مقدمه اول: در داستان نبرد رستم و سهراب چه کسی پیروز است؟! رستم به هر ترتیبی که هست بر سهراب پیروز میشود اما در انتها خود را شکستخورده یا شکستخوردهترین فرد عالم میداند. تراژدی همین است! در یک نبرد تراژیک کسی پیروز نیست، همه شکستخورده هستند. سوگواری رستم در کنار پیکر رو به موت فرزند و سوگواری زال و زاد و رودِ سامِ نریمان، وقتی تابوتِ سهراب به زابلستان میرسد نشان از پذیرش این وضعیت تراژیک و احساس فقدان و خلاء است.
مقدمه دوم: در عرصهی اجتماع و در طول تاریخ ما با وضعیتهای تراژیک بسیاری رو به رو بودهایم اما بدبختانه هیچگاه پذیرش عمومی بر تراژیک بودن آنها حاصل نشده است و چه بسا اکثریتی از ما در کنار جنازه یا جنازههای بیجان و رو به موت هموطنان خود پایکوبی هم کردهایم! بعد از گذر زمان آن را پاک فراموش کردهایم و یا همین کار را برای طرف دیگر ماجرا انجام دادهایم و این چرخشها، با عدم وقوف به تراژیک بودن آنها ادامه پیدا کرده است. «شروع تازه یعنی پذیرفتن مسئولیت، نه چیزی را پس پشت نهادن یا به دست فراموشی سپردن». نویسندهی این کتاب، آلبرتو مندس، معتقد است که در اسپانیا فارغ از هرگونه سازش یا بخشایشی در مورد مسئلهی جنگهای داخلی اسپانیا، فرایند سوگواری رخ نداده است و سوگواری را وضعیتی تعریف میکند که در آن همه بپذیرند که این دورهی تاریخی یک امر تراژیک بوده است و همه در آن شکست خوردهاند.
مقدمه سوم: آفتابگردان گیاه زیبایی است. یکی از وجوه زیبای مزرعهی آفتابگردان، همانگونه که از نام بامسمای آن پیداست، چرخش قسمت گل آن با توجه به موقعیت خورشید است. گلهایی که در هنگام طلوع خورشید به سمت شرق و در هنگام غروب به سمت غرب میچرخند. «آفتابگردان کور» ترکیبی است که اشاره به از دست رفتن این خاصیت، یعنی حس جهتیابی با توجه به موقعیتِ خورشید دارد و آفتابگردانهای کور کنایه از آدمیانی است که حس جهتیابی خود را در رابطه با «حقیقت» به کلی از دست دادهاند و ممکن است در عرصهی اجتماع گاه و بیگاه به سمتی بچرخند که ناظران بیرونی را حیرت زده کنند. برای درک بهتر این ترکیب ابداعی کافیست به فضای مجازی خودمان نظاره کنید. دیدن کاربرانی که حس جهتیابی خود را به خاطر علایق ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک از دست دادهاند به راحتی امکانپذیر است. شاید خودمان را بتوانیم با این عقیده که برخی از آنها فیک هستند تسلی بدهیم اما حقیقت آن است که در میان فیکها کاربران واقعی هم کم نیستند!
******
آفتابگردانهای کور از چهار اپیزود مجزا تشکیل شده که البته لینکهایی با یکدیگر دارند اما فراتر از این ارتباطات جزئی، در کنار یکدیگر کلیتی را شکل میدهند تا به خوانندهای که پس از گذشت شش دهه (زمان نگارش اثر در سال 2004) به دورهی جنگهای داخلی و پس از آن مینگرند، نشان بدهد که آن دوره چه وضعیت تراژیکی داشته است. به همین خاطر است که عنوان اصلی هر اپیزود «شکست» است: شکست اول، شکست دوم، شکست سوم، شکست چهارم. در واقع از نگاه او در این دوره چیزی جز شکست وجود ندارد و غالب و مغلوب هر دو شکست خوردهاند.
شکست اول روایتی است مربوط به سال 1939 یعنی زمانی که نیروهای فرانکو مادرید را در محاصرهی خود دارند و داستان دقیقا در سپیدهدم روزی آغاز میشود که در آن روز نیروهای جمهوریخواه مادرید را به نیروهای فرانکو تسلیم میکنند. در سحرگاه این روز شخصیت محوری این اپیزود، «سروان کارلوس آلگریا»، که در جناح پیروز قرار دارد با علم به این پیروزی قریب الوقوع خود را تسلیم طرف مقابل میکند چرا که معتقد است در قتل عامی که در پیش است همه شکست خورده هستند. این اپیزود را یک راوی سومشخص که در مورد آلگریا و اتفاقات پیرامون او تحقیقات مفصلی کرده روایت میکند.
در اپیزود دوم با نوجوان هجده سالهای رو به رو هستیم که در سال 1940 برای فرار و عبور از مرز به همراه همسر نوجوان و باردار خود به کوه زده و در یک وضعیت اسفناک در بالای کوه گیر افتاده است... تلخ... تلخ...تلخ. او با این سن کم از چه چیز فرار میکرد؟! تنها به خاطر چند شعری که سروده و در نشریات جمهوریخواهان چاپ شده بود. دستنوشتههای این نوجوان (اولالیو سبایوس سوارز) که در زمان گیر کردن در کوه نوشته شده، به دست راوی سومشخصِ محقق رسیده و او با توضیحاتی آن را در اختیار ما قرار میدهد.
در شکست سوم ما همراه با «خوان سنرا»، معلم ویولنسلی که در سال 1941 به همراه تعداد زیادی «انسان» دیگر، در زندانهای آن دوره به سر خواهیم برد. این در واقع حالتی است که اگر شخصیتِ اپیزود دوم فرار نکرده بود با آن روبهرو میشد. اتفاقا فرجام شخصیت اول هم در همین اپیزود مشخص میشود. خوان فرصتی پیدا کرده تا همانند شهرزادِ هزار و یک شب، خود را زنده نگاه دارد اما...
در اپیزود چهارم چهار شخصیت محوری داریم؛ لورنسو پسری هفت هشت ساله است که در سال 1942 به مدرسه میرود و حال پس از گذشت سالها، بخشهایی از این اپیزود را به عنوان راوی اول شخص روایت میکند. پدر او تحت تعقیب است و در داخل کمدی مخفی درون خانه زندگی پنهانِ خود را ادامه میدهد تا بتواند در اولین فرصت به همراه خانواده فرار کند. مادر (النا) تقریبا بار اصلی زندگی را به دوش میکشد. شخصیت چهارم یک کشیش است که در مدرسهی لورنسو به عنوانِ معلم پرورشی مشغول است و با دیدن النا حس میکند عاشق او شده است. روایت این کشیش هم اول شخص و به صورت یک اعترافنامه خطاب به مقام روحانی بالادستی نگاشته شده است. در کنار این دو، یک راوی سوم شخص یا دانای کل هم حضور دارد که داستان را پیش میبرد و خوانندگان باید حواسشان به تغییرات متعدد راوی در این اپیزود باشد. النا و لورنسو وانمود میکنند که پدر لورنسو مرده است و کشیش هم که عاشق النا شده است شرایط را برای خود مهیا میبیند و گیر دادنها و مراجعات او به خانه شرایط خطرناکی را به وجود میآورد و...
این چهار اپیزود در کنار هم تصویری از شکست خورده بودن غالب و مغلوب به خواننده ارائه میکنند و این همان هدفی است که نویسنده دنبال میکند در راستای همان مقدمههایی که در ابتدا بیان شد. در ادامهی مطلب به برخی نکات فرعی داستان خواهم پرداخت.
******
آلبرتو مندس در سال 1941 در مادرید به دنیا آمد و دوران کودکی خود را در این شهر گذراند. پدرش (خوزه مندس هرهرا) مترجم و شاعر بود. دوران دبیرستان را در رم گذراند و نهایتاً در رشته فلسفه و ادبیات از دانشگاه مادرید فارغالتحصیل شد. او تا چهلسالگی به حزب کمونیست وابستگی داشت و بیشتر عمر خود را در زمینه ویراستاری و صنعت نشر صرف کرد و در سال 2004 در اثر بیماری سرطان در مادرید از دنیا رفت. این کتاب جوایز ملی متعددی را کسب کرد که بیشتر آنها پس از درگذشت او به دست آمد. یکی از اپیزودهای کتاب فینالیست یک جایزه معتبر بینالمللی شد و در سال 2008 بر اساس اپیزود چهارم فیلمی با همین عنوان آفتابگردانهای کور ساخته شد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر خوب، چاپ اول 1402، تیراژ 1000 نسخه، 163 صفحه (قطع جیبی).
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.00)
پ ن 2: کتاب بعدی «آمستردام» اثر یان مک ایوان خواهد بود. پس از آن با توجه به آرای دوستان به سراغ «زندگی من» اثر نوشیچ و «معمای آقای ریپلی» اثر هایاسمیت خواهم رفت.
ادامه مطلب ...