از کجا متوجه میشویم کتابی که در دست داریم یک شاهکار است!؟ احتمالاً هرکسی برای خودش پیشفرضها و اصولی دارد که بر اساس آن وقتی با مؤلفههای مورد نظرش در یک داستان مواجه شد نتیجه میگیرد که بله این کتاب یک شاهکار است. ممکن است برای عدهای توصیههای دوستانِ بخصوص و یا شهرت عمومی دلایلی کافی برای شناسایی یک شاهکار باشد. من اما علاوه بر برخی از این موارد هرگاه مشغول خواندن داستانی میشوم که حقیقتاً شاهکار است دچار حالات حسی عجیبی میشوم! گاهی اشک در چشمانم جمع میشود (این ربطی به تلخی و شیرینی داستان ندارد... در مورد شوایک هم اشک در چشمانم جمع میشد!)، گاهی دچار اضطراب میشوم و کتاب را میبندم، و کتاب دریچهای میشود برای ورود به دنیایی که واقعاً لابلای صفحات آن جریان دارد و خلاصه دردسرتان ندهم همه چیز دست به دست هم میدهند تا به من علامت بدهند که در حال خواندن یک شاهکار هستم.
سمفونی مردگان را در شرایط ویژهای خواندم؛ وسط یک سرماخوردگی شدید آن را شروع کردم و وسط یک درد شدید در پهلوی چپم آن را به پایان رساندم. وقتی یکی دو ساعت بعد از انتقال به اورژانس و بستری شدن، کمی آرام شدم و چیزهایی در مورد آن روی کاغذ نوشتم: اطمینان دارم اگر این کتاب ترجمه خوبی به انگلیسی شده باشد خوانندگانی در جایجای این دنیا آن را به عنوان یک اثر قابل توجه خواهند یافت و احساس مشابهی را تجربه خواهند کرد... اما طبعاً به تمام آنچه ما احساس میکنیم دست نخواهند یافت؛ حتی به مدد پانویس و توضیحات.
داستان روایتی از زوال یک خانواده است. خانوادهی کاسب متوسطی در اردبیل به نام جابر اورخانی که دوران اوجش مصادف است با ابتدای دهه 1320 شمسی و قبل از ورود متفقین به ایران. «پدر» حجرهای در بازار دارد و در زمینه تخمه و آجیل فعالیت میکند و اوضاع کاسبیاش روبراه است. او به همراه خانوادهاش در خانهای مقبول در مجاورت کارخانه پنکهسازی یک فرد انگلیسی به نام لُرد زندگی میکند. یوسف پسر بزرگ، آیدین و آیدا دوقلو، و اورهان پسر کوچک خانواده است. همهچیز آماده و مهیاست تا این فرزندان و حتی نسلهای آتیِ خانواده دروازههای تمدن را درنوردیده و رستگار شوند اما... پس از این اما بخشی از رازهای «کلنگی» بودن و «کوتاهمدت» بودن جامعهی ما نهفته است.در ادامه مطلب برخی نکاتی که به ذهنم رسیده است را خواهم نوشت.
*****
عباس معروفی متولد سال 1336 در تهران است. اولین رمان او سمفونی مردگان است که او را به شهرت رساند. این کتاب که صاحب چند جایزه نیز شده در طول سالهای 1363 تا 1367 نگاشته شده است. با توجه به نوع روایت و سیالیتِ ذهنِ راویان، گاه پیچیدگیهایی به وجود آمده است که صحیح و سالم بیرون آمدن داستان از آن کار سختی است و باید بر خودمان ببالیم که چنین داستان کمنقصی در سپهر ادبیات داستانی ما خلق شده است؛ هرچند تلخی این سرنوشت شوم و سترون تهِ حلقمان میماسد و اشکمان را درمیآورد. سپاس آقای معروفی.
..................
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات ققنوس، چاپ نهم 1384، تیراژ 5500نسخه، 350 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 ، گروه B (نمره در سایت گودریدز 4.15 از مجموع 10921 رای، نمره در سایت آمازون 4.1)
پ ن 2: بعد از خواندن کتاب ابتدا احساس شرمندگی کردم از تأخیر خودم... اما بعد به این نتیجه رسیدم که حالاحالاها خواندن این داستان دیر نخواهد بود.
پ ن 3: میخواستم به جای طرح جلد کتاب از عکس پست قبل استفاده کنم که با احساس و برداشتهای خودم از کتاب انطباق دارد.
پ ن 4: به نظرم کتاب به اندازه شایستگیهایش در میان غیر فارسیزبانها خوب دیده نشده است. این قضیه علاوه بر ترجمه، ریشه در تبلیغات و چیزهای دیگر هم دارد. باضافه اینکه دیده شدن آثار ادبی به هر حال از دیده شدن فیلم بسیار سختتر است. باضافه اینکه کشورهای فارسیزبان متاسفانه در زمینه مطالعه اوضاعشان خراب است؛ به این توجه کنید که یک نویسنده آرژانتینی بهصورت بالقوه در تمام کشورهای اسپانیولیزبان خواننده دارد و دیده میشود.
وقتی یک اثر فرم و محتوایش با هم متناسب از کار درمیآید دارای عمق میشود و باصطلاح جان میگیرد و میتوان به آن از زوایای مختلف نگاه کرد. به همین خاطر این رمان در طول این سی سال از زوایای مختلف مورد بررسی و تحلیل قرار گرفته است. من هم به فراخور حال و هوا و توان خودم تلاش میکنم برداشتهای خودم را روی کاغذ بیاورم.
ترس عزیز برادر مرگ عزیز
اگر خوانندهی داستان پس از اتمام کتاب گذرش به راسته آجیلفروشان بازار اردبیل بیافتد حتماً حجرهای را خواهد دید که روی کرکرهاش بهقدر چند سانت خاک نشسته است و خانه را همانگونه خواهد یافت که راوی در صفحه17 روایت میکند (در کانال گذاشتهام!+انتهای همین مطلب)... گویا دختر آیدین هم رغبتی به این ارثیه شوم نداشته است! واقعاً چرا خانواده و ساختاری که جابر اورخانی بنا کرد پس از مرگش با چنین سرعتی دچار اضمحلال شد!؟ علت را میتوان ابتدا در روحیه خودرای و خودمحور پدر خانواده جستجو و حکم کرد که زوال خانواده را خود ایشان در زمان حیاتش کلید زد. نوع رفتار او با فرزندان اگرچه از نگاه خودش با خیرخواهی و آیندهنگری توأم است اما در واقع کار گذاشتن یک بمب ساعتی در وجود آنهاست که گذر هر ثانیه، آنها را به زمان انفجار نزدیکتر خواهد کرد.
در پاسخِ سوال بالا میتوان به جهل و نادانی در همه زمینهها و بخصوص تربیت فرزندان اشاره کرد اما میبایست به یک علت موثر دیگر اشاره کنیم: «احساس ترس و ناامنی». نقطهی توقف سیر تقریباً صعودی خانواده را میتوان با ورود متفقین و ایجاد شرایط جنگی و متعاقب آن قحطی و ناامنی علامتگذاری کرد. در آن فضای ترسآلود اتفاق ناگواری هم برای خانواده رخ میدهد و دسترسی به دکتر هم با توجه به شرایط وجود ندارد. همه اینها دست به دست هم میدهند و آیدین را که میتوانست گزینه جانشینی پدر نباشد و به راحتی درسش را بخواند، دچار مشکل، و شکافهای عمیقی در ساختار خانواده ایجاد کرد.
جابر اساساً مخالف درس خواندن فرزندانش نیست کمااینکه آنها را ثبتنام میکند و حتی کارنامه آیدین را که حاوی نمرات درخشان است زیر شیشه میز کارش در حجره گذاشته است و به آن افتخار میکند. اما وقتی با توجه به مشاورههای ایازِ پاسبان از گرایشات احتمالی سیاسی فرزندش (با توجه به دار زده شدن دو سبیلکلفت در میدان شهر) احساس خطر میکند، آن رفتارها را از خودش بروز میدهد. او تحتتأثیر جو اطرافش تهران را همچون گردابی میبیند که فرزندش را ناپدید خواهد کرد و از این بابت احساس خطر میکند.
آیدین همواره از پدر میترسد و علاوه بر آن از نزدیک شدن به زنان هم واهمه دارد، اورهان از حضور برادرش در حجره میترسد، مادر از همسرش و از مظلوم واقع شدن آیدین میترسد، آیدا که هیچ! حتی از رفتن به جلوی کارخانه پنکهسازی و دیدن آنجا که یکی از آرزوهای اوست میترسد. خلاصه اینکه احساس ترس و ناامنی در طول داستان حضور سنگینی دارد و شخصیتهای داستان را یا به خطا وامیدارد یا به انفعال؛ که در هر دو حال آنها را به سمت نیستی و زوال هدایت میکند. به قول سورملینا: ترس عزیز برادر مرگ عزیز.
در واقع این احساس ترس و ناامنی در طول تاریخ کل جامعه را به سمت کوتاهمدت بودن سوق داده است. اکثراً به واسطه این احساس ناامنی میخواهیم راه چندین ساله را در کوتاهمدتترین ممکن طی کنیم و اکثراً اگر گوشهای از خرسِ منابع را گیر بیاوریم، میخواهیم در کوتاهمدت بیشترین تعداد موی ممکن را بکَنیم و اکثراً چنانچه به مشکلی بربخوریم اگر آن را زیر فرش نفرستیم نهایتاً راهحل موقتی را در پیش میگیریم که این روزها را بگذرانیم... تا فردا خدا بزرگ است! اصلاً معلوم نیست فردا باشیم یا نباشیم!!
خودویرانگری
گاهی برخی شخصیتهای داستانی خلقیات و روحیاتی از خود بروز میدهند که ما با آنها احساس نزدیکی میکنیم. حدس میزنم تعداد زیادی از خوانندگان با آیدین بهواسطه دردهایی که به آن دچار میشود احساس نزدیکی کردهاند و برای آیدین و آیدین درون خود سوگواری کردهاند؛ تواناییهایی که نه تنها قدر ندیده است بلکه توسط اطرافیان و جامعه منکوب شده است. (انا بشرٌ مثلکم!)
اما جور دیگری هم میتوانیم با آیدین احساسِ مشابهت کنیم. من با «خودویرانگری» در عالم رمان و ادبیات داستانی در مواجهه با راویِ رمانِ «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» آشنا شدم که آن هم یکی از آثار برتر داستانی چهل سال اخیر است. طبعاً اعضای خانواده اورخانی علیالخصوص آیدین در این زمینه فضل تقدم دارند.
خودویرانگری در حوزه فردی وقتی خودش را نشان میدهد که یک فرد برای رسیدن به هدفی تلاش میکند اما ناگهان در مسیر خود متوقف میشود یا به عقب بازمیگردد یا فرصتها و موفقیتهای پیشآمده را نابود میکند یا دچار انفعال و استیصال میشود. در همه این موارد فرد بدون هیچ دلیل منطقی از ادامه مسیر منصرف میشود. آیدین مشتاق ادامه تحصیل است و میخواهد خودش را به دانشگاه تهران برساند. او همواره به استقلال خود و خروج از چتر استبدادی پدر توجه ویژه دارد. او کسی است که به تباه شدنِ آدمها قبل از سیسالگی در این شرایط اجتماعی آگاهی دارد و آن را بیان میکند. او برای نیل به اهدافش هم انگیزه و اشتیاق دارد و هم در یکی دو مقطع از زندگی خود، شرایط و قدرت انجام آن را دارد. اوج آن، زمانی است که سورمه پیشنهاد میکندبه همراه یکدیگر به تهران بروند و در آنجا زندگی خود را پایهگذاری کنند. در این زمان هم مهارت کاری دارد، هم عشق دارد (در مورد پیشنهاد فروزان این مولفه غایب بود) هم پشتیبانی خانواده سورمه را دارد و خلاصه همهچیز مهیای جهش به سمت هدف است ولی... فکر میکنم در هنگام سوگواری برای آیدینِ درون خود باید بر این روحیه خود نیز بگرییم!
شاید آیدین هم همانند راوی همنوایی شبانه در جستجوی «خود»، خویش را گم کرده است و طبیعتاً وقتی خود را گم کرده باشیم ممکن است هر بلایی بر سر خودمان بیاوریم. اینکه آیدین بدون دلیل قانعکننده هدف خود را کنار گذاشته است نکتهای منفی برای داستان نیست بلکه از آن رو که در ما چنین آیدینی وجود دارد بد نیست نقدی بر خودمان از این زاویه وارد کنیم.
فرم روایت و عنوان کتاب
خواننده ممکن است در ابتدای داستان بهخاطر تغییر در زمان و تغییر راوی دچار سردرگمی شود اما به مجرد اینکه کمی جلو برود همه مشکلاتش حل میشود و واقعاً نیازی به توضیح اضافه در خصوص تفاوت راویان و برخی خصوصیات فرمی نخواهد داشت و از داستان لذت خواهد برد.
در موسیقی کلاسیک سمفونی به قطعهای گفته میشود که معمولاً از چهار بخشِ مجزّا به نام موومان تشکیل شده است. هر موومان برای خودش چارچوب و آغاز و پایان مشخصی دارد اما سمفونی با اجرای تمام موومانها کامل میشود. سمفونی مردگان پنج بخش دارد که بخش اول و آخر آن در واقع یک موومان است که به دو قسمت تقسیم شده و یکی ابتدا و دیگری در انتها قرار گرفته است لذا این سمفونی نیز با چهار موومان شکل گرفته است.
موومان اول از ظهر روزی در زمستان سال 1355 با یک راوی سومشخص آغاز میشود. راوی ما را به سراغ اورهان میبرد و ما با او که تحت تاثیر ایاز میخواهد برای قتل برادرش به خارج از شهر برود همراه میشویم. این زمان حال روایت است. در ادامه به صورت متناوب وظیفه روایت بین این راوی و اورهان جابجا میشود. اورهان اما روایتش را به صورت انتخابی غیرخطی از مقاطعی در گذشته ارائه میدهد. این بخش از موومان یکم در قهوهخانه متروک در کنار دریاچه شورابی قطع میشود.
موومان دوم را یک راوی سومشخص به صورت تقریباً خطی از سی چهل سال قبل و از زمان خرید کامل حجره توسط پدر آغاز میکند. این دوره نزدیک به دو دهه طول میکشد و ما با آغاز دوران خوشی خانواده و ادامه آن مواجه میشویم. این بخش تقریباً خیلی از تصاویر مبهم موومان اول را شفاف میکند.
موومان سوم را یک راوی اولشخص (سورمه) روایت میکند. با احساس. کمی غیرخطی است. جاهایی که با موومان قبل همپوشانی دارد بسیار جذاب هستند (مثلاً صفحات 204 به بعد در مقایسه با 238 به بعد). این صفحات که به آغاز رابطه آیدین و سورمه مرتبط است از لحاظ زمانی یک سال پس از مرگ نیما یوشیج است که تقریباً میشود زمستان سال 1339.
موومان چهارم را آیدین پس از مبتلا شدن به جنون در حدود ده صفحه روایت میکند. و موومان یکم/بخش2 ادامه موومان اول و با همان سبک روایت است و... شبی که به سپیده میرسد و در نهایت پایانبندی معرکه رمان. معمولاً بین موومانها در سمفونی اندکی سکوت برقرار میشود که در اینجا هم یکی دو صفحه سپید لحاظ شده است.
سمفونی بودن داستان بدینترتیب مشخص است اما چرا مردگان!؟ این بر خوانندگان داستان پوشیده نیست. مردگان همواره حضور دارند و زندگان را به خود میخوانند و آنها را رها نمیکنند. گویی مردگان فقط با کشاندن زندگان به سوی خود به آرامش میرسند و زندگان نیز... خلاصه هر دو گروه در هماهنگی با یکدیگر به سمت عدم حرکت میکنند!
برداشتها و برشها
1) پدرسالارها معمولاً نمای بیرونی خوبی دارند. جابر هم یک کاسب شریف، همسایه شریف و همشهری شریفی است، جابر بودن با شریف بودن تضادی ندارد. پدرسالاران فرزندان حرفگوشکن و تابع میخواهند. اطاعت و تبعیت از اصول خدشهناپذیر آنهاست.
2) به نظر میرسد که میتوانیم مدعی شویم طی هفتاد سال گذشته میزان جهل و ناآگاهی در جامعه کاسته شده باشد. قاعدتاً تعداد کسانی که کسوف را نشانه بلا بدانند کمتر شده است اما در موارد ناشناختهتر چطور!؟ آیا کار و کاسبی پُرخوان و رمالها از رونق افتاده است!؟
3) احتمالاً «ایاز» را اگر پیش چشم خواننده داستان بیاوریم با او برخورد سنگینی خواهد شد. اما ما در زندگی خود به چنین ایازهایی وابستگی نداریم!؟ مجازی و واقعی. ظاهراً ما علاوه بر داشتن آیدینِ درون یک محمودِ درون هم داریم که با این ایارهای بیرون همساز میشود!
4) موقعیت راوی سومشخص در موومان یکم چندان دور از اورهان نیست کما اینکه در سطر اول پاراگراف چهارم داستان و قبل از اینکه جابر اورخانی معرفی شود این راوی از او با لفظ پدر یاد میکند.
5) این قضیه که خانه و خانواده در سراشیبی زوال افتاده است پس از خودکشی آیدا عیان میشود... مثل بهمن بزرگی از برف در سراشیبی دره مرگ فرو میغلتید... اما ظاهراً کسی نمیتوانست جلوی آن را بگیرد. ما معمولاً تا کارد به استخوان نرسد به سراغ حل مشکلات نمیرویم وقتی هم با تأخیر میرویم نه شناخت درستی از مسائل داریم نه مهارتهای حل آن را داریم لذا توفیقی نمییابیم.
6) احساس بیعدالتی را جدی بگیریم. احساس بیعدالتی از خود بیعدالتی خطرناکتر است. در سطح جامعه که زورمان نمیرسد لااقل خانواده را دریابیم.
7) طبعاً پیرو بند قبل نمیتوانیم کاملاً موفق باشیم و این احساس را کاملاً از بین ببریم. اسطوره هابیل و قابیل که پیشدرآمد این سمفونی هم هست، نشان میدهد وقتی که مثلاً فقط یک خانواده روی زمین بود و مسائل و معضلات بسیار ابتدایی بود هم این احساس بیعدالتی بروز پیدا کرد و برادرکشی رخ داد!
8) اورهان از آن شخصیتهایی است که جان میدهد برای تحلیل روانشناختی: دستهایی که در طفولیت حتی در خواب هم باز نمیشوند و احتمالاً چیزی را رها نمیکنند. تثبیت شده در دوران مقعدی. لجباز و خسیس و وسواسی. در مورد برادران دیگر هم میتوان به همین ترتیب عمل کرد.
9) یکی از صحنههای به یادماندنی زمانی است که اورهان به همراه 39 نفر دیگر از جوانان همسنوسالش به دریاچه شورابی میروند و در اثر واژگون شدن قایق همه به جز اورهان غرق میشوند. وقتی اورهان زیر آب دست و پا میزند تا نجات پیدا کند قایقران پیر را میبیند که به لجنهای کف دریاچه گیر کرده است و در آخرین لحاظ حیاتش با انگشتانش عدد چهار را نشان میدهد. پیش از این اتفاق قایقران یکی دو جمله با اورهان صحبت کرده بود و در آن به اینکه قایق را چهارهزار تومان خریده است تا بتواند شکم چهار بچهاش را سیر کند اشاره کرده بود. در آن لحظه حساس برداشت اورهان این است که پیرمرد در حال غرق شدن به قیمت قایق و سرمایهاش اشاره میکند! پایانبندی کتاب از این زاویه معرکه است. اورهان درحالی به جمع همراهان سابقش در کف دریاچه میپیوندد و با مرگ چهره به چهره میشود که هنوز به فکر طلبهایی است که از این و آن دارد. هنوز مشتش را سفت بسته است! اما مرگ آن را باز میکند بازکردنی!
10) شکاف بین دو برادر فقط معطوف به رفتار پدر و مادر نیست. ظاهر آیدین به گونهایست که زنان را جذب میکند و اورهان نه تنها از این موهبت بیبهره است بلکه به واسطه یکی از بازیها و شیطنتهای دوران کودکی زمین خورده است و دماغش شکسته است و هنوز هم آثار آن روی صورتش باقی است و او این همه را از چشم آیدین میبیند. حالا با این زمینه حساب کنید در مقطعی از داستان هر روز ساعت 4 سورملینا با آن موها و چشمها به در حجره میآید و با آیدین بیرون میروند! مهارتهای زندگی همینجاها به کار میآید.
11) پدر هم همانند برخی متوهمان دیگر معتقد است اگر او منشی هیتلر بود کار جهان را به سامان میرساند! ادعای مدیریت دنیا را دارند اما در رتق و فتق امور خانواده خود گند میزنند! در صفحه 97 و در ادامه این ادعا پدر به همان جایی میرسد که معمولاً میرسند: استیصال و آرزوی آمدن نیرویی که آنها را نجات دهد.
12) تماس جسمی یک پدرسالار با فرزندانش در دو حالت قابل تصور است: دستبوسی و کتک! با فرزندان خود تماس فیزیکی سالم برقرار کنیم.
13) عروسیها و شادمانیهایمان... با همه تلاش و هزینهای که میکنیم نتایج درخوری ندارد: «عروسی اصلاً به عروسی نمیمانست. سوت و کور بود. محقر بود.» تازه با شرحی که راوی از عروسی آیدا میدهد از خیلی عروسیهای این روزگار باصفاتر بوده است!
14) جوانههای مصرفزدگی و تأثیرپذیری از تبلیغات در دوره پس از جنگ جهانی خیلی کوتاه و گویا نشان داده شده است: «ادامه زندگی فقط با سمپاشی میسر است.»
15) جابر به برادریاش با صابر به قول خودش میشاشد... او از این جهت الگوی فرزندش میشود. اورهان برادرکشی را از قابیل یادنمیگیرد از پدر یاد میگیرد. کلاغ و ایاز این وسط کاتالیزور و شاهد عقد هستند!
16) پدر برای حجرهاش دیدگاه توسعهای دارد. ابتدا سهم شریکش را میخرد و هدف بعدیش خرید حجره بغلی و سرهم کردن دو حجره است. داشتن اهداف خوب کفایت نمیکند. ابزارها و روشهایی که برای رسیدن به اهداف انتخاب میکنیم خیلی اهمیت دارد. با روشهای ناپاک و آلوده به جای پیشرفت به سمت زوال میرویم.
17) ما وقتی که نوجوان بودیم گاهی به شوخی از تصمیم خود برای تحصیل در رشته-شهرهایی نظیر کشتیسازیِ یزد حرف میزدیم. کارخانه پنکهسازی در اردبیل مرا به یاد آن دوران انداخت!
18) چندوقت قبل مستندی در مورد شیرهای نر و قلمروهایشان میدیدم که واقعاً وحشتناک و قابل تأمل بود. روابط جابر و اورهان و آیدین مرا به یاد آن مستند انداخت!
19) نداشتن دیپلماسی در خون ماست! وقتی پدر برای دیدن آیدین به دهکده راماسبی میرود و میگوید گذشتهها را فراموش کن، دقیقاً جایی است که نباید راه مذاکره را ببندیم! وقتی میرزایان میخواهد واسطه بشود هم به همچنین! آرمانگرایانه سر بالا انداختن هنر نیست. اما آیدین مگر چقدر تجربه دارد!؟ جوان است و سرکش. فقط کار خودش را سختتر میکند!
20) وقتی اولین بار سورمه وارد زیرزمین میشود، اولین فکری که به ذهن آیدین میرسد این است که وای جواب مسیو سورن و میرزایان را چه بدهد! این هم یکی دیگر از ترسهای آیدین است.
21) آیدین به دنبال خودش در گذشتهها میگردد. ما هم عموماً اینگونه عمل میکنیم. یکی از دلایل میتواند این باشد که آیدین در یک مقطعی همهی چیزهایی که به او هویت میداد را در آتشسوزانِ پدر از دست میدهد. گویی تکههایی از وجود او آن طرفِ واقعه باقی مانده است. دور از دسترس. ناخودآگاه جمعی ما هم در طول تاریخ چنین آتشسوزانی را در چند مقطع تجربه کرده است.
22) گاهی قدرت تحمل خوشی را داشتن هم هنر میخواهد. ما ظاهراً بیشتر طالب مصائب هستیم و خود را در قامت مسیح باز مصلوب بیشتر میپسندیم!
23) پدر در مقطعی تصمیم میگیرد زیرزمین سوخته را بازسازی کند. بنا میآورد و بعد از کلی هزینه کردن: «علاوه بر بوی آبغوره و سرکه، بوی سوختگی هم میداد». تغییرات ظاهری فایده چندانی ندارد. این عمل در همان رمانی رخ میدهد که در بند دیپلماسی اشاره کردم. طبعاً اگر آیدین و پدر اینجا کینهها و نفرتهای انباشته شده را کنار میگذاشتند داستان از دست میرفت! واقعیت را عرض کردم!
24) در راستای تحلیل و نگهداری و همافزایی خیلی از تجارب گذشته چند چیز را نباید انباشت کنیم! کینه و نفرت از آن جمله است. آتش کینه و نفرت و حسادت وقتی بالا بگیرد دودمان همه را به باد میدهد. هرچند بالاخره به قول آیدین آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش میشود اما اینجور آتشها وقتی خاموش میشود که سقف خانه فرو بریزد.
25) این هم آن بخشی که در کانال گذاشتم و وضعیت نهایی خانه را نشان میدهد: تو هم اگر بودی، مادر، جانت به لب میرسید. پا در خانهای نمیگذاشتی که آب حوضش سبز شده، سیخهای کاج کف حیاط را پوشانده، سرما پشت پنجرههای خاک گرفتهٔ اتاقها مانده و اجاقهای مطبخ زیر خرت و پرتها پیدا نیست. بچه گربهای که در ناودان آن سر حیاط همراه یخ کش آمده، دو ماه است که مدام دارد کش میآید. دیگر حالش نیست که بگویی یکی بیاید بیندازدش پایین. هیچ کس حال روشن کردن بخاریها را ندارد. آجرهای هفت و هشت بالای دیوارها یکی یکی میافتند، انگار که ساختمان سرما خورده باشد. کسی جارو نمیزند، مهمان نمیآید. لالههای مردنگی سردرخانه شکستهاند. اتاقها بیاثاثیه بزرگ جلوه میکنند و انعکاس صدای پای آدم بر مغز چکش میزند. صدای نفس لمبر میخورد. حتی دیگر جرئت سرفه کردن هم نداری، انگار در مغز خودت میپیچد و میپیچاندت. فقط از آن همه هیاهو و همهمه، کلاغهای کاج ماندهاند که چاقتر و پیرتر روی شاخهها جابجا میشوند و با صدای دریدهشان میگویند: «برف. برف.»
سلام
امیدوارم حال و احوالت بهتر از قبل شده باشه.
به قصد خواندن پست قبل آمدم که بخش ابتدایی این یادداشت مرا گرفت و ول نکرد.
یکی از کتاب هایی که همیشه دوست داشتم بخونی و درباره اش بنویسی همین کتاب عباس معروفی بود. حتی اگر هنوز خودم نخونده باشمش که نخوندم.
البته اون موقع که همچین چیزی رو دوست داشتم وقتی بود که نمی خواستم کتاب رو بخونم. اما با این تعریفی که تو از کتاب داشتی در همین هفته ی کتاب برای تولد خودم هم که شده سمفونی مردگان را به خودم هدیه خواهم داد تا تقارن مرگ و زندگی را هم برقرار کرده باشم.
هنوز ادامه مطلب را هم نخوانده ام، به نظرت بخوانم یا بگذارم برای زمان خوانش نامعلوم.
راستی، ما دوست داریم. به قول روانشناس ها اینو هر چی زودتر بگیم بهتره
سلام بر مهرداد
ممنون. بهتر خواهد شد.
هدیه بسیار خوبی برای خودت در نظر گرفتهای
کتاب را همین هفته بخوان و بعد بیا سراغ ادامه مطلب!
به قول همان روانشناسها هرچی زودتر کتاب رو بخونی بهتره
دل به دل راه داره
سلام
من خیلی قبل خوانده بودم
ولی خواندن من کجا و خواندن میله کجا
سلام
شما هم اگر الان دوباره بخوانید از میله بیشتر برداشت خواهید کرد.
سلام
امیدوارم بهتر شده باشید دوست گرامی و کسالت برطرف شده باشه. اینم چندتا گل برای عیادت مجازی
من هم این کتاب رو به سرعت تموم کردم. دو روز و نصفی منو با خودش به دنیای عجیبی برد. اما بعد شنیدم که این کتاب خیلی مدیون کتاب خشم و هیاهو فالکنره کتاب رو نگاهی انداختم و دیدم که بعله خیلی مشکوکانه شبیهه. حالا کاری ندارم که خودش در اون زمان گفت فالکنر کیه و من نمیشناسم ولی حتی اگه اینطور باشه توانایی خیلی بالایی داشته در این کار. استعدادش غیرقابل انکاره و قلمش بسیار گیرا و منحصربفرده. اما متاسفانه این خبری که شنیدم کتابش رو کوفتم کرد
سلام
ممنون از عیادت شما... بهتر شده و خواهم شد
میخواستم در متن و ادامه مطلب به این قضیه تشابهات با خشم و هیاهو بپردازم. حقیقتش را بخواهید در پیشنویس اولیه پرداخته بودم ولی بعد منصرف شدم وگذاشتم برای کامنتدونی.
حالا همینجا فتح بابی در این موضوع میکنم و در کامنتهای بعدی آن را ادامه خواهم داد
اول اینکه از این شنیدهها که فلان اثر هنری کپی یک اثر هنر دیگر است و لذا فلان و بهمان، باید سریع درگذریم!از این شنیدهها در فضای ما زیاد است. اثر هنری مثل کالای صنعتی نیست که با کپیکاری بتوان آن را تولید و عرضه کرد. تازه من در مورد کالای صنعتی هم به امکان کپیکاری معتقد نیستم و در مورد آن حرف دارم و معتقدم آنجا هم علم به فرمول و ابعاد و جنس و نقشه و... کفایت لازم برای تولید کالای مشابه را ندارد. در هنر و ادبیات که اصلاً شک به دلت راه نده! من همینجا صد کتاب شاهکار معرفی میکنم که هرکس مدعی امکان کپیکاری است میتواند نسبت به کپی آنها اقدام و راه رسیدن به شهرت و ... را یک شبه برود
و اما بعد... میتوان شباهتهایی بین این دو اثر برقرار کرد و منکر شباهتها نیستم. ضمن اینکه با مقداری کم و زیاد بین همه آثار هنری میتوان این اشتراکات را یافت. به هر حال همه جای دنیا آب نزدیک به دمای صد درجه به جوش میآید.
بله دقیقاً همانطور که در انتها اشاره کردید برای بنا کردن ساختمان یک داستان به استعداد و قوت نثر و دانش و چه و چه نیاز است و هر کدام از این موارد غایب باشد یا ناقص باشد ساختمان فرو میریزد. وقتی ساختمانی سرپا میماند و استوار باید به معمارش احترام بگذاریم و با این شنیدهها به آن خدشه وارد نکنیم. این هم یکجور خودویرانگری است و دلیل حذف آن از متن دقیقاً همین بود
یکی از نشانه های شاهکار بودن یک اثر از نظر من هم چیزی شبیه همین است که گفتید
گاهی از هیجان نفسم بند میاید و کتاب را میبندم و گاهی میخواهم داد بزنم!
سمفونی بسیار برای من ازین لحظات هیجان انگیز داشت
شروع کتاب را دوست داشتم بیان کل کتاب در یک مسیر برفی و اشاره به ساعت خراب ساعت سازی و پیرمردی که مدام به برادر کش بودن او اشاره داشت که انگار فرشته ی عذاب یا مرگ او بود و در اخر هم ساعت اورهان را دزدید و انگار زمان اورهان را دزدید.
پایان کتاب عجیب غریب عالی بود مخصوصا دو سه صفحه اخر از بهترین پایان بندی هاکه خوانده بودم جملات انگار در بهترین جای ممکن حضور داشتند و تکرار های جملات به شدت عالی و استعاره ها که حتما خیلی ها را یاد بوف کور انداخته است . هر چقدر کتاب از روی خشم و هیاهو نمیگویم کپی میگویم الگو برداری شده باشد که قطعا شده است _یادم است وقتی اواسط کتاب بودم انقدر یاد خشم و هیاهو افتادم که مطمئن بودم یک فصل حتما راوی دیوانه ای خواهد داشت اورهان با تفکر محصور در تخمه هایش همان جیسن محصور در پنبه است ایدین همان کونتین، کدی همان یلدا و .... حتا نوع بیان کتاب
جوری که کتابهای زیادی دیدم که به بررسی شباهت های این دو کتاب پرداخته مثل از سمفونی مردگان تا خشم و هیاهو و یا کتاب خشم مردگان و سمفونی هیاهو ! اما باز از ارزشمندی کتاب برایم کم نکرد جذاب و نفس گیر بود انگار تکامل یافته آن اثر بود ..
اسم سمفونی مردگان بسیار انتخاب مناسبی است هم از ان جهت که گفتید و هم از این زاویه دید که شخصیت های اصلی داستان هیچ کدام حقیقتا زنده نیستند و زندگی نمیکنند ... هم نوایی بین چند مرده متحرک
بیشتر از جبار و یا حتی ایاز پاسبان از مادر داستان حرصم گرفت مرده ترین این سمفونی .. با تک خوانی مدام ترا سننه
هممان ایدین داریم درونمان ... اورهان هم داریم حتی ایدا حتی ایاز
شخصیت آیدین را دوست نداشتم روشنفکر به معنای انچه در ذهن من است نبود بیشتر منزوی بود شعرهاش به برخواستن هل میداد ولی خودش در حال خزیدن بود ... شاید همان که بارها خودش گفت گم شده است و دنبال پیدا کردن خودش بود از این همه سردرگمی
شخصیتش تاریک بود بوی سرکه و سوختن میداد مثل اتاق زیرزمینی که در ان بود
ایدین انگار هدف مشخص نداشت فقط عصیانگر بود ان هم ساکت و بی تلاش... وقتی اصرار کردند که برو مغازه نرفت ... اصرار کردند نرو مغازه میرفت .... اصرار کردند برو دانشگاه نرفت ... تلاش کرد ولی وقتی میتوانست برود نرفت بقول شما اگر میرفت که داستان شکل نمیگرفت البته به شخصیت پردازی داستان ایراد نمیگیرم دقیقا باید ایدین همین میبود که شکل گرفت
درست متوجه نشدم سورملینا چه شد بیمار شد و گذاشت رفت و در اب غرق شد؟؟؟
آیدا د داستان چند بار دلیل خودکشی اش را اشاره شد به غم آیدین ... بعد بیرون انداخته شدن از خانه توسط ابادانی...نمیدانم دقیقا چه بود ولی هر چه بود نتیجه ی یک جریان از ابتدا بود و چه انتخابی کرد برای خودکشی سوختن ان هم در جلوی سهراب .. از شخصیت آیدا همچین حرکت اعتراضی ای بعید بود.
بجز این کتاب سال بلوا را هم خواندم که آن هم خوب بود اما نه در این سطح به نظرم
فریدون سه پسر داشت را خیلی مشتاقم بخوانم که روایت انقلاب است خود معروفی این کتابش را از همه بیشتر دوست دارد
میگه سمفونی برادرکشی غریزیه اما فریدون برادرکشی ایدئولوژیکه
معروفی در برلین در خیابانی که روزی هدایت میخواست کتابفروشی بزند اما موفق نشد کتابفروشی و انتشاراتی خودش رو ساخت و اسمش را گذاشته خانه هدایت
ودرباره ترس ... یاد جمله ای از دکتر هلاکویی افتادم که والدین ایرانی به فرزندانشان یا آزادی میدهند یا امنیت ...نه هردو با هم متاسفانه
کتاب من چند برگه سفید بین موومانان نذاشته چرا...شاید فلسفه اش رو نمیدونستن میخواستن اسراف نشه
در اخر اینکه معروفی نویسنده ی به شدت تکنیکی است انگار طبق فرمول مینویسد
خودش تو کلاسهای نویسندگیش پیشنهاد میکنه که ببینید نویسنده های بسیار مطرح این قرن چه کار کرده اند که ان کارهارو انجام ندید و چه نکرده اند که انجامشان بدید.
ببخشید بازم کامنتم طولانی شد....
سلام
سپاس از کامنت پر و پیمان شما
به نکات زیبایی در بخش آغازین و پایانی اشاره کردید. تمهیدی که برای وارد کردن آرام آرام خواننده به تالاب داستان برگزیده شده خیلی عالی است. تقریباً همانگونهکه اورهان در انتها به همین ترتیب وارد آب میشود!
از مزیتهایی که این کتاب بر یکی دو نمونهای که اشاره کردید دارد این است که خواندن آن برای تقریباً اکثر کتابخوانان امکانپذیر است. اتفاقی که برای خشم و هیاهو و بوف کور قابل تصور نیست.
طبیعی است که ذهن ما به سمت یافتن شباهتها حرکت میکند بخصوص اگر قله خشموهیاهو را فتح کرده باشیم مکانیزم ذهن ما ناخودآگاه چنین واکنشی نشان خواهد داد. برای خودم این اتفاق هرگاه که به ساعت و زمان به صورت ویژه میپرداخت بیشتر رخ میداد.
در رابطه با این موضوع در کامنت قبلی نظرم را نوشتم. بد نیست از این فرصت استفاده کنم و علیرغم اینکه میدانم شما و دوست عزیزمان دریا منظورتان از وجود شباهتها زیر سوال بردن داستان و... نیست موارد دیگری به آن اضافه کنم.
ابتدا موضوع مشترک که زوال خانواده است را بررسی کنیم. آیا خشم و هیاهو اولین کتابی است که به زوال خانواده میپردازد؟! آخرین آن است؟ اشتراک موضوع چیزی نیست که بتوان آن را در مقوله کپیکاری و الگوبرداری قرار داد چرا که تعداد آنها محدود است و ...
بعد به تعداد افراد خانواده میرسیم؛ چیزی که از قضا اهمیتی ندارد اما به هر حال یکسان از کار درآمده است و در اینهمانسازی اذهان را قلقلک میدهد. آیا نویسندهای که دارای چنین تواناییهایی که ما از داستان دریافت میکنیم باشدنمیتوانست تعداد آنها را یکی کم و زیاد کند!؟
کاربرد تکنیکهایی نظیر سیالیت ذهن و ... هم که در بسیاری از داستانها به کار رفته و میرود.
از این موارد که بخواهیم فراتر برویم با هر قدم تفاوتهای عمیقی جلوی چشممان شکل میگیرد. نمیتوان صرفاً به بومی سازی آن داستان در اینجا حکم کرد. نقش پدر در آنجا با این داستان اساساً متفاوت است. کدی و آیدا شباهتی که دارند فقط در جنسیت آنهاست. بنجی را باید دو شقه کنیم و بخشی را به یوسف و بخشی را به آیدین بدهیم و کونتین هم ... تازه کونتین دوم را به کدام عضو خانواده اورخانی نظیر به نظیر کنیم!؟
فصل روایی آیدین با فصل روایی بنجی قابل مقایسه نیست. اگر یوسف راوی میشد باز بیشتر قابل بررسی بود! حرفم را در مورد تعداد پس میگیرم چون علاوه بر کونتینِ دوم یاد دیلسی (اگر اشتباه نکرده باشم اسمش را) هم افتادم که آنقدر عضو خانواده محسوب میشد که یک فصل را روایت کند.
بگذریم پرداختن بیشتر به این موضوع را به بعد واگذاریم و به موضوعاتی بهتر مشغول شویم: برویم سراغ مادر و آیدا
واقعاً پدرسالاری چنین محصولاتی ارائه میکند. ما میتوانیم به عنوان فرزند و برادر، عاشقانه با چنین مادر و خواهری ارتباط برقرار کنیم اما وقتی اینچنین از بیرون با آنها مواجه میشویم- منهای احساسات خویشاوندی- آنوقت از هدررفتن و نابود شدن زنان یا عصبانی میشویم یا اشکمان درمیآید. این واقعیتی است که متاسفانه فقط تاریخی نیست! همین الان هم قابل مشاهده است. یادفیلم خانه پدری افتادم
البته میتوان برای نسلهای آتی امیدوار به تعدیل این شرایط باشیم به شرطها و شروطها... مطالعه یکی از شروط اصلی آن است وگرنه بازتولید این شرایط امری کاملاً محتمل است. یعنی خود به خود مسیر این چرخ تغییر نمیکند.
آیدین را با شما موافقم که نمیتوان روشنفکر خواند. فردی است که دوست دارد این پیله را بشکافد و رها شود اما به واسطه آن روحیه که در متن گفتم جایی از مسیر متوقف میشود و نمیتواند از این پیله خارج شود. مثل آن زیاد داریم. همه کسانی که خود را جزء نسل سوخته قرار میدهند مایههایی از آیدین را در خود دارند.
سورملینا همانطور که خودش مختصر اشارهای داشت وقتی هفتماهه حامله بود به مسافرت رفت و دیگر نتوانست به آیدین نزدیک شود مگر آن زمانی که آیدین به سردخانه یک بیمارستان مراجعه میکند. آن اشاره مختصر کمی شبیه غرقشدگی یا تصادف بود. میتوان حدس زد مسیو سورن هم در آن تصادف مرده باشد. و میتوان حدس زد که توانستهاند جنین را نجات بدهند.
دلیل خودکشی آیدا هم به دلیل خارج شدن آبادانی از دسترس قابل کشف نیست. داستان هم راوی دانای کل به سبک کلاسیک ندارد تا برای ما از این نقاط تاریک روایت کند. ولی به قول شما که درست است این نتیجه تقریباً محتوم چنان مسیری است. حالا خودکشی نه ولی نفلهشدن به روشهای معمول کاملاً قابل تصور است.
برادرکشی غریزی تعبیر دقیقی است.
ایدئولوژیکِ آن هم داستانی است پر آب چشم.
خیلی از خانوادهها نه آزادی میدهند و نه امنیت
من معتقدم با فرمول و تکنیک نمیتوان به تنهایی چیزی نوشت. آهان یه چیزی یادم آمد در مورد آن بحث شباهت آن هم «آن» است! یک اثر هنری باید یک «آن»ی داشته باشد که مخاطب را جذب کند. خلق این آن به کمک الگو و کپی و فرمول و تکنیک امکانپذیر نیست
باز هم سپاس از کامنت شما که اطلاعات خوبی در آن نهفته بود.
امیدوارم رفع کسالت شده باشه میله جان
ممنون بابت این نوشته عالی! از آن پنج ستاره های میله ای ست
مشتاق شدم به تهیه کتاب و خواندنش.
سلام دوست من
ممنون... به سمت رفع کسالت میل میکنیم... میل خودمان هم همین است
حتماً توصیه میشود.
درود!
کتاب رو خونده ام و به نظر من هم از بهترین های ادبیات داستانی ماست، اما جزو محبوب های من نیست:)
سلام و درود
دل من را اما برد
راستی:
یادداشت من درباره ی این کتاب:
https://fala.blogsky.com/1397/05/03/post-675
مرسی مطلب شما را خواندم.
سلام
تفسیر و برداشتتونو از کتاب سنفونی مردگان بسیار زیبا و دقیق بیان کردین..منم این کتابو خوندم و بنظرم اومد که برداشتای منو نوشتین. تقریبا به تمام نکته هایی که بایسته و شایستس اشاره دارین و این حاکی از دقت خوانش و استعداد و البته سطح سواد رمانخوانیتان هست. درودها
کتابی هم هست بنام « شعله و باد» که بهرام باعزت اونو نوشته و بسیار در جای خودش شگفت انگیز و تامل بر انگیزنده است. اگه نسخه پی دی افش در اینترنت موجود نبود میتونم براتون ایمیل یا در آدرسی مجازی مهیا کنم دلم می خواد نظر و برداشتتونو در باره این کتاب پیچیده و خاص بدونم . مرسی.
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
نام نویسنده و کتابی که معرفی کردید برای من جدید است و حضرت گوگل هم در دسترس نیست تا از ایشان جویا شوم احتمالاً شما هم نمیتوانید آن را ایمیل کنید... ولی وقتی امکان دیدن وبلاگ شما میسر شد در این مورد صحبت خواهیم کرد.
ممنون
لطف کردید، سپاس!
سلام
سمفونی مردگان رو به تازگی خوندم و با دیدن چند خط اول پست در بروز شده ها مشتاق خوندن شدم.
ممنون. لذت بردم
سلام دوست عزیز
نوش جان. ممنون از لطف شما
سال ها پیش از کتاب فروشی سر چهارباغ خریدمش و هر موومانی را در جایی خواندم: مقبره ی صائب، پل خواجو، میدان شاه و هشت بهشت. سال ها پیش، آنقدر که با خواندن متن شما تصاویر محوی یادآوری شد. بی شک این کتاب از سایر آثار معروفی قوی تر است غیر قابل قیاس با آن ها
سلام دوست عزیز
عجب خط سیری داشتهاید در هنگام خواندن کتاب... بسیار جالب بود.
بارها و بارها به اصفهان آمده ام اما عجیب است که مقبره صائب را نرفتهام
چه یادداشت جانانه ای و چه وسوسه انگیز. فکر می کنم باید دوباره بخوانمش و بعد دوباره بیایم اینجا.
سلام بر مداد
حتماً دوباره بخوانیدش... از آن کتابهایی است که واقعاً خواندن دوبارهاش میچسبد.
سلام
منم این کتاب را سال ها پیش خوندم و دوست داشتم و با خوندن متن زیبای شما تجدید خاطره شد
سلام
کتاب خوب... آمار خوب.
ممنون از لطف شما.
سلام مجدد
هرچند این قول های روانشناس ها دردهایی همچون درد های بنزینی را دوا نمی کند. اما سعیم را می کنم که زودتر این کتاب را بخوانم. اما فکر نمی کنم خیلی زود من کمتر از یک ماه باشد. چون شوایک را دست دارم و یک کتاب ایرانی که به نویسنده جوانش قول داده ام آن را بخوانم و نظر شخصی ام را به او بگویم.
اما این تشنگی ام درخواندن ادامه مطلب تو و همچنین کامنت های پر پیمانی که نمی توانم بخوانمشان شاید یک کاری دست برنامه هایم بدهد.
سلام
گاهی لازم است برنامهها را به کناری بگذاریم و به کار دل بپردازیم... حتی شوایک عزیز
آفرین دقیقا موافقم به آنچه اشاره داشتید مخصوصا آن "آن"
و اینکه برای من لذت خواندن آن کتاب با این کتاب اصلا قابل مقایسه نبود. شاید همان فارسی بودن و درک بعضی از اتفاقها برایم دلچسبترش کرد
خب شباهتها را نمیشود منکر شد اما حتی اگر در بعضی کلیات هم این اشتراک به ذهن خطور کند وقتی نتیجه، اثرِ غنی تریست (حداقل برای من) یعنی کار نویسنده هم سختتر بوده هم ارزش بیشتری دارد
عمقی در این کتاب است که من به شدت دوستش میدارم
کنار هم قرار گرفتن بعضی جملات برای من هیجان عجیبی داشت
با آن قسمت از نظرتان درباره ایدا و مادرش مواااافقم حرف دل مرا زدید نفله شدن بشدت واژه ی مناسبی است مردن خیلی وقتها بیهوده و بد نیست ... مردگی بد است ...نفله شدن بد است
منم یاد آن فیلم افتادم
سلام مجدد
به هر حال تغییر زبان و ترجمه ناخواسته بخشی از "آن" را کمرنگ میکند. داستانهای ترجمهشدهای که ما را دچار آن احساساتی که در متن اشاره کردم و شما در کامنت اولتان اشاره کردید، میکند واقعاً فوق شاهکار هستند که بعد از گذشتن از فیلتر ترجمه و... هنوز آن "آن" را به قدری دارا هستند که ما را میخکوب کنند.
در ادامه بحث شباهتها باز هم میتوان فکر کرد و حرف زد. (نه صرفاً در مورد این کتاب ... بلکه در مورد هر داستان یا حتا فیلم یا حتی هر اثر هنری دیگر) این سوال برایم مطرح میشود که آیا اساساً الگو گرفتن از یک کار و برپا کردن اثری قابل توجه یک امر مثبت است یا منفی!؟ به نظرم رسید ما عموماً این قضیه را امری منفی میدانیم! چرا!؟
در مورد فیلم اگر یک مثال بزنیم موضوع سوال روشنتر میشود. هفت سامورایی (کوراساوا) اثری است تحسینشده در تمام جهان و در طول تاریخ سینما... چهار پنج سال بعد از اکران آن یک کارگردان آمریکایی نسبت به ساخت نسخهای آمریکایی از آن فیلم اقدام کرد که از قضا آن هم بسیار مورد توجه قرار گرفت (هفت دلاور)... همین یکی دو سال قبل نسخهای دیگر از این فیلم ساخته شد و... با توجه به آن ذهنیتی که ما داریم ممکن است بگوییم اَه این که کپی کاری است این مثال درخصوص اثری هنری است که رسماً خالق آن و همگی دستاندرگاران و همه بینندگان آن اذعان دارند که از یک فیلم دیگرالگوبرداری کرده است اما آیا کسی این را نکتهای منفی می داند در عالم سینما!؟ نمیداند.
اینکه یک موضوع یا طرح را به فرهنگ و زمانه و جغرافیایی دیگر انتقال بدهیم کار سادهای نیست. اصلاً کار سادهای نیست.
این البته در مورد این کتاب چندان مصداقی ندارد ولی اگر حتی نویسنده هم از داستانی دیگر الگو میگرفت باز هم نکتهای منفی نبود.
......
چیزی که خواننده را به تحسین وامیدارد همین عمقی است که گفتید.
اگر بتوانیم از آن نفلگی خارج شویم کل جامعه را نجات دادهایم... یعنی یکی از مسیرهای رسیدن به رستگاری همان مسیر است. هر اثری که تلنگری به ما در آن جهت بزند باید ارج نهاد. حتی تلنگرهایی شدید مثل آن فیلم.
درود بر میله
امیدوارم حالتون خوب شده باشه.
سمفونی مردگان رو دو سال پیش از دوستی هدیه گرفتم. اما هر بار توی کتابخونه نگاهم به اسم و طرح جلدش میوفته ناخواسته ترس و غم به جونم می ریزه و مانع از این میشه که لای کتاب رو باز کنم
برام جالب بود نوشته ی شما و اینکه بهش 5 دادید.
سلام بر بندباز
دست بجنبان که غفلت مایه پشیمانی است... غلبه بر ترسها از همین جا آغاز میشود.
میخواستم بگویم خواندن کتابهای هدیه شده در اسرع وقت از واجبات است که دیدم رطبخورده منع رطب کی کند!؟
ممنون
موافقم، اونهم در این شرایط که دسترسی هامون به اینترنت کم شده و روز انگاری کش اومده و سرعت زندگی کند شده
فردا امتحانش می کنم. امیدوارم منم این تجربه ی شاهکار بودنش رو حس کنم.
ممنون
واقعاً از این فرصت باید استفاده کرد و عادات را تغییر داد
تا یکی دو روز دیگه که وصل بشود دوباره به حالت قبل برنگردیم...
سال بلوا و فریدون سه پسر داشت و تماما مخصوص رو هم از عباس معروفی دوست داشتم،اولین کتابی که ازش خوندم سمفونی مردگان بود بعد هی ترغیب میشی یه کتاب دیگه ازش بخونی بعد یکی دیگه بعد ... نویسنده مورد علاقه من در فارسی زبانانه
چقدر خوبه که نظر شما بعنوان یه کتاب خون حرفه ای نسبت به کتاب ایشون مثبت اینطوری میفهمم چقدر من حرفه ایم پس که ایشون مورد علاقه م
سلام دوست عزیز
نویسندگانی که اینگونه آتش اشتیاق را روشن میکنند عمرشان دراز باد.
هرکسی به هر نحوی آتش اشتیاق به مطالعه را مشتعلتر میکند مأجور باد.
من البته ابتدای راه هستم و هنوز بسیار مانده است که حرفهای شوم
ممنون از لطف شما
میله جان
وقتی دیدم به کتاب امتیاز 5 داده ای، تشویق شدم که هر جور شده این "شاهکار" را پیدا کرده، ابتیاع نموده، و به تدریج بخوانم. که این آخری میسر نشد و کتاب را دو روزه تمام کردم. باید اعتراف کنم که در سالهای دور از رمان، عادت مطالعه من خیلی فرق کرده و کمتر پیش میاد که هیجان زده بشوم و در اثر کشف یک شاهکار ادبی کیفور بشوم که حقیقتش پیرنگ داستان سمفونی مردگان موفق نشد تا یخ بین من و رمان خوانی را باز کند. از این بابت احساس خوبی ندارم علی الخصوص اینکه همگان یک صدا و هماهنگ زبان به تحسین این اثر گشوده اند. شاید مرض تحلیل کردن آثار ادبی از نقطه نظر فلسفه و تاریخ، اسطوره و نشانه شناسی، و نظریه های انتقادی خیلی بالا گرفته و کلا ذائقه و درک من از ادبیات را به فنا داده. خلاصه که هر چه تمرین کرده بودم و کتاب عامه پسند خوانده بودم تا با رمان آشتی کنم، سمفونی مردگان به باد داد و من الان خیلی ناراحتم.
دوستان در نقد این داستان به شباهت های این رمان با خشم و هیاهو اشاره کرده اند من رد پای دل کور اسماعیل فصیح را بیشتر در این داستان تشخیص دادم تا شباهت فرمال این داستان با خشم و هیاهو.
خلاصه که برادر در این وانفسای روزهای مشکوک پائیزی سمفونی مردگان ایام را تلخ تر از زهر کرد.
سلام بر کامشین عزیز
همین که کتاب را دو روزه تمام کردید نشانهایست بر دور نبودن ذاتی شما از رمان و نشانهایست که کتاب مورد نظر واجد شرایطی بوده است که شما را به خود مشغول کند. اما چرا احساس میکنید که این یخ (که احتمالاً مثل دریاچههای یخزده کانادایی قطور نیست) آب نشده است نیازمند بررسی بیشتری است. من درک میکنم وقتی همه یکصدا از چیزی تمجید میکنند چه واکنشی در ناظرین ایجاد میکند... من خودم در خیلی از موارد در مقابل اقبال عمومی واکنش ناخودآگاه نشان دادهام... مثلاً تا جایی که میشده دیرتر آن کتاب را خواندهام تا تعاریف و تماجید! فروکش کند. بعد از خواندن هم گاهی به این نتیجه رسیدهام که آن موج پایه و اساسی نداشته است. اما این نتیجهگیری قابل تسری به همه کارهایی که اقبال عمومی داشته است نیست. واقعاً نیست.
نکته بعدی جابجا شدن و خروج «خواننده» از مرزهای خوانندگی است. به نظرم در مورد شما این قضیه بیشتر ایجاد مشکل میکند. خواننده یکجور کتاب را میخواند و منتقد جور دیگر و... کسی که تاریخ برایش اهمیت ویژهای دارد موقع خواندن یک رمان که در پنج شش دهه قبل جریان دارد وارد یک فضایی خاص میشود و کسی که به مسائل جامعهشناسی علاقه دارد وارد فضایی دیگر میشود و کسی که دستی بر قلم دارد ممکن است وارد مسیر دیگری بشود و... یعنی خواندنها تفاوتهای زیادی با هم دارد. من نوبت اول معمولاً سعی میکنم فقط یک خواننده معمولی باشم (همینی که هستم). در نوبت دوم معمولاً علاوه بر داستان به چیزهایی که باید در موردش بنویسم فکر میکنم. به نظرم یک منتقد گاهی باید سه بار یک کتاب را بخواند و در نوبت سوم به از منظر کار خودش به کتاب نگاه کند. اگر بخواهد در همان نوبت اول سر و ته قضیه را هم بیاورد هیچ لذتی از کار نخواهد برد. جمعبندی این قسمت میشود اینکه برای لذت بردن باید داخل مرزهای خوانندگی باقی بمانیم.
نکته بعدی تلخکام کردن است که آن هم می تواند در حس ما تأثیراتی بر جای بگذارد. قبول دارم که هر خوانندهای ممکن است از تلخی این روایت رنج ببرد و اشکی هم بریزد. اما ... قبل از این اما یک خاطره بگویم: برای دوستی که دچار افسردگی بود میخواستم یک کتاب هدیه بگیرم و در قفسههای کتابفروشی به دنبال یک رمان میگشتم که پایان خوش و محتوای امیدوارکننده داشته باش. شاید باورتان نشود که یک ساعت در میان قفسهها حیران میگشتم! یکی از مسئولین آن کتابفروشی بزرگ داوطلبانه آمد تا به من کمک کند. بسیار آدم فرهیختهای بود. وقتی درخواست من را شنید به تکاپو افتاد و بعد از یک تلاش مشترک به جای چندان مطلوبی نرسیدیم!! شاهکارها عموماً تلخ هستند. اگر بخواهیم آن جمله اول تولستوی در آناکارنینا وسط بگذاریم و نتیجه بگیریم به این نتیجه میرسیم که اصولاً تلخکامیها هستند که میتوانند دستمایه روایت قرار بگیرند.
نکته آخر و امیدوار کننده در مورد این اثر: من بعد از اینکه دور دوم کتاب را خواندم و اتفاقاً کامم تلختر هم شد وقتی داشتم به این شخصیتها فکر میکردم و وضعیت امروز خودمان را هم پیش چشمم داشتم و لعنت میفرستادم ناگهان نکتهای به ذهنم رسید که کمی امیدوارکننده بود: اینکه حداقل پایان داستان ناخوش و مایوسکننده نبود! درست است که برادر کاسب، برادر شاعر را از هستی ساقط کرد اما در نهایت ظالم مُرد و هیچ دنبالهای از خودش برجا نگذاشت و هرچه اندوخته بود به بازمانده مظلوم خواهد رسید.
سلام میله جان
بسیار ممنون از پاسخ مبسوطی که به کامنت مایوسانه من داشتید. بیشتر از این نمی توانم با شما موافق باشم که بازپرس ادبی کوچولویی که در سر دارم حاکم مطلق اولین تجربه خواندن رمان است و قدرتش را جایی نشان می دهد که پای یک نویسنده ایرانی در کار باشد. باید همت کنم و دوباره این کتاب را بخوانم.
در مورد پایان خوش....حقیقتش در مواجه با یک اثر، من دنبال آن لحظه ای هستم که فارغ از خوشی یا ناخوشی پایان به قول ارسطو کارتارسیس رخ بده. روی دادن این رخداد یک تجربه شخصی است اما فرم اثر شدت و ضعف این کاتارسیس را جا به جا (یا کم و زیاد) می کنه. ایراد من به روایت گری سمفونی مردگان این بود که شخصیت اورهان قوت لازم برای بازنمایی سوی ویرانگر طمع و آز بشری را نداشت. به عبارات دیگه اورهان قابیل خوبی نبود. من در کل از شخصیت قابیل خوشم میاد. بیشتر نویسندگانی که با کهن داستان " قابیل با بیل هابیل را کشت" کار می کنند مجذوب سوی سرکش، حسود، و ناراضی قابیل می شوند و از دل این جذبه یک قدم به شناسایی سوی سرکش وحسود و ناراضی آدمیزاد نزدیکتر می شوند.شخصیت اورهان بیشتر ساخته و پرداخته پدر خانواده بود و هر آنچه در مورد او نصیبمان می شد از لابلای گفتگوهای والدین اورهان بود. یعنی حتی اختصاص شروع داستان به اورهان کمکی به حالش نکرده بود در حالیکه بقیه هویت بارزتری داشتند. یعنی من با صاحب کارخونه پنکه سازی در اردبیل ارتباط بهتری برقرار کردم تا اورهان. اذعان دارم که ممکنه برقرار نشدن ارتباط بین ذهن من و شخصیت اورهان صرفا به من خواننده برگرده اما ذهن من پر است از مثالهایی که نمی توانم آنها را به میدان مقایسه فرا نخوانم. چون در پست های بعدی صحبت از جان اشتاین بک است بد نیست یک ارجاع کوچولو بدهیم به شرق بهشت , و هابیل و قابیل آن داستان. بگذارید اعتراف کنم که توقع من از رمان نویسان ایرانی خیلی بالا است.
خیلی ممنون میله جان که با معرفی یک کتاب ما ساکنان تنبل خانه شاه عباسی را به چالش فکری می کشید.
سلام بر کامشین گرامی
اگر بازپرس جور دیگری عمل میکرد غیرعادی بود. مال من هم همینجوری عمل میکند و به همین خاطر من یک نیمنمره جهت استانداردسازی نمره برای رمانهای ایرانی در نظر گرفتهام! این بازپرس را ما از مغازه یا دیجیکالا سفارش نمی دهیم که نوع و مدل و سازنده آن را خودمان انتخاب کنیم... به هر حال ناخودآگاه جمعی ما هم تاثیرات خودش را میگذارد. عوامل دیگر هم به همین ترتیب.
و اما در مورد شخصیت اورهان و قوت آن فکر میکنم باید بیشتر فکر کنیم و صحبت کنیم. دوست ندارم در موضع وکیل مدافع داستان قرار بگیرم! اصلاً چرا!؟ نه وکالتی دارم و نه صلاحیتی پس بیایید با هم همفکری کنیم. در میان هابیل و قابیل این داستان کدامشان شخص اول داستان است؟ با توجه به موومانها به نظر من آیدین در اولویت اول قرار میگیرد چرا که در موومان اول که دوربین روایت کنار اورهان است و او میرود که کار آیدین را یکسره کند بیش از آنکه ما با اورهان آشنا شویم ذهنمان به سمت آیدین کشانده میشود. در موومان دوم دوربین روایت اگرچه کلیت خانواده را مدنظر دارد بیشتر به سمت آیدین متمایل است و این راوی سومشخص خیلی کم به سراغ اورهان میرود. موومان سوم را سورمه روایت میکند و از او هم انتظار نیست که برای ما از اورهان بگوید. موومان چهارم هم که مشخص است و... در واقع هابیل همانطور که در طول تاریخ قابیل را به حاشیه برده است در این داستان هم موفق شده است که نقش اول را به خود اختصاص دهد! و اورهان را بیشتر در آینه خاطراتی که از دیگران به یاد میآورد و اندک اشاراتی که دیگران میکنند به تصور و تصویر درمیآوریم. این به نظرم انتخاب عامدانه نویسنده است و انطباقی با حکایت هابیل و قابیل در بلاد خودمان دارد.
نویسنده میبایست برای تقویت شخصیت اورهان بیشتر و بیشتر از او بنویسد اما به نظرم آنوقت ما با داستان دیگری مواجه میشدیم.
حالا اگر همت کردی و یک نوبت دیگر کتاب را بخوانی ممکن است شرایط تغییر کند.
باز هم ادامه خواهیم داد.
شرق بهشت را حدود سی سال قبل خواندهام و حقیقتاً هرچه زور زدم چیز دندانگیری به یادم نیامد
این کتاب را که خواندم، فهمیدم تا دوباره نخوانمش، نمیتوانم دربارهاش بنویسم ... و هر بار کتاب را دستم گرفت، بعد از چند فصل، یاد سوختنها نگذاشت جلوتر بروم ... پستتان را که خواندم، بخشی از آن عطش برطرف شد؛ ممنون از نوشتهی دقیق و خوبتان.
پ.ن: برای 22؛ خیلی از ماها، «غمپرست»ایم ...
سلام دوست عزیز
برطرف شدن کامل عطش خیلی هم خوب نیست موجب حرکت و فعالیت ما میشود.
خوشحالم که این نوشته به کارتان آمده است.
خیلی از ماها...
ممنون
با درود فراوان
خب الان رسیدم به این رمان ولی چند تا پست دیگه نیاز به نظرات من داره
کتاب عالی بود ولی نمیشه گفت شاهکار
به نکته باید بگم شاید من بد فهمیدم.۱۳۲۰ ک روس ها اومدن بچه ها کوچیک بودن و از اونجایی میگم ک وارد خونه شدن و ایدین ک کوچیک بود رو بغل کردن و ایدین گفت بنگ و اونا خندیدن.ولی چند جای دیگه مثلا تو ۴۰ سالگی یا ۲۹ سالگی ایدین وقتی داشت روزنامه میخوند هی میگفت مسکو فتح شد یا هیتلر دنیارو گرفت.البته من میگم شاید روزنامه های قدیمی فقط ب دستش میرسید.یا از رو عادت هر روزنامه ای ک دست میگرفت ذهنی اون اخبار قدیمی رو میگفت.
ایاز پاسبان ک فکر میکنم دوستی صمیمی با جابر نداشت و از این مدل دوستا زیاد داشت تو بازار ک هر کس فکر میکرد ایاز برادرشه ولی ایاز برای جیب خودش رفاقت میکرد
ترس برادر مرگ هست و من با چشمم دیروز عصر به این جمله امروز رسیدم.دیر رسیدم
فعلا همینا یادم اومد ولی شاید باز بیام اینجا زیر همین پست نظر بدم.
آخ آخ آیدا
سلام بر مارسی
دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است
بین عالی و شاهکار فاصله فقط یک مو اختلاف سلیقه است!
.......
در مورد روزنامه و جملاتی که آیدین درخصوص فتح مسکو و هیتلر میگوید ناظر به شرایطی است که بر سر آیدین آْمده است. در واقع روزنامه نمیخواند بلکه همان جملات را با نگاه به روزنامه تکرار میکرد. موردی قبل از بروز جنون آیدین یادم نمیآید که حاوی این سخنان باشد. قسمت اول هم از لحاظ تاریخی در همان سال 1355 است که دیگر آیدین دچار جنون شده است.
ایاز پاسبانی بود که به هر حال مطابق عرف آن زمان از کاسب هایی مثل جابر حق و حساب میگرفت. تاثیر حرفهای ایاز بر جابر کاملاً در داستان مشخص است. حالا نیاز نیست حتماً صمیمیت هم چاشنی قضیه باشد. مهم همان تاثیر کلام است که بود.
...
آقا مراقب خودتان باشید
وقتی بذر کینه کاشته میشود همه چیز فرو میپاشد.نویسنده نیجریه ای اقای آچه به
آتش کینه و نفرت و حسادت وقتی بالا بگیرد دودمان همه را به باد میدهد.
بله واقعاً این کینه و نفرت بد دردی است.
چه یاد خوبی از آچهبه کردی... یادش به خیر
سلام و خدا قوت
کتابی که خیلی در موردش شنیده بودم. میدونستم که کتاب خوبیه ولی وقتی خوندم واقعا شوکه شدم. اگه اسم نویسنده رو ندونید به احتمال زیاد فک می کنید که یکی از کارای گابریل گارسیا مارکز یا پائولو کوئیلو یا چه میدونم یکی از اعجوبه های ادبیات جهان باشه. به نظرم این کتاب در حدی هست که بیاد توی لیست صد کتابی که قبل از مرگ باید خوند. بعد از خوندنش مشتاق شدم آثار دیگه ی نویسنده رو بخونم. سال بلوا اسم یه کتاب دیگشه، اونم واسه خودش شاهکاریه. واقعا ارزش داره که آدم بقیه آثارشم بخونه ولی فعلا درگیر چنتا کتاب دیگم.
خدایا آدم هرچی کتاب میخونه بیشتر میفهمه که هیچی نخونده. چقد کتابای خوب هست، هروقت میرم کتابخونه یا کتاب فروشی احساس سرخوردگی و حقارت می کنم.
سلام دوست عزیز
ممنون. سلامت باشید.
یکی از رمانهای برتر ایرانی. بدون شک.
آنقدر خوب بود که دلم نیامد تا الان کتاب دیگری از نویسنده بخوانم که نکند این حس خوب در مورد نویسنده خدشه دار شود البته این را صرفا جهت تاکید بر معرکه بودن اثر گفتم.
در آینده به سراغ کارهای دیگر ایشان خواهم رفت.
موفق باشی رفیق
من دو کتاب روز بلوا و سمفونی مردگان رو خوندم و با وجودیکه خواننده رو وادار میکنه در عمق داستان ورود کنه و دلش نیاد کتاب رو زمین بزاره ولی بعد از پایان به خودم گفتم دیگه هرگز کتابهای عباس معروفی رو نمیخونم چرا که بخاطر نقاط مبهم و کوری که وجود داره و پریدن های زمانی مکرر ، که خواننده رو گیج میکنه ، گاهی مثل شیخصیتهای داستان احساس میکردم خودمم دارم اسیر جنون میشم . شاید از بیسوادی من در هضم این مدل نوشته ها باشه . ولی بنظرم کتاب باید همه کس فهم باشه . من کتاب رو خوندم ولی خودم باید حدس بزنم که آیدا چرا خودکشی کرد . سوری چی شد . چرا یوسف نمی مرد . چطور اینقدر خشونت حال به هم زن . و اینهمه سرمای کشنده . چرا همه شخصیتهای داستان رو از یه جایی به بعد باید دنبالشون بگردیم که چی شدن . ما خانواده های پدرسالار زیاد داشتیم اما هیچکدام تا این اندازه فلاکت از سر وروی خانواده که نمیریخت ، طوری که انسان از زندگی سیر بشه . من کلا حالم بد شد از خواندن این کتاب و حتی روز بلوا . هیچ دلم نمیخاد که از طریق خواندن یک کتاب به بدترین حالت ممکن برسم تا درسی بگیرم . کتاب باید حالمونو خوب کنه نه به جنون برسونه . این روش کتاب که باید سر و ته رو بهم بچسبونی تا موضوع رو درک کنی رو دوست ندارم و بنظر من اصلا جالب نیست .
سلام دوست عزیز
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرتان
سالها قبل یک گروه بندی تجربی انجام داده بودم که هر سال تقریبا آن را یادآوری و تاکید می کنم. برای انتخاب کتاب به کار می آید. این لینک :
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1397/01/27/post-673/%
شما به نظرم از گروه A انتخاب کنید فقط.
موفق باشید.