سلام دوستان : دوست خوبم درخت ابدی از من دعوت کرد که وارد این بازی بشوم و سوالات را جواب بدم. منم خوشحال ... ضمناٌ قمارباز داستایوفسکی در راه است.
بدترین اتفاق زندگیت: وقتی بچه بودم(حدود 6 یا 7سال) با بابا اینا رفته بودیم خونه عمو, من لج کردم که چرا می ریم اونجا و گریه می کردم. اونا هم من رو توی ماشین گذاشتند و رفتند داخل... من داشتم تو خودم گریه می کردم که دو سه تا بچه که توی کوچه بازی می کردند متوجه من شدند. یکیشون که دختر بچه ای بود نزدیک شیشه ماشین شد و به من نگاه کرد و گفت: این پسره چقدر زشته!
خوب ترین اتفاق: فکر می کنم خوب ترین اتفاق در راه است (انسان به امید زنده است). ولی از خوب های تا کنون میشه به وبلاگ نویسی اشاره کرد.
بدترین تصمیم : تا دلتون بخواد تصمیم های غلط داشتم. یکی از بدهاش انتخاب محل کارم است و تصمیم های غلط پی در پی که باعث شده فسیل بشم و مثل خزه روی همین سنگ بچسبم.
بزرگترین پشیمونی : دوست داشتم روزهای آخر زندگی پدرم براش داستان بخونم ولی هر بار نتونستم.
فرد تأثیر گذار در زندگی ام : همون دختر بچه ای که در مورد اول گفتم! تاثیر ویرانگری روی من گذاشت! اما تاثیر مثبت: یک ازگلی رفته بود بالا منبر داشت به یک سری افراد دیگه و به قول خودش سکولار فحش می داد... من تازه اومده بودم دانشگاه و 18 سالم بود و تا حالا کلمه سکولار رو نشنیده بودم... وقتی از دانشگاه اومدم بیرون کنار دکه مطبوعاتی ایستادم تا روزنامه های ورزشی رو بخونم چشمم افتاد به مجله ای که روی آن درشت کلمه سکولاریسم نوشته شده بود. مجله کیان بود و... این جوری بود که اون فرد ازگل در زندگی من تاثیر مثبت گذاشت.
چه آرزویی دارم : همه مردم ایران روزی 2 ساعت مطالعه آزاد داشته باشند.
اعتقاد به معجزه : نمی دونم! الان با کلمه اعتقاد بیشتر مشکل دارم تا کلمه معجزه!
چقدر خوش شانسم: پیتزا مخلوط
خیانت: لوییز فیگو ! مهدی هاشمی نسب! عرف متراکم تاریخی تحمیل شونده!
عشق: مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید.
دروغ: صورتم سرخ میشه!! تابلو میشم!! صل علی هم نیستم.
از کی بدم میاد: قدرتمند جاهل دروغگوی پررو – ذلت پذیر جاهل نق نقو یا الکی خوش
تا به حال دل کسی را شکوندین ؟فکر می کنم گریزی ازش نیست. ولی هرچی فکر می کنم چیزی یادم نمیاد!
دلیل انتخاب اسم وبلاگ :برگرفته از اولین کتابی بود که در موردش نوشتم (زنگبار یا دلیل آخر)... الان واقعاٌ دوستش دارم! :«ما در دنیایی زندگی خواهیم کرد که درآن پرچمها همه کهنه پارههای مردهای خواهند بود. بعدها زمانی، زمانی بسیار دور شاید، برسد که پرچمهای تازهای پیدا شود، پرچمهای اصیل، ولی گمان می کنم که شاید بهتر باشد که دیگر هیچ پرچمی افراخته نشود. آیا ممکن است که آدم در دنیایی زندگی کند که درآن میله های پرچم خالی بمانند؟».
کی رو از بچه های وب بیشتر دوست دارم؟ مشتری های پر و پا قرصم رو! بالاخره دوره دوره مشتری مداریه! واقعاٌ دوستشون دارم ... وقتی نظراتشونو می خونم خیلی لذت می برم.
تعریفی از زندگی خودم: منشوری است در حرکت دوار ...!
خوشبختی: نگاه
این واژها یاداور چی هستند؟
هلو: لبخند رضایت
خدا: ابهام یا شاید همان عرف متراکم تاریخی تحمیل شونده! , بهش زیاد فکر می کنم.
امام حسین: لباس مشکی
اشک: تفکرات تنهایی
کوه: تنهایی خوب , ترس! (دو بار پرت شدم از کوه)
فرار از زندان: سی دی فروش جلوی درب محل کار
هوش : سرعت انتقال , شایسته سالاری!
خواهر شوهر: زن ستیزی در لفافه و ناآگاهانه
رنگ چشمام: میشی (روی کارت پایان خدمتم هم نوشته!)
رنگ مورد علاقه: نارنجی
جواب تلفن و ارتباطات: متوجه نمی شوم! وقتی تلفن زنگ بزنه جواب می دم دیگه.
کلام آخر: هزار باده ناخورده در رگ تاک است.
داستان نگاهی از درون به وضعیت یک نمونه از جوامع آفریقایی در هنگام ورود مبلغان مذهبی مسیحی و استعمارگران اروپایی به این مناطق است. این نمونه در بخشی از نیجریه (زادگاه نویسنده) واقع است. نویسنده در خلال روایت زندگی شخصیت اصلی داستان به بیان آداب و سنن و پیچیدگی های جامعه مورد نظر می پردازد و از این طریق رویکردهایی که به ساده و بدوی بودن این جوامع اشاره دارد را نقد می کند. از این طریق ما با پیچیدگی های این جامعه و سنت های مثبت و جالب آن نظیر آداب احترام نسبت به مهمانان و خویشاوندان, دادگاه های سنتی مذهبی که به دعواهای مردم رسیدگی می کند, تصمیم گیری های جمعی پس از مشورت , هفته صلح و... و از طرف دیگر با وجوه منفی آن نیز نظیر برخی عقاید خرافی مذهبی (قربانی ها , رها کردن دوقلوها در جنگل پس از تولد, نجس تلقی شدن برخی افراد جامعه, جایگاه پایین زنان در سلسله مراتب اجتماعی و... آشنا می شویم.
"اوکنک و" مردی مورد احترام (در هر نه دهکده اموآفیا و حتی خارج از آن) و پایبند به سنت های بومی است و به زودی مراتب القاب قبیله را تا انتها خواهد پیمود. او مردی جنگجو است (در 18 سالگی پشت بزرگترین کشتی گیر منطقه را به خاک رسانده است و از این طریق برای دهکده افتخار آفرینی کرده است), خشن است اما عاطفه نیز دارد. در مقابل تغییر نرمش نشان نمی دهد و هرگونه نشانه نرمش را با برچسب "زنانه" پس می زند و لذا توازن درونی خود را از دست می دهد و ... در مقیاس بزرگتر ,جامعه نیز همینگونه است, بذر های تردید نسبت به برخی وجوه خرافی مذهب و سنت در اذهان برخی اشخاص داستان دیده می شود و حتی ظهور خارجی نیز دارد اما وقتی نسبت به تغییر در موارد خرافی و تبعیض آمیز و ... واکنشی نشان نمی دهد با ظهور اندیشه جدید (حتی به صورت نیم بند ) توازن درونی خود را از دست داده و از درون فرو می پاشد. میسیونرهایی که در داستان می بینیم دو گونه اند میانه رو و تندرو. شاید اگر کار دست میانه روها بود و تغییرات به آرامی صورت می پذیرفت وضعیت به گونه ای دیگر پیش می رفت ولی وقتی بذر کینه کاشته می شود همه چیز فرو می پاشد.
نویسنده در جایی اشاره می کند که : لازم است به خوانندگان خود بیاموزم که گذشته آنها – با همه کمبودهای آن- یک شب دراز توحش نبوده است که اروپاییان از گرد راه برسند و به نیابت از سوی خداوند , آنان را از این توحش برهانند. اتفاقاٌ در راستای این قسمت "به نیابت از سوی خداوند" بحث جالبی بین مبلغ مسیحی و پیرمردی از دهکده در می گیرد که در نوع خودش جالب است و سست بودن استدلال های مسیحی در باب تثلیث و ... نشان می دهد. اما وقتی قدرت هم چاشنی موضوع باشد دلیل و برهان زیاد مهم نیست (نگاه آنها به موضوع در جمله آخر داستان که از ذهن بخشدار ناحیه که سودای نوشتن خاطراتش در باب متمدن کردن آفریقا را دارد مشخص می شود که در حال فکر کردن به عنوان کتابش هست و سر آخر این نام را انتخاب می کند : آرام سازی قبایل ابتدایی در نیجر سفلا). و البته باز هم بر نقاط ضعف فرهنگی اشاره می شود که حلقه های ضعیف زنجیر جامعه است که در اثر فشار از همان نقاط گسسته می شود.
بخش هایی از کتاب , این یک قسمت خوفش:
در آخرین جنگ امو افیا , اکنک و نخستین مردی بود که با سر دشمن به خانه برگشت. این سر , پنجمین سری بود که به خانه آورده بود و تازه تا پیری فاصله زیادی داشت. در مناسبت های مهم مثل مرگ مردان سرشناس دهکده ها, در کاسه سری که نخستین بار برداشته بود , شراب خرما می خورد.
این هم یک قسمت اعتدالش:
]یکی از پیرمردها گفت[ : تا به حال رسم نبوده ما برای خدایان بجنگیم. در این مورد هم بیایید از همین سنت پیروی کنیم. اگر کسی پنهانی در کلبه خودش مار مقدس را کشته, خود می داند و خدایش. ما که هیچ کداممان ندیده ایم. از آن گذشته, اگر بیاییم بین خدا و قربانی حایل شویم, چه بسا ضربه ای که آماج آن شخص گناهکار بوده است , به ما بخورد. وقتی کسی با زبان به مقدسات بی حرمتی می کند, چه می کنیم؟ می رویم دهانش را می بندیم؟ نه. انگشت توی گوشمان می کنیم تا توهین های او را نشنویم. این اقدام , اقدام عاقلانه ای است.
این کتاب تا کنون سه بار ترجمه و منتشر شده است!! نخستین بار در سال 1368 با ترجمه فرهاد منشور توسط انتشارات آستان قدس, در سال 1377 با ترجمه گلریز صفویان توسط انتشارات سروش و در سال 1380 با ترجمه علی اصغر بهرامی توسط انتشارات جوانه رشد منتشر شده است (231 صفحه و به قیمت 1400 تومان) که من این ترجمه سوم را خواندم. در جایی مقایسه پاراگراف اول دو ترجمه اول را دیدم و وقتی با ترجمه آقای بهرامی مقایسه کردم به نظرم آمد که ترجمه ایشان بهتر است. اما سر حرف قبلی خودم هستم که ما منابع و امکانات و ... خود را به این صورت (ترجمه مکرر یک اثر) هدر می دهیم.
این کتاب نیز در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است و نویسنده به عنوان پدر رمان آفریقا تا کنون جوایز متعددی کسب نموده است.
................
پ ن: نمره کتاب 4.1 از 5 میباشد.
من خودم را دیدم
با چه کوشش چه نیاز و چه شتاب
قلمی برداشتم
یادگاری کندم
روی دیوار دلت
و نمی دانستم
دیوار دلت کاه گلیست
نقش من روزی چند
روی دیوار دلت باقی ماند
لیک آفتاب بی رحم
آنچنان می تابید
کز نشان دل من روی دلت هیچ نماند
بعد از آن چند صباح
چون که رد می شدم از سایه دیوار دلت
در همان نقطه
که بودش اثر پنجه من
حک شده نقش دگر
با زرافشانی دستان رقیب
و مرا ریسه به اندام فتاد
....
و تو هم نیز بدان
چند سالی که بدینسان گذرد
روی دیوار دلت سوراخیست
۱۳۷۸/۷/۲۲
۱۳۸۹/۷/۲۲
پی نوشت: خوب این شعر رو به نوعی قبلاٌ نوشته بودم ولی با تغییراتی چون سالگرد 11 سالگیشه دوباره نوشتم. اصلاحیه پیشنهادی دوست خوبم برزین رو هم اعمال کردم.
در انگلستان و حوالی دهه 90 , کتی اچ. یک پرستار 31 ساله است که 11 سال و اندی است که به این حرفه مشغول است; پرستاری از افراد اهدا کننده عضو! پرستاری که کار خود را درست انجام می دهد ودارای اعتبار ویژه ای است, بدان حد که حق انتخاب کسانی را که باید از آنها مراقبت کند را دارد. البته او تاکنون فقط 4 بیمار را خودش انتخاب کرده است و روت سومین آنها بود. روت دوست دوران کودکی کتی است که در مدرسه شبانه روزی هیلشم با هم همکلاس و هم اتاق و رفیق گرمابه و گلستان همدیگر بودند. در همین ابتدا متوجه می شویم که رابطه آنها زمانی به دلیل مشکلاتی قطع شده است و از اینجا رجوع کتی به خاطرات گذشته آغاز می شود. رجوعی که ما را با دنیایی شگفت انگیز که ساخته و پرداخته ذهن خلاق نویسنده است آشنا می کند. مراکزی مانند هیلشم که دانش آموزانی را تربیت می کند که در آینده قرار است اهدا کننده عضو به مردم عادی باشند! سرنوشتی محتوم و گریز ناپذیر ...
با دوستان کتی از جمله روت و تومی آشنا می شویم و همچنین روابط دانش آموزان و سرپرستان یا همان معلمان مدرسه و از همه مهمتر سبک آموزش آنها; آموزشی که می بایست به گونه ای باشد که همه این سرنوشت محتوم را بدون چون و چرا و از ته دل بپذیرند...
تومی فکر می کرد که احتمالاٌ سرپرست ها در سرتاسر سال هایی که در هیلشم گذراندیم, با دقت و حزم اندیشی هر چیزی را که به ما می گفتند , زمانمندی می کردند, طوری که ما همیشه کم سن و سال تر از آن بودیم که حرف هایشان را در یک مرحله و دوره خاص به درستی درک کنیم, اما البته تا حدودی معنای حرف هایشان را درک می کردیم, طوری که تا چند وقت بعدش کل آن حرف ها , بی آنکه به درستی در آن غور کرده باشیم, در ذهنمان بود.
نحوه بیان خاطرات هم تکنیک ویژه ای دارد, معمولاٌ موضوع مورد نظر را یاد آوری می کند و پس از بیان آن ذکر می کند که این ماجرا قبل یا بعد از فلان ماجرا پیش آمده و اهمیت آن نیز به همین دلیل است و همین طور زنجیره ای از خاطرات مرتبط و با اهمیت نقل می شود تا پازل داستان تکمیل شود.
اوایل وبلاگ نویسی معمولاٌ توصیه نیز می کردم که مثلاٌ این کتاب را بخوانید و یا هر کتابی به یک بار خواندن می ارزد و... دوست خوبی به نام ماهی سیاه کوچولو تذکری داد و بحثی که در نتیجه پس از آن توصیه کردن را کنار گذاشتم و انتخاب را به عهده خواننده گذاشتم. اما در خصوص این کتاب! وقتی به 40 صفحه پایانی رسیدم و وقت هم داشتم که این صفحات را بخوانم آن را بستم و تا شب به آن دست نزدم! حقیقتاٌ نمی خواستم کتاب تمام بشود!! اشک من را درآورد نه به خاطر سرنوشت شخصیت ها بلکه برای خودمان!
ما به این دنیا می آییم و زمانی را در این دنیا به سر می بریم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته ایم و ظاهراٌ از آن گریزی نیست. به رویا هایی که شنیده ایم دل بسته ایم. سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه هایی را در ذهن ما جای داده اند که در برخی از آنها هیچ گاه تردیدی نمی کنیم. این آموزه ها البته می توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت!؟ حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا ها و آموخته های ما نداشته باشد.
و حالا گوشه هایی از کتاب:
...یک گوشه پرت افتاده. او این طور گفت, و همین ماجرا را شروع کرد. چون ما در هیلشم, در طبقه سوم, برای خودمان گوشه پرت افتاده ای داشتیم که اموال گمشده را در آن جا می گذاشتیم; اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید. کسی که یادم نیست که بود بعد از کلاس ادعا کرده بود که دوشیزه امیلی (سرپرست هیلشم) گفته بود که نورفوک گوشه پرت افتاده انگلستان است, جایی که تمام اموال گمشده کشور از آنجا سر در می آورد. این تصور به زودی فراگیر شد و در سرتاسر مدرسه, بچه های همکلاسی ما آن را به عنوان واقعیتی بی چند و چون پذیرفتند.... شاید مسئله به نظر شما ابلهانه باشد, اما باید به خاطر داشته باشید که برای ما در آن مرحله از زندگی مان , هرجایی فراسوی هیلشم سرزمینی خیالی بود; ما در مورد جهان خارج از هیلشم و پیرامونمان و بود و نبودهای آن تصوراتی بسیار مه آلود و مبهم داشتیم.
***
هیچ کدام از ما نمی توانیم بچه دار شویم... کل ماجرا را به وضوح برایمان گفته بودند. هیچ یک از ما چندان رنجشی از این قضیه نداشتیم; در واقع یادم هست که بعضی ها از این که می توانستند بدون نگرانی رابطه جنسی داشته باشند خوشحال هم بودند, اما رابطه جنسی صحیح مسئله ای بود که در آن زمان از آن درک صحیحی نداشتیم...
***
حال چیزی که به ذهنم می رسد این است که وقتی سرپرست ها نخستین بار شروع کردند برایمان از روابط جنسی گفتن, این حرف ها را با مطالب مربوط به اهدا ها در هم آمیختند. در آن سن و سال – باز هم منظورم حول و حوش سیزده سالگی است- همه ما در مورد مسائل جنسی نگران و هیجان زده بودیم و طبیعتاٌ همین امر باعث شده بود که دیگر مسائل به پس ذهنمان رانده شود. به عبارت دیگر احتمال دارد که سرپرست ها توانسته باشند بسیاری از واقعیات اساسی مربوط به آینده ما را به شکلی زیر جلی در سر ما فرو کرده باشند.
هر کتابی زاده تخیل نویسنده آن است , برخی کتاب ها فضایی همچون واقعیات دور و بر ما دارند ولی در برخی فضایی کاملاٌ بدیع خلق می شود که در دنیای واقعی مشابه آن را نمی بینیم اما خط سیر داستان به گونه ای است که در انتها می زند توی خال دنیای واقعی و من برای چنین داستانهایی احترامی خاص قائلم و لذا این داستان به نظرم به حق سزاوار حضور در لیست 1001 کتاب بوده است.
این کتاب را سهیل سمی (به ضم سین) ترجمه و انتشارات ققنوس آن را منتشر نموده است. ترجمه بدی نداشت (شاید به خاطر جذابیت داستان متوجه چیزی نشدم). ترجمه دیگر همین اثر توسط مهدی غبرایی و تحت عنوان هرگز ترکم مکن از طرف نشر افق منتشر شده است.
........................
نمره کتاب 4.7 از 5 میباشد.
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن یاغی ستاره می چیند
داستان روایت یک روز از زندگی زنی است که در موقعیت ویژه ای قرار دارد. ما این روایت را از زبان و از ذهنیت این زن می خوانیم و لذا مدام بین زمان حال و گذشته نزدیک و دور در نوسان هستیم اما نه به صورتی که لازم به تمرکز و تفکر باشد. این تغییرات زمانی ساده و قابل فهم است.
کیوان شوهر این زن حضور فیزیکی ندارد و اکثراٌ مشغول سفر در خارج از کشور و... می باشد. زن به همراه پسر 5 ساله اش سامیار زندگی می کند. او تا زمان گرفتن دیپلم در شهر زاهدان بوده است و در آنجا با دوستش! گندم رفاقت خاصی داشته است. گندم وجوهی از اعتماد به نفس و عصیان و... دارد . آنها در کنکور قبول شده و به تهران می آیند. گندم با فرید رهدار دانشجوی نویسنده ای که در کار عشق و حال است آشنا می شود و...
اما در زمان حال و در میان صحبتهای زن با روانپزشک مشخص می شود که زن همیشه می خواسته از زیر نفوذ گندم خارج شود تا اینکه 8 سال قبل بعد از خواستگاری و ازدواج با کیوان از او جدا می شود و تا حال حاضر او را ندیده است. در زمان حال متوجه می شویم که منصور , شریک و رفیق فابریک کیوان مدام در حال گیر دادن به زن است و زن هم علیرغم تنفری که ازو دارد نمی تواند قاطعانه او را از خود براند... اما همزمان با رخ دادن تصادفی می تواند نخ های اساسی به راننده نیسانی که از پشت به بی ام و نازنین او کوبیده است بدهد و... حالا از امروز سر و کله گندم دوباره پیدا شده است ابتدا با رجوع به گذشته و در انتها ....
نثر این کتاب خوب و پرکشش بود و نکات جالبی هم داشت مثل آگهی های بازرگانی بیلبوردها و تبلیغات و برنامه هایی که از رادیو همزمان با تصاویر ذهنی زن روایت می شود که بعضاٌ وضعیتهای جالبی را می سازد. از طرف دیگر فحش و فضیحت کم نداشت! که ظاهراٌ مد است و البته این بر می گردد به شخصیت زن راوی (زنی که اسم ندارد و انگار سالها پیش خود اصلیش را گم کرده است ):
قلب مادر سه نقطه ام , واقعاٌ ته آدم را می سوزاند , از این سه نقطه شعرها سر هم می کرد , کسی تحویل خرش هم نمی گیرد , خواهر این قضا و قدر را... , کون لق هرچی گوینده رادیو و سگ شاشید به این جمله و....
بعضی مواقع آدم احساس می کند در این زمینه زیاده روی میشود ولی خوب زیاد هم بد نیست چشم و گوشمان باز می شود! جامعه غیر از این است مگر؟
ساختار داستان حالت شسته رفته ای دارد و با توجه به اینکه اولین اثر نویسنده اش است خیلی جالب توجه است. اطلاعات لازم با کشش مناسب به خواننده منتقل می شود اما در عین حال یک مورد داشت که ما تا آخر نمی فهمیم چرا پشت چشم زن کبود شده است.
آخر داستان مرا اذیت کرد و به نظرم نویسنده در اذیت کردن من موفق بوده است !! شاید اگر شخصیت اول مرد بود الان به به و چه چه من آسمان وبلاگستان را پر می نمود!! (این هم یک جوالدوز به قاعده تیرآهن به خودم!).
به نظر می رسد اینجا راوی نسخه شفابخش را با تاسی به رمان خداحافظ گری کوپر در عصیان و یاغی گری و رهایی از تعلقات دیده است که زن با تمسک به آن در انتها به یکی شدن شخصیت می رسد و از حالت الکنی خارج و بدین ترتیب به جای شمردن ستاره ها به چیدن آنها می پردازد!!
حالا بخش هایی از کتاب که به نظرم جالب تر آمد را مرور می کنیم:
پرسیدم: بالاخره نفهمیدم مادر خوبی هستم یا نه؟
]دکتر[ گفت: نسبتاٌ آره
احمق فکر کرده بود این را خودم نمی دانم. چه چیزی توی این دنیا وجود دارد که در موردش نشود گفت نسبتاٌ آره...
*****
به گندم گفتم: این پسره فرید از آن کثافت هاست.
گندم گفت : نویسنده اگر کثافت نباشد از توش چیزی در نمی آید. (البته بلانسبت)
*****
پسر که هول کرده بود دوباره نان ها را تند تند می گذارد توی فرغون و زور می زند تا فرغون را بیاورد بالا... انگار خجالت نمی کشم, انگار دیگر از دیدن این چیزها و از این که دارم چلوکباب می خورم خجالت نمی کشم, می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم, نمی دانیم که همان تغییر هم تقدیر است... (مخالفم ولی جزء عقاید کلیدی داستان است)
*****
خانم راننده با خوشرویی شیشه ی طرف آقا سگه را کمی کشید پایین... حالا چرا آقا سگه؟ به نظرم قیافه اش به آقا ها بیشتر می خورد تا خانم ها ...
*****
کیوان به من اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سر به زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است. سال هاست که به من اعتماد دارد, و این اعتماد همین جور به آدم می چسبد, چسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی می کند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و گند و چرک...
*****
توی باغچه ای پشت بوته ها می ایستم و زیپ شلوار سامیار را می کشم پایین , جیش عین تیری که از کمان رها شود ول می شود توی باغچه. خوشش می آید خودش را تکان بدهد و جیش را به این ور و آن ور بپاشد... (این لذت دوران کودکی پاک از یادم رفته بود اینو به این خاطر نوشتم که از نویسنده به خاطر یادآوری این لحظات تشکر کنم!)
*****
]راننده نیسان[ می خندد , بلند بلند. ای خدا , عین بچه هاست. یک آن فکر می کنم بد نبود اگر قلم و کاغذ داشتیم و تا وقتی پلیس می آمد با هم اسم فامیل بازی می کردیم... ( جالب و قشنگ بود ... اما در همین بخش تصادف خاطره ای در ذهن زن مرور می شود که قابل تامل و کلیدی است آن هم اینکه زن وقتی مخیر به انتخاب گردنبند سبز و آبی می شود نمی تواند انتخاب کند و عصبی می شود و... )
*****
... سه تا ماشین هنوز همین طور چسبیده به هم توی خیابان ولو هستند ,اگر همین الان گشت ارشاد برسد ممکن است این سه تا را...
*****
گندم لبخند زد و گفت: اگر آدم گه گاهی کوه نرود, اگر آدم را گاهی توی کوه نگیرند و زندان نبرند, اگر آدم گه گاهی تعهد ندهد که دیگر از این کارها نمی کند و اگر گه گاهی بعدش از این کارها نکند , که دیگر زندگی آدم [زندگی نمی شود] .( این هم یکی از نکات محوری داستان.)
*****
این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.
پی نوشت: کسانی که خوانده اند نظرشان در مورد طرح روی جلد چیست؟
.................
پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 میباشد.