وقتی افتاد فتنه ای در شام
احمد یک پاکستانی مبارز است که در رده های بالای یک گروه مسلح اسلامگرا فعالیت می کند. یکی از شاگردان احمد به نام مشتاق به لبنان و فلسطین می رود و ظرف سه سال و نیم فعالیت حدود چهل داوطلب پرشور و انقلابی لبنانی و فلسطینی را با شعار همبستگی جذب و به اردوگاه های آموزشی نهضت در افغانستان گسیل کند.
او توانسته بود نفوذ فراوانی در میان گروه های فلسطینی, به خصوص میانه رو ها , پیدا کند و فکر یک جنبش جهانی را در ذهن افراد رده های بالاتر...جا بیاندازد. و شاید به همین دلیل بود که به جای قدرشناسی برای او پاپوش دوخته بودند و انگ جاسوسی به او زده بودند. یکی از گروه های بی نام و نشان افراطی که به تازگی از یک گروه بزرگتر انشعاب کرده بود او را گروگان گرفته بود...
حالا احمد بنا به توافق می خواهد مشتاق را با چهار داوطلب فلسطینی معاوضه کند و برای این کار وارد دمشق می شود و ...
از نکات جالب داستان تبارشناسی نمایندگان این دو گروه (احمد و طرف مقابل) و اتصال سمبلیک آن به شخصیت شیخ شهاب الدین سهروردی (به عنوان استاد احمد) و صلاح الدین ایوبی (به عنوان کسانی که در رویای یک جنگ صلیبی دیگر هستند) می باشد. تقابل توجه به مغز و توجه به پوست (قشریگری).
در خصوص شیخ اشراق (سهروردی) در ویکیپدیا اینگونه می خوانیم:
عاقبت به دستاویز آن که وی سخنانی برخلاف اصول دین میگوید، از ملک ظاهر خواستند که او را به قتل برساند، و چون وی از اجابت خواسته آنها خودداری کرد، به صلاح الدین ایوبی شکایت بردند. متعصبان او را به الحاد متهم کردند و علمای حلب خون او را مباح شمردند.
صلاحالدین که به تازگی سوریه را از دست صلیبیون بیرون آورده بود و برای حفظ اعتبار خود به تایید علمای دین احتیاج داشت، ناچار در برابر درخواست ایشان تسلیم شد.
به همین دلیل، پسرش ملک ظاهر تحت فشار قرار گرفت و ناگزیر سهروردی را در سال ۵ رجب ۵۸۷ هجری قمری به زندان افکند و شیخ همان جا از دنیا رفت. وی در هنگام مرگ، ۳۸ سال داشت. علت مستقیم وفات وی معلوم نیست.(البته مشهور آن است که سهروردی به دلیل گرسنگی از دنیا رفت.)
در داستان نیز نکات فراوانی هست که احمد در آن تظاهرات خلاف قشریت از خود بروز می دهد (توجه اینکه احمد چنین اعتقاداتی دارد و نه گروهی که منتسب به آن است )و ... البته به نظرم این نکته جای کار بیشتر هم داشت یعنی به عنوان یک خواننده معمولی انتظار بیشتری داشتم.
نکته مثبت دیگر نشان دادن فضای عدم اعتماد بین گروه های مختلف باصطلاح مبارزی است که ظاهراٌ اهداف مشترکی دارند.
برخی مسائل هم نپخته است و باصطلاح جا نمی افتد مثلاٌ همین قضیه معاوضه, مشخص نیست این چهار داوطلب چه سنخیتی با یک گروگان دارند که با هم معاوضه شوند و....
در قسمت پایانی به نکته مهمی اشاره می شود (برداشت من البته) که در فضای موجود میانه روی با سازشکاری یکسان انگاشته می شود و شرایط به گونه ایست که بین مرگ بیهوده و مرگ قهرمانانه , عملیات انتحاری دست بالا را دارد و گزینه ناگزیری است و جنگ صلیبی دیگری در راه... که به این نکته هم گذرا پرداخته شده است.
صحنه پایانی و گزارش فوتبال ایران و کره جنوبی هم قاعدتاٌ نکته خاصی را مد نظر دارد , آیا فقط می خواهد نشان دهد که این جماعت اسلامگرا نسبت به ایران کینه دارند؟ یا از دل اسلام ایرانی تروریست بیرون نمی آید؟
کلاٌ داستان تلگرافیی بود و به قول گزارشگران فوتبال جا برای کار بیشتری داشت .
این کتاب را نشر مرکز منتشر نموده است.
.................
پ ن: نمره کتاب 2.7 از 5 میباشد.
زندگی افسانه ای است که از زبان دیوانه ای نقل شود, آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد. (مکبث ویلیام شکسپیر)
داستان,حکایت زوال یک خانواده جنوبی در آمریکای ابتدای قرن بیستم است. خانواده ای که بیشتر در گذشته زندگی می کند. خانواده ای که شامل پدر (جیسون کامپسن) مادر (کاولین باسکومپ) سه پسر به نامهای کونتین , جیسون , بنجامین و یک دختر به نام کدی و دایی آنها به نام موری و تعدادی خدمه سیاه پوست است.
کتاب چهار فصل دارد و هر فصل راوی متفاوتی دارد و البته سبک روایی هم متفاوت است. فصل اول از زبان بنجامین (بنجی) بیان می شود. بنجی عقب مانده ذهنی است (البته به نظر من که او یک بیمار اوتیسمی است که این را با توجه به تجربه خودم می گویم وگرنه تخصص آکادمیک در این خصوص ندارم ولی با توجه به متن به نظرم اوتیست آمد – به کتاب ماجرای عجیب سگی در شب که معرفی کردم مراجعه شود البته این نوع حاد است). این فصل خفن ترین قسمت داستان است بدین سبب که تشخیص زمان اتفاقات و ... این فصل خواننده را مستاصل می کند. عنوان فصل هفتم آوریل 1928 است و کل اتفاقات این روز از زبان بنجی روایت می شود(روز تولد 33 سالگی اوست) اما بنجی در خود مانده است در گذشته مانده است هر چیزی برای او تداعی گذشته و البته بخش خاصی از گذشته را می نماید. این است که روایت او مدام تغییر زمان می دهد و خواننده گیج می شود. فرض کنید من و شما با هم در حال قدم زدن هستیم, من با دیدن مکان ها یا شنیدن برخی کلمات در ذهنم خاطره ای زنده می شود و آن را مرور می کنم و شما و دیگران هم گاهی دیالوگی را برقرار می کنید. حالا اگر من چیزهای که در ذهن و بیرون در جریان است را پشت سر هم (با توجه به توالی بروز آن در ذهنم و بدون توجه به تقدم تاخر زمانی وقوع در بیرون) روی کاغذ بیاورم چه می شود؟ فصل اول می شود! تازه با یک راوی آنورمال!
کدی گفت: بگذار بگه من که باکم نیست. ورش موری را کول کن از تپه ببرش بالا.
ورش چمبک زد و من سوار کولش شدم.
لاستر گفت: به امید دیدار تا امشب موقع نمایش. بیا اینجا. باید اون ربع دلاریو بجوریم.
کونتین گفت: اگر یواش بریم تا برسیم آنجا هوا تاریک میشه.
خط اول و دوم مربوط به 5 سالگی بنجی است (بنجامین وقتی به دنیا آمد اسم موری روی آن گذاشته شد که همنام دایی اش است ولی وقتی مشخص شد که مشکل روانی دارد به خواسته مادر اسمش را عوض کردند) و خط سوم مربوط به 33 سالگی اوست و خط چهارم برگشت به همان 5 سالگی است.
چند سال قبل که این کتاب را برای بار اول دستم گرفتم وسط همین فصل ناک اوت شدم! گیج شده بودم که چی به چیه و یا به عنوان مثال نفهمیدم این کونتین پسر است یا دختر!! البته این بار عزمم را جزم کردم تا انتها بروم و از فصل یک و دو گذر کردم و در فصل سوم فهمیدم که دو تا کونتین داریم!! یکی پسر بزرگ خانواده است و دیگری دختر کدی است! لذا بعد از تمام کردن داستان دوباره فصل اول و دوم را خواندم که به مراتب از بار اول راحت تر بود.
عجالتاٌ در این فصل متوجه می شویم که بنجی نا آرام با چند چیز آرام می شود که در رتبه نخست خواهرش کدی قرار دارد (آتش و دمپایی ها و گل نرگس و مزرعه اش هم هستند). حضور او موجب آرامشش است و هنگامی که کدی به مدرسه می رود او در پشت دروازه منتظر است تا برگردد و این عادت را سالها بعد از خروج کدی از خانواده انجام می دهد و گویا در پی اشتباهی که نسبت به تشخیص یک دختر بچه انجام می دهد او را اخته می کنند. متوجه می شویم که پدر توجه ویژه ای به کدی و کونتین و بنجی دارد و مادر همیشه متمارض, توجه ویژه ای به جیسون (برادر وسطی که در بچگی هم بدجنس است) و برادر خودش موری دارد. متوجه می شویم که در تاریخ عنوان فصل, پدر مرده است, کونتین (پسر) مرده است , کدی از خانواده خارج شده است و کسی حق ندارد اسم او را ببرد و ...
فصل دوم , دوم ژوئن 1910 و راوی آن کونتین پسر بزرگ خانواده است. او را به هاروارد فرستاده اند تا درس بخواند. پول این کار را از فروش قسمتی از مزرعه که متعلق به بنجی است پرداخت کرده اند. نوع روایت مشابه فصل قبل است مضاف بر اینکه ذهن کونتین از ذهن بنجی پیچیده تر است و در این فصل وسط جمله تغییر زمان داریم! ولی خوب شما کمی نوع روایت دستتان آمده است! البته زمانهای مورد اشاره بیشتر به دو سه سال منتهی به تاریخ فصل می باشد.کونتین به کدی علاقه ویژه ای دارد و از طرفی کدی بعد از بلوغ روابط خلاف عرفی با پسران دارد و این کونتین را به واسطه همان علاقه ویژه عذاب می دهد. کدی در یکی از همین ارتباطات دچار مشکل بارداری ناخواسته می شود و کونتین در یادآوری گفتگویی که با کدی دارد سعی دارد این را از زبان کدی بشنود که آن فرد خلاف خواسته کدی به او تجاوز کرده است و این را نمی شنود. می خواهد طرف را بکشد زورش نمی رسد... مادر پس از اطلاع از بارداری دختر, او را به شهر دیگری می برد و یک شوهر دم دستی (یا مصلحتی به قول مترجم که البته به نظرم جور نمی آمد و به وقایع بعدی آن نمی خورد) برایش تور می کند. کونتین با این قضیه هم مخالف است تا حدی که حاضر است تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و با کدی و بنجی از خانه فرار کند. همین سرخوردگی ها و نومیدی ها وقایع روز مذکور را رقم می زند.
فصل سوم ششم آوریل 1928 و راوی آن جیسون برادر دیگر است. این فصل روایت ساده ای دارد. شما گردنه ها را رد کرده اید و مناظر اطراف و اکناف داستان برایتان پدیدار می شود. حدود 15 سال است که جیسون عهده دار امور خانواده شده است. کدی بعد از ازدواج ناموفقش حق بازگشت به خانه و حتی حق دیدن دخترش را ندارد. پول می فرستد اما توسط جیسون بالا کشیده می شود. این جیسون آدم حرص در آوری است, خیلی کثافت است. حاضر است بلیط ربع دلاری را به آتش بیاندازد ولی آن را به خدمتکار سیاهپوست ندهد.
فصل چهارم هشتم آوریل 1928 و راوی آن دانای کل است و این فصل هم ساده است و خبری از جریان سیال ذهن نیست. آسوده باشید داستان را به پایان برده اید حالا فقط لازم است که برگردید و فصل اول و دوم را دوباره بخوانید تا پازل تکمیل شود...
گویا هنگامی که فالکنر برنده جایزه نوبل شد ضمیمه ای بر این داستان نوشت که کمی توضیحات جهت فهم بهتر داستان در آن فصل ارائه شده است. البته کتابی که من خواندم (نیلوفر چاپ 1384) فاقد این فصل است و به جای آن در انتها چند مقاله تفسیری دارد که یکی از آنها مقاله زمان در نظر فاکنر از ژان پل سارتر با ترجمه ابوالحسن نجفی است که جالب توجه است:
http://www.dibache.com/text.asp?id=347&cat=38
این کتاب دو ترجمه دارد: آقای بهمن شعله ور در سال های دور و آقای صالح حسینی در سال های نزدیک... من ترجمه آقای حسینی را خواندم و به نظرم باز هم نیاز به بازنگری دارد به عنوان مثال:
بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند _ نه مذهب, نه غرور, نه هیچ چیز دیگر _ بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. (متن کتاب ص 95)
فقط پس از آن که فهمیدی که هیچچیز نمیتواند کمکت کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچچیز دیگر ـ وقتی این را فهمیدی آنوقت به هیچ کمکی نیاز نداری. (از مقاله سارتر با ترجمه نجفی ص 387)
خوب به نظر من که این دو جمله خیلی خیلی خیلی با هم مغایرت دارد و ...
فالکنر در خطابه خود هنگام دریافت جایزه نوبل می گوید:
... نویسنده جوان امروزی مسائل دل آدمی را از یاد برده است, دل در کار کشمکش با خود: که مایه نوشته خوب است و بس, چه تنها همین است که ارزش نوشتن دارد و رنج و عرق ریزی روح برازنده آن است... خواستم بگویم که نویسنده مطمئناٌ رنج و عرقریزی زیادی در هنگام خلق این داستان کشیده است و خواننده در هنگام خواندن آن بیشتر! (مگر اینکه به تورقی بسنده نماید).
این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. من این کتاب را به کسانی که تعداد زیادی کتاب نخوانده در قفسه های کتابخانه شان دارند توصیه نمی کنم. به کسانی که به پازل های بالای 1000 تکه علاقه ای ندارند توصیه نمی شود.
...........................
پ ن: نمره کتاب 3.9 از 5 میباشد.
نفرتی انباشته در درون
که از انباشتگی راه گلو را گرفته است
نتوانستن ها!
**********
آجر نیمه می خواهد
و من در آسمان پرواز می کنم
پروازی که هم ابتدا دارد و هم انتها
**********
گویی
سالیان سال در جرز دیوار خفته ام
زلزله ای شاید
و یا بولدوزری
و می خندم به خیال های خام
ساختن بنایی با مصالح نا تمام
**********
سراب نبود
بودنش همیشه قابل حس بود
پوچ پوچ نبود
تکرار بود
زندگی
**********
همخانه ای که دنگ خود را نمی داد
بختکی بود
به بودنش عادتی بود
و نبودنش عریانی
غم
از لذت عریان شدن غافل شدیم
**********
غریبه نبود
سلام و علیکی داشتیم
هیچگاه سر صحبت باز نشد
طفلکی !
"دیریست گمشده ست"
**********
زمان نبود یا اگر بود , باز هم نپود
من بودم و ستاره و دریا و آسمان
کویر بود و خورشیدواره مهتاب در پس کوه
من نبودم
ستاره بود و همه…
**********
عشق در پستوی خانه ها نهان بود
خانه ها در طرح
از آن من, به یادگار تبدیل شد
و از آن رفیقم
پل ولایت شد
***********
خدا نبود یا اگر بود , باز هم نبود
*
۸۹/7/۲
کرج
*
پ.ن: چند روز نیستم .
لیدی ال زنی هشتاد ساله است. بانوی پیر باشکوهی است. بیوه لرد ال در قصر اشرافی خود در حال نگاه کردن به نوه ها و نتیجه های خود است که برای برگزاری جشن تولد هشتاد سالگی او جمع شده اند. علاوه بر آنها سر پرسی رادینر پیرمرد شاعری که ده ها سال! است عاشق سینه چاک لیدی است, حضور دارد. در میان نویسندگانی که لیدی ال می شناسد این پیرمرد هفتاد ساله اشرافی از محترم ترین هاست:
احتمالاٌ دلیلش آن بود که هرگز اثر بزرگی از خود به یادگار نگذاشته بود. محترم بودن پیوسته الهامات شاعرانه و استعدادهایش را تحت الشعاع قرار داده بود و به این ترتیب از لحاظ موقعیت اجتماعی او را به پیش رانده بود: مملکتش تمام افتخاراتی را که در ید قدرت داشت به او بخشیده بود... پر آوازه ترین اثرش غزل های عاشقانه بود, اما اینکه چگونه کسی می تواند امیدوار باشد که از رموز عشق سر در بیاورد و در عین حال معزز و محترم بماند از حیطه درک لیدی ال بیرون بود.
آرزوی سر پرسی آن است که روزی سرگذشت لیدی ال را بنویسد. سرگذشتی از یک زندگی نجیبانه و با شکوه و... و بالاخره در روز تولد هشتاد سالگی لیدی ال لب به سخن می گشاید.
آنت بودن در یکی از مناطق پست پاریس به دنیا آمد. واقعه ای عجیب, چون کوچه لاپ در اواخر سال های هزار و هشتصد و هفتاد ناحیه ای نبود که کودکی در آن متولد شود; با این وجود جای انکار نبود که تعداد زیادی از اعمالی که موجب به دنیا آمدن بچه ای می شود در آن رخ می داد. پدرش یک آنارشیست* است, او در خانه در حالیکه بوی الکلش به مشام من خواننده نیز می رسد صحبت از آزادی ,برابری و برادری می کند در حالیکه خرج خانواده را مادر آنت با رختشویی در می آورد! علاوه بر این پدر به طور مداوم توسط پلیس بازداشت می شود. اواخر قرن نوزدهم است و موج ترورهای آنارشیست ها اروپا را فرا گرفته است.
آنت با توجه به رفتار و اعمال پدرش از تمام اندیشه هایی که طرفداری از آنها مستلزم صرف هزینه و تحمل مرارت است متنفر می شود (آشناست چه قدر!). بعد از مرگ مادرش در سیزده سالگی به کار رختشویی می پردازد و دو سال این کار را ادامه می دهد. در این مدت پدر تئوری های آنارشیستی خودش را در مورد خانواده صریح تر بیان می کند! و طبیعتاٌ منظورش از اینکه پدران و دختران باید خود را از کلیه روابط بورژوایی رها کنند و به آزادی واقعی دست یابند معلوم است.
او به دنبال کار دیگری است و دلالان محبت این محله بدنام مدام پیشنهاداتشان را ارائه می کنند. او به دنبال کار به محلات دیگر می رود و در می یابد که در جاهای دیگر نیز برای یافتن کار و ادامه کار می بایست با مردی بخوابد. خوشگل تر از آن بود که دست از سرش بردارند. به زودی تصمیمش را گرفت و با خود گفت که بهتر است شروع زندگیش از پیاده رو باشد تا خاتمه آن... بعد از مدتی کار یکی از معروفترین دلالان محبت پاریس او را احضار می کند تا پروژه ای خاص را کلید بزند و او که همیشه در رویاهایش می دانست که بهترین چیزهای زندگی نصیبش خواهد شد متوجه می شود که رویدادهای مناسب در راه است. او از طریق آن دلال با آرمان دنی آنارشیست 26 ساله معروف آشنا می شود...
مضمون اصلی این داستان رومن گاری مانند خداحافظ گاری کوپر تلاقی عشق و آزادی است که اینجا به نوعی در تضاد عشق و فعالیت سیاسی پدیدار می شود. البته شاید بتوان گفت تنها وجه تشابه این داستان با خداحافظ گاری کوپر همین باشد چون نوع روایت داستان با آن متفاوت است که امری طبیعی است چون هر داستانی سبک خاص خودش را می طلبد. این داستان خیلی ساده و روان و لطیف است و البته انتهایی غیر منتظره دارد.
این کتاب را مهدی غبرایی ترجمه و انتشارات ناهید در حال حاضر (چاپ پنجم که من خواندم چون حداقل تا چاپ سوم را نیلوفر منتشر کرده است) متولی انتشار آن است.
* آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعهای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است. آنارشیسم برخلاف باور عمومی، خواهان «هرج و مرج» و جامعه «بدون نظم» نیست، بلکه همکاری داوطلبانه را درست میداند که بهترین شکل آن ایجاد گروههای خودمختار است. طبق این عقیده، نظام اقتصادی نیز در جامعهای آزاد و بدون اجبار ِ یک قدرت سازمانیافته بهتر خواهد شد و گروههای داوطلب میتوانند بهتر از دولتهای کنونی از پس وظایف آن برآیند. آنارشیستها به طور کلی با حاکمیت هرگونه دولت مخالفند و دموکراسی را نیز استبداد اکثریت میدانند (که معایبش کمتر از استبداد سلطنتی است). منبع :فرهنگ سیاسی داریوش آشوری که من از ویکی پدیا نقل کردم.
پ ن: نمره کتاب 3.7 از 5 میباشد.
اندرو هارلان یک ابدی است! جهان تصور شده در این داستان علمی- تخیلی توسط آسیموف عبارت است از جهان های موازی (از لحاظ زمانی) که به دو بخش عمده تقسیم می شود: زمانی و ابدی. زمانی ها مانند ما در محدوده زمان زندگی می کنند و دنیای آنها مثل دنیای ماست. اما ابدی ها در ابدیت و مستقل از زمان زندگی می کنند هرچند که آنها نیز تحت تاثیر زمان فیزیولوژیکی قرار دارند و به طور مثال پیر می شوند و... ولی این امکان را دارند که به زمان های مختلف بروند و کار خود را انجام دهند.
اما کار آنها چیست؟ کار آنها نظارت بر واقعیت است, آنها با آنالیز واقعیت ها سعی می کنند راه هایی را پیدا کنند تا با انجام حداقل تغییرات لازم (ح ت ل) در زمان های قبل از آن واقعیت آنالیز شده, تحولی در آن واقعیت ایجاد کنند که به حداکثر پاسخ مطلوب (ح پ م) دست پیدا کنند. تنها ملاک و هدف آنها برای این تغییرات مصلحت بشریت است.
او واقعیت را دستکاری کرده بود. او در عرض دو سه دقیقه از قرن 223 , ساز و کار خاصی را از کار انداخته بود ] گیر کردن کلاچ[ و در نتیجه جوانی که می خواست در سخنرانی ای درباره علم مکانیک شرکت کند به جلسه نرسید. بدین ترتیب , هیچ وقت تمایلی به مهندسی خورشیدی نیافت و توسعه دستگاهی کاملاٌ ساده به مدت ده سال به تاخیر افتاد. در نتیجه با کمال شگفتی , یک جنگ در قرن 224 به کلی از صحنه واقعیت پاک شد.
در ادامه بحث های فلسفی جالبی به ذهن خواننده می رسد. آیا درک مصلحت بشریت امر ممکنی است؟ با علم به اینکه تغییرات کوچک در زمان A منجر به تغییرات دامنه دار در زمان های دیگر می شود آیا می توان جوازی برای ایجاد تغییر برای کسی (ابدی, انسان برتر, خدا و...) قائل شد؟! می توان با از بین بردن 1 نفر جان 1000 نفر را نجات داد؟ اگر اعتقاد داشته باشیم آینده مشخص است و از پیش مقرر شده اتفاقاتی در آینده واقع شود, انتظار ما از قدرتی فراتر از بشریت (تخیلی یا واقعی) برای دخالت در امور جاری (با توجه به تاثیر این دخالت در امر مقرر شده!) چگونه انتظاری خواهد بود؟! ممکن است؟
برگردیم به داستان!
اندرو هارلان یک ابدی است. او نیز مانند باقی ابدی ها از میان زمانی ها انتخاب شده است و پس از طی مراحل مختلف آموزشی به مقام تکنسینی ابدیت رسیده است.
بر عهده تکنسین بود که با نگاهی گذرا روی داده ها, نقطه دقیق ح ت ل را بیابد.تکنسین خوب به ندرت به اشتباه می افتاد و تکنسین برتر هرگز خطا نمی کرد. هارلان هرگز خطا نکرده بود.
مطالعه و تفکر در خصوص دوران باستان (خیلی حال خوشی به من دست داد که دوران قرن 27 به ماقبل را دوران باستان نامگذاری کرده است) از علایق اوست و گاهی چنین فکرهایی به ذهنش می رسد:
هر از گاهی خود را در دنیایی که زندگیش, زندگی واقعی و مرگش, مرگ واقعی بود گم می کرد; جایی که از وقوع پلیدی ها گریزی نبود و نیکی ها را نمی شد افزایش داد, جنگ واترلو یک بار و برای همیشه به ضرر ناپلئون به پایان رسیده بود. حتی ضرب المثلی را یاد گرفته بود که می گفت: آب رفته را دیگر نمی شود به جوی بازگرداند.
او طی یک سلسله اتفاقات عاشق زنی در سده 482 می شود که در اثر این ارتباط حواشی جالبی نظیر این مطرح می شود:
البته با توجه به استقلال مالی زنان به اندازه مردان و در صورت تمایل خودشان , قابلیت آنها برای مادر شدن, آن هم بدون مقتضیات بارداری فیزیکی, تنها بودن آن دو نفر با هم , دست کم از دید مردم سده 482 هیچ ایرادی نداشت. با این حال هارلان خود را در مظان اتهام و خطر می دید.
و الی آخر! که جهت کم نشدن از جذابیت کتاب داستان را زیاد باز نمی کنم. در همین راستا به دوستانی که مایلند این کتاب را مطالعه نمایند توصیه می کنم که بلافاصله پس از خرید کتاب از برادر یا خواهر کوچکتر خود یا فرزند خردسال خود بخواهید که متن پشت جلد را با ماژیک مشکی سیاه کنند! یا اگر اهل این گونه کارهای خشن نیستید بلافاصله پس از خرید اقدام به جلد نمودن کتاب به وسیله روزنامه نمایید (با عرض پوزش از دوستان روزنامه نگار). البته توضیحات پشت جلد بیشتر گمراه کننده است تا لوث کننده ولی خوب به هر جهت چیز غیر لازمی است و من هدف از نگارش آن را درک نکردم.
موضوع سفر در زمان البته ایده ای بسیار تکراری است اما فضای تصویر شده در این کتاب قابل توجه است. نمی خواهم نقد علمی بکنم به بعضی مطالب , چون به هر حال علمی – تخیلی است دیگر , اما به نظرم آسیموف زیاده روی هایی نموده است که بعضاٌ در پیشبرد داستان هم غیر ضروری است. مثلاٌ تجارت بین زمانی!! از قرنی به قرن دیگر کالاهایی صادر می شود و وارد می شود. تخیل جالبی است که سیگارهای اعلاء را از قرن 72 به قرن 575 بیاوریم و به دوستمان توصیه کنیم که حتماٌ از این سیگار استفاده کند, اما اگر در جای دیگر تحلیل می کنیم که با جابجا کردن یک قوطی نوشابه در قرن X تغییر مورد نظر در قرن Y اتفاق می افتد (همان اثر پروانه ای تغلیظ شده خودمان) آن وقت جابجایی چنین حجمی از کالا از زمانی به زمان دیگر چه حکمی پیدا می کند؟!
سده موطنش در اعماق فرو زمان , در قرن 95 بود. سده 95 قرنی بود که نیروی هسته ای را به شدت ممنوع کرده, کمی روستایی و شیفته چوب به عنوان مصالح ساختمانی و انواع خاصی از نوشیدنی های تقطیر شده را تقریباٌ به همه زمان ها صادر و تخم شبدر وارد می کرد.
یا مثلاٌ آن شخص نوآموز (کوپر) که باید به دوران باستان برود تا کاری را انجام دهد , منطق این کار کمی نچسب بود; اگر سیر تحولات از قرن بیستم تا بیست و هفتم به گونه ای بوده است که در قرن 27 واقعیتی به وقوع پیوسته است چه لزومی دارد برای وقوع همان اتفاق آدم بفرستیم و ... می شد این قسمت را به گونه ای چسبنده تر روایت نمود (البته به عنوان یک خواننده می گویم و الا پا در کفش بزرگان نمی کنم) این هم جواب آسیموف به خودم !
خیلی جالب است. وقتی کسی حرفش را با اعتراف به نداشتن تخصص در زمینه ای شروع می کند, معمولاٌ به این معناست که بلافاصله دیدگاهی سطحی را در همان زمینه ابراز خواهد کرد. (آقا من دوستت دارم این جوری ضایعمان نکن!!)
در نقطه مقابل بعضاٌ مباحث جالبی در این فضا مطرح می شود که قابل توجه است به عنوان مثال این بحث تکامل:
من اهل قرنی در حدود 30000 هستم و تو اهل قرن 95 ... اما بین ما دو نفر چه تفاوتی هست؟ من با چهار دندان کمتر از تو و بدون آپاندیس به دنیا آمده ام. تفاوت فیزیولوژیک ما دو نفر فقط در همین است.
از جملات معترضه لعنت به زمان و یا به زمان سوگند و ... لذت بردم. همچنین مطمئناٌ بحث ازدواج موقت مطرح شده در بخشی از کتاب هم برای نمایندگان مجلس خودمان قابل توجه خواهد بود! نتیجه گیری فلسفی آسیموف از فضای تصور شده که از زبان زن در صفحه 273 بیان می شود هم قابل تامل است که نمی نویسم! و به جای آن با این جمله مطلب را به پایان می رسانم.
یک بار تویی سل ]محاسب ارشد و عضو شورای هر زمان[ پس از خنده گفته بود: یک روز وارد آن هم می شویم ] اشاره به سده های پنهان یعنی قرون 70000 تا 150000 [ فعلاٌ همین که این 70000 سال ]قرن؟[ اول را اداره کنیم خودش کار بزرگی است.
این کتاب را آقای پیمان اسماعیلیان ترجمه و انتشارات جوانه رشد آن را منتشر نموده است. این کتاب نیز در لیست معروف 1001 موجود است.
....................
پ ن: نمره کتاب 3.1 از 5 می باشد.