کلاریسا دَلُوِی زنی میانسال و حدوداً 52 ساله است. کل داستان مربوط به یک روز از ماه ژوئنِ سال 1923 است. صبحِ اینروز خانم دَلُوِی درحالیکه خدمتکارانش مشغول تدارک مقدمات مهمانی شب هستند، برای گرفتن گل از خانه خارج میشود. کلاریسا به گلفروشی میرود و برمیگردد، در اتاقش مشغول آمادهسازی لباس مهمانی است که دوست دوران جوانیاش "پیتر" که از قضا خواستگار عاشقپیشه و پروپاقرصش بوده، به دیدارش میآید. شب، مهمان ها یکییکی میآیند و مهمانی تا بامداد برقرار است. تمام!
این تقریباً بخش عمدهی کنشهای شخصیت اصلی داستان در حوزه بیرونی یا عینی است. دو شخصیت مهم دیگر داستان نیز وضعیت متفاوتی ندارند: پیتر بعد از دیدار با کلاریسا در خیابانها چرخی میزند، روی نیمکتی در پارک چرت کوتاهی میزند، در یک رستوران غذایی میخورد و پس از آن به مهمانی خانم دَلُوِی میرود. شخصیت مهم و محوری دیگر "سپتیموس وارن اسمیت" جوانی است که در جنگ جهانی اول حضور داشته و با تاثیرات مخرب جنگ بر روح و روانش، در همین روز بهخصوص، به همراه همسر ایتالیاییاش (رتزیا) عازم رفتن به مطب روانپزشکی معروف هستند. میروند، تجویز و توصیه دکتر را میشنوند و تحت تاثیر این توصیه و زمینههای قبلی، سپتیموس خودش را میکشد و خبر مرگش وارد مهمانیای که البته به آن دعوتی نداشت، میشود. همین!
این تمام و همین(!) کل داستان نیست! بهقول راوی، هیچ چیز...بیرون از ما وجود ندارد مگر وضعیتی ذهنی. کشمکشهای اصلی داستان در ذهن شخصیتهای داستان میگذرد و راوی، خودش ذهنیتی است که به اذهان این شخصیتها وارد میشود و با هنرمندی و به تناسب، روایت میکند. تکنیک روایی داستان "نقل قول غیرمستقیم آزاد" است، بدینترتیب که راوی سومشخص، ما را درجریان افکار و احساسات شخصیتها قرار میدهد و حتا اگر دیالوگهایی برقرار میشود، آن بخشهایی روایت میشود که مورد توجه و تکیهی ذهنی است که راوی وارد آن شده است.
پیام امید به خواننده مسئول!
فرم و محتوا بهزعم من در این رمان بهخوبی با یکدیگر تطابق دارند اما بهدلیل اینکه گاهی خواننده هیچ سرنخ و مدخلی برای ورود به داستان نمییابد دچار سرخوردگی و پسزدگی میشود. تجربهی خودم را مینویسم شاید بهکار دوستانی که میخواهند در آینده این کتاب را بخوانند، بیاید:
مرحلهی اول (ذوقزدگی): از اینکه یکی از رمانهای مهم تاریخ ادبیات را در دست دارم ذوقزده هستم.
مرحلهی دوم (لذت اکتشافی): از اینکه در صفحات ابتدایی با ممارست، خط داستان را پی میگیرم و نکات ریز و درشت فرمی و محتوایی را کشف میکنم لذت میبرم.
مرحلهی سوم (حیرانی): کمکم حالِ کاشفان اولیهی قطب یا صعودکنندگان انفرادی در هیمالیا را درک میکنم!
مرحلهی چهارم (شرایط انتخاباتی): بعد از طی مرحلهی حیرت، با خودم میگویم: "این" چیه!؟ الان چیکار کنم!؟ وظیفهام ادامهی خواندن است یا کتاب را کنار بگذارم؟ ناامیدانه رای به ادامه میدهم.
مرحلهی پنجم (دودوتاچارتا): کتاب را تمام کردهام. علیرغم اینکه حواشی کتابم پر از علامت و نوشته شده است، نمرهای که میدهم از 3 بالاتر نمیرود. به سراغ مقدمات و مؤخراتی که مترجم زحمت گردآوری آن را کشیده است میروم.
مرحلهی ششم (افتادگی): در اثر خواندن نقدها برخی زوایا روشن و برخی مقولات باصطلاح "میافتد"!
مرحلهی هفتم (کنجکاوی): برخی نکتهسنجیهای موجود در نقدها مرا متعجب میکند، کنجکاو میشوم دوباره کتاب را بخوانم و میخوانم.
مرحلهی هشتم (حیرانی 2 یا پررویی): از این حیرت میکنم که چرا در خوانشِ اول آنقدر گیج شدهام! اینکه خیلی هم سخت و پیچیده نیست!!
مرحلهی نهم (ذوقزدگی2): از خواندن کتاب لذت میبرم. کتابم به پرحاشیهترین کتاب کتابخانهام تبدیل شده است. نمرهای که میدهم از 4 پایینتر نمیآید.
مرحلهی دهم (شرایط انتخاباتی2): نتیجه میگیریم که مداومت در امور بسیار اهمیت دارد و نباید با یکبار و دهبار به درِ بستهیِ اصلاحات خوردن، از این راه منصرف شد!
*****
در خصوص اهمیت نویسنده و این کتاب بسیار نوشته شده است، من اکتفا میکنم به اینکه در سال 2006 وقتی لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند تهیه شد، از این نویسنده 9 کتاب در لیست حضور داشت که از اینحیث قابلتوجه است. البته بهقول گزارشگران، کاهش تعداد آنها به 4 در ویرایشهای بعدیِ لیست، چیزی از ارزشهای این نویسنده کم نمیکند! خانم دَلُوِی در کنار "بهسوی فانوس دریایی"، "امواج" و "اورلاندو" از حاضرین همیشگی این لیست است.
این کتاب سهبار به فارسی ترجمه شده است:
خانم دالووی با ترجمه مرحوم پرویز داریوش (سال 1362 – نشر رواق)
خانم دالاوی با ترجمه خجسته کیهان (سال 1386 – انتشارات نگاه)
حانم دَلُوِی با ترجمه فرزانه طاهری (سال 1387- نشر نیلوفر)
با توجه به عناوین این ترجمهها برای ترجمهی بعدی عناوین دالُوِی، دَلاوی، دَلاووی پیشنهاد میگردد! باشد که ما هم سهم خود را در راه ادبیات ادا کرده باشیم.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر نیلوفر، چاپ اول (زمستان88 – علت تفاوت سال انتشار کتاب با سال انتشار مندرج در سایت کتابخانه ملی چیست؟ معطلی در ارشاد!؟) تیراژ 2200نسخه، 435 صفحه (داستان حدود240 صفجه است و باقی، نقدها و زندگینامه و نکاتی است که ما را در خواندن کتاب یاری میدهد)، 8500تومان.
پ ن 2: نمرهی من به کتاب 4.4 از 5 میباشد (در سایت گودریدز 3.8 و در سایت آمازون 3.9)
پ ن 3: لینکهای مفید در این زمینه؛ معرفی مداد سیاه (اینجا و اینجا)
مرحلهی یازدهم (حیرانی3 یا پررویی2)
با وجود نقدهایی که مترجم در انتهای کتاب آورده است نوشتن مطلبی که برای خواننده، جدید و جذاب باشد آسان نیست. تکرار آن موارد یا خلاصه نمودن آنها هم جز اتلاف وقت ثمری ندارد. بیشتر آن نکات، قابل توجهاند و البته بخش کوچکی از آنها نیز زیادهروی یا موشکافیهایی دور از ذهن، هستند. اینجا تلاش میکنم برخی مطالبی را که از نگاه من اهمیت داشت بیان کنم.
دو سه دههی ابتدایی قرن بیستم عصر طلایی مدرنیستهاست. برخی منتقدین ادبی (نظیر دیوید دیچز- در مقالهای از کتاب نظریههای رمان با ترجمه دکتر پاینده) تحول رمان در این دوره را ناشی از سه عامل میدانند. اول اینکه نویسندگان به این درک رسیدند که پسزمینههای عقیدتی عامی که آنان را در برداشتی مشترک درباره تجربیات مهم با توده مردم متحد میکرد، دیگر از بین رفته است. ارزشهای عمومی رمان عصر ویکتوریا، در رمان مدرن جای خود را به مفاهیم ارزشی شخصیتری دادند که بیشتر بر ذوق و حس تشخیص نویسنده تکیه دارد تا عقیده عموم. دومین عامل "زمان" است که دیگر رشتهای از لحظات متوالی نیست و سومین عامل، اندیشههای جدید درخصوص ماهیت ذهن است (بهقول معروف، اندیشه های فروید و یونگ و... بهکار نویسندهها بیش از بقیه آمده است!) اینکه گذشته همواره در یکی از سطوح ذهن ما حاضر است و دائماً به زمان حال سرازیر میشود و بر واکنشهای فعلی ما تاثیر میگذارد. این هرسه عامل به نوعی در خانم دَلُوی قابل مشاهده است.
امواج
هنگامی که خانم دَلُوِی را میخواندم مدام یک رشته سوال در ذهنم تکرار میشد که بالاخره: آیا کلاریسا یک شخصیت سطحی و سبکمغز است یا زنی است که به مسائل عمیق و مهمی میاندیشد؟ آیا کلاریسا زندگی را دوست دارد یا آن را خطرناک میداند؟ آیا از حال و روز فعلی خود احساس رضایت دارد یا اینکه در اثر میانسالی و میانمایگی دچار افسردگی و عدم رضایت است؟ آیا به تنهایی و خلوت روح نیاز دارد یا بالعکس محتاج ارتباط و مراوده با دیگران است؟ و البته مشابه این سوالات درخصوص شخصیتهای دیگر داستان نظیر سپتیموس، پیتر، سلی و... نیز قابل طرح است. از طرح این سوالها و کنکاش برای رسیدن به پاسخ آنها میتوان به نتایج مختلفی رسید؛ این اختلاف نتایج به نوع نگاه ما و جایی که ما نگاه میکنیم بستگی دارد!
در ذهن شخصیتهای فوق، وقتی به واسطه یک اتفاق یا یک یادآوری یا یک جرقه ذهنی، احساسی نظیر "حس سعادت" به وجود میآید، بلافاصله یا با فاصلهای اندک، نقیض یا احساس متقابل آن جوانه میزند. گاهی این جوانه فرصت رشد مییابد و خودش را به سطح اندیشه میرساند. نمیدانم اسم خاصی دارد این پدیده یا نه!؟ من اسمش را گذاشتهام کشمکش ذهنی متقابل موجی!(البته نوسان خلقی سادهتر است) که با ذکر مثال توضیح خواهم داد.
کلاریسا صبح را با توصیف دلانگیزیِ آن آغاز میکند و بلافاصله یاد صبحی اینچنینی در هجدهسالگیاش میافتد... دلانگیز و آرام... اما صبحیست که دلش گواهیِ بد میداد. بعد یاد پیتر میافتد و حرفی از او در باب کلم! طی کشوقوس ذهنی با قید اینکه گرچه ابلهانه است، عنوان میکند که زندگی را دوست دارد، آن را میسازد و هر لحظه از نو باز میآفریند و در همهچیز دور و برش مثل ماشینها و آدمها و آسمان و چه و چه چیزی را حس میکند که دوستش دارد. تجمع عدهای آدم معمولی و تهیدست برای دیدن ماشین شاه یا ملکه را شوری مضحک و مومنانه عنوان میکند؛ اما حس میکند آن را هم دوست دارد. در کل، نمایش اولیهی کلاریسا نمایی از یک زن خوشبخت است. اما در ادامه همان بذرِ "پیتر" و "گذشته"، کمکم خودشان را به سطح میرسانند و البته که ذهن مقاومت میکند؛ ابتدا یادآوریهایش از پیتر را با آرامش و بدون تلخیِ قدیم برچسب میزند، بعد تلاش میکند جلوی حملهی محاسن پیتر را با یادآوری انتقادها و طعنهها و بگومگوهای پیتر سد کند، و سپس اینکه چرا به پیتر جواب رد داده است را با "از دست دادن استقلال" توجیه میکند. بهنظر میرسد که جنگ مغلوبه شده است اما بلافاصله حس خودش را در هنگام شنیدن خبر ازدواج پیتر به یاد میآورد: وحشت و حسادت. این پاتک را با حمله ذهنی به زنان سبکمغز هندی پاسخ میدهد. این کشمکش او را به جایی میرساند که هم سخت احساس جوانی میکند و در عینحال احساس سالخوردگی چنان که به وصف نمیآید. این کشمکش ذهنی در باب مرگ و پس از مرگ ادامه مییابد و به نظر میرسد که ممکن است دوباره به سمت احساس سعادت میل کند ولی در نهایت منجر به احساس بیهویتی و پوچی و نفرت میشود. اما در انتهای همین ده صفحهی ابتدایی، وقتی به گلفروشی میرسد تلاش میکند همهی این "مزخرفات" را به کمک عطر و زیبایی گلها و محبت گلفروش به خودش، از ذهن بیرون بریزد.
این کشمکش تا انتهای داستان ادامه دارد. این بالا و پایین شدنها شبیه موج سینوسی است و از آن ملموستر، به امواج دریا در کنار ساحل شباهت دارد. موجی به سمت ساحل میآید و بازمیگردد و تکرار و بازتکرار، تفسیر و بازتفسیر!
واقعیت مدرن
وقتی خودمان را قضاوت میکنیم، این قضیه میتواند تحت تاثیر دانشِ خود، عدم صداقت با خود، غریزه خودخواهی و عدم دسترسی به برخی زوایای ذهنی و... قرار بگیرد. وقتی در مورد دیگران قضاوت میکنیم هم تحت تاثیر اطلاعات خود، علایقمان، خودخواهیمان و عدم دسترسی به واقعیات و... قرار خواهیم گرفت. نتیجه اینکه درک ما نسبت به خودمان و دیگران و دنیا و واقعیات، مدام در حال قبض و بسط است. واقعیتِ همهفهم و همهگیر، مثل سابق! وجود ندارد.
ساعتها
درخصوص عامل "زمان"، علاوه بر رفت و برگشتهای ذهنی در زمان و حضور و حملهی مداوم "گذشته" به زمان حال، "زمان" در خانم دلوی یک کاراکتر است همسنگِ شخصیتهای نظیر خانم دَلُوِی و شاید فراتر! چرا که کاراکتری است که همهی شخصیت های داستان را در بر میگیرد (بههمین دلیل شاید در ابتدا نام رمان در ذهن نویسنده "ساعتها" بوده است). صدای ضربات بیگبن در سراسر رمان طنینانداز است همانگونه که صدای ناقوس مرگ در سراسر زندگی قابل شنیدن است.
افول زنانگی
زنان داستان موضوع جالبی برای بررسی هستند. مخرج مشترک همهی آنها (کلاریسا، رتزیا، سلی، کیلمن، لیدیبردشاو و حتا خانمِ دمسترِ ص73 و...) میتواند تغییر هویت و احساس تنهایی باشد. همهی آنها برای این زندگی که ساختهاند چهها که ندادهاند. هرکدام به دلیلی... سلی را عمداً به این جمع آوردهام چون ابتدا به ساکن ما حس میکنیم که او بهغایت خوشبخت است (با توجه به بیان صریح ذهنی خودش) اما به ذهنم رسید چرا دختر پر شر و شوری که میخواست جهان را تغییر دهد و مسیری سخت را با زحمت طی میکرد تا در کنار دوستانش باشد، حالا از حضور در باغچه خانهاش احساس آرامش میکند نه با مردم؟ چرا و چگونه او به شخصیتی تبدیل شده است که دوستانش بههیچوجه تصور آن را هم نمیکردند!؟
یکی بهدلیل محافظهکاری، یکی بهواسطه دوستداشتن همسرش، یکی بهخاطر فشار اجتماعی، و... به جایی رسیدهاند که نمیخواستند. در میان زنان البته تکلیف الیزابت کمی متفاوت است چون درها به روی نسل جوان بازتر شده است. شاید آنها بتوانند آنچیزی که دلشان میخواهد دوستبدارند و آن چیزی که دوست دارند بشوند.
"زنانگی" در داستان معادل شکوه به کار رفته است. به نظرم رسید در لابلای سطور حسرت از دست رفتن این شکوه جریان دارد.
طبیعت کلاریسا
در مورد شخصیت کلاریسا حرف برای زدن زیاد است ولی گمان نکنم مثل خیلی از مفاهیم دیگر بتوان نظر قطعی داد! بخشی از شهرت این کتاب در کنار فرم و محتوای آن، ناشی از نظرات قاطع یا حدسوگمانی است که درخصوص همجنسگرایی کلاریسا و برخی شخصیتهای دیگر مطرح است؛ که با توجه به دورهی زمانی خلق اثر و قدرت و قوت سنتها و تابو بودن طرح چنین گرایشاتی، اهمیت مییابد.
کلاریسا از سردی خودش در رابطه با ریچارد دلوی یاد میکند (پیتر هم چندبار او را مثل قندیل سرد و... توصیف میکند). او احساس میکند چیزی کم دارد، انگار طبیعت چیز دیگری نصیب او کرده بود که گاه نمیتوانست بر وسوسه تسلیم به جذابیت یک زن، نه یک دختر، غلبه کند. در چنین اوقاتی همان را احساس میکرد که مردان احساس میکردند. پیرو همین مشغله ذهنی به یاد سلی و احساسش نسبت به او میافتد. آیا میتواند آن رابطه را عاشقانه قلمداد کند؟ نابترین لحظه زندگیاش را زمانی عنوان میکند که سلی را بوسیده بود: انگار تمامی جهان زیر و رو شد. با این حساب جندان نمیشود در طبیعت کلاریسا چون و چرا کرد! اما این هم از ذهنش میگذرد که: صداقت احساسش به سلی مثل احساس آدم به یک مرد نبود. بی هیچ چشمداشتی بود، و بهعلاوه کیفیتی داشت که فقط بین زنان امکانپذیر بود؛ بین زنانی که تازه بالغ شدهاند. از جانب او حمایتگرانه بود... این جمله به نظرم یکجور خاصی از رابطه است که کمی با همجنسگرایی متفاوت است. از طرف دیگر این سوال به ذهن خطور میکند که با این توصیفات، چرا اندوه جدایی از پیتر را هنوز بعد از سه دهه همچون تیری در قلبش حس میکند؟! چرا از بچهدارنشدن و اینکه احتمالاً دیگر رابطه زناشویی درکار نیست(ص54) افسرده است؟ چرا در دیدار با پیتر در هنگام ظهر چنان احساس شعفی به او دست میدهد که برای مقابله با آن تصور میکند باید همه چیزهایی که دوست دارد را برای کمک به خودش به ذهن بیاورد (شوهرش! الیزابت و خودش)؟! چرا در اثر اتفاقی که در همان دیدار رخ میدهد با خودش میگوید اگر با او ازدواج کرده بودم این شادمانی تمام روز از آنِ من میبود؟ و چرا به حکم غریزه در دل خطاب به پیتر میگوید مرا با خود ببر؟
البته طبیعتاً گرایشات خود نویسنده و مطالبی که در اینرابطه مطرح شده، در جهتگیری، بسیار تاثیرگذار بوده است.
همزاد
نویسنده در مقدمهای که بر چاپ آمریکایی کتابش نوشته است عنوان میکند که سپتیموس و کلاریسا همزاد یکدیگرند. گویا در طرح اولیه، شخصیت سپتیموس وجود نداشته است و بعداً اضافه شده و همچنین قرار بوده کلاریسا خودکشی کند اما در نهایت این سپتیموس است که بهنوعی بلاگردان کلاریسا میشود. این توضیحات نشان میدهد که شاید داستان بهخودیخود این موضوع را منتقل نمیکرده و نویسنده به این تشخیص رسیده است که مددی به خوانندگان برساند. البته به کمک نقدهای گستردهای که به زوایای مختلف داستان نور تاباندهاند، الان دیگر به مدد نیازی نیست! کاربرد کلمه همزاد موجب شده است که برخی تحلیلگران دست به کار شوند و بهدنبال اشتراکیابی بین این دو شخصیت بگردند. البته که این دو شخصیت نقاط اشتراکی دارند (کندوکاو در مرز زندگی ومرگ، ازدواج بدون احساس، و مهمتر از همه بهزعم من: تجربهی حسی دقیق حادثهی خودکشی توسط کلاریسا و...) اما حتا اگر کلمه همزاد را هم برای آنها بهکار ببریم به این معنا نیست که در همه ابعاد، این دو مشابه یکدیگر باشند. بهعنوان مثال تلاشهایی که از سوی تحلیلگران برای اثبات همجنسگرایی سپتیموس شده است کمی زیادهروی است. حجت یکی از منتقدین این است که سپتیموس پس از مرگ اونز دچار فروپاشی روانی و احساسی شده است و همین را محکم چسبیده و... درحالیکه متنی که ما میخوانیم صراحتاً میگوید وقتی اونز کشته شد هیچ احساسی در سپتیموس ایجاد نشد. جنگ و دیدن لتوپار شدن انسانها به دست انسانها، احساسات ناظرین را کند میکند. بستگی به دوری و نزدیکی و میزان مشاهده دارد. سپتیموس که کل دوران جنگ جهانی اول را در جبهه ها بوده است بهطرز اغراقگونهای همه احساساتش را از دست میدهد و حتا طعم غذا را دیگر نمیتواند حس کند و یکی از نمودهایش این است که وقتی دوستِ نزدیکش در روزهای آخرِ جنگ کشته میشود چیزی حس نمیکند. حجت منتقدی دیگر، کلمه "یونانی" و کاربرد "عشق یونانی" در موارد همجنسخواهی است که در نوع خودش جالب بود ولی باز هم مرا قانع نکرد! اینگونه که برخی از منتقدان در اثبات این موضوع تلاش میکنند؛ بهخدا من به خودم هم شک کردم!!
چند مثال نقض برای عدم لزوم تشابه در همهی امور:
در ذهن سپتیموس و مکاشفاتش یا چندفرمانش، یکی از موارد این است که خدایی هست. اما کلاریسا لحظهای هم خدا را باور نداشته بود.
بدگمانی شدید سپتیموس به "انسان" در مقابل انساندوستی کلاریسا.
عدم توانایی سپتیموس در غرق کردن خود در علایق بیرونی و بودن این قدرت در نزد کلاریسا.
برشها و برداشتها
1- پس از مرگ وولف، دنیا ادامه یافت و بارها و بارها این کتاب چاپ شد. جنگهای متعددی در این دنیا درگرفت و تاثیرات مخرب خود را برجای گذاشت. من هم در کشوقوس میان ایران و عربستان این کتاب را خواندم و پس از من هم این دنیا ادامه خواهد داشت. اینجا هم حس دوگانهای به آدم دست میدهد. یکسوی قضیه همین است که مرگ پایان مطلق نیست، دنیا ادامه دارد و بخشی از ما در دیگران به حیاتِ خود ادامه میدهد... مثل وولف که الان در آدمهایی که هرگز ندیده بود به زیستنش ادامه میدهد. این تسلایی است که کلاریسا به خودش میدهد و آن شعر شکسپیر را تکرار میکند که: دیگر مهراس از گرمای خورشید / یا از خشمِ طوفانیِ زمستان. (شعری که من را یاد ترانهای از سیاوش قمیشی میاندازد! دنیای ذهن عجیب است چون بلافاصله یاد مرحوم سحابی افتادم! اینجا.) پیتر هم البته چنین امیدی دارد که علیرغم گذرا بودن بخش ظاهری انسان، شاید بخش نادیدنیِ ما با الحاق به این یا آن کس، باز پدیدار شود (ص223).
2- از سوی دیگر میتوانیم بگوییم: ای بابا ما هیچی نیستیم در قیاس با عرض و طول و عمق و عمر این دنیا... مطلقاً هیچ. شاید مثل کلاریسا احساس کنیم نامرئی شدهایم؛ شناخته نشدن!(بهخصوص جایی که احساس میکند حتا کلاریسا هم نیست و فقط و فقط خانم دَلُوِی است.ص54. تقلیل هویت) کلاریسا از این حملات چگونه رهایی مییابد؟!
3- در داستان، پس از شنیدن خبر خودکشی سپتیموس، به یک اتاق میرود، در تنهایی و خلوتِ خود تمام حادثهی خودکشی را با جزئیاتش احساس میکند. در این خلوت، علیرغم آماده بودن همهی مقدمات برای عبور از مرز زندگی به سمت مرگ، کلاریسا احتمالاً به کمک زنانگی نابش یا تواناییاش در لذت بردن از همهچیز یا آن رشتهای از زندگی که در وجودش بود و چنان سرسخت و پرطاقت، چنان توانا برای غلبه بر موانع و عبور دادن پیروزمندانه در نهایت حس میکند هرگز این همه خوشبخت نبود! و ضمن تاکید دوباره بر جاودانه نبودن هیچچیز، خودش را در فرایندِ زیستن غرق میکند و چیزی از خودش را در آسمان حس میکند به جمع بازمیگردد.
4- یکی از ترسهای سپتیموس این است که نکند از مرگ خبری نباشد، چرا که زندگی در نگاه او سراسر رنج است و طبعاً آزاردهنده است که این رنج ابدی باشد (اتفاقاً دلیلی که او دوست ندارد بچهدار شود همین تداوم رنج است). وقتی مردگانی نظیر اونز را در هیئت انسانی خود میبیند از منتفی شدن مرگ میترسد. شاید از اینکه اونز براساس اساطیر یونانی به پرنده تبدیل نشده است میترسد.
5- کلاریسا بعد از مرورهای ذهنی در باب پیتر و کیلمن یک جمعبندی در خصوص دو مقوله عشق و مذهب دارد: عشق و دین نفرتانگیزند! ظالمترین چیزهای جهاناند... چرا؟ چون این دو مقوله بهزعم او موجب یکسانسازی آدمها و تغییر هویت آنهاست. خلوت روح را نابود میکنند. پیتر به عنوان نماینده عشق، شور وحشتناکی دارد و کیلمن شوری خفتآور! و هر دو در قضاوتهایشان به همین دلیل دچار خطا میشوند. به تجربه دیده بود که شور مذهبی (همانطور که هر آرمانی) آدم ها را بیاحساس میکند؛ احساساتشان را کند میکند.
6- نیاز به دوست داشتهشدن... کلاریسا خیلی دوست دارد وقتی وارد جایی میشود گل از گل آدمها بشکفد (ص53) و همینطور هم هست (جملات پایانی داستان و ایضاً یک مورد دیگر در ص ). واللا من اگر همین خصوصیت را داشتم احساس خوشبختی میکردم! که میکنم!!
7- یکی از صحنههای بهیاد ماندنی حرکت هواپیما در آسمان است که گویی سعی دارد در یک حرکت تبلیغاتی کلمهای را با اثر دود خود بر آسمان نقش کند. ناظرین هر کدام آن را به شکلی متفاوت میخوانند. پدیدهای رخ میدهد و این همه تفاوت برداشت! اینکه حروف فقط یک لحظه بیحرکت باقی میماندند و بعد وامیرفتند آدم را به یاد "زمان" میاندازد و ممکن است در کنار هم قرار گرفتن این حروف (زمان) زندگی را تشکیل دهند. نکتهی حاشیهای این صحنه هم پرت شدن حواس جماعتی است که جلوی کاخ در انتظار عبور ماشین سلطنتی هستند، همهی نگاهها به آسمان معطوف میشود و ماشین میآید و میرود بدون اینکه کسی متوجه شود. شور مضحک مومنانه به هیجانی عبث تبدیل میشود.
8- مکاشفات سپتیموس: عدم قطع درختان (درختان زندهاند). خدایی هست. جهان را دگرگون کن. هیچکس از سر نفرت نمیکشد (از جنایت خبری نیست). عشق همگانی (!؟) (=معنای جهان!؟).این مورد آخر جای تفکر و تامل بیشتر دارد.
9- سپتیموس در آخرین لحظه دلش نمیخواست بمیرد. زندگی خوب بود. خورشید داغ بود. اما آدمها چه؟ این آدمها و رویکرد متفاوت او با کلاریسا به نظرم موجب سرنوشت متفاوت آنهاست.
10- عشق فقط یک بار امکانپذیر است. این نظریه را هم پیتر و هم سپتیموس بیان میکنند. ممکن نبود که دیگربار آنگونه که کلاریسا عذابش داده بود عذاب بکشد (پیتر ص137) در او چنان آتشی افروخته بود که فقط یکبار در عمر هر آدمی شعلهور میشود (سپتیموس ص143).
11- گفتگوهای ذهنی کلاریسا در باب مهمانی بسیار جالب است. در ذهنش با پیتر در مورد مهمانی بحث میکند. میدانیم که کلاریسا از اصطلاح "بانوی میزبان تمامعیار" که سه دههی قبل پیتر به او گفته است متنفر است. اما الان احساس میکند که به چنین آدمی تبدیل شده است. از طرفی نمیخواهد این را قبول کند. و برای خودش و پیتر در ذهنش دلیل میآورد. اول میگوید این یکجور "پیشکش" است. مسلماً همانطور که برای ما مبهم است برای خودش نیز مبهم است! اما این ابهام را با حملهی ذهنی به پیتر و اینکه او بر چه مبنایی حق دارد بر او این خرده را بگیرد پاسخ میدهد. بعد این پیشکش کردن را کمی باز میکند و... (ص187) سوال اینجاست که چهکسی حق دارد بگوید این سبک زندگی بد است؟! از طرف دیگر کلاریسا از طریق همین مهمانی دادن برای خودش نوعی هویتیابی دارد (اثبات وجود خود)...که البته میدانم همین را هم در ص245 با کشمکش ذهنی متقابل، لق میکند!
12- دوشیزه کیلمن هم استعداد آن را دارد که تحلیلگران روی همجنسگراییاش بررسی و مداقه نمایند!
13- خانواده ماریس از گوشهی رستورانی که پیتر برای خوردن غذا بدانجا رفتهاست وارد داستان میشوند، یک سکانس کوچک، بهگمانم برخی ایدهآلها از این طریق توسط راوی بیان میشود؛ رابطه در حد کمال، سر سوزنی به طبقات بالاتر اهمیت نمیدهند و اینها یعنی: هرچه را دلشان میخواهد دوست دارند. این خیلی خیلی مهم است.
14- رتزیا بهواسطه دوستداشتن همسرش به این اوضاع رسیده است. سپتیموس بدون رتزیا هم احساس شادی خواهد کرد و میکند اما رتزیا بدون شوهرش هیچ احساس شادی نمیکند و نخواهد کرد! (این علامت تعجبها را در متن مدنظر داشته باشیم)
15- وولف طبیعتاً از فرصت بهدستآمده جهت نقد روانپزشکانی که خود نیز از دستشان شاکی بود استفاده لازم را برده است. راهحل این پزشکان شبیه روش درمانی پیشنیان در خصوص جذامیان(بنا به نظریات فوکو) بود: طرد و انزوا و جلوگیری از اختلاط با دیگران (حبس بزرگ). از قضیه "درک تناسب امور" و بیمبنایی آن تا قضیه "همکیشگردانی" و نژادپرستی و... از همه بدتر این بود که دکتر بردشاو هرگز وقت کتاب خواندن نداشت!! البته این هم نمونه درشتی است: حکم صادر میکردند ولی فرق رویای صادقه را با میز پاتختی نمیفهمیدند...(ص217)
16- تغییر ذهنیتهای راوی و انتقال از یکی به دیگری بسیار خوب از کار درآمده است. به نظرم یکی از سازمانیافتهترین رمانهایی بود که خواندهام. یاد یکی از نویسندگان آمریکایی به نام فیلیپ کی.دیک افتادم (گزارش اقلیت – آیا آدممصنوعیها خواب گوسفند برقی را میبینند؟ و...). گفته میشود که برای نوشتن و خلاقانه نوشتن، متامفتامین مصرف میکرده است. برخی بینیازند از این امور!
17- چرا پیتر قبل از اینکه روی نیمکت پارک به خواب برود با خودش میگوید که امشب باید کاری کنم که بتوانم چند کلمه تنها با الیزابت حرف بزنم؟؟
18- تاملات پیتر در باب کلاریسا جالب است. اینجا هم کشمکشهای رقیب و دوگانه را میبینیم. (130 الی 138)
19- نفرت از درون موجب تراشیده شدن آدم میشود.
20- حسادت، که وقتی همه شهوات دیگر نوع بشر از میان میروند باقی میماند. (ص138)
سلام.
به به
خداقوت
چه نوشته بلندبالایی
نخوندم
کتاب دستمه میخوام دوباره بخونمش
بعدبیام اینجاروبخونم
سلام
ممنون... امیدوارم بعد از خواندن کمک خوبی باشد این نوشته.
کدام ترجمه را میخوانید؟
سلام
چه تأملات تأمل برانگیزی!
وسوسه شدم کتاب را دوباره بخوانم.
مدت کوتاه داستان و صدای بیگ بن، داستایفسکی را یادم انداخت که در ابله دویست، سیصد صفحه را به ماجراهای یک صبح تا شب اختصاص داده و در این اثنا مرتبا ساعت را اعلام می کند.
به رغم انتقادکی که به خانم دلوی داشتم و دارم به نظرم می شود نمره اش را به 5 نزدیک تر کرد.
سلام
داستان این ظرفیت را دارد که کتابها در موردش نوشته شود و خیلی بیش از اینها جای تامل دارد.
اتفاقاً من در بخشی از داستان که دیدگاه کلاریسا در باب انسان بیان میشد یاد کارامازوف داستایوسکی افتادم.
و اما در باب نمره باید عرض کنم که اگر بار دیگر بخوانم حتماً نمره رشد خواهد کرد! بین دو تا چهاردهم جای رشد را بهنظرم به راحتی دارد!!
١. نوشته ات درباره ی این رمان عالیه، میله؛ وولف پوست آدم رو می کنه و کاملا مشخصه خیلی براش وقت گذاشتی. بعید می دونم تو فضای مجازی چنین تحلیلی درباره ی این رمان وجود داشته باشه!
٢. به نظرم نویسنده هوشمندانه سپتیموس رو وارد ماجرا کرده؛ این دو شخصیت برغم تفاوت هاشون رمان رو می سازند!
٣. گیر نده به اون منتقدهای بینوا، میله؛ همجنس گرایی از موتیف های اصلی رمان های وولف محسوب می شه و تا اندازه ای از شخصیت خودش و تاثیرات گروه پیشرویی که عضوش بوده، یعنی bloomsbury و رابطه ی کاملا عاشقانه ش با ویتا سکویل وست میاد. شواهد این آخری در خاطرات و نامه هاش بروشنی دیده می شه.
٤. اون اشاره ت به نویسنده ی آمریکایی هم خیلی خوب بود؛ بله، بعضی نویسنده ها با روح و روانی که دارند دیگه به هیچ جور محرکی نیاز ندارند مثل همین خانم وولف!
سلام
1- بیش از یک ماه طول کشید. واقعاً بعضی لحظات مستاصل بودم! ... عالی که نمیشود گفت ولی در حد خودم، خودم راضیم. البته چند نکتهای هم جا ماند.
2- سازماندهی رمان بهطور کل قابل توجه است.
3- شاید من زیاد همجنسگرایی را درک نکرده باشم. البته باید تحقیق کنم. شاید دوجنسگرایی با همجنسگرایی قابل جمع است. اگر چنین باشد هم بهنظرم استفاده از واژه اخیر مناسبتر بهنظر میرسد.
4- فکر کنم ذهن دو قطبی نویسنده در خلق چنین فضایی بسیار دخیل بوده است.
سلام بر حسین خان کتاب خوان!
شما هیچ وقت من رو دست خالی از وبلاگتون برنمی گردونین، ارادت دارم.
سلام بریک لیلی
و البته خیلی بیشتر از یک لیلی
دست خالی برنگشتن شما مستقیماً با اراده شما مرتبط است.
سلامت و شاد باشید
بابا کریستف کلمب، کاشف، ذوق زده، تحلیل گر، لازم شد یک پرچم برات بخرم که دیگه میله پرچم دار شه.
این ممارست خیلی خوب. من که وقتی یه کم سخت خون میشه کتاب، می برم. از ویرجینای عزیز فقط اتاقی از آن خود رو خوندم که به گمانم هر زنی باید بخونه. باقی کتاب هاش رو مردها هم می تونن
سلام
من همه تلاشم این است که پرچمدار نشود این میله
اینجا رو ببین:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/03/06/post-1/
.........................
خانم دلوی کتابی نیست که در بار اول به خواننده رکاب بدهد. مثل اسب وحشی میماند... باید رامش کرد و مطمئناً سواریهایی که رامکننده در آن ساعات اول از چنین اسبی میگیرد فرحبخش و ...نیست. اما وقتی رام شد اونوقت بزن به دشت
هر دفعه یادم میره که اصل مطلب توی ادامه ی مطلب نوشته شده. بر می گردم
بله اصل مطلب آنجاست
سلام میله جان ...
با این شمارشِ پر از حیرت شما، فکر کنم اول باید نقدها رو بخونم بعد برم سروقت اصل مطلب
رمان مدرن و سیال رو که میخونی ، بعد از مطالعه دو روز باید وقت بذاری گره دست و پات رو باز کنی
جداً ممارست میخواد خوندنشون و این مزیت رو داره که رمزگشای خوبی هستن برای بقیه داستان ها .
جای سپاس داره این معرفی خوب و کامل شما.
پس سپاس
سلام بر شما
اول کتاب و بعد نقدها و بعد...
تلاشی است که به دل آدم مینشیند.
و میارزد.
ممنون. موفق باشید.
سلام بر جناب میله ی عزیز
اول یه خسته نباشی قرص و محکم بگم. می دونم که وقتی از این یک ماه حرف می زنی، از چی حرف می زنی!
+ تلاشِ وولف، بر این بوده که به جایِ پیرنگ توی رمان، ریتم و نوا رو جایگزین کنه. که البته میشه گفت این کار رو کاملا کرده. هر چند از این نظر، رمانِ "موج" هاش، پخته تر هستش. از نظر زمانی هم، بعد از خانم دلوی نوشته شده.
+ اشتراک های زیادی، چه از باب مضمون ها، چه از باب سبک، بین این رمان و رمان "موج"ها وجود داره.
قبلا یه یادداشت مختصر برای اون نوشته بودم.
+ خوشحالم و کیف بردم از این که انقد ممارست به خرج دادی و بالاخره مزد زحمتت رو هم بردی؛ که همون لذت بردن و غرق شدن تو دنیای داستانِ وولف باشه
سلام رفیق
اول بابت خسته نباشیدموراکامیگونه ممنونم.
+خب با این احوالات اگر امواج پختهتر باشد که برای سال آینده کاندیدای مناسبی است.
+اشتراک موضوعی است اجتنابناپذیر... حالا بهتر میتوانم یادداشتهایی که در مورد آثار وولف نوشته میشود را درک کنم.
+صبر تلخست ولیکن بر شیرین دارد. ممنون رفیق
متاسفانه، فرصتم بسیار بسیار کمه.... خیلی دوست دارم بازم حرف بزنم درباره ی نوشته ی خوبت میله جان..
شاید در طول این هفته، موفق شدم بیام و گپی بزنم باهات.
مخلصیم آقا
آقا در انتظاریم... تا در فضاش هستم میطلبد
سلام ،درود بر تلاشتان.براستی چه رازی در این داستان نهفته که ماهمگی فارغ ازجنس ونوع زندگی اینگونه با کلاریسا همذات انگاری میکنیم؟بنظرمن وولف ازجنسیت میگذردوگاهی ازچیزی بسیار ملموس که از شدت لزوم وفراگیری به چشم نمىا،یدومثل هوا ضروریست،قلمفرسایی میکند که اینگونه دلنشین میشود. اکثر نوشته های وولف چون اشعار حافظ چند وجههیست ودر هر خوانشی افقی جدید گشوده میشود .پیرو سوال قبلی در مورد وجه تسمیه فیلم چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد، فکر میکنم شاید وجه جنون او مدنظر بوده نمىدانم امیدواره به این صفت شهره نباشدچون بسیار دوست داشتنیست.
سلام
ممنون دوست عزیز.
یک ضربالمثلی داریم که میگوید هرچه از دل برآید لاجرم بر دل مینشیند؛ منتها گاهی ما فکر میکنیم این موضوع جواب نمیدهد! چون طبیعتاً هر نویسندهای تلاش میکند حرف دلش را بزند اما خب کمتر پیش میآید که اینچنین بر دل بنشیند...در واقع فرایند از دل برآمدن یکجور نقب زدن به عمیقترین نقاط ذهن است و این کاری است که اغلب از عهدهی آن برنمیآیند.
در طرف مقابل، نیاز است که شنونده هم تلاش ویژهای به خرج دهد. مثل همین شعر حافظ! خواننده میتواند بخواند و بگذرد... توجه و تعمق است که لطف آن را افزایش میدهد.
در مورد آن وجه تسمیه اول اینکه من نمیتوانم نظر دقیقی بدهم چون بیش از دو دهه از زمانیکه آن فیلم را دیدهام میگذرد و آن منی هم که دیده است با این من بسیار متفاوت است! اما تغییر نقشها و عدم امکان قضاوت بهدلیلی کشمکشهای رقیب ،این که واقعیت چیست؟ مرزش با توهم کجاست؟کجاها با خودمان روراست هستیم!؟ و مسائلی از این دست را در نظر داشته باشیم؛ حالا تصور کن کاری که وولف در این داستان با شخصیتهاش کرده چیست: تلاش برای کندوکاو در اعماق ذهن آنها
به نظرم در آن فیلم هم به نوعی کندوکاو در اعماق ذهن شخصیتها انجام میشود و احتمالاً با انتخاب این عنوان برای فیلم و نمایشنامه، این سوال را طرح میکند که چه کسی از کاویده شدن ذهنش میترسد؟
سلام
ترجمه خجسته کیهان
مطالب شما کلن باعث میشه کتاب رو توی وبلاگ شما بخونم
بعدفکرکنم که کتاب خواندن من کجا
کتاب خواندن شما کجا ؟
سلام
چه خوب... پس به زودی از کیفیت آن ترجمه هم باخبر خواهم شد
البته اگر برای بار دوم به بعد ترجمه فرزانه طاهری را هم بخوانید که نور علی نور است.
آن وقت من به شما خواهم گفت من کجا شما کجا
سلام
به به.
معلومه که از این مجادله در جبهه نبرد سر بلند بیرون اومدی رفیق
من که وقتی گفتم یه دور مطلبتو بخونمش دیدم نه خوندنش به این سادگی ها نیست باید برا خوندن مطلبت هم باید کاملا تمرکز داشت.
دیگه خودت چی کشیدی خدا میدونه
ای ولا
خسته نباشی
سلام
حالا حکایت من و این کتابه

بلاتشبیه یاد جنگ تحمیلی افتادم که هر دو طرف مدعی پیروزی بودند
ممنون رفیق. سلامت باشی.
آهان
من فقط توی این دوران بهمن میکشیدم
وای چه نقد دقیق و خوبی بود. دلم خواست کتاب رو بخونم.
در مورد امواج باید بگم این توصیفی که دادی به نظرم همون سرخوشی و شیدایی باشه. با توجه به این که ویرجینا هم از این بیماری رنج می برده- گردن اونایی که می گن البته- و دیگه این که فکر کنم ادم این کتاب رو بخونه چن سال بزرگتر میشه. نه؟
سلام
همین که دلتون برای خواندن کتاب تپید من راضیم!
البته در مورد برخی اختلالات از جمله دوقطبی بودن حرفهایی زده میشود... که چندان به کار ما نمیآید.
و اما چند سال بزرگتر شدن را موافقم... به گمانم خود من چند تار مو با همین کتاب سپید کردم
سلام
نتیجه اخلاقی اینکه اول مقدمات و موخرات را بخوانم تا با داستان و خودم دست به گریبان نشوم
سلام
این کار را اصلاً توصیه نمیکنم... واقعاً لازم است که اول دست به گریبان بشوید و سپس مراحل بعدی را طی کنید! البته حالا شما تا حدودی در جریان قرار گرفتید و مانند دیگران دچار درگیری نخواهید شد
سلام
دو سه سالی است که به اینجا سر میزنم ولی نتوانستم همراهی کنم؛ شاید چون سرعت شما بالاتر از توان من بود! ضمن اینکه خواندن درباره ی یک داستان قبل از خواندن آن داستان را معمولا دوست ندارم. ( بعد از خواندن داستان هم فقط اگر درعین ِ جذابیت و گیرایی سئوالات بی جوابی برایم ایجاد کرده باشد، به دنبال نقد و نظر میروم؛ در غیراینصورت ترجیح میدهم لذت اکتشاف شخصی ام بعد از دوباره خواندن داستان یا دوباره فکرکردن به آن خراب نشود. )
مدتی است سبک مورد علاقه ام را پیدا کرده ام و میدانم که نمیخواهم همه ی شاهکارهای ادبیات جهان یا کتابهای "اسم در کرده!" را بخوانم. من فقط داستانهایی را میپسندم که مفاهیم سیاسی یا فلسفی را در فرمی جذاب ارائه میدهد.(و فلسفه یعنی تقریبا همه چیز!!) داستانهای سوررئال و سبک رئالیسم جادویی و هرگونه طنز مخصوصا از نوع سیاه را بسیار دوست دارم (که اگر اشتباه نکنم در دسته بندی شما زیرمجموعه c قرار میگیرد.)
و منظورم این نیست که این داستانهارا زیاد خوانده ام! فقط تصمیم گرفته ام که ازحالا به بعد در مسیر مشخص تری حرکت کنم و میدانم که آن لیست شما خیلی به دردم میخورد. شاید من هم یک روز یک داستان نوشتم. شاید هم نه.
سلام
آن اوایل سرعتم زیاد بود اما حالا که آرام و صبورانه قدم میزنم!
خیلیها خواندن مطلب را قبل از مطالعه کتاب دوست ندارند بهخصوص اگر افشاکننده باشد. برخی هم بعد از مطالعه کتاب یا نیازی به خواندن مطلب ندارند یا اگر هم میخوانند من باخبر نمیشوم. با اینحساب من خوششانسم که دوستانی پیگیر دارم.
بله تقریباً در مورد ردهبندی موافقم. در آن تقسیمبندی گروه C شامل کتابهایی بود که خواندن آنها نیاز به دقت و تمرکز و صبر و حوصلهی بیشتری است.
ممنون
سلام،ضمن تشکر ازتوضیحات قبلی،خواستم با توجه به اینکه وولمف بیان میدارد:من براساس ریتم مىنویسم ونه پیرنگ؛ریتم رادراین کتاب چگونه یافتید؟سپاس.
سلام
این سوال از آن تیپ سوالهایی است که از یک منتقد حرفهای باید پرسیده شود. منتقدی که علاوه بر برخورداری از اطلاعات فنی، کل آثار وولف را خوانده باشد و ... من علاوه بر نسیهنویس بودن، این اولین اثری است که از وولف میخوانم. آن هم اثری که در میان آثار مهم نویسنده از لحاظ زمانی، اولین است. این موضوع از این جهت اهمیت دارد که بدانیم مثلاً وولف آن جملهای را که نقل کرده اید در هنگام نوشتن رمان امواج بیان کرده باشد و آن وقت بیاییم مسیر تکاملی و یا مسیر تغییرات نویسنده را با توجه به آثارش تحلیل کنیم و فرضاً تایید کنیم که بله ریتم بر پیرنگ از لحاظ محوری بودن غلبه کرده است یا نه. این کار منتقد حرفه ایست. اما من به عنوان خواننده ریتم رمان خانم دلوی را مناسب حس کردم و چندین جا هم در حاشیه کتاب یادداشت کردهام که تغییر زاویه راوی از ذهن یک شخصیت به ذهن شخصیت دیگر چقدر عالی انجام شده و ریتم داستان حفظ شده است و آن را در مطلب به موجهای کنار ساحل تشبیه کردم (منتها این ریتم در خوانش اول خودش را به آن کیفیت نشان نمیدهد!) اما ریتم مناسب یعنی چه!؟ کلمهی "مناسب" وابستگی اجزای داستان را در خودش مستتر دارد... وقتی فرم و محتوا و اجزاء داستان با هم چفت و بست خوبی داشته باشند ما با داستان خوبی روبرو میشویم و اگر نه که نه!
سلام
شوخی میفرمایید
جناب میله الان به صورت مواج دراومده
داره به من میخنده
آخه دلم میخواد بخونم کتابو ولی وقت همون یه بارخوندنشم به زورپیداکردم
اشکال اساسی اونجاست که توان خودتون رو با ما ضعیف ضعفا مقایسه میکنید ،آقا شما رو هیچکی توی رقابت نمیتونه بگیره
اولی ...
سلام

همین فرمان رو ادامه بده رفیق
به ندای دلت گوش کن
اگر استقامت به خرج بدهید و دور دوم را پیش بگیرید خواهید دید که شوخی نکردهام.
سلام به میلهی عزیز
سه بار خوندم و نتونستم نظری بدم
مطلب خوبی بود و خسته نباشی. دقیق و شفاف
کتاب رو نخوندم، اما چند نکته:
- خانم دلاووی دیگه راه نداره
ـ این یه رویکرد به زمان و زمانهی مدرنه. طی مدرنیسم، راههای دیگهای هم آزموده شده. اما میشه گفت جریان سال ذهن درونیترینشونه
ـ طبق فیلمهایی که دیدهم، زن همجنسگرا لزوما به جنس مقابل بیاعتنا نیست و حتا حسادت هم میکنه. شاید یه دلیلش ناتوانی در ارتباط برقرار کردن باشه
ـ وولف معمولا از نگاه خودش به اشخاص نگاه میکنه، نه واقعبینانه
ـ وولف از فمینیستهای پیشکسوته و کتابش با عنوان "اتاقی از آن خود" از کارهای مهم متقدمه. مقایسهی دیدگاهش در این کتاب با رمانهاش جذابه
ـ مورد 5 خیلی عمیق و جالبه
ـ مورد 6 شمارهصفحه جا افتاده
من کنجکاو شدم که بخونمش. فقط تمرکز میخواد
دست مریزاد، رفیقجان
سلام بر درخت گرامی
ممنون از توجهت... ارادت داریم قربان
- مدرنیستها ویترین کتابخوانی را برای ماها گسترش دادند. طبعاً "تقلید" از خانم دالوی دیگه واقعاً راه ندارد.
- در مورد همجنسگرایی باهات موافقم. جالبه بدونی در کتاب بعدی که سفر بیبازگشت یا همان قطار استانبول گراهام گرین باشد به یک کاراکتر زن همجنسگرا برخوردم و او آنجا صراحتاً به این مواردی که اشاره کردی میپردازد که در مطلب بعدی خواهم آورد. خیلی جالب بود که بلافاصله و اتفاقی به این موضوع برخوردم.
- در مورد نگاه شخصی وولف مواردی را شنیدم و خوندم. اینجا هم نکته جالبی برخوردم...اینکه چقدر کتاب خوانده و چقدر نقد کتاب نوشته است. در واقع انجام حرکت جدید یک شرط لازم دارد و آن هم تسلط بر کارهای پیشینیان است و البته شرطهای لازم و کافی دیگری هم دارد.
- یک روزی اتاقی از آن خود را هم خواهم خواند.
- بله مورد 5 جای کار زیادی دارد.
- موقع نوشتن مطلب یادم اومد که یک جای دیگر هم اشارهای داشت و جای صفحه را خالی گذاشتم منتها بعد فراموش کردم بگردم دنبالش! مرسی. اگه یادم نره پیداش میکنم.
- امیدوارم به موقع بخوانی این کتاب را...
ممنون رفیق
سلام بر رفیق عزیز؛ میله
+ بالاخره اومدم تا گپ مون رو ادامه بدیم.
+ با اجازه ی شما، در ادامه ی صحبتت با خانم نورا، می خوام کمی حرف بزنم.
+ به نظرِ من، قبل از اینکه بخوایم به این ساول جواب بدیم که آیا "ریتم" تو کارِ وولف، اصطلاحا خوش نشسته یا نه، باید به قضیه یه نگاه زمانی-تاریخی داشته باشیم.
+ منظور اینه که زمانی که وولف گفت و خواست که "ریتم" و "نوا" رو جایگزین پیرنگ کنه، دوره ای بود که هنوز سلطه ی کلاسیک ها روی ادبیات داستانی غیر قابل انکار بود. حتی جویس هم، اصلا به اون حدی که بعدا رسید شناخته شده نبود.
غول های بزرگ، داستان هایی می نوشتند با پیرنگ کاملا معین و پر رنگ. و این کار یا هدفِ وولف، در اون زمان واقعا یه ریسک بزرگ بوده. این واقعا نکته ی مهمیه و نباید ازش غافل بشیم
.... ادامه در کامنت بعدی
سلام
خوش آمدید رفیق. ممنون از توضیحات شما...استفاده بردم.
در ابتدای قرن بیستم بهواسطهی شروع قرن جدید و پیشرفت در زمینههای مختلف که شتاب فوقالعادهای هم داشت، هنرمندان شاخههای مختلف هنری به دنبال درانداختن طرحی نو بودند... به عنوان نمونه هنرمندان عرصه نقاشی... در عرصه ادبیات داستانی نیز نویسندگان در پی چنین نوآوری هایی بودند. اتفاقاً گاهی آنها بهطور مستقیم از تحولات نقاشی و موسیقی الهام میگرفتند.
خب
حالا برسیم به اون سوال که آیا وولف تونست کاری که می خواست رو انجام بده؟ یعنی ریتم رو تا حد زیادی جایگزینِ پیرنک گنه؟
+ به نظر من بله. تونست. هر چند در رمانِ موج ها، که بعد از این کار نوشته شده، به نظرِ من هنوز چفت و بست ها دقیق تره و اصطلاحا فرم و محتوا، کاملا هم نوایی دارن.
+ اما وولف به نظرِ من این کارش رو با دو رویه ی کلی تو دلِ روایت و داستانش انجام داده(جناب میله، من بحثم رو به طور کلی دارم درباره ی موج ها و خانم دلوی، مطرح می کنم؛ با اجازه شما):
+ اول اینکه، برای این کار، شیوه ای از روایت و جا به جایی راوی ها رو انتخاب کرده که دقیقا این حال رو به خواننده دست میده که سوارِ یک موجه. حالِ بعدی، معلوم نیست چیه. کما اینکه به نظر من برای خود وولف هم مشخص نبوده.
این تموج، کمک میکنه که شما بتونی نوا و ریتم رو، تا حدی جایگزینِ پیرنگ کنی.
2- وولف در داستان هاش، تا حدِ خیلی زیادی خودش هست. یعنی حتی در شخصیت های مردش هم، اون وجه هایی رو برای ما برجسته می کنه که نموداری از فکر و حالتِ خودشه.
این قضیه اهمیتش از اینجاست که وولف، آدمی بوده که همواره ذهن پر تب و تابی داشته. مثلا در داستانِ موج ها، با اینکه شش شخصیت مختلف ما داریم(سه زن و سه مرد)، انگار در هر گدوم از اونها، بحرران ها و پریشانیِ خود وولف رو به شکل های مختلف می بینیم.
بازم اینجا دقت کنید که در اون مقطع زمانی، این که یه نویسنده تونسته باشه با اون قدرت وارد روح و فکر هر شخصیتی بشه و حرفِ خودش رو بزنه، کار کمی نبوده.
+ مجموع این دو قضیه، باعث شده که به نظرِ من فرمِ کارِ وولف، یه همخوانی خیلی خوب با محتوایی داشته باشه که اون می خواسته مطرح کنه
.....در ادامه یه موضوع رو تو پرانتز میگم میله جان
+به نظر من هم توانست. خوشبختانه این نوآوریها همه نویسندگان را در بر نگرفت و کماکان ویترین ادبیات داستانی انواع و اقسام غذاهای ادبی را در خود دارد.
+ از این زاویه تقسیمبندی رمانخوب – رمانمتوسط – رمانضعیف هنوز برای منِ خواننده کارکرد دارد و نحلههای مختلف روایتی میتوانند در هر کدام از این سه گروه قرار بگیرند. گاهی همه عناصر دست به دست هم میدهند و اثری جذاب پدید میآورند و گاهی نه... البته جذابیت یک اثر محصول کار مشترک نویسنده و خواننده است و این نکته درخور توجهی است!
+این تموج اصطلاح خوبی است و من از آن بهره میگیرم و نتیجه میگیرم: خوانندهای که تموج را حس میکند کتاب برایش جذاب میشود و خواننده ای که نه...نه! به این خاطر است که میگویم محصول مشترک نویسنده و خواننده است.
+ این تکثیر شدن نویسنده در شخصیتهای مختلف آیا نقطه ضعف نیست؟
نکته ای که با اجازه شما لازم می دونم اینجا بگم اینه که تاکید کنم که وقتی از "محتوا" حرف می زنیم، منظورمون مضمون نیست. متاسفانه تو جامعه ی ما، اغلب محتوا رو با مضمون یکی می گیرن یا اشتباه می گیرن.
محتوا، مجموع اون تصاویر و حس و حال و فضایی هست که یه قالب خاص روایتی که نویسنده انتخاب میکنه، به خواننده القا میشه. یعنی ممکنه یک مضمون، با صد قالب روایی مختلف ارائه بشه و صد محتوای مختلف داشته باشیم. در حالی که مضمون یکی هست.
مهم میشه اینه که فرمِ کار، با محتوا، هماهنگی داشته باشه و اصطلاحا بشینه تو دلِ کار.
...
قربان بابت پرگوییم معذرت میخوام. امیدوارم خسته ت نکنه این همه حرفِ تکراری.
نکته ارزشمندی است. خود من نیازمند مطالعه بیشتر در این زمینه هستم. متشکرم رفیق.
مخلصم میله جان
کاش فرصت بیشتر بود....
الان مشخصا راجع به دو تا موضوع هست که خیلی علاقه دارم باهات گپ بزنم.
+ اول همین بحث اول قرن بیست و کار وولف هست
+ دوم، مربوط به نکته ی خیلی خیلی مهمی که درباره ی اشتراک به ثمر رسیدن یک اثر بین خواننده و نویسنده اشاره کردی.
حتما در اولین فرصت، برای این دو تا میام خدمتت
...
اما در مورد سوالت:
در مورد اینکه تکثیر سدن نویسنده...راستش ساولت خیلی خوب و چالش برانگیزه؛ اعتراف می کنم.
اینجا خیلی کوتاه نظرم رو میگم و بحث های بیشتر رو محول می کنم به فرصت های احتمالی(ببخش از این بابت):
به نظرِ من، اگر این تکثیر ها، به گونه ای باشه که فرضا هر گوشه ای که در شخصیتی از شخصیت ها متبلور(و اصطلاحا بولد) میشه، به صورت قطعه ها و پازل هایی کنار هم قرار بگیرن که محتوا رو ارائه بدن و کامل کنن، اتفاقا نقطه ی قوته.
اما اگر این هماهنگی شکل نگیره، یا بعضی چیزها صرفا تو شخصیت های مختلف، صرفا با رنگ و لعاب مختلف تکرار بشه، اتفاقا ضعفه....از این دست اتفاقات از نوع منفیش، کم نیفتاده تو دنیای ادبیات داستانی
سلام برادر
فرصتها به ما هم خواهد رسید.
..........
ممنون از توضیحت در باب آن سوال. طبعن در مورد آن قوت و ضعف باهات موافقم ولی از استثناء که بگذریم عمومن این تکرارها به سمت ضعف متمایل میشوند. اصولن یکی از نقاط ضعف داستانهای فارسی (همین معاصرین را عرض میکنم) همین عدم توانایی شخصیتپردازی متناسب است که حالا داستانش دراز است.
چقدر این کتاب خوب بود.
چه از نظر فنی که ما با شخصیت ها همراه میشدیم،تو خیابون های لندن و وقتی دو شخصیت با هم برخورد میکردند از ذهنی به ذهن دیگری وارد میشدیم و بقیه راه رو با اون ادامه میدادیم.واقعا جالب بود.
از نظر محتوا هم،من کمتر کتابی دیدم که موضوعاتی مثل زندگی،مرگ،عشق،نفرت،ریاکاری و... رو توامان در بربگیره.
اتفاقا من تازه کتابو خوندم و تو همون خوانش اول منو جذب کرد.البته ترجمه خجسته کیهان هم خیلی خوب بود.به غیر از ۲۰ صفحه اول که گفته میشه از مبهم ترین نوشته های ویرجینیا وولفه بقیش خیلی قابل فهم و درک شدنی بود.
باعث شد که با جدیت برم دنبال کارای این نویسنده،واقعا پشیمونم چرا تا حالا چیزی ازش نخونده بودم.
سلام
بله واقعاً من هم دوست داشتم این کتاب را... الان دوباره مطلبم را بعد از یکسال و اندی خواندم و برایم جالب بود. به گمانم مطلب خوبی نوشتهام!
خیلی خوبه که در همان خوانش اول چنین احساسی داشتید.
نظرتان در مورد بند 17 چیست؟
دنبال نقد فارسی راجع به خانوم دالاوی میگشتم که مطلب شمارو خوندم خیلی عالی بود.ممنون از وقتی که گذاشتین
سلام دوست من
خوشحالم که از نوشته من لذت بردید.
به امید دیدار شما در پستهای دیگر
سلام. تأویل و تفسیرتان از این رمان زیبا عالی بود. دست مریزاد. :
سلام دوست عزیز
نوش جان
ممنون از لطف شما
سلام ممنونم بابت این نقد عالیه شما من خیلی سوال تو ذهنم داشتم درباره این رمان که با خوندن متن شما بهش پاسخ داده شد واقعا استفاده کردم ممنونم و موفق باشید.
سلام بر رفیق کتابخوان
خوشحالم که این نوشته توانسته کمک کند.
الان با خواندن کامنت شما هوس خواندن کار دیگری از این نویسنده کردم اما با محدودیت های فعلی که زمان کتابخوانی مرا تحت تاثیر قرار داده باید فعلا بی خیال بشوم