یکی دو ساعت از نیمهشب گذشته بود و با صدایی در حدِ بالزدن پروانه از خواب بیدار شدم. پاورچین پاورچین از اتاقم خارج شدم. چراغها خاموش بود اما نورافکنهای ایستگاهِ مترو تاحدودی فضای داخل خانه را روشن کرده بود. غریبهای از اتاق پسرم خارج شد و سعی داشت آرام درِ اتاق را ببندد. قد و قوارهای متوسط با موهای بلند و صافی که از تهیگاه پایینتر آمده بود. رایحهی خاصی در فضا پیچیده بود که از بدو ورود به سالن ذهنم را مشغول کرده بود و درست هنگامی که مچِ آن دختر را گرفتم ناغافل اسم یک نویسنده ایتالیایی که چندان هم مورد توجهم نیست به ذهنم آمد: استفانو بنی! و بلافاصله نام کتابی که از او خوانده بودم. البته فرصت نشد در همان لحظه به چرایی این یادآوری پی ببرم.
وقتی مچش را گرفتم یک لحظه از جا پرید اما جیغ نکشید و رو به من چرخید و خیلی زود با لبخندی نشان داد بر اوضاع مسلط است. به محض اینکه صورتش را دیدم، این من بودم که حسابی جا خوردم. خودِ خودش بود! همان صورت و همان چشم و ابرو و لازم نبود حرف بزند تا بگویم همان صدا. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم.
گفتم: من رو به جا میارید خانم؟!
گفت: گرچه گذشت چند دهه تغییرات زیادی در شما به وجود آورده ولی من همه بچههایی رو که دیدم به خوبی میتونم تشخیص بدم.
گفتم: آرزوی من رو چی؟! اون رو هم به یاد میارید؟!
گفت: ما فرشتههای مهربون حافظههای دقیقی داریم. یادمه آرزو کردی که میلیونر بشی!
گفتم: پس چی شد؟!
گفت: قول دادم که تا چهل سال بعد میلیونر میشی. الانم اگه خوب حساب و کتاب کنی میبینی که چند سال زودتر از موعد میلیونر شدی و حتی داری میلیاردر هم میشی!
با عصبانیت گفتم: خانوم محترم این یه کلاهبرداریه! این اونی نبود که من آرزو کردم.
چیزهای دیگری هم گفتم از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ و... اما او به آرامی دستش را خلاص کرد و به سمت درِ خروجی رفت. بعد رو به من کرد و با شیطنت خاصی گفت: «دلخوش به این مقدار نباشید!»
مقدمه اول: اولین تجربه مواجهه من با بالزاک در سنین نوجوانی رخ داد. هر وقت که هیچ کتاب یا سرگرمی مناسبی نداشتم به سراغ کتابهای خواهر و برادران بزرگتر میرفتم. خیلی زود موارد جذاب را چندین بار دوره کردم اما چند کتاب هم بود که هرگاه دست میگرفتم در اوایل آن درجا میزدم و بعد از چند صفحه تلاش و عرقریزی کتاب را سر جایش گذاشته و زوزهکشان پیِ کار خود میرفتم! یکی از آنها «اوژنی گرانده» بود. بعدها متوجهِ سبک بالزاک شدم؛ اینکه ابتدا مکان و شخصیتهای داستانش را با جزئیات دقیق توصیف و به نوعی داستان را با همین مقدمات آغاز میکند که همین امر سبب میشود برخی خوانندهها از آثار او فراری باشند! بخصوص اگر مثل آن تجربههای اول من در زمان نامناسبی به سراغ او رفته باشند. کمحوصله بودنِ خواننده اختصاص به زمان و مکان ما ندارد. شاید چون ما در این فضا نفس میکشیم و اطرافیان خود را در مجازآباد و خارج از آن میبینیم، حس کنیم که خودمان در این زمینه گوی سبقت را از جهانیان ربودهایم و در این زمینه هم مدعی کسب مدال و زرشک هستیم! احتمالاً اینگونه نیست اما در این نمیتوان چون و چرا کرد که وضعیتِ ما در مقایسه با خیلی از نقاط مختلف جهان، بهگونهایست که نیازِ بیشتری داریم به حوصله کردن و خواندن و فهمیدن و درک کردن... اینکه چندتا برچسب و خطکش و اَرهی از پیش آماده در جیبمان داشته باشیم و در هر مواجههای آنها را مورد استفاده قرار دهیم، ما را به جایی نخواهد رساند.
مقدمه دوم: به نظر میرسد بالزاک در باباگوریو کمی مراعات خواننده را کرده باشد! در همان اوایل وقتی از توصیف محله به پانسیون خانم ووکر میرسد و صفحاتی در باب ساختمان و طبقات و یک به یک ساکنین و وضعیت اتاقهای آنان مینویسد چنین عنوان میکند: «برای آنکه بتوان شرح داد که این اثاثه چقدر کهنه، ترکدار، پوسیده، شکسته، کور، عاجز، مردنی است، میباید دست به توصیف کاملتری زد که ناچار داستان را به تأخیر خواهد انداخت، و اشخاص عجول ما را نخواهند بخشید.»! یاد شاعر شهر قصه به خیر که میخواست قصیدهای در هزار و خردهای بیت بخواند و مخاطبین فریاد برمیآوردند که ای آقا به گوش ما رحم کنید و تخفیف بدهید و...! خواستم بگویم انصافاً بالزاک در این داستان کمی تخفیف داده است. البته در مورد ترجمههای این اثر باید دقت کرد که در جای خود توضیح خواهم داد.
مقدمه سوم: «انگیزه روایت» میتواند یکی از شاخصهای مناسب برای انتخاب کتاب باشد؛ اینکه بدانیم نویسنده چرا این داستان را روایت کرده است به ما کمک میکند تا پاسخ این سؤال را دریابیم که چرا این داستان را بخوانیم؟ بالزاک مدعی است که پاریس جایی است با رنجهای واقعی و شادیهای غالباً دروغین. او همچنین معتقد است که برای تغییر در این محیط و افکار و اخلاق مردمانش شاید به معجزه نیاز باشد؛ معجزهای که تأثیر مداوم داشته باشد اما در عینحال عنوان میکند که در گوشهوکنار همین پاریس گاهی به وقایع و اتفاقاتی برمیخوریم که به یک تراژدی میماند و مطلع شدن از آن شاید بتواند خودخواهیها و سودجوییها را متوقف کند و ما را به همدردی وادار کند. پس در واقع هدف و انگیزه روایت همین سه موضوع است: توقف خودخواهی، توقف سودجویی و تقویت همدلی. او البته ابراز تردید میکند که شاید بیرون از محدوده پاریس این داستان چندان قابل درک نباشد و یا اینکه مخاطب بعد از خواندن داستان به جای اینکه چند قطره اشکی بریزد، برود و با اشتهای کامل شامش را بخورد و سنگدلی خودش را به حساب نویسنده بگذارد و او را به شعرگویی و اغراق متهم کند. اینک این شما و این باباگوریو!
******
داستان در سال 1819 در پاریس جریان دارد. «اوژن دو راستینیاک» جوان بیستویکسالهی شهرستانی است که برای تحصیل در رشته حقوق به پاریس آمده است. خانواده او تقریباً نیمی از درآمد سالیانه خود را برای این کار صرف میکنند تا اوژن بتواند به جایی برسد و با توفیقاتش موجبات بهروزی کل خانواده را فراهم کند.
«اوژن دو راستینیاک کاملاً قیافه مردم جنوب فرانسه را داشت. رنگش سفید، موهایش مشکی و چشمانش آبی بود. رفتار و کردار و وضع عادیش نشان میداد که از خانواده اشراف است که تربیت اولیهشان جز یک رشته آداب و رسوم خوشمشربی چیز دیگر نیست. با آنکه او از لباسهای خود مواظبت میکرد و روزهای عادی رختهای سال پیش را بکار میزد، باز میتوانست گاه مانند یک حوان شیک از خانه بیرون برود. معمولاً او یک پالتوی کهنه و یک جلیتقه بددوخت به تن داشت، یک کراوات سیاه مچالهشده و بد گره خوردهی دانشجویی میبست، یک شلوار ساده و کفشهایی که از نو تخت انداخته بود میپوشید.»
اوژن در سال اول تحصیلش، با توجه به فراغتی که دارد با ظواهر زندگی در پاریس آشنا شده و با قیاس سطح زندگی خانواده خود و در فداکاری و فشاری که خانواده بابت تحصیل او متحمل میشوند دچار یک میل و آرزو جهت کسب موفقیت و بالا رفتن از نردبام ترقی میشود. او که در ابتدا جدیت در کار و تحصیل را راهِ وصولِ به خواستههایش میداند خیلی زود به این نتیجه میرسد که باید آشنایان متنفذی بیاید و برای این منظور باید به مجالس و محافل اشرافی راهی پیدا کند و این ممکن نبود مگر با پیدا کردن حامیانی از جنس لطیف... لذا بخش مهمی از داستان به کنشها و واکنشهای این شخصیت در دوراهیها و سهراهیهای پیش رویش و ارتباط آنها با اخلاق و منطق دارد. اما بابا گوریو کیست و نقش او در داستان چیست!؟ پیرمردی است از ساکنین پانسیون و همسایهی اوژن که چند سال قبل از آغاز داستان خودش را آرشوار در کمانی گذاشته است تا زندگی دو فرزندش را به بهترین وجه ممکن شکل بدهد. همین عشقِ بهزعمِ من کور، مقدمات یک تراژدیِ کلاسیک را فراهم میکند.
در ادامهی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
اونوره دو بالزاک (1799-1850) در خانوادهای متوسط در شهر تور فرانسه به دنیا آمد. تا چهار سالگی نزد دایه بود و از هشت سالگی هم به مدت شش سال در مدرسهای شبانهروزی اقامت داشت. در پانزدهسالگی به همراه خانواده به پاریس نقل مکان کرد. سپس وارد دانشکده حقوق شد و به عنوان منشی در یک دفتر وکالت مشغول به کار شد. پس از فارغالتحصیلی به فعالیت ادبی مشغول شد. در سالهای ابتدایی با نام مستعار مینوشت و به همکاری با نشریات و روزنامهها پرداخت. در سیسالگی اولین اثر با نام خودش به چاپ رساند. با انتشار رمان چرم ساغری (1831) به شهرت رسید و پس از آن به صورت تماموقت به نوشتن پرداخت. این اصطلاح «تماموقت» بهواقع برازندهی اوست که به روایتی بطور میانگین شانزده ساعت در روز مینوشت! و من در تعجبم که زمان باقیمانده را چگونه بین استراحت و خوردن و شرکت در مجالس و مهمانیها و معاشرت با دوستان و غیره و ذلک تقسیم میکرد. همین غیره و ذلک به تنهایی کلی زمان میبرد! بالزاک در این دو دهه به طور میانگین سالی دو هزار صفحه نوشته است که البته میشود روزی پنج شش صفحه و این نشان میدهد نظم و تداوم چه اثراتی دارد.
بابا گوریو در سال 1834 ابتدا در نشریه به صورت سریالی و سال بعد به صورت کتاب منتشر شد و تقریباً مهمترین اثر نویسنده محسوب میشود.
حدود سی رمان از او به فارسی چاپ شده و این کتاب هم چند نوبت توسط مترجمان قابل توجهی ترجمه شده است. در مورد این ترجمهها در ادامه مطلب خواهم نوشت.
...................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: توصیفات دقیق و جزئینگرانهی نویسنده به خاطر پُر کردن صفحات و حجیم کردن اثر نیست بلکه او از این طریق حال و روز و تمایزات طبقاتی و خاستگاه شخصیتهای داستانش را ترسیم میکند. نقاشیهای سبک رئالیستی را حتماً دیدهاید و متوجه جزئیات ریز و دقیق آنها شدهاید. بالزاک به نوعی حلقه واسط بین دو سبک رئالیسم و ناتورالیسم در ادبیات است.
پ ن 3: با پشتکاری که بالزاک داشت اگر عمر برخی مسئولین را داشت در زمینه تعداد آثارش رکوردهایی به جا میگذاشت که حالاحالاها نقل محافل بود.
پ ن 4: کتاب بعدی کتاب سختی است! اگر کسی میخواهد همخوانی کند حواسش جمع باشد. حجیم هم هست. گفتم که یک وقت مدیون نشوم. خودم هم دو صفحه دیشب خواندم! زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لوری. با توجه به حجم کتاب و اینکه تازه کتاب را شروع کردهام و... شاید این وسط یکی دو پُستِ میانبرنامه بروم.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: ما عمدتاً ادبیات روسیه را با غولهای قرن نوزدهمی آن دیار میشناسیم. البته پس از آنها بچهغولهای قابل توجهی ظهور کردند که شاید در شرایط نرمال میتوانستند در کنار اسلافشان عرضاندام کنند. پس از انقلاب روسیه و شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی، به تدریج برخوردهای مختلفی با نویسندگان آغاز شد، عدهای ممنوعالقلم شدند و عدهای دیگر ممنوعالنفس! کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری به این برخوردها مفصلاً پرداخته است. مدتها کنجکاو بودم پس از فروپاشی شوروی، آیا دوباره در حوزه ادبیات با نویسندگان قدرتمند روسی روبرو میشویم یا خیر؟ هنوز هم هستم.
مقدمه دوم: برخی تحلیلها سقوط اتحاد جماهیر شوروی را به تحرکات غرب در حوزه رسانه و تبلیغات نسبت میدهند که تقریباً خندهدار است! مثل این میماند خانهای چوبی دچار موریانهزدگی شدید شده باشد و یک بولدوزر از کنار آن عبور کند و آن خانه فرو بریزد و بعد برخی ناظران با دیدن ریزش خانه و حضور بولدوزر حکم بدهند که کار، کارِ بولدوزر بوده است. این تحلیلگران معمولاً یا دل در گرو ایدئولوژی و نظامِ ساقط شده دارند، یا دست در جیب نظامی مشابه! بههرحال این داستان به گوشهای از آن خانه پرداخته و نکات جالبی را طرح میکند.
مقدمه سوم: آنطور که از طرحهای روی جلد برمیآید، داستان حول محور فضا و فضانوردی است اما باید ذکر کنم این یک داستان از گونه علمی-تخیلی نیست. به هیچ وجه! اما لحظاتی از داستان به یاد داستانی افتادم که خیلی سال قبل در ویژهنامه داستانهای علمی-تخیلی مجله دانشمند خوانده بودم. در آن داستان کوتاه، کاپیتانِ یک سفینه فضایی فداکاری میکند و روی ماه (یا شاید هم سیارهای دیگر) باقی میماند تا گروه بتوانند اکسیژن کافی برای برگشت داشته باشند. این فداکاری واقعاً مرا که دانشآموز دبیرستان بودم تحتتأثیر قرار داده بود. به همین خاطر است که پس از گذشت بیش از سه دهه هنوز در ذهنم مانده است. به هر حال نیاز به فداکاری معمولاً نشان از وجود خطا و نقصان در آن بخش یا بخشهای دیگر دارد و وقتی یک مجموعهای برای سرپا ماندن نیاز روزافزون به فداکاری پیدا کند فاتحهاش خوانده است.
******
اومون اسمی معمولی نیست و شاید بهترین هم نباشد. انتخاب پدرم بود. تمام عمرش در نیروی پلیس خدمت کرده بود و دوست داشت من هم پلیس بشوم. معمولاً بعد از اینکه دُمی به خمره میزد به من میگفت، «ببین چی میگم اومی، اگه با همچین اسمی عضو نیروی پلیس بشی... بعد اگه عضو حزب بشی...»
داستان با این جملات آغاز میشود. نام راویِ اولشخص اومون است؛ «اومون کریوومازوف». اومون نام اختصاری نیروی ویژه پلیس شوروی است. در واقع مثل این میماند که پدری در ایران نام پسرش را ناجا یا نوپو بگذارد و انتظار داشته باشد فرزندش با رعایت یک سری مسائل به مدارج بالایی دست پیدا کند. راوی از کودکی خودش آغاز میکند و خیلی خلاصه و سریع به زمینههایی که باعث گرایش او به آسمان و خلبانی و فضا شده اشاره میکند. تمام خاطرات کودکیاش بهنوعی با رویای آسمان ارتباط پیدا میکند. همانطور که آندره ژید نوشت «بکوش زیبایی در نگاه تو باشد»؛ او در کودکی آموخت که از درون خود بیرون را به گونهای نگاه کند که آنچه را دوست دارد ببیند:
«هر بار که در خیابانهای پوشیده از برف راه میرفتم خودم را تصور میکردم که بر فراز مزارع سفید پرواز میکنم و هر بار که سر تکان میدهم، دنیا فرمانبردارانه به چپ و راست حرکت میکند.»
در دوره نوجوانی با دیدن اوضاع و احوال پیرامون خود به این درک میرسد که آرامش و آزادی روی زمین به دست نمیآید و برای رسیدن به آنها باید به فضا رفت لذا برای ادامه تحصیل وارد مدرسه ویژه هوانوردی شده و ...
فضا و تحقیقات فضایی برای شوروی از جنبههای مختلف اهمیت داشت؛ مسائل امنیتی و تسلیحاتی یک طرف و مسئلهی حیثیتی در طرف دیگر. وقتی آمریکاییها و یا بطور کلی بلوک غرب به موفقیتی مثلاً در زمینه قدم گذاشتن بر روی ماه دست مییابند، برای بلوک شرق این یک شکست بزرگ محسوب میشد اگر نمیتوانستند کاری در سطحی بالاتر انجام بدهند چرا که بنیان آموزههای ایدئولوژیک آنان بر این مسئله استوار بود که نظام کمونیستی برترین نظام است ولذا این نظام برتر نمیتواند در هیچ زمینهای عقب بماند. به همین خاطر شوروی میبایست با رقابت در همهی عرصهها پیروز میشد تا حقانیت و مشروعیتش زیر سوال نرود!
کتاب حاوی پانزده فصل کوتاه است و در قالب داستانی جذاب از یک زاویه خاص به برنامههای فضایی شوروی نگاه میکند: اینکه «انسان» در چنین نظامی جایگاهش کجاست؟ این داستان بهزعم من در سه نوبت خواننده را شگفتزده میکند. کوبنده و خلاقانه هم این کار را میکند. در ادامهی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
ویکتور اولگویچ پلوین (1962) در مسکو به دنیا آمد. در سال 1985 در رشته مهندسی الکترومکانیک فارغالتحصیل شد. بعد از خدمت سربازی به فعالیت در زمینه روزنامهنگاری روی آورد و در یک دوره نویسندگی خلاق در موسسه گورکی شرکت کرد. در 1991 اولین مجموعه داستان کوتاهش منتشر شد و سال بعد «اومون را» به عنوان اولین رمان او به چاپ رسید و مورد توجه منتقدین و خوانندگان قرار گرفت. از پلوین تاکنون بیست رمان و چند مجموعه داستان کوتاه به چاپ رسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر زاوش، چاپ اول زمستان 1392، شمارگان 2000 نسخه، 162صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.9 نمره در آمازون 4.2)
پ ن 2: این نویسنده پُرکار و پُرفروش اصلاً اهل حضور در مراسم عمومی نیست و ظاهراً در هیچ شبکه اجتماعی هم فعالیتی ندارد بطوریکه گاه شایعاتی رواج پیدا میکند که او ممکن است وجود خارجی نداشته باشد!!
پ ن 3: از این نویسنده دو رمان زندگی حشرات و انگشت کوچک بودا در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. اگر داوریها دقیق باشند من با توجه به کیفیت اومونرا حتماً به سراغ این دو خواهم رفت.
پ ن 4: کتاب بعدی باباگوریو اثر بالزاک و پس از آن زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لاوری خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: فریدون از پادشاهان و اساطیر دوره پیشدادیان است. در واقع اگر بعد از کیومرث و هوشنگ و تهمورث و جمشید بخواهیم ضحاک را هم حساب کنیم، فریدون ششمین پادشاه پیشدادی به حساب میآید. دوران پر فروغ جمشید به دلیل خطاهایی که خودش مرتکب آن شد به جایی رسید که عدهای از ایرانیان به سراغ ضحاک رفتند و او را به تخت نشاندند و چنین شد که دوره هزار سالهی سلطنت ضحاک آغاز شد! هزار سال زمان کمی نیست. این عدد را معمولاً برای طولانی نشان دادن یک دوره به کار میبرند (مثلاً اینجا!!). شاید در این زمانه با توجه به سرعت و شتابی که در همه زمینهها به وجود آمده است این عدد بشود حدود چهل پنجاه سال. کمی از حرف اصلی دور شدم! میخواستم در مورد کلمهی پیشدادیان بنویسم؛ پیش به معنای متقدم بودن و داد به معنای قانون... پیشدادیان اولین گروهی بودند که اقدام به قانونگذاری در ایران کردند. ظاهراً بعد از خروج اولیه از ریل، بازگشت به آن، رویای همیشگی ما بوده است.
مقدمه دوم: چند روز قبل به واسطه معرفی یکی از دوستان فیلم «آرژانتین 1985» را دیدم. فیلم در مورد محاکمه سران حکومت نظامیان در آرژانتین طی سالهای 1976 تا 1983 است که در آن دوره بنا به روایات مختلف بین نه هزار تا سی هزار نفر کشته و یا ناپدید شدند. اجساد بسیاری از این افراد هرگز پیدا نشد. پس از واگذاری قدرت به غیرنظامیان ابتدا کمیسیونی مسئول تحقیق در مورد ناپدیدشدگان و جنایاتی شد که در این دوران رخ داد. رئیس این کمیسیون ارنستو ساباتو نویسنده شهیر آرژانتینی بود. گزارش تاثیرگذار ساباتو در این مورد با عنوان «دوباره هرگز» در سال 1984 منتشر شد. دوباره هرگز عبارتی بسیار دوست داشتنی است که در فیلم هم به کار رفته و آمال و آرزوهای بلندی در آن نهفته است. صحنهای در فیلم مرا به نوشتن این مقدمه واداشت؛ تعدادی از قضات در مورد محاکمه نظامیان داشتند با هم صحبت میکردند که آیا میتوانند دادگاهی تشکیل بدهند یا خیر (بد نیست بدانید یکی از شرایط واگذاری قدرت این بود که نظامیان فقط در دادگاههای نظامی که زیرمجموعه خودشان بود محاکمه شوند)... یکی از قضات عبارتی قریب به این مضمون بر زبان آورد که بیایید طعم «دادگاه عادلانه» را به کسانی که ما را از آن محروم کردند بچشانیم. این واقعاً عالی بود و شاید یکی از عللی که آرژانتین توانست از آن چرخه و دور باطل خارج شود همین روحیه باشد.
مقدمه سوم: در دوران دانشجویی یکی از دوستان برای اینکه دست خالی به خانه ما نیامده باشد با خودش دو کارتن روزنامه و مجله آورد که همگی در محدوده بهمن 57 تا مهر 58 منتشر شده بود. این محموله علیرغم اینکه به صورت امانت در اختیار بنده قرار گرفت، هدیه جالب توجهی بود! چند ماهی میخواندم و افسوس میخوردم. تقریباً سه دهه از آن زمان گذشته است و هنوز افسوس میخورم.
******
سانتیاگو زاوالا شخصیت اصلی داستان گفتگو در کاتدرال، روزنامهنگاری است که با نگاه به وضعیت آشفته زمان حال خود و جامعه به دنبال جواب این سؤال است که چگونه و از چه زمانی پرو به فنا رفت!؟ در واقع تمام روایت عجیب و حجیم آن کتاب برای کشف پاسخ چنین سؤالی است.
«مجید» راوی داستانِ «فریدون سه پسر داشت»، یکی از چهار پسر فریدون است که در اوایل دهه هفتاد در یک آسایشگاه روانی در آلمان روزگار را سپری میکند. او که سیزده سال قبل توانسته است جان خود را از مهلکه به در ببرد پس از یک دهه فعالیت سیاسی و مبارزاتی، کارش به افسردگی و تنهایی و درهمشکستگی کشیده شده است. حالا بعد از چند سال، برآیند شرایط بیرونی و درونی سبب شده تا او برای بازگشت به ایران مصمم بشود. انگیزه روایت در واقع رسیدن به پاسخِ سؤالی مشابه سؤال بالاست؛ چرا اینجوری شد؟ چرا به این روز افتادیم؟ از کجا شروع شد؟ این سؤالات چندین و چند مرتبه در طول روایت تکرار میشود و راوی در هر فصل، و در ابتدای هر تکه از هر فصل با جملاتی کوتاه به استقبال کشف آن میرود: «شاید همهچیز با مرگ ناصری آغاز شد»، «شاید همهچیز با انقلاب آغاز شد»، «شاید همهچیز با یک عکس آغاز شد»، «شاید همهچیز با یک سوءتفاهم آغاز شد»، «شاید همهچیز با این جمله آغاز شد: فریدون سه پسر داشت»، و شاید همهچیز با یک افسانه آغاز شد...
فریدون یک بازاری سرشناس در دهههای چهل و پنجاه است. وضعیت خوبی دارد. طرفدار شاه است و ارتباطات خوبی هم با نظام دارد. از قضای روزگار هر چهار پسرش راهی کاملاً متفاوت از او انتخاب میکنند. بزرگترین برادر، «ایرج» به واسطهی اجرای یک تئاتر در دانشگاه (نسخهای بهروز شده از داستان ضحاک و فریدون) به زندان افتاده و تا آستانه انقلاب در زندان است. سه برادر دیگر (اسد، مجید و سعید) شاید به واسطه ظلمی که به برادر رفته است، علیرغم تمام انذارهای پدر به فعالیت سیاسی روی آورده اما هر کدام در مسیری متفاوت از یکدیگر به مبارزه میپردازند؛ مسیری که پس از پیروزی، دچار افتراق بیشتری میشود. ایرج جزو اولین گروه از فرزندان انقلاب است که خورده میشوند، فریدون و اسد به مناصب مهمی در رژیم جدید دست مییابند و مجید و سعید چارهای جز متواری شدن از وطن نمییابند. حالا در آغاز روایت مجید در آلمان است و اسد در تهران و باقی برادران در خاک خفتهاند. مجید سرخورده از تمام اتفاقاتی که رخ داده است سودای دیدار وطن و مادر و خواهر و البته انتقام از برادر را در سر دارد...
داستان چهار فصل دارد و در بخشِ اعظمِ آن راویِ اول شخص با رفت و برگشت زمانی، داستان را برای ما روایت میکند. طبعاً خواننده ابتدای کار کمی احساس گنگی خواهد داشت که به مرور ابهامات برطرف خواهد شد. به نظرم خوانندهی خوب در همراهی با راوی این فرصت را خواهد داشت تا به آن سوالات کلیدی بیندیشد و به جوابهایی فراتر از آنچه که مجید درمییابد، نزدیک شود و چه بسا برخلاف او که نتوانست از توصیههای ایرج بهرهمند شود، این خوانندگان بتوانند. ایدون باد!
در ادامه مطلب به داستان و برداشتهای خود خواهم پرداخت.
******
عباس معروفی (1336-1401) یکی از مهمترین نویسندههای معاصر ایران است. او در رشته ادبیات دراماتیک از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. اولین مجموعه داستانش با عنوان «روبروی آفتاب» در سال 1359 منتشر شد. او سالها معلم ادبیات بود. سردبیر مجله موسیقی «آهنگ» بود و با انتشار سمفونی مردگان (1368) به اوج شهرت ادبی در زمینه رمان رسید. مجله ادبی «گردون» را پایهگذاری کرد که در سال 1374 توقیف و پس از آن ناگزیر به ترک وطن شد. در برلین «خانه هنر و ادبیات هدایت» را بنیاد نهاد و نهایتاً در دهم شهریور 1401 بعد از یک دوره مبارزه با بیماری، چشم از جهان فروبست.
پیش از این در مورد سمفونی مردگان نوشتهام که یکی از برترین رمانهای ادبیات فارسی است. «فریدون سه پسر داشت» با توجه به عدم عبور از ممیزیها، توسط نویسنده به صورت رایگان در فضای مجازی منتشر شد.
...................
مشخصات کتاب: چاپ دوم بهار 1380، 161صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B(نمره در گودریدز 3.9)
پ ن 2: کتاب بعدی «اومون را» از ویکتور پلوین و پس از آن «باباگوریو» از بالزاک خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: عوامل زیادی وجود دارد که ممکن است به تنهایی یا دست در دست هم باعث شوند که ما از یک داستان خوشمان نیاید. یکی از آنها عدم تناسب فرم و محتوای داستان است که میتوان این عدم تناسب را طیفی در نظر گرفت که یک سر آن مواردی است که فرم بر محتوا غلبه تام و تمام دارد، به این معنا که خواننده حس میکند (درست یا به غلط) فقط با بازیهای فرمی و تکنیکی روبروست و سر دیگر طیف مواردی است که محتوا بر فرم غلبه دارد و خواننده احساس میکند نویسنده بیشتر از آنکه به دنبال خلق داستان باشد به دنبال انتقال پیامی است که دغدغه ذهنی اوست.
مقدمه دوم: برخی اشعار قدمای ما و معاصران حکایت از این دارد که در جامعه ما توجه به ظواهر و غفلت از اصل قضیه ریشههای قدرتمندی دارد. لذا اصلاً جای تعجب نیست که محتسبان حوزه نشر به این توجه دارند که مبادا شخصیتهای داستانی مشروب میل کنند و یا خدای ناکرده در متن اسمی یا اشارهای به اعضایی از بدن که کاربرد دوگانه دارد شده باشد و از آن طرف چشمشان به روی فاجعهای چون دزدی ادبی کاملاً بسته است. چشمانی کاملاً بسته!
مقدمه سوم: هفت هشت سالی از خرید این کتاب گذشته است. مدتهاست که موقع انتخاب کتاب به نوشتههای پشت جلذ توجه نمیکنم. به نظر میرسد این نوشتهها صرفاً قرار است دغدغههای ناشر را برای فروش برطرف کند و نه اینکه کمکحال خواننده برای انتخاب باشد. بهطور کلی این نوشتهها اغواگرایانه هستند و نه واقعگرایانه.
******
این داستان حاوی دو بخش مجزاست؛ بخش اول در میخانهای معمولی در قرون وسطی جریان دارد. عدهای مشغول نوشیدن و صحبت با یکدیگر هستند درحالیکه جلاد آن ناحیه نیز پشت یکی از میزها تنها نشسته است. حاضرین که مردمی عامی هستند، عقاید خرافی عحیب و غریبی بر زبان میآورند. از آن جمله میتوان به قدرت شفابخشی جلاد یا خونِ فرد اعدامشده و خونی که از شمشیر جلاد میچکد و... اشاره کرد.
«روح شیطانی در شفا دادن معرکه میکند. بعضی مردم بیا و ببین چه کار میکنند که یک ذره گیرشان بیاید. وقتی من شب موقع رفتن خانه از نزدیک سکوی اعدام رد میشوم، آنجا یک غوغا و جنجالی است که مثل مرگ، آدم را به وحشت میاندازد.»
بخش دوم در مکانی مشابه (تالاری بزرگ) و زمانی معاصر (ابتدای دههی 1930) جریان دارد. در این فضای بهنسبت مدرن، حاضرین در حال نوشیدن، عقاید و آرای خود را بر زبان میآورند. عقایدی که کماکان طعم و بوی خون دارند. آنها برای رسیدن به هدف خود از ریخته شدن خون دیگران ابایی ندارند. مثلاً یکی از آنها در واکنش به خبر اعدام، از آن دفاع میکند و معتقد است آنهایی که «بهترین» هستند زنده میمانند. «مردم» از نگاه آنان کسانی هستند که مانند آنها فکر میکنند و دیگران را باید به روشهای مختلف خفه کرد!
این بار هم جلاد در میان آنان نشسته است. حضور او نشانهای از عظمت و طلوع دوران نوین است و حاضرین با افتخار خود را پیروان او قلمداد و او را ستایش میکنند. این بخش خیلی عیان به هیتلر که در زمان انتشار کتاب به قدرت رسیده است، اشاره دارد.
در ادامهی مطلب به داستان و البته به فاجعهای که در یکی از باصطلاح ترجمههای کتاب رخ داده است خواهم پرداخت.
******
پر لاگرکوئیست (1891-1974) شاعر، نمایشنامهنویس و داستاننویس سوئدی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1951 است. او پس از تحصیلات مقدماتی به مدت دو سال در دانشگاه اوپسالا در هنر و ادبیات به تحصیل مشغول شد اما آن را نیمهکاره رها کرد و به پاریس رفت. نخستین اثرش مجموعه داستان کوتاهی بود که در سال 1912 منتشر شد و نخستین مجموعه شعرش در آستانه جنگ جهانی اول (1914) مورد توجه منتقدین قرار گرفت. جنگ تأثیر زیادی بر شکلگیری و تعمیق نوعی نگاه بدبینانه به انسان و جهان در او داشت؛ چرا که جنگ به راحتی میتواند جان میلیونها انسان را بگیرد و در چنین شرایطی چگونه میشود از «معنا»ی زندگی سخن گفت. او دهههای سوم و چهارم زندگی خود را در نقاط مختلف اروپا نظیر دانمارک و فرانسه و ایتالیا گذراند. او از سال 1940 به عضویت آکادمی سوئد در آمد. اولین توجه بینالمللی به آثار او پس از انتشار رمان «کوتوله» در سال 1944 به وجود آمد. در سال 1947 کاندیدای نوبل بود اما این جایزه را یک سال پس از انتشار «باراباس» که معروفترین اثر اوست دریافت کرد. در بیانیه نوبل به «...قدرت هنری و استقلال ذهنی که با آن در شعرش تلاش میکند تا پاسخی برای پرسشهای دیرپای بشر بیابد...» اشاره شده است.
رمان جلاد در سال 1933 نگاشته شده است و بیشتر بیانگر نگرانی فزایندهی او درخصوص توتالیتاریسم و فراگیر شدن خشونت و بیرحمی در اروپاست. محور مشترک آثار او جدال بین خیر و شر و البته قدرت و دستِ بالایی است که شر در این مبارزه دارد و این موضوع در این کتاب هم قابل مشاهده است.
...................
مشخصات کتاب: ترجمه مرحوم محمود کیانوش، انتشارات آگاه، چاپ اول بهار 1357.
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.52)
پ ن 2: کتاب بعدی « «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و پس از آن «اومون را» از ویکتور پلوین و «باباگوریو» از بالزاک خواهند بود.
ادامه مطلب ...