مقدمه اول: در مشخصات ذکر شده در ابتدای کتاب، عبارت «داستانهای کوتاه» آمده و در معرفی پشت جلد از آن به عنوان «رمان» یاد شده است. تصمیمگیری و قضاوت در این مورد ساده نیست! میتوان گفت کتاب مجموع 9 داستان کوتاهی است که برخی از آنها پیوستگی عمیق با یکدیگر داشته و بقیه داستانها نیز با آن گروه اصلی دارای مشترکات و تقاطعاتی هستند و میشود گفت که این داستانها مجموعه منتظمی را پیرامون مسائل هائیتیتبارهای مهاجر در آمریکا شکل میدهند.
مقدمه دوم: چند روز قبل که در مورد جانی آبس گارسیا نوشتم و نامهاش را منتشر کردم (اینجا) واقعاً فکر نمیکردم به این زودی گذارم به کشوری برسد که جانی در آن ناپدید شد! دنیای کوچکی است. هائیتی هم کشور بسیار کوچکی است با اکثریت قریب به اتفاق سیاهپوست: اولین کشور در میان کشورهای آمریکای لاتین که به استقلال دست یافت، تنها کشور فرانسویزبان در آن منطقه، فقیرترین کشور نیمکره غربی، دارای پایینترین سرانه ناخالص تولید داخلی در میان کشورهای غیرآفریقایی، دارای یکی از پایینترین رتبهها در شاخص توسعه انسانی و... خلاصه اینکه هائیتی کشور «ترین»هاست. خواندن سفرنامه یکی از هموطنان در اینجا خالی از لطف نیست.
مقدمه سوم: بین تمام این شخصیتهای دیکتاتور که در داستانها و ... با آن مواجه شدهایم نقاط مشابه زیادی وجود دارد. اگر بخواهیم به یک خصوصیت مشترک اشاره کنیم آن خصوصیت میتواند بیاهمیت بودن جان انسانها باشد.
******
شخصیتهای مختلفِ داستان اگرچه همگی در آمریکا زندگی میکنند اما نمیتوانند خود را از مشکلات زادگاه و گذشتهی خود خلاص کنند و البته با مشکلات خاصِ مهاجرت نیز دست به گریبان هستند. در بخش اول با دختری جوان همراه هستیم که در نیویورک به دنیا آمده است اما مواجهه با حقایقی از گذشتهی والدینش، زندگی او را تحت تأثیر قرار میدهد. در داستان دوم مرد جوانی است که پس از هفت سال زندگی در مهاجرت، میخواهد به استقبال همسرش برود که بعد از این همهسال کارش به سرانجام رسیده و میتواند به نزد شوهرش بیاید. در داستان سوم با پرستار جوانی روبرو هستیم که والدینش در گذشته تمام دار و ندارشان را هزینه کردهاند تا او بتواند درس بخواند و در آمریکا آیندهای برای خود دست و پا کند و حالا این زن جوان علاوه بر جبران فداکاریهای خاواده با مشکلات شخصی خود دست به گریبان است و در بخشهای بعدی نیز شخصیتهای دیگر به همین ترتیب... یکی از مشکلات مشترک این شخصیتها موضوع «زبان» است که آنها را به سمت سکوت و تنهایی سوق میدهد. مسئلهی دیگر اتفاقاتی است که در گذشته و حال در وطنشان رخ داده و میدهد و این نیز مانند زبان، جبری است که از آن گریزی قابل تصور نیست. اما مگر در هائیتی چه خبر بوده است!؟
یکی از رکوردهای هائیتی تعداد بالای کودتاهای نظامی است! آدم میماند این هوس به قدرت رسیدن را در این کشور فقیر و بدون منابع چطور تحلیل کند. در ایام نوجوانی یکی از گزارههایی که زیاد به چشم یا گوش من میخورد این بود که تمام بدبختی ما به خاطر نفت است و اگر روزی این نفت تمام بشود، اوضاع خوب خواهد شد و غارتگران داخلی و خارجی دست از سر کشور برمیدارند! هائیتی نشان میدهد که این گزاره بیش از یک تاکسیشر نیست و دیکتاتورها در بیابان بی آب و علف هم میتوانند رشد و زاد و ولد کنند.
غیر از حضور متواتر نظامیان در صحنه، این کشور شاهد ظهور یکی از دیکتاتورهای غیرنظامی شاخص در عالم سیاست بوده است: فرانسوا دووالیه ملقب به پاپادوک (بابا دکتر). این پزشک سیاهپوست در سال 1957 با یک انتخابات به قدرت رسید و آن را قبضه کرد و دیگر رها نکرد. قوانین را تغییر داد و مخالفین را تارومار کرد و خود را منتخبِ مسیح خواند و ولایتش را در امتداد ولایت مسیح بازتعریف کرد. او همچنین بر موج ملیگرایی سوار و خود را نماد ملت و سرزمین میخواند و سرنگونی خود را مترادف با فنای کشور عنوان میکرد. وقتی دوره ریاستش طبق قانون اساسی به سر آمد در یک انتخابات فرمایشی، حائز اکثریت صد درصدی آرا شد و دلش رضا نداد که خواست مردم را برای باقی ماندن در قدرت نادیده بگیرد!
او که طبیعتاً از همان ابتدا از کودتای نظامیان واهمه داشت برای تضمین بقای خود به تأسیس یک گروه شبهنظامی یا لباسشخصی اقدام کرد. این گروه به «تونتون ماکوت» معروف بود که معنای آن میشود «جنی که شبها بچهها را میخورد» که تقریباً همان لولوخورخورهی خودمان میشود که اسم بسیار بامسمایی است. ماکوتها عمدتاً ریشه در مناطق روستایی داشتند که به دووالیه اعتقادی ویژه و همچنین خشمی نهفته نسبت به شهرنشینان و صاحبان قدرتِ پیشین و نخبگان و... داشتند. یک ماکوت واقعی و بصیر کسی بود که بتواند به خاطر حکومت پدر و مادر خودش را هم بکشد. تعداد آنها در یک دوره کوتاه به دو برابر نظامیان ارتش رسید و با توجه به تصفیههای پی در پی و گاه خونینی که دووالیه در سطح امرای ارتش صورت داد، خطر کودتا کمرنگ شد.
ماکوتها که عمدتاً درآمد ثابت و رسمی نداشتند از طریق باجگیری و غارت و چپاول کسب درآمد میکردند. دووالیه به کمک ماکوتها توانست یکی از طولانیترین دورههای حکومتی در هائیتی را تجربه کند و کاری کرد که پس از مرگش ژانکلودِ نوزده سالهاش (معروف به بچهدکتر) به قدرت برسد. این پدر و پسر در مجموع سی سال بر این کشور تسلط کامل داشتند. در تمام این سالها و حتی دورههای پیش و پس از آن، دمدستترین راه رهایی مردم، مهاجرت بود. روایات این کتاب نشان میدهد این راه به حل مسئله منتهی نمیشود.
اما ژالهکش به چه معناست؟
ماکوتها همانطور که از معنای اسمشان برمیآمد عملیات سرکوبی خود را عمدتاً شبانه انجام میدادند. از نیمههای شب تا سحرگاه و بیشتر هم ساعات نزدیک به صبح، یعنی درست زمانی که ژاله و شبنم بر روی برگ درختان مینشیند. طبعاً با سبک خشونتباری که داشتند پس از عملیاتشان بر روی برگها اثری از ژاله و شبنم باقی نمیماند. ژالهکش این افراد هستند.
در ادامهی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
ادویج دانتیکا (1969) در پورتوپرنس، پایتخت هائیتی به دنیا آمد. در دو سالگی پدرش به آمریکا مهاجرت کرد و دو سال پس از آن مادرش نیز به پدر پیوست و ادویج کودکی خود را نزد اقوام سپری کرد تا نهایتاً در دوازدهسالگی به سوی والدینش در نیویورک رهسپار شد. او به واسطهی همان مشکلات زبانی فردی گوشهگیر شد و به ادبیات پناه برد و چه پناهی بهتر از خدای ادبیات! او که در ابتدا قصد داشت پرستاری بخواند سر از ادبیات فرانسه درآورد و نهایتاً فوقلیسانش را در نویسندگی خلاق از دانشگاه براون در ردآیلند اخذ کرد. در همین سال (1994) اولین رمانش به چاپ رسید. ژالهکش در سال 2004 منتشر شده است و نویسنده بابت آن کاندیدای دریافت جایزه کتاب ملی آمریکا شده است. از دانتیکا تاکنون چهار رمان و دو مجموعه داستان و چند رمان نوجوان و کودک به چاپ رسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه شیوا مقانلو، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1388، 230 صفحه، شمارگان 1500 نسخه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: گراهام گرین رمانی دارد به نام مقلدها که به هائیتی در همین دوران دووالیه میپردازد. جملهای کوتاه از آن داستان توسط دانتیکا استفاده شده است که مرورش خالی از لطف نیست: «در این شب، ظلماتی بیش از این ناممکن است.»
پ ن 3: کتاب بعدی جلاد (پر لاگر کوئیست) خواهد بود. کتابهای پس از آن: « «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین.
پ ن 4: مواردی جهت اصلاح (تایپی و نگارشی و...) به چشمم خورد که چون تعدادش زیاد نبود به آن اشارهای نکردم. چنانچه مترجم یا ناشر مایل بودند برای اصلاح در اختیارشان خواهد بود.
مقدمه اول: وقتی در زندگینامه بهرام صادقی غور کنیم ممکن است به این نکته فکر کنیم که محیط جغرافیایی، اجتماعی، سیاسی و ... واجد چه مؤلفههایی است که این همه استعداد در آن نفله میشود. تمام داستانهای کوتاه این نویسنده (تقریباً 30 داستان) و این یک داستان بلند (ملکوت) در مقطع بیست تا سی سالگی ایشان به چاپ رسیده است و پس از آن دوران خاموشی و سپس مرگ زودرس و فراموشی.
مقدمه دوم: اگر بخواهم از داستانهایی که یکی از شخصیتهای اصلی آن شیطان باشد و در مورد آن در وبلاگ نوشته باشم یاد کنم، اولین گزینه مرشد و مارگریتا است. ملکوت البته قبل از آن به چاپ رسیده است (نوشتن نه! بلکه انتشار) ولی صادقی تجربه یکی از دوستان نزدیکش (تقی مدرسی) را در این زمینه پیش چشم داشته است و اتفاقاً در داستان مستقیماً به آن اشاره میکند: «یکلیا و تنهایی او».
مقدمه سوم: بر اساس این داستان یک فیلم سینمایی به کارگردانی خسرو هریتاش در سال 1355 ساخته و در پنجمین دوره جشنواره جهانی تهران به نمایش درآمد اما هیچگاه اکران عمومی نشد. نکته جالب این است که هیچ نسخهای از این فیلم موجود نیست و از نایابترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران محسوب میشود. بهروز وثوقی در نقش دکتر حاتم، عزتالله انتظامی در نقش م.ل و جمشید گرگین در نقش منشی جوان هنرنمایی کردهاند.
******
داستان با این جملات آغاز میشود:
در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهرهی او بطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس میتواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سبزهی باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایههای وهمانگیز به وجود میآورد و در آب جوی برق میانداخت که گویی ابدیت در حال تکوین بود.
جملهی اول درخشان است. خیلی ساده از حلول جن در بدن یک انسان خبر میدهد، گویی اتفاق محیرالعقولی رخ نداده است و همانطور که «ساعت یازده» را هر روز و «چهارشنبه» را هر هفته تجربه میکنیم انگار حلول جن هم به همان اندازه بدیهی است! جملهی دوم هم دست کمی از اولی ندارد. راوی مدعی است که هرکسی میتواند تخمین بزند که آقای مودت تا چه حد از این واقعه متعجب شده است چرا که چهرهی او همیشه متعجب و خوشحال است! دقت دارید که تقریباً با این مشخصات نمیتوان میزان تعجب کسی را حدس زد! از این که بگذریم، اگر چنین اتفاقی رخ دهد معمولاً «میزان تعجب» را باید در چهرهی شاهدان اتفاق جستجو کرد و نه در کسی که خود سوژهی تعجب است.
این دو جمله، چه به ظرایف آن دقت کنیم و چه با سرعت از آن بگذریم، قابلیت کشاندن خواننده را به داخل داستان دارد. این آغاز هم از فضای سورئال داستان و هم از طنازی نویسنده خبر میدهد. اما داستان از چه قرار است؟ سه همراهِ آقای مودت در داستان با این عناوین معرفی میشوند: مرد چاق، مرد ناشناس و مرد جوانی که منشی یک اداره است. به اصرار منشی جوان که فردی متعهد و مسئولیتپذیر است مودت را پشت جیپ انداخته و برای درمان به شهر میبرند. در راه در مورد این بحث میکنند که او را پیش جنگیر و رمال ببرند یا دکتر. با توجه به زمان ورود آنها به شهر تنها گزینه مطب دکتر حاتم است که اگرچه پشت درِ آن نوشته شده که تا ساعت یک نیمهشب دایر است اما تا صبح مراجعهکنندگان را میپذیرد! دکتر حاتم هم با موضوع به سادگی برخورد و استدلال میکند چون جن برای بدن، یک جسمِ خارجی است و تنها فضایی که این جسم میتواند وارد آن شود معده است، عمل تنقیه را آغاز میکند. در تمام طول درمان منشی جوان و دکتر با یکدیگر گفتگو میکنند. صحبتهایی که حاوی نکات بااهمیتی است...
در ادامهی مطلب به داستان و محتوای آن خواهم پرداخت.
******
بهرام صادقی (1315-1363) در نجفآباد به دنیا آمد و دوران دبیرستان را در دبیرستان ادب اصفهان سپری و در سال 1334 وارد دانشگاه تهران در رشته پزشکی شد. او که در دوران نوجوانی در زمینه ادبی فعالیت داشت در دوره دانشجویی وارد عرصه نوشتن داستان کوتاه شد و نوشتههایش به مجله ادبی سخن که ورود به آن به هیچ وجه ساده نبود، راه پیدا کرد. او خیلی زود به هیئت تحریریه این مجله پیوست و علاوه بر این در محافل و مجلات ادبی آن زمان فعالیت داشت. داستانهای کوتاه او عمدتاً در کتاب «سنگر و قمقمههای خالی» منتشر شده است. ملکوت در سال 1340 در کتاب هفته چاپ شد. صادقی بدون گرفتن مدرک به سربازی رفت و بالاخره چندین سال بعد در اوایل دهه 50 مدرک خود را اخذ کرد. در چهلسالگی ازدواج کرد و در 48سالگی از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات کتاب زمان، چاپ سوم 1351، 91 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8)
پ ن 2: من مدعی خوب خواندن نیستم اما دوست دارم در این زمینه تلاش کنم چون عقیده دارم خوب خواندن یک امر تزئینی و تفننی نیست! ما در زمینه خوب شنیدن و خوب خواندن و خوب فهمیدن نظرات دیگران واقعاً مشکل داریم. به طرز وحشتناکی مشکل داریم. رفع این اشکال را به آینده محول نکنیم. شاید یکی از دلایل نفله شدنهایی که در مقدمه اول به آن اشاره شد همین امر باشد.
پ ن 3: کتاب بعدی ژالهکش (ادویج دانتیگا) خواهد بود. کتابهای پس از آن: «جلاد» اثر پرلاگر کوئیست، «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین.
مقدمه اول: سور بز یکی دیگر از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا است که واقعاً قابل توصیه است. در میان آثار ایشان، حداقل در میان آنهایی که خواندهام، این اثر یکی از سادهترینهاست. داستان توسط راوی دانای کل در سه زمان مختلف روایت میشود. سه خط داستانی که با هم ارتباط دارند و در مجموع بهنحوی استادانه زندگی و زمانهی رافائل لئونیداس تروخیو دیکتاتور معروف که سه دهه زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت، برای ما روایت میکند.
مقدمه دوم: یکی از شخصیتهای داستان فوق، جانی آبس گارسیا است. او که در زمان به قدرت رسیدن تروخیو کودکی هفت هشت ساله بود در اواخر دوران دیکتاتور رئیس مهمترین بخش امنیتی سیستم بود. او مشت آهنین تروخیو بود و حتی در همان دوران در میان تروخیستها نیز آدم منفوری بود و به همین خاطر پس از مرگ دیکتاتور، به مقام سفیر دومنیکن در ژاپن منصوب و در واقع شوت شد. او البته در این مقام نماند و به اروپا رفت و چند سال بعد به عنوان مشاور امنیتی به خدمت رئیسجمهور هائیتی در آمد. این مقام برای او خوشیمن نبود و خیلی زود ناپدیدونده شد!
مقدمه سوم: یوسا در کتاب روزگار سخت که هنوز موهبت خواندنش نصیبم نشده به سراغ دوران حکومت جاکوبو آربنز در گواتمالا رفته است؛ حکومتی که طی یک انتخابات دموکراتیک روی کار آمد و با یک کودتا ساقط شد و ... یوسا در این داستان هم از حضور جانی آبس بهره برده است. شاید به زودی من هم بهرهمند بشوم!
******
آقای موسوم به میلهی بدون پرچم
آیا در وبلاگ شما توهین به اسطورههای ملل دیگر مجاز است؟! آیا شما آزادی را برای همین لجنپراکنیها و آلتِ دست امپراتوری رسانهها شدن میخواهید؟! حرفِ آخرم را همین ابتدا میزنم که از دیدگاه شما نسبت شخصیت بزرگواری چون تروخیو بیزارم. شما یک روز هم کار اجرایی نکردهاید و با سختیهای آن آشنا نیستید پس چگونه به خود اجازه میدهید این خزعبلات را علیه ایشان رواج دهید؟ متأسفانه چنان تحت تأثیر تبلیغات روشنفکران چپی و نویسندگان راستی قرار گرفتهاید که کور شدهاید. مرحوم تروخیو در زمان حیاتش چنان خدماتی به کشورش ارائه کرد که هیچ مورخی قادر نیست آن را به شمارش درآورد. کشوری که تا پیش از آن با سوزاک و سفلیس دست به گریبان بود و در جهل و بدبختی دست و پا میزد تحت رهبری داهیانه ایشان به جایگاهی رسید که در تمام کهکشان راه شیری زبانزد خاص و عام است. به همین خاطر است که دومنیکنیها او را میپرستیدند و دلشان برای او میتپید و کیلومترها صف ایستادند تا به تابوت او ادای احترام کنند. همین امثال شما و اربابانتان در واقع از اوجگیری جمهوری دومنیکن وحشت داشتید و شب و روز تلاش میکردید که پیشرفتهای ما را تخطئه کنید.
در مورد خودم هیچ دفاعی نمیکنم چون مشخص است که اصلاً از زیر و بم سختیهای کار ایجاد امنیت اطلاعی ندارید. نفرت دیگران از امثال من خود نشان از حقانیت ماست. درد من درک نشدن خدمات رهبری همچون تروخیوست. همین امثال شما که از «کلمه قبیحه آزادی» دم میزنید باعث شدید یک عده خائن دنیا را از خدمات او محروم کنند. در تمام مطلبت هیچ اشارهای به محکومیت ترور تروخیو ندیدم، آیا ترور خوب و ترور بد داریم؟! دست تو و امثال تو در این بزنگاههاست که رو میشود.
من شهادت میدهم که تروخیو هیچگاه خودش اقدام به تغییر نام پایتخت نکرد و بلکه این مردم بودند که در اقدامی خودجوش نام او را بر شهر گذاشتند و آنقدر آن را تکرار کردند که مجریان قانون و نمایندگان ناچار به تبعیت شده و نام پایتخت را تغییر دادند. واقعاً برایتان متأسفم که عشق مردم به تروخیو را ناشی از ترس یا عادت به بردگی و چاپلوسی قلمداد کردهاید.
در پایان امیدوارم به حق همان بانوی آلتاگراسیا به آرزویتان که زندگی در یک کشور عادی و... و به قول خودتان همان زندگی معمولی برسید تا ببینم چه ]...[ میخورید. ضمناً جهت اطلاع شما و امپراتوری رسانهها عرض میکنم که من در سال 1967 نمردم بلکه ]...[ و به حول و قوه الهی وقتش که برسد باز خواهم گشت و آن روز روزیست که باید حساب پس بدهید. وای بر شما.
بدون هرگونه ارادتی
جانی آبس گارسیا
******
پ ن 1: لازم است در مورد نامهی جانی آبس توضیحاتی بدهم؛ یوسا در سور بز بسیار دقیق و استادانه وضعیت مملکت و مردم و حتی کارگزاران حکومتی را ذیل یک نظام دیکتاتوری در قالب داستان شرح داده است. دفاع از تروریستها به یوسا نمیچسبد. در مطلبم به صراحت گفتهام که در نظر همگان تنها راه خروج از بنبستی که تروخیو به وجود آورده است مرگ اوست و همین نشان میدهد هزینههای این سبک حکومتگردانی چقدر بالاست. در واقع ایشان خودشان کاری کردهاند که به اینجا رسیدهاند. حداقل به کسی مثل جانی آبس نمیرسد که از ما بابت حمایت کردن و نکردن از ترور و کودتا خرده بگیرد! ایشان خودش سالها اینکاره بوده است. نکته بعد اینکه الان در دنیا از هر صد نفر بپرسی دومنیکن کجاست بالای نود درصدشان و بلکه نود و هشت و سه دهم درصد آنها نمیدانند دومنیکن کجای دنیا هست چه برسد که از پیشرفت آنها وحشت داشته باشند. بخشی از آن یکی دو درصد هم ما ایرانیانی هستیم که از طریق سازوکار اخذ پاسپورت دومنیکن در فضای مجازی از وجود آن باخبر شدهایم که آن هم مربوط به جزیره دومنیکا است و نه دومنیکن! مراقب باشید اشتباه نکنید. نکته آخر هم اینکه این وبلاگ به آبدارخانهی رسانهای هم وصل نیست چه رسد به امپراتوری آن! توهم ایشان بدجور بالا زده است.
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
مقدمه اول: گفتگو در کاتدرال یکی از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا، نویسنده پرویی برنده جایزه نوبل ادبیات به حساب میآید. از لحاظ پیچیدگی فرم و ساختار در نوع خود یگانه است و برای خواننده سختیهای زیادی به همراه دارد و البته به همین میزان برای خوانندهی پیگیر و باحوصله و علاقمند، لذت و منافع فراوانی به همراه دارد. قبلاً در دوران جوانی! اینجا مختصری در مورد آن نوشتهام... اگر احساس کردید زمان خواندن آن رسیده و توان لازم در شما پدید آمده حتماً لینکی که گذاشتهام را بخوانید و ببینید منظورم از پیچیدگی چیست. این داستان بطور کلی دوران دیکتاتوری نظامی ژنرال اودریا در پرو را مد نظر قرار داده است و به نوعی اثرات زندگی در ذیل چنین نظامی را میکاود.
مقدمه دوم: یکی از شخصیتهای داستان فوق، دون کایو برمودس است. او در واقع رئیس بخش امنیتی سیستمی است که ژنرال اودریا در ابتدای روی کار آمدن شکل میدهد. شاید مایه تعجب باشد اما قبل از این سِمَت، کار او فروش تراکتور بوده است! بعد از روی کار آمدن استعداد عجیب و غریبش را در این حوزه کاری نشان میدهد. او آدم بسیار... چی بهش میگن... همون... کارکشتهایست!
مقدمه سوم: در این وبلاگ مکاتبه با شخصیتهایی نظیر دون کایو سابقه داشته است. معمولاً در مورد هر کتابی که میخوانم چنین اقدامی را انجام میدهم اما خُب، این دوستان به ندرت جواب مرا میدهند و گاهی آنقدر دیر جواب میدهند که به انتشار مطلب مربوطه نمیرسد. در مورد این نامه هم من نتوانستم قاطعانه تشخیص بدهم نامهای که ده سال قبل نوشتم تازه به مقصد رسیده و ایشان جواب دادهاند یا اینکه نه، همان زمان به مقصد رسیده و دون کایو پاسخ داده و این پاسخ الان بعد از ده سال به دست من رسیده است! مهمترین قرینه و نشانه از لحاظ زمانی اشارهایست که به گابریل گارسیا مارکز دارد و به نظر میرسد هنگام نگارش نامه مارکز هنوز زنده است البته این در مورد شخصیتهایی مثل دون کایو قرینهی معتبری نیست!
******
آقا یا خانم میلهی بدون پرچم
از دیدن پاکت نامهات شگفتزده شدم! خط بطلانی بود بر داستان این پیرمرد کلمبیایی و ثابت کرد هنوز کسانی هستند که به امثال ما نامه بنویسند، آن هم از جایی که اسمش هم برای خیلیها آشنا نیست. وقتی نامه را باز کردم از ترجمهی آن پاک ناامید بودم و گمان نمیکردم در این مکان دورافتاده کسی را پیدا کنم تا بتواند در این زمینه کمکم کند ولی در کمال تعجب متوجه شدم رقیب شطرنجبازم در همین پارک نزدیکِ خانه هموطن شماست و او بود که مرا خبردار کرد تعداد شما کم نیست و حتی نماینده این ناحیه در مجلس ایالتی نیز هموطن شماست! ظاهراً میزان اضافهکاری همکاران من در کشور شما خیلی بالاست. به هر حال زودتر از آنچه که فکر میکردم نامه شما را خواندم. اگر به انگلیسی نامه را نوشته بودید دردسر من به مراتب بیشتر بود!
در مورد تکنیکهای تخصصی حوزه کاری من سؤالاتی را پرسیده بودی و ننوشته بودی این اطلاعات را برای چه کاری میخواهی؛ علیرغم تأکیدت که صحبتهای من جایی درز نخواهد کرد به من حق خواهی داد که اعتماد نکنم. استفاده در تحلیل داستان یا نوشتن داستان مرا قانع نکرد که اسرار کاری را، آن هم در کاری مثل کار ما، که برایش میلیونها سول میپردازند و مشتریان دست به نقد همواره به صف ایستادهاند، برملا کنم. در همان مأموریت کاخامارکا یادم هست که یکی از بچهها که حسابی مست کرده بود رو به صف دانشجویان فریاد میزد که من اگر لازم باشد سر بچههای خودم را گوش تا گوش میبرم؛ او را به گوشهای کشاندم و تذکر دادم اسرار کاری را اینگونه افشا نکند. به نظرم در همان حد و حدودی که یوسا در داستانهایش بیان کرده است برای تحلیل شما کفایت میکند. البته چیز مخفیانه و محیرالعقولی هم نیست! خودت هم به برخی از آنها اشاره داشتی اگرچه نمیدانم چرا از آنها تحت عنوان روشهای نخنما یاد کرده بودی. برایم عجیب بود. آیا اگر میلیونها بار برای حل معادلات درجه دوم از روش ریشه گرفتن استفاده شود این روش نخنما میشود!؟ آیا دیگر جواب نمیدهد؟! در همان دورهی مسئولیت من چندینبار دانشجویان دانشگاه سنمارکوس تجمعات اعتراضی داشتند و من هر بار با همین گروههای لباسشخصی که داستان تشکیل آنها را خواندهای قضیه را جمع کردم؛ بچهها را میفرستادم توی خیابان میرافلورس که با سنمارکوس فاصله زیادی داشت، شیشه مغازهها و بانک و امثالهم را پایین میآوردند، یک سری از بچهها را میفرستادم که آزادانه مهارت خود را در خالی کردن ماشین و مغازه و خانهی مردم نشان بدهند تا مردم عادی را در مقابل مخالفین قرار بدهم. بعد هم آنقدر این قضیه را در روزنامههایمان طرح و تکرار میکردیم تا دل موافقانمان قرص شود. اینکه مخالفین بدانند کار چه کسی بوده است اهمیتی نداشت، مهم این بود که موافقان حس کنند که ما محکم سر جایمان ایستادهایم و دلشان قرص بشود. احتمالاً میدانی که این قرص شدن دل چه اهمیت ویژهای دارد. اگر بخواهم حکومت را به یک چهارپایه تشبیه کنم، چهار پایهی آن مشروعیت، رضایت مردم، کارآمدی، و اتحاد گروه حاکم خواهد بود. در کشور ما پرو و دیگر دیکتاتوریهای نظامی آمریکای جنوبی معمولاً سه پایهی اول معیوب و مفقود است لذا حکومتها باید تلاش میکردند روی همین پایه چهارم حسابی مایه بگذارند. آن قرص شدنِ دل که گفتم برای همین پایه چهارم است. وظیفه من و همکارانم حفظ و تقویت همین اتحاد بود و البته اخلال در شکلگیری اتحاد در طرف مقابل که این هم در جای خود بسیار مهم بود. شصت هفتاد سال قبل این کار خیلی آسان نبود. امکانات خیلی محدود بود. ما با دست خالی این کار را انجام میدادیم! الان کار خیلی راحت شده است.
البته بعضی از همکاران من روشهای ابلهانهای را در پیش میگرفتند؛ مثلاً کلی هزینه میکردند تا فردی از مخالفان را بدنام کنند درحالیکه من خیلی تمیز، کاری میکردم خود مخالفان به جان آن فرد بیافتند. هیچ چیز در دنیا برای من بامزهتر از این نیست که روزنامهنگاری چندین سال در زندان انواع شکنجه را تحمل کند و خم نشود اما در بیرون از زندان توسط مخالفان تکهپاره شود. حالا شما تا دلتان میخواهد به این روشها بگویید نخنما! من با همین روشها میتوانستم خرفتترین ژنرالها را پنج تا ده سال روی تخت قدرت حفظ کنم. این عدد برای آمریکای جنوبی در آن دوره زمان کمی نبود. کار هر کسی نبود. غافل میشدی یکی پیدا میشد و یک میلیون سول میگذاشت روی میز کار یک ژنرال و تمام... یک کودتا یا انقلاب روی دست ما باقی میگذاشت.
الان البته زمانه عوض شده و حداقل در این منطقه تلاش میشود ظواهر قضیه تا حدودی حفظ شود ولی برای همین کار هم به تجربیات امثال من نیاز هست. همین یوسا اگر کسی مثل من را در کنار خودش داشت شاید میتوانست رای بیاورد و قافیه را به آن رقیب ژاپنی نمیباخت.
به هر حال من کماکان مطمئنم آن نامهای که در انتظارش هستم خواهد رسید.
موفق باشی
دون کایو برمودس
******
پ ن 1: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
مقدمه اول: چندی قبل در صحبت با یکی از دوستان به نقطهی آشنایی رسیدیم که اگر طی این همه سال تحصیل به جای درسها و واحدهای بعضاً بیهوده و بیفایده، چند واحد مهارتهای عمومی زندگی یاد گرفته بودیم اوضاع بهتری داشتیم. حرف درستی است اما چون روی دندهی مخالفت بودم گفتم برو خدا رو شکر کن که درس «مهارتهای حل مسئله» و «اقتصاد عمومی» و هر چیز دیگری که مد نظرت هست را در دوران مدرسه و دانشگاه نداشتیم چون اگر این عناوین هم به این سیستم آموزشی راه پیدا میکرد سرنوشت بهتری از دروس فعلی پیدا نمیکرد! و آنوقت شما رغبت نمیکردید دو تا کتاب در این زمینهها مطالعه کنید. پس ظاهراً باید شکرگزار هم باشیم!
مقدمه دوم: حقیقت امر این است که من در زمینه سرمایهگذاری و کار اقتصادی یک آدم منحصر به فرد هستم! بینظیر!! با سابقهای درخشان... چنانکه این اواخر به همسرم مجوز دادم هرگاه احساس کرد من دارم به این مسائل فکر میکنم به هر روشی که صلاح دانست جلوی من را بگیرد! کارنامهی آدم زیادی هم درخشان باشد خوب نیست! در همین راستا یکی از دوستان پیشنهاد خواندن کتاب «هارمونی پولی» را داد. اول فکر کردم شوخی میکند چون قاعدتاً باید تا حدودی از حساسیتها و علایق من آگاه میبود؛ اما دیدم نه در پیشنهاد خود جدیت دارد و مختصری هم از تجربه خودش گفت و... در واقع به خاطر سوابق درخشان بالا یا بهتر است بگویم رفع این سوابق تصمیم گرفتم این کار را بکنم. این کار را کردم. فکر نکنم به این کار بیاید اما مطمئنم برخی نکات آن در جاهای دیگر به کارم خواهد آمد.
مقدمه سوم: این کتاب را دو ماه قبل خوانده بودم و مطلبش هم مدتهاست که آماده بود اما در شرایطی که پیش آمد، صلاح ندیدم آن را منتشر کنم. با توصیفاتی که پسرم از دانشگاه با خودش به خانه میآورد و البته مشاهدات دیگر، به نظر نمیرسد شرایط مناسبی که برای انتشار این مطلب و حتی مطالب مربوط به کتابهای بعدی مد نظر است به این زودیها پیش بیاید. چند شب قبل، برای بچهها از تجربیات گذشتهی اینجا و آنجای دنیا گفتم و اقداماتی که معمولاً برای حفظ قدرت دست به آن میزنند... ایمیلهایی برای چند شخصیت خبره در این حیطه (آقای جانی آبس در سور بز، دون کایو در گفتگو در کاتدرال، میگلِ فرشتهرو در آقای رئیسجمهور و...) فرستادم که بعد از دریافت پاسخ حتماً برای شما خواهم گذاشت. به هر حال دانستن تجربیات دیگران اهمیت دارد!
******
مدعای اصلی کتاب این است که رابطه بسیاری از ما با «پول» در تعادل نیست و ما باید تلاش کنیم آن را به تعادل برسانیم. چرا این رابطه در تعادل نیست؟ چون خیلی از ما یکجور احساس اضطراب یا احساس گناه یا ترس یا شرم و یا حتی احساس امنیت نسبت به پول داریم که این احساسات از یکسری باورهای غلط ناشی میشود که در حوادث دوران کودکی یا فرایند اجتماعیشدن و... به دست آوردهایم.
البته ممکن است شما هم مثل خیلیهای دیگر معتقد باشید که: «آقاجان! شما پول فراوان را به من برسان! من چنان توازن و تعادلی برپا کنم که...» البته من اگر دوست شما باشم باید آرزو کنم که این اتفاق نیفتد! چرا که پول هم مثل شراب و مثل آن چیز دیگر که مولانا فرموده: «آنچنان را آنچنانتر میکند». یعنی اگر الان متعادل و متوازن نباشید در آن صورت نامتعادلتر خواهید شد. اگر از امکانات فعلی خود نتوانید بهره ببرید در آن زمان هم نخواهید توانست. نویسندگان اثر هم همین نظر را دارند.
کتاب دو بخش دارد؛ در بخش نخست تلاش میشود ما نسبت به رابطهی شخصی خود با پول به یک آگاهی مطلوبی برسیم. این بخش با یک آزمون آغاز میشود که وضعیت فعلی ما را مشخص میکند؛ اینکه شخصیت مالی ما به کدام تیپهای مالی تعریف شده در کتاب نزدیکتر است. بدیهی است که ما ترکیبی از انواع این تیپها (محتکر، ولخرج، زاهد، پولگریز و...) هستیم و هرکدام از این تیپها واجد نکات مثبت و منفی خاص خود هستند. در ادامه با تمرینهای دیگری ما را به خاطرات گذشته خود و شکلگیری برخی باورهای ما در رابطه با پول هدایت میکند. پس از آن به باورهای غلط در این رابطه میپردازد: اینکه آیا پول مساوی است با خوشبختی؟ با عشق؟ با قدرت؟ با آزادی؟ با عزت نفس؟ با امنیت؟ در این قسمت هم آزمونهایی دارد که به ما کمک میکند که کشف کنیم کدام یک از این باورها در ما وجود دارد و بلافاصله تمرینهایی برای کمرنگ کردن آنها ارائه میکند. پس از آن تیپهای موجود در آزمون اولیه و زیرگروهها و انواع دیگر تیپهای شخصیتی را توضیح داده و تمرینهایی برای متعادل کردن آنها ارائه میکند. هدف در بخش نخست دستیابی به توازن و هارمونی در فرد است. نویسندهی اصلی کتاب یک رواندرمانگر است که در حوزه مسائل مالی فعالیت میکند ولذا در بخشهای مختلف از میان مراجعین خود سوژههای مختلفی را انتخاب و از آنها در کتاب استفاده کرده است.
بخش دوم در واقع راهنمایی برای زوجها محسوب میشود. ابتدا تفاوتهای زن و مرد تشریح و سپس به سراغ تکنیکهای ارتباطی میرود چرا که این تفاوتها نیستند که در رضایت یا عدم رضایت زوجها اثرگذار هستند بلکه نحوهی برخورد آنها با تفاوتهاست که تأثیرگذار است. از این جهت فصل هشتم برای من جالب توجه بود. در ادامه بر همین مبنا به سراغ راههای رفع تعارضات پیرامون مسائل مالی میرود.
در ادامهی مطلب به برخی نکات پیرامون کتاب خواهم پرداخت.
******
مشخصات کتاب من: ترجمه محمدباقر غروی نخجوانی، نشر یزدا، چاپ اول 1401، تیراژ 1000 نسخه، 264 صفحه.
پ ن 1: چون کتاب داستانی نبود نتوانستم به سبک قبل نمره بدهم! (نمره در گودریدز 3.77 و در سایت آمازون 3.8 )
پ ن 2: تعدادی موارد ویرایشی و اصلاحی هم یادداشت کردهام که اگر گذر مسئولین مربوطه به اینجا افتاد و عزمی برای اصلاحات داشتند در خدمتشان خواهم بود. اصلاح بعضی از آنها واجب است.
پ ن 3: پیرو بند فوق موارد اصلاحی به یکی از دستاندرکاران موسسه علف خرس ارائه شد. همچنین برای خرید کتاب یا آشنایی با موسسه فوق میتوانید به این آدرس مراجعه فرمایید: اینجا
پ ن 4: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
ادامه مطلب ...