عینکش را که برداشت , با دست راستش قسمت بالای دماغش را مالش داد. وقت خواب بود. چراغ مطالعه , روی میز را روشن کرده بود , روشنایی خفیفی از چراغ راهرو وارد اتاق می شد اما فضای اطراف میز تاریک بود. کاغذهای پراکنده روی میز را دسته بندی کرد. از روی صندلی بلند شد و همزمان با دست چپ چراغ مطالعه را خاموش کرد... اما اتاق بلافاصله روشن شد.
فرصتی برای جیغ زدن یا واکنش برای او به وجود نیامد.حتا به صورت کامل متوجه جملات مرد جوانی که با اسلحه کنار دیوار ایستاده بود و تهدیدآمیز و عصبی به او نگاه می کرد نشد. مرد از او می خواست که صدایش در نیاید و داد و هوار راه نیاندازد. این درخواست چندان منطقی نبود زیرا چهره این خانم مسن و چاق نشان نمی داد که چنین قصد و توانی را داشته باشد. در واقع همان طور نیم خیز , بی حرکت پشت میز خشکش زده بود.
مرد مسلح کت و شلوار سفیدی به تن داشت و کراوات قرمز رنگش بر زمینه پیراهن سفیدش توی ذوق می زد. شانه های پهنی داشت و کمری باریک , مثل ورزشکارها فاصله بین دیوار و صندلی را پیمود و زن را روی صندلی نشاند. بخشی از نشیمنگاه و ران سمت راستش را روی میز قرار داد در حالیکه پای چپش به صورت کامل روی زمین مماس بود. پاهایش نیز متناسب با بالاتنه اش بلند بود.
مرد با دست راستش که آزاد بود کاغذهای روی میز را جابجا کرد و بدون آن که توجهش را جلب کرده باشد در چشمان ریز و وحشت زده زن خیره شد .«هنوز می نویسید خانم مک کالو»
وحشت زن با شنیدن اسمش گویی فروکش کرد اما کاملن از بین نرفت. در واقع از چند لحظه قبل , گویی چشمان آبی , بینی ظریف و لب های خوش ترکیب مرد به همراه موهای پرپشت سیاهش , او را به یاد کسی می انداخت.با تانی و منقطع گفت: «من ...شما را ...میشناسم؟»
«نمی شناسی؟! عجب... بهتره دقیق تر نگاه کنی خانم...دوست داری کالین صدات کنم؟ کالین صدات می کنم...» بعد با کمی تمسخر ادامه داد «خوشتر داشتم اسم شما بلیندا یا مادلین می بود ولی اگر بهتر از کالین اسمی سراغ ندارید, قبول.»
زن چندان توجهی به جمله طعنه آمیز مرد نمی کند :«متاسفم. چهره شما آشناست اما به جا نمی آورم»
«برای نگاه کردن به چهره من وقت زیاد دارید اما برای اظهار تاسف...اظهار تاسفتان را نگه دارید امشب زیاد لازمتان خواهد شد.» مرد از روی میز بلند شد و از گوشه اتاق صندلی دیگری برداشت و آن را به گونه ای روبروی زن قرار داد که پشتی صندلی رو به زن قرار گرفت. برعکس روی صندلی نشست و آرنج دست راستش را روی پشتی صندلی و کف دستش را زیر چانه اش گذاشت. «چهره آفتاب سوخته ام را در ذهنتان کمی سفیدتر کنید کالین»
کف دستش را به سمت پیرزن گرفت. شیارهای عمیق روی آن حاکی از کار یدی طولانی داشت.
«آه کالین ... مرا ناامید کردید! شما نویسنده اید...به آدمها معمولن توجه می کنید. البته توجهتان به من مثل توجه به آچار لوله گیر بود یا بهتر است بگویم همچون مایع چاه باز کن...وضع دیگران هم بهتر از من نبود»
زن عینک دور فلزی طلایی اش را به چشمش زد.گویی چیزی به خاطرش رسیده است.مرد انگار متنی را از بر بخواند ادامه داد:
«... فاقد آن حس ششمی بود که خبرش کند زیر پوسته ظاهری چه چیز نهفته است بی آنکه به پیچیدگیها و رنجهای زندگی بیندیشد در جاده زندگی چهار نعل می تاخت» لحظه ای مکث کرد , ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« کار سخت در مزارع نیشکر با عشق!»
«لو...لوک!؟»
مرد از جایش بلند شد. «بله لوک...لوک اونیل...آلت دست شما و دوستانتان...کسی که باورش نمی شد به چه سادگی می شود آلت دست زنها شد...باورم شد خانم»
«تو هنوز زنده ای؟»
«اوه کالین...کالین...مایوسم نکن» لحنش از حالت پوزخند به حالتی تند و عصبی تبدیل شد. «بس است خانم مک کالو» و در حالی که صدایش را کمی زیر و زنانه می کرد ادامه داد«اوه لوک تو هنوز زنده ای»
مرد گره کراواتش را کمی شل کرد و اسلحه را زیر کمربندش در سمت راست گذاشت و با کف دست هایش به میز تکیه داد. «مسخره بازی کافیه خانم...همه چیز رو شده است و دیگر نیازی به حس ششم نیست...من هم دیگر قصد ندارم چهار نعل بتازم»
«لوک حتمن سوء تفاهمی شده من...»
«سوء تفاهم!؟...کالین...مادربزرگ خوش قلب من!...چه سوء تفاهم پر منفعتی... خانم کارسن در آخرین لحظات حیاتش وصیت نامه ای تنظیم می کند که همه اموالش را به کلیسای کاتولیک می بخشد چون یک "دوست" مدام زیر گوشش می خواند که این طوری می تواند از رالف انتقام بگیرد, همه چیز به ظاهر درست بود و کارسن متقاعد شد این بهترین راه است... دو راهی قشنگی بود به شرط اینکه رالف وسوسه نمی شد عطای ردای کشیشی را به لقای مگی ببخشد و بعد با پول های عمه جان صفا کنند...اما آن "دوست" کارش را دقیق انجام داد! این طور نبود کالین!؟»
«این یک داستان بود لوک»
«به داستان هم می رسیم , عجله نکن کالین... رالف راضی نمی شد اما ناگهان راضی شد چون آن "دوست" قول داد که او را هم سوار خر مراد بکند و هم کلوچه خرمایی را گاز بزند... تضمین!»
«چه تضمینی؟»
«چه تضمینی!...تو و پاپ با هم نشستید و طرحی ریختید که رالف احمق باورش شود که مسیرش تا پاپ شدن هموار است و فرصت های دیدار ...دیدار!...با مگی هم فراهم است. ظواهر امر همینطور بود اما الان به غیر از تو , من هم می دانم که اصل قضیه چه بود»
«آقا شما عرصه داستان را با عرصه های اطلاعاتی...»
« مظلوم نمایی!!...نمی خواهید برای این که عناصر صحنه تکمیل شود چند قطره اشک هم بریزید!؟ سخنرانی نکنید کالین!...اینجا کسی نیست که برایتان دست بزند»
مرد جعبه سیگاری را از جیب بغل سمت چپ کتش بیرون آورد و با تانی یکی از سیگارها را بیرون کشید و روشن کرد. دود سیگار آشکارا زن را آزار می داد.
«طرح این بود که نهایتن بعد از مرگ رالف و مقطوع النسل شدن خاندان پدی - کاری که تو هنرمندانه آن را انجام دادی - بعد از یکی دو نسل , همه اموال بدون هیچ ادعایی به حساب کلیسا سرازیر شود و در مقابل, شما هم داستانی پرفروش داشته باشید...توافق قشنگی بود. پاپ هم کمی نگران آبروی کلیسایش بود اما بالاخره پای یک ثروت عظیم در میان بود و شما هم قول دادید نتیجه اخلاقی داستان باب میل کلیسا باشد...جوان پاکی همچون دین , مسیح وار برای نجات دیگران غرق می شود و همگان می فهمند که سرپیچی از دستورات و عبور از خطوط قرمز چه عواقبی دارد...نه کالین!؟»
«من اصلن...»
«تو اصلن... بله ...تو اصلن به دلت نمی چسبید که یک کشیش با یک دختر رابطه پنهانی داشته باشد.داستان خوبی بود اما برای فروش , کافی نبود! برای همین تصمیم گرفتی مگی یک دختر نباشد بلکه یک زن متاهل باشد... رابطه یک کشیش با یک زن متاهل...هوووم...این خیلی پرفروش تر می شد. اما مگی به همه خواستگاران بالقوه بی توجهی کرده بود. مگی کوه یخ بود. کم حرف بود. آن قدر کم حرف بود که همه کشیده بودند کنار...از مزرعه هم بیرون نمی آمد.محال بود که ازدواج کند. این بود که آمدی سراغ من...»
«تو خودت...»
«من برای کار کردن وارد منطقه شده بودم و چه زحمتی کشیدم تا موفق شدم.البته آن موقع نمی دانستم که یک آلت دستم...یک محلل...هر بار خواستم با مگی حرف عاشقانه بزنم تو مانع شدی و بعد از ازدواج هم که می خواستم از ثروت زنم استفاده کنم مدام از غرور و پشتکار حرف زدی و به بهانه ماه عسل ما را فرستادی به آن سر کشور و به این هم رضایت ندادی ...لعنت...چرا !؟ چرا این کار را با من کردید؟»
زن جوابی نداد و به نحوه خاموش شدن سیگار بر روی میز خیره شده بود. به نظر نمی رسید اثر سیگار را بتوان از بین برد.
« پاپ به این طرح رضایت نمی داد اما تو راضیش کردی و برای تکمیل پازل مسیحیت کاتولیکت یک یهودی سرگردان به داستان اضافه کردی ... منم شدم یهودی سرگردان داستان تو... تا آمدم به خودم بجنبم مرا فرستادی به مزارع نیشکر و بعد هم در قابلمه را گذاشتی... من شدم کسی که هر روز صبح به مزرعه نیشکر می رود و شب برمی گردد و این کار را تا ابد انجام می دهد... همه می مردند و خلاص می شدند , اما من در داستان گم شدم و آواره. »
مرد به سمت آینه قدی کنار در اتاق رفت, دستی به موهایش کشید و گره کراواتش را سفت کرد.
«خب کالین...همه چیز آن گونه که می خواستی پیش رفت. رمان پرفروشی نوشتی و خودت هم پولدار شدی. پاپ های زیادی آمدند و رفتند و همه اسرار در آن کتابخانه مرموز واتیکان مدفون شد. اما فکر یک جای کار را نکرده بودید... اینکه ممکن است یکی از خوانندگان رمان به سراغ من بیاید. کاری کرده بودی که همه بگویند "اَه لوک! اَه اَه" ...و همه گفتند.اما بالاخره یکی پیدا شد که مرا از این سرگردانی نجات بدهد و روی طرح شما خط قرمز بکشد... نترس قرار نیست شما ادامه داستان من را به زور بنویسید!»
مرد جوان خود را در آینه برانداز کرد گویی می خواهد به یک مهمانی رسمی برود. لوله اسلحه را کنار شقیقه سمت چپ خود گذاشت و درحالیکه لبخند می زد و چشمان آبیش می درخشید ماشه را چکاند. حالا دیگر کراوات در زمینه پیراهن سفید توی ذوق نمی زد.
سلام
این داستان خیلی جالب بود...یکی از قهرمانان،واردِ دنیایِ نویسنده شده برای اعتراض به نقش آفرینی اش...ایدهء جالبی بود.
اینروزا کتابِ بسیار گیرائی میخونم از دکتر عباس میلانی بنام"معمای هویدا"یک کارِ تحقیقیِ2500کلمه ای درموردِ حیات ومرگ این نخست وزیر به دکتر سپرده شد که نتیجهء مقاله،نوشتنِ کتابی شد حدودِ500صفحه،بسیار زیبانوشته شده...حقایقی که منم خبر نداشتم.اگه نخونیدش،ضرر کردین.
سلام
ممنون
بله اون کتاب هم تحقیق خوبی است. از میلانی یک ترجمه خوب هم دیده ایم: مرشد و مارگریتا
......
لوک هم واقعن پا در هوا مونده بود به نظرم یکی باید یه سر بهش می زد!!
سلام،جالب بود!کاش حال رالف بیشتر گرفته میشد در داستان،جهت اندکی دلخنکی
سلام
رالف در همان داستان اصلی حالش گرفته شد ! اینجا هم مورد لطف قرار گرفت!! کفایت می کند به نظرم
عجب...!
اینم سبکیه ها. بری وسط داستان هفت تیر کشی. اگه میشد وسط خوندن این کتاب حکم هم بازی کرد عالی میشد!
سلام
به هر حال این هم یه جور وقت گذراندن است
می شود...به قول دوستمون ادبیات عالم ممکنات است
سلام به شما و خوانندگان
یک پیکان نوستالژیک دارم که داخلش و چعبه اش پر است از کتابهای خاص ، کمیاب و نایاب(کهنه و نو) .همه کتابهای برگزیده و باارزش..حتی عامع پسنداش هم مورد تایید عده ای کتابخون حرفه ای هستند چه برسه به کتابهای خواندنی و عمیقش.
بصورت سیار می چرخیم و هر جا ، جا دیدیم و چشم ماموران سد معبر را دور ، کتابها را روی کاپوت جلو و جعبه عقب و دور تا دور سقف و باربند می چینیم.دل نازکی هم داریم که به تقاضاهای تخفیف نه نمی توانیم بگوییم.البته در حد معقولش.
به رفتارهای اجتماعی مردم هم علاقه مندیم.برای همین برخوردهایشان با مقوله کتاب را به زبانی نزدیک به طنز ، در همین وبلاگ وهمچنین در پیجی در فیس بوک می نویسیم.(صفحه ای به نام کتابفروشی سیار سعید)
سفارش کتاب می پذیریم..
لیست کتابها را تا جایی که ممکن بوده در یکی دوتا از پستها نوشته ام.ولی نه همه ی آنها را ،ولی با مطالعه همینها دستتان می آید که چه مدل کتابهایی را عرضه می کنم.تقریبا همه ی کتابهایی که دستفروش ها و نایاب فروشی های انقلاب دارند را دارم.
بعضی از دوستان که این پیام را در کامنت دونیشان دیدند گفتند با وجودیکه عادت ندارند کامنتهای تبلیغی را تایید کنند اما این یکی فرق می کند و ارزشش را دارد.شما نیز چنین کنید خیرشو ببینید.لینک هم بدهید ، هم دسترسی بعدی برای خودتان آسان می شود و نمی خواد به ذهن هزار سوداییتان فشار بیاورید که اسمش چی بود اونیکه کتاب سیار می فروخت و ... قول میدم به یادتون هم نیاد. یعنی من دعا می کنم یادتون نیاد. بعلاوه لینک کنید ما هم دل رحم ، شاید که نه ، حکما برای جبران این لطفتان در پارت اول خرید تخفیفی می دهیم که راضی برگردید و هی ما را لینک کنید و هی برای ما تبلیغ کنید.
مشاوره تخصصی هم می دهیم.خودمان کتابخوان تیری هستیم.
کتابخانه شخصی شما را هم به قیمت می خریم.
در تهران کتابها را یا به پیک می دهیم یا خودمان می آوریم خدمتتان(اگر از سه جلد بیشتر بخواهید) یا خودتان می آیید می برید یا هر مدل دیگه ای که بخواهید.شهرستانها هم با پست یا اتوبوس یا تی پاکس (البته با پرداخت هزینه)
اگر کتاب هم نمی خرید قول می دهم مطالب وبلاگ برایتان جدابیت خواهد داشت.
سلام
من هم تایید می کنم که کامنت تبلیغی خوبی است این کامنت.
دوستان می توانند بهره ببرند
سر خواهم زد
ممنون
درود بر جناب میله
دوباره اینجا آمدن مثل برگشتن به خانه است.
و این پست ... مرا برد به دوم راهنمایی. به این که چقدر فرانک از دست پدر مگی خشمگین بود و فی باید چقدر از سرنوشت فرانک غصه خورده باشد. به مرگ غمگین پدر و برادر. به توصیف دقیق و باشکوه از خانه ی عمه. و به حسادت عمه به شوکت خاندان پدری فی. آن موقع خیلی بچه بودم و سه روز طول کشید کتاب دو جلدی آبی رنگ مامان را تمام کنم. الان که فکر می کنم می بینم علی رغم انتقاداتی که کرده اید، داستان (با وجود سان سو رهای احتمالی) چقدر واقعی بوده است.
و یک سوال؟ این همه کتاب خوب توی دنیا هست. چرا ما یک رمان را بارها و بارها و بارها ترجمه می کنیم واقعا؟
سلام
و چه خوب است که آدم به خانه اش مدام سر بزند
به نظرم زمانی که این کتاب را خوانده اید مناسب بوده است که این گونه مزه اش زیر زبان تان مانده است... غیر از زمان مسئله اختلاف سلیقه و حال و هوای درونی هم مطرح است.
.............
سوال خوبی است
فکر کنم فقط بحث سود و پول است!
کتابی که فروشش تضمین شده باشد چنین سرنوشتی خواهد داشت...
ممنون
آنچه درباره امکانات طنز گفتید را عینیت بخشیدید;)،اگر درست در ذهنم مانده باشد،فی هم رابطه خارج از چهارچوب ازدواج داشت،و گر اینگونه باشد،این رابطه بین سه نسل زن به مانند نخی دانه ها را متصل کرده(علیرغم تأهل مگی)،به نظرم این انتخاب کالین اتفاقی و بدیهی نبوده حتی در آن منطقه جغرافیایی//و دیگر اینکه عشق به خاطر عشق و س.. یکبار صرفا به دلیل تجربه و بار دیگر به دلیل لذت و عینیت بخشی به عشق/،تجربه خود خواسته یک زن،و عشق و لذت دوطرفه ،نه به دلیل آوانسی(معمولا زن به مرد) برای تداوم رابطه،اینها علاوه بر آنچه رها گفت قابل تامل هر چند اندک و کوتاه است// و یک هنرپیشه حس کند نمیتواند؟!! و راینر صبور و مغرور بخواهد انجام گیرد؟!!
سلام
البته امکانات که دریایی بود بل بیشتر و من به قطره ای در حد توانم اکتفا نمودم نه بیشتر
درست در ذهن تان باقی مانده است ... سه نسل با شباهت زیاد... همانطور که پرنده خارزار به صورت ژنتیک و غریزی این کار را می کند...خب من با همین قسمتش کمی مشکل داشتم...خیلی جبرگرایانه است!
بله قابل تامل است.
جاستین جا برای فکر کردن داشت...حیف که ته زنجیر بود و مخاطب خسته از راه می رسد به او!
همگان میفهمند که سرپیچی از دستورات و عبور از خطوط قرمز چه عواقبی دارد! اینست پیامی که مولف هوشمندانه، نه چندان غیر مستقیم، در داستان فرستاده!
سلام
واللا این نظر لوک بوده ظاهرن...فکر کن زیر آفتاب توی این مزارع نیشکر زیاد کار کرده...خیلی توهم توطئه داشت...اما خب ته ته حرفاش چند نکته قابل توجه بود
اینکه راینر بگوید چرا روی صحنه میتونی ولی با من،نه؟با من هم میتونی،اصلا چی باعث شد جاستین حس کند در گنجینه اش ندارد چیزی که باید داشته باشد؟این از کامنت بالا جا افتاد،و تا جاییکه یادم هست ترجمه ها به جز مهدی غبرائی سان سور داشت
واللا
چه عرض کنم خیلی از آدمها در صحنه می توانند ولی در غیر صحنه نمی توانند... برای همین است که همیشه توصیه شده است در صحنه باشیم... طبیعتن این مزیت ماست که ملت همیشه در صحنه هستیم... و شعار ما می توانیم هم منبعث از همین حضور دایمی ما در صحنه است و همیشه کسانی هم هستند که بگویند صحنه را دیدم
جالب بود
این لوک بدبخت بالاخره یه جورایی عاقبت به خیر شد و از دست به سر شدن رهایی یافت !
روح شما در نوشتن فکر کنم پست مدریه
سلام
خیلی به این لوک کم لطفی شده...اصن جور در نمیاد: طرف بهخاطر پول زنه باهاش ازدواج بکنه بعد با این که همه چیز فراهمه که از این پول استفاده کنه بره توی مزارع نیشکر کار کنه!!!!
بعد وقتی هم کار نویسنده باهاش تموم شد! )یعنی مگی تبدیل به یه زن متاهل شد) این لوک بدبخت رو همینجوری ول کردند وسط داستان...یعنی توهین به شخصیت از این بیشتر!! استفاده ابزاری از لوک
بشدت بدم اومد.خیلی خیلی مسخره بود.چی بود این.
پیشنهاد میکنم کتاب سه تار داستان های الگمارک والمعکوس و در مسیر مرزون آباد رو بخونید(جلال این داستان رو تو شهر ما تو مسافر خونه گفته)
(:
سلام
به سبک این کسایی که می خوان نشون بدهند که از انتقاد خوششون میاد : ممنون و متشکر
یعنی حالا اگه من این کتابهایی رو که گفتید بخونم مرتکب نوشتن چیزهای مسخره نمیشم!؟ خیلی عالیه
اما جدی می گم خوشم اومد که نظرت رو بدون حاشیه گفتی.مرسی. گاهی این هشدارها باعث میشه آدم یه مسیر غلط رو نره... ممنون
منم سعی می کنم موقع غزالی در بغداد جبران کنم!
در ضمن منتظر پست مربوط به بوف کور هستیم.(هستم)می خوام ببینم چی می نویسی.نقد کن.
...
سال قهرمانی مارسی بچه بودم.منم شنیدم.ولی چی شد؟آیا قهرمانی مال ما نشد
من از 2004 طرفدار این تیمم
5 سال پیش این تیتر رو هم باید یادت باشه:
هواداران مارسی: هشت اسپانیایی را می کشیم
...
زیاد فوتبالی شد.منتظر بوف کور هستم
سلام
منتظر چیز خیلی آنچنانی نباش
سرما خوردم سخت
سردردهای مشکوک دارم خفن
.....
من دانشجو بودم اون موقع...پس گرفتند اما خب اون سال به نام مارسی ثبت شده قهرمانی...فردوسی پور که اینو میگه!!
:))،جوابتان به کامنت سوم:))،به امید روزی که شهروند باشیم
سلام
نوش جان
آمین
:))))
راست گفته! راستی این جمعه داربیه. آماده ای؟!
سلام
من از درخت شنیدم...
آماده ایم آماده
فکر کنم امسالم 10 نفره بشیم و خلاصه آره و اینا
هیچی دیگه . با این وجود نویسندگان بینوا باید زین پس منتظر راوی هفتم باشن که با یه اسلحه و یه شخصیت از داستانها نصفه شب به سراغشون بیاد . قتل های زنجیره ای با همین نیت های هنر هفتمی درست میشن دیگه
میله جان ، با این کارت ضربه ی سختی به ادبیات و رمان نویسی ِ دنیا زدی چون قصد داشتم یه رمان خییییییییییلی زیبا و بلند بنویسم و کلاً سبک رمان نویسی رو توو دنیا تغییر بدم اما پستت رو که خوندم پشیمون شدم . اومدیم یکی از خواننده هام از اونور دنیا غیرتی شد و اومد سراغم !!
سلام
لوک بینوا که اومد خودش رو کشت! کاری با نویسنده نداشت...این اعتراضی بود به نویسنده که از این شخصیتی که خلق کرده بود استفاده ابزاری کرد و بعد ولش کرد به امون خدا !! یعنی کار این آدم این بود که مگی رو تبدیل کنه به یه زن متاهل (از دید نویسنده) و بعد به بدترین وجه ممکن ول شد روی هوا حتا نعمت مرگ هم ازش دریغ شد...لااقل نکرد یه جایی بگه فلانی رفت زیر قطار مرد!!
حالا من چه بکنم با این ضربه ...اونم در آستانه دربی پایتخت!!!!
نمی دونم یه نوبل ادبیات به غیرتی شدن اون خواننده می ارزد یا نه...به نظرم یک تجدیدنظری بکنید
من که با این داستان کوتاه شانسی ندارم برای نوبل...ندارم؟!
پایان خیلی خوبی بود، همیشه دلم برای لوک میسوخت اون تیکه داستان که نوشتین "هر بار خواستم با مگی حرف عاشقانه بزنم تو مانع شدی..." من رو برد به فضای کتاب. خدا رو شکر که شما لوک رو به یه جایی رسوندین.
سلام
امیدوارم خود لوک هم راضی باشه!
منتظرم کالین بیاد کامنت بگذاره ببینم نظرش چیه
ممنون
سلام.
جالب بود اما با راوی هفتم فرق داشت.
سلام
این دومین کار از این تیپه...هنوز نمی دونم چه شکلی می خواد بشه... حالا باید منتظر موند ببینیم این نوزاد چه شکلی میشه...به داییش میره به عمه اش میره به کی میره!
عزیزم خودتو دست کم نگیر . این نوبل بگیرها با همین هنر هفتمی شدن و دخالت کردن تو زندگی نویسنده ها و شخصیت ِ داستانهای این و اون نوبل گرفتن !! چی فکر کردی ؟
سلام
وای نوبل!!... با پولش یه ... یه دونه که نه ...دو... نه سه....خلاصه خیلی!... واقعن چند تا نون میشه خرید باهاش
چه کارا که نمیشه کرد!
آقا بسی حال نمودیم. ایده یه مجموعه داستان کوتاه رو هم گرفتم. ببینم کالیبر اجازه نوشتنشو میده!
البته اگهنوشتم حتمن قبلش میدم خدمتتون مایل باشید بخونید و روایت هفتمی بکنید ازش
سلام
آقا ایده رو بعدن با هم حساب می کنیم
نوبل گرفتی نصف نصف
بگذار این فصول هندوانه ای بگذرد
سلام
برام جالب بود یک داستان کامل نوشتین. برخلاف دفعاتی که فقط چند خط از داستان می نوشتین
سلام
خب آخه این بار داستان رو خودم نوشته بودم
الو الو ...... نظرم رو تصحیح میکنم .... راوی ِ هفتمی مجید جان ، نه هنر هفتمی !! الو الو .....
یاد حرف یکی از دوستانم افتادم . میگفت کامنت گذاشتن مثل جنایت قتل می مونه . قاتل معمولا به صحنه ی قتل برمیگرده ببینه چه خبره !! همچنان که کامنت گذار
سلام مجدد
اصن این کار بسیار نیکو و پسندیده است
البته یاد شامپو سیر پرژک هم افتادم!
سلام.
بعد از سه ماه به روزم و این یعنی هنوز زنده ام.
سلام
زنده باشی شاعر
من نمیفهمم چرا انقدر بد نوشتی درمورد این کتاب و فکر میکنی طرف قصد فروش داشته.. جدی کمی به وضعیت زنها در اون سالها نگاه کن- در اروپا - چنین داستانی یک خرق عادته.. مسئلش فقط پول نبیت!
لوک هم تا جایی که یادمه به امان خدا ول نشد. ادم مفت خوری بود .. زنش دوستش نداشت از اول هم.. اتفاقا ازدواح مگی و لوک دقیقا اتفاقیه که بسیاری از زنها انجامش میدن چرا؟ چون قانون،عرف، جامعه، نظام مردسالار نمیذاره زنها انتخاب کننده باشند. پس با کسی ازدواح میکنند که شبیه معشوق هست. بدون عشق ابهاش میخوابن فقط برای اینکه زنش هستند.. برای اینکه طبق عرف کار درست اینه که زن کسی باشی! مهم نیست علاقه ای باشه یا نه!
لوک هم ادم ولنگ و باری بود.. یک لا قبا هم بود بیشتر از این ارزش نداشت که بهش پرداخته بشه.
سلام
رها این یه داستان بود و لوک هم عصبانی بود از نقشش...اونو درک کن
اون سالها!؟ نمی دونم در دهه هفتاد میلادی چطور بوده اونجا ولی فکر نکنم دیگه از نظام های آنچنانی و قدرت عرف و سنت چیزی باقی مانده باشه...اگر کتاب در دهه بیست و سی نوشته شده بود باز یه چیزی... در دهه هفتاد مطمئنن خرق عادت نبوده به نظرم.
لوک هم مفت خور نبود انصافن...مثل اسب کار می کرد! اگر می موند توی مزرعه مگی اینا و مثل زالو می مکیدشون میشد بهش گفت مفت خور...اتفاقن اگه این شخصیت مفت خور بود قصه بهتری داشتیم... ولنگ و بار هم نبود چون ظاهرن عشقش کار کردن بود و اصلن تفریح نمی کرد...نمیشه شخصیتی رو ساخت و بعد با این استدلال که بی ارزشه ولش کرد به امون خدا... قبول می کنم که من یه کم تند رفتم در مورد این کتاب اما تو هم قبول کن نویسنده در مورد لوک و برخی قضایای دیگر کم کاری کرده
سلام
خب البته باید بگم که کالین یه جورایی یعنی همه جوره مردهای داستان رو عزب نگه داشته. به شون خیلی نپرداخته چون در این صورت کار خودشو سخت می کرده. چطور بگم راه ساده همین فرار از ازدواج هر کدوم از برادرها بوده، مثلاً فرانک بدبخت یا راینر؟؟ با هر کدوم یه جور بازی کرده و درعین حال که می خواسته شب های تنهاییِ خودشو تو بیمارستان با نوشتن رمان حجیم( به قول خسرو شکیبایی برای رسیدن به آرزوی نویسنده ی رمان های هزار صفحه ای) پرکنه به گره های بزرگی توی داستانش رسیده و البته که نتونسته حلشون کنه و چه کار بهتر؟ دلیت کردن یه کرکتر مهم و صد البته کار نه چندان معقول و باور کردنی...
...
و اما در مورد داستان. ببینید توی پاراگراف دوم چون صحنه با یه ورود نابهنگام و شوک شروع می شه اصلاً نیازی به گفتن اینکه "متوجه جملات مرد جوانی که... " نیست یا جمله ی "مرد از او می خواست که صدایش در نیاید و..." به نظرم یا نباید این دو جمله را نوشت یا چون صحنه ی اول است و دیالوگ های بعدی ای در راه است باید دیالوگ گذاشت. یعنی لوک دیالوگ هاش را باید از اینجا شروع کند اما چون دیالوگ اول لوک ( هنوز می نویسید خانم مکالو) قشنگ است پس بنابراین راه منطقی این است که جملات پاراگراف دوم را صحیح کنید و تنها ورود لوک را و اینکه کالین جیغ نکشد واینها را لوک فقط با اشاره ی اسلحه و جذبه و ... انجام بدهد.
آها راستی این سه نقطه ها تو دیالوگ منو یاد سلین می ندازه. دیگر اینکه سبک نوشتن هم مثل سبک ترجمه های رمان های خارجی شده.
عذر خواهی بابت زیاده گویی.
موفق باشی
سلام
هوووم... راست می گی...هرکی از قبل ازدواج کرده بود کرده بود وگرنه الباقی... این بچه های پدی رو به طرز ناجوانمردانه ای در مزرعه حبس کرد!!! (گیر الکی به کالین!)
اما خب به هر حال من هم این اشکالات را تایید می کنم.
.....
ممنون از دقت نظرتان روی داستان
اول دیالوگ گذاشته بودم برای این قسمت مورد نظر اما بعد به این نتیجه رسیدم که آن دیالوگ ها را راوی ناظر مطرح کند و به نظرم بهتر در اومد...چون راوی با بیان اونها حالت کالین و لوک را بهتر می توانست بیان کند...از دید یک ناظر البته.
این سه نقطه ها من را ول نمی کند دیگر!
خواستم از نثر وبلاگ نویسی خودم فاصله بگیرم مثلن!!
ممنون
سلامت باشید
http://act.rootsaction.org/p/dia/action3/common/public/?action_KEY=8483
سلام
ببخشید نمی خواهم چیزی درباره ی این رمان بگویم اما با در نظر گرفتن پست اول باید بگویم دارم " شاه " را از عباس میلانی می خوانم و این یکی هم یک کار تحقیقی خیلی خوب است و خوب نشان می دهد ملت تازه وارد صحنه شده ی آن زمان چطور دیکتاتور را از صحنه خارج و شکوهمندانه انقلاب کردند فقط حیف که نمی دانستند آخر و عاقبت انقلاب ها هیچ شکوهی ندارد. خواندن کتاب برای تقویت حافظه ی تاریخی مان هم خوب است!
سلام
ممنون از توجهتان به کامنت ها و ارائه تجربه خوبتان به دیگران
مرسی
سلام
داستانی شهیر رو پی گرفتن جسارت میخواد . جسارت تان ستودنی است . ضمن اینکه وارد داستان شدن و انتقام گرفتن از نویسنده که به خواننده احترام نگذاشته سبک قشنگیه( من اینجور برداشت کردم ) هرچند که برای ادامه اش به خلاقیت بیشتری نیازمندید . و شما می توانید !
...
علاوه بر اینکه داستان قشنگی ساختید .
...
و اینکه دل ما هم کمتر میسوزه که داستان یاد شده رو نخوندیم در عوض داستانی یادنشده خوندیم از دوستی عزیز .
سلام
نه جسارت نمی خواد...پررویی می خواست و دل خوش و حوصله...که من داشتم!
مرسی که خواندید.
می بینی آیکونا رو دیگه نه؟
بالاخره آه مظلوم راه خودشو پیدا می کنه!
بهتر نبود لوک کالین رو آبکش میکرد؟
سلام
بهتر که بود! منتها با واقعیت جور در نمیآمد... من جایی نخوندم که کالین به ضرب گلوله کشته شده در عوض هیچ ردپایی از لوک (مرده یا زنده) نیست و این نشان میدهد که چه اتفاق شومی رخ داده است!
خخخخخخ بهتر نبود به جای لوک فرانک میومد ؟؟؟بیچاره از فصل 3 تا فصل 15 ازش حرفی نشدو ولش کردن به امان خدا !!!!!!!اگه وقت شد حتما یدونه هم واسه فرانک بنویسین دلم خنک شه !!!!!!!!بازم ممنون عالی بود !!
سلام
دیگه الان امکانش نیست... بعد این همه سال اگر به مطلبم مراجعه نکنم یادم نمیاد اصلن فرانک چه کسی بود!
ولی لوک به نمایندگی از باقی بچه ها عمل کرد
عالی بود !!!!تا همین چند لحظه قبل از لوک بدم کمی اومد ولی الان بهش حق میدم !!!کار شما هم عالی بود
ممنون رفیق
روح لوک هم از اظهار لطف شما شاد خواهد شد
اما خداییش لوک هم علاقه ای به زنش نداشت . از بچه هاش هم زیاد خوشش نمی اومد . کلا زن گرفته بود فقط بخاطر انجام وظیفه . فکر میکرد مگی عروسکشه هر مدلی دلش میخواد میتونه باهاش رفتار کنه . اینو دیگه باید قبول کرد که فقط براش کار مهم بود نه زن بیچارش !! اینو دیگه قبول کنین که لیاقت نداشت بیشتر بهش پرداخته بشه
سلام
لوک قبل از خودکشیش به من مسائلی را گفت که نشان میدهد دستهای پشت پردهای چهره او را اینطور کاریکاتورگونه درآورده است!
من البته یک طرفه به نزد قاضی نرفتم و آن مسائل را منتشر نکردم! اما ته دل خودم نحوه پردازش کاریکاتورگونه این شخصیت توسط نویسنده جای سوال داشت
کاش همونجا لوک خودشو هم کالینو باهم میکشت هم شما و هم من راحت شیم
سلام
دیگه کار از کار گذشته... باید به انتخاب لوک احترام بگذاریم