میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دفتر بزرگ – آگوتا کریستوف

دفتر بزرگ روایتی دیگر از مصائب فراوان جنگ است. مادری پسران دوقلوی هشت‌نه‌ساله‌ی خود را از شهری بزرگ که در معرض بمباران و گرفتار قحطی است به نزد مادر خود در شهری کوچک می‌برد تا باصطلاح مادربزرگ از نوه‌های خود نگهداری کند. مادربزرگ زن حسابگر و خشنی است. خانه او در باغی در انتهای شهر است. مادربزرگ محصولات باغش را هر هفته در بازار عرضه می‌کند و بخشی از خانه‌اش را هم به یک افسر خارجی و گماشته‌اش(از قوای اشغالگر) اجاره داده است. برای شناخت این زن کافی است بدانید که همان ابتدا پتوهایی که دخترش برای دوقلوها آورده است در بازار می‌فروشد! دوقلوها بعد از چند روز محرومیت از غذا و جای خواب، متوجه می‌شوند که باید برای مادربزرگ کار کنند تا بتوانند شکمشان را سیر کنند و زیر سقف بخوابند.

دوقلوها بعد از مدت کوتاهی برای بقای خود در چنین شرایطی یک برنامه منظم از تمرینات مختلف تهیه و اجرا می‌کنند. مثلاً برای تقویت روح و جسم خود در برابر کتک‌ها و زخم‌زبان‌هایی که از دیگران می‌خورند، هر روز یکدیگر را کتک می‌زنند و مورد عنایت زبانی قرار می‌دهند تا بدین‌ترتیب اعمال و رفتار مادربزرگ و دیگران برایشان عادی و کمرنگ شود و... آنها از تحصیل و درس هم غافل نیستند و از معدود امکاناتی که در اختیار دارند در این راستا بهره می‌برند. آنها یک زنگ انشاء دارند که در آن برای یکدیگر موضوعی را انتخاب می‌کنند و بعد از نوشتن انشاء، برگه‌های یکدیگر را تصحیح و ارزیابی می‌کنند. اگر انشای نوشته شده بد باشد به آتش انداخته می‌شود و اگر خوب باشد آن را در دفتر بزرگ پاکنویس می‌کنند.

این انشاءها سبک و سیاق خاصی دارند؛ در آن فقط از اتفاقات واقعی که برای آنها رخ داده است می‌نویسند، در نوشته‌ها از احساسات خبری نیست چون آنها خیلی زود یاد گرفته و تلاش کرده‌اند تا احساسات را در خود خاموش سازند، انشاءها روایت‌هایی هستند از منظر اول شخص جمع یعنی فی‌الواقع راوی آنها «ما» یعنی دوقلوها هستند، زمان افعال همگی زمان حال است گویی اتفاقات همین الان در حال رخ دادن هستند، و همه آنها محدود به یکی دو صفحه و با زبانی ساده و کودکانه نگاشته شده است.

رمان همان‌گونه که از عنوانش مشخص است مجموع انشاءهایی‌ست که در دفتر بزرگ پاکنویس شده است. در ادامه مطلب به نکات و برداشت‌هایی از کتاب خواهم پرداخت.

********

آگوتا کریستوف (1935- 2011) در مجارستان به دنیا آمد و کودکی خود را در زمان جنگ جهانی دوم و شرایطی مشابه آنچه در نوشته‌هایش می‌خوانیم گذرانده است. او در سال 1956 به همراه همسر و فرزند نوزادش از کشور خارج و نهایتاً در سوئیس مستقر شد. او ابتدا در یک کارخانه مشغول به کار شد اما بعدها با فراگیری و مطالعه زبان فرانسه به نویسندگی روی آورد. رمان دفتر بزرگ (1986) مهمترین اثر او و اولین قسمت از سه‌گانه دوقلوها است که او را به شهرت رساند. این رمان به 40 زبان ترجمه شده و مورد توجه قرار گرفته است. از این نویسنده سوئیسی-مجار کتاب‌های «مدرک» و «دروغ سوم» (دو قسمت دیگر از سه‌گانه)، «زبان مادری»، «فرقی نمی‌کند»، «جان و جو» و «دیروز» به فارسی ترجمه و چاپ شده است.

مشخصات کتاب من: ترجمه اصغر نوری، انتشارات مروارید، چاپ اول 1390، تیراژ 1100نسخه، 197صفحه.

........

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.17 و در سایت آمازون 4.6)

پ ن 2: چون در قرنطینه هستم و سر کار نمی‌روم به جدول نمره‌دهی خودم دسترسی ندارم و همینجوری نمره دادم که ان‌شاءالله بعد از مشرف شدن به محل کار این نمره‌ها را مطابق آن جدول اصلاح خواهم کرد. البته احتمالاً یکی دو دهم بیشتر تفاوت نخواهد کرد!

پ ن 3: کتاب‌های بعدی «آبی‌تر از گناه» از محمد حسینی و «وقت سکوت» از مارتین سانتوس خواهد بود. شاید بین این دو کتاب به سراغ یکی دو کتاب کم حجم بروم.

پ ن 4: انشای مربوط به موضوع «تحصیلات ما» را به صورت صوتی در کانال قرار داده‌ام. با توجه به کرونایی بودن من حتماً هنگام شنیدن ماسک بزنید.


ادامه مطلب ...

روسلان وفادار – گئورگی ولادیموف

پس از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف برخی رویکردهای حزب حاکم در شوروی مورد تجدیدنظر قرار گرفت و دوره‌ای آغاز شد که از آن تحت عنوان «ذوب شدن یخ‌ها» یاد می‌کنند. از جمله این تغییرات، تعطیلی و برچیده‌شدن اردوگاه‌های کار اجباری (همان گولاک‌های معروف) بود. این اردوگاه‌ها که معمولاً در نقاط سردسیر و دورافتاده قرار داشتند، محیط‌های محصوری بودند که در آن سه گروه حضور داشتند.

گروه نخست، زندانیان که عمدتاً به دلایل جرایم سیاسی و عقیدتی (عبارت است از وجود هرگونه زاویه با ایدئولوژی حاکم یا ظن وجود زاویه!) محکوم به گذراندن بخشی از عمر خود در این اردوگاه‌ها می‌شدند. از نیروی کار این گروه در ساخت کانال‌های عظیم و جاده‌ها و راه‌آهن و... بهره‌برداری می‌شد. درصد قابل توجهی از این گروه بر اثر گرسنگی و سرما و اثرات ناشی از کار سنگین، تلف شدند. گروه دوم، زندان‌بانان که به حکم وظیفه و انجام خدمت در این مکان و موقعیت حضور داشتند. از این دو گروه و روابط بین آنها روایات متعددی در قالب فیلم و داستان‌ صورت پذیرفته است.

غیر از این دو گروه، موجودات دیگری هم در گولاک‌ها بودند؛ سگ‌هایی که برای مراقبت از زندانی‌ها و جلوگیری از فرار آنها تربیت می‌شدند. «روسلان وفادار» روایتی است از این گروه سوم! موجوداتی که ناخواسته و توسط انسان‌ها وارد این جریانات شدند و مؤمنانه و وفادارانه به گروهی از انسانها خدمت می‌کردند. روایتی که هنرمندانه به «فاجعه وفاداری در دوران اسارت» و تراژدی عشق به خدمت و تیره‌روزی همه کسانی که ذیل چنین نظامهایی زندگی می‌کنند، می‌پردازد. در ادامه مطلب به این موضوع خواهم پرداخت که این داستان چه زوایای پنهانی را پیش چشم خواننده قرار می‌دهد.

*****

گئورگی ولادیموف (1931-2003) که مادرش نیز تجربه دو سال و نیم اسارت در گولاک را داشت، در اوایل دهه شصت بعد از شنیدن واقعه‌ای اقدام به نوشتن این داستان کرد: گویا در شهرکی کوچک در سیبری بعد از برچیده شدن اردوگاه، سگ‌های موجود در اردوگاه علیرغم دستورالعمل کلی که می‌بایست معدوم می‌شدند، به هر دلیلی رها شده و در اطراف شهرک پراکنده شده‌اند. زنده ماندن این سگ‌ها با توجه به اینکه نوع تربیت‌شان به گونه‌ای بوده است که از دست هیچ غریبه‌ای غذا دریافت نکنند خود حکایتی است اما نکته جالبی که جرقه داستان را در ذهن نویسنده زده است چه بود؟ وقتی صفوف راهپیمایی به مناسبت ماه مه در شهرک تشکیل می‌شود، این سگ‌ها از اطراف و اکناف خود را به این صفوف خودجوش رسانده و همانند دوران خدمت در اردوگاه، وظیفه نظم دادن به حرکت ستون راهپیمایان را بر اساس یکی از اصول اردوگاهی (نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! تیراندازی بدون بدون اخطار!) به عهده گرفتند و هیچ‌کدام از راهپیمایان با توجه به مشاهده غرش‌های ترسناک و عزم جزم سگ‌ها برای انجام وظیفه، جرئت خروج از صف را پیدا نمی‌کنند!

داستان برای چاپ در مجله نووی‌میر مورد تایید اولیه قرار می‌گیرد اما بازنویسی آن برای انجام پاره‌ای اصلاحات چند ماهی به طول می‌انجامد و خروشچف از قدرت برکنار می‌شود و متعاقب آن امکان چاپ اثر از دست می‌رود! اما با نام مستعار سر از چاپ و نشر زیرزمینی درمی‌آورد. نهایتاً در دهه هفتاد امکان چاپ آن در خارج از شوروی فراهم می‌شود و نویسنده بازنویسی سومی از داستان را به کمک یک زوج جهانگرد به آلمان می‌فرستد و سرانجام این کتاب در سال 1975 با نام نویسنده منتشر می‌شود.

..........

مشخصات کتاب من: ترجمه دکتر روشن وزیری، نشر ماهی، چاپ اول تابستان 1391، تیراژ 1500 نسخه، 196صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 4.07 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: به نظر می‌رسد تیراژ کتابها در اینجا در حال رسیدن به اندازه تیراژ کتابها در سیستم زیرزمینی سامیزدات باشد!

پ ن 3: کتاب بعدی «دفتر بزرگ» از آگوتا کریستوف خواهد بود.

پ ن ۴: همین روز انتشار مطلب با توجه به علائمی که داشتم تست کرونا دادم و مثبت شد و الان دوران قرنطینه را سپری میکنم. 

 

ادامه مطلب ...

کرونا آتش زده بر خرمنم!

سالی را پشت سر می‌گذاریم که شنیدن تعداد مرگ‌ومیر به صورت روزانه در کشورمان و دنیا به امری عادی تبدیل شده بود. انگار هر روز چند اپراتور در سراسر دنیا به اشتباه یا به هر دلیلی دست روی دگمه‌ها می‌گذاشتند یا گویی چند متعصب از ادیان مختلف در چندین نقطه از این دنیای گل‌وگشاد هر روز به عبادتگاه دیگران وارد شده و رو به سوی جمعیت دست روی ماشه‌ها می‌گذاشتند یا اینکه نظامیان هر روز در چند کشور از قاره‌های مختلف کودتا کرده و رو به معترضین آتش می‌گشودند... کرونا به تنهایی بار همه اینها و البته موارد و مثال‌های دیگر را به دوش کشید. کاش لااقل بشر هم در مقابل, تعصب و خشونت و احساس تکلیف و توهماتی از این دست را کنار می‌گذاشت.

سال جدید تا یکی دو ساعت دیگر از راه می‌رسد. همیشه در این ایام, لااقل برای ما مردمانی که نوروز را جشن می‌گیریم, ناگهان, موتورهای خوشبینی و امید روشن می‌شد؛ اتفاقی که امسال کمتر نشانه‌ای از آن می‌توان یافت. این یکی دیگر غیرقابل تحمل است. نامردی است! کاش شاعری امروز برای ما می‌سرود که:

احساس می‌کنم

در هر کنار و گوشه این شوره‌زار یأس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می‌روید از زمین

درست است که دلایل درخوری برای تغییر نمی‌توان یافت اما از شانس و تصادف هم نمی‌توان چشم‌پوشی کرد! سخت است اما ظاهراً باید به این آخرین تیرهای داخل ترکش‌ دلخوش باشیم. خواستم آمدن بهار را به همراهان وبلاگ و کانال تبریک بگویم اما مطلب بیشتر شبیه روضه شب عید شد! روضه‌ی واقعی, نه مثل پُست‌های قدیمی وبلاگ, اندکی خنده‌دار.

سال نو مبارک.

آرزو می‌کنم «ناگهان» لبتان خندان و دلتان شاد بشود.

******

پ ن 1: مطلب بعدی درخصوص «روسلان وفادار» اثر گئورگی ولادیموف خواهد بود و پس از آن «دفتر بزرگ» از آگوتا کریستف.

پ ن 2: پس از این دو احتمالاً به اسپانیا و آمریکای جنوبی خواهم رفت! در واقع برای بلیط اسپانیا و آرژانتین اقدام کرده‌ام!!


نگویید چیزی نداریم - مادلین تین

«نگویید چیزی نداریم» داستان زندگی مردم (به‌طور عام و هنرمندان به‌طور خاص) در ذیل یک نظام استبدادی است و اینکه چه بلایی بر سر شهروندانِ چنین نظام‌هایی می‌آید. طبعاً مستبدین در بلاد مختلف با توجه به خلاقیت‌هایشان می‌توانند قصه‌ها و خرده‌قصه‌های متعددی خلق کنند اما همواره می‌توان وجوه مشترکی بین آنها یافت. محوری‌ترین ستون این داستان به‌زعم من به یکی از این وجوه مشترک اختصاص دارد؛ جایی که به باور یکی از شخصیت‌های داستان، خوشبختی عبارت است از یکسان بودن درون و بیرون انسان (ص463).

در انواع مختلف نظام‌های استبدادی مردم عمدتاً به این سمت سوق داده می‌شوند که وجه بیرونی خود را با هنجارهای مورد تأیید هیئت حاکمه منطبق سازند حتی اگر در درون متفاوت بیاندیشند. درواقع آنها باید به رهبرانشان ایمان بیاورند. قلباً ایمان بیاورند! و ایمان خود را نیز در فراز و نشیب‌های پیشِ رو حفظ کنند و ذره‌ای از اعتماد خود به آنها نکاهند و این ایمان را به کرات به نمایش عمومی بگذارند. سستی در این امور به منزله جرم است، جرمی که معمولاً بی‌پاسخ نخواهد ماند. بدین‌ترتیب ریاکاری اجتماعی محصول چنین نظام‌هایی خواهد بود. طبعاً با توجه به آن تعریف از خوشبختی مشخص است که مردم چه سرنوشتی خواهند داشت و این یکی از وجوه اشتراک اساسی در نظام‌های استبدادی است.

این داستان دو راوی دارد: یک راوی اول‌شخص و یک راوی دانای کل. راوی اول‌شخص (ماری- لی‌لینگ) یک استاد ریاضی چینی است که در کانادا زندگی می‌کند و روایتش را در سال 2016 و در سی‌وهفت سالگی آغاز می‌کند. اولین پاراگراف داستان حکایت از سفر پدرِ راوی در سال 1989 به هنگ‌کنگ است؛ سفری که در نهایت به خودکشی پدر منتهی می‌شود. پس از آن دختری به نام ای‌مینگ به جمع دونفره آنها وارد می‌شود. ای‌مینگ پس از ناآرامی‌های میدان تیان‌آن‌من توانسته است با مشقات فراوان خود را به کانادا برساند. ارتباط ماری‌لینگ (ده دوازده ساله) و ای‌مینگ (هجده نوزده ساله) سنگ بنایی است که بعدها راوی را به تکاپو می‌اندازد تا با جستجویی فراگیر در گذشته، به دنبال شخصیت‌های ناکام خانواده (که از قضا در میانشان نوابغی در زمینه موسیقی مشاهده می‌شوند) روان شود. تلاش‌های راوی با روایت دانای کل تکمیل می‌شود. بدین‌ترتیب دامنه داستان عملاً از سالهای ابتدایی جنگ‌های داخلی در چین آغاز و تا اواخر دهه هشتاد ادامه می‌یابد.

در ادامه مطلب به برداشت‌های دیگری از داستان اشاره خواهم کرد.

******

مادلین تین (1974) از پدر و مادری چینی‌تبار در ونکوور کانادا متولد شده است. او فارغ‌التحصیل رشته نویسندگی خلاق است و این اثر پنجمین اثر اوست که در سال 2016 منتشر شده است. این رمان موفق تاکنون به بیست و پنج زبان ترجمه شده و علاوه بر نامزدی در جایزه من‌بوکر توانسته است جوایز بین‌المللی نظیر گاورنر و گیلر را به خود اختصاص دهد.

مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر ثالث، 623 صفحه، چاپ اول 1399، تیراژ 440 نسخه.

...............................

پ ن 1: نمره من به داستان 4.4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.91 نمره در آمازون 4.2)

پ ن 2: من این شانس را داشتم که نسخه اولیه ترجمه را سه سال قبل بخوانم و حالا پس از گذشت این مدت نسخه چاپ شده را برای بار دوم خواندم. این فاصله زمانی برای خواندن البته جذاب است اما برای چاپ شدن یک اثر کمی طولانی است!

پ ن 3: کتاب‌های بعدی مطابق آرای دوستان «روسلان وفادار» و «دفتر بزرگ» خواهد بود.

  

ادامه مطلب ...

پیش‌درآمدی به رمان «نگویید چیزی نداریم»

پیش از این در قالب دو رمان «امپراطوری خورشید» و «ذرت سرخ» با چینی‌ها در سالهای منتهی به جنگ جهانی دوم و اندکی پس از آن همراه شدیم. «نگویید چیزی نداریم» به خوبی می‌تواند ما را به سالهای پس از آن تا دهه‌ی هشتاد ببرد. به عنوان پیش‌درآمدی بر این رمان بد ندیدم مختصری این دوران را با هم مرور کنیم.

پس از پایان جنگ جهانی و خروج نیروهای اشغالگر، تنورِ جنگ‌های داخلی بین کمونیست‌ها و نیروهای ملی‌گرا همانگونه که در دوران اشغال هم گرم بود گرم و گرم‌تر شد تا اینکه سرخ‌ها موفق شدند رقیب را از صحنه خارج کنند و زمام امور را در سرزمین پهناور چین (منهای تایوان که نیروهای ملی‌گرا به آنجا رفتند و چینِ ملی را تأسیس کردند و منهای هنگ‌کنگ که تحت کنترل بریتانیا بود) به دست گرفتند. بدین‌ترتیب دوره‌ای طولانی از جنگ و غارت و کشتار به پایان رسید. همین موضوع به تنهایی می‌توانست وضع مردم را به میزان قابل توجهی بهبود دهد.

حزب کمونیست که اینک مائو را به عنوان رهبر در صدر خود می‌دید پیاده کردن اصول سوسیالیسم را در دستور کار خود قرار دادند و اصلاحات گسترده‌ای را آغاز کردند؛ از مبارزه با تریاک و مواد مخدر (اعدام قاچاقچیان و فروشندگان و حمل‌کنندگان با سرعت هرچه تمام‌تر!) تا اصلاحات ارضی و ایجاد مزارع اشتراکی به صورت گسترده. با توجه به اینکه چین صنعتی نبود و در آنجا کارگر و پرولتاریا به مفهوم واقعی کلمه وجود نداشت، تئوری‌های انقلابی شکل گرفته در آن دیار مبتنی بر مفاهیم دهقانی و روستایی بود و به همین دلیل در خیلی از کشورهای جهان سوم که اوضاع مشابهی داشتند مورد توجه برخی نیروهای چپگرا قرار گرفت و آنها تلاش کردند همان مسیر را طی کنند و بدین ترتیب کپی‌های کاریکاتورگونه‌ای از آن اقدامات در نقاط دیگر به روی صحنه رفت که موضوع این یادداشت نیست.

مائو که به «انقلاب دائمی» برای در صحنه نگاه داشتن نیروهای اجتماعی اعتقاد داشت در دوران زمامداری خود کارزارها و کمپین‌های مختلفی را ترتیب داد که سه‌تا از آنها (حداقل برای من) شاخص‌تر هستند. اولین آنها جنبش «بگذار صد گل بشکفد» بود که طی آن از همه خواسته شد که نسبت به سیاست‌های جاری کشور انتقاد کنند تا بدین‌ترتیب راه برای بهبود امور و کارآمدی کارگزاران باز شود. روشنفکران و تحصیل‌کردگان (داخل و خارج حزب) این کارزار را جدی گرفتند و وارد میدان شدند اما طولی نکشید که از داخل میدان جمع‌آوری شده و به اردوگاه‌های کار اجباری جهت بازآموزی و اصلاح فرستاده شدند!

حرکت شاخص بعدی کمپین «جهش عظیم رو به جلو» بود که درواقع یک برنامه‌ پنج‌ساله بود که در سال 1958 آغاز شد و در همه زمینه‌ها حرف برای گفتن داشت و قرار بود در چشم‌انداز و سررسید آن، چین به جاهای بسیار خوبی برسد و به همین خاطر از خلق قهرمان خواسته شد کمربندها را خیلی محکمتر از قبل ببندند. شعار این دوره «چند سال رنج و سختی، هزار سال خوشبختی» بود. سیاست‌های این دوره همه جهشی بودند! مثلاً شوروی اعلام کرده بود که تولید فولادش (به عنوان یک محصول استراتژیک صنعتی) برای اولین‌بار از آمریکا پیشی خواهد گرفت ولذا چین برای عقب نماندن از قافله تصمیم گرفت تولید فولادش از بریتانیا بیشتر بشود. لذا برای اینکه حرف رهبر روی زمین نماند قرار شد همه مردم حتی روستائیان به تولید فولاد مشغول شوند؛ در همه‌ مناطق روستایی کوره‌های کوچک ساخته شد و در نهایت دهقانان هرچیز آهنی که داشتند در آن ذوب کردند و تحویل نمایندگان حزب در روستاها دادند که البته به هیچ‌عنوان قابل استفاده هم نبودند! این تیپ سیاست‌ها در کنار سیاست صادرات محصولات کشاورزی منجر به بروز یک قحطی بزرگ شد که طی آن سی چهل میلیون نفر به دیار باقی شتافتند تا در آن دنیا هزار سال خوشبختی خود را آغاز کنند.

گام بزرگ به جلو و تبعاتش باعث شد این برنامه پنج‌ساله قبل از اینکه زمانش تمام شود به پایان برسد. محبوبیت و مقبولیت مائو به‌ویژه در میان کادرهای بالای حزبی به پایین‌ترین میزان خود رسیده بود لذا منصب ریاست‌جمهوری را وانهاد و به همان رهبری حزب بسنده کرد و به نظر می‌رسید افول تدریجی قدرتش آغاز شده است. اما مائو بیدی نبود که با این بادها بلرزد! او خیلی زود شروع کرد به انذار دادن درخصوص نفوذ بورژوازی و ضدانقلابی‌های لیبرال در صفوف حزبی و مناصب اجرایی... در این کارزار که به انقلاب فرهنگی معروف شد، عمدتاً از دانش‌آموزان و دانشجویان خواسته می‌شد نسبت به شکل‌گیری جرثومه‌های فساد بخصوص در مراکز فرهنگی حساس باشند و وارد عمل شوند. اینگونه بود که بسیج گاردهای سرخ شکل گرفت و زیر نظر همسرِ مائو و چند نفر دیگر که به گروه چهارنفره معروف شدند پروژه انقلاب فرهنگی کلید خورد (1966). هدف اصلی این پروژه تصفیه حزب، ارتش و دولت از عناصری بود که کوچکترین شائبه در خصوص مخالفتشان با مائو وجود داشت! به همین دلیل خیلی زود همگان در مسابقه ابراز وفاداری و اثبات وفاداری خود به مائو وارد شدند و یک اوضاع تهوع‌آوری به وجود آوردند که... در این کارزار هم هزاران نفر به عنوان راستگرا به باد فنا رفتند و زندگی میلیون‌ها نفر تحت‌تأثیر قرار گرفت. انقلاب فرهنگی باعث شد مائو جایگاهی چنان ویژه پیدا کند که حتی امروزه نیز علیرغم اینکه کسی در چین از انقلاب فرهنگی دفاع نمی‌کند باز هم کسی جرئت نقد و انتقاد به ساحت مقدس ایشان را ندارد.

مائو در سال 1976 از دنیا رفت و به نظرم کادرهای بالای حزبی توانستند نفس راحتی بکشند چرا که یکی از اولین اقدامات جانشین او حذف گروه چهارنفره بود! همسر مائو به اعدام محکوم شد اما حکمش به حبس ابد تقلیل یافت و سرانجام پانزده سال بعد خودکشی کرد. برخی از حذف‌شده‌های دوران انقلاب فرهنگی به مناصب خود بازگشتند. اصلاحات بخصوص در حوزه‌های اقتصادی و ارتباطات بین‌المللی شتاب گرفت. البته کماکان در حوزه‌های سیاست داخلی در بر همان پاشنه سابق می‌چرخید. یکی از اولین اعتراضات دانشجویی در سال 1986 و در مراسم گرامیداشت سالگرد تظاهرات دانشجویان بر ضد اشغالگران ژاپنی در سال 1935 شکل گرفت. دبیرکل وقت حزب (هو یائو بانگ) به خاطر مماشات با دانشجویان از کار برکنار شد. وقتی دو سال بعد ایشان از دنیا رفت، دانشجویان برای قدردانی از او در میدان «تیان آن من» سنگ تمام گذاشتند. این سوگواری و قدردانی به تظاهرات دامنه‌داری مبدل شد؛ درست در ایامی که اردوگاه بلوک شرق یکی‌یکی در حال فروپاشی بود. این بار نیز دبیرکل (ژائو زیانگ) در پی مماشات با دانشجویان بود اما بالاخره کاسه صبر هسته قدرت لبریز شد و این اعتراضات به شدیدترین وجه سرکوب شد. دبیرکل هم برکنار و تا زمان مرگش در سال 2005 در حصر خانگی قرار گرفت.

داستان «نگویید چیزی نداریم» در این بازه زمانی که بیان شد جریان دارد که جداگانه به آن خواهم پرداخت.

............................

پ ن: از «امپراطوری خورشید» و «ذرت سرخ» یادی شد که هر دو معرکه بودند. موقع نوشتن متن بالا وقتی به قضیه مواد مخدر در چین رسیدم به یاد رمان «وقتی یتیم بودیم» افتادم که بخش عمده‌اش در زمان-مکان دو رمان فوق جریان دارد.