یکی دو ساعت از نیمهشب گذشته بود و با صدایی در حدِ بالزدن پروانه از خواب بیدار شدم. پاورچین پاورچین از اتاقم خارج شدم. چراغها خاموش بود اما نورافکنهای ایستگاهِ مترو تاحدودی فضای داخل خانه را روشن کرده بود. غریبهای از اتاق پسرم خارج شد و سعی داشت آرام درِ اتاق را ببندد. قد و قوارهای متوسط با موهای بلند و صافی که از تهیگاه پایینتر آمده بود. رایحهی خاصی در فضا پیچیده بود که از بدو ورود به سالن ذهنم را مشغول کرده بود و درست هنگامی که مچِ آن دختر را گرفتم ناغافل اسم یک نویسنده ایتالیایی که چندان هم مورد توجهم نیست به ذهنم آمد: استفانو بنی! و بلافاصله نام کتابی که از او خوانده بودم. البته فرصت نشد در همان لحظه به چرایی این یادآوری پی ببرم.
وقتی مچش را گرفتم یک لحظه از جا پرید اما جیغ نکشید و رو به من چرخید و خیلی زود با لبخندی نشان داد بر اوضاع مسلط است. به محض اینکه صورتش را دیدم، این من بودم که حسابی جا خوردم. خودِ خودش بود! همان صورت و همان چشم و ابرو و لازم نبود حرف بزند تا بگویم همان صدا. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم.
گفتم: من رو به جا میارید خانم؟!
گفت: گرچه گذشت چند دهه تغییرات زیادی در شما به وجود آورده ولی من همه بچههایی رو که دیدم به خوبی میتونم تشخیص بدم.
گفتم: آرزوی من رو چی؟! اون رو هم به یاد میارید؟!
گفت: ما فرشتههای مهربون حافظههای دقیقی داریم. یادمه آرزو کردی که میلیونر بشی!
گفتم: پس چی شد؟!
گفت: قول دادم که تا چهل سال بعد میلیونر میشی. الانم اگه خوب حساب و کتاب کنی میبینی که چند سال زودتر از موعد میلیونر شدی و حتی داری میلیاردر هم میشی!
با عصبانیت گفتم: خانوم محترم این یه کلاهبرداریه! این اونی نبود که من آرزو کردم.
چیزهای دیگری هم گفتم از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ و... اما او به آرامی دستش را خلاص کرد و به سمت درِ خروجی رفت. بعد رو به من کرد و با شیطنت خاصی گفت: «دلخوش به این مقدار نباشید!»
دیگر از اتوبوس خبری نبود. از طرفهای ظهر که راه افتادم سه مسیر اتوبوس سوار شده بودم و شب, در خروجی این شهر کوچک به دنبال وسیله ای برای رسیدن به مقصد بودم. عاقبت پشت یک نیسان آبی نشستم. اسم روستایی که برادرم آنجا طرحش را می گذراند، گفته بودم و خواسته بودم که مرا کنار روستا پیاده کند. شاید برای راننده سوال بود که پسربچه هجده ساله ای با لهجه تهرانی، این موقع شب در این جاده چه می کند.
فروردین ماه بود و هوا چندان گرم نشده بود. خودم را چسبانده بودم به دیواره کابین تا در معرض باد نباشم. گاهی از گوشه چشم نگاهی به داخل کابین و سه جوان هیکل داری که آتش به آتش سیگار می کشیدند می انداختم. جاده چراغی نداشت و تا چشم کار می کرد نور ماشین دیگری دیده نمی شد. انگار تنها بودیم و در اعماق ظلمت.
وقتی وانت در یک نقطه تاریک توقف کرد, تعجب کردم. راننده با پشت دستش به شیشه زد. با کمی ترس و نگرانی نگاهش کردم. ایستادم و به سمت در راننده خم شدم. شیشه را پایین داد و با همان لهجه خاصش گفت اینجا جایی است که من باید پیاده شوم. پرسیدم روستا کجاست. کمی دنده عقب گرفت تا در نور چراغ جلوی ماشین، جاده ای فرعی نمایان شد. گفت این جاده را که جلوتر بروی بعد از یکی دو پیچ چراغهای روستا را می بینی...
ماه در آسمان نبود و ستاره ای هم دیده نمی شد. تاریکی مطلق بود. برای اینکه از مسیر خارج نشوم در هر قدم پای خود را به زمین می کوبیدم تا از وجود آسفالت در زیر پایم مطمئن شوم. سکوت اولیه کم کم جای خودش را به صدای سگ و شغال و البته تمام حیوانات منقرض شده داد. بعد از نیم ساعت پیاده روی کورمال کورمال بالاخره سوسوی چند چراغ از دور نمایان شد.
......
روز آخر هفته است و زودتر از اداره زده ام بیرون, اول سری به مادر خواهم زد و بعد می روم سرم را اصلاح می کنم و بعد خودم را به دندانپزشکی خواهم رساند و بعد ...و بعد...مقداری میوه می خرم و وارد کوچه زمان کودکی که دیگر حال و هوای سابق را ندارد, می شوم.
از کنار خانه رضالوها که به دلیل اختلاف وراث پلمپ شده است می گذرم. جلوی خانه بهرامی ها دیگر از آن ولوو قدیمی و بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند خبری نیست. دو موتورسوار آدرس پرتی را می پرسند. خانه آقای حمیدی چهارطبقه شده است و کارگران ساختمانی مشغول نما زدن آپارتمانی هستند که قبلن خانه آقای یوسفی بود. از کنار خانه مریم خانم و دو موتوری که صدای ناهنجار تولید می کنند بگذرم، حیاط خانه پدری نمایان می شود. دستی جلوی دهانم را می گیرد و گردنم به عقب کشیده می شود و همزمان تیزی چاقویی به پشتم فرو می رود. کیسه میوه ها روی زمین می افتد. تصویرها و صداها مخلوط می شوند... و...
راه نفسم باز و صداها دور می شود. پنج شش نفری که در آن یکی دو دقیقه به تقلای من و آن شش جوان نگاه می کردند دورم جمع می شوند.بلند می شوم. خورشید نیمه اردیبهشت ماه وسط آسمان است. هر قدم که بر می دارم پایم را روی زمین می کوبم تا از وجود آسفالت مطمئن شوم. بیست متر باقی مانده را کورمال کورمال طی می کنم.
پشت فرمان است و من هم اندکی شیشه را پایین داده ام. بزرگ شده است, به قدری که بی هراس از حادثه ای می توانم در کنارش سیگار بکشم. این را به او گوشزد می کنم. می خندد...شبیه مادرش. از اشارات نصفه نیمه اش پیداست که او نیز عادت به راه رفتن روی لبه گودال ها را دارد.
مادرش که گاهی هم "فیلسوف" صدایش می کردیم, قبل از سقوط, مناسک خاصی داشت. هرگاه جان سالم به در می برد برنامه ای دونفره ترتیب می داد... سفری کوتاه و صحبت و یک کتاب. اعتقاد عجیبی داشت...وضو و نذر و قربانی! به قول خودش ایده آن را از هم اتاقی هایش در خوابگاه گرفته بود که به امامزاده صالح می رفتند. استاد چسباندن چیزهای بی ربط به یکدیگر بود.
موقع پیاده شدنم از داخل کیفش کتاب نازکی درآورد و به من داد. در انتظار کتاب بودم! روی صفحه اول, پایین ِآدلف نوشته است: می دانم که در گفتگوهایتان به نتیجه ای نرسیدید که یک رابطه عاشقانه امکان پذیر هست یا نیست. شاید این داستان کمکی بکند. شاید. البته اگر وجود خود من حجتی برای این قضیه نباشد! با شروع و احترام...
گفتم برای شروع بد نیست و لای کتاب را باز کردم. من هم مناسکی داشتم:
چه کسی می تواند جذبه عشق را توصیف کند؟ این احساس یقین را که موجودی پیدا کرده ایم که طبیعت برایمان تعیین کرده, این روزی را که ناگاه زندگیمان را فروزان ساخته و رمز و رازش را عیان نموده؛ این بهایی را که به کوچکترین رویدادها می دهیم, این ساعات زودگذر را که جزئیاتشان به سبب شیرینی در یاد باقی می ماند و طولانی مدت بر روحمان اثر می گذارد, همانا خوشبختی است؛ این سرخوشی دیوانه وار را که گاه بدون دلیل با تاثر آمیخته می شود, این همه لذت را که از حضور یار می بریم و این همه امید را که در دوری اش در دل می پروریم؛ این رهایی از کارهای عامیانه را؛ این احساس بزرگی را در میان آنچه پیرامون ماست؛ این اطمینان را که روزگار دیگر نمی تواند در جایی که زندگی می کنیم لطمه ای به ما وارد آورد؛ این نزدیکی را که قادر است فکر دیگری را بخواند و به هر احساسش پاسخ دهد. ای افسون عشق! حتی کسی که تجربه ات کرده نمی تواند توصیفت کند.
حاضر نیستم هیچ کتابی را مثل دیوان حافظ وکیل مدافع خود قرار دهم... اما خب, مناسک مناسک است!