عینکش را که برداشت , با دست راستش قسمت بالای دماغش را مالش داد. وقت خواب بود. چراغ مطالعه , روی میز را روشن کرده بود , روشنایی خفیفی از چراغ راهرو وارد اتاق می شد اما فضای اطراف میز تاریک بود. کاغذهای پراکنده روی میز را دسته بندی کرد. از روی صندلی بلند شد و همزمان با دست چپ چراغ مطالعه را خاموش کرد... اما اتاق بلافاصله روشن شد.
فرصتی برای جیغ زدن یا واکنش برای او به وجود نیامد.حتا به صورت کامل متوجه جملات مرد جوانی که با اسلحه کنار دیوار ایستاده بود و تهدیدآمیز و عصبی به او نگاه می کرد نشد. مرد از او می خواست که صدایش در نیاید و داد و هوار راه نیاندازد. این درخواست چندان منطقی نبود زیرا چهره این خانم مسن و چاق نشان نمی داد که چنین قصد و توانی را داشته باشد. در واقع همان طور نیم خیز , بی حرکت پشت میز خشکش زده بود.
مرد مسلح کت و شلوار سفیدی به تن داشت و کراوات قرمز رنگش بر زمینه پیراهن سفیدش توی ذوق می زد. شانه های پهنی داشت و کمری باریک , مثل ورزشکارها فاصله بین دیوار و صندلی را پیمود و زن را روی صندلی نشاند. بخشی از نشیمنگاه و ران سمت راستش را روی میز قرار داد در حالیکه پای چپش به صورت کامل روی زمین مماس بود. پاهایش نیز متناسب با بالاتنه اش بلند بود.
مرد با دست راستش که آزاد بود کاغذهای روی میز را جابجا کرد و بدون آن که توجهش را جلب کرده باشد در چشمان ریز و وحشت زده زن خیره شد .«هنوز می نویسید خانم مک کالو»
وحشت زن با شنیدن اسمش گویی فروکش کرد اما کاملن از بین نرفت. در واقع از چند لحظه قبل , گویی چشمان آبی , بینی ظریف و لب های خوش ترکیب مرد به همراه موهای پرپشت سیاهش , او را به یاد کسی می انداخت.با تانی و منقطع گفت: «من ...شما را ...میشناسم؟»
«نمی شناسی؟! عجب... بهتره دقیق تر نگاه کنی خانم...دوست داری کالین صدات کنم؟ کالین صدات می کنم...» بعد با کمی تمسخر ادامه داد «خوشتر داشتم اسم شما بلیندا یا مادلین می بود ولی اگر بهتر از کالین اسمی سراغ ندارید, قبول.»
زن چندان توجهی به جمله طعنه آمیز مرد نمی کند :«متاسفم. چهره شما آشناست اما به جا نمی آورم»
«برای نگاه کردن به چهره من وقت زیاد دارید اما برای اظهار تاسف...اظهار تاسفتان را نگه دارید امشب زیاد لازمتان خواهد شد.» مرد از روی میز بلند شد و از گوشه اتاق صندلی دیگری برداشت و آن را به گونه ای روبروی زن قرار داد که پشتی صندلی رو به زن قرار گرفت. برعکس روی صندلی نشست و آرنج دست راستش را روی پشتی صندلی و کف دستش را زیر چانه اش گذاشت. «چهره آفتاب سوخته ام را در ذهنتان کمی سفیدتر کنید کالین»
کف دستش را به سمت پیرزن گرفت. شیارهای عمیق روی آن حاکی از کار یدی طولانی داشت.
«آه کالین ... مرا ناامید کردید! شما نویسنده اید...به آدمها معمولن توجه می کنید. البته توجهتان به من مثل توجه به آچار لوله گیر بود یا بهتر است بگویم همچون مایع چاه باز کن...وضع دیگران هم بهتر از من نبود»
زن عینک دور فلزی طلایی اش را به چشمش زد.گویی چیزی به خاطرش رسیده است.مرد انگار متنی را از بر بخواند ادامه داد:
«... فاقد آن حس ششمی بود که خبرش کند زیر پوسته ظاهری چه چیز نهفته است بی آنکه به پیچیدگیها و رنجهای زندگی بیندیشد در جاده زندگی چهار نعل می تاخت» لحظه ای مکث کرد , ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« کار سخت در مزارع نیشکر با عشق!»
«لو...لوک!؟»
مرد از جایش بلند شد. «بله لوک...لوک اونیل...آلت دست شما و دوستانتان...کسی که باورش نمی شد به چه سادگی می شود آلت دست زنها شد...باورم شد خانم»
«تو هنوز زنده ای؟»
«اوه کالین...کالین...مایوسم نکن» لحنش از حالت پوزخند به حالتی تند و عصبی تبدیل شد. «بس است خانم مک کالو» و در حالی که صدایش را کمی زیر و زنانه می کرد ادامه داد«اوه لوک تو هنوز زنده ای»
مرد گره کراواتش را کمی شل کرد و اسلحه را زیر کمربندش در سمت راست گذاشت و با کف دست هایش به میز تکیه داد. «مسخره بازی کافیه خانم...همه چیز رو شده است و دیگر نیازی به حس ششم نیست...من هم دیگر قصد ندارم چهار نعل بتازم»
«لوک حتمن سوء تفاهمی شده من...»
«سوء تفاهم!؟...کالین...مادربزرگ خوش قلب من!...چه سوء تفاهم پر منفعتی... خانم کارسن در آخرین لحظات حیاتش وصیت نامه ای تنظیم می کند که همه اموالش را به کلیسای کاتولیک می بخشد چون یک "دوست" مدام زیر گوشش می خواند که این طوری می تواند از رالف انتقام بگیرد, همه چیز به ظاهر درست بود و کارسن متقاعد شد این بهترین راه است... دو راهی قشنگی بود به شرط اینکه رالف وسوسه نمی شد عطای ردای کشیشی را به لقای مگی ببخشد و بعد با پول های عمه جان صفا کنند...اما آن "دوست" کارش را دقیق انجام داد! این طور نبود کالین!؟»
«این یک داستان بود لوک»
«به داستان هم می رسیم , عجله نکن کالین... رالف راضی نمی شد اما ناگهان راضی شد چون آن "دوست" قول داد که او را هم سوار خر مراد بکند و هم کلوچه خرمایی را گاز بزند... تضمین!»
«چه تضمینی؟»
«چه تضمینی!...تو و پاپ با هم نشستید و طرحی ریختید که رالف احمق باورش شود که مسیرش تا پاپ شدن هموار است و فرصت های دیدار ...دیدار!...با مگی هم فراهم است. ظواهر امر همینطور بود اما الان به غیر از تو , من هم می دانم که اصل قضیه چه بود»
«آقا شما عرصه داستان را با عرصه های اطلاعاتی...»
« مظلوم نمایی!!...نمی خواهید برای این که عناصر صحنه تکمیل شود چند قطره اشک هم بریزید!؟ سخنرانی نکنید کالین!...اینجا کسی نیست که برایتان دست بزند»
مرد جعبه سیگاری را از جیب بغل سمت چپ کتش بیرون آورد و با تانی یکی از سیگارها را بیرون کشید و روشن کرد. دود سیگار آشکارا زن را آزار می داد.
«طرح این بود که نهایتن بعد از مرگ رالف و مقطوع النسل شدن خاندان پدی - کاری که تو هنرمندانه آن را انجام دادی - بعد از یکی دو نسل , همه اموال بدون هیچ ادعایی به حساب کلیسا سرازیر شود و در مقابل, شما هم داستانی پرفروش داشته باشید...توافق قشنگی بود. پاپ هم کمی نگران آبروی کلیسایش بود اما بالاخره پای یک ثروت عظیم در میان بود و شما هم قول دادید نتیجه اخلاقی داستان باب میل کلیسا باشد...جوان پاکی همچون دین , مسیح وار برای نجات دیگران غرق می شود و همگان می فهمند که سرپیچی از دستورات و عبور از خطوط قرمز چه عواقبی دارد...نه کالین!؟»
«من اصلن...»
«تو اصلن... بله ...تو اصلن به دلت نمی چسبید که یک کشیش با یک دختر رابطه پنهانی داشته باشد.داستان خوبی بود اما برای فروش , کافی نبود! برای همین تصمیم گرفتی مگی یک دختر نباشد بلکه یک زن متاهل باشد... رابطه یک کشیش با یک زن متاهل...هوووم...این خیلی پرفروش تر می شد. اما مگی به همه خواستگاران بالقوه بی توجهی کرده بود. مگی کوه یخ بود. کم حرف بود. آن قدر کم حرف بود که همه کشیده بودند کنار...از مزرعه هم بیرون نمی آمد.محال بود که ازدواج کند. این بود که آمدی سراغ من...»
«تو خودت...»
«من برای کار کردن وارد منطقه شده بودم و چه زحمتی کشیدم تا موفق شدم.البته آن موقع نمی دانستم که یک آلت دستم...یک محلل...هر بار خواستم با مگی حرف عاشقانه بزنم تو مانع شدی و بعد از ازدواج هم که می خواستم از ثروت زنم استفاده کنم مدام از غرور و پشتکار حرف زدی و به بهانه ماه عسل ما را فرستادی به آن سر کشور و به این هم رضایت ندادی ...لعنت...چرا !؟ چرا این کار را با من کردید؟»
زن جوابی نداد و به نحوه خاموش شدن سیگار بر روی میز خیره شده بود. به نظر نمی رسید اثر سیگار را بتوان از بین برد.
« پاپ به این طرح رضایت نمی داد اما تو راضیش کردی و برای تکمیل پازل مسیحیت کاتولیکت یک یهودی سرگردان به داستان اضافه کردی ... منم شدم یهودی سرگردان داستان تو... تا آمدم به خودم بجنبم مرا فرستادی به مزارع نیشکر و بعد هم در قابلمه را گذاشتی... من شدم کسی که هر روز صبح به مزرعه نیشکر می رود و شب برمی گردد و این کار را تا ابد انجام می دهد... همه می مردند و خلاص می شدند , اما من در داستان گم شدم و آواره. »
مرد به سمت آینه قدی کنار در اتاق رفت, دستی به موهایش کشید و گره کراواتش را سفت کرد.
«خب کالین...همه چیز آن گونه که می خواستی پیش رفت. رمان پرفروشی نوشتی و خودت هم پولدار شدی. پاپ های زیادی آمدند و رفتند و همه اسرار در آن کتابخانه مرموز واتیکان مدفون شد. اما فکر یک جای کار را نکرده بودید... اینکه ممکن است یکی از خوانندگان رمان به سراغ من بیاید. کاری کرده بودی که همه بگویند "اَه لوک! اَه اَه" ...و همه گفتند.اما بالاخره یکی پیدا شد که مرا از این سرگردانی نجات بدهد و روی طرح شما خط قرمز بکشد... نترس قرار نیست شما ادامه داستان من را به زور بنویسید!»
مرد جوان خود را در آینه برانداز کرد گویی می خواهد به یک مهمانی رسمی برود. لوله اسلحه را کنار شقیقه سمت چپ خود گذاشت و درحالیکه لبخند می زد و چشمان آبیش می درخشید ماشه را چکاند. حالا دیگر کراوات در زمینه پیراهن سفید توی ذوق نمی زد.
مقدمه غیر لازم
اگر کتاب را خوانده اید و یا فیلم ساخته شده بر اساس این کتاب را دیده اید با خیال راحت به خواندن مطلب ادامه دهید. در غیر این صورت ممکن است تصمیم به خواندن کتاب داشته باشید یا تصمیم به خواندن نداشته باشید! اگر تصمیم به خواندن ندارید که با خیال راحت به خواندن مطلب ادامه بدهید... ولی اگر تصمیم به خواندن دارید یا شکی در این زمینه دارید قدری تامل کنید... چند سالتان است؟ اگر از بیست عبور کرده اید به نظرم شک به خود راه ندهید ... فیلم را توصیه می کنم! هفتصد و پنجاه صفحه خیلی زیاد است!! نه این که با حجم زیاد , عنادی داشته باشم اما خب , بگذریم... پس احتمالن ادامه را می خوانید!
پرندگان خارزار
پدی و فی به همراه خیل فرزندانشان در نیوزلند زندگی می کنند. پدی یک کارگر مهاجر ایرلندی است که کارهایی مثل پشم چینی گوسفند و کشاورزی و امثالهم در مزارع دیگران انجام می دهد و زندگی بخور و نمیری دارند...می گذرد. خواهر پدی در استرالیا یک بیوه خرپول است که ... بله حق با شماست!...وارثی ندارد. خواهر مذکور , برادر و خانواده اش را فرا می خواند تا سرپرستی مزرعه دویست و پنجاه هزار جریبی اش را به آنها بسپارد...از آن مزرعه های رویایی استرالیایی که یه عالمه گوسفند با پشم های مرینوس دارد!
در محل زندگی خانم کارسن (عمه خانم) یک کشیشِ کاتولیکِ جوانِ جذاب مشغول خدمت است که مورد توجه همگان و از جمله مورد عنایت ویژه و ساپورت همین عمه گرامی است. "پدر رالف" به استقبال پدی و خانواده می رود و در نگاه اول توجه ویژه ای به مگی 10 ساله دارد و دخترک نیز به همچنین... بعد از چند سال این توجهات تبدیل به چیزهای دیگری نظیر علاقه و عشق می شود.
از آنجایی که این دنیا محل گذر است ,عمه کارسن وصیت نامه ای رسمی تهیه می کند که در آن وارث اموالش پدی و خانواده اش است(سوای آن مزرعه رویایی یک سبد سهام افسانه ای هم هست). اما وقتی توجهات ویژه رالف به مگی را می بیند , دلخور می شود و با دلی شکسته و قلبی آرام و مطمئن (اطمینان از حس جاه طلبی کشیش) یک وصیت نامه دستنویس آماده می کند که در آن همه اموال را به کلیسای کاتولیک می بخشد به شرطی که سرپرستی اموال با پدر رالف باشد. این وصیت نامه جدید را به رالف می دهد و بدین ترتیب او را بر سر دو راهی می گذارد:
یک) این وصیت را که کسی خبری از آن ندارد را معدوم کند و مگی دوست داشتنی و خانواده زحمتکشش به حق خود برسند و غرق پول شوند...
دو) با اتکا به این وصیت نامه خودش در سلسله مراتب کلیسا سوار آسانسور شود و بالا برود.
شما بودید چی کار می کردید؟!
باقی در ادامه مطلب
پرندگان بازار!
کتاب خانم مک کالو طبیعتن به گونه ایست که پر فروش بوده است و این مذموم هم نیست. در ایران هم خوب مورد توجه قرار گرفته است ... حداقل هفت ترجمه و بیش از سی بار چاپ شدن! (از این علامت تعجب برداشت بد نکنید...جایگاه این کتاب همین است و می بایست بیش از اینها هم چاپ می شد ... مشکل آنجاست که کتابهای دیگر جایگاهشان نباید جایی باشد که هستند) :
1 - مرغان شاخسار طرب ، فرشته طاهری ، انتشارات ویس 1367( بعدن نشر درسا)
2- مرغ خار ، طاهره صدیقیان-رویا صدوقی، نشر مروارید 1369
3 - پرنده خارزار ، مهدی غبرایی ، نشر نیلوفر 1371
4-
5- پرندگان خارزار ، امیر راسترو ، نشر قصه پرداز 1379
6- مگی ، عزیز رستمی، 1389 (خود مترجم احتمالن)
7- مرغان شاخسار طرب ، تیمور قادری- زهرا قادری ، نشر ابرسفید 1391
****
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه مهدی غبرایی, چاپ نهم 1387 , تیراژ 3300 نسخه, 764 صفحه, قیمت 9500 تومان
پ ن 2: بخشی تحت عنوان راوی هفتم هم داشت این مطلب , منتها دیدم طولانی می شود گذاشتم برای بین دو تا پست کتابی...مثل سابق. اینجا و اینجا
پ ن 3: کتابی که با عنوان "آخرین پرنده در شاخه ای تنها" توسط خانم مریم مفتاحی ترجمه شده است و انتشارات شیرین منتشر نموده است ترجمه این کتاب معرفی شده نیست و ترجمه ای از کتاب دیگر این نویسنده با نام an indecent obsession می باشد که بنده اشتباهن در لیست ترجمه های مختلف این کتاب آورده بودم و با تذکر مترجم محترم متوجه این اشتباه شدم که ضمن اصلاح از حسن توجه شان متشکرم.از ایشان اخیرن ترجمه ای از کتاب "و کوه ها طنین انداختند" خالد حسینی وارد بازار کتاب شده است.
ادامه مطلب ...