ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیگر از اتوبوس خبری نبود. از طرفهای ظهر که راه افتادم سه مسیر اتوبوس سوار شده بودم و شب, در خروجی این شهر کوچک به دنبال وسیله ای برای رسیدن به مقصد بودم. عاقبت پشت یک نیسان آبی نشستم. اسم روستایی که برادرم آنجا طرحش را می گذراند، گفته بودم و خواسته بودم که مرا کنار روستا پیاده کند. شاید برای راننده سوال بود که پسربچه هجده ساله ای با لهجه تهرانی، این موقع شب در این جاده چه می کند.
فروردین ماه بود و هوا چندان گرم نشده بود. خودم را چسبانده بودم به دیواره کابین تا در معرض باد نباشم. گاهی از گوشه چشم نگاهی به داخل کابین و سه جوان هیکل داری که آتش به آتش سیگار می کشیدند می انداختم. جاده چراغی نداشت و تا چشم کار می کرد نور ماشین دیگری دیده نمی شد. انگار تنها بودیم و در اعماق ظلمت.
وقتی وانت در یک نقطه تاریک توقف کرد, تعجب کردم. راننده با پشت دستش به شیشه زد. با کمی ترس و نگرانی نگاهش کردم. ایستادم و به سمت در راننده خم شدم. شیشه را پایین داد و با همان لهجه خاصش گفت اینجا جایی است که من باید پیاده شوم. پرسیدم روستا کجاست. کمی دنده عقب گرفت تا در نور چراغ جلوی ماشین، جاده ای فرعی نمایان شد. گفت این جاده را که جلوتر بروی بعد از یکی دو پیچ چراغهای روستا را می بینی...
ماه در آسمان نبود و ستاره ای هم دیده نمی شد. تاریکی مطلق بود. برای اینکه از مسیر خارج نشوم در هر قدم پای خود را به زمین می کوبیدم تا از وجود آسفالت در زیر پایم مطمئن شوم. سکوت اولیه کم کم جای خودش را به صدای سگ و شغال و البته تمام حیوانات منقرض شده داد. بعد از نیم ساعت پیاده روی کورمال کورمال بالاخره سوسوی چند چراغ از دور نمایان شد.
......
روز آخر هفته است و زودتر از اداره زده ام بیرون, اول سری به مادر خواهم زد و بعد می روم سرم را اصلاح می کنم و بعد خودم را به دندانپزشکی خواهم رساند و بعد ...و بعد...مقداری میوه می خرم و وارد کوچه زمان کودکی که دیگر حال و هوای سابق را ندارد, می شوم.
از کنار خانه رضالوها که به دلیل اختلاف وراث پلمپ شده است می گذرم. جلوی خانه بهرامی ها دیگر از آن ولوو قدیمی و بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند خبری نیست. دو موتورسوار آدرس پرتی را می پرسند. خانه آقای حمیدی چهارطبقه شده است و کارگران ساختمانی مشغول نما زدن آپارتمانی هستند که قبلن خانه آقای یوسفی بود. از کنار خانه مریم خانم و دو موتوری که صدای ناهنجار تولید می کنند بگذرم، حیاط خانه پدری نمایان می شود. دستی جلوی دهانم را می گیرد و گردنم به عقب کشیده می شود و همزمان تیزی چاقویی به پشتم فرو می رود. کیسه میوه ها روی زمین می افتد. تصویرها و صداها مخلوط می شوند... و...
راه نفسم باز و صداها دور می شود. پنج شش نفری که در آن یکی دو دقیقه به تقلای من و آن شش جوان نگاه می کردند دورم جمع می شوند.بلند می شوم. خورشید نیمه اردیبهشت ماه وسط آسمان است. هر قدم که بر می دارم پایم را روی زمین می کوبم تا از وجود آسفالت مطمئن شوم. بیست متر باقی مانده را کورمال کورمال طی می کنم.