مقدمه اول: در داستان نبرد رستم و سهراب چه کسی پیروز است؟! رستم به هر ترتیبی که هست بر سهراب پیروز میشود اما در انتها خود را شکستخورده یا شکستخوردهترین فرد عالم میداند. تراژدی همین است! در یک نبرد تراژیک کسی پیروز نیست، همه شکستخورده هستند. سوگواری رستم در کنار پیکر رو به موت فرزند و سوگواری زال و زاد و رودِ سامِ نریمان، وقتی تابوتِ سهراب به زابلستان میرسد نشان از پذیرش این وضعیت تراژیک و احساس فقدان و خلاء است.
مقدمه دوم: در عرصهی اجتماع و در طول تاریخ ما با وضعیتهای تراژیک بسیاری رو به رو بودهایم اما بدبختانه هیچگاه پذیرش عمومی بر تراژیک بودن آنها حاصل نشده است و چه بسا اکثریتی از ما در کنار جنازه یا جنازههای بیجان و رو به موت هموطنان خود پایکوبی هم کردهایم! بعد از گذر زمان آن را پاک فراموش کردهایم و یا همین کار را برای طرف دیگر ماجرا انجام دادهایم و این چرخشها، با عدم وقوف به تراژیک بودن آنها ادامه پیدا کرده است. «شروع تازه یعنی پذیرفتن مسئولیت، نه چیزی را پس پشت نهادن یا به دست فراموشی سپردن». نویسندهی این کتاب، آلبرتو مندس، معتقد است که در اسپانیا فارغ از هرگونه سازش یا بخشایشی در مورد مسئلهی جنگهای داخلی اسپانیا، فرایند سوگواری رخ نداده است و سوگواری را وضعیتی تعریف میکند که در آن همه بپذیرند که این دورهی تاریخی یک امر تراژیک بوده است و همه در آن شکست خوردهاند.
مقدمه سوم: آفتابگردان گیاه زیبایی است. یکی از وجوه زیبای مزرعهی آفتابگردان، همانگونه که از نام بامسمای آن پیداست، چرخش قسمت گل آن با توجه به موقعیت خورشید است. گلهایی که در هنگام طلوع خورشید به سمت شرق و در هنگام غروب به سمت غرب میچرخند. «آفتابگردان کور» ترکیبی است که اشاره به از دست رفتن این خاصیت، یعنی حس جهتیابی با توجه به موقعیتِ خورشید دارد و آفتابگردانهای کور کنایه از آدمیانی است که حس جهتیابی خود را در رابطه با «حقیقت» به کلی از دست دادهاند و ممکن است در عرصهی اجتماع گاه و بیگاه به سمتی بچرخند که ناظران بیرونی را حیرت زده کنند. برای درک بهتر این ترکیب ابداعی کافیست به فضای مجازی خودمان نظاره کنید. دیدن کاربرانی که حس جهتیابی خود را به خاطر علایق ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک از دست دادهاند به راحتی امکانپذیر است. شاید خودمان را بتوانیم با این عقیده که برخی از آنها فیک هستند تسلی بدهیم اما حقیقت آن است که در میان فیکها کاربران واقعی هم کم نیستند!
******
آفتابگردانهای کور از چهار اپیزود مجزا تشکیل شده که البته لینکهایی با یکدیگر دارند اما فراتر از این ارتباطات جزئی، در کنار یکدیگر کلیتی را شکل میدهند تا به خوانندهای که پس از گذشت شش دهه (زمان نگارش اثر در سال 2004) به دورهی جنگهای داخلی و پس از آن مینگرند، نشان بدهد که آن دوره چه وضعیت تراژیکی داشته است. به همین خاطر است که عنوان اصلی هر اپیزود «شکست» است: شکست اول، شکست دوم، شکست سوم، شکست چهارم. در واقع از نگاه او در این دوره چیزی جز شکست وجود ندارد و غالب و مغلوب هر دو شکست خوردهاند.
شکست اول روایتی است مربوط به سال 1939 یعنی زمانی که نیروهای فرانکو مادرید را در محاصرهی خود دارند و داستان دقیقا در سپیدهدم روزی آغاز میشود که در آن روز نیروهای جمهوریخواه مادرید را به نیروهای فرانکو تسلیم میکنند. در سحرگاه این روز شخصیت محوری این اپیزود، «سروان کارلوس آلگریا»، که در جناح پیروز قرار دارد با علم به این پیروزی قریب الوقوع خود را تسلیم طرف مقابل میکند چرا که معتقد است در قتل عامی که در پیش است همه شکست خورده هستند. این اپیزود را یک راوی سومشخص که در مورد آلگریا و اتفاقات پیرامون او تحقیقات مفصلی کرده روایت میکند.
در اپیزود دوم با نوجوان هجده سالهای رو به رو هستیم که در سال 1940 برای فرار و عبور از مرز به همراه همسر نوجوان و باردار خود به کوه زده و در یک وضعیت اسفناک در بالای کوه گیر افتاده است... تلخ... تلخ...تلخ. او با این سن کم از چه چیز فرار میکرد؟! تنها به خاطر چند شعری که سروده و در نشریات جمهوریخواهان چاپ شده بود. دستنوشتههای این نوجوان (اولالیو سبایوس سوارز) که در زمان گیر کردن در کوه نوشته شده، به دست راوی سومشخصِ محقق رسیده و او با توضیحاتی آن را در اختیار ما قرار میدهد.
در شکست سوم ما همراه با «خوان سنرا»، معلم ویولنسلی که در سال 1941 به همراه تعداد زیادی «انسان» دیگر، در زندانهای آن دوره به سر خواهیم برد. این در واقع حالتی است که اگر شخصیتِ اپیزود دوم فرار نکرده بود با آن روبهرو میشد. اتفاقا فرجام شخصیت اول هم در همین اپیزود مشخص میشود. خوان فرصتی پیدا کرده تا همانند شهرزادِ هزار و یک شب، خود را زنده نگاه دارد اما...
در اپیزود چهارم چهار شخصیت محوری داریم؛ لورنسو پسری هفت هشت ساله است که در سال 1942 به مدرسه میرود و حال پس از گذشت سالها، بخشهایی از این اپیزود را به عنوان راوی اول شخص روایت میکند. پدر او تحت تعقیب است و در داخل کمدی مخفی درون خانه زندگی پنهانِ خود را ادامه میدهد تا بتواند در اولین فرصت به همراه خانواده فرار کند. مادر (النا) تقریبا بار اصلی زندگی را به دوش میکشد. شخصیت چهارم یک کشیش است که در مدرسهی لورنسو به عنوانِ معلم پرورشی مشغول است و با دیدن النا حس میکند عاشق او شده است. روایت این کشیش هم اول شخص و به صورت یک اعترافنامه خطاب به مقام روحانی بالادستی نگاشته شده است. در کنار این دو، یک راوی سوم شخص یا دانای کل هم حضور دارد که داستان را پیش میبرد و خوانندگان باید حواسشان به تغییرات متعدد راوی در این اپیزود باشد. النا و لورنسو وانمود میکنند که پدر لورنسو مرده است و کشیش هم که عاشق النا شده است شرایط را برای خود مهیا میبیند و گیر دادنها و مراجعات او به خانه شرایط خطرناکی را به وجود میآورد و...
این چهار اپیزود در کنار هم تصویری از شکست خورده بودن غالب و مغلوب به خواننده ارائه میکنند و این همان هدفی است که نویسنده دنبال میکند در راستای همان مقدمههایی که در ابتدا بیان شد. در ادامهی مطلب به برخی نکات فرعی داستان خواهم پرداخت.
******
آلبرتو مندس در سال 1941 در مادرید به دنیا آمد و دوران کودکی خود را در این شهر گذراند. پدرش (خوزه مندس هرهرا) مترجم و شاعر بود. دوران دبیرستان را در رم گذراند و نهایتاً در رشته فلسفه و ادبیات از دانشگاه مادرید فارغالتحصیل شد. او تا چهلسالگی به حزب کمونیست وابستگی داشت و بیشتر عمر خود را در زمینه ویراستاری و صنعت نشر صرف کرد و در سال 2004 در اثر بیماری سرطان در مادرید از دنیا رفت. این کتاب جوایز ملی متعددی را کسب کرد که بیشتر آنها پس از درگذشت او به دست آمد. یکی از اپیزودهای کتاب فینالیست یک جایزه معتبر بینالمللی شد و در سال 2008 بر اساس اپیزود چهارم فیلمی با همین عنوان آفتابگردانهای کور ساخته شد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر خوب، چاپ اول 1402، تیراژ 1000 نسخه، 163 صفحه (قطع جیبی).
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.00)
پ ن 2: کتاب بعدی «آمستردام» اثر یان مک ایوان خواهد بود. پس از آن با توجه به آرای دوستان به سراغ «زندگی من» اثر نوشیچ و «معمای آقای ریپلی» اثر هایاسمیت خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
پس از اتمام جنگ داخلی اسپانیا و یکسره شدن کار گروههای چپگرا و جمهوریخواهان، بخشی از آنهایی که زنده ماندند به تبعیدی خودخواسته در فرانسه تن دادند و با توجه به طولانی شدن حاکمیت فرانکو، خیلی از آنها دور از وطن پیر و فراموش شدند و نهایتاٌ از دنیا رفتند. برخی از آنها قهرمانانی محبوب در نگاه طرفدارانشان بودند اما زندگی در تبعید و روزمرگی و بیعملی و قطع ارتباط مؤثر و عوامل دیگر، سکهی آنها را از رونق انداخت. قهرمانِ خوب از نگاه عامه کسی است که جلوی جوخه اعدام یا زیر شکنجه، لبخند بر لب خواستههای مردم را فریاد بزند و خود را فدا کند! قهرمانِ خوب قهرمان مرده است.
******
این داستان از لحاظ زمانی حدوداً دو دهه پس از پایان جنگ داخلی جریان دارد. «پابلو داگلاس» پسر نوجوان یکی از مبارزین قدیمی است که به تازگی دستگیر و زیر شکنجهی عوامل پلیس شهر پامپلونا به سرکردگی «وینیولاس» کشته شده است. در صحنه آغازین داستان پابلو به کمک یکی از بستگانش از مرز فرانسه عبور میکند تا خود را به خانه عمویش در شهر «پاو» رسانده و با آنها زندگی کند. آرزوی قلبی او دیدار با یکی از انقلابیون مشهور به نام «مانول آرتیگز» است که در ذهن این نوجوان جایگاه رفیعی دارد؛ تقریباً همان جایگاهی که بیست سال قبل از آن، در میان طیف وسیعتری داشته است. علاوه بر این آرتیگز در نگاه او کسی است که میتواند انتقام خون پدرش را از وینیولاس بگیرد. خروج پابلو از اسپانیا با بستری شدن مادر آرتیگز در بیمارستان همزمان میشود. وینیولاس در نظر دارد از فرصت استفاده کرده و این عنصر سابقهدار را به داخل خاک اسپانیا بکشاند. مادر که از این دام باخبر شده علیرغم ضدیت با مذهب و مذهبیون، برای نجات فرزندش به یکی از کشیشهای فعال در بیمارستان به نام «فرانسیسکو» متوسل میشود و...
داستان در یک بازهی زمانی محدود چند روزه جریان دارد و از دیدگاه چهار شخصیت اصلی داستان (پابلو، مانول، وینیولاس و پدر فرانسیسکو) در قامت راویان اولشخص، روایت میشود. با توجه به سوابق نویسنده که عمدتاً در زمینه فیلمنامهنویسی است، کتاب خیلی تصویری و سینمایی از کار درآمده است. اگر فرصت لازم را هنگام خواندن داشتم حتماً یکنفس تا انتهای آن میرفتم؛ این یعنی داستان روان و پرکشش است. فیلمی که بر اساس کتاب ساخته شده به مراتب از خود اثر معروفتر است: «اسب کهر را بنگر» به کارگردانی فرد زینمان با بازی گریگوری پک، آنتونی کوئین و عمر شریف. فیلم را یکی دو روز پس از خواندن کتاب دیدم. فیلم خوبی بود اما کتاب به مراتب قویتر بود. در ادامه مطلب بیشتر در مورد کتاب خواهم نوشت.
******
امریک پرسبرگر (1988-1902) فیلمنامهنویس و کارگردان مجار-بریتانیایی است که دو رمان در کارنامه خود دارد. این رمان در سال 1961 منتشر شده و در سال 1964 بر اساس آن فیلم ساخته شده است. پرسبرگر در راه خلق این کتابِ تریلر گونه، نیمنگاهی به زندگی و مرگ یکی از انقلابیون اسپانیایی معروف به «اِل کوئیکو» داشته است.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه آرش گنجی، نشر چشمه، چاپ دوم بهار 1393، شمارگان 1200نسخه، 213 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.9 از 5 است. گروه A ( نمره در گودریدز 3.46)
پ ن 2: ترجمه به نظرم خوب بود و در متن هم فقط تعداد انگشتشماری غلط تایپی وجود داشت که جای تشکر دارد. فقط در هنگام نوشتن این مطلب با «مانول» مشکل پیدا کردم... به «مانوئل» عادت داریم و گمان هم میکنم مانوئل گزینه بهتری است. این را نوشتم که بگویم در ادامه مطلب اگر «مانوئل» دیدید تعجب نکنید.
پ ن 3: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «فداکاری مظنون X» اثر کیگو هیگاشینو است. پس از آن به سراغ کتاب «مارش رادتسکی» اثر یوزف روت خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
«پریرا» روزنامهنگار باسابقهایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یکتنه صفحه فرهنگی را که هفتهای یکبار در روز شنبه چاپ میشود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگیاش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقالهای در خصوص مرگ برمیخورد که توجه او را جلب میکند. تلفن نویسندهی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغالتحصیل است را پیدا و به او پیشنهاد همکاری میدهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریعترین زمان ممکن آن را چاپ کند.
تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صفبندیها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان میداد و خواننده در پسزمینه داستان این نشانهها را میبیند.
پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر میکند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمیکند. او خود و روزنامهاش را موجوداتی مستقل تعریف میکند که نمیخواهند وارد سیاست و صفبندیهای موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمیتوانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی مینویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا میبایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.
********
پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشتهام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. من اگر میخواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمیگزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمهای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!
مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.
جنگهای داخلی اسپانیا و وقایع قبل و بعد آن، از موضوعاتی است که نویسندگان زیادی از آن بهره برده و با دستمایه قرار دادن آن رمانهای قابل تأملی نوشتهاند. در همین وبلاگ زنگها برای که به صدا درمیآیند (اینجا)، امید (اینجا و اینجا)، خانواده پاسکوآل دوآرته (اینجا) و قتل در کمیته مرکزی (اینجا) و... پیش از این معرفی شدهاند که در دو مطلب اول با وقایع جنگ اسپانیا میتوان بهطور خلاصه آشنا شد و لذا تکرار مکررات نمیکنم. در این داستان نیز که در سال 1998 نگاشته شده است دریچهای به آن دوران باز میشود.
داستان حاوی بیست فصل معمولاً کوتاه است و توسط راوی سومشخص روایت میشود. این راوی دانای کل در فصل اول از حضورِ تقریباً از سرِ اجبار یک روزنامهنگارِ بیانگیزه در خانه زوجی کهنسال آغاز میکند. دکتر دانیل دابارکا مبارزی سالخورده است که پس از تحمل زندان و تبعید، و پس از سپری شدن دوران دیکتاتوری فرانکو، به وطن بازگشته است، حالا آخرین روزهای عمرش را میگذراند. طبعاً اینطور به نظر میرسد که ما در فصول بعدی با خاطرات او و همسرش ماریسا که در این مصاحبه طرح میشود به آن دوران خواهیم رفت اما اینگونه نیست.
در فصل دوم، در همین زمان حال روایت، شخصیتی به نام اِربال که در جایی مانند بار یا کافهای خاص مشغول کار است معرفی میشود. آدم کمحرفی که وظیفهاش خواباندن غائلههایی است که گاهی برخی از مشتریان در چنین مکانهایی به پا میکنند. او با یکی از دخترانی که در این بار فعالیت میکند و به تازگی از یکی از جزایر آفریقایی اقیانوس اطلس بهصورت قاچاقی وارد اسپانیا شده است در مورد خاطراتش صحبت میکند. این دختر (ماریا داویزیتاکائو) طبیعتاً مخاطبی است که از وقایع چهل سال قبل چیزی نمیداند... مثل خیلی از مخاطبان داستان. در انتهای این فصل اربال با مدادی مشغول نقاشی روی کاغذهای مقوایی زیرلیوانی است. آیا این مداد همان مدادی است که عنوان کتاب را به خود اختصاص داده است؟! در فصل سوم که فقط یک پاراگراف است و تماماً نقلی است که از زبان اربال بیان میشود، مراسم قتل یا اعدامِ فردی به نام «نقاش» با ضربآهنگی تند روایت و این مداد خاص معرفی میشود؛ مدادی که تا آخرین لحظات زندگیِ نقاش پشت گوش او حضور داشت و پس از آن همنشین قاتلش بوده است.
با این وصف تا اینجای کار تقریباً تمامی شخصیتهای اصلی داستان معرفی میشوند و ما از زمان حال روایت به زمان وقوع حوادث (1936 تا 1939) منتقل میشویم. دکتر دابارکا که سخنرانی جوان و پرشور در اردوگاه جمهوریخواهان در گالیسیا است پس از کودتای فرانکو توسط گروهی از فالانژیستها به سرکردگی اربال دستگیر میشود و به زندان منتقل میشود و...
*****
مانوئل ریباس نویسنده مطرح گالیسیایی کتابهای خود را به همین زبان مینویسد و این کتاب که مشهورترین اثر اوست را ما در خوشبینانهترین حالت پس از عبور کردن از دو فیلتر ترجمه (گالیسیایی به اسپانیایی، اسپانیایی به فارسی) میخوانیم (فیلتر ممیزی هم که جای خود دارد). این که پس از عبور از این فیلترها، داستان کماکان سرپاست نشان از قوت اثر دارد.
مشخصات کتاب من: ترجمه آرش سرکوهی، انتشارات بهنگار، چاپ اول پاییز 1391، تیراژ 1000نسخه، 156 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.6 نمره در سایت آمازون 3.8)
پ ن 2: این کتاب در سال 1381 نیز توسط محمد طبرسا تحت عنوان مداد نجاری ترجمه و توسط انتشارات روزنه چاپ شده است (بنا به چیزی که در سایت کتابخانه ملی درج شده است). آن ترجمه با توجه به قراین از زبان انگلیسی ترجمه شده است.
پ ن 3: تعداد صفحات ترجمه انگلیسی160 صفحه است. ترجمه اسپانیایی 208 صفحه است و ترجمه عربی 192 صفحه است. ترجمه قبلی هم 195 صفحه است. با توجه به اینکه اگر مقدمه مترجم را کم بکنیم فقط حدود 140 صفحه میماند کمی نگرانم! هرچند باید گفت که این ترجمه از لحاظ انتقال لحن اثر و نثر شاعرانه آن به نظرم موفق بوده است. امیدوارم که این اختلاف صفحات، گربه باشد!
ادامه مطلب ...
داستان با شرح کوتاهی از کاتب آغاز میشود. کاتب خیلی مختصر و مفید به ما میگوید که دستنوشتههای دوآرته را در داروخانهای در سال 1939 یافته است و مدتها با خودش و این نوشتهها کلنجار رفته است. چون خیلی ناخوانا و گنگ بوده، آن را بازنویسی کرده تا قابل فهم شود و در این راه البته چیزی به داستان اضافه نکرده و فقط مواردی خام را که در ندانستن آنها چیزی از دست نمیرود را حذف کرده است. حالا وقت انتشار این دستنوشته است و از نظر کاتب میتواند به عنوان نمونهای همانند آن حکایت ادب آموختن لقمان حکیم مد نظر قرار گیرد.
پس از این توضیح مختصر, نامهای از پاسکوآل دوآرته به شخصی به نام "دونخوآکین بارهرا لوپس" آمده که در آن دوآرته اعلام میکند که به زودی اعدام خواهد شد (به خاطر قتل دونخسوس ارباب دهکدهشان و این آقایی که بهش نامه نوشته هم یکی از دوستان مقتول بوده است) و همراه نامه، شرح اتفاقاتی است که بر او رفته... در این نامه پاسکوآل تاکید کرده که تقاضای لغو حکم ندارد، چون ممکن است در صورت آزادی, در آینده همین کارها از او سر بزند (من ضعیف تر از آنم که در مقابل غرایزم مقاومت کنم) پس چه خوب که قانون اجرا خواهد شد و...
بعد از این نامه که در سال 1937 نوشته شده است, بخشی از وصیتنامه گیرنده نامه آورده شده است که در آن اشاره کرده که در کشوی میزش یک بسته کاغذی است که رویش نوشته شده پاسکوآل دوآرته... و چون این نوشتهها ماهیتی ناامید کننده و خلاف عرف دارد بدون اینکه بازش کنید بیاندازیدش داخل آتش! اما اگر مشیت الهی بر این قرار گرفت که پس از 18 ماه از تاریخ این وصیت, این دستنوشته ها سالم ماند, دست هرکسی بود بنا به میل خودش با آن رفتار کند. تاریخ این وصیت چند ماه بعد از نامه اولی است.
بعد از این مقدمات کوتاه, اصل مطلب آغاز می شود. پاسکوآل از کودکی اش شروع می کند و...
*****
در داستان دو چیز را بیشتر از مقولات دیگر دیدم: یکی دانههای نفرت که کاشته میشود, بعد از مدتها جوانه میزند و سر از زمین دلمان بیرون میآورد. وقتی بیرون آمد, بیرون میآید بیرون آمدنی! موضوع دوم جبر و تقدیر است؛ این بذرها گاهی زمانی کاشته میشود که ما به هیچ وجه کنترلی بر آن نداریم. حالا این دو مورد را نقدن نوشتم, در ادامه مطلب بیشتر خواهم نوشت.
قبل از رفتن به ادامه مطلب به زمان و مکان وقوع داستان اشاره کنم: طبق محاسبات! من, پاسکوآل حدودن در اوایل دهه 1880 به دنیا آمده است و برخی اتفاقات اصلی دستنوشته در دهه اول و دوم قرن بیستم میگذرد. اما نامههای ابتدایی داستان در اوج جنگهای داخلی اسپانیا نوشته شده است... زمانی که برخی مناطق دست به دست شده است ولذا پاسکوآل به دلیل جنایتی که در زمان ورود شور انقلابی به دهکدهشان مرتکب شده است, محاکمه و اعدام میشود. گیرنده نامه هم اینطور که من حدس میزنم گرفتار نیروهای جمهوریخواه میشود (چون وصیتش در شب مرگش تنظیم شده است این حدس را میزنم).
********
این نویسنده اسپانیایی در سال 1989 برنده جایزه نوبل شد. البته به قول مقدمه کتاب سلا نیز به مانند مالاپارته ایتالیایی و سلین فرانسوی جزء نویسندگان نفرین شده است. بخشی از این نفرین البته به خاطر مواضع سیاسی و دست راستی بودن آنهاست! و بخشی دیگر به زبان پر از خشونت آنها برمیگردد. از این نویسنده اسپانیایی (برنده نوبل در آستانه فروپاشی شوروی!) هیچ کتابی در لیست 1001 کتاب حضور ندارد. خانواده پاسکوآل دوآرته در سال 1942 منتشر شده است. این کتاب با ترجمه مرحوم فرهاد غبرایی یک بار در دهه شصت به چاپ رسیده است و بار بعد با بازنگری برادرش مهدی غبرایی, توسط نشر ماهی و در قطع جیبی منتشر شده است.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ چهارم پاییز 1392, تیراژ 1500 نسخه, 193 صفحه, 6000 تومان
پ ن 2: ادامه مطلب اندکی خطر لوث شدن وجود خواهد داشت.
پ ن 3: نمره کتاب از دیدگاه من 4.1 از 5 می باشد. (در گوگل بوک 5 از 5)
پ ن 4: این هم لینک مصاحبهای با نویسنده کتاب
ادامه مطلب ...