«ورمولد» مرد میانسال انگلیسی تباری است که نمایندگی یک برند جاروبرقی را در هاوانا دارد؛ در مغازهای کوچک که زیر خانه محل سکونتش قرار دارد. او به همراه دخترش «میلی» زندگی میکند و مدتها قبل همسرش او را ترک کرده و به خارج از کشور رفته است. بازار کاسبی او چندان رونقی ندارد و دخترش نیز به روشهای مختلف خرج روی دستش میگذارد. ابتدای داستان به نظر میرسد او هیچ راه گریزی از بنبستهای مالی خود ندارد و شخصیتش هم بهگونهای نیست که بتواند راهحل مناسبی پیدا کند اما ناگهان اتفاق جالبی رخ میدهد؛ یکی از مأموران ارشد منطقهای سازمان جاسوسی بریتانیا وارد مغازه شده و تلاش میکند تا به او پیشنهاد همکاری دهد...
مأمور ما در هاوانا ششمین کتابی است که از این نویسنده میخوانم و به نظرم طنازانهترین اثر گرین در میان این شش اثر باشد. ایدهی اثر برگرفته از تجربیات خود او در سالهای جنگ دوم است؛ زمانی که در سازمان اطلاعاتی انگلستان مشغول خدمت شده بود. او در اسپانیا و پرتغال داستان مأموری دوجانبه را شنیده بود که تخیلات و اخبار جعلی را به عنوان گزارشهای سری به طرف دیگر میفروخت تا از این راه درآمد اضافهای ایجاد کند. او این ایده خارقالعاده را با هدف هجو سازمانهای اطلاعاتی ابتدا به صورت طرح کلی یک فیلمنامه در سال 1946 به روی کاغذ آورد اما نهایی شدن آن در اواخر دهه پنجاه صورت پذیرفت و زمان-مکان آن را که در طرح اولیه منطقه استونی و پیش از جنگ دوم بود به کوبای دوران باتیستا (قبل از انقلاب کمونیستی) منتقل کرد که مکان بهتری برای این داستان بود.
این داستانِ پُرکشش و روان با چاشنی قوی طنز را میشد به دوستداران این تیپ کتابها توصیه کرد اما متنی که در اختیار ما خوانندگان فارسیزبان است (لااقل ورژنی که من خواندم!) فاقد این امتیازات یا اغلب آنها است چرا که زبان طنز اثر به میزان قابل توجهی کاهش یافته است. کاسته شدن بارِ طنز در اثر ترجمه امری است که چندان دور از ذهن نیست مگر اینکه مترجم خودش از قبل دستی در طنزنویسی داشته باشد. ترجمه کار سخت و زمانبری است و من بهشخصه به عنوان یک خواننده همواره قدردان زحماتی که این عزیزان کشیده و میکشند هستم اما طبعاً گاهی پیش میآید که برای ترجمه یک جمله لازم است ساعتها وقت گذاشته شود که اگر گذاشته نشود نتیجه چندان مطلوب و ماندگار نخواهد بود. در این مورد خاص، حذفیات و سانسورهای عجیب و غریب آنچه را که از طنز اثر باقی مانده، به باد فنا داده است. فقدان نمونهخوانی و ویرایشِ مؤثر هم تیر خلاص را به متن شلیک کرده است.
لذا در مجموع متأسفانه توصیهای در مورد خواندن این کتاب ندارم! در ادامهی مطلب به چند نمونه از مشکلات بالا و یک نامه وارده در مورد این اثر خواهم پرداخت.
*****
به زندگینامه گرین در اینجا اشاره کردهام.
پیش از این در مورد کتابهای گرین مطالبی نوشتهام: مأمور معتمد، قطار استانبول، صخره برایتون، قدرت و جلال، آمریکایی آرام.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه غلامحسین سالمی، نشر کتابسرای تندیس، چاپ اول 1390، شمارگان 1500 نسخه، 341 صفحه
....................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.3 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: همانطور که از عکس مطلب مشخص است دولت انقلابی کوبا اجازه ساخت این فیلم در هاوانا را داد اما بعدها ناخرسندی خود را از بابت نمایش ندادن عمق فجایع و وحشیگری رژیم باتیستا در فیلم ابراز کرد. طبعاً آنها متوجه نبودند که محور داستان هجو سازمانهای اطلاعاتی است نه چیز دیگر! معمولاً رژیمهای استبدادی و حتی مخالفین استبدادزدهی آنها، چنین انتظاراتی دارند.
پ ن 3: عاشق پوسترهای این فیلم شدم. آن دو عکسی که تم مشابه دارند و با سایه تغییریافته شخصیت ورمولد کار کردهاند به نوعی جان کلام داستان را نمایش دادهاند.
چند نمونه جهت روشنشدن مدعا
قبل از ورود به نمونههایی که انتخاب کردهام لازم است بگویم اگر کتاب ترجمه نشده بود شاید هیچگاه من آن را نمیخواندم لذا از این بابت از مترجم و ناشر تشکر میکنم. اما به دلایلی که پیشتر هم گفته شد به عنوان یک خواننده لازم است اشکالات را گوشزد کنم.
اگر کتاب را بخوانید اولین علامت سوال در ص17 برای شما ایجاد میشود. آقایی به نام هاوتورن مدتی از پشت شیشه داخل مغازه را نگاه میکند و بعد داخل میشود و با شاگرد ورمولد به نام لوپز گفتگو میکند تا ورمولد از راه برسد. گفتگوی هاوتورن و ورمولد خودش یک طنز موقعیت است؛ هاوتورن به دنبال جلب همکاری ورمولد برای جاسوسی است و در این رابطه مقدمهچینی میکند و ورمولد هم خیلی ساده به دنبال فروش جاروبرقی است. برخی ارجاعات در این گفتگو و گفتگوهای بعدی خوب درنیامده است که شاید خواننده متوجه آنها نشود اما بعد از رفتن هاوتورن از مغازه گفتگوی زیر را بین لوپز و ورمولد میخوانیم و شدیداً گیج میشویم عین متن کتاب و همان بخش از متن انگلیسی را در ادامه میبینید:
ورمولد و لوپز در اوج شلوغی، در میدان انتهای خیابان لامپاریلا، میان پا اندازها و بلیتفروشها در آفتاب گرم هاوانا میلولیدند. لوپز گفت:
- آن غریبه اصلاً قصد خرید نداشت.
- پس چه میخواست؟
- کسی چه میداند؟ مدت زیادی از پشت پنجرههای مغازه به من نگاه میکرد.
- یک خانم؟
ورمولد با ناراحتی به ده سال پیش و روزی مانند این فکر کرد و پیش خودش گفت: «ای کاش آنقدر به سوالهای آن غریبه جواب نمیدادم و کاش برای یک بار هم که شده آن جاروبرقی به موقع کار میکرد.»
In the square at the top of Lamparilla Street he was swallowed up among the pimps and lottery sellers of the Havana noon.
Lopez said, 'He never intended to buy.'
'What did he want then?'
'Who knows? He looked a long time through the window at me. I think perhaps if you had not come in, he would have asked me to find him a girl.'
'A girl?'
He thought of the day ten years ago and then with uneasiness of Milly, and he wished he had not answered so many questions. He also wished that the snap-action coupling had coupled for once with a snap
طبعاً حذف توضیحات لوپز، سوال بعدی ورمولد (یک خانم؟) را بیوجه کرده است و از طرفی جملات بعدی هم با اصل متن تفاوت دارد.
حتماً دیدهاید که نویسندگان در یک متن دیالوگمحور، گاه خارج از دیالوگها و از زبان راوی سومشخص دانای کل جملات عمیقی خلق میکنند. بزعمِ من در کتاب این جملات عمدتاً مفهوم نیستند. به عنوان مثال به جمله زیر در ص105 و متن اصلی آن توجه کنید:
در زندگی هر آدم چه قدر طول میکشد تا انگارهی بغرنج هر چیزی – حتی یک کارت پستال – قسمتی را تشکیل بدهد؟- و بیاهمیت شمردن آن چه سریع هر کاری را مجاز میکند.
How long it takes to realize in one's life the intricate patterns of which everything -even a picture-postcard can form a part, and the rashness of dismissing anything as unimportant.
نوع بعدی در کاستیهای متنی که ما میخوانیم جایی است که بئاتریس وارد داستان میشود. بئاتریس زنی جوان و زیباست که از مرکز (سازمان اطلاعاتی بریتانیا) برای کمک به ورمولد به هاوانا آمده است. در گفتگوهای بئاتریس و ورمولد رگههایی باقی مانده است که نشان میدهد اصل کار طنز قابل توجهی دارد اما متاسفانه به طور کلی خفیف شده است. گفتگوهای این دو عمدتاً ارجاعات بسیاری دارد که برای پیدا کردن معانی باید زحمت کشید. راه راحتتر البته حذف آنهاست! به عنوان یک نمونه به ص190 نگاه میکنیم؛ در اینجا بئاتریس از ورمولد میخواهد که با هم بروند و به یکی از مأموران به نام ترزا که در یک تئاتر کار میکند هشدار بدهند. این مأمور خیالی علاوه بر اینکه در زمینه استرپتیز و هنرهای مشابه تخصص دارد معشوقه دو وزیر مختلف در کابینه قلمداد شده است.
- اما من هیچ وقت ترزا را توی تئاتر ندیدهام. احتمالاً آن جا با نام دیگری کار میکند.
- شما باید بتوانید او را تشخیص بدهید.
- اجباری برای آمدن شما نیست.
- اما باید بیایم، اگر یکی از ما را بزنند، نفر دوم میتواند به دیگران خبر بدهد.
- منظورم این بود که این بازی خاص خود من است و شما اجباری به دخالت در آن ندارید.
- میدانم. اما ازدواج کردن هم اجباری نبود، حتی در یونسکو... (البته این جمله آخری برای کسانی که داستان را میخوانند کاملاً مفهوم است و اشاره به همسر سابق بئاتریس دارد که پای ثابت برنامههای یونسکو بوده است و حالا متن اصلی در زیر:)
'But I've never seen Teresa at the theatre. She probably has a different name there.'
'You can pick her out, can't you, even without her clothes? Though I suppose we do look a bit the same naked, like the Japanese.'
'I don't think you ought to come.'
'I must. If one is stopped the other can make a dash for it.'
'I meant to the Shanghai. It's not exactly Boy's Own Paper.'
'Nor is marriage,' she said, 'even in UNESCO.'
نوع بعدی ایرادات که سبب کاسته شدن از وزن کار شده، کمتر از حد لازم وقت گذاشتن است. یاد ترجمه داریوش آشوری از مکبث افتادم که در مقدمه توضیح میدهد وسوسه تلاش برای نزدیک شدن به متن اصلی و زبان شکسپیر چگونه سبب شد به ترجمه مکبث اقدام کند؛ و نتیجه کار انصافاً نشان میدهد که چهقدر وقت گذاشته است. بد نیست برای شروع فقط صفحه ابتدایی آن را بخوانید!
حالا به عنوان نمونه برای این نوع ایرادات(وقت نگذاشتن) به ص 237 اشاره میکنم:
« تغییر کلی عوامل مختلف تکان دهندهی یک جامعه، خطر بزرگی برای آن جامعه محسوب میشود.»
It is a great danger for everyone when what is shocking changes
قبل از این جمله صحبت از شکنجه و زندان و امثالهم است. یکی از شخصیتهای داستان میگوید که ما دیگر از شنیدن همچین اخباری جا نمیخوریم و طرف مقابل جمله بالا را میگوید. منظورش هم این است که وقتی یک خبر تکاندهنده هیچ تغییری در ما ایجاد نکند وای به حال آن جامعه! فکر کنم این را ما خیلی خوب میفهمیم الان! اما آن جمله بالا اصلاً روح مطلب را نمیرساند.
و اما موارد ویرایشی:
معمولاً در هر کتابی تعدادی غلط تایپی و حتی یکی دو تا مورد ویرایشی قابل اغماض است و من هم به ندرت به این موضوع اشاره میکنم اما گاهی که در محصولات مختلف یک بنگاه انتشاراتی این قضیه پر تکرار میشود از باب مطالبهگری و هشدار برای بهبود لازم است بیان کنم. شاید روزی دیده شود و دقت بیشتری شود و به نمونهخوانی اهمیت بیشتری بدهند. نمیگویم به مشتری اهمیت بدهید! به خودتان اهمیت بدهید! باشد که مثلاً با چنین جملاتی روبرو نشویم:
ص233: مجسمهی کریستف کلمب بیرون با حالتی مسخ شده کلیسا قرار داشت، ساخته شده از سنگ خاکستری و مثل یک مرجان دریایی که سالها قسمت زیرین آن به وسیله آبزیها تغییر شکل و حالت میدهد.
ص321: آن اشیاء به شرح حال و زندگینامهی شخصیای میمانست و او برای اطمینان از گذشتهی خوبی که داشت گردآوری بود.
مطلب خودم را همینجا به پایان میرسانم. من تخصصی در ترجمه ندارم و نسبتی هم با گراهام گرین ندارم! اما به عنوان یک خواننده خواستم به خوانندگان احتمالی این کتاب بگویم گرین نویسندهی اینچنین «بد»ی نیست! شخصیتهای این داستان یکسری احمق نیستند! این یک کتاب سرگرمکننده با طنزی فاخر بوده است که هزاران نسخه از آن در سراسر دنیا خوانده شده است و چنان موفق بوده که سال بعد از انتشار، بر اساس آن فیلم ساخته شده است. کتاب موفقی بوده است ولذا آن را اینچنین زار و نزار نبینید!
در ادامه یکی از نامههایی که اخیراً دریافت کردهام با دوستان به اشتراک میگذارم.
...............................................
میلهجان سلام
ممنون که به همراه نامه آخرتان مطلبی را فرستادید که در مورد داستان ما نوشتهاید. البته من انتظار داشتم که به سبک و سیاق سابق چند خطی هم پیرامون محتوا و نکات کلیدی کاربردی داستان بنویسید اما ظاهراً انتظارات من هم مشابه انتظارات کاسترو درخصوص افشای جنایات باتیستا ارزیابی خواهد شد! (آیکون خنده)
چیزی که در معرفی شما و نقدهای مختلف بیان شده است این است که پدرم به خاطر مشکلات اقتصادی و ولخرجیهای من نسبت به پذیرش پیشنهاد هاوتورن برای جاسوسی اقدام کرد. من هم تا زمانی که کتاب را نخوانده بودم فکر میکردم گراهامِ گرامی چنین فکری را اشاعه داده است و یک مقدار از این بابت دلچرکین بودم اما بعد از خواندن متن، در اینخصوص دچار تعجب شدم! تعجب از این بابت که گرین به خوبی بیتصمیمی پدر را همچون پری که خود را به جریان باد و روند حوادث میسپارد نشان داده است و خاصهخرجیهای من (به قول شما در نامههای قبلی) هیچ تأثیری در اتفاقاتی که رخ داد نداشت.
هنوز هم که داستان را در ذهنم مرور میکنم از نحوه عمل پدرم از اواسط داستان و بهویژه اواخر داستان و نوع مدیریتی که برای عبور از بحرانها دارد دچار شگفتی میشوم. این هم از طنز داستان است. برخی قابلیتهای آدمهای تنها واقعاً مغفول خواهد ماند اگر از پوسته تنهایی خود خارج نشوند. انصافاً حتی من هم متوجه این تواناییهای پدر نشده بودم. تواناییهایی که حتی نوع روایت گرین چیزی از ارزشهای آن کم نمیکند! پدرم آدم تنهایی بود اما نشانهاش این نبود که برای تنها بستگانش و تنها رفیقش مرحومِ دکتر، کارتپستال میفرستاد بلکه به آن نشانه که ترک جایی که سالهای سال در آنجا اقامت داشت برایش بسیار ساده بود. راستی! در روزگار شما که کسی برای کسی کارتپستال نمیفرستد هیچکس تنها نیست؟!
پدر مصداق همان شخصیت کارتونی بود که در کودکی دنبال میکردم... آن شخصیت با موش بسیار بزرگی روبرو شد و برای فراری دادن او تظاهر به گربه بودن کرد و با چندبار میو میو کردن موش را فراری داد. خیلی از پدر صحبت کردم و با فعل ماضی از او یاد کردم! نگران نباش! او این روزها با بئاتریس اوقات خوشی را سپری میکند. لحظات واقعیِ شاد. برای این از افعال ماضی استفاده کردم چون این پدر با آن پدری که در کوبا داشتم بسیار بسیار متفاوت است (آیکون خنده).
برگردیم به سطر ابتدایی نامه! واقعاً انتظار داشتم در مورد جان کلام متن یعنی «انسانیت» چیزی بنویسید. من کماکان معتقدم اگر هرکس مصالح کشور یا مصالحِ سرمایهداری، کمونیزم، دموکراسی، عدالت اجتماعی یا رفاه عمومی را کنار بگذارد و به مصالح انسانیت اولویت بدهد دنیا جای بهتری میشود. شما در نامه قبل استدلالهایی برخلاف این عقیده آوردید که قانعم نکرد. اینکه در بسیاری از نقاط دنیا هنوز به مرحله دولت-ملت نرسیدهاند چگونه نافی آرمانی است که من به آن معتقدم؟! شما که خودتان بارها و بارها در ذیل داستانهای نویسندگان مختلف به این اولویت انگشت گذاشتهاید اما تا من آن را بیان کردم در نقطه مقابل قرار گرفتید و بر اولویت منافع ملی تأکید میکنید! از شما بعید است.
این یکی دو مطلب آخر را که در مورد خاطرات دوران دانشجویی نوشتید خواندم. میانسالی سن غمانگیز احتیاط و هوشیاری است! جناب سروان راست میگفت که بعضیها را باید شکنجه کرد و باقی را باید با این فکر ترساند که ممکن است شکنجه شوند! خوشبختانه من هیچگاه به میانسالی نمیرسم و همواره مخاطبانم مرا در همین ابتدای جوانی نظاره میکنند. البته هدف شما از بیان خاطرات را نمیدانم اما شما هنوز برای نگهداری گذشته خیلی جوان هستید. اگر از حالا این کار را شروع کنید، به زودی متوجه میشوید که مشغول زندگی کردن در میان یادگارها و باقیماندههای زندگیتان هستید. (آیکون خنده) چیزی که عوض دارد گله ندارد!
ارادتمند
میلی ورمولد
بعدالتحریر:
با این نمونههای ترجمه حق میدهم که برخلاف تمام معرفیها و نقدها یک بار هم در مطلب و... به زیبایی من اشاره نکردهاید! یا اینکه واقعاً میانسالی سن غمانگیز احتیاط و هوشیاری است!؟ (آیکون خنده)
سلام
کتاب رو دوباره ترجمه میکردید راحت تر بود
سلام
به هیچ وجه این کارِ من نیست. کار بسیار سختی است. اجر آن هم بیشتر معنوی است! یعنی هیچ پولی داخل آن نیست. نه اینکه اصلاً پول نباشد بلکه مقدار آن چنان نامتناسب است که... بگذریم.
این کار عشق و سواد را توأمان میخواهد با یک موتور انگیزشی درونی که باعث شود وقت بگذاریم. خیلی هم وقت بگذاریم.
من اگر وارد این کار شوم مصداق آن ضربالمثل خواهم شد که میفرماید: کار هر بز نیست خرمن کوفتن! بدون هیچگونه تعارف
سلام
خیلی عالی است که در این ششمین مرورت بر آثار گراهام گرین به صورت ویژه ای به ترجمه و نقد ترجمه پرداخته ای. یادم هست یکبار در صحبتی به جای خالی نشریاتی که آثار ادبی را درست و حسابی و بدور از تعارفات مرسوم نقد و تجزیه و تحلیل کنند اشاره ای کرده بودی و حالا با دیدن چنین ترجمه ای آن هم از یک نویسنده ی انگلیسی زبان - و نه روسی، آلمانی یا فرانسوی که پای زبان واسط دیگری در میان باشد - که زبان نوشتاری بسیار روانی دارد، این جای خالی خیلی خیلی واضح حس میشود.
بقول خودت اگر کتاب ترجمه نمی شد شاید هیچ خوانده هم نمیشد، اختگی اثر هم بعد از ترجمه دیده نمی شد و پای بحث نقد ترجمه به این وبلاگ باز نمی شد. پس در هر حال حتی چنین ترجمه ای هم بودنش بهتر از نبودن است. هر چند منِ خواننده حداقل انتظار دارم مترجم رویکردش را به ترجمه در قالب پاورقی یا مقدمه ای کوتاه با خواننده در میان بگذارد و از محدودیت های خودش در تبدیل نشانه های کلامی بین فرهنگ مبدأ و مقصدِ ترجمه با خبر باشد و این طور مضحک اسیر آن ها نشود.
از اینها که بگذریم گرین که واقعاً خواندنی است.
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
تعداد بالایی که از آثار گرین در همین دوره وبلاگویسی خواندهام نشان میدهد که با ایشان رابطه خوبی دارم. برای من هم خواندنی است. شاید به همین دلیل بود که بعد از اتمام کتاب و حیرتی که به من دست داده بود قسمتهایی را که علامت زده بودم در نسخه انگلیسی کنترل کردم. شاید اگر فرصت بیشتری بود دستهبندی بهتری از این ایرادات ارائه میشد... اما من در این چرخه مشکل را در مترجم یا ناشر منحصر نمیکنم. واقعیت این است که ما خوانندگان و البته نشریات (همان نشریاتی که نداریم!) هم مقصریم! همه در این مجموعه مسئولیم تا فضایی به وجود نیاید که چنین اتفاقاتی رخ دهد
ممنون رفیق
سلام میله
کارت در این پست خیلی تاثیر گذاره
بقول الهام اینبار ترجمه رو هدف گرفتی و مساله غمناک حذف
- ویا اضافه - در اثر رو با تطبیق ترجمه ومتن اثر خوب نشون دادی و فکر میکنم براش حسابی وقت گذاشتی .
بد نیست لینک این پستت رو برای ناشر بفرستی
شاید در چاپ های بعدی - اگر باشه - اصلاحاتی انجام بشه
از گراهام گرین سالها پیش قطار استانبول رو خوندم
از شخصیت مایاک - تاجر جوان یهودی - تا مدتها بدم می اومد
نمی دونم اشاره گرین به دین این مرد در زمان کمکش به دختر بی پول و درمانده قطار و بعد پذیرش پیشنهاد اون دختر با خوابیدن باهاش -برای ادای دین به ناجی اش - عمدی بوده یا نه ولی بدجور تصور
دین داری = کمک بدون چشمداشت
رو در من لگد کوب کرد .
علاقه پیدا کردم این کتاب رو بخونم .
ببینم می تونم ترجمه دیگری رو پیدا کنم که شبیه دوبله سریالهای سیما نباشه !!!!
سلام
نویسنده تمام شخصیتهای آن داستان را در موقعیتهای دچار شک و تردید شدن قرار میدهد. زندگی همین است دیگر. من به عنوان یک کتابخوان ممکن است هر روز در معرض هزار و یک خطا قرار بگیرم و برخی از آنها را مرتکب شوم اما زیر سوال بردن کتابخوانی منطقی نیست مگر اینکه شرایطی باشد که همه کتابناخوانان در آن سربلند بیرون آمده باشند و همزمان همه کتابخوانان در آن مردود شده باشند! پس ذهنتان را روی عمدی بودن برخی شاخصهای شخصیتها متمرکز نکنید.
پیشنهاد خوبی است. هرچند فکر میکنم در هر صورت به سمع و نظرشان خواهد رسید ولی مستقیم اعلام کردن و مطالبه کردن در هر حوزه (به همراه استدلال و احترام و رعایت حقوق و...) کاری است که باید یاد بگیریم و انجام بدهیم. لذا پیشنهاد خوبی است.
قطار استانبول (سفر بی بازگشت) را هفت هشت سال قبل خوانده و در موردش نوشتهام. جوری هم نوشتهام که الان وقتی دوباره خواندم چیزی از جزئیات داستان از جمله این موردی که شما اشاره کردید به خاطرم نیامد ولی در همین حدی که شرح دادید قاعدتاً نمیبایست تصور دینداری یا کمک بدون چشمداشت در شما لگدکوب میشد.
سلام میله ی عزیز
ممنون که اینقدر روشن توضیح دادی.
من که نسخهی ای پاپ آن را میخواندم بسیاری از این مسائل را در کنار اشکالات نگارشی و املایی متعدد هم داشتم
میدانم خیلی ایرادها داشت و من هم همین مواردی که بیان شد سردرگم و کلافم کرد و با حرفتان دربارهی ترجمه و ویرایش کاملا موافقم اما
من با این کتاب خیلی خندیدم. انقدددر که چند باری نتوانستم به خواندن ادامه بدهم
درسته که نسبت به کتابهای قبلی گرین جایگاه خیلی پایینتری برای من داشت اما من از داستان و شخصیت پردازی بطور کل لذت بردم.
پس اگر این کتاب به درستی ترجمه میشد چه میشد
خیلی سعی کردم فیلمش را دانلود کنم اما موفق نشدم نسخه ی کاملش را پیدا کنم.
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/120.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
خوشحالم که شما هم این کتاب را خواندید.
نسخه ایپاپ تایپ دوباره میشود آیا؟ از شرح شما چنین برمیآید. اگر اینگونه باشد که طبیعتاً مشکلاتش بیشتر خواهد بود.
لحظات خندهدار و موقعیتهای طنز زیادی داشت و من هم از این بابت راضیم. ولی خب خیلی از موقعیتها هم از دست رفته است و این توی ذوق من خورد! خیلی از آنها با گذاشتن وقت بیشتر میتوانست حفظ شود یا لااقل اینجوری روی هوا باقی نماند.
مثلاً یک جایی بئاتریس از کلمات خنثی در کتابی که از آن برای رمزگذاری استفاده میشد صحبت میکند و ورمولد در پاسخ میگوید که این کلمات به کار دفتر ما در استانبول میآید! چشمهای خواننده گرد میشود که چرا اینقدر این شخصیتها دیالوگهای بیربطی دارند! و گرین چه پرت و پلاهایی به خورد ما میدهد!! واقعیت اما این است که کلمه خنثی برای خواجهها هم به کار میرود و اشاره ورمولد هم به وجود چنین روابطی در استانبول اشاره میکند و در واقع پایه خیلی از دیالوگهای طنز بر روی این ذهنیتهای متفاوت سوار شده است. یکی میگوید مثلاً این سوراخهای روی بدنه جاروبرقی به چه کار میآید و بعد تعابیری مطرح میشود که الی آخر... خیلی از آنها میتوانست از از هر صافی سختگیرانهای عبور کند.
اگر بتوانم پیدا کنم من هم فیلم را خواهم دید.
ممنون
میله جان
در یکی از برنامه های تلویزیونی آخر شب آمریکایی که به اسم مجری اش جیمی فَلِن معروف است، بازی بامزه ای ترتیب داده شده تا میهمانان برنامه هنرنمایی کنند و مخاطب حاضر و غایب بخندند و آخر شبی خوش باشند. این برنامه یک جور شوخی با مترجم بینوای اینترنت گوگل ترنسلیتر است به این نحو که متن یک ترانه مشهور به زبان انگلیسی را به این سرویس می دهند تا مثلا آن را به روسی ترجمه کند بعد متن را روسی را به سیستم پس می دهند تا دوباره به انگلیسی ترجمه شود. بعد از خواننده می خواهند که متن جدید را با ملودی اصلی ترانه بخواند. نتیجه از هر جوکی خنده دارتر می شود.
این را نوشتم که بگم شاید کتابی که شما خوانده اید را برای ترجمه به گوگل داده اند، بعد سانسور کرده اند و در انتها اسم نویسنده را چسبانده اند زیرش! مخاطب هم با خودش میگه گراهام گرین، گراهام گرین که می گفتند این بود؟ والله امیر عشیری خودمون صد بار بهتر می نوشت! هنر هم نزد ما ایرانیان است و بس.
در کل دستتون درد نکنه. محظوظ شدیم
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
کامشن عزیز عجب مثال جالبی زدید و چه برنامه طنز باحالی در ذهنم تصویر کردم. واقعاً جوکهای خندهداری شکل میگیرد.
ترجمه به هر نحوی که انجام شود یک فاصلهای با متن اصلی خواهد داشت، هنر مترجم این است که این فاصله هرچه که امکان دارد به حداقل برسد. عرض کردم که این یک امر چندوجهی است. ناشر و سیستم نشر هم اثرگذارند... نمونهخوانی و ویراستاری باید همچون یک فیلتر قدرتمند مانع از عبور اشکالات باشند. وقتی چنین جملاتی عبور میکند یعنی آن سیستم فشل است.
سیستم ممیزی هم که قربانش بروم اصلاً به این عوالم ورود نمیکند!!!! یعنی ممیزی باید حداقل پاسدار زبان فارسی باشد یا ناظر به رعایت حقوق کتابخوانان باشند که اصلا و ابدا چنین فیلتری وجود ندارد. آنها صرفاً به پیرایش متن از یک سری کلمات میاندیشند و بس.
همه اینها مقصرند.
ما هم بیتقصیر نیستیم.
واقعاً اگر کسی نداند و برای اولین بار به سراغ یکی از آثار گرین آمده باشد حتماً همین جمله شما بر زبانش جاری میشود: این بود گرین؟!
ممنون از لطف شما
سلام مجدد
بله نسخه ی ایپاپ مجدد تایپ میشه
و برای راحتتر خواندن اسکن نمیشه و مجدد در فرمت و سایز مناسب با گوشی مجدد تایپ میشه.
عموما ایرادات نگارشی بیشتری داره نسبت به کتاب های چاپی.
بله این قسمت که اشاره کردید به استانبول من هم کاملا خاطرم هست
و من البته فکر نکردم بدترجمه شده یا متوجه ی کلمه خواجه نشدم حسم به سمت افرادی رفت که کنترل بیشتری روی نفسشان دارند
آن بخشهای طنز که مربوط به جارو برقی میشد را عموما حس میکردم ترجمه ایراد دارد
سلام
ولی نکتههای نغزی در آن مستتر است
چه زحمتی کشیده میشود اما طبعاً آن هم نمونهخوانی و ویرایش نمیشود درحالیکه خود این تایپ مجدد میبایست لااقل برخی اشکالات قبلی را عیان کند ولی ظاهراً هدف رساندن کار ایدهآل به دست مشتری نیست!!! چون اگر این هدف بود تا الان خیلی از این اشکالات رفع شده بود!!!
من این را همیشه میگم و بهش اعتقاد هم دارم: سیستمی که از حل و رفع مشکلات جزیی خود ناتوان باشد قادر به حل و رفع مشکلات کلان خود هم نیست! بله! به نظر میرسد بدیهی باشد این حرف
همین مطلب دو سه صفحهای که من مینویسم حداقل دو سه بار آن را میخوانم و بعد از انتشار یکی از دوستان عزیزم زحمت میکشد آن را یک دور میخواند و غلطهای تایپی محتمل را گوشزد میکند و... یعنی من به شخصه برای مخاطبانم (و طبعاً برای خودم) چنین ارزشی را قائل هستم که متن دارای اشتباه تایپی-ویرایشی اینجا نگذارم. عجیب است که برخی بنگاههای اقتصادی-فرهنگی چنین پروایی ندارند.
ممنون از توجه مجدد شما
سلام سپاس از شما عالی بود
یک پیشنهاد از طرف من در اولین فرصت رمان تزار عشق و تکنو را بخوانید
سلام دوست عزیز![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
ممنون از لطف شما
و پیشنهادهایتان
درود بر میله گرامی
یعنی باز هم نیاز به ترجمه داشتند.![](//www.blogsky.com/images/smileys/103.png)
راستش باید اعتراف کنم که بعضی خوانندگان این وبلاگ، زبان انگلیسی شان آنقدر قوی نیست که بتوانند متوجه تفاوت های ایراد گرفته شده، بشوند!!!
گراهام گرین یکی از خوبهای عالم کتاب است.
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
البته ثواب اختصاص یافته به تندیس بین عوامل ایشان و مترجم گرامی تقسیم خواهد شد.
فکر کنم همان خواندن بخشهای نقل شده از ترجمه به تنهایی بتواند نشان دهد که چه اتفاقی رخ داده است. پس از آن اگر کنجکاوی مخاطب تحریک شده باشد به دنبال راه و روشی خواهد گشت که متن کوتاه ارائه شده را ترجمه کند و از این رهگذر ممکن است دو کلمه به دایره لغات انگلیسیاش افزوده شود که ثواب این کار بین بنده و کتابسرای تندیس تقسیم خواهد شد
جالب است که ما از بعضی آثاری که همین دیروز در زبان اصلی به چاپ رسیده اند چندین ترجمه داریم( نمونه اش کلارا و خورشیدِ ایشی گورو) ولی در مورد کارهایی قدیمی از نویسندگان شناخته شده دچار چنین وضعیتی هستند.
سلام
در این حوزه شرایط مناسبی نداریم. در قدیم دسترسی به این سرعت به کتاب نویسندگان مقدور نبود. یک مسافری باید از آن طرف کتاب را با خود میآورد و به اهل دلی میرساند و ایشان ابتدا کتاب را میخواند و اگر هوس ترجمه کتاب به دلش میافتاد آنگاه سر صبر و حوصله به این کار اقدام میکرد. بعد در محافل ادبی هم باخبر میشدند که فلانی در حال ترجمه فلان اثر است و کسی اگر هم دلش میخواست ترجمه کند دیگر دست به این کار نمیبرد. اما الان شرایط خیلی متفاوت است!
کارهای قدیمی زیادی هست که ترجمه نشده است ولی الان بیشتر بازار و تبلیغات و فروش و چند عامل مهمتر دیگر که من نمیدانم باعث میشود که کمتر اهل دلی به سراغ آن آثار برود.
کلاً اهل دل در همه زمینهها کم شده است فقط قصه ترجمه اینگونه نیست.
من به زبان انگلیسی خواندام این کتابها را... گاهی ترجمه ها بدجور است و ادم نمیتواند باهاشان ارتباط برقرار کند. درست مثل این فیلمهای دوبله ای شبکه های فارسی وان می شوند/1 خدا رحمت کند البته.
سلام رفیق قدیمی
![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
خدا رحمتش کند
ترجمه خوب خودش نوعی خلق اثر ادبی است. منتها گاهی برخی رقابتها(سریع تر وارد بازار شدن) باعث تخریب کار می شود در حالیکه رقابت باید بر سر کیفیت کار باشد.
امیدوارم که خیلی زود این اتفاق رخ بدهد و برای اینکه این تغییر رخ بدهد مسئولیت با ما خوانندگان است
سلام
اولش میخواستم بگم نویسنده مورد علاقت ی کتاب خیلی معمولی رو به پایین نوشت ک با متن شما رو به رو شدم.
خب من از این کتاب دو جمله در دفترم یاداشت کردم ک هردوتاش رو تو متن شما میبینم
۱_بعضی هارو باید شکنجه کرد ....
۲_وقتی یک خبر تکان دهنده...
خب من از نویسنده مورد علاقا شما ۳ تا کتاب خوندم د دوتا هم تو کتابخونه دارم و هنوز نخوندم
مامور معتمد و آمریکایی آرام رو ب هیچ صورت پیشنهاد نمیکنم
این کتاب رو هم اصلا پیشنهاد نمیکنم
صخره برایتون و قدرت و جلال رو باید بخونم امیدوارم بهتر باشن
چه کاری باید بکنیم تا ترجمه هامون بهتر بشن.؟
برای جلوگیری از سانسور میشه به چاپ های زیرزمینی روجوع کنیم.مثل اون کتابی حجیمی ک تو افغانستان چاپ شد و چند وقت پیش شما خوندید و ما هم در کنار شما خوندیم.
در مورد دختر نوجوونی بود ک...آها لولیتا
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
گرین را دوست دارم و ازش زیاد خواندهام اما گمان نکنم به کاری از او مثلاً 5 داده باشم... اشکالی ندارد... با همه این احوالات دوستش دارم.
آمریکایی آرام که خوب بود
قدرت و جلال هم خوب است.
اما در باب این سوال که چه کار باید بکنیم تا ترجمهها بهتر بشوند؟ کاری که از من و شمای خواننده برمیآید اول دعا کردن است و سپس منفعل نبودن... اما کار اصلی را باید مترجم بکند و او اگر خود را مواجه با خواننده غیرمنعل ببیند مطمئناً تلاش بیشتری خواهد کرد. ناشر هم همینطور.
سانسور دیگه واقعاً سد محکمی نیست. شما الان این امکان را دارید که نسخه انگلیسی خیلی از آثار را رایگان در اختیار داشته باشید.
همین یعنی فعال بودن
ممنون رفیق