میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پریرا چنین می‌گوید - آنتونیو تابوکی

«پریرا» روزنامه‌نگار باسابقه‌ایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یک‌تنه صفحه فرهنگی را که هفته‌ای یکبار در روز شنبه چاپ می‌شود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگی‌اش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقاله‌ای در خصوص مرگ برمی‌خورد که توجه او را جلب می‌کند. تلفن نویسنده‌ی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغ‌التحصیل است را  پیدا و به او پیشنهاد همکاری می‌دهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریع‌ترین زمان ممکن آن را چاپ کند.

تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صف‌بندی‌ها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان می‌داد و خواننده در پس‌زمینه داستان این نشانه‌ها را می‌بیند.

پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر می‌کند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمی‌کند. او خود و روزنامه‌اش را موجوداتی مستقل تعریف می‌کند که نمی‌خواهند وارد سیاست و صف‌بندی‌های موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمی‌توانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی می‌نویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا می‌بایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.

********

پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشته‌ام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند حضور دارد. من اگر می‌خواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمی‌گزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمه‌ای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!

مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)

پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.


ادامه مطلب ...

بهترین رمان‌های سال گذشته

در اوایل هر سال، بهترین کتاب‌هایی که سال گذشته در موردشان در وبلاگ نوشته‌ام را انتخاب می‌کردم و در کنار منتخبین سال‌های قبل قرار می‌دادم. بدین‌ترتیب به مرور لیستی به دست آمده و می‌آید که شاید بتواند به کار انتخاب رمان توسط دوستان بیاید.

قبل از خواندن ادامه مطلب چند نکته قابل ذکر است:

الف) در کنار نام کتاب در هر ردیف، یک نمره و یک حرف انگلیسی آمده است. آن حروف (A,B,C) گروهی هستند که هر کتاب در آن قرار می‌گیرد و قبلاً در اینجا در مورد آن توضیحاتی داده‌ام و خواندنش برای استفاده از این لیست لازم است.

ب) در مورد نحوه نمره‌دهی قبلاً در اینجا نوشته‌ام.

ج) در مورد انتخاب رمان هم قبلاً در اینجا نکاتی را نوشته‌ام که شاید به کار بیاید.

با این مقدمه به سراغ ادامه مطلب و لیست کتابهای منتخب سالهای گذشته می‌رویم.

  ادامه مطلب ...

خردادیات

سوم خرداد 1361

دبستانی بودم. در آن زمان نه ماه تحصیلی دقیقاً نه ماه بود و خرداد هم به مدرسه می‌رفتیم. آن روز سرما خورده بودم. عازم دکتر بودیم. اوایل مسیر آزادی به انقلاب از رادیو اعلام شد. شور و حال و جنب‌وجوش عظیمی در گرفت. اولین شادی جمعی که من تجربه کردم. زمانه‌ی خاصی بود. اگر رسانه‌های دنیا و تحلیلگرانشان می‌گفتند (که گفتند) ایران در آستانه فتح بصره است ما باور می‌کردیم. نگفته هم باور می‌کردیم. زمانه‌ای بود که فکر می‌کردیم شکل و شمایل و حتی رسم و قواعد دنیا را به راحتی می‌توان تغییر داد.

دوم خرداد 1376

دانشجو بودم. فقط پایان‌نامه مانده بود و به‌صورت پاره‌وقت در کارخانه‌ای مشغول بودم. هفته‌ی آخر منتهی به آن روز شور و حال عجیبی داشت. انصافاً در آن دوران مجله‌های خوبی منتشر می‌شد. دستم توی جیب خودم بود و چندتا از آنها را آبونه شده بودم. الان واژه‌های «مجله» و «آبونمان» شاید غریب و نامأنوس باشد! یکی از آن روزها به صورت اتفاقی هنگام خروج از دانشگاه در خیابان شانزدهم آذر به خانم امانپور برخورده بودم. به خاطر همین مجلات جلوی دوربین چپمان پر بود! حاکمیت قانون و جامعه مدنی.

فردای انتخابات خیلی‌ها گوش به رادیو داشتند. اولین شمارش صبح اعلام شد و بعد سکوت... عصر در کوی دانشگاه بودم. ساختمان بیست و دو. ساعت هشت شب اعلام شد. ولوله عجیبی به پا شد. مطابق سنت آن روزهای کوی، جمعیت بیرون زد. امیرآباد را تا پمپ‌بنزین پایین رفتیم و بعد بازگشتیم. کاری که دوسال بعد... بگذریم. زمانه‌ای بود که فکر می‌کردیم شکل و شمایل و حتی رسم و قواعد کشور را به راحتی می‌توان تغییر داد.

ششم خرداد 1389

شاید خودخواهانه باشد که این تاریخ را کنار دو تاریخ قبلی بگذارم. وقایع سال قبل از این تاریخ خیلی از دوستان را به مهاجرت ترغیب کرده بود. چند روز پیش از این تاریخ، یکی از دوستان مرا به نوشتن در وبلاگ ترغیب کرد. قدردان او هستم. امروز ده سال است که اینجا می‌نویسم. ده سال تداوم برای من قابل توجه است ولی هنوز به آن میزان نیست که بگوییم یک فعالیت «بلند مدت»... گمانم لااقل دو سه تا از این دهه‌گردها را باید پشت سر بگذارم. ناامید نیستم اما الان گاهی این‌طور به نظرم می‌رسد که عوض کردن شکل و شمایل و رسم و قواعدِ زندگی یک فرد هم کار راحتی نیست!

.........................................

پ ن 1: وبلاگ آن دوست اینجاست. جایی که سالهاست در آن نمی‌نویسد. او الان اینجا در زمینه کوچینگ فعال است. حسین جان از آن زمان هم مهارت‌های نرم‌ات قابل توجه بود. ممنونم.

پ ن 2: گاهی زندگی با همین لایه‌هایی که به آن اضافه می‌کنیم معنا می‌یابد.

پ ن 3: در این مسیر پیشنهادات و انتقادات دوستان بسیار به کار من آمده است. امیدوارم که دوستان مانند گذشته در این زمینه مرا یاری کنند. پیش به سوی دهه دوم!


اتحادیه ابلهان – جان کندی تول

در یکی از قصه‌های عامیانه خودمان به نام حسن‌کچل، با فردی آشنا می‌شویم که دوست ندارد برای کار کردن از خانه خارج شود و مادرش به لطایف‌الحیل که خود بهتر می‌دانید او را به خارج از خانه هدایت می‌کند و...

شخصیت اصلی داستان اتحادیه ابلهان «ایگنِیشِس جی.رایلی»، جوانی است که از دانشگاه با مدرک فوق‌لیسانس در رشته فلسفه قرون وسطا فارغ‌التحصیل شده است و در زمان حالِ روایت چند سالی است که در خانه تن‌پروری می‌کند. فعالیت‌های روزانه‌ی او عبارت است از خوردن و اندیشیدن و دیدن و... عمل خوردن که در هیکل عظیمش قابل رویت است، اندیشیدن و تاملات فکری او در نوشته‌های پراکنده و خط‌خطی کردن دفترچه‌های متعددی که در جای‌جای اتاقش پخش‌وپلاست نمود می‌یابد؛ نوشته‌هایی که به قول خودش قرار است یک پژوهش فوق‌العاده یا یک کیفرخواست تاریخی علیه مسیری باشد که جهان در چند قرن گذشته طی کرده است. فعالیت دیگر او دیدن تلویزیون و رفتن به سینماست که از نگاه او مظاهر انحطاط و فساد جامعه هستند.

در شروع روایت، سلسله اتفاقاتی رخ می‌دهد که او مجبور به جستجوی کار می‌شود و .... ایگنیشس پیش‌فرض‌های ذهنی مستحکمی دارد و از دریچه ذهن خود به مسائل و راهکارهای حل آن نگاه می‌کند. فعالیت‌های جدید او در کنار فعالیت‌های سابق فضایی طنزآلود ایجاد می‌کند که برای طیفی از خوانندگان جذاب خواهد بود. اقدامات او و شخصیت‌های دیگر داستان در کنار یکدیگر کلیتی را شکل می‌دهد که بهترین گزینه برای معرفی آن همین عنوان کتاب است: اتحادیه ابلهان!

در ادامه مطلب در حد توان خودم به محتوای داستان خواهم پرداخت.

بخش کوتاهی از داستان را هم به صورت صوتی در اینجا آورده‌ام تا با نثر کتاب آشنا شوید و چنانچه تاکنون این کتاب را نخوانده‌اید در مورد خواندنش تصمیم‌گیری کنید. (اینجا)

*******

جان کندی تول (1937-1969) در نیواورلئان ایالت لوئیزیانا به دنیا آمد. در شانزده سالگی رمانی به نام «انجیل نئون» نوشت که بعدها پس از شهرت اتحادیه ابلهان منتشر شد. پس از دوران موفقیت‌آمیزی که در دانشگاه سپری کرد و در حین تحصیل در مقطع دکترا به خدمت سربازی رفت و اتحادیه ابلهان را در همان دوران نوشت. بعد از اتمام خدمت به دنبال چاپ این کتاب بود اما در این امر توفیقی نیافت. مشکلات روحی و شرایط زندگیِ او به سمت و سویی رفت که نهایتاً در سی و دو سالگی خودکشی کرد. سرنوشت کتاب همانطور که در پست قبلی نوشتم این شد که پس از گذشت یازده سال از مرگ نویسنده چاپ شود و بلافاصله جایزه پولیتزر را کسب کند و بسیار مورد توجه قرار گیرد.

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر به‌نگار، چاپ اول 1391، تیراژ 1500 نسخه، 467 صفحه.

..............................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.3 از 5 است.گروهB (نمره در گودریدز 3.9  نمره در آمازون4.2)

پ ن 2: ترجمه کتاب تقریباً سی سال پس از چاپ آن در آمریکا صورت پذیرفته است اما پس از ترجمه و گل کردن کتاب و بر سر زبان افتادن اسمش ظاهراً دو ترجمه دیگر از آن هم به بازار آمده است. جز این بود جای تعجب داشت!

پ ن 3: کتاب بعدی پریرا چنین می‌گوید اثر آنتونیو تابوکی خواهد بود.


 

ادامه مطلب ...

به اتحادیه ابلهان نزدیک می‌شویم!!

کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «اتحادیه ابلهان» اثر جان کندی تول است. سرگذشت نویسنده و این کتاب به‌گونه‌ایست که ناخودآگاه ما را به خواندن آن ترغیب می‌کند. در عالم ادبیات و رمان، نویسندگان جوان بسیاری را می‌توان یافت که برای چاپ اولین کتاب خود دردسرهای زیادی کشیده‌اند اما در میان آنها کمتر نویسنده‌ایست که پس از شنیدن پاسخ‌های منفی از ناشران، شلنگ را داخل اگزوز ماشین فرو کند و... خود را خلاص کند و بازماندگان (در اینجا مادر) حدود یک دهه برای چاپ اثر تلاش کنند. شاید این کتاب یگانه اثری از این گروه ناکامان باشد که پس از چاپ بلافاصله مورد توجه قرار گرفته و جایزه پولیتزر را کسب کند. اتحادیه ابلهان پس از آن همواره در لیست‌های مختلف رمان‌های برگزیده حضور داشته است. با این مقدمه و مقدمه بعدی به استقبال کتاب خواهم رفت.

«دورهمی»

«سلینجر» در برخی از داستان‌های کوتاه خود، خانواده‌ای را خلق کرده (خانواده گلس) که اعضای آن هوش و دانش سرشاری دارند و در برنامه‌های رادیویی اطلاعات عمومی گسترده خود را به نمایش می‌گذارند. سرنوشت و اتفاقاتی که برای آنها رخ می‌دهد نشان می‌دهد که آنها به مرور از جامعه جدا شده و این دانایی‌ها چندان نمی‌تواند موجب خوشبختی و سعادت آنها شود و فارغ از تعریف و ملاک‌های متفاوت از این مقولات، آنها از زندگی خود راضی نیستند.

در دوران نوجوانی ما از تلویزیون برنامه‌ای پخش می‌شد به نام «مسابقه‌ هفته» که در آن شرکت‌کنندگان اطلاعات عمومی خود را در مقابل دوربین و سوالات مجری می‌آزمودند و خانواده‌ها نیز در پای تلویزیون پا به پای شرکت‌کنندگان سوالات را پاسخ می‌دادند. گاه پیش می‌آمد که مجری مجبور می‌شد از عوامل پشت صحنه مجموعه سوالات اضافه دریافت کند تا مسابقه به پایان برسد. در هر خانواده‌ای هم معمولاً یک فرد پیدا می‌شد که از نگاه اطرافیان، یک سر و گردن بالاتر از برندگان مسابقه قرار می‌گرفت.

نمی‌خواهم بگویم یادش به‌خیر! چون شاید عنوان شود از آن اطلاعات مگر چه آبی گرم شد!؟ و شاید عنوان شود که اساساً داشتن اطلاعات عمومی چه فایده‌ای دارد!؟ و شاید سرنوشت فرزندان خانواده گلس برایمان یادآوری شود و یا شاید عنوان شود که کودکان و نوجوانان امروز از این لحاظ اطلاعات بسیار فراتری دارند و... بله، این موارد همگی قابل طرح است اما این روزها گاه در برنامه‌های تلویزیونی و موقعیت‌های مشابه، مواردی می‌بینیم که دچار حیرت می‌شویم و از خود می‌پرسیم جامعه به کدامین سمت می‌رود!؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبانی که روی صحنه می‌روند (با اصرار و الحاح!) و می‌دانند در میان سوالات مجری خواندن یک بیت از حافظ و سعدی وجود دارد، بتوانند یک بیت (به قول طوطی شهر قصه: فقط یه بیت!!) از حفظ بخوانند؟! آیا این انتظار بزرگی است؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبان فوق حداقل پایتخت کشورهای همسایه را بدانند؟ آیا نباید انتظار داشته باشیم که داوطلبان فوق توانایی شناسایی مشهورترین آثار نویسندگانی چون داستایوسکی و تولستوی و مارک تواین را داشته باشند؟ این موارد به کنار! آیا نباید انتظار داشته باشیم داوطلبی که خود را دانشجوی فیلم‌سازی معرفی می‌کند بتواند یک فیلم (فقط نام یک فیلم!) از اسکورسیزی نام ببرد؟ قسمتِ دردناک موضوع جایی است که داوطلبان با افتخار و بدون هیچ شرمی، ندانسته‌های خود را به نمایش می‌گذارند و برای این نمایش سر و دست می‌شکنند! باز هم همه‌ی این‌ها به کنار، آیا نباید انتظار داشته باشیم بازیگر مهمان که خود مدرس بازیگری است لااقل اسم هنرپیشه‌ای همچون لینو ونتورا به گوشش خورده باشد!؟ در واقع آیا نباید از متخصصینِ امور در حوزه تخصصی خود انتظارات این‌چنینی داشته باشیم؟!   

طبعاً با این سطح از اطلاعات باز هم می‌توان دورهمی‌های جذابی داشت به شرط آنکه در هر زمینه‌ای اظهار فضل نکنیم که اگر این شرط فراموش شود جمع‌های ما به عنوان کتاب بعدی شباهت می‌یابد!