"جووانی دروگو" پس از به پایان رساندن روزهای ملالآور و سختیهای دانشکده افسری به آن چیزی که سالها در انتظارش بوده است رسیده است. شروع داستان روزی است که او برای اولین بار لباس افسری میپوشد و میبایست خودش را به قلعه محل خدمتش واقع در یک نقطهی کوهستانی در شمال برساند. چیزی که از آن به عنوان آغاز زندگی واقعیش یاد میکند.
او به قلعه میرسد و آن را جایی فراموششده و جدا از جهان و همهی لذتهایش مییابد. افسرانِ قلعه از علایق معمولِ انسانها دست شستهاند و برایش این سوال مطرح میشود که در قبال این قطع علایق چه دستاوردی خواهند داشت. خدمت در آنجا را چنان بیهوده مییابد که قصد میکند بلافاصله بازگردد اما طی گفتگویی با افسران بالادستی قانع میشود فقط چهارماه در آنجا بماند و پس از آن از طریق بهانههای پزشکی خودش را به شهر منتقل کند. پس از این، نیرویی ناشناخته و اسرارآمیز علیه بازگشت او به شهر دست به کار میشود و...
داستان را میتوان یک نوع نگاه به زندگی و جوابی به این سوالات عمومی دانست: چگونه زندگی آدمی به باد میرود!؟ چگونه خود را بدون اینکه متوجه شویم فریب میدهیم!؟ چگونه زمان سپری میشود و فرصتها از دست میرود؟! چگونه به جایی میرسیم که حسرت زمانهای ازدسترفته را بخوریم؟ و...
*****
دینو بوتزاتی نویسندهی فقید ایتالیایی (1906-1972) کار خود را با روزنامهنگاری شروع کرد و به پایان رساند. ایدهی کتاب صحرای تاتارها نیز بهواسطهی کار تکراری در دفتر روزنامه در انتظار نویسندهای بزرگ و مشهور شدن، به ذهن او رسیده است. البته او برخلاف شخصیت اصلی صحرای تاتارها و برخلاف بیشمار نویسندگانی که به آن آرزوی مورد انتظارشان نمیرسند، نویسندهای نامدار شد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ میبایست خواند حضور دارد و براساس آن فیلمی با همین نام ساخته شده که بخشی از آن در ارگ بم فیلمبرداری شده است.
عمدهی کارهای بوتزاتی به فارسی ترجمه شده است، این کتاب نیز سه بار به فارسی برگردانده شده است: سروش حبیبی 1349 ، مهشید بهروزی 1365 ، محسن ابراهیم 1379 که من ترجمه آخری را خواندم که ترجمه ای شاعرانه و خوب بود.
..................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر مرکز، ترجمه مرحوم محسن ابراهیم، چاپ دوم 1387، 264 صفحه
پ ن 2: نمره داستان از نگاه من 4.7 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.1 و در آمازون 4.8)
ادامه مطلب ...
کلاریسا دَلُوِی زنی میانسال و حدوداً 52 ساله است. کل داستان مربوط به یک روز از ماه ژوئنِ سال 1923 است. صبحِ اینروز خانم دَلُوِی درحالیکه خدمتکارانش مشغول تدارک مقدمات مهمانی شب هستند، برای گرفتن گل از خانه خارج میشود. کلاریسا به گلفروشی میرود و برمیگردد، در اتاقش مشغول آمادهسازی لباس مهمانی است که دوست دوران جوانیاش "پیتر" که از قضا خواستگار عاشقپیشه و پروپاقرصش بوده، به دیدارش میآید. شب، مهمان ها یکییکی میآیند و مهمانی تا بامداد برقرار است. تمام!
این تقریباً بخش عمدهی کنشهای شخصیت اصلی داستان در حوزه بیرونی یا عینی است. دو شخصیت مهم دیگر داستان نیز وضعیت متفاوتی ندارند: پیتر بعد از دیدار با کلاریسا در خیابانها چرخی میزند، روی نیمکتی در پارک چرت کوتاهی میزند، در یک رستوران غذایی میخورد و پس از آن به مهمانی خانم دَلُوِی میرود. شخصیت مهم و محوری دیگر "سپتیموس وارن اسمیت" جوانی است که در جنگ جهانی اول حضور داشته و با تاثیرات مخرب جنگ بر روح و روانش، در همین روز بهخصوص، به همراه همسر ایتالیاییاش (رتزیا) عازم رفتن به مطب روانپزشکی معروف هستند. میروند، تجویز و توصیه دکتر را میشنوند و تحت تاثیر این توصیه و زمینههای قبلی، سپتیموس خودش را میکشد و خبر مرگش وارد مهمانیای که البته به آن دعوتی نداشت، میشود. همین!
این تمام و همین(!) کل داستان نیست! بهقول راوی، هیچ چیز...بیرون از ما وجود ندارد مگر وضعیتی ذهنی. کشمکشهای اصلی داستان در ذهن شخصیتهای داستان میگذرد و راوی، خودش ذهنیتی است که به اذهان این شخصیتها وارد میشود و با هنرمندی و به تناسب، روایت میکند. تکنیک روایی داستان "نقل قول غیرمستقیم آزاد" است، بدینترتیب که راوی سومشخص، ما را درجریان افکار و احساسات شخصیتها قرار میدهد و حتا اگر دیالوگهایی برقرار میشود، آن بخشهایی روایت میشود که مورد توجه و تکیهی ذهنی است که راوی وارد آن شده است.
پیام امید به خواننده مسئول!
فرم و محتوا بهزعم من در این رمان بهخوبی با یکدیگر تطابق دارند اما بهدلیل اینکه گاهی خواننده هیچ سرنخ و مدخلی برای ورود به داستان نمییابد دچار سرخوردگی و پسزدگی میشود. تجربهی خودم را مینویسم شاید بهکار دوستانی که میخواهند در آینده این کتاب را بخوانند، بیاید:
مرحلهی اول (ذوقزدگی): از اینکه یکی از رمانهای مهم تاریخ ادبیات را در دست دارم ذوقزده هستم.
مرحلهی دوم (لذت اکتشافی): از اینکه در صفحات ابتدایی با ممارست، خط داستان را پی میگیرم و نکات ریز و درشت فرمی و محتوایی را کشف میکنم لذت میبرم.
مرحلهی سوم (حیرانی): کمکم حالِ کاشفان اولیهی قطب یا صعودکنندگان انفرادی در هیمالیا را درک میکنم!
مرحلهی چهارم (شرایط انتخاباتی): بعد از طی مرحلهی حیرت، با خودم میگویم: "این" چیه!؟ الان چیکار کنم!؟ وظیفهام ادامهی خواندن است یا کتاب را کنار بگذارم؟ ناامیدانه رای به ادامه میدهم.
مرحلهی پنجم (دودوتاچارتا): کتاب را تمام کردهام. علیرغم اینکه حواشی کتابم پر از علامت و نوشته شده است، نمرهای که میدهم از 3 بالاتر نمیرود. به سراغ مقدمات و مؤخراتی که مترجم زحمت گردآوری آن را کشیده است میروم.
مرحلهی ششم (افتادگی): در اثر خواندن نقدها برخی زوایا روشن و برخی مقولات باصطلاح "میافتد"!
مرحلهی هفتم (کنجکاوی): برخی نکتهسنجیهای موجود در نقدها مرا متعجب میکند، کنجکاو میشوم دوباره کتاب را بخوانم و میخوانم.
مرحلهی هشتم (حیرانی 2 یا پررویی): از این حیرت میکنم که چرا در خوانشِ اول آنقدر گیج شدهام! اینکه خیلی هم سخت و پیچیده نیست!!
مرحلهی نهم (ذوقزدگی2): از خواندن کتاب لذت میبرم. کتابم به پرحاشیهترین کتاب کتابخانهام تبدیل شده است. نمرهای که میدهم از 4 پایینتر نمیآید.
مرحلهی دهم (شرایط انتخاباتی2): نتیجه میگیریم که مداومت در امور بسیار اهمیت دارد و نباید با یکبار و دهبار به درِ بستهیِ اصلاحات خوردن، از این راه منصرف شد!
*****
در خصوص اهمیت نویسنده و این کتاب بسیار نوشته شده است، من اکتفا میکنم به اینکه در سال 2006 وقتی لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند تهیه شد، از این نویسنده 9 کتاب در لیست حضور داشت که از اینحیث قابلتوجه است. البته بهقول گزارشگران، کاهش تعداد آنها به 4 در ویرایشهای بعدیِ لیست، چیزی از ارزشهای این نویسنده کم نمیکند! خانم دَلُوِی در کنار "بهسوی فانوس دریایی"، "امواج" و "اورلاندو" از حاضرین همیشگی این لیست است.
این کتاب سهبار به فارسی ترجمه شده است:
خانم دالووی با ترجمه مرحوم پرویز داریوش (سال 1362 – نشر رواق)
خانم دالاوی با ترجمه خجسته کیهان (سال 1386 – انتشارات نگاه)
حانم دَلُوِی با ترجمه فرزانه طاهری (سال 1387- نشر نیلوفر)
با توجه به عناوین این ترجمهها برای ترجمهی بعدی عناوین دالُوِی، دَلاوی، دَلاووی پیشنهاد میگردد! باشد که ما هم سهم خود را در راه ادبیات ادا کرده باشیم.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر نیلوفر، چاپ اول (زمستان88 – علت تفاوت سال انتشار کتاب با سال انتشار مندرج در سایت کتابخانه ملی چیست؟ معطلی در ارشاد!؟) تیراژ 2200نسخه، 435 صفحه (داستان حدود240 صفجه است و باقی، نقدها و زندگینامه و نکاتی است که ما را در خواندن کتاب یاری میدهد)، 8500تومان.
پ ن 2: نمرهی من به کتاب 4.4 از 5 میباشد (در سایت گودریدز 3.8 و در سایت آمازون 3.9)
پ ن 3: لینکهای مفید در این زمینه؛ معرفی مداد سیاه (اینجا و اینجا)
ادامه مطلب ...
راوی مرد جوان 25 ساله ایست که حال چندان روبراهی ندارد. دچار دلزدگی خاصی نسبت به زندگی کسالت بار و ساده اش شده است و باصطلاح خودش , ناگهان همه چیز برایش بی معنا شده است و از این هراس دارد که دیگر هیچ وقت شور و اشتیاقی در زندگی نداشته باشد. به سادگی به دانشگاه می رود و از ادامه تحصیل انصراف می دهد و به روزنامه ای هم که گه گاه در آن مطلب می نویسد , اطلاع می دهد که تا مدتی برایشان نخواهد نوشت , شاید هم هرگز. او در این فکر است که سر و شکلی به زندگی اش بدهد. اما چگونه؟
برادرش برای یک ماموریت کاری به آمریکا می رود و او آپارتمان خودش را تخلیه می کند و به آپارتمان برادرش می رود و سعی می کند در تنهایی به مسایل مهم زندگی فکر کند... کتاب شرح ساده ایست از افکار و اعمالی که راوی انجام می دهد...
احساس پوچی
راوی در همان ابتدای داستان عنوان می کند که همه چیز برایش بی معنا شده است و ما از دلایل پیشینی این اتفاق خبر نداریم و چندان هم مهم نیست چون این رویدادی است که معمولن برای خیلی ها رخ می دهد. اما در ادامه وقتی کتابی از کتابخانه برادرش را که در مورد چیستی زمان است می خواند برخی وجوه و دلایل این رویداد نمایان می شود.
در هر صورت نویسندگان و فلاسفه و متکلمین و غیره و ذلک به این مسئله پرداخته اند از جمله یکی از متکلمان قرن چهاردهم هجری خودمان در این خصوص می فرماید:
الذین ینظرون و یتدبرون فی اَگناد , یدچُرون بالپَواچی اَو یَخلِصون مِنها
کسانی که در امور گنده نظاره و تدبر کنند ممکن است به انواع پوچی دچار شوند یا از آنها خلاص شوند.
مثلن عرض و طول کهکشانها یکی از این امور است که می تواند هم آدم را دچار پوچی کند و هم می تواند آدم را از دست آن خلاص کند. کارکرد دوگانه دارد. یک مثال ساده تر می زنم؛ بچه که بودیم با این کارتهای ماشین (یادتونه!؟) بازی می کردیم... یه سری ماشین بود که آدم دلش واسشون غنج می رفت حتا در آن عوالم بچگی , مثلن لامبورگینی گامارا ...اصن آهنگ این اسم را توجه کنید یا این: استون مارتین لاگوندا ... یعنی هیجان این اسم لامصب به قول استاد فاطمی نیا جر واجر می کنه...استون مارتین , فراری , لامبورگینی ... خب حالا این بچه بزرگ شده , درس خونده , سربازی رفته , سر کار رفته و حقوق می گیره و دستش توی جیب خودشه...ناغافل یه روز یه ایمیل میاد براش و قیمت چند میلیاردی یکی از آن اسطوره های کودکیش را نظاره می کند و بعد شروع می کند به تدبر و محاسبه و بعد ... بله , به همین سادگی یدچر بالپواچی... اما برخی آدمها بعد از تدبر و رسیدن به این موضوع که بالکل این موضوع غیر قابل دسترس است و کار خاصی از آدم بر نمی آید , آن را داخل پرانتز می گذارند و احساس رهایی می کنند و چه بسا دست دوستی را بگیرند و با پراید یکی از رفقا بزنند به جاده و فارغ از قیمت فراری و طول و عرض کهکشان ها ... اَو یخلص منها.
***
این انتخابات کتاب اخیر هم خیلی جالب از کار در آمد... بعد از بوف کور بیایی سراغ ابرابله اتفاق جالبی است بل نادر و بسیار به موقع ؛ بطوری که آدم مثل دست نامرئی بازار آزاد آدام اسمیت به انتخابات اینجا هم ایمان می آورد ... در ادامه مطلب به برخی برداشت هایم خواهم پرداخت.
خطر لوث شدن پنجاه الی هفتاد درصدی در ادامه مطلب وجود دارد!
کتاب این نویسنده نروژی را خانم شقایق قندهاری ترجمه و نشر ثالث آن را به چاپ رسانده است.(مشخصات کتاب من: چاپ دوم, 1390 , تیراژ 1100 نسخه, 232 صفحه, 5000 تومان)
ادامه مطلب ...
نگاهم رو از بیرون به داخل ماشین می کشونم و می گم:
- بابا اون دو تا که شبیه گنبده چیه بالای اون کوه؟
نگاهی به بیرون ماشین می کنه و می گه اونا راداره باباجون باهاش...
نگاهش رو از بیرون به داخل ماشین می کشونه و می گه:
- بابا اون دوتا که شبیه قارچه چیه بالای اون کوه؟
نگاهی به بیرون ماشین می کنم و می گم اونا راداره باباجون باهاش...
***
پ ن 1: کتابهایی که در انتظار نوشتن مطلبشان مانده اند به ترتیب: در انتظار بربرها (کوتزی) و مسیح هرگز به اینجا نرسید (لوی) هستند.
پ ن 2: شروع به خواندن تراژدی آمریکایی اثر تئودور درایزر کردم. دو جلد است و سنگین, از این جهت که واقعاً کیفم سنگین شده!... فونتش هم ریز تر از حد معمول است و به خاطر همین فکر کنم تا تموم بشه من مطلب اون دو کتاب و یه شعر و یه خاطره هم آپ کردم شایدم با دو تا نون اضافه!
منظره ویرانی آدم ها غم انگیز ترین منظره دنیاست...
قسمت اول
چو تیره شود مرد را روزگار همه آن کند کش نیاید به کار
کتاب با این بیت از فردوسی آغاز می شود که بسیار هوشمندانه انتخاب شده است. قبل از شروع مطلب باید عرض کنم که من به پشتوانه این وبلاگ و خوانندگانش این کتاب را در لیست 1001 کتابی که می بایست قبل از مرگ خواند جای می دهم! من به پشتوانه این خوانندگان و کامنت گذاران لیست تهیه می کنم. من توی دهن اون لیست می زنم! آقای لیست تهیه کن تو نمی خواهی آزاد باشی؟ نمی خوای آقای خودت باشی؟ آدم باش و به ادبیات جهان سی و سوم احترام بگذار و کلاهت را بردار!
و اما بعد:
داستان روایتی خاص از زندگی تعدادی از مهاجرین ایرانی (تبعیدیان خود خواسته یا ...) در طبقه ششم ساختمانی قدیمی در فرانسه است. جایی که تعدادی ایرانی در اتاق های زیر شیروانی به همراه تعدادی دیگر (فرانسوی و مهاجرین خارجی دیگر) ساکنین این طبقه را تشکیل می دهند. اما چرا روایتی خاص!؟ راوی داستان آدمی خاص است (لطفاٌ تصویر مورینیو را از ذهنتان بیرون کنید!) راوی به گفته خودش دارای سه بیماری مهلک است: وقفه های زمانی, خودویرانگری و آینه.
وقفه های زمانی:شده بود که وقت دوش گرفتن ده ها بار سرم را بشویم, چون هر بار در میانه کار دچار وقفه های زمانی شده ام و چون نفهمیده ام سرانجام سرم را شسته ام یا نه روزه شک دار نگیرم و از نو دست به کار شوم. طبیعی است که ما ایرانی ها از لحاظ تاریخی با این بیماری غریبه نیستیم! و شده که بارها یک مسیر را از نو شروع کنیم بدون آنکه بدانیم قبلاٌ این مسیر را رفته ایم و... اما این بیماری راوی در نوع روایت و به خصوص مسئله زمان که اشاره خواهد شد بی تاثیر نبوده است.
خودویرانگری البته نیاز به توضیح ویژه ندارد راوی نیز به مانند ما تبحر خاصی در لگد زدن به بخت خویش دارد (مورد برنارد و اینگرید, مورد م ا ر, مورد رعنا و...) و علت را در این می بیند که اگر هماره بر خلاف مصلحت خویش عمل می کنم , از آن روست که من خودم نیستم که این نکته نیز هوشمندانه است چرا که طبیعی است وقتی خود خویش را گم کرده باشیم هر بلایی سر خود می آوریم. اما راوی چنان که در روایت بیان می شود در 14 سالگی دوستش (سمیلو – دختر) را در رودخانه از دست می دهد و آن زمان که سر ظهر بوده است و سایه آدم کوتاه است و در نوک ناخن انگشت پا (گویی سایه از نوک انگشت وارد بدن میشود) به چشم خویش دیدم که سایه ام در من ماند و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد.
اما بیماری آینه: به نسبت دو بیماری دیگر این یکی تمثیلی تر و البته بدیع تر است. راوی خود را در آینه نمی تواند ببیند و فقط قادر است که در آینه اشیاء بی جان را ببیند! در مورد این موضوع می توان توسن خیال را تازاند! شاید اشاره ای باشد به اینکه چنان هویت خود را از دست داده ایم که آینه نیز توان بازنمایاندن ما را ندارد یا شاید تنها کارکرد آینه و مقولات آینه وار برای ما این باشد که ما خود را زنده بدانیم و حس کنیم چیزی هست! اگر چه ندانیم چه چیزی هست ! یا ... وقتی هم که روزی در آینه خود را می بینیم خود را نمی شناسیم و آن را بیگانه ای می پنداریم (اشاره به زمانی که راوی 40 ساله ما خود را به صورت یک پیرمرد با خطوط شیطانی در آینه می بیند و حیرت می کند).
علاوه بر این سه بیماری که راوی خود به آن معترف است, راوی (و البته بیشتر شخصیت های رمان و حتی بیشتر از آن!) دچار پارانویا است. هرچند از قول فروید گفته شده است که این بیماری خاص روشنفکران است ;که من قبول ندارم, چرا که در این صورت الحمدلله ما در ایران فقط روشنفکر خواهیم داشت! بگذریم!
علاوه بر پارانویا (که از عوارض تبعید و مهاجرت خوانده می شود! تعجب به این خاطر که در داخل هم همه ظاهراٌ تبعیدی هستیم) راوی دچار تعدد شخصیت نیز هست و البته این باز هم مختص راوی نیست باقی هم دچارند:
اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیت های من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمی توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می شدم.دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو می شدم, گاه ژرار فیلیپ, گاه ژان پل سارتر, گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس.... حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی می کرد!
با توجه به موارد بالا بدیهی است که داستانی که از زبان چنین راویی می شنویم روایتی خاص و بعضاٌ غیر قابل اعتماد باشد و این به زیبایی داستان افزوده است.خواننده بعضاٌ نمی تواند به صورت قطعی مطمئن باشد که آیا اتفاقی که بیان می شود به واقع رخ داده است یا خیر و یا از این هم بالاتر برخی اشخاص اساساٌ وجود خارجی دارند یا زاییده توهم راوی هستند. راوی در جاهایی برای مبرا نمودن خود وارد عمل می شود و در جاهایی از روی شفقت نسبت به قهرمانان داستانش! و تازه در صفحه 166 برای اولین بار تصمیم می گیرد که با صداقت به سوالات پاسخ دهد!
رمان به طرزی کوبنده آغاز می شود (همانگونه که من و کالوینو دوست داریم! آقا ما سه تا رو کجا می برید!؟) و در همان بدو امر و همزمان با راوی که از پله های ساختمان پایین می رود ما هم در زمان بالا و پایین می رویم و به نحوی پر کشش پس از طی 194 صفحه دقیقاٌ به صفحه اول برمی گردیم, یعنی به زمان به ظاهر حال! حالی که گذشته است!
رمان از لحاظ زمانی به چند قسمت قابل تقسیم است: زمان وقوع حادثه مهم (حادثه ای که کشتی بدون لنگر طبقه ششم را دچار تلاطم می کند یعنی حمله پروفت به سید) , زمان پیش از حادثه که به عنوان شناخت و چرایی وقوع حادثه از ذهن راوی می گذرد (یعنی یکی دو ماه گذشته و درست از زمانی که پروفت ساکن این طبقه می شود) , زمان پس از حادثه که راوی آن را مقدمه ای از وقوع یک فاجعه می داند , زمان بازجویی راوی توسط فاوست مورنائو و رفیق سرخپوستش (همان سرخپوست فیلم دیوانه از قفس پرید) که البته همان نکیر و منکر شب اول قبر هستند (همینجا داخل پرانتز بگویم که پاره دوم از فصل ابتدایی که به گفتگوی راوی و همین دو نفر اختصاص دارد از قسمتهای بسیار جالب توجه بود که حظی بردیم) این زمانی است که راوی ظاهراٌ در قبر است و مورد بازخواست قرار می گیرد و آن تصمیم عجیب! در موردش گرفته می شود. علاوه بر این زمان ها گاهی نیز به گذشته های دورتر نقبی زده می شود (مثلاٌ همان 14 سالگی یا فعالیت های سابق, یدالله!, خاتون , م ا ر ...) .
ممکن است تا اینجا با این توضیحات شما خواننده ای که تا کنون توفیق خواندن این کتاب را نداشته اید, از این رمان تصویر آشفته ای در ذهنتان متبادر شده باشد اما همین جا باید اذعان کنم که اتفاقاٌ مصداق کلمه اول اسم دراز رمان , همین موضوع است, "همنوایی", این پاره های مختلف زمانی در کنار هم به یک همنوایی دلنشین رسیده است که احتمالاٌ محصول بازنویسی های متعدد نویسنده باشد. در همین رابطه به بازی های لوپ گونه نویسنده اشاره می کنم که در قسمتهایی به خود کتاب "همنوایی..." که توسط راوی نوشته شده اما در زمان حیات ناشرین چاپش ننموده اند اشاره می شود. مثلاٌ در همان شب اول قبر ص 35:
- حاشیه نروید! این نوشته از شماست؟
- بله همین طور است.
- تایید می کنید که این یادداشتها مربوط به کتابی است با نام "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" که شما با امضایی دروغین منتشر کرده اید؟
- حقیقت ندارد. این کتاب هرگز منتشر نشده است.
رفیق بغل دستی گفت این همان پاسخی است که در آن کتاب می دهید!
گفتم شما هم همان سوال را کردید!
بیش از پنجاه صفحه بعد فاوست مورنائو به راوی گوشزد می کند که این کتاب منتشر شده است و دارند دست به دست می برند به دلیل آنکه نویسنده خوب نویسنده مرده است بالاخص که به طرز فجیعی شهید شده باشد! بله ما هموطنانمان را می شناسیم!
و باز در همین رابطه (و البته در راستای همان موضوع روایت غیر قابل اعتماد) چنین می خوانیم:
- این روایت حقیقت دارد یا آن که در کتابتان نوشته اید؟
کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" را من سال ها پیش نوشته بودم, خیلی پیشتر از آن که همه آن اتفاقات رخ بدهد. داستانی کاملاٌ خیالی.در آن هنگام هیچ کدام از شخصیت ها را هم نمی شناختم. حتا سید و رعنا را. بعد زندگی ام شبیه این کتاب شد.پس از حمله پروفت طوری شده بود که دیگر سر کار نمی رفتم... بیشتر شب ها کتاب را بازنویسی می کردم... می خواستم با تغییر ماجراها سرنوشتی را که در انتظارم بود عوض کنم...
یا مثلاٌ وقتی اریک فرانسوا اشمیت از شب تا صبح یک کله این کتاب را خوانده است و صبح پس از اندکی استراحت می خواهد خواندن را ادامه دهد صفحه 177 را که علامت گذاشته است را باز می کند و ادامه می دهد و ما این موضوع را در صفحه 177 می خوانیم (مشابه اگر شبی از شب های زمستان مسافری و...)
ادامه دارد
پ ن1: به پیشنهاد دوستان این مطلب در دو قسمت نوشته می شود تا ببینیم نظر شما چیست, مطلوب است یا خیر؟
پ ن 2: رای گیری برای کتاب بعدی که در پست قبلی نوشته ام ادامه دارد.
پ ن 3: لینک قسمت دوم اینجا
پ ن 4: نمره کتاب 4.8 از 5 میباشد.