داستان شامل هفت بخش است که هر بخش در زمانی مشخص که در بالای صفحه آغازین آن ذکر شده، توسط راویِ اولشخص (کریستوفر بنکس) روی کاغذ آمده است. این زمانها هر یک بهنوعی نقاط عطف مهمی در زندگی راوی محسوب میشود.
تاریخ بخش اول 24 ژوئیه سال 1930، تاریخی است که کریستوفر روایتش را آغاز میکند. شب قبل از این تاریخ یک مهمانی بزرگ برگزار شده و راوی که در این زمان، کارآگاهی مشهور در لندن است، ضمن گفتگویی مفصل با زن جوانی به نام سارا، بهبود قابل توجهی در رابطهی خودش با این زن ایجاد کرده است. راوی برای اینکه اهمیت این اتفاق مشخص گردد قبل از بیان آن، روایتش را از تابستان سال 1923 آغاز میکند، زمانی که به تازگی از کمبریج فارغالتحصیل شده است. او در آن زمان در برخورد با یکی از دوستان دوران مدرسهاش به اولین مهمانی مهم زندگیاش دعوت میشود. راوی با به یادآوری دوران مدرسه، به ما اطلاع میدهد که او در شانگهای به دنیا آمده و در دوران کودکی پدر و مادرش را بهطرز عجیبی از دست داده و پس از آن به انگلستان آمده و تحت سرپرستی خالهاش، تحصیلات خوبی در مدرسه شبانهروزی و پس از آن کمبریج، داشته است. در آن اولین مهمانی او دورادور با سارا همینگز، زن جوان زیبا و جاهطلب که در مورد او گفته میشود که به دنبال مردان معروف و مشهور است، آشنا میشود. دو سال بعد، وقتی کریستوفر در اثر حل چند پرونده، معروفیتی به دست آورده است تلاش میکند برای اولین بار با سارا همصحبت شود اما این تلاش ناکام میماند. چهار پنج سال بعد، وقتی کریستوفر به شهرت بالایی رسیده است سارا پیشقدم میشود تا... اینجا ما به زمانِ حالِ روایت در این بخش نزدیک میشویم و آن مهمانی بزرگ، که فردایِ آن راوی، همهی این بخش شصت صفحهای را روی کاغذ میآورد.
سبک روایت راوی اینگونه است. بخش بعدی، یکسال بعد روایت میشود و... در واقع رمان به سه قسمت زمان-مکانی تقسیم میشود. بدینترتیب که قسمت اول در لندن بین سالهای 1930 تا 1937 (بخشهای اول و دوم و سوم)، قسمت دوم در شانگهای 1937 و در کوران جنگ ژاپن و چین (بخشهای چهارم و پنجم و ششم)، و قسمت سوم در لندن و سال 1958 (بخش هفتم) روایت میشود. در هر نوبت راوی با کندوکاو در خاطرات و هزارتوی ذهنش، موضوعات مد نظرش را روی کاغذ میآورد.
توصیه من به دوستانی که میخواهند این داستان را بخوانند این است که حواسشان باشد داستان صرفاً روایت یکسری وقایع توسط راوی اولشخص نیست که در ترتیب و توالی و چرایی آن، مسیر را طی کنیم بلکه در طول این مسیر، همواره یک چشممان باید به راوی باشد! در واقع مسئله اصلی اوست. راوی خاطراتش را در هفت نوبت روی کاغذ میآورد. در هر کدام از این زمانها حال و هوای راوی میتواند متفاوت باشد از این جهت که گاهی مرز توهم و واقعیت در هم میپیچد... خلاصه اینکه راویِ داستان روانرنجور است و طبیعی است که برخی مشکلاتش را عمداً بیان نکند؛ در واقع چیزی را که تمایل ندارد به یاد بیاورد، به یاد نمیآورد! اما او در آنچه خودآگاهانه بیان میکند فردی صادق است و لذا برخی لغزشهایش از لابلای سطور بیرون میزند... دقیقاً مثل یک روانکاوی. لذا خواننده باید همچون یک همدمِ مسئول یا یک پزشکِ مشتاق به این متن ورود کند. در روانکاوی این فرد حتماً نکتههای بسیاری است که به کار همهی ما میآید.
در ادامه مطلب کمی رودهدرازانهتر به داستان پرداختهام.
******
«وقتی یتیم بودیم» پنجمین اثر کازوئو ایشیگورو است که در سال 2000 منتشر شده و در فهرست نامزدهای بوکر آن سال قرار داشته است.
مشخصات کتاب من: ترجمه مژده دقیقی، انتشارات هرمس، چاپ دوم 1385، تیراژ 2100 نسخه، 400 صفحه، 2500 تومان.
پ ن 1: لینک پیشدرآمد که دو پاراگراف از کتاب را در آنجا آوردهام: اینجا
پ ن 2: نمره من به کتاب 4.8 از 5 است. (نمره در سایت گودریدز 3.5 و در سایت آمازون 3.6)
پ ن 3: ظاهراً فرصتی نمانده است و میبایست همینجا فرا رسیدن سال جدید را تبریک بگویم. امیدوارم سال جدید را خوب بسازید.
خاطره: آلپرازولام + سرترالین
ما چگونه خاطرههایمان را به یاد میآوریم؟ آن چیزی که به خاطر میآوریم چه نسبتی با واقعیت دارد؟ بهطور طبیعی با گذشت زمان خاطرههای ما کمرنگ میشود و آنچه باقی میماند در قیاس با واقعیت، معمولاً تفاوت معناداری خواهد داشت. باور ما نسبت به موضوع مورد نظر میتواند محور این تغییرات باشد به عنوان مثال وقتی باور ما این باشد که معلم کلاس اول دبستانمان فردی مهربان بوده است در خاطراتی که در ذهن بازسازی میشود آن معلم به صورت یک فرد مهربان آپلود میشود. باور ما میتواند با واقعیت کاملاً منطبق باشد و البته میتواند با تحریفی از واقعیت همراه باشد. این تحریفات گاهی واکنش ناخودآگاه ذهن برای محافظت از روان ماست.
وقتی یک میکروب یا ویروس وارد بدن ما میشود، بدن بهصورت خودکار نسبت به آن واکنش نشان میدهد و گاهی بدون اینکه ما متوجه شویم مشکل را برطرف مینماید و گاهی هم از طریق تب و ... به ما آگاهی میدهد که مشکلی به وجود آمده است که نیاز به اقدام ما دارد. در ذهن و روان ما نیز چنین مکانیزمهای دفاعی وجود دارد. فروید این مکانیزمها را شیوههایی میداند که افراد بهطور ناخودآگاه در برابر رخدادهای اضطرابآور به کار میبرند، تا از خود در برابر آسیبهای روانی محافظت کنند. «تحریف» یکی از این سازوکارهای دفاعی است که در آن واقعیت بهگونهای در ذهن شکل میگیرد که با نیازهای روانی فرد تعارضی نداشته باشد. در «انکار» برخی واقعیتها که پذیرش آن موجب درد و رنج و تعارض میشود پس رانده میشود، انگار که اصلاً وجود نداشته است. طبیعی است که این مکانیزمها همانند یک مسکن موقتاند و اصل مشکل به قوت خود باقی است. همچنین گفته میشود که اصرار و زیادهروی در استفاده از این مسکنها موجب بروز اختلالات روانی میشود.
با توجه به موارد بالا در زمان خواندن این کتاب باید حواسمان باشد که در حال همراهی با یک راوی هستیم که در هنگام بیان خاطراتش بصورت طبیعی از مکانیزمهای دفاعی بالا استفاده میکند.
کودکی، بهشت یا جهنم گمشده!؟
کودکی دورهای سرنوشتساز است که پایهها و شاکلهی شخصیت آدمها در آن دوره شکل میگیرد. برای راوی اتفاقات ناگوار و سختی در این دوره رخ داده است. از دست دادن پدر و پس از آن مادر... فقط یک فقره از این فشارها را میتوان در فاصله بین ناپدید شدن پدر و مادرِ او دید. او مدام در ذهنش با آدمرباهایی درگیر است که قصد ربودن مادرش را دارند. به یاد میآورد که چوبِ کوچکی را کنارِ تختش نگهداری میکرد که با آن بتواند با آدمرباها مقابله کند! تصور کنید بعد از دزدیده شدنِ مادر چقدر دنیا برای او تیره و تار شده بود. واقعاً تکاندهنده است. طبیعی است که برخی وقایع بهمرور در ذهنش تحریف شده باشند یا مورد انکار قرار بگیرند.
راوی بهصورت ناخودآگاه برخی واقعیتها را در ذهنش پس زده است تا آن دوره غمانگیز را مقداری خوشایند یا قابل تحمل کند. او در بازاندیشی خاطراتش نیز به همین ترتیب عمل می کند. البته فداکاری مادرش یکی از منابع شکلگیری برخی تحریفها است! مادر با حُسننیت میخواهد از کودک خود دفاع کند ولذا تصویر دروغینی در ذهن او میکارد و سبب میشود راوی، برای مدتی دراز در «دنیایی افسونشده» زندگی کند.
وقتی یتیم بودیم!؟
واژه یتیم در عنوان کتاب به چه چیزهایی اشاره دارد؟ اولین چیزی که به ذهن مخاطب میرسد این است که «یتیم» به فقدان پدر و مادر راوی اشاره دارد. در این صورت چرا جمع به کار برده است؟ یک جواب میتواند این باشد که ضمیر جمع به سارا و راوی اشاره دارد که با توجه به فرازهای پایانی این برداشت غلط نیست. اما چرا اشاره میکند به «وقتی» که یتیم بودیم؟ مگر یتیم بودن بعد از گذشت زمان منقضی میشود!؟ یتیمی به عنوان فقدان والدین امری دایمی است و منقضی نمیشود و افرادی که در گذشته یتیم شدهاند در زمانِ حال نیز یتیم هستند. لذا به نظر میرسد «یتیم» در عنوان کتاب به «کهنالگوی یتیم» اشاره دارد.
یتیم بخشی از وجود همهی ماست که با روبرو شدن با حوادثی ناگوار احساسِ طردشدگی میکند. البته فقدان والدین یکی از سختترینِ این حوادث است ولی هر شکستی میتواند زمینه یتیمشدن را فراهم آورد. این بخش از وجود ما در حالت نرمال سبب میشود تا بتوانیم با دیگران همدلی کنیم و دیگر زخم خوردگان را درک کنیم و از آنها حمایت کنیم اما وقتی کهنالگوی یتیم در نوع غیرسازندهی آن در وجود ما غلبه پیدا میکند، دنیا را جایی ناامن میبینیم که در آن نمیتوان به کسی اعتماد کرد. این افراد کاملاً مستعد «صفر و یکی دیدن» همهی امور هستند و بدینترتیب راه برای یک مشکل جدید باز میشود: کمالگرایی!
کمالگرایی
کمالگرایی به افکار و رفتارهای خودتخریبگرانهای اشاره میکند که در جستجوی نیل به اهدافی به شدت افراطی و غیر واقعگرایانه است. گاهی عنوان میشود که کمالگرایی جنبههای مثبت و منفی دارد و در جنبهی مثبت موجب میشود که ما برای رسیدن به آرمانها و اهدافمان تلاش کنیم. اما برخی معتقدند آبی از نگرش کمالگرایانه گرم نمیشود. آرزوی کامل بودن علاوه بر اینکه مانع از احساس رضایت از خودمان میشود ما را بیشتر در معرض ناکامی قرار میدهد.
برای این گروه افراد، اگر کاری مطابق با استانداردهای ذهنی آنها انجام نشود و یا نتیجه آن کوچکترین انحرافی از آن معیارهای ایدهآل داشته باشد یک شکست محسوب میشود. لذا قبل از انجام هر کاری ممکن است با توجه به برآوردهای اولیه، در اثر ترس از شکست، در شروع آن کار تردید کنند و آن را به تعویق بیاندازند. وقتی هم کاری را شروع میکنند پوست خودشان را میکنند! (چقدر این توصیفات برای خود من آشناست!!)
آنها توقع بالایی از خودشان دارند و اگر به پُست اطرافیانی بخورند که آنها را به سمت اهداف والا و غیرقابل دسترسی سوق دهند دیگر نجات یافتن آنها نیاز به معجزه خواهد داشت. یتیمِ کمالگرا کاملاً آماده است که در قبال رفع کل فتنه از عالم دچار احساس مسئولیت و احساس رسالت شود و همین رسالت در نوع خوشخیمِ آن موجب میشود که زندگیِ آن فرد تباه شود (نوع بدخیمش زندگی دیگران را هم تباه میکند). راوی و همچنین سارا، دقیقاً چنین یتیمانی هستند و عنوان کتاب به همین موضوع اشاره دارد.
برداشتها و برشها
1) راوی در بخش اول یادآوری خاطراتش را از تابستانی آغاز میکند در سال 1923، که تنهاست و از تنهایی لذت میبرد، در خیابان کنزینگتون قدم میزند و گاهی به موزه و کتابخانه و پارک میرود و... با یکی از دوستانش به نام آزبرن برخورد میکند و... در انتهای بخش هفتم نیز مجدداً در چنین فضایی است. دایرهی روایت کامل میشود.
2) راوی در کودکی خود قطعاً به چشم همکلاسیها آدم گوشهگیر و عجیبی بوده است. این از صحبتهای آزبرن و مورگان و برخی وجوه خاطراتِ راوی مشخص است اما هربار چنین چیزی مطرح میشود راوی به طور کل منکر میشود (نمونه کلنل چمبرلین هم مؤید همین قضیه است). ذهن راوی تمام خاطرات و احساسات بدِ آن دوران را پوشانده است.
3) احتیاطی که راوی در دوران مدرسه دارد تا آرزوهایش مشخص نشود و همچنین اهتمامی که در صحبت نکردن از گذشته دارد هر دو از خصوصیات یتیم بودن است.
4) چندبار در بخش اول اشاره میکند که مهمانی آزبرن اهمیت زیادی در سرنوشت او داشته است و... اما وقتی پیش میرویم در مهمانی با هیچ چیز برجستهای روبرو نمیشویم. فقط و فقط سارا. آن هم فقط یک نگاه. سارا اهمیت ویژهای دارد و همانند نخِ پردهی کرکرهای است که بدون آن داستانِ راوی از هم گسیخته میشود. در مهمانی مورد اشاره در انتهای همین بخش، که از قضا همان اتفاق ویژهایست که راوی را به نوشتن وا داشته است، پس از بهبود ارتباطش با سارا فرصت بینظیری برای بالا بردن سطح رابطه پدید میآید ولی همان احتیاط و ترس موهوم مانع میشود.
5) هدف راوی از کارآگاه شدن ریشهکن کردن پلیدی از روی زمین است (ص22) و این رسالت را به قول خودش تمام عمر احساس کرده است. از نظر او دنیا به سمت پلیدی بیشتر در حرکت است و تمدن در حال سقوط است. حتماً پس از تعطیلات در مورد کتابِ کوچک مناظرهی دوباتن و پینکر در خصوص اینکه آیا روزهای خوشی در انتظار بشر هست؟ خواهم نوشت.
6) اولین باری که راوی سعی میکند با سارا صحبت کند دچار یک شکست و ناکامی سنگین میشود؛ هم از خودش آزرده میشود و هم بیاعتمادیش به دیگران عمیقتر میشود. شاید بتوان گفت مجدداً یتیم میشود. پیامد آن هم این است که از معاشرتهایش بکاهد و بیشتر و بیشتر در کارش غرق شود و اجازه ندهد «دلمشغولیهای حقیر» او را از «هدف بزرگی که دارد منحرف کند. فاتحه مع الصلوات!
7) «سِر سیسیل مدهرست» از آن افرادی است که هم خودش و هم دیگران برای او رسالتی بزرگ تعریف کردهاند. او همیشه نیروهای شر را در حال توطئه برای ضربه زدن به تمدن میبیند و لازم میداند که افراد باهوشی مثل راوی و البته خودش، برای خنثیسازی این توطئهها وارد عمل شوند. البته ممکن است صحبتهای ایشان در ص59 در این زمینه را به مستی و گرم شدن کلهی ایشان نسبت بدهید اما کلهی این تیپ شخصیتها همیشه از چنین افکار توهمآلودی گرم است.
8) سارا هم در این زمینه با راوی و سِر سیسیل وجوه مشترکی دارد. او دلش نمیخواهد وقتی به ایام پیری میرسد و به ایام گذشته فکر میکند آن را خالی ببیند و دلش میخواهد به چیزی «افتخار» کند. او دوست ندارد تمام عشقش و توان و «هوش» خود را به پای مردی بریزد که «بیمصرف» باشد. این مرد باید قدمی برای «بشریت» و «دنیایی بهتر» بردارد. او هم «یتیم» است.
9) 15 ماه مه 1931 زمانی است که راوی برای نوشتن بخش دوم انتخاب کرده است؛ روزی که در عصرِ آن راوی به همراه سارا به اتوبوسگردی در لندن پرداخته است و به قول خودش بیاحتیاطی کرده و مختصری از گذشته خود که تاکنون در مورد آن با احدی صحبت نکرده است با سارا حرف زده است. در این شب نگران کمرنگ شدن و محو شدن برخی خاطرات کودکی شده است و لازم میداند آنها را ثبت و ضبط کند. به همین خاطر به بازاندیشی آنها میپردازد.
10) «باورِ» دوران کودکی و حالِ راوی این است که مادرش نقش مهمی در مبارزات ضد تجارت تریاک در چین داشته است. تحقیق در روزنامههای آن زمان («واقعیت») نشان میدهد که اسمی از مادرش در میان نیست. اما نتیجهای که میگیرد این است که روزنامهها به «تحریف ظالمانه» دست زدهاند و تحقیقات خود را رها میکند. این تصویر بسیار آشنایی برای ماست!
11) پس از ناپدید شدن پدر، بازیهای راوی و آکیرا تبدیل میشود به اجرای سناریوهای مختلف برای نجات پدر از دست ربایندگان؛ این بازیها نقشی حیاتی در داستان دارند چون بعدها رای دقیقاً بر پایه همین بازیها عمل میکند. اگر به این نکته دقت نکنیم ممکن است بخاطر نیمهی دوم و وقایع روایت شده در آن به کتاب نمرهی 3 هم ندهیم! توصیهی اکید من علاوه بر دوباره و سهبارهخوانی کتاب (نه این کتاب بلکه هر کتاب خوبی)، برای دوستانی که پس از خواندن این کتاب دچار چنین ذهنیتی شدهاند بازخوانی ص145 است... پس از آن میتوانند به ص204 مراجعه کنند و ادامه ماجرا.
12) زمان روایت در بخش سوم 12 آوریل 1937 است؛ روز قبل از این زمان، راوی نامهی مهمی دریافت کرده است که او را به رفتن به شانگهای ترغیب میکند. این که نامه دقیقاً چیست ما چیزی نخواهیم دانست. شش سال از زمان قبلی گذشته و بدبینی راوی به اوضاع جهان بیشتر شده است. برخی صحبتهای اطرافیان «رسالتِ» او را در مبارزه با پلیدیها عمیقتر کرده است و بطور خلاصه: بیمار آمادهی «عمل» در جهت اصلاح وضعیت «جهان» است!
13) نشانههای بارزی از «روانرنجوری» راوی در این بخش ظهور پیدا میکند. بهعنوان مثال در ص172 یا ص187 تا ص189. او خود را ناگزیر میبیند که برای «هلاک اهریمن» و جلوگیری از «بحران» و «آشوب روزافزون» وارد عمل شود.
14) زمان روایت در بخش چهارم 20 سپتامبر 1937 است. شب قبل از آغاز روایت، اتفاق مهمی افتاده است و راوی مطابق معمول برای اینکه اهمیت آن اتفاق را شرح دهد به مقدماتِ آن میپردازد. سه هفته است که به شانگهای آمده و چیزهای زیادی برای گفتن دارد اما سارا باز هم در اولویت است. دلم به حال راوی میسوزد! خودبزرگبینی و توهماتی نظیر آنچه در اوایل این بخش و بخصوص در ص208 بیان میشود ما را نگرانِ حالِ او میکند.
15) دقت کردهاید در خاطراتی که توسط آدمهای مشهور نوشته میشود معمولاً «دیگران» نقش خود را مطابق پلانِ آن مردِ بزرگ (راوی) بازی میکنند. گویا آنها خلق شدهاند تا فقط امورات ایشان را تسهیل کنند! یا از خوشِ حادثه این دیگران با این آدمهای مشهور همراه شدهاند و در «تأیید» آنها کوشیدهاند! فکر کنم اگر متون روانشناسی را بگردیم «سندرمی» در این رابطه پیدا کنیم؛ مثلاً سندرم توهمات سلبریتی!
16) شاید به همین خاطر باشد که وقتی فرد دیگری فعالیتها و خاطرات آنها را روایت میکند آثار توهمات خودبزرگبینانه کمرنگ میشود! این مورد فقط در رابطه با سیاستمداران قابل ذکر نیست... عام است... خدا را شاکریم که راوی ماجراهای شرلوک هولمز، دکتر واتسون بود!
17) درست است که بهزعم من راوی در مرز بین توهم و واقعیت دست و پا میزند اما این بدان معنی نیست که تشخیصهای او دچار اختلال کامل شده باشد. بههیچوجه! اینکه در میان بیشمار اتفاقی که در شانگهای در این سالها رخ داده است انگشت روی قضیه «مار زرد» گذاشته است نشان میدهد در این زمینه مایههای قابل توجهی دارد. همچنین نظرش درخصوص قصور شهروندان در ص209 که در اینجا آوردهام.
18) زمان روایت بخش پنجم یک هفته پس از بخش قبلی است، یک ماه است که در شانگهای مشغول «کار شدید» است و حسابی خسته! او در کنسولگری به فردی پیله کرده تا شرایط ملاقات او را با فرد مورد نظرش فراهم کند اما ظاهراً به جای درستی پیله نکرده است... هرچه طرف میکوشد واقعیت نقش خود را نشان بدهد راوی بیشتر معتقد میشود که دستی در پشت پرده دارد! انگیزه روایت این بخش چیست؟ صبحِ روز روایت گریسن از او در مورد محل اقامت پدر و مادر راوی پس از یافته شدن سؤال میکند. اگرچه از نظر راوی طرح این سؤال زودهنگام است اما ذکر میکند یک نوبت به این امر فکر کرده است. چه زمانی؟ وقتی با همکلاسی دوران مدرسهاش «مورگان» دیدار داشته است. این دیدار در سومین یا چهارمین شب اقامتش در شانگهای رخ داده است. او طوری این دیدار را روایت میکند که انگار در مورد موضوع کماهمیتی صحبت میکند! این ملاقات منتهی میشود به دیدار آنها از خانهی محل اقامت راوی در کودکی و اساساً این دیدار برای همین موضوع از طرف مورگان ترتیب داده شده است! روایت بهگونهایست که انگار مورگان خوابنما شده است و ناگهان سراغ راوی آمده و او را به آن خانه میبرد! اما واقعیت اینگونه نیست! به نظر من راوی با مورگان پیش از ورود به شانگهای این قضیه را هماهنگ کرده است و «توافق»اتی هم در این زمینه داشتهاند... این نظر من ناشی از احساس من نیست. شواهد روشنی از آن در متن موجود است. جویندگان خواهند یافت! این بخش کاملاً حال و روز راوی را در زمان روایت نشان میدهد و بدون کشف آن قاعدتاً وقتی وارد طولانیترین بخش، یعنی بخش ششم میشوید و پس از آن نظر مثبتی در مورد داستان نخواهید داشت!
19) بخش ششم در تاریخ 20 اکتبر 1937 روایت شده است و زمان آن وقتی است که شب قبل از آن راوی با «مار زرد» ملاقات میکند. در بیان مقدمات آن ملاقات، از بازرس کانگ آغاز میکند و بعد به آن نقطهی عطف در رابطه اش با سارا میرسد و... پس از آن ورود به «هزارتو» و در نهایت مار زرد و روبرو شدن با برخی واقعیات. هرجا که در بندهای بالا از توهمات گفتهام منظورم فقط خیالات ذهنی نیست بلکه بیشتر «فرار از واقعیت» مد نظرم بود. این بخش از این حیث در ادامه بخش قبل است و در این «فرار» به اوج خود میرسد و...
20) همیشه این فرصت فراهم نمیشود که همانند ص270 فردی مستقیماً و با چنین وضوحی خطای ما را در مسیر زندگی جلوی چشمان ما بیاورد. این «وضوح» شاید یکی از خطاهای داستان باشد (بهزعم من) اما حق میدهم که نویسنده با توجه به طرح داستان دلش به حال خواننده بسوزد! اما ظاهراً این قضیه کفایت نداشته است و در انتهای داستان باز هم نیاز دیده است که با وضوح کامل بیان کند که آن «احساس رسالت» برای پاک کردن دنیا چه بلایی سر خود فرد میآورد. به نویسنده حق میدهم. کمالگرایان با این هشدارها بیدار نمیشوند و یا بهمرور آنقدر «انعطافناپذیر» شدهاند که در صورت بیداری نمیتوانند تکان بخورند!
21) سنگینی این احساس رسالت را وقتی درک میکنیم که پس از شنیدن پیشنهاد سارا برای فرار یک «احساس آسودگی خیال» به راوی دست میدهد و همانند کسی میماند که «مدتها در اتاقی تاریک» بهسر برده است و ناگهان به «روشنایی» وارد میشود. احساس «قدرتی عظیم» میکند اما بدبختانه بخش دیگری از وجودش «بیمناک» میشود!
22) طبیعتاً ورود به هزارتو توهمات راوی را گسترده میکند... از این زاویه اتفاقاً این بخش جذاب است... پس از آن کمکم متوجه میشود که بعضی چیزها آنطور نیست که قبلاً فکر میکرده است. این واقعیات گاهی پیش پا افتادهتر از آن چیزی است که فکر میکردیم... «به مراتب»!... اینجا یک سوال پیش میآید که آیا واقعاً فداکاری مادر ختم به خیر شد!؟ فداکاری مادر مرا به یاد دیگر اثر نویسنده «منظر پریدهرنگ تپهها» انداخت.
23) به قول آن شاعر ژاپنی «وقتی بزرگ میشویم کودکیمان به سرزمین بیگانهای شباهت پیدا میکند»... راوی البته همواره در سرزمین کودکیاش زندگی کرده است و پس از طی نمودن این مسیر از این «دنیای افسونشده» دور میشود و تازه با برخی حقایق روبرو میشود.
24) بخش هفتم در تاریخ 14 نوامبر 1958 روایت شده است و زمان آن وقتی است که هفته قبل از آن در یک مهمانی کوچک در خانه آزبرن، با زنی روبرو شده است که او را میشناسد و اسم او را بارها از زبان سارا شنیده است. حالا راوی برای بیان حال و روزش پس از این ملاقات از سفر پنج سال قبلش به هنگکنگ آغاز میکند... این تکنیک آشنای راوی در بیان موضوع است...
25) به این فکر کنید چرا جنیفر «هنوز» تمایل دارد با راوی همانند یک بیمار رفتار کند (ص382). به کار بردن قید «هنوز» توسط راوی در این جمله حکایت از این دارد که راوی یک دورهی قابل توجه از نظر زمانی را در شرایطی خاص طی کرده است. آن رسالت بزرگ دمار از روزگار راوی درآورد و مزاحم خیلی چیزها شد. البته و صد البته که حالا با به پایان رسیدن یا کنار گذاشتن آرمانها خطر «پوچی» خیلی نزدیک احساس میشود (سطور آخر داستان).
26) کریستوفر در دوران کودکی با اسم پافین صدا زده میشود. پافین کودکی «معصوم» است که به دیگران اعتماد میکند و همهچیز بر وفق مراد اوست و باصطلاح در بهشت به سر میبرد. ناپدید شدن پدر موجب میشود از این بهشت هبوط کند. این تجربهی شکست او را «یتیم» میکند. او بعدها پس از فارغالتحصیلی و انتخاب شغل کارآگاهی، اقداماتی برای حل معمای ناپدید شدن والدینش انجام میدهد. از این زاویه میتوان بر اساس نظریات یونگ و کارول پیرسون به «سفر قهرمانی» راوی ورود کنیم. «تدارک» که در سالهای 1930 تا 1937 شکل میگیرد و پس از آن «سفر» به شانگهای و روبرو شدن با حقیقت و سرانجام «بازگشت» در قسمت آخر.
27) بیشتر با کودکانمان وقت بگذاریم. آنقدر خودمان را گرفتار نکنیم که به این امر نرسیم. همهی وقتمان را برای حل مشکلات جامعه و دنیا، آن هم در فضای مجازی، نگذاریم!
سلام
1_هممون یتیمیم
2_هممون اختلال روانی داریم
میله جان نابودمان کردی
سلام


سال نو مبارک
1_ یتیم بخشی از وجود همه انسانهاست و ما هم تا الان انسان محسوب میشویم
2_
سلام
نوروز مبارک
امیدوارم سال پر کتاب و پر از کتاب های خوب خواندن داشته باشید...
البته هم قبلش آرامشی که کتاب بخوانید...
( در راستای آرزوهای معقول و...)
سلام

آفرین
آرزوهای معقول و واقع گرایانه
سالی سرشار از سلامتی و شادی برای شما آرزومندم.
درود بر شما.

ممنون از لطف شما. نوروز شما هم مبارک. امیدوارم سال بعد بهتر از امسال بر شما بگذره. البته تازه شنیدم که بیشتر خودمون باید کاری کنیم که خوشتر بگذره.
ولی نمی دونم چه طوری؟
سلام قربان
سال نو مبارک
اولش سخت است اما بالاخره خودمون راهش را پیدا کنیم بهتر است
میله بدون پرچم گرامی سلام. سال نو مبارک. راستش امسال اصلا خانه تکانی نکردم. مسافر تو راهی داریم. عزیزان عزم رفتن از وطن کرده اند و من مدام از این خوابها می بینم.
مدت زیادیست که کتاب کمتر میخوانم. به قول ر.اعتمادی مشغول خواندن کتاب دل خودم و آدمها شده ام بیشتر. از این رو ببخش اگر کمتر نوشته ها را میخوانم. برقرار باشید.
سلام رفیق قدیمی

تبریک بابت سال نو و مسافر
سلامت باشید.
سلام میله سال نو مبارک،
من فقط انگشت روی آخرین نکته می گذارم، نه بخاطر اینکه از بقیه نوشته ات لذت نبرده باشم (غیر ممکن است!) ولی این نکته خیلی عواقب را در بر دارد. خلق اله پشت کی برد شیر ژیان و روشنفکر معاصر و متفکر قرن و چه و چه هستند و از آنچه که بیخ گوش خودشان اتفاق می افتد غافلند.
سلام

علی الخصوص رمان خواندن که نگو
عذرخواهی بابت تاخیر... سال نو بر شما هم مبارک
بله حق با شماست... ما در حل مشکلات بزرگ و مبتلابه جوامع تبحر و تخصص و ادعا داریم! اصولاً فکر کردن به مشکلات کوچک دور و بر خودمان کسر شان ماست! ما آنها را اگر بخواهیم یک لقمه چپ می کنیم ولی به خاطر دنیا فداکاری می کنیم
کتاب خواندن هم از آن امور جزیی است که ما در صورت دچار شدن به آن از آن امورات بزرگ غافل می شویم
آقا جان سال نو مبارک.
انشالله در سال جدید همچنان از نوشته های سازنده تون فیض می بریم .
سلام دوست من
سال نو مبارک...اگر زمینه فیض بردن دوستان را فراهم کنم باعث خرسندی من است
چه بهتر از این!؟
راستش با سمره موافقم! با این نوشته نابودمان کردی، مخصوصا که من هم تازه کتاب را تمام کرده ام و اصلاً به این برداشتهای عمیق نرسیده بودم!
واقعاً از خودم ناامید شدم
اما سال نو را به شما و دوستان این صفحه تبریک میگویم و برای همه روزهای شادی آرزو میکنم
سلام دوست من
عذرخواهی بابت تاخیر در پاسخگویی...
سال نو مبارک باشد. با آرزوهای خوب.
اصلاً ناامید نشوید. اگر شما هم سه دور کتاب را بخوانید از این چیزی که من برداشت کردم بیشتر برداشت خواهید کرد و مطمینم که افق های جدیدی را خواهید گشود.
1. این سومین کتابی است که از ایشی گورو میخوانم و راستش همچنان "منظر پریده رنگ تپه ها" را بهترین کار این نویسنده میدانم. راستش حالا که این تحلیل ها را خواندم به این نتیجه رسیدم که نویسنده همان ایده را در اینجا هم بسط داده است، با این تفاوت که آنجا چفت و بست ماجرا محکمتر و حشو و زوائدش کمتر بود. دلایل زن قصه برای این که به توهم پناه ببرد خیلی منطقی تر از راوی این قصه بود. بخصوص این که حس میکنم نویسنده با گفتن سرنوشت مادر به آن شکل فجیع کمی بیش از حد اغراق کرده است!
2.فقط بعد از پایان کتاب و آن فراز پایانی است که می فهمیم سارا چه تاثیر مهمی در زندگی راوی داشته است، گرچه این که درست شخصیتی مثل خود راوی با همان پس زمینۀ ذهنی و خانوادگی، سر راهش قرار بگیرد، خب به هر حال کمی تصادفی است و باز هم از بار منطق قصه کم میکند!
3.به نظرم داستان در قسمتهایی خیلی کشدار میشود، مثلاٌ آن هزارتوی چین که توهمات راوی به اوج میرسد.
4. به نظرم برای تمام کسانی که کتاب را میخوانند، خواندن تحلیل میله بدون پرچم ضروری است
1- بیش باد و کم مباد! در واقع الان شما هم احتمالاً مثل من قانع شده اید که نوبل حق مسلم این نویسنده بوده است. در روایت بسیار قدرتمند عمل می کند. من که بعد از این سه چهار داستانی که از او خوانده ام یک جور ارادت خاصی به ایشان پیدا کرده ام. منظر پریده رنگ اولین اثر ایشان بود و شاید از این جهت برای ما که اتفاقاً آن کتاب را زودتر از این کتاب خوانده ایم بکرتر به نظر بیاید که از این جهت بیراه هم نیست. تفاوت راوی این داستان با آن داستان این است که در آنجا کمی خودآگاه نقش پررنگ تری در پس زدن برخی اتفاقات بد دارد. راوی در اینجا منفعل تر است و نقشی در شکل گیری اولیه فضا برای خودش ندارد و دیگران (مادر و...) این دنیای افسون شده را برای او تدارک دیدند. همچنین ناخودآگاه برخی اتفاقات پس زده می شود. نقش ناخودآگاه پررنگ تر است. در مورد اغراق هم معمولاً ما چنین عمل می کنیم... بدین نحو که برخی آدمها در روایت ما از آنها قهرمانی تر از خود واقعی شان عمل می کنند. این نکته مهمی است که روایت را واقعی تر کرده است.
ممنون از وقتی که برای خواندن این مطلب روده درازانه گذاشتید.
2- دقیقاً منطق قصه از همین جهت مستجکم تر است... راوی همیشه متوجه اهمیت سارا هست و به همین دلیل تقریباً در همه فصول سارا اهمیت محوری در شکل روایت دارد. زیاد هم تصادفی نیست... کمال گراها جذب آدم های کمال گرا می شوند.
3- می توان تا حدودی با این نظر موافق بود. اما از طرفی هم می توان گفت خلاصه شدن این بخش ما را گمراه خواهد کرد.
4- این دیگر نظر لطف شماست
سلام!
عیدتون مبارک باشه.
سلام دوست عزیز
عید شما هم مبارک باشد
بابت تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی می کنم.
به نظرم وقتی از رابطه ی حافظه یا خاطره و واقعیت صحبت می کنیم باید یادمان باشد که از این دو فقط دومی نیست که غیر قطعی و تغییر و تحریف پذیر است. اولی هم امری نسبی است. مثلا این که معلم کلاس اول مهربان بوده یا خیر امری غیر قطعی است. او مثل هر آدمی هم مهربان بوده و هم نبوده. میشود که ما به حسب شرایط او را مهربان یا نامهربان به یاد بیاوریم. یا یکی از ما او را مهربان و دیگری نامهربان به خاطر بیاورد. منظورم خلاصه این است که مسئله تنها تحریف نیست بلکه گزینش هم هست. گزینش هم در زمان رخداد و هم در زمان به یاد آوری.
مهمتر از همه سال نو مبارک.
سلام بر مداد گرامی
نکته بسیار مهم و درستی را اشاره کردید. گزینش در هر دو زمان نقش اساسی دارد.
فکر می کنم که خاطرات ما با توجه به افزایش آگاهی ها و تغییرات در عقاید و باورهای ما مدام در حال قبض و بسط است.
سال نو بر شما هم مبارک
امیدوارم کتاب های خوب یکی پس از دیگری خودشان را به رویت شما برسانند
سلام و سال نو مبارک
وقتی کتابهایی که میخونم تموم میشن و میبینم هیچ میله ای دربارشون چیزی ننوشته متوجه میشم نیمی از لذت خواندنشون بلاتکلیف تو هوا میمونه
حضورت خیلی نیازه رفیق
سلام دوست عزیز
این نظر لطف شماست
امیدوارم تعداد میله ها افزون شود! البته به نه به آن حدی که قفس و زندانی شکل بگیرد
سال نو بر شما هم مبارک باشد.
امیدوارم موتور کتابخوانی شما و همه ما همیشه گرم باشد.
سلام
سال نو مبارک
یه سوال بی ربط به مطلب(ببخشید خلاصه)
جز از کل، تازگی تموم اش کردم گفتم ببینم شما هم خوندید یا میخواید بخونید و خلاصه نظرتون راجع بهش چیه؟
سلام دوست عزیز
سال نو بر شما هم مبارک
سوال کاملاً مرتبطی است... اگر خاطرتان باشد (و اگر آن پست انتخابات آخر را دیده باشید) یکی از گزینه ها همین جزء از کل بود که رقابت را به خداحافظ برلین و همین کتاب وقتی یتیم بودیم واگذار کرد:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1397/10/09/post-703
لذا واقعاً دوست دارم بخوانمش و باید تا انتخابات بعدی مربوط به نویسنده های بریتانیایی صبر کنم.
سلام رفیق عزیز سال نو مبارک
وبلاگت برام همیشه جایی بوده که با نویسنده خوب دنیا آشنا می شم از این بابت متشکرم
فکر کنم اول باید کتاب رو بخونم بعد نوشته شما رو.
ببینم درست خوندم قیمت کتاب 2500تومان ؟جالبه! 400صفحه البته فکر کنم چون چاپ 1385.
سلام بر رضای عزیز
سال نو مبارک
ممنون از لطف شما.
البته خواندن صفحه ابتدایی مطلب آسیبی به خواندن وارد نمیکند اما بنا به سلیقه خودتان عمل کنید. در مورد قیمت هم طبعاً بیش از 12 سال گذشته است و ... گمانم من به همین قیمت کتاب را پنج شش سال قبل خریده باشم
سلام بر میله ی عزیز

سال نو بر شما و خانواده مبارک باد
راستش یک اعترافی می کنم! من در وهله ی اول مجذوب آن دست نوشته های ریز ریز در پس زمینه ی کتاب شدم! اینها همان برداشت های خواننده از سه بار مطالعه ی کتاب است آیا؟!
و یک سوال دیگه!
به نظرت اینکه علوم حالا در هر شاخه ای به یک شکل وارد عالم داستان نویسی و رمان می شه، اتفاق مبارکیه؟! یک جورهایی آیا اگر !! مخاطب نسبت به یک رشته از دانش، آگاهی کافی نداشته باشه، باعث نمی شه که لذت کمتری از خواندن رمان ببره؟!
مثل همین حرفی که سحر زده و شما راهنمایی کردید بعد از سه بار خواندن متوجه ی شیرینی و ظرافت داستان خواهید شد.
آیا دنیای رمان و داستان داره تبدیل به نوعی مکاشفه یا رمزگشایی می شه؟ یا چی؟!
سلام بر بندباز گرامی
سال نو بر شما و خانواده مبارک باشد و امیدوارم اوضاع زندگی را در سال جدید در کانالهای مطلوب هدایت کنیم. آمین
آن نوشتههای ریزریز مربوط به مواردی است که پس از نوبت دوم روی کاغذ آوردهام. من اگر جای نوشتن هم زیاد داشته باشم همینطور ریز مینویسم
بله اتفاق مبارکی است. منتها شکل ورود همیشه از سمت نویسندهی داستان نیست بلکه شاید بتوانم بگویم اغلب از سمت خواننده این ورود شکل میگیرد! در واقع با بالا رفتن آگاهیها و تجارب ما (مای خواننده) متنِ مورد نظر عمیقتر به نظرمان میرسد و یا بهتر است بگویم به برخی سطوح داستان دسترسی پیدا میکنیم. این سطوح معمولاً به آن صورتی که فکر کنیم نویسنده بنشیند و آنها را بر اساس تئوریهای مختلف معماری کند نیست بلکه بیشتر به صورت شهودی شکل میگیرد. طبعاً این شهود در نتیجه وقوف نویسنده به آن زیر و بمها شکل میگیرد.
در کل من «سمت خواننده» را خیلی مؤثر میدانم. بالا رفتن سطح آگاهیهای ما به قول اساتید، متن را دچار قبض و بسط میکند.
دوبارهخوانی و چندبارهخوانی به ما فرصت تأمل و تفکر در داستان را میدهد. من هم باید اعتراف کنم که الان به نسبت ده سال قبل و پیش از آن بیشتر به این امر واقف شدهام که خواندن دو یا سه بارهی یک کتاب از خواندن یکبارهی دو یا سه کتاب فضیلت بیشتری دارد.
در واقع کتابهایی که در قرون گذشته نوشته شدهاند نیز شامل این قضیه میشوند و به نظرم میرسد این خوانندهها هستند که بهتر است به سمت مکاشفه و تلاش بیشتر متمایل شوند. اگر کتابی ارزش خواندن را داشته باشد حتماً به دوبار خواندن میارزد و حتا عکس آن را هم میتوان گفت که اگر تمایل به دوباره خواندن یک اثر را داشته باشیم آن اثر اثر باارزشی است.
سلام
سال نو مبارک و ایام به کام دوست خوب.
سلام دوست عزیز
سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک باد
سلام فصل بهارتون مبارک

سلام دوست عزیز
فصل بهار فصل قشنگی است حتی اگر مدام دچار آبریزش باشیم
بر شما هم مبارک
سلام و عید مبارکی
به امید این که همچنان میلگیتونو حفظ کنید بدور از آسیب پرچمهای زمانه........
سلام بر بینام عزیز
بینام البته یک اسم عمومی است اما یک رفیق وبلاگی «بینام» داشتیم که مهاجرت کرد. امیدوارم هرجا که هست سلامت باشد. عید شما هم مبارک. همیشه سلامت و شاد باشید.
ممنون از آرزوی خوبتون
بازم سلام همراه این یاداوری که بنده تک و توک ابراز وجود می کنم مثل کامنتهایی که ذیل زنگبار یا دلیل آخر نوشتم یا 1984 قسمت اولش درباره بازنگری ترجمه ها
سبز بمانید
سلام مجدد
اینطوری اوریجینالتر است.
ممنون از آگاه کردن من
بینام1984 یادم میماند
سلامت باشید
کتاب عجیبی بود
همون جاهایی ک شما اشاره داشتید ک اگر نکتشو نگیری به کتاب نمره زیر ۳ میدین من هم احساس میکردم ک کتاب به سبمت فیلمنانه ای بالیوودی میره ولی خب متن شما یه مقدار کمکم کرد
فقط بگم نکته ۱۵ و ۱۶ متن رو هستم خیلی
همش میگفتم مگه این آقا کیه ک همه دست به سینه در خدمتش هستن
اونجایی ک سارا رو همراه خودش به مهمونی نبرد جای خوب کتابه
بعید میدونم کتاب رو دوباره بخونم
شاید متن رو دوباره بخونم
وقتی متن شمارو میخونم احساس میکنم در خوندن کتاب سطحی عمل میکنم یا اصلا چیز زیادی از کتاب خوندن نمیفهمم و این برام خیلی سخته
خب در مورد ۷ بخش هم باید بگم ک اگه به تاریخ های بالای هر بخش فقط کمی دقت شه مشکلی پیش نمیاد برای خواننده
به نظرم کتاب بدون سانسور نبود یعنی زیاد حذف کرده بودن
و در آخر تشکر و اگه باز چیزی به ذهنم رسید میام میگم
سلام بر مارسی
دقیقاً نکتههاست که تعیین میکنند... و قضاوت ما اگر با عنایت به این نکات شکل بگیرد منصفانه خواهد بود... قضاوت کار ساده ای نیست.
راویهای اولشخص در عالم واقع همیشه خود را در مرکز عالم احساس میکنند اما اکثر راویهای اولشخص عالم ادبیات راویهایی هستند که انگار هیچ نقصی ندارند! یا اگر نقصی دارند به آن وقوف کامل دارند و آن را به خوبی برای خواننده شرح میدهند!! اما در شاهکارهای عالم ادبیات ما با راویهای اولشخصی روبرو میشویم که نمونههایی دقیق از ما آدمهای واقعی هستند. آدمهایی که نقص دارند و خودشان نیز به این نقص آگاهی کاملی ندارند یا اصلاً آگاهی ندارند! از این زاویه من به شدت به این کتاب علاقمند شدم و حقیقتاً از آن لذت بردم.
فرایند خواندن متن محدود به زمان خواندن آن متن نمیشود... پس از آن نیز ادامه مییابد... وقتی در مورد آن فکر میکنیم... وقتی در مورد آن تحقیق میکنیم... وقتی با نظرات دیگران در مورد آن متن روبرو میشویم... در همه این لحظات مشغول خواندن متن هستیم. ما وقتی سطحی عمل میکنیم که بعد از خواندن متن، پروندهی آن را میبندیم و فکر میکنیم در مورد آن همه چیز یا هرچیزی که لازم بود را فهمیدهایم.
موفق باشی
واقعا که عمر گران میگذرد خواهی نخواهی!
سلام و ارادت
تاریخ ثبت این مطلبتان نزدیک به نوروز بود، باز هم نوروزی دیگر در راه است و ما چه روزهایی را که پشت سر نگذاشتیم!
با خواندن مطلب پر و پیمانتان خواستم بنویسم پس ما چقدر یتیم بودیم و نمیدانستیم! یا شما چه کشفهایی کردید و ما هیچ، ما نگاه! که دیدم دوستان هم به هر دو مورد اشاره کردهاند. این چهارمین اثر ایشی گورو بود که خواندم و بدون رمزگشایی شما سوالاتم بیجواب میماند. مخصوصا دربارهی محتوای این اثر و هرگز رهایم نکن.
پیشاپیش سال روشنی را برای شما و همگان آرزو میکنم، هرچند دیگر آنچنان تصویری از واژهی "آرزو" توی ذهنم شکل نمیگیرد. اما بینهایت از شما ممنونم که باعث شدید به دنیای کتابخوانی جوری دیگر و جدیتر نگاه کنم و بیاموزم.
سلام بر معلم خستگیناپذیر
زیر کوه آتشفشان.
اول اینکه برخی جاها کاملاً برای کسانی قابل فهم است که به تازگی کتاب را خوانده باشند. برای دیگران کاملاً گنگ است. دوم اینکه معلوم است هیجان داشتهام! مثل ارشمیدس از حمام زدهام بیرون... سوم اینکه وقت هم گذاشتهام
الان هم وقت میگذارم اما خیلی قبلترها کمتر وقت میگذاشتم که البته این خیلی جای تعجب ندارد. 

خواندن این کتاب آسان نیست. آفرین. مشغول خواندن کتابی هستم از این به مراتب سختتر... اصلاً توصیه نمیکنم!
باز هم نوروزی دیگر ... چند نوروز دیگر فرصت دارم!؟ یاللعجب!
به واسطه کامنت یک نوبت دیگر مطلب را خواندم و متعجب شدم
هنوز زود است برای تبریک عید... ما هنوز خونه رو خوب نتکاندهایم
ممنون و ایشالا که برای شما هم اوقاتی روشن در پیش باشد.
از لطف شما سپاسگزارم
سلام ببخشید اگر بخواید آثار ایشی گورو رو رتبه بندی کنید به چه صورت هست ؟ ممنون واسه این بررسی زیباتون
سلام
تا الان از هشت رمانی که که ایشی گورو نوشته من فقط 3 اثر را خواندهام و در موقعیتی نیستم که بخواهم آنها را رتبهبندی کنم.
نویسنده مورد علاقه من است و در مورد او کم کاری کردهام.
اگر برای شروع بخواهید به سراغ آثار این نویسنده بروید من با توجه به تجربیات کنونی خودم هرگز رهایم مکن را پیشنهاد میکنم.
وقتی یتیم بودیم با اینکه نمره بالاتری از من گرفته است برای گزینههای آخر توصیه میشود.
حالا ایشالا امسال بازمانده روز را در برنامه دارم. و پس از آن بهتر میتوانم توصیه کنم.
ممنون از لطف شما