سرانجام بازگو کیستی
ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام
قدرتی که همواره خواهان شر است
اما همیشه عمل خیر می کند. (گوته , فاوست)
قسمت اول
مرشد و مارگریتا ساختاری خلاقانه و نو دارد و آکنده از شخصیت های محوری است. همین که یک گروه از شخصیت های اصلی داستان شیطان و همکارانش باشد نشان دهنده فضای خاص یا سورئال آن است. فضایی که در لفافه آن نویسنده حرفهای خود را بیان می کند. داستان دو خط موازی را پی می گیرد: یکی وقایع مربوط به حضور شیطان در سفری چند روزه به مسکو است (زمان تقریبی آن مقارن حکومت استالین است) و دیگری وقایع مربوط به تصلیب مسیح در شهر اورشلیم.
در ابتدای داستان سردبیر یک نشریه ادبی که ریاست یک شورای نویسندگان (محفلی رسمی و دولتی) را به عهده دارد با یکی از اعضای هیئت تحریریه که شاعری جوان است , در حال قدم زدن در پارکی در مسکو هستند. سردبیر قبلاً سفارشی برای سرودن شعری ضد مسیح را به شاعر داده است و حالا پس از سروده شدن شعر در حال گرفتن ایرادات کار است. از نظر او مسیح موجود در شعر علیرغم تیره بودن شخصیتش, مسیحی واقعی از کار درآمده حال آنکه از نظر او مسیح اساساً وجود خارجی نداشته است و همه مطالب نقل شده در مورد او جعلیات ناسخان متاخر است. سردبیر که تاب دیدن پدیده های غیر طبیعی را ندارد, در حین صحبت دچار توهمات غیر طبیعی می شود و در همین زمان شیطان در قالب پروفسوری پیر و خارجی مآب وارد صحبت با آن دو می شود. سخنان عجیبی نظیر صبحانه خوردن با کانت! بیان می کند یا افکار آنها را می خواند و... در خلال صحبت شروع به تعریف داستان محاکمه و مصلوب کردن مسیح در زمان حکومت پونتیوس پیلاطس (حاکم اورشلیم منصوب سزار) می نماید و دلیل خود برای صحت این روایت را حضور خود در آن زمان بیان می نماید! سردبیر که پیرمرد را دیوانه ای می پندارد می خواهد از پارک خارج شود و به اداره اتباع خارجی تلفن بزند که دچار سرنوشتی می شود که پیرمرد برای او پیش بینی کرده بود و داستان به همین ترتیب ادامه پیدا می کند ... نیمه اول داستان شرح فعالیت های شیطان و دستیارانش در مسکو در قالب گروهی نمایشی که کارهای جادو و چشمبندی و از این قبیل امور را انجام می دهند, است و البته در پس زمینه آن نویسنده نقد ظریف و طنزگونه ای به شرایط اجتماعی, سیاسی و فرهنگی جامعه دارد.
در اواخر نیمه اول, مرشد وارد داستان می شود (در فصلی به نام قهرمان وارد می شود, مرشد برگرفته از شخصیت خود بولگاکف است). نویسنده ای که چندی قبل رمانی در مورد پونتیوس پیلاطس نوشت و آن را تحویل شورای مذکور برای اخذ تاییدیه چاپ داده بود که البته کتاب نه تنها چاپ نشده بود بلکه منتقدین در مقالات خود دمار از روزگار این نویسنده گمنام درآوردند تا اینکه مرشد پس از سوزاندن نسخه های دستنویس و بدون اطلاع معشوقه خود (مارگریتا) , خودش را به تیمارستان معرفی می کند و...
نقد فضای ایدئولوژیک حاکم بر هنر و ادب
بولگاکف نمایشنامه نویسی است که اکثر کارهایش در دهه بیست به روی صحنه می رود اما در اواخر دهه بیست همانند مرشد دچار حمله منتقدین رسمی می شود و به اصطلاح خودمان نیمه پنهانش در کیهان مسکو منتشر و نزدیک بود ملقب به سلمان رشدی شوروی شود که به دلیل به دنیا نیامدن رشدی این کار میسر نشد ولیکن بعدها رشدی با تاثیر گرفتن از این کتاب ,آیات شیطانی خود را نوشت. این کتاب حاصل 12 سال پایانی عمر بولگاکف است و یک بار آتش زدن و 8 بار بازنویسی را از سر گذرانده است. وقتی در سال 1940 بولگاکف از دنیا رفت , همسرش (که شخصیت مارگریتا برگرفته از اوست) و چند تن از دوستان نزدیکش از وجود این رمان مطلع بودند و در نهایت 25 سال بعد این رمان با حذف 25 صفحه و تغییراتی چاپ شد.
با این مقدمه, طبیعی است که نویسنده از مصائبی که متحمل شده (و شاید هم با مصائب مسیح قابل قیاس است) در داستانش ذکری بنماید و بانیان آن را به اشد مجازات برساند. یکی به طرز مضحکی جان می بازد و سرش را از دست می دهد, برخی به تیمارستان و برخی هم افشا و بی آبرو می شوند. نویسندگانی که فقط به تکرار مواضع رسمی و اجرای سفارشات رسمی می پردازند و در قبال این قلمفروشی از مواهبی بهره مند می شوند که در بخش مربوط به شرح ساختمان گریبایدوف که خانه هنر یا محل کانون نویسندگان است نمودار می گردد: رستورانی با قیمت های بسیار ناچیز برای اعضا , کلبه تعطیلات آخر هفته با ماهیگیری, دریافت کاغذ , تهیه مسکن (مشکل مسکن در مسکو ظاهراً خیلی مهم بوده است چرا که علاوه بر این کتاب نویسنده در رمان دل سگ هم به آن پرداخته است) برای اعضا که همیشه صفی طولانی دارد, و یا اقامت در ویلاهای با صفا برای تعطیلات نویسندگی از دو هفته (داستان یا رمان کوتاه) تا یک سال (رمان , تریلوژی) در شهرهای خوش آب و هوای شوروی که معمولاً مقابل این اتاق صف , چندان طولانی نبود فقط حدود صد و پنجاه نفر!
مسکو – اورشلیم
شیطان در صحنه نمایش از دستیارش می پرسد: بگو ببینم, فاگت عزیز, آیا فکر می کنی مردم مسکو خیلی تغییر کرده اند؟ ...قربان گمانم تغییر کرده باشند... حق با تو است مسکوییها تغییر زیادی کرده اند, منظورم تغییر ظاهری است... اما چند پاراگراف بعد اینگونه ادامه می دهد: علاقه من به مسئله بسیار مهمتری است: آیا مسکوییها تغییر درونی هم کرده اند یا نه؟
به نظرم رسید شاید یکی از درونمایه های اصلی داستان که نویسنده از تقابل دو داستان اورشلیم- مسکو مد نظر داشته است همین موضوع مردم و افکارشان باشد. هنگامیکه از عموم مردم درباره مدرنیته سوال شود , پاسخ خواهند گفت که جهان ما جهانی کاملاً متفاوت است و این تفاوت در عرصه های علم و صنعت و هنر و... با چشم قابل تشخیص است( هواپیما و ماشین و سینما و اینترنت و همین وبلاگ و....) اما نوعی نو شدن هم در عالم افکار داریم که در حقیقت زیربنای تغییرات دیگر است و چه بسا و قطعاً صرف استخدام و به کارگیری وسایل مدرن نشانه مدرنیته نیست. چنانکه در همین مسکو می بینیم که پس از روی کار آمدن کمونیسم روسی, مردم همچنان همان خصلت های دنیای قدیم را حفظ کرده اند:
خوب, اینها هم مثل همه آدمهای دیگرند...از پول زیادی خوششان می آید, ولی خوب همیشه همینطور بودند... انسان عاشق پول است,خواه پول از چرم باشد خواه از کاغذ و خواه از برنز یا طلا. البته بی فکر هم هستند...ولی گاهی احساساتی هم می شوند...آدمهایی ساده اند, در واقع مرا یاد اسلافشان می اندازند; با این تفاوت که البته مسئله کمبود مسکن عصبی شان کرده...
این مردم هنوز دنبال معجزه اند و اگر کسی کاغذ را برایشان به پول تبدیل کند مریدش می شوند . منتظر جادوگران افسانه ای و منجیان آنچنانی هستند در حالی که راه نجات را گم کرده اند! در اورشلیم مسیح که دم از صلح و عشق به انسان ها می زد مصلوب شد و مردم با فراغت خاطر به تماشا آمدند. مردمی که پیلاطس چنین درموردشان صحبت می کند:
اما امان از دست اعیاد و جادوگران و ساحران و شعبده بازان و گله های متعدد زوار! همه متعصبند. همه شان همینطورند. و این منجی ای که انتظارش را می کشند و منتظرند همین امسال ظهور کند...
در جهان امروز هم که از نگاه نویسنده عشق تنها راه رسیدن به آرامش است و باصطلاح راه نجات ,مرشد و مرشدها سلاخی می شوند ولی مردم کماکان به انتظار منجی هستند و وقتی هم سحر ساحران جلوی چشمشان ناپدید می شود باز هم از خواب بیدار نمی شوند و شایعات و افسانه ها را روز به روز پر و بال بیشتر می دهند.
شهر پر شده بود از شگفت انگیزترین شایعات که در آنها هسته ناچیزی از حقیقت با هزاران شاخ و برگ و وهم و خیال پوشانده شده بود.
.
.
پ ن 1: چند مطلب قابل توجه در مورد این کتاب برای مطالعه بیشتر:
نگاهی به رمان مرشد و مارگریتا به بهانه چاپ پنجم نشریه ادبی جن و پری
نگاهی به «مرشد و مارگریتا» اثر «میخاییل بولگاکف »؛تنها متن است که می ماند روزنامه اعتماد
رمان مرشد و مارگریتا و فیلمنامه گاهی به آسمان نگاه کن
نگاهی به عوامل سازنده بولگاکف و اثری چون مرشد و مارگریتا
پ ن 2: در قسمت بعد در خصوص صف بندی شخصیت های داستان و اینکه آیا داستان متنی همدلانه با مسیحیت است یا خیر و... می نویسم.
پ ن 3: به اواسط عشق در زمان وبای مارکز رسیدم.
پ ن 4: کتاب های بعدی خوشه های خشم و آناکارنینا هستند. البته این کتاب های قطور را نمی توانم این طرف و آن طرف ببرم لذا باید مابینش چند تا نازک زیرآبی بروم.
پ ن 5: نمره کتاب 4.5 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز 4.3)
1- تقریباً بیست روزی در مورد کارم و شرایط کاری فکر کردم. جراحی غده سرطانی (منظور مشکلات کاری است ها!) که قبلاً صحبتش را کرده بودم , نتیجه نداد و بهبود چندانی حاصل نشد. حالا به این نتیجه رسیدم که عضو مورد نظر را قطع کنم! امروز استارت این کار را زدم....جهادی است در نوع خودش و کاملاً انرژی بر ... هم اکنون در انتظار انرژی های مثبت سبز شما هستیم.
2- واژه جهاد برای توصیف عملکرد و کارکرد برخی مدیران سازمانهای دولتی و نیمه دولتی و شبه دولتی , واژه بسیار مناسب و به جایی است. بله! چرا که نه! وقتی نوع نگاه آقایان به بودجه ها و منابع مالی و... همانند نگاه به غنایم برجامانده پس از پیروزی در جنگ و جهاد است واقعاً چرا که نه! باید به عرض برسانم که قبل از صدور فتوای جهاد و زدن سوت آن , غنایم مذکور از هضم رابعه برخی گذشته بود, اما خوب, ماهی را هر وقت از آب بگیری می گه سلام من خرگوشم!
3- مرشد و مارگریتا البته کتاب ساده ای نیست , حالا حساب بکنید بیست روزی هم از خواندنش گذشته باشه و میله هم فکرش جای دیگری مشغول بوده , ببین چه می شود. امیدوارم در کش و قوس جهاد , شهید نشود.
4- دوستان همه نسبت به این میله کهنسال در حال اعوجاج , لطف داشتند و در عوض من اصلاً فرصت نکردم به دوستان در سال جدید سر بزنم که هیچ , جواب کامنت ها را هم تا الان نداده بودم... ببخشید خلاصه اگر دیر شد.
5- امیدوارم نتیجه جهاد ما هر چه باشد , فراغت فکری و فرصت های مناسبی برای ادامه راه در وبلاگستان فراهم شود تا در کنار دوستان چند قدمی به پیش برویم.
زیاده عرضی نیست
میله بدون پرچم
با خودم فکر کردم برای عیدی دادن به دوستان چه کار کنم... چیزی که به فکرم رسید, خواندن یک داستان کوتاه بود! حالا با امکانات محدود (موبایل) اقدام به این کار کردم...خلاصه عیدی پر نقصی است ولی خوب با عشقه
دو تا داستان کوتاه با مایه هایی از طنز , از کتاب "قصه های از نظر سیاسی بی ضرر" اثر جیمز قین گارنر و با ترجمه احمد پوری که قبلاً در موردش مطلب نوشتم (اینجا را حتماْ بخوانید), انتخاب کردم.
امیدوارم لذت ببرید.
سال خوشی برایتان آرزومندم.
داستان اول: راپونزل
داستان دوم: لباس تازه امپراطور
***
پ ن1: مطلب بعدی را بعد از تعطیلات خواهم گذاشت : مرشد و مارگریتا
پ ن2: الان هفت هشت روزه لب به کتاب نزدم!! نوبت عشق در زمان وباست
پ ن 3: طبق آرا بعد از اون خوشه های خشم و آناکارنینا را خواهم خواند.تا ببینیم بعد از تعطیلات چه خواهم کرد!
ایام همانطور که می دانید معروف به ایام شب عید است و متبرک است به مراسم خانه تکانی! و روایت است که در هر زمانی و هرمکانی و هر مراسمی مستحب است گفتن و شنیدن ذکر مصائب اهل بیت!
اهل بیت داند چه گویم بیش و کم از شلوغی, از فجاعت, نیش و غم
از آنجایی که ما اهل بیت هیچ لذتی را بدون کشیدن محنت و هیچ فراغتی را بدون کراهت برای خودمان متصور نیستیم, قبل از رسیدن عید چنان معامله ای با خود می کنیم که شمر لعین هم با آن اهل بیت نکرد! و چنان خود و همدیگر را له می کنیم که با رسیدن لحظات سال تحویل, گویی از زیر سم اسبان گذشته ایم (یا باب النجاه) و صدای ناله برخی از ما تا انتهای تعطیلات و رسیدن دوباره کاروان اسراء به دربار یزید ملعون بلند است! (واقعاً محیط های کاریمان چه قدر به دربار شباهت دارد!) و بعضاً یاد ایام خوش گذشته به ذهنمان خطور می کند!:
اهل بیت بودم و فردوس برین جایم بود اهل بیت گشتم و در کنج خراب آبادم
بدیهیست که بیت نیم بیت اول با بیت نیم بیت دوم توفیری دارد به قاعده این هوا (دست های باز شده میله را تصور کنید) اما چه می شود کرد به قول حافظ:
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
این هم از این باب که فکر نکنید شجاعتمان کورمان کرده است و مزایای بیوت را نسبت به هم تشخیص نمی دهیم!! به هر حال از نتایج رفتن به این بیت جدید که مرتبط با امر شریف خانه تکانی است آن که دچار بینشی می شویم که با حالتی که در بیت سابق داشتیم متفاوت است. در یک کلام آن حالت سابق "نبینش" بود و اینجا بینش , به قولی:
دل هر ذره را که بشکافی آشغالیش در میان بینی
عمراً در بیت سابق به وجود آشغال پی می بردیم اهمیت آن که بماند! و این البته به پیشرفت فناوری های شکافت هسته و ذره و خبرهای خوش آن هیچ ارتباطی ندارد.
طولانی نمی کنم بگذریم! من توصیه نمی کنم که بینش را بی خیال شوید و همان رویه نبینش را پیش بگیرید اما زیاد هم سخت نگیرید چون ذرات بیت تمامی ندارد و سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر.
بیاییم شادی هایمان را کمی به شکل شادی در آوریم. همین
***
پ ن 1: پیشاپیش فرارسیدن "نوروز" را تبریک می گویم و امیدوارم نشانی از طفل گمشده "شادی" یافت شود.
پ ن 2: مرشد و مارگریتا را امروز تمام کردم و بعد این تفاصیل که گفتم نمی دانم قبل از تحویل سال می رسم که مطلبش را بنویسم یا خیر! اما مطابق آرای قبلی "عشق در زمان وبا"ی مارکز را شروع می کنم. ای همراهان من کجایید؟؟
پ ن 3: کتاب های بعدی که در تعطیلات اگر وقت شد می خوانیم! را از بین کتاب های زیر انتخاب کنید (با توجه به شرایط گزینه ها از میان کتابهای قطورم انتخاب شده است) به 2 گزینه رای دهید لطفاً:
1- آناکارنینا تولستوی (اجتماعی , با تحلیل روانشناسانه قشرهای مختلف انسانی)
2- چشمهای بازمانده در گور آستوریاس ( مبارزه علیه استثمار و استعمار داخلی خارجی)
3- تسلی ناپذیر ایشی گورو (داستان ذهنگرا- شکاف بین تصویر ذهنی فرد و انتظارات جامعه)
4- درخت انجیر معابد احمد محمود (عصیان – خرافه)
5- بل آمی گی دو مو پاسان (جامعه فاسد و عاری از اخلاق)
6- امید آندره مالرو (پیروزی انسانیت – جنگهای داخلی اسپانیا)
7- پرنده خارزار کالین مکالو (انسان و سرنوشت – عصیان – قوانین خشک)
8- خوشه های خشم اشتاین بک (اجتماعی – جلوه های فقر در یک کشور ثروتمند)
9- زمستان سخت اسماعیل کاداره (سیاسی – رویدادهای زمان جدایی آلبانی از شوروی)
10- پوست انداختن کارلوس فوئنتس (سیال ذهن – اجتماعی )
آه ای وضع مرگبار, ای سرنوشت رام ناشدنی بشر
زیستن به فردا را امیدی نتوانم داشت
بی آنکه خریدار مرگ خود باشم. (فرانسیسکو د که وه دو- شاعر قرن 16 اسپانیایی)
*
همیشه دوستم خواهی داشت؟/ همیشه, آئورا, همیشه دوستت خواهم داشت./ همیشه؟ قسم می خوری؟/ قسم می خورم/ حتی اگر پیر بشوم. حتی اگر دیگر زیبا نباشم؟ حتی اگر مویم سفید شود؟/ همیشه , عزیز من , همیشه/ حتی اگر بمیرم, فیلیپه؟.../ همیشه, همیشه...
***
تو در کافه ای نشسته ای و ضمن خوردن صبحانه مشغول نگاه کردن به آگهی های استخدام هستی. با آگهی خاصی روبرو می شوی, مشخصاتی در آن ذکر شده است که کاملاً مطابق توست. به آنجا مراجعه می کنی , خانه ای قدیمی در قسمت قدیمی شهر که پیرزنی در آن زندگی می کند. پیرزنی که از تو می خواهد دست نوشته های خاطرات گونه همسرش را که سالها قبل از دنیا رفته است را بخوانی و ویرایش کنی تا آن را منتشر نماید. کاری ساده با حقوقی چندین برابر عرف! تنها شرط پیرزن ماندن و زندگی کردن تو در آن خانه است. تو ترجیح می دهی که آنجا زندگی نکنی اما دختر زیبایی به نام آئورا به عنوان برادرزاده ای که نزد پیرزن زندگی می کند وارد اتاق می شود. چشمان سبز و نگاه مواج او شما را مجاب می کند که کار را قبول نمایید.آهان! بله! شما به کارهای دقیق پژوهشی علاقمندید...یادم نبود!
اینگونه است که خواننده با توجه به روایت دوم شخص داستان, مستقیماً وارد فضایی سورئال و سرشار از سمبل ها و ابهام و انتظار می شود; داستانی با درونمایه تمایل به جاودانگی و جوانی: من به سوی جوانی ام می روم و جوانی ام به سوی من می آید.(این را یک پیرزن 109 ساله می گوید ها!)
آئورا:
تعریف آئورا یا هاله ی نورانی در فرهنگ لغات ، تجلی نامرئی یا میدان انرژی است که اطراف تمام موجودات زنده و اشیا را احاطه کرده است . چون میدان انرژی دور هر چیزی وجود دارد ، حتی سنگ یا میز آشپزخانه هم دارای هاله ی نورانی است . در حقیقت ، هاله ی نورانی نه تنها دور تا دور بدن را احاطه کرده ، بلکه جزئی از هر سلول بدن است و ظریف ترین انرژیهای حیات را منعکس می کند. در نتیجه می توان آن را به جای چیزی که بدن را احاطه کرده است ، امتداد کالبد نامید . واژه ی آئورا برگرفته از واژه یونانی آورا(Avra) به معنی نسیم است انرژیهایی که از آئوراهای بدن ما ناشی می شود شخصیت و طرز زندگی و افکار و احساسات ما را منعکس می کند . در حقیقت هاله های نورانی بوضوح سلامت ذهن و جسم و روح ما را آشکار می سازد .
عده ای ادعا می کنند آئورا صرفاً پدیده ای الکترومغناطیسی است و باید آن را نادیده گرفت . عده ای اعتقاد دارند که آئورا عبارت است از جرقه های حیات که هشیاری متعالی ما در آن ماوا دارد و انرژی لازم برای زندگی و فعالیت را به ما می دهد . با این حال عده ای معتقدند آئورا انعکاس خود ماست که ثبت کامل گذشته و حال و آینده ی ما در آن وجود دارد . در حقیقت ، آئورا می تواند از ترکیبی از تمام اینها باشد .
اعتقاد بر این است که شخص هرچه عارف تر و روحانی تر باشد، هاله ی او بزرگتر است.برای نمونه معروف است که هاله ی بودا تا چند کیلومتر امتداد داشته است!!( و هاله برخی دیگر هم در هنگام سخنرانی در سازمان ملل قابل رویت بوده است!)
فعالیتهای که آئورا را قوی و فعال می سازند:مدیتیشن،یوگا،رژیم غذایی سالم،استراحت،برقراری تعادل بین کار وتفریح.
آئورای فوئنتس:
در این داستان چهار(دو!) شخصیت داریم : فیلیپه مونترو تاریخ دان جوان (که با توجه به روایت دوم شخص, خواننده خود را در جایگاه او حس می کند); کونسئلو پیرزنی مسن که رفتاری عجیب دارد و در اتاقش که پر از موش و شیشه های دارو (گیاهی) است زندگی می کند; آئورا دختری جوان با جوانی سیال! که به عنوان برادرزاده معرفی می شود; شوهر مرحوم پیرزن ,ژنرال یورنته, که از طریق خاطراتش در داستان حضور دارد و در طول داستان شما متوجه استحاله تدریجی شخصیت ها می شوید...
فیلیپه (و شما) پس از ورود و با خواندن خاطرات و دیدن فضای خانه و البته آئورا , کونسئلو را پیرزنی شیطان صفت و عجیب می یابد که در پی بازیابی جوانی خود برادرزاده اش را استثمار می کند. او که در تمنای وصال آئورا می سوزد و حس نجات بخشیی که اینگونه مواقع در مردان زبانه می کشد! او را به این فکر می اندازد که با آئورا از این مکان فرار کند; البته پس از اتمام قراردادش و گرفتن حقوق مربوطه! اما غافل از این که وارد دنیایی سورئال و فراواقعی(اگر دوست ندارید غیر واقعی) شده است که...
تمنا هایی که همچون صخره های لورلای بازگشتی از آن متصور نیست. در افسانه های آلمانی در بخشی از رود راین صخره هاییست که معروف است دختری (پری دریایی یا...) در آن مکان زندگی می کرده که کشتیرانان با شنیدن صدای افسونگر او به آن سمت می رفتند و البته با برخورد به صخره ها غرق می شدند (مشابه این افسانه در نقاط مختلف جهان وجود دارد). فیلیپه هم در قسمتی از داستان وقتی عکس جوانی کونسئلو را می بیند , در پشت سر او در تصویر تابلویی که همین مکان در آن نقاشی شده است را می بیند.به نظر می رسد تمنای جاودانگی چنین حالتی داشته باشد.
خوب حالا این دو تا آئورایی که در بالا تیتر زده ام چه ربطی به یکدیگر دارد؟ برای یک داستان بلند یا رمان کوتاه پنجاه صفحه ای بیش از این مجال صحبت نیست, ولی ربط دارد!
فوئنتس چگونه آئورا را نوشت:
کتاب آئورا که با ترجمه خوب عبدالله کوثری و توسط نشر نی منتشر شده است شامل دو بخش است; بخش اول که خود داستان است و بخش دوم نوشته ایست از نویسنده که شرح می دهد چگونه آئورا را نوشته است. فقط می توانم ابراز شگفتی کنم و چه قدر عالیست که خواننده از پشت پرده و انگیزه ها و اتفاقاتی که به شکل گیری یک داستان می انجامد , مطلع شود. این قسمت 7 بند دارد که من در 7 جمله آن را خلاصه می کنم (برداشت آزاد!):
1- قدر لحظاتی که به انتظار آمدن شخص خاصی دراز کشیده اید را بدانید! در هر چیزی و در هر کاری ایده ها نهفته است, چشمها را باید شست.
2- وقتی جامی می زنید به تفکراتتان و حرف های دیگران احترام بگذارید و آنها را جدی بگیرید! همچنین حق شناس باشید.
3- افسانه ها را جدی بگیرید. (می توانید شرقی ها را جدی تر بگیرید)
4- حسرت کتابخانه های کشورهای انگلوساکسون را بخورید. ضمناً کتاب های نایاب خود را به یکدیگر نشان ندهید!!
5- از حضور در کافه ها غافل نشوید.
6- در همه چیز باید دقیق شد حتی صدای یک خانم مسن.
7- ما نه تنها تمنا می کنیم , بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آنچه تمنا کرده ایم , دگرگونش کنیم.
..........
پ ن 1: نمره کتاب 4 از 5 میباشد.