظامی وارد شد و تا نیمه‌های اتوبوس پیش آمد. درست زمانی که می‌خواست عقب‌گرد کند و برود، پشیمان شد و دو سه قدم دیگر پیش آمد درحالیکه برق خاصی را توی چشمانش می‌دیدم به سراغ دو جوان صندلی عقبی رفت. سین‌جیم‌شان کرد. برای شرکت در مراسم عروسی به تهران می‌رفتند. مغازه‌دار بودند. یک کیف سامسونت کوچک همراهشان بود که توسط جناب سروان بازرسی شد. بعد از رفتن مأمور، برای اولین‌بار به آنها نگاه کردم. چهره‌های معقولی داشتند. این اتفاق ساده باب گفتگو بین ته‌نشینان، که تجارب مشابهی را از سر گذرانده بودند باز کرد.

توقف بعدی برای شام بود. مشغول کشیدن سیگار بعد از غذا بودم که دو جوانِ معقول به من پیوستند. سمت سه‌راه راهنمایی بوتیک داشتند. فردا عروسی رفیق مشترک‌شان بود. یکی از آنها ریش بلندی داشت که آن زمان بیشتر یک نوع زینت کمیاب ادبی-عارفانه بود. هنوز سیگار اولش زیر پا له نشده بود که دومی را بیرون کشید و آن را بین انگشتانش پیچ و واپیچ داد. حرف ‌می‌زد و انگشتانش کار می‌کرد. نگاهم از روی ادب به صورتش بود اما نیم‌نگاهی هم به حرکات حرفه‌ای انگشتانش داشتم. چنان پر و خالی کرد و سر سیگار را پیچ داد که حیران مانده بودم. تعارف کرد. در همان زمان کوتاهی که دلیل عدم همراهی‌ام را به پایین بودن فشارخونم ربط می‌دادم، دومی را هم پیچید و دوتایی مشغول شدند. به اندازه مصرف بین‌راهی جاساز کرده بودند. به این فکر می‌کردم چگونه آن ستوان‌یک میان همه مسافران انگشت روی این دو گذاشت!

توقف بعدی شریف‌آباد بود. سحر بود و هنوز سپیده نزده بود. مأموری که بالا آمد یک به یک مسافران را برانداز کرد و عدل آن دو را بلند کرد و برای بازرسی بیرون برد. چمدانی که داخل بار داشتند بیرون کشید و خیلی دقیق آن را تفتیش کرد. دنبال چیزی می‌گشتند که مصرف شده بود. بعضی از مسافران زیر لب غرولند می‌کردند. بازرسی بالاخره تمام شد و اتوبوس حرکت کرد.

ساعت شش صبح به ترمینال رسیدیم. مسافران یکی‌یکی پیاده شدند. من مناسک خودم را داشتم؛ پوشیدن جوراب، پوشیدن پوتین، بستن گتر، هدایت لباس داخل شلوار و انجام تنظیمات نهایی برای پیاده شدن در هیئت یک افسر وظیفه. همه مسافران پیاده شده بودند و فقط من مانده بودم و آن دو جوان که بالای سر من پا به پا می‌شدند و با من بر سر این صبوری و کُند کار کردن شوخی می‌کردند. من گوشم بدهکار نبود و خم شده بودم با دقت هرچه تمام‌تر بندهای پوتین را شُل‌تر می‌کردم تا بتوانم آن را به راحتی پا کنم و بعد هم حتماً باید بندها را خانه به خانه سفت می‌کردم تا تمام اعضای پوتین شق ‌و رق سرجای خود قرار بگیرد. سرآخر حوصله یکی‌شان سررفت، همان که ریش نداشت. خم شد. صورتش نزدیک صورت من قرار گرفته بود که در حال ور رفتن با بند پوتین بودم. دستش را داخل سطل آشغال زیر صندلی من کرد و از زیر یک عالمه پوست تخمه، یک قلقلی بزرگِ مشماپیچ‌شده‌ به قاعده یک گریپ‌فروت بیرون کشید و در حالی که من دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم و حرکاتشان را به صورت اسلوموشن می‌دیدم، با من خداحافظی کردند و پیاده شدند!

******

شاید بگویید این کجایش خوش‌شانسی بود؟! احتمالاً جوان هستید و کم‌تجربه! نمی‌دانید که در صورت کشف آن مواد در خوش‌بینانه‌ترین حالت، چند سالی باید دنبال پرونده‌ام می‌دویدم یا اینکه کمی بدتر، پدرم دنبال پرونده‌ام می‌دوید درحالیکه من آب‌خنک می‌خوردم. در هر دو صورت مسیر زندگی‌ام کاملاً عوض می‌شد. حالت‌های بدبینانه را هم کنار می‌گذارم! خوش‌شانسی از این بالاتر؟!

.........................

پ ن 1: مشغول خواندن «بائودولینو» از اومبرتو اکو هستم.  


زندگی بر شاهراه قدیم رم - واهان توتوونتس

این کتاب به‌نوعی یادآوری خاطرات دوران کودکی نویسنده است لذا بهتر است ابتدا کمی بیشتر او را بشناسیم. واهان توتوونتس در سال 1889 در شهری به نام مِزره در استان خارپرت (الازیغ) در ارمنستان غربی یا همان آناتولی شرقی به دنیا آمد. این مکان در آن زمان در محدوده امپراتوری عثمانی و در حال حاضر نیز در کشور ترکیه واقع شده است. ارمنی‌ها و ترک‌ها در این شهر در کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. او در هجده‌سالگی به آمریکا رفت و در کنار کار و امرار معاش به ادامه تحصیلات خود پرداخت. با شروع جنگ جهانی اول به صورت داوطلب به یگان تحت امر ژنرال اوزانیان پیوست. این یگان متشکل از نیروهای ارمنی بود که در کنار روس‌ها با ترکان عثمانی وارد جنگ شدند. این هم‌کاری و هم‌پیمانی بهانه‌ای شد تا کینه‌های قدیمی شعله‌ور شود؛ عثمانی‌ها در مناطق تحت کنترلشان پاسخ سختی به آن دادند: کوچاندن و اخراج و قتل‌عام ارمنی‌ها. توتوونتس به عنوان آجودان فرمانده، بعدها خاطرات ژنرال را آماده و به چاپ رساند. او پس از وقوع انقلاب اکتبرِ روسیه، از سال 1922 در ایروان اقامت گزید. از مهمترین کارهای او در زمینه ادبیات داستانی می‌توان به دکتر بوربونیان(1918)، گردان مرگ(1923)، مجموعه داستان نیویورک(1927)، رمان سه‌جلدی باکو(1930-1934) اشاره کرد. او یکی از بانفوذترین نویسندگان در ادبیات این خطه محسوب می‌شود. در سال 1938 پاکسازی‌های استالینی دامن او را هم گرفت و درنتیجه دستگیر و اعدام شد.

«زندگی بر شاهراه قدیم رم» (1930) سفر ذهنی این نویسنده و شاعر ارمنی به دوران کودکی خود محسوب می‌شود؛ خرده‌خاطراتی که بعضاً با زبانی لطیف و شاعرانه و گاه با نگاهی طنازانه نگاشته شده است. او ابتدا نحوه به دنیا آمدن خود را به سادگی شرح می‌دهد و سپس در بیست و یک قسمت به صورت غیرخطی به موضوعات جداگانه‌ای با محوریت اعضای خانواده و همسایگان و شخصیت‌های مختلف شهر (از معلم گرفته تا یک کفترباز اهلِ دل) می‌پردازد که در خلال این به نوعی داستان‌های کوتاه، خواننده می‌تواند فضای زندگی در آن منطقه به همراه سنت‌ها و نحوه ارتباطات و... را به‌خوبی درک کند. به عنوان مثال برخی زمینه‌ها که موجب آن اتفاقات دردناک بین ترک‌ها و ارمنی‌ها شد از بخش‌هایی از کتاب قابل استخراج است.

بخش کوتاهی از کتاب را جهت آشنایی بیشتر می‌توانید در اینجا بشنوید.

در ادامه مطلب به نکاتی که برای من جالب بود خواهم پرداخت.       

*******

مشخصات کتاب من: نشر چشمه، ترجمه آندرانیک خچومیان، چاپ اول بهار 1396، تیراژ 1000 نسخه، 154 صفحه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروهA (نمره در گودریدز 4.29 )

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب بائودولینو (اومبرتو اکو)، و کابوس‌های بیروت(غاده سمان) خواهند بود.  

 

ادامه مطلب ...

باخه یعنی لاک‌پشت - الهام اشرفی


این کتاب حاوی یازده داستان کوتاه است که به نوع خاصی که در ادامه اشاره خواهم کرد به یکدیگر مرتبط شده‌اند. یکی از تعاریف رایج به ما می‌گوید که داستان کوتاه برشی از یک زندگی است؛ طبعاً در مقایسه با رمان که چشم‌انداز وسیع‌تری را مد نظر دارد در داستان کوتاه فرصتی برای ارائه و پرداختی از کل یک زندگی یا مجموعه‌ای از وجوه یک زندگی و حتی یکی از این وجوه هم بطور کامل فراهم نیست. اما در عوض اگر برش مورد نظر در نقطه‌ای حساس صورت پذیرد، تصویر قابل تأملی پدید می‌آید. در این مجموعه به نظر من این برش‌ها در نقاط مناسبی از زندگی شخصیت‌ها زده شده است. این اولین وجه اشتراک داستانهای این مجموعه است: جایی که تقریباً در تمامی داستانها، راوی یا شخصیت اصلی در موقعیتی دشوار خود را با بحرانی عمیق روبرو می‌بیند.

پیوند دوم داستان‌ها با یکدیگر به همان تفاوت داستان کوتاه و رمان ارتباط پیدا می‌کند. ما یک برش از زندگی اشخاص را می‌بینیم اما در انتها به این فکر می‌کنیم که شخصیت مورد نظر بعد از این مقطع حساس چه سرنوشتی پیدا می‌کند؟ نویسنده تلاش کرده است در خلال روایت داستان بعدی، خیلی کوتاه و هوشمندانه به‌نوعی به این دغدغه ذهنی پاسخ بدهد و به ما تصویری کوتاه از آینده شخصیت‌های داستان قبلی ارائه کند. این ایده و نوع اجرای آن سبب شد که احساس خوبی از خواندن داستان‌های این مجموعه داشته باشم.

شاید به نظرمان بیاید که برخی از این بحران‌ها چندان عمیق نیستند (مخصوصاً قبل از مواجهه کامل) اما دقیقاً نکته اشتراک سوم از همین‌جا شکل می‌گیرد: زندگی دیگران معمولاً فاقد بحران به نظر می‌رسد و ما بیشتر وجوه بیرونی آن را می‌بینیم یا به عبارت مناسب‌تر دیگران تصویر درستی از سختی‌های زندگی ما ندارند. مثلاً راوی داستان اول(شورانگیز) با یادآوری احساسات و صحبت‌های دوستانش در مورد خوش‌شانسی او در ازدواج به این می‌اندیشد که اگر آنها مثلاً از شغل همسر او اطلاع داشتند آیا کماکان حسادت می‌کردند!؟ یا به عنوان نمونه در داستان چهارم وقتی پسر دستفروش در ترمینال با پیرمردی که قفس طوطی را بغل کرده است مواجه می‌شود فقط یک تصویر را می‌بیند و راوی آن را برای ما گزارش می‌کند اما ما که در داستان قبل با پیرمرد همراه بوده‌ایم عمق آن تصویر را متوجه می‌شویم.

«باخه...» مجموعه ساده و خوشخوانی است و به عنوان کار اول نویسنده شایسته تقدیر است. در ادامه مطلب در مورد داستانها یکی دو نکته خواهم نوشت.       

*******

مشخصات کتاب من: نشر کتاب نیستان، چاپ اول 1399، تیراژ 300 نسخه، قطع جیبی، 113 صفحه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروهA (نمره در گودریدز 3.69 )

پ ن 2: کتاب‌های بعدی به ترتیب زندگی بر شاهراه قدیم رم، بائودولینو، و کابوس‌های بیروت خواهند بود.  

 

ادامه مطلب ...

جنگ و صلح- لئو تولستوی

داستان با یک مهمانی اشرافی آغاز می‌شود؛ جایی که تقریباً تمام شخصیت‌های محوری داستان مستقیم یا باواسطه حضور پیدا می‌کنند. اهمیت و کارکرد چنین مهمانی‌ها و محافلی در جامعه آن روز روسیه به‌نحو استادانه‌ای بازسازی می‌شود و علاوه بر آن نشان می‌دهد که عقربه احساسات عمومی (حداقل در میان اشراف روس) به کدام سمت در حال تغییر جهت است.

حدود ده سال قبل در فرانسه انقلاب شده و خاندان سلطنتی کنار زده شده‌اند؛ اتفاقاتی که طبعاً تن خاندان اشرافی در نقاط دیگر اروپا را لرزانده است. تا پیش از آن فرهنگ و زبان فرانسه بخصوص در محافل اشرافی روسیه نفوذ قدرتمندی داشت تا جایی که افراد این طبقه همگی سعی می‌کردند به زبان فرانسه تکلم کنند و تسلط به این زبان نشانه‌ای از اصالت و فرهیختگی آنان محسوب می‌شد. تولستوی در همین راستا بخش‌های قابل توجهی از رمان (گفتگوهایی که در این محافل جریان دارد و...) را به زبان فرانسه نگاشته است تا این نفوذ را ثبت و روایت کند. این فقط کاربرد ساده زبان نیست:

«... او به زبان فرانسه سلیس و سنجیده‌ای سخن می‌گفت که پدربزرگان ما نه فقط به آن گفتگو، بلکه فکر می‌کردند...»

مهمانی آغازین داستان در زمانی شکل می‌گیرد که در فرانسه، ناپلئون بناپارت در رأس امور است. فردی با تباری گمنام و بی‌اصالت بر تخت کیانی نشسته است و این به‌خودی‌خود یک خطر است! خطر بالاتر البته کشورگشایی و توسعه‌طلبی ناپلئون است و خطر خیلی بالاتر دل و هوشی است که این فردِ برآمده از دل «انقلاب» فرانسه و شرایط پس از آن، با کارآمدی و شکست‌ناپذیری خود از جوانان (حتی در طبقه اشراف) در نقاط مختلف اروپا برده است. حاضرین در مهمانی اکثراً نام بناپارت را به تحقیر بر زبان می‌آورند و او را عامل قرارگیری اروپا در آستانه سقوط می‌دانند و خیانت و بی‌عملی سران و سلاطین دیگر ممالک اروپایی را عامل شتاب‌بخشی به این سقوط ارزیابی می‌کنند و حالا در چنین فضایی، انتظار دارند روسیه در نقش منجی ظاهر و رسالت خود مبنی بر «منکوب کردن اژدهای هفت‌سر انقلاب» که اکنون «در هیئت این آدمکش بدکنش» نمایان شده است را به انجام برساند. در این مهمانی زوایای مختلفی از روحیات مردمان آن عصر به نمایش درمی‌آید: تمایل به جنگِ نجات‌بخش، ولایت‌پذیری و عشق به تزار الکساندر و هرآنچه به او مربوط است، بصیرت در دشمن‌شناسی، فساد و پیش‌برد منافع شخصی در همه‌حال، ایمان مذهبی و نقش قدرتمند آن، اصول‌گرایی و حفظ سنت‌ها، بی‌اعتمادی به قدرت‌های دیگر حتی هم‌پیمانان، احساسات‌گرایی و...

تولستوی با این انتخاب استادانه داستان را روی ریل مناسبی قرار می‌دهد. هدف او بازسازی بخش مهمی از حیات تاریخی سرزمین روسیه در نیم قرن پیش از نگارش رمان است؛ وقایعی که درخصوص برخی از شخصیت‌های درگیر در آن، افسانه‌های بسیاری ساخته شده است. کار او در واقع فراتر از تاریخ‌نویسی است؛ بازسازی آن است، کاری که ظاهراً فقط از ادبیات برمی‌آید.

در ادامه مطلب به برداشت‌ها و نکته‌هایی که در هنگام خواندن رمان به ذهنم رسید خواهم پرداخت.

******

این داستان ابتدا طی سالهای 1865 تا 1867 به صورت سریالی در یک روزنامه به چاپ رسید و پس از آن در سال 1869 در قالب کتاب منتشر شد. تعداد ترجمه‌های آن به فارسی مدتی است از تعداد انگشتان یک دست فراتر رفته و علیرغم حجم زیاد آن به‌زودی به تعداد انگشتان دو دست خواهد رسید.

مشخصات کتاب من: ترجمه سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر،

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. (نمره در گودریدز 4.13 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: به زودی به نظم پیشین باز خواهم گشت! کتاب‌های بعدی به ترتیب «باخه یعنی لاک‌پشت» از خانم الهام اشرفی و سپس «زندگی بر شاهراه قدیم رم» اثر واهان توتوونتس و بالاخره «بائودولینو» از اموبرتو اکو خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...