روی میز کامپیوتر به همراه چند کتاب دیگر, این کتاب صادق چوبک خودنمایی می کند. با خودم فکر می کنم این عنوان و مضمونش مرا به یاد چه چیز یا چه کسی یا چه کسانی می اندازد. نمونه های مختلف سیاسی تاریخی به ذهنم می رسد که همه را کنار می گذارم. بارزترین تصویر مجاز در این زمینه (البته برای من), چهره آن سیاستمدار یا مجری صداوسیمای اسپانیا بود که خبر مرگ فرانکو را در تلویزیون اعلام کرد, با آن بغض و حزن: مردم اسپانیا فرانکو مرد.
...
دخترک تازه دیپلمش را گرفته بود که شاگرد مغازه پدرش از او خواستگاری کرد.خورشید عشق چنان آتشین بود که تا زمین دو بار دور خودش چرخید او به خانه بخت رفته بود. در واقع او جایی نرفت بلکه داماد به طبقه پایین خانه شان آمد.
پسرک گاهی به صورت تفریحی دودی می گرفت. حالا که درآمدش چند برابر شده بود مدام تفریح می کرد. بعد از یکی دو سال شد مصداق این بیت: داماد که دود می گرفتی همه عمر / دیدی که چگونه دود داماد گرفت!
داماد را بیرون کردند و زن و دخترش هم با او رفتند. زن کار می کرد و مرد می کشید. علاوه بر حقوق زن, وسایل خانه را هم می کشید. چیزی باقی نمانده بود. طلاق دخترک را گرفتند. مرد به یکسال نکشیده به ته خط رسید.
حالا گاهی که زن را سیاهپوش می بینم این جمله از داستان به ذهنم می رسد:
مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ می خورد که نمی دانست از کجای محیطش شروع کرده و چندبار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا می زد.
دیگر از اتوبوس خبری نبود. از طرفهای ظهر که راه افتادم سه مسیر اتوبوس سوار شده بودم و شب, در خروجی این شهر کوچک به دنبال وسیله ای برای رسیدن به مقصد بودم. عاقبت پشت یک نیسان آبی نشستم. اسم روستایی که برادرم آنجا طرحش را می گذراند، گفته بودم و خواسته بودم که مرا کنار روستا پیاده کند. شاید برای راننده سوال بود که پسربچه هجده ساله ای با لهجه تهرانی، این موقع شب در این جاده چه می کند.
فروردین ماه بود و هوا چندان گرم نشده بود. خودم را چسبانده بودم به دیواره کابین تا در معرض باد نباشم. گاهی از گوشه چشم نگاهی به داخل کابین و سه جوان هیکل داری که آتش به آتش سیگار می کشیدند می انداختم. جاده چراغی نداشت و تا چشم کار می کرد نور ماشین دیگری دیده نمی شد. انگار تنها بودیم و در اعماق ظلمت.
وقتی وانت در یک نقطه تاریک توقف کرد, تعجب کردم. راننده با پشت دستش به شیشه زد. با کمی ترس و نگرانی نگاهش کردم. ایستادم و به سمت در راننده خم شدم. شیشه را پایین داد و با همان لهجه خاصش گفت اینجا جایی است که من باید پیاده شوم. پرسیدم روستا کجاست. کمی دنده عقب گرفت تا در نور چراغ جلوی ماشین، جاده ای فرعی نمایان شد. گفت این جاده را که جلوتر بروی بعد از یکی دو پیچ چراغهای روستا را می بینی...
ماه در آسمان نبود و ستاره ای هم دیده نمی شد. تاریکی مطلق بود. برای اینکه از مسیر خارج نشوم در هر قدم پای خود را به زمین می کوبیدم تا از وجود آسفالت در زیر پایم مطمئن شوم. سکوت اولیه کم کم جای خودش را به صدای سگ و شغال و البته تمام حیوانات منقرض شده داد. بعد از نیم ساعت پیاده روی کورمال کورمال بالاخره سوسوی چند چراغ از دور نمایان شد.
......
روز آخر هفته است و زودتر از اداره زده ام بیرون, اول سری به مادر خواهم زد و بعد می روم سرم را اصلاح می کنم و بعد خودم را به دندانپزشکی خواهم رساند و بعد ...و بعد...مقداری میوه می خرم و وارد کوچه زمان کودکی که دیگر حال و هوای سابق را ندارد, می شوم.
از کنار خانه رضالوها که به دلیل اختلاف وراث پلمپ شده است می گذرم. جلوی خانه بهرامی ها دیگر از آن ولوو قدیمی و بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتند خبری نیست. دو موتورسوار آدرس پرتی را می پرسند. خانه آقای حمیدی چهارطبقه شده است و کارگران ساختمانی مشغول نما زدن آپارتمانی هستند که قبلن خانه آقای یوسفی بود. از کنار خانه مریم خانم و دو موتوری که صدای ناهنجار تولید می کنند بگذرم، حیاط خانه پدری نمایان می شود. دستی جلوی دهانم را می گیرد و گردنم به عقب کشیده می شود و همزمان تیزی چاقویی به پشتم فرو می رود. کیسه میوه ها روی زمین می افتد. تصویرها و صداها مخلوط می شوند... و...
راه نفسم باز و صداها دور می شود. پنج شش نفری که در آن یکی دو دقیقه به تقلای من و آن شش جوان نگاه می کردند دورم جمع می شوند.بلند می شوم. خورشید نیمه اردیبهشت ماه وسط آسمان است. هر قدم که بر می دارم پایم را روی زمین می کوبم تا از وجود آسفالت مطمئن شوم. بیست متر باقی مانده را کورمال کورمال طی می کنم.
پشت فرمان است و من هم اندکی شیشه را پایین داده ام. بزرگ شده است, به قدری که بی هراس از حادثه ای می توانم در کنارش سیگار بکشم. این را به او گوشزد می کنم. می خندد...شبیه مادرش. از اشارات نصفه نیمه اش پیداست که او نیز عادت به راه رفتن روی لبه گودال ها را دارد.
مادرش که گاهی هم "فیلسوف" صدایش می کردیم, قبل از سقوط, مناسک خاصی داشت. هرگاه جان سالم به در می برد برنامه ای دونفره ترتیب می داد... سفری کوتاه و صحبت و یک کتاب. اعتقاد عجیبی داشت...وضو و نذر و قربانی! به قول خودش ایده آن را از هم اتاقی هایش در خوابگاه گرفته بود که به امامزاده صالح می رفتند. استاد چسباندن چیزهای بی ربط به یکدیگر بود.
موقع پیاده شدنم از داخل کیفش کتاب نازکی درآورد و به من داد. در انتظار کتاب بودم! روی صفحه اول, پایین ِآدلف نوشته است: می دانم که در گفتگوهایتان به نتیجه ای نرسیدید که یک رابطه عاشقانه امکان پذیر هست یا نیست. شاید این داستان کمکی بکند. شاید. البته اگر وجود خود من حجتی برای این قضیه نباشد! با شروع و احترام...
گفتم برای شروع بد نیست و لای کتاب را باز کردم. من هم مناسکی داشتم:
چه کسی می تواند جذبه عشق را توصیف کند؟ این احساس یقین را که موجودی پیدا کرده ایم که طبیعت برایمان تعیین کرده, این روزی را که ناگاه زندگیمان را فروزان ساخته و رمز و رازش را عیان نموده؛ این بهایی را که به کوچکترین رویدادها می دهیم, این ساعات زودگذر را که جزئیاتشان به سبب شیرینی در یاد باقی می ماند و طولانی مدت بر روحمان اثر می گذارد, همانا خوشبختی است؛ این سرخوشی دیوانه وار را که گاه بدون دلیل با تاثر آمیخته می شود, این همه لذت را که از حضور یار می بریم و این همه امید را که در دوری اش در دل می پروریم؛ این رهایی از کارهای عامیانه را؛ این احساس بزرگی را در میان آنچه پیرامون ماست؛ این اطمینان را که روزگار دیگر نمی تواند در جایی که زندگی می کنیم لطمه ای به ما وارد آورد؛ این نزدیکی را که قادر است فکر دیگری را بخواند و به هر احساسش پاسخ دهد. ای افسون عشق! حتی کسی که تجربه ات کرده نمی تواند توصیفت کند.
حاضر نیستم هیچ کتابی را مثل دیوان حافظ وکیل مدافع خود قرار دهم... اما خب, مناسک مناسک است!
عینکش را که برداشت , با دست راستش قسمت بالای دماغش را مالش داد. وقت خواب بود. چراغ مطالعه , روی میز را روشن کرده بود , روشنایی خفیفی از چراغ راهرو وارد اتاق می شد اما فضای اطراف میز تاریک بود. کاغذهای پراکنده روی میز را دسته بندی کرد. از روی صندلی بلند شد و همزمان با دست چپ چراغ مطالعه را خاموش کرد... اما اتاق بلافاصله روشن شد.
فرصتی برای جیغ زدن یا واکنش برای او به وجود نیامد.حتا به صورت کامل متوجه جملات مرد جوانی که با اسلحه کنار دیوار ایستاده بود و تهدیدآمیز و عصبی به او نگاه می کرد نشد. مرد از او می خواست که صدایش در نیاید و داد و هوار راه نیاندازد. این درخواست چندان منطقی نبود زیرا چهره این خانم مسن و چاق نشان نمی داد که چنین قصد و توانی را داشته باشد. در واقع همان طور نیم خیز , بی حرکت پشت میز خشکش زده بود.
مرد مسلح کت و شلوار سفیدی به تن داشت و کراوات قرمز رنگش بر زمینه پیراهن سفیدش توی ذوق می زد. شانه های پهنی داشت و کمری باریک , مثل ورزشکارها فاصله بین دیوار و صندلی را پیمود و زن را روی صندلی نشاند. بخشی از نشیمنگاه و ران سمت راستش را روی میز قرار داد در حالیکه پای چپش به صورت کامل روی زمین مماس بود. پاهایش نیز متناسب با بالاتنه اش بلند بود.
مرد با دست راستش که آزاد بود کاغذهای روی میز را جابجا کرد و بدون آن که توجهش را جلب کرده باشد در چشمان ریز و وحشت زده زن خیره شد .«هنوز می نویسید خانم مک کالو»
وحشت زن با شنیدن اسمش گویی فروکش کرد اما کاملن از بین نرفت. در واقع از چند لحظه قبل , گویی چشمان آبی , بینی ظریف و لب های خوش ترکیب مرد به همراه موهای پرپشت سیاهش , او را به یاد کسی می انداخت.با تانی و منقطع گفت: «من ...شما را ...میشناسم؟»
«نمی شناسی؟! عجب... بهتره دقیق تر نگاه کنی خانم...دوست داری کالین صدات کنم؟ کالین صدات می کنم...» بعد با کمی تمسخر ادامه داد «خوشتر داشتم اسم شما بلیندا یا مادلین می بود ولی اگر بهتر از کالین اسمی سراغ ندارید, قبول.»
زن چندان توجهی به جمله طعنه آمیز مرد نمی کند :«متاسفم. چهره شما آشناست اما به جا نمی آورم»
«برای نگاه کردن به چهره من وقت زیاد دارید اما برای اظهار تاسف...اظهار تاسفتان را نگه دارید امشب زیاد لازمتان خواهد شد.» مرد از روی میز بلند شد و از گوشه اتاق صندلی دیگری برداشت و آن را به گونه ای روبروی زن قرار داد که پشتی صندلی رو به زن قرار گرفت. برعکس روی صندلی نشست و آرنج دست راستش را روی پشتی صندلی و کف دستش را زیر چانه اش گذاشت. «چهره آفتاب سوخته ام را در ذهنتان کمی سفیدتر کنید کالین»
کف دستش را به سمت پیرزن گرفت. شیارهای عمیق روی آن حاکی از کار یدی طولانی داشت.
«آه کالین ... مرا ناامید کردید! شما نویسنده اید...به آدمها معمولن توجه می کنید. البته توجهتان به من مثل توجه به آچار لوله گیر بود یا بهتر است بگویم همچون مایع چاه باز کن...وضع دیگران هم بهتر از من نبود»
زن عینک دور فلزی طلایی اش را به چشمش زد.گویی چیزی به خاطرش رسیده است.مرد انگار متنی را از بر بخواند ادامه داد:
«... فاقد آن حس ششمی بود که خبرش کند زیر پوسته ظاهری چه چیز نهفته است بی آنکه به پیچیدگیها و رنجهای زندگی بیندیشد در جاده زندگی چهار نعل می تاخت» لحظه ای مکث کرد , ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« کار سخت در مزارع نیشکر با عشق!»
«لو...لوک!؟»
مرد از جایش بلند شد. «بله لوک...لوک اونیل...آلت دست شما و دوستانتان...کسی که باورش نمی شد به چه سادگی می شود آلت دست زنها شد...باورم شد خانم»
«تو هنوز زنده ای؟»
«اوه کالین...کالین...مایوسم نکن» لحنش از حالت پوزخند به حالتی تند و عصبی تبدیل شد. «بس است خانم مک کالو» و در حالی که صدایش را کمی زیر و زنانه می کرد ادامه داد«اوه لوک تو هنوز زنده ای»
مرد گره کراواتش را کمی شل کرد و اسلحه را زیر کمربندش در سمت راست گذاشت و با کف دست هایش به میز تکیه داد. «مسخره بازی کافیه خانم...همه چیز رو شده است و دیگر نیازی به حس ششم نیست...من هم دیگر قصد ندارم چهار نعل بتازم»
«لوک حتمن سوء تفاهمی شده من...»
«سوء تفاهم!؟...کالین...مادربزرگ خوش قلب من!...چه سوء تفاهم پر منفعتی... خانم کارسن در آخرین لحظات حیاتش وصیت نامه ای تنظیم می کند که همه اموالش را به کلیسای کاتولیک می بخشد چون یک "دوست" مدام زیر گوشش می خواند که این طوری می تواند از رالف انتقام بگیرد, همه چیز به ظاهر درست بود و کارسن متقاعد شد این بهترین راه است... دو راهی قشنگی بود به شرط اینکه رالف وسوسه نمی شد عطای ردای کشیشی را به لقای مگی ببخشد و بعد با پول های عمه جان صفا کنند...اما آن "دوست" کارش را دقیق انجام داد! این طور نبود کالین!؟»
«این یک داستان بود لوک»
«به داستان هم می رسیم , عجله نکن کالین... رالف راضی نمی شد اما ناگهان راضی شد چون آن "دوست" قول داد که او را هم سوار خر مراد بکند و هم کلوچه خرمایی را گاز بزند... تضمین!»
«چه تضمینی؟»
«چه تضمینی!...تو و پاپ با هم نشستید و طرحی ریختید که رالف احمق باورش شود که مسیرش تا پاپ شدن هموار است و فرصت های دیدار ...دیدار!...با مگی هم فراهم است. ظواهر امر همینطور بود اما الان به غیر از تو , من هم می دانم که اصل قضیه چه بود»
«آقا شما عرصه داستان را با عرصه های اطلاعاتی...»
« مظلوم نمایی!!...نمی خواهید برای این که عناصر صحنه تکمیل شود چند قطره اشک هم بریزید!؟ سخنرانی نکنید کالین!...اینجا کسی نیست که برایتان دست بزند»
مرد جعبه سیگاری را از جیب بغل سمت چپ کتش بیرون آورد و با تانی یکی از سیگارها را بیرون کشید و روشن کرد. دود سیگار آشکارا زن را آزار می داد.
«طرح این بود که نهایتن بعد از مرگ رالف و مقطوع النسل شدن خاندان پدی - کاری که تو هنرمندانه آن را انجام دادی - بعد از یکی دو نسل , همه اموال بدون هیچ ادعایی به حساب کلیسا سرازیر شود و در مقابل, شما هم داستانی پرفروش داشته باشید...توافق قشنگی بود. پاپ هم کمی نگران آبروی کلیسایش بود اما بالاخره پای یک ثروت عظیم در میان بود و شما هم قول دادید نتیجه اخلاقی داستان باب میل کلیسا باشد...جوان پاکی همچون دین , مسیح وار برای نجات دیگران غرق می شود و همگان می فهمند که سرپیچی از دستورات و عبور از خطوط قرمز چه عواقبی دارد...نه کالین!؟»
«من اصلن...»
«تو اصلن... بله ...تو اصلن به دلت نمی چسبید که یک کشیش با یک دختر رابطه پنهانی داشته باشد.داستان خوبی بود اما برای فروش , کافی نبود! برای همین تصمیم گرفتی مگی یک دختر نباشد بلکه یک زن متاهل باشد... رابطه یک کشیش با یک زن متاهل...هوووم...این خیلی پرفروش تر می شد. اما مگی به همه خواستگاران بالقوه بی توجهی کرده بود. مگی کوه یخ بود. کم حرف بود. آن قدر کم حرف بود که همه کشیده بودند کنار...از مزرعه هم بیرون نمی آمد.محال بود که ازدواج کند. این بود که آمدی سراغ من...»
«تو خودت...»
«من برای کار کردن وارد منطقه شده بودم و چه زحمتی کشیدم تا موفق شدم.البته آن موقع نمی دانستم که یک آلت دستم...یک محلل...هر بار خواستم با مگی حرف عاشقانه بزنم تو مانع شدی و بعد از ازدواج هم که می خواستم از ثروت زنم استفاده کنم مدام از غرور و پشتکار حرف زدی و به بهانه ماه عسل ما را فرستادی به آن سر کشور و به این هم رضایت ندادی ...لعنت...چرا !؟ چرا این کار را با من کردید؟»
زن جوابی نداد و به نحوه خاموش شدن سیگار بر روی میز خیره شده بود. به نظر نمی رسید اثر سیگار را بتوان از بین برد.
« پاپ به این طرح رضایت نمی داد اما تو راضیش کردی و برای تکمیل پازل مسیحیت کاتولیکت یک یهودی سرگردان به داستان اضافه کردی ... منم شدم یهودی سرگردان داستان تو... تا آمدم به خودم بجنبم مرا فرستادی به مزارع نیشکر و بعد هم در قابلمه را گذاشتی... من شدم کسی که هر روز صبح به مزرعه نیشکر می رود و شب برمی گردد و این کار را تا ابد انجام می دهد... همه می مردند و خلاص می شدند , اما من در داستان گم شدم و آواره. »
مرد به سمت آینه قدی کنار در اتاق رفت, دستی به موهایش کشید و گره کراواتش را سفت کرد.
«خب کالین...همه چیز آن گونه که می خواستی پیش رفت. رمان پرفروشی نوشتی و خودت هم پولدار شدی. پاپ های زیادی آمدند و رفتند و همه اسرار در آن کتابخانه مرموز واتیکان مدفون شد. اما فکر یک جای کار را نکرده بودید... اینکه ممکن است یکی از خوانندگان رمان به سراغ من بیاید. کاری کرده بودی که همه بگویند "اَه لوک! اَه اَه" ...و همه گفتند.اما بالاخره یکی پیدا شد که مرا از این سرگردانی نجات بدهد و روی طرح شما خط قرمز بکشد... نترس قرار نیست شما ادامه داستان من را به زور بنویسید!»
مرد جوان خود را در آینه برانداز کرد گویی می خواهد به یک مهمانی رسمی برود. لوله اسلحه را کنار شقیقه سمت چپ خود گذاشت و درحالیکه لبخند می زد و چشمان آبیش می درخشید ماشه را چکاند. حالا دیگر کراوات در زمینه پیراهن سفید توی ذوق نمی زد.