قصد کشتن مردی را دارم. نمیدانم اسمش چیست، نمیدانم کجا زندگی میکند، هیچ تصوری از قیافهاش ندارم . اما قصد دارم پیدایش کنم و بکشمش...
خوانندهی محترم، حتماً مرا به خاطر این شروع احساساتی میبخشی. درست شبیه جملهی شروع یکی از رمانهای کارآگاهیِ خودم شد، درست است؟ فقط تفاوتش این است که این داستان به هیچ وجه قرار نیست چاپ شود و «خوانندهی محترم» هم رسمی از روی ادب است. نه. شاید فقط رسم و عادتی از روی ادب نباشد. من قصد دارم در کاری وارد شوم که جهان «جرم»اش میخواند؛ هر مجرمی که همدستی نداشته باشد، سنگ صبور میخواهد: تنهایی، انزوای هراسآور و تعلیق انجام جرم بیشتر از آن است که مردی بتواند همهی اینها را در خودش نگه دارد. دیر یا زود همه چیز را خودش بروز میدهد. یا، اگر ارادهاش همچنان قوی مانده باشد، خویشتن برترش به او خیانت میکند – یعنی همان معلم اخلاق سختگیر درونش که بازی موش و گربهای به راه میاندازد که مجرم را هم مخفیکار، هم بزدل و هم از خود مطمئن میسازد، او را به لغزش زبان میاندازد، برایش دامِ اطمینان مفرط پهن میکند، علیهاش کلی سرنخ جور میکند و خلاصه نقش مأموری اقرارگیر را بازی میکند. در برابر آدمی که مطلقاً وجدانی ندارد، تمامیِ نیروهای قانون و نظم ناتواناند؛ منظورم از وجدان نوعی احساس گناه است، همان خائنی که درون دروازهها جا خوش میکند. حتی اگر زبان از اقرار دوری کند، اعمال غیرارادی دست به این کار خواهند زد. همین است که مجرم را به صحنهی جرمش بازمیگرداند...»
سرآغاز داستان همین جملات بالاست که در 20 ژوئن 1937 در دفترچه خاطرات نویسندهای به نام «فرانک کیرنیس» درج شده است. او اینچنین از قصد خود برای کشتن مردی ناشناس پرده برمیدارد. فرزند ششهفتسالهی فرانک چندی قبل در تصادف با اتومبیل در مقابل خانهی خود که در یک منطقه روستایی است کشته شده است. رانندهی خودرو که بنا بر نظر کارشناسی پلیس سرعت دیوانهوار 80 کیلومتر در ساعت داشته، از محل حادثه گریخته و ردی از او پیدا نشده است. حالا با گذشت ششماه، فرانک که با نام مستعار «فلیکس لین» رمانهای جنایی مینوشت با این انگیزه به زندگی عادی خود بازمیگردد که این راننده را یافته و جامعه را از لوث وجود او پاک کند.
بخش اول داستان به همین سبک روزانهنویسی است اما حوادث به گونهای پیش میرود که روایت از این شکل خارج و سر و کله کارآگاه خصوصی داستانهای این نویسنده «نیگل استرنجویز» و سربازرس «بالانت» از اسکاتلندیارد به داستان باز میشود...
*****
سیسیل دی لوئیس (1904-1972) شاعر پرآوازه بریتانیایی، در زمینه نویسندگی و بخصوص رمانهای جنایی پرکار و پرآوازه بود. او بیست رمان با نام مستعار «نیکلاس بلیک» نوشت که در شانزده کتاب کارآگاه نیگل استرنجویز حضور دارد. این کتاب یکی از شاخصترین کارهای اوست که در سال 1938 منتشر شده است. طبعاً با توجه به قریحهی شاعرانه او میتوان انتظار داشت دغدغههای درونی شخصیتهای داستان بیشتر از جنبههای معمایی و رازآلود این ژانر و یا حداقل همسنگ آنها مطرح شود.
......
مشخصات کتاب من: ترجمه شهریار وقفیپور، انتشارات نیلوفر، چاپ اول بهار 1386، شمارگان 2200 نسخه، 261 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 3.85 و در آمازون 3.9 )
پ ن 2: کتاب بعدی مطابق آرای اخذ شده در انتخابات (که البته کاملاً در سایه انتخابات آمریکا قرار گرفت) سوءقصد به ذات همایونی اثر رضا جولایی خواهد بود.
ادامه مطلب ...
دکتر رِی اتلی، استاد دانشکده حقوق در ایالت ویرجینیا، نامهای از پدرش دریافت میکند که در آن از دو پسرش درخواست نموده که در روز یکشنبه به دیدار او بروند. قاضی روبن اتلی قاضی بازنشسته در ایالت میسیسیپی است. ری حدس میزند که موضوع درباره وصیتنامه و چنین مسائلی است. برادرش (فارست) فردی درگیر با الکل و مواد مخدر است که بارها ترک کرده و دوباره شروع کرده است اما نقطه مشترک هر دو فراری بودن از خانه و زادگاهشان است. با برادرش زمان حضور در خانه را هماهنگ میکند... او کمی زودتر از موعد به خانه میرسد اما قاضی کهنسال و بیمار، روی صندلیاش از دنیا رفته است در حالیکه وصیتنامهای در کنار اوست و در آن، ثروتش را به دو پسرش بخشیده است و ری را مجری این امر قرار داده است. ثروت او البته چیز دندانگیری نیست: یک خانه و شش هزار دلار وجه نقد در بانک. ری در همان لحظات اولیه در کمدهای اتاق کار پدرش متوجه جعبههایی مشکوک میشود و در آنها چیزی حدود سه میلیون دلار وجه نقد پیدا میکند... او با این پول که منشاء نامشخصی دارد چه باید بکند؟ پدرش که یک قاضی خوشنام بوده است این پول را از کجا آورده است؟ چرا در لیست اموالش در وصیتنامه به آنها اشارهای نکرده است؟ آیا ری باید این موضوع را به وکیل پدرش یا برادرش اطلاع بدهد؟! آیا این پول را باید جزء اموال به جا مانده از پدرش ثبت کند و بخش عمدهی آن را به عنوان مالیات از دست بدهد و علامت سوالی هم جلوی خوشنامی پدرش اضافه کند!؟ جگونه میتواند ریشه و منشاء این پول را پیدا کند؟ این پول را چگونه نگهداری کند!؟ و...
البته جواب این سوالات در برخی از نقاط کره زمین بسیار ساده است! مثلاً در ایران میتوان به سهولت این پول را در بانک گذاشت یا به ملک و سهام و امثالهم تبدیل نمود و آب از آب هم تکان نمیخورد (منشاء پنشاء کیلو چنده!!). اما در آمریکای فاسد و در حال فروپاشی، با چنین پول بادآوردهای نمیتوان کاری کرد... با خواندن این کتاب میتوان تاحدودی دردسرهای پیدا کردن چنین پولی را در آمریکا حس نمود.
*****
این اولین کتابی است که از جان گریشام، نویسنده رمانهای پرفروش حقوقی و قضایی خواندم. تلاش کاراکتر اصلی برای پیدا کردن منشاء پول برایم جالب بود. اینکه چگونه پول کلان و سیاه میتواند وبال گردن آدم بشود هم برایم جالب بود. کشش کتاب هم اگرچه به اندازهای که از آن انتظار داشتم نبود اما بهقدری بود که کتابی با این حجم را بتوان در زمانی کوتاهتر از کتابهایی با همین حجم در ژانرهای دیگر خواند. اما با همه این احوالات در انتها کمی احساسِ طلبکاری از کتاب و نویسنده و مترجم داشتم!
این کتاب در دسامبر 2002 منتشر شده است... یعنی حدوداً آذرماه 1381... به استناد سایت کتابخانه ملی در همین سال 1381 دو ترجمه از این کتاب ثبت شده است... یعنی کمتر از سه ماه... برای یک کتاب چهارصد پانصد صفحهای... اما با وجود این همه عجله و شتاب باز هم هیچکدام از دو مترجم محترم نتوانستهاند از پدیده ترجمهی همزمان مصون بمانند... یعنی کتاب و خواننده و حتا زحمات مترجم قربانی شدهاند... یعنی ناشر فرصتی ندارد که کتاب را نمونهخوانی کند و جلوی اشتباهات ساده تایپی و ویراستاری را بگیرد... کتابی که من خواندم اشتباهاتی داشت که مطمئناً با یکبار کنترل از طرف مترجم و ناشر، همهی آنها رفع میگردید و اطمینان دارم که آن کتاب دیگر نیز به همین نحو (کمی کمتر یا بیشتر) دارای اشکالات ترجمهای و ویراستاری و تایپی است.
آیا زمانی خواهد رسید که این اقشار فرهیخته قادر به فراهم آوردن سازوکاری جهت جلوگیری از هدررفت منابع گردند!؟ اگر این اقشار فرهیخته و تحصیلکرده و اهل فرهنگ، توانایی حل مشکل صنفی خودشان را نداشته باشند آیا در حوزههای دیگر میتوان امیدوار به اصلاح بود!؟ آیا در اینجا هم باید به انتظار معجزه بنشینیم!؟
.....................
پ ن 1: انتشارات علم، ترجمه فریده مهدوی دامغانی، چاپ اول 1381، 560 صفحه – انتشارات کوشش، ترجمه میترا میرشکار، چاپ اول 1381، 393 صفحه.
پ ن 2: نمرهی کتاب از نگاه من 3 از 5 است (نمره کتاب در سایت گودریدز 3.7 از مجموع 54318 رای و در سایت آمازون 3.4).
پ ن 3: کتابهای بعدی به ترتیب وازدگان خاک از آرتور کستلر (روایتی مستند از مصائب نویسنده در اوایل جنگ جهانی دوم) و راه گرسنگان از بن اُکری (رمانی حجیم با یک راوی خاص) خواهد بود.
خانواده ورانای , از خانواده های معتبر منطقه در یکی از امیرنشین های آلبانی به حساب می آید. سه سال قبل دورونتین تنها دختر خانواده بر خلاف عرف با مردی ازدواج می کند که محل زندگیشان (بوهم- جمهوری چک فعلی) بسیار دور از محل زندگی خانواده عروس است (تقریبن دو هفته با اسب). یکی از 9 برادر عروس (کنستانتین), برای گرفتن رضایت مادر قول می دهد که هر وقت مادر دلتنگ دخترش شد او برای بازآوردن دورونتین اقدام کند. عروسی سر می گیرد و دورونتین از آنجا می رود. چندی بعد جنگی در آن مناطق درمی گیرد و به دلیل آلوده بودن سپاه دشمن به وبا, تلفات زیادی به آلبانیایی ها وارد می شود...از جمله این تلفات مرگ هر 9 پسر خانواده ورانای است. تنها فرد باقی مانده از خانواده , مادر است که بر سر گور عزیزانش ناله و گلایه می کند از جمله بر سر گور کنستانتین که قول داده بود دورونتین را بازگرداند و حالا که مادر به دورونتین نیاز دارد خبری از وفای به عهد نیست.
مادر حدود سه هفته قبل هنگام گلایه هایش , کنستانتین را نفرین می کند. و حالا در زمان شروع داستان به فرمانده استرس (نماینده نظامی امیر در منطقه) خبر می رسد که دورونتین در شب گذشته به طرز عجیبی به خانه برگشته است و مادر و دختر هر دو در حال احتضار هستند. فرمانده بر بالین آنها حاضر می شود و با آنها اندکی صحبت می کند. دختر بدون اطلاع از مصیبتی که به سر خانواده اش آمده در خانه را زده است و مادر هیجان زده از او پرسیده که با چه کسی آمده است و دختر هم به سادگی گفته است با برادرش کنستانتین...مادر با شنیدن این مطلب شوکه می شود و دختر هم با شنیدن مرگ همه برادرانش... به زودی هر دو از دنیا می روند و این معما را برای فرمانده به جا می گذارند که چه کسی دورونتین را بازآورد؟ و داستان تقریبن از همین جا شروع می شود... جایی که در پیش چشمان فرمانده , افسانه ای در حال تولد است. افسانه ای که توسط مردم به سرعت پر و بال می یابد و گسترش آن موجب می شود تا از طرف مقامات کلیسا و حکومت , تحت فشار قرار گیرد تا راز این معما را کشف کند.
برداشت ها و نکته ها
1- داستان با شروعی خوب , خواننده را جذب و امیدهایی را در دلش برای خواندن یک اثر خیره کننده ایجاد می کند. اما در ادامه با برخی تکرار مکررات و کش دادن های بی جا , امیدمان را کمرنگ می کند و با پایان بندی ناامید کننده اش خواننده را حیران می کند. حیف...صد حیف...
2- صرف نظر از این که با خطابه های انتهایی شخصیت اصلی داستان (فرمانده استرس) موافق باشیم یا مخالف , در دست گرفتن بلندگو و ارائه پیام به صورت مستقیم , از نظر من سم مهلکی برای یک داستان است.
3- نیمه اول داستان و نحوه بیان یک افسانه قدیمی و هزار ساله در قالب رمان مدرن و یک معمای پلیسی , واقعن آموزنده و هیجان آور است... اما فاز گره گشایی داستان در جهت دیگری! و از این حیث که چگونه یک رمان داغون می شود ...آموزنده است.
4- شاید به جای رمان, با حذف برخی تکرار ها و انتخاب روشی دیگر برای گره گشایی (و یا حتا بی خیال شدن گره گشایی! و گذاشتن آن به عهده خواننده) یک داستان بلند یا رمان کوتاه قابل قبول می داشتیم.
5- کنار گذاشتن قوانین بیرونی اعم از قوانین مکتوب , دادگاه ها , زندان و نظمیه و نهادهای حکومتی و روی آوردن به قوانین درونی دیگری که از خود انسان نشات بگیرند ممکن است برای برخی جذاب باشد (هنوز ...و البته شاید بیشتر در سال نوشتن کتاب یعنی 1980) اما از نویسنده آوریل شکسته چنین انتظاری نمی رفت. در آن کتاب اتفاقن فضایی عالی تصویر شده بود که نشان می داد برخی از این قوانین سنتی یا باصطلاح درونی یا بومی چه نتایج تاسف باری به بار می آورد. و حتا این پاراگراف هم توجیه خوبی نیست:
طبیعتاً این نظام نیز از ماجراهای غم انگیز, از قتلها و از تجاوزها عاری نبود, ولی خود انسان بود که نزدیکان خود را محکوم می کرد و نیز توسط آنها محکوم می شد و این کار در خارج از هرگونه چهارچوب خشک حقوقی صورت می گرفت. وقتی که خودش مناسب و درست می یافت می کشت یا می گذاشت اعدام شود, خود را مسموم می کرد یا از زندان بیرون می آمد.
بله شاید در یک روستا چنین نظامی جواب بدهد (شایدی که در آن هم کلی اما و اگر هست , و کلی مثال نقض در تاریخ و جغرافیا! داریم) اما پیشنهاد آن برای گستره وسیع تر جای تعجب دارد...
6- ما در جوامع با انسان (همین من و شما و ایشان) روبروییم نه با انسان ایده آل برخی فلاسفه لذا : در این دنیا, نهادهای پا گرفته , جای خود را به نهادهایی دیگر, همه نامرئی, غیر مادی, ولی نه رویایی و شاعرانه, بلکه بیشتر حزن آلود و غم انگیز, و اگر نه بیش از نهادهای قبلی, حداقل به اندازه آنها وزین, می دهند. با این تفاوت که این نهادها جنبه درونی خواهند داشت, اما نه مانند ندامت یا احساسی مشابه, بلکه مانند چیزی کاملاً معین, آرمان, ایمان, نظامی شناخته شده و مورد قبول همه , و تنها تفاوت در این خواهد بود که این نهادها در درون هرکس تحقق می پذیرد ولی مخفی و نهان نخواهد بود, بلکه بر همه آشکار خواهد بود, درست مثل این که انسان سینه ای شفاف داشته باشد و عظمت و دلتنگی اش, درد و غم هایش, ماجراهای غم انگیزش, تصمیمها یا شکهایش, بر همه آشکار باشد... خوفناک است....نه ممکن است و نه مطلوب!
***
از اسماعیل کاداره , نویسنده آلبانیایی, دو رمان در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی همان آوریل شکسته است که توسط همین مترجم (آقای قاسم صنعوی) به فارسی برگردانده شده است و دومی با عنوان گل های بهاری,جنگل بهاری تا آنجایی که من می دانم ترجمه نشده است. (الان در ویکیپدیا-همین لینکی که روی اسم نویسنده دادم- دیدم که در سال 2011 این کتاب را تحت عنوان The Ghost Rider بازنویسی کرده است)
مشخصات کتاب من: مترجم قاسم صنعوی , نشر مرکز ,چاپ اول 1376, 173 صفحه , تیراژ 3030 نسخه (چه کسی این اعداد را درمی آورد!؟) , 530 تومان
در داستان قاضی و جلادش که قبلاً (اینجا) معرفی شد, با کارآگاه پیر و مریض پلیس سوییس, بازرس برلاخ آشنا شدیم. آنجا دیدیم که بازرس به خاطر بیماری سرطان زمان زیادی برای باقی ماندن در این دنیا ندارد. حالا در رمان سوءظن بازرس را روی تخت بیمارستان در حال گذراندن روزهای آخر عمر می بینیم. بازرس در حال ورق زدن مجلات کنار تختش است که عکسی از داخل یکی از اردوگاه های مرگ نازی ها که در آن چهره یک پزشک نازی به چشم می خورد, توجهش را جلب می کند. از آنجایی که وظیفه او به عنوان یک جرم شناس ,تردید در واقعیت هاست در اثر صحبت دکتر معالجش دچار یک سوءظن می شود و آن را پی می گیرد...
دورنمات این داستان پلیسی را در اوایل دهه پنجاه و زمانی که در مضیقه شدید مالی بود در ازای پیش پرداخت ناچیزی نوشته است اما این سبب نشده است که یک اثر پیش پا افتاده خلق نماید. درونمایه داستان همان تم مبارزه خیر وشر است و نویسنده کوشیده است در قالب ژانر پلیسی (که البته این اثر را نمی توان کاملاً پلیسی خواند) به مسائل انسانی بپردازد. فرازهایی از داستان را در این رابطه در زیر ذکر می کنم:
بالاخره روزی آتش دوزخی اردوگاه ها فروکش می کند, تا جایی دیگر و با شکنجه گر های دیگر و در نظام های سیاسی دیگر, دوباره از اعماق غریزه بشری شعله ور بشود.
همه می خواهند از زندگی لذت ببرند, اما حاضر نیستند یک سر سوزن از خوشی هایشان را با دیگران تقسیم کنند, یک لقمه نان , یک پاپاسی ; وضع اینجا هم شده مثل وضع آن رایش هزار ساله: آنجا تا اسم فرهنگ می آمد همه ضامن اسلحه ها را آزاد می کردند, اینجا فوراً ضامن کیف های پولشان را می کشند.(اشاره به سوییس دارد!)
من نمی خواهم بین ملت ها فرق بگذارم و بگویم ملت های خوب داریم و ملت های بد. ولی باید بین آدم ها فرق بگذارم; توی گوشت تنم حک کرده اند که باید بین آدم ها فرق بگذارم... (این را یکی از تجربه کنندگان اردوگاه های مرگ می گوید و اشاره به شماره شناسایی ای دارد که در اردوگاه بر روی تن آنها داغ زده می شد)
قانون قانون نیست, بلکه قدرت قانون است ; این شعار بالای آن درهایی نوشته شده که پشت آنها ما داریم تلف می شویم. هیچ چیز در این دنیا آنی نیست که باید باشد. (این را هم از زبان یکی دیگر از قربانیان اردوگاه ها می شنویم)
بدون این که از ما بپرسند , پرتمان می کنند در این خراب آباد , نمی دانیم برای چی! نشسته ایم و خیره ایم به کهکشان , عظمتی از هیچ و عظمتی از همه چیز, اسراف بی معنی.
اخلاقیات به نظرمان سودآور نیست و سودآوری به نظرمان اخلاقیات است.
***
داستان باصطلاح خودمان , شسته رفته است و با توجه به دستی که نویسنده در نمایشنامه نویسی دارد ( و فکر می کنم از جملات بالا هم بوی تاتر به مشام می رسد... ضمن اینکه کل داستان در یک فضای محدود رخ می دهد) فکر می کنم علاقمندان خاص خودش را داشته باشد. البته این داستان را به جنایی خوان هایی که به معماهای پیچیده آنچنانی ,علاقه دارند توصیه نمی کنم.
از این نویسنده همان کتاب قاضی و جلادش در لیست 1001 کتاب حضور دارد. این کتاب را محمود حسینی زاد ترجمه و نشر ماهی آن را در سال 1385منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ سوم سال 1389 با تیراژ 2000 نسخه و 167 صفحه در قطع جیبی و با قیمت 2000 تومان).
***
مطالب مرتبط:
گفت وگوی هرست بینک با فریدریش دورنمات اینجا
مطلب کتاب نیوز در مورد دورنمات اینجا
***
پ ن 1: بیشعوری را یک پست عقب انداختم تا برخی از دوستان برسند.
پ ن 2: به فکر درنگ هم هستم و تا شنبه با مطلب جدید به روز خواهد شد.
پ ن 3: کتابهایی که در این چند روز به اتمام رسانده ام و در انتظار نوشته شدن مطلب پس از بیشعوری هستند عبارتند از :جانورها (اوتس) گزارش یک آدم ربایی (مارکز) و روانکاو (ماشادو دآسیس) . باید کمربندها را ببندیم خلاصه!
پ ن 4: کتاب هایی که شروع به خواندن خواهم کرد به ترتیب : 1- در انتظار بربرها (جی ام کوتزی) 2- مسیح هرگز به اینجا نرسید (کارلو لوی)... دوستانی که می خواهند همراهی کنند بشتابند که این کتاب ها منتظر شما هستند.
پ ن 5: نمره کتاب از نگاه من 3.1 از 5 است.
قسمت اول
در ابتدای قرن بیستم دورنمایی که در تصورات اهل نظر در خصوص جوامع آینده شکل می گرفت عموماً جوامعی ثروتمند ,آزاد و قانون مدار, در رفاه نسبی و... بود ولیکن روند حوادث چنین نبود. دو جنگ خانمانسوز در گرفت و حوادث دیگر از جمله روی کار آمدن استالین و وقایع پس از آن و ... جورج اورول در چنین فضایی (اندکی پس از جنگ دوم جهانی و در طلیعه پدیده جنگ سرد) در رمان 1984 اقدام به ترسیم دورنمای دنیا در آینده نه چندان دور (چهل سال بعد) می کند; زمانی که حکومت (حکومت های!) توتالیتر و تمامیت خواه حاکم بلامنازع جهان خواهند بود.
وینستون اسمیت مردی است در آستانه 40 سالگی که در شهر لندن یکی از مراکز کشور اوشنیا (اقیانوسیه) زندگی می کند. جهان به سه قدرت عمده تقسیم شده است; اقیانوسیه شامل آمریکا و انگلیس و... اوراسیا شامل شوروی و اروپا, ایستاسیا (شرقاسیه!) شامل چین و آسیای جنوب شرقی و... باقی قسمت ها زیاد مهم نیستند و گاهی بین این قدرت ها دست به دست می شوند! ظاهراً این سه قدرت در حالت جنگ دایمی با هم به سر می برند. تصویر ارائه شده از لندن شهری جنگ زده , قحطی زده, سیاه, با ساختمان های قدیمی زهوار در رفته است. مردم هم به سه دسته تقسیم شده اند: اعضای حزب مرکزی (مرکزیت حزب؟ حزب داخلی! در برخی ترجمه ها) حدود 2% اعضای عادی حزب حدود 13% و رنجبران که 85% مردم را تشکیل می دهند.
وینستون عضو عادی حزب است و منصبی دولتی دارد. دولت به 4 وزارتخانه تقلیل یافته است : وزارت حقیقت که کارش راست نمایی اکاذیب و تحریف تاریخ است, وزارت صلح که امور جنگ را رتق و فتق می کند , وزارت فراوانی که در امور جیره بندی فعالیت می نماید و وزارت عشق که از طریق شکنجه و کنترل شدید اعمال و رفتار و افکار وظیفه برقرای نظم را به عهده دارد. وینستون در وزارت حقیقت کار می کند و اخبار و اسناد (روزنامه هایی که قبلاً منتشر شده است) را با توجه به وقایع حال (مطابق دستورات) تغییر می دهد.
این رمان نقدی هجوگونه بر حکومت های توتالیتر است و تقریباً به صورت کامل همه مشخصات و ویژگی های چنین حکومتی را بیان می کند که در ادامه سعی می کنم به این موارد اشاره کنم:
انحصار کامل قدرت ; همانگونه که در سراسر کتاب موج می زند تمام قدرت سیاسی در دست گروه حاکم قرار دارد (سیستم تک حزبی) و شخص ناظر کبیر (برادر ارشد) به عنوان رهبر در راس هرم حاکمیت قرار دارد و همه جا حضور غیر مستقیم دارد و مورد ستایش همگانی است (و می بایست باشد!). هیچ چیز یارای محدود نمودن قدرت حزب را ندارد حتا قانون! در عمل فقط یک قانون تغییر ناپذیر و لازم الاجرا وجود دارد و آن هم حفظ قدرت است, هرچیزی که با این موضوع تضاد و تداخل داشته باشد تغییر می یابد لذا هر قانونی موقتی و ناپایدار است و لذا وینستون در جایی با اشاره به اینکه نوشتن خاطرات جرمی است که مجازات مرگ دارد! می گوید: هیچ چیز غیر قانونی نبود چون قانونی وجود نداشت... بدین ترتیب همگان باید به صورت غریزی حس کنند که در هر زمان چه کاری خوب است و چه کاری بد!
در جای دیگر با اشاره به نحوه سقوط هیئت حاکمه چنین اشاره می شود: فقط با چهار روش قدرت حاکم از قدرت ساقط می شود. یا مغلوب قدرت خارجی می شود, یا با ناکارآمدی خود موجبات شورش عمومی را فراهم می نماید. یا زمینه شکل گیری یک طبقه متوسط را فراهم می نماید یا اراده و تسلط لازم را برای حکومت کردن را از دست می دهد. این عوامل به صورت جداگانه عمل نمی کنند...هر حکومتی که بتواند با هر چهار مورد به صورت مداوم مقابله نماید می تواند در قدرت بماند. مورد اول را با توضیح شرایط جهانی رنگ باخته تلقی می کند. مورد دوم نیز بیشتر جنبه نظری دارد و اشاره می کند که وقتی معیاری برای مقایسه وجود نداشته باشد (یعنی مردم نتوانند مقایسه کنند که دستگاه های حکومتی ناکارآمد هستند...توضیحات بیشتر در ادامه خواهد آمد) این مورد نیز منتفی می شود. مورد سوم هم که در نطفه خفه شده است و لذا در نهایت تنها عامل تعیین کننده طرز تفکر خود هیئت حاکمه می باشد.
نظارت همه جانبه ; در شهر و در همه جا عکس های بزرگی از ناظر کبیر نصب شده است و گویی با چشمانش همه را نظاره می کند, همچنانکه زیر عکس ها این عبارت به چشم می خورد: ناظر کبیر تو را می پاید. در خانه ها و معابر و مکان های عمومی دستگاه های تله اسکرین (تلویزیون های دوطرفه که علاوه بر انتقال صدا و تصویر به بینندگان, صدا و تصویر بینندگان را نیز به مرکز کنترل انتقال می دهد) نصب شده است.در همه جا امکان وجود میکروفون متصور است و پلیس اندیشه امکان تحت نظر گرفتن هر فردی را هر موقع اراده کند دارد (تنها دستگاه کارآمد حکومت همین پلیس اندیشه است!). بدین ترتیب عملاً چیزی به عنوان عرصه خصوصی وجود ندارد, آدم ها چیزی نداشتند جز چند سانتی متر فضا در داخل جمجمه شان! که البته هدف دستگاه های تبلیغاتی و پلیس اندیشه تسخیر همین چند سانتی متر است. البته این نیاز به نظارت دایمی مخصوص افراد عادی حزب است (یک عضو حزب از تولد تا مرگ تحت نظارت پلیس اندیشه است) و مردم عادی (رنجبران) را شامل نمی شود چرا که از جانب رنجبران هیچ خطری نظام حاکم را تهدید نمی کند. اگر به حال خود رها شوند , از نسلی به نسل دیگر, از قرنی به قرن دیگر کار می کنند, بچه به دنیا می آورند و می میرند. نه تنها انگیزه ای برای عصیان ندارند بلکه نمی توانند بفهمند که دنیایی متفاوت از دنیای فعلی می تواند وجود خارجی داشته باشد در کل به این افراد می توان آزادی اندیشه داد چون اساساً اهل اندیشه نیستند.
قالبی کردن انسانها بر مبنای ایدئولوژی (یکسان سازی) ; جهت کاهش هزینه های نظارت همه جانبه و کارآمد تر شدن آن و همچنین بیمه نمودن قضیه حفظ قدرت, حکومت توتالیتر تلاش می کند تا بر مبنای ایدئولوژی خود ,جامعه و مردم را به شکل مورد نیاز خود دربیاورد لذا نیاز به ساخت انسان جدید دارد و این مهم را عمدتاً از طریق سیستم آموزش و پرورش و رسانه های همگانی نهادینه می کند.
از مهمترین مولفه های رسیدن به انسانهایی که اصول حزب را درونی نموده و بدان اعتقاد متعصبانه داشته باشند, فرایند شستشوی مغزی و پاکسازی حافظه تاریخی است. و البته تحریف تاریخ هم جزء مواد اولیه این فرایند است. در کتاب های تاریخ مدارس ,وضعیت قبل از انقلاب را اسفناک توصیف می کردند و مواردی که لازم نبود به کل حذف می شد : گذشته پاک می شد, پاک شدن از یاد می رفت, دروغ حقیقت می شد. با فاسد نشان دادن شرایط پیشین و قطع ارتباط مردم با واقعیت گذشته و همچنین قطع ارتباط با دنیای خارج از حیطه حکومت, در اصل معیاری برای مقایسه وجود نخواهد داشت و حکومت توتالیتر می تواند ادعا کند که وضعیت روز به روز بهتر می شود. کارکرد دیگر تحریف تاریخ , پاسداری از اصل خطاناپذیری حزب است. در جای جای کتاب می بینیم که برای نشان دادن اینکه پیش بینی های حکومت یا ناظر کبیر درست بوده است آمارهای ارائه شده در گذشته و سخنرانی های گذشته آنها را تغییر می دهند! دروغ به حوزه تاریخ وارد می شد و تبدیل به حقیقت می گشت. شعار حزب می گفت هرکس گذشته را کنترل کند آینده را کنترل می کند و هر کس حال را کنترل کند گذشته را کنترل خواهد نمود...
نکات مربوط به این بخش حاوی طنز سیاهی ست که فراوانی زیادی در کتاب دارد , کاریکاتور گونه ترین مورد مربوط به جایی است که وینستون حتی اطمینان ندارد که چه سالی ست و از روی حدس سال تولدش و اینکه تقریباً مطمئن است که 39 سال دارد , حدس می زند که سال 1984 است! این روزها هیچ تاریخی را نمی شد دقیق و بدون یکی دو سال جابجایی تعیین کرد.
از دیگر ابزار یکسان سازی انسانها تغییرات در زبان و کلمات و یا اساساً ساخت زبان جدید است که هدف آن محدودیت اندیشه است و حتا توانایی از بین بردن جرم اندیشه را دارد! (وارونگی مفاهیم و حذف کلماتی خاص که موجبات جرم اندیشه را فراهم می کند). در این راستا ورژن های جدید پی در پی توسط دستگاه مربوطه تولید می شود.
ادامه دارد.
پ ن 1: در قسمت دوم باقی ویژگی های حکومت توتالیتر که از این کتاب می توان استخراج نمود ارائه می شود. (سرکوب مخالف /اصالت وجود دشمن /ایزوله کردن انسانها /وحشت دایمی /مناسک گرایی و...) و در نهایت جمع بندی رمان.
پ ن 2: کتابی که الان در حال خواندن هستم سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین است. البته به خاطر پاره ای مسائل از جمله شرکت در مسابقات شطرنج سرعت خواندن به شدت پایین است!
پ ن 3: برای کتاب بعدی تا کنون کتاب موعظه شیطان 4 رای آورده است و باقی بدون رای هستند.
پ ن 4: این کتاب هم ترجمه های متعددی دارد, شش عدد را من سراغ گرفتم. آیا بیشتر هم هست؟
پ ن 5: نمره کتاب از نگاه من 4 از 5 میباشد. (نمره کتاب در سایت گودریدز 4.1)