پس از اتمام جنگ داخلی اسپانیا و یکسره شدن کار گروههای چپگرا و جمهوریخواهان، بخشی از آنهایی که زنده ماندند به تبعیدی خودخواسته در فرانسه تن دادند و با توجه به طولانی شدن حاکمیت فرانکو، خیلی از آنها دور از وطن پیر و فراموش شدند و نهایتاٌ از دنیا رفتند. برخی از آنها قهرمانانی محبوب در نگاه طرفدارانشان بودند اما زندگی در تبعید و روزمرگی و بیعملی و قطع ارتباط مؤثر و عوامل دیگر، سکهی آنها را از رونق انداخت. قهرمانِ خوب از نگاه عامه کسی است که جلوی جوخه اعدام یا زیر شکنجه، لبخند بر لب خواستههای مردم را فریاد بزند و خود را فدا کند! قهرمانِ خوب قهرمان مرده است.
******
این داستان از لحاظ زمانی حدوداً دو دهه پس از پایان جنگ داخلی جریان دارد. «پابلو داگلاس» پسر نوجوان یکی از مبارزین قدیمی است که به تازگی دستگیر و زیر شکنجهی عوامل پلیس شهر پامپلونا به سرکردگی «وینیولاس» کشته شده است. در صحنه آغازین داستان پابلو به کمک یکی از بستگانش از مرز فرانسه عبور میکند تا خود را به خانه عمویش در شهر «پاو» رسانده و با آنها زندگی کند. آرزوی قلبی او دیدار با یکی از انقلابیون مشهور به نام «مانول آرتیگز» است که در ذهن این نوجوان جایگاه رفیعی دارد؛ تقریباً همان جایگاهی که بیست سال قبل از آن، در میان طیف وسیعتری داشته است. علاوه بر این آرتیگز در نگاه او کسی است که میتواند انتقام خون پدرش را از وینیولاس بگیرد. خروج پابلو از اسپانیا با بستری شدن مادر آرتیگز در بیمارستان همزمان میشود. وینیولاس در نظر دارد از فرصت استفاده کرده و این عنصر سابقهدار را به داخل خاک اسپانیا بکشاند. مادر که از این دام باخبر شده علیرغم ضدیت با مذهب و مذهبیون، برای نجات فرزندش به یکی از کشیشهای فعال در بیمارستان به نام «فرانسیسکو» متوسل میشود و...
داستان در یک بازهی زمانی محدود چند روزه جریان دارد و از دیدگاه چهار شخصیت اصلی داستان (پابلو، مانول، وینیولاس و پدر فرانسیسکو) در قامت راویان اولشخص، روایت میشود. با توجه به سوابق نویسنده که عمدتاً در زمینه فیلمنامهنویسی است، کتاب خیلی تصویری و سینمایی از کار درآمده است. اگر فرصت لازم را هنگام خواندن داشتم حتماً یکنفس تا انتهای آن میرفتم؛ این یعنی داستان روان و پرکشش است. فیلمی که بر اساس کتاب ساخته شده به مراتب از خود اثر معروفتر است: «اسب کهر را بنگر» به کارگردانی فرد زینمان با بازی گریگوری پک، آنتونی کوئین و عمر شریف. فیلم را یکی دو روز پس از خواندن کتاب دیدم. فیلم خوبی بود اما کتاب به مراتب قویتر بود. در ادامه مطلب بیشتر در مورد کتاب خواهم نوشت.
******
امریک پرسبرگر (1988-1902) فیلمنامهنویس و کارگردان مجار-بریتانیایی است که دو رمان در کارنامه خود دارد. این رمان در سال 1961 منتشر شده و در سال 1964 بر اساس آن فیلم ساخته شده است. پرسبرگر در راه خلق این کتابِ تریلر گونه، نیمنگاهی به زندگی و مرگ یکی از انقلابیون اسپانیایی معروف به «اِل کوئیکو» داشته است.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه آرش گنجی، نشر چشمه، چاپ دوم بهار 1393، شمارگان 1200نسخه، 213 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.9 از 5 است. گروه A ( نمره در گودریدز 3.46)
پ ن 2: ترجمه به نظرم خوب بود و در متن هم فقط تعداد انگشتشماری غلط تایپی وجود داشت که جای تشکر دارد. فقط در هنگام نوشتن این مطلب با «مانول» مشکل پیدا کردم... به «مانوئل» عادت داریم و گمان هم میکنم مانوئل گزینه بهتری است. این را نوشتم که بگویم در ادامه مطلب اگر «مانوئل» دیدید تعجب نکنید.
پ ن 3: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «فداکاری مظنون X» اثر کیگو هیگاشینو است. پس از آن به سراغ کتاب «مارش رادتسکی» اثر یوزف روت خواهم رفت.
یکی داستانست پر آب چشم!
یکی از معروفترین دیالوگهای نمایشنامه «زندگی گالیله» اثر برتولت برشت همان جایی است که صحبت قهرمان به میان میآید. شاگرد گالیله عصبانی و مأیوس از توبه استادش در دادگاه، فریاد میزند که «بدبخت، ملتی که قهرمان ندارد.» و اما استاد در انتهای آن صحنه پاسخ میدهد که «نه!! بدبخت ملتی است که نیاز به قهرمان دارد.» این را نقل نکردم که وارد این چالش بزرگ بشوم که حق با کدام یکی از این دو است! بلکه حرف این است که در این دعوا آنچه گاه مغفول میماند «بدبختی» خود «قهرمان» است.
«مانوئل» در داستان کشتن موش در یکشمبه چنین جایگاهی دارد. ما به همراه راوی نوجوانِ اولین فصل کتاب، تصوری اسطورهای از او پیدا میکنیم چون قرار است در کنار تقسیم نان و پپسی و باغملی و باقی چیزها، انتقام پدر پابلو را از وینیولاس بگیرد. احتمالاً شما هم اگر کتاب را خوانده باشید همانند پابلو از «موش» خطاب شدن قهرمان دلتان میگیرد و چهبسا در هنگام روبرو شدن با مانوئل؛ مانوئلی که به نظر میرسد دچار اختلال حافظه شده و دربوداغان روی تختش دراز افتاده، بیشتر دلتان گرفته باشد.
مانوئل پس از تبعید انجام کارهای محیرالعقولی را که مردم و طرفدارانش دوست دارند، ترک نگفته و هر سال دو سه باری جانش را به خطر انداخته و حتی در نوبت آخر بدجور زخمی شده و حالا سلامتش در آستانه سقوط است. نوزده ماه است که عملیاتی انجام نداده و همین مقدار کافی است که پشت سرش حرفهای زیادی گفته شود:
«خوب میدونم که توی بقال و چقال، توی حیاط پشتیها، توی خونههاشون چه حرفهایی پشت سرم نمیزنن. اونا میخوان یه قهرمان همیشه یه قهرمان باقی بمونه. مگه من بیشتر از تموم تبعیدیها، مخفیانه به اسپانیا نرفتم؟ از 39، سه یا چهار بار در سال. کسی توی همهی اسپانیا پیدا میشه که سرش بیشتر از سر من قیمت داشته باشه؟ کدوم یکی از این احمقها میتونست بفهمه که چه جهنمی میتونه بعد از هر بار به خطر انداختن جونم منتظرم باشه؟ اونا فقط دوست دارن این چیزها رو توی روزنامهها بخونن اون هم وقتی که روی کونشون توی جای گرمونرمی پشت میز صبحونهی حاضر و آمادهشون لمیدن. اونا اصلاً نمیفهمن که یه مرد چهقدر ممکنه از کارهای یکنواختی که سالهای سال انجام داده خسته باشه. چه کاری بود که براشون نکردم؟»
مانوئل درطول داستان چندین نوبت، محسوس و نامحسوس، از رویاهایش پردهبرداری میکند. او دوست دارد خودش را به جایی برساند که دیگر کسی به چشم قهرمان به او نگاه نکند و بتواند زندگی خودش را داشته باشد. یک آلونک با یک قطعه زمین! کاشتن مو (درخت انگور منظورمه نه کاشت موی سر!) و برداشت محصول و تولید آب معدنی از آن در زیرزمینِ خانه که هرگاه دوستی به دیدارش آمد، آب پرتقالِ خانگی! را از سرداب بیرون بیاورد و... او هم با دیدن واکنش دخترِ خدمتکار(در بخشهای انتهایی)، دلش «زندگی» میخواهد اما تقدیر قهرمان این نیست! او «باید» خانهای در خوردِ پیل بسازد و از این گریزی نیست. او شوربختانه نمیتواند به سمت زندگی عادی و معمولی که آرزوی آن را دارد برود و این تراژدی قهرمان بودن است.
.........
پ ن: حال اگر من بخواهم به چالش ابتدایی وارد شوم و جوابی بدهم حتماً خواهم گفت حق با هرکدام که باشد در حال حاضر برای ما توفیری ندارد، چه حق با استاد باشد و چه شاگرد، در هر دو صورت ما بدبختیم!
یک از یکدگر ایستادند دور !
ورود پدر فرانسیسکو و نوع ورودش به داستان، بهنوعی راویان دیگر را به چالش میکشد. پابلو بر اساس شنیدههایش در مورد کشیشها، نسبت به آنها نگاه خوبی ندارد. از آنها میترسد. آنها را دروغگو و رذل و انگل و زبالههای جامعه میداند. و اینها طبعاً همه از آموزههای پدرش بوده است. به همین خاطر است که چنان واکنشی را نسبت به کشیش و نامهاش نشان میدهد. تأثیر آموزههایی که به او داده شده در این سؤالی که او از رفیق پدرش (پدرو) طرح میکند مشخص است:
«پدرو، ممکنه کشیشی توی زندگیش برای یه بار هم که شده حرف راست از دهنش دربیاد؟»
طبعاً پاسخ پدرو هم چیزی شبیه حرفهای پدرش است. اما وقتی دوگانهی کارلوس-کشیش به وجود میآید، ذهن پابلو دچار اغتشاش میشود؛ کدام دروغ میگوید!؟ اطلاعاتش در مورد کارلوس مبتنی بر دیدههای خود اوست اما در مورد کشیشها همه مبتنی بر شنیدههاست. این آغاز شک و خروج از سیاه و سفید دیدن امور است.
همین موضوع برای مانوئل هم صدق میکند. او هم معتقد است که کشیشها یاوهگو و دروغگو و چه و چه هستند و باورش نمیشود یک کشیش بخواهد جانش را برای نجات او به خطر بیاندازد. البته شک کردن به اعتقادات برای او کمی دیر است! اما چه میشود که حداقل در این قضیه دچار تحول میشود؟! اینجا باید به آن شبی که بالاجبار با هم به صبح رساندند اشاره کنیم. در آن شب چه اتفاقی افتاد؟! بله «گفتگو»! آن دو در ابتدا به واسطه پایگاه فکری و پیشفرضهای کاملاً متضاد نمیتوانند به صورت سالم با یکدیگر گفتگو کنند (طبعاً موانع ذهنی مانوئل خیلی مؤثرتر و پررنگتر نمایانده شده است) اما با مشخص شدن برخی ویژگیهای مشترک (همولایتی بودن و مصائب مشترک در دوران کودکی و..) و البته شرابِ خوب، همه دست به دست هم میدهند تا این دو خود را به هم نزدیک احساس کنند و بالاخره گفتگو شکل بگیرد. ماحصل این گفتگوست که عمل پایانی او را رقم میزند. شاید در ذهن ما گفتگو یک ابزار باشد که با تمسک به آن ممکن است به راهحل برسیم... البته اینگونه است اما گفتگو نقشی فراتر از اینها دارد. گفتگو گاهی خود راهحل است.
بلندی بگیرد از این نام تو !
وقتی به انتها میرسیم از هرجهت که نگاه کنیم عنوان اثر میتواند کشتن موش در یکشنبه باشد. چون لحن اثر هم محاورهای است «یکشمبه» ذکر شدن آن قابل پذیرش است. چرا گفتم از هر جهت؟ از زاویه وینیولاس موش سارقی به نام آرتیگز کشته میشود و از زاویه نگاه ما و آرتیگز موش کثیفی به نام کارلوس کشته میشود ولذا با توجه به اینکه سرانجام کار در یکشنبه رقم میخورد، عنوان اثر منطقی انتخاب شده است اما انتخاب هیجانانگیزی نیست.
قبل از شروع داستان شعری از «ریچارد برایت ویث»، شاعر قرن هفدهمی بریتانیا، آورده شده است:
پوریتانیستی را دیدم
گربهاش را به دار آویخته بود در دوشمبه
برای کشتن موش در یکشمبه
آنطور که مشخص است عنوان کتاب از این شعر اقتباس شده است اما من هرچه فکر کردم غیر از تکهی آخر که اشتراک لفظی دارد دو جمله ابتدایی ارتباطی با محتوای داستان ندارد. لااقل چیزی به ذهن من نرسید. شاید به همین خاطر (و طبعاً فاش کردن پایان ماجرا) نام فیلم اقتباسی از این اثر تغییر یافته است. «اسب کهر را بنگر» از عبارتی مشابه در مکاشفات یوحنا برداشته شده که در آن فراز، اشاراتی است که تا حدودی به محتوای اثر نزدیک است. البته از عبارات یوحنا به خاطر ابهام ذاتی و تفسیرپذیری آن، عموماً میتوان چنین بهرههایی را برد! این بخش از مکاشفات به آخرالزمان مربوط است که در آن بره خداوند (عیسی) قفلهای مهر و مومشدهای را باز میکند که بر اثر باز شدن چهار عدد از آنها چهار سوار آخرالزمان آزاد میشوند که هر کدام بر اسبی به رنگهای مختلف سوارند و آخرین آنها اسب رنگپریدهایست که در دوبله فارسی فیلم «کهر» به کار برده شده است. در این فراز جناب یوحنا میفرماید: «و من نگاه کردم و نگریستم اسب کهر را، سواری که بر آن نشسته مرگ بود و جهنم از پی او روان» همینجا عرض کنم که سه سوار قبلی که بر اسبهای سفید و قرمز و سیاه نشسته بودند نماد بیماری و جنگ و قحطی هستند و کلاً آخرالزمان با این چیزها همراه است.
به طور کلی این نام ارتباط ویژهای با داستان فیلم ندارد اما نام پرهیجانی است! در ذهن مخاطب باقی میماند.
زن خوب فرمانبر و پارسا !
یک موضوع فرعی که چندبار در داستان از نگاه پابلو تکرار میشود و پرداختن به آن لازم است وضعیت زنان و بخصوص زنان اسپانیایی است. یک تقابل در ذهن او شکل میگیرد؛ یک طرف زن اسپانیایی است که نماینده آنها برای پابلو، همسر پدرو است. این زن تمام کارهای خانه را انجام میدهد و حتی موقع غذا خوردن همسرش هم مشغول خدمترسانی است. در نقطه مقابل زنعموی فرانسوی پابلوست که زمان زیادی را در آشپزخانه سپری نمیکند اما محصول کار او کم از طرف مقابلش ندارد. عمو آنتونیو از نگاه دوستان پدرِ پابلو مردی است که سنتها را زیر پا گذاشته است! چه در عرصه مبارزه و چه در عرصه زندگی... به همین خاطر تقریباً طرد شده است. پابلو با توجه به تجربه مستقیمی که در رویارویی با زنعمویش دارد در این فقره هم ذهنیتش ترک برمیدارد. زندگی یاغیها از نگاه پابلو هیجانانگیز است و در نقطه مقابل زندگی آدمهایی مثل عمو آنتونیو بدون هیجان است و پابلو فکر میکند شاید به همین خاطر است که زنانی مثل مونیکا نصیب عموآنتونیوها میشود تا «با خوشگلمشگل کردن و شیطنت» زندگی آنها را پر هیجان کند.
نگاهی که پابلو در حال فراگیری آن است در چند جا نمود پیدا میکند این است که نمیتوان روی حرف زنها حساب کرد. طنز ماجرا اینجاست، مردانی در داستان میبینیم که یک رابطه استبدادی با زنان مرتبط با خود دارند و در عینحال در حال مبارزه با استبداد هستند و این تناقض دیر یا زود یقه پابلو را خواهد گرفت و نشانههای آن از هماکنون در داستان هویداست.
..............
پ ن: البته به نظر میرسد یکی دو صحنه در این زمینه حذف شده باشد و چون این بار نسخه انگلیسی را پیدا نکردم، نتوانستم تطبیق را انجام دهم.
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا !
تکهای که برای این بخش به عنوان یک پاراگراف زیبا انتخاب کردم مربوط به صحنهایست که مانوئل در حال عبور از مرز و ورود به اسپانیا است. او مثل سباستین (کارتون بل و سباستین!) در حال عبور از رشته کوه پیرنه است:
«بالای درختها، نوک کوه، ماه قرص کامل بود. اون هم پابهپای من صعود میکرد، من اینجا پایین روی خاک و ماه اون بالا از میون شاخوبرگ درختها. لحظههایی توی زندگی پیش روی آدمها قرار میگیره، راههایی پرخار و ناهموار، راهی که در اون گام میذاری و سر بازگشت هم نداری. فقط چیزهایی از جنس مهتاب و خاطره باقی میمونه. اما اگه بخوای خیلی توی این راه پیش بری دیگه خاطرهها هم محو میشه. توی همین راه به انسانهایی برمیخوریم که از این کوهستان همیشه به دنبال مهتاب تمام زندگیشون در کار صعود هستن، بعضیها که از این شیب سُر میخورن و آهسته و آهسته میآن پایین. تمام زندگیم مجبور بودم که از این کوهها صعود کنم، و پدرو رو میدیدم که بیاختیار سقوط میکنه.»
دست مریزاد.
سلام و سپاس
سلام
مثل همیشه مطلب کامل بود.
خوشحالم بعد از مدتها تکخوانی دوباره به یک باهمخوانی رسیدم. یداله آقاعباسی مترجم کتاب من بود و اولین چاپ آن سال ۱۳۸۰؛ که خیلی اتفاقی در کتابخانهی شهرمان پیدا کردم. ترجمهی خوب و روانی داشت و اسم را هم "مانوئل" خودمان ترجمه کرده. به نظر من هم داستان پرکششی بود. مخصوصا چون از نگاه چند شخصیت مختلف روایت میشد.
اشارهتان دربارهی انتخاب نام کتاب خیلی خوب و به جا بود، برایم جای سؤال داشت. این پاراگرافی را که آوردهاید من هم یک گوشه یادداشت کرده بودم، فکر کنم برای مقایسه بد نباشد مرورش کنیم:
" قرص ماه بالای درختان کامل بود و همراه من میآمد، ماه از وسط شاخهها و من از زیر آنها. در زندگی مواقعی هست که انسان هرگونه رفاقتی را از دست میدهد. فقط چیزهایی مثل ماه و مثل خاطراتش برای او میمانند. در بازاندیشی حتی خاطرات هم نمیمانند. خاطرات من که به سرعت محو میشدند. کسانی هستند که قسمت آنها این است که مدام از صخره بالا بروند. دیگران بدون زحمت پایین میآمدند. من در تمام عمرم مجبور به بالا رفتن بودم. پدرو از آنهایی بود که راحت پایین میآیند. مارسل هم همینطور. فرانسیسکو را آدم میتواند از آنها بداند که بالا میروند. فرانسیسکو و من از یک خمیرهایم. آدمهای خودخور همیشه میخواهند کارها را از سختترین راه انجام دهند." ص۱۸۳
سلام
بسیار خوشحال شدم از اینکه شما هم کتاب را همزمان خواندهاید. آن هم با ترجمهای متفاوت. تا همین چند وقت قبل حتماً در سایت کتابخانه ملی جستجو میکردم تعداد ترجمهها را و در مورد آنها در مطلب حتماً اشاره یا اشاراتی میکردم اما مدتی است که نمیدانم چرا از این بابت کوتاهی کردهام... شاید دلسرد شدهام
فکر نمیکردم ترجمه دیگری هم داشته باشد.
یکی از دلایل کشش داشتن همین است که هر کدام از عناصر درگیر در داستان، دو فصل، راوی اول شخص میشوند و داستان را هم به خوبی پیش میبرند. هم با درونیات آنها کاملاً همراه میشویم و هم اینکه (این یکی هنر نویسنده است) هر بار ریتم کار اُفت نمیکند که هیچ حتی متناسبتر هم میشود.
واقعاً این پاراگراف را چه خوب که آوردید! مقایسهاش به خودی خود یکی داستانست پر از آب چشم
ترجمهای که من خواندم ادبیتر و روانتر است اما ظاهراً دستی هم داخل آن برده شده است!!
البته این تفاوتها همواره در مواردی که راویان حرفهای عمیق میزنند پیش میآید! یکی میخواهد کاملاً وفادار باشد و دیگری میخواهد زیبا باشد اما ترجمه خوب ترجمهایست که هم زیبا باشد و هم وفادار
ممنون
سلام جناب میله بدون پرچم
یاد عزیزانی به خیر که در تبعید سوختند و خاموش و فراموش شدند.
سلام بر صادق عزیز
خیلیها حق انتخاب نداشتند. مانوئل هم در زمان رفتن به فرانسه حق انتخاب آنچنانی ندارد. یا باید میمان و کشته میشد و جنازه و خاطرهاش به عنوان یک «سارق» در یادها میماند یا باید میرفت ... حالا البته مانوئل مربوط به دورانی است که مبارزه به این سبک پسندیده و مقبول بود و شاید به همین خاطر بود که ادامه هم داد... اما تبعید به این صورت یا به صورتهای نوینش مجازات سنگینی است. دقت دارید که اساساً تبعید نوعی مجازات است. ما گاهی با دیدن فردی که از یک سری مرزها عبور کرده به اشتباه فکر میکنیم فلانی رها شد! تبعید در واقع نوعی زندان است. گاهی زندانها لوکس هستند اما این از زندان بودنشان کم نمیکند.
فکر کنم تختی به همین دلیل خودش را کشت
سلام دوست عزیز
یاد مثال خوبی افتادید. هم غیر سیاسی است و هم به قدر کافی از لحاظ زمانی فاصله گرفتهایم. به واقع یکی از مهمترین دلایلش همین میتواند باشد. واقعاً یک تراژدی است. معمولاً در نگاه مردم قهرمان بودن لذتی به آدم میدهد که شاید فقط بتوان با لحظات کیفور شدن از مواد مخدر توصیفش کرد (از لحاظ شباهت مکانیزم عمل در بدن عرض میکنم). خب دیگه همین سرنخ را بگیر و تا انتها برو!
سلااام
نمره ی من به کتاب چند دهمی بیشتره
حتا همین الان که مطلب رو میخوندم هیجان زده شدم از شنیدن مجددش
خیلی کتاب به دلم نشست
کتاب پر کشش بود و خوب جفت و جور شد
کاش به نقاط منفی کتاب اشاره بیشتری میکردید
من اگه بخوام بطور کلی بگم
این کتاب حس خیلی خوبی داشت برام
و اینکه یه چیزهاییش نمیرفت رو اعصاب، مثلا موضوع نامه کشیش بعد کمی تعلیق، به مانوئل مطرح شد یا فرانسیسکو بعد یه چالش کوچیک، پیدا شد
نگاه راویان کتاب به زن چه سنتی چه مدرنیته اش خیلی منفعت طلبانه است
ایا زنی که از نظر جنسی جذابتره ولی کمتر کدبانوئه، بهتره (حالا یه جاهایی هم با بقیه میپره)
یا زنی که خیلی کدبانوئه ، پر از سکوت و از خودگذشتگیه، کیک میپزه ولی افسرده است، (یه جاهایی با بقیه میپره)
«دیدم که تیتر این بخش رو زن فرمانبردار و پارسا گذاشتید مگه اون حمام و مانوئل و اینا یه اتفاقاتی نیفتاد ؟ »
بهر حال راوی نوجوان ما داره دودوتا میکنه ببینه کدوم بیشتر به نفعشه
اسم موش نمیتونه به نظرم به کارلوس برگرده موش تو کتاب، مانوئله و شعر براث ویت میتونه بیانگر عبثی یا بیعدالتی باشه که با کمی اغماض در داستان قابل تعمیمه
جملات اول مطلب درباره ی قهرمان عالی بود
ممنون از مطلب خوبتون
کتاب بعدی مارش رادتسکی رو هم کتابخونه داره هووورا
سلام
دارم یک دوره بدنمرهگی را طی میکنم!
من هم از خواندن کتاب احساس رضایت کافی را داشتم.
نکات منفی!؟ چندان نبود! شاید مثلاً پدرفرانسیسکو زیادی خوب بود شاید مثلاً اگر به این راحتی وینیولاس میتوانست به مانوئل نزدیک شود (کارلوس) چرا اینقدر طولانی شده است شکستهایش از مانوئل...
دقیقاً نگاه ابزاری بود. و این نشان میدهد واقعاً در این زمینه قدمی رو به جلو برداشته شده است... همین که این چیزها به چشم ما میآید یعنی یک قدم به پیش.
تیتر این بخش هم از سعدی است. بیشتر خواستم نگاه مردان به زنان را در قالب این تیتر نشان بدهم که چه طور بوده است از قدیم الایام تا...
در حمام ظاهراً باید اتفاقی افتاده است. متاسفانه نتوانستم نسخه انگلیسی را پیدا کنم. عجیب است که نتوانستم.
اسم موش اگر از سمت پابلو و مانوئل و حتی فرانسیسکو به داستان نگاه کنیم به کارلوس قابل اطلاق است. اگر از سمت وینیولاس نگاه کنیم به مانوئل ...
بله با کمی اغماض
ممنون
چه عالی
سالها قبل فیلم را دیده بودم و توی لیست فیلمهای خوبیه که دیدم وقتی دیدم کتابش را می خواهید بخوانید منم آستین بالا زدم. منم ترجمه ای که شما نوشتید خواندم و حالا که در کامنتها دیدم اون پاراگراف مقایسه ای را خوشحال شدم! خواندن مطلبی که زحمت کشیدید بیشتر از پست های دیگر چسبید. این چهار سوار آخرزمان برام جالبه با این حساب الان ما توی این دوره هستیم دیگه!
من فیلم زبان اصلی و دوبله شده را دوباره دیدم تفاوت چندانی ندارد صحنه ای هم ندارد که بخواهد سانسور بشود چون کاراکتر عمو و زنعمو کلا حذف شده اما توی کتاب اونجایی که مانول میره خونه پدرو مشکوکه. نسخه انگلیسی را چطوری پیدا می کنید که این بار نتونستید پیدا کنید؟
سلام
برای دوره آخرالزمان در فرهنگهای مختلف خصوصیاتی ذکر شده است که بر اساس آن همواره ما در دوره آخرالزمان حضور داریم بعضی فرقهها و انشعابات که صراحتاً این را گفتهاند... الان نهها!... از هزار سال قبل
برای اینکه فیلم اقتباسی تهیه شود همواره از لحاظ زمانی ناچار هستند برخی شخصیتها و حوادث را حذف کنند تا در قالبهای معمول سینمایی قرار بگیرد.
واللا من در فضای مجازی معمولاً میتوانستم نسخه پی دی اف انگلیسی را پیدا کنم اما این بار نتوانستم. عجیب بود. واقعاً عجیب بود.
من هم فیلم را دیدم. تنها صحنههای حذفی فکر کنم به ارتباطات خارج از حدود شرعی وینیولاس بود که اتفاقاً خیلی مذهبی و متشرع بود
سلام
برای من تصمیمی که مانوئل گرفت باورپذیر نبود. شما روی گفتگو تکیه کردید. آیا گفتگو واقعاً چنان قدرتی برای ایجاد تحول دارد؟ چرا پس آدمها کم متحول میشوند.
سلام
تا جایی که متوجه شدم شما با توجه به حجم نفرتی که در ذهن مانوئل نسبت به کشیشها وجود دارد این فداکاری را باورپذیر ندیدهاید. چون دیدم دوستمان ماهور هم در این رابطه اظهار نظر کردند بد نیست این را بیشتر باز کنیم. اول اینکه واقعاً نفرت شدیدی بین این دو گروه وجود داشت در آن مقطع... و ما داستانهای زیادی از این نفرت و موارد بروزش خواندهایم... مثلاً در «امید» آندره مالرو ... در همین داستان هم کاملاً مشخص است که چه احساسی نسبت به کشیشها وجود دارد. اما در مورد مانوئل و تصمیم آخرش خیلی به تحول نمیتوانیم اشاره کنیم. گفتگو باعث نزدیکی این دو نفر میشود. نوعی دوستی شکل میگیرد فارغ از خاستگاه این دو نفر... دوستی در این حد که مانوئل به او اصرار کند که به اسپانیا بازنگردد چرا که میداند چه چیزی در انتظار اوست... کشیش اما بازمیگردد و بر اساس اصول خود هم رفتار میکند و به مانوئل هم میگوید که چگونه عمل خواهد کرد.
خب در واقع مانوئل اطمینان کامل دارد که با بازگشت کارلوس و رسیدن خبر اتفاقاتی که رخ داده است جان کشیش حتماً در خطر خواهد افتاد. اگر آن گفتگوی شبانه نبود مطمئناً کک مانوئل هم نمیگزید و هیچ کاری انجام نمیداد اما حالا شرایط فرق کرده است. نه اینکه در افکار مانوئل تحولی ایجاد شده باشد...بلکه بیشتر در رابطه شخصی بین مانوئل و فرانسیسکو تحولی رخ داده است و این حاصل گفتگوست.
اینکه دور و اطراف خودمان چه خبر است و چه میبینیم و چه نمیبینیم باید عرض کنم که ما عموماً با «گفتگو» بیگانه هستیم... اصلاً بلد نیستیم... در این زمینه خیلی اوضاعمان خراب است
اتفاقا من یکی از چیزهایی که پسندیدم، تصمیم مانوئل بود به برگشت به اسپانیا
به نظر من مانوئل «صرفا » تحت تاثیر صحبتهای فرانسیسکو نرفت
مانوئل خسته بود و ته خط
جسمی و روحی پرتوان نبود
کسی که خیلی بهش اعتماد داشت بهش خیانت کرده بود(پس باید میرفت و جواب خیانتش رو میداد)
و کسی که بهش هیچ اعتمادی نداشت بهش کمک کرده بود (تو مرامش نبود زیر دین یه کشیش بمونه)
سلام مجدد
باهاتون موافقم که توی مرام مانوئل نبود که اینطور زیر دِین کشیش بماند و کشیش فدای نجات او شود. او به اسپانیا بازگشت فقط و فقط برای اینکه جان کشیش را نجات بدهد. برای جواب دادن به خیانت کارلوس میتوانست چشم به راه فرصتهای راحتتر و کمخطرتر باشد. اما برای نجات جان کشیش همین تنها فرصت را در اختیار داشت. که خود را به تله کار گذاشته شده برساند و درون آن بیفتد تا حرفهای احتمالی کارلوس در مورد کشیش را خنثی کند.
صحنهای که میخواهد شلیک کند و بین وینیولاس و کارلوس باید یکی را انتخاب کند واقعاً جذاب و زیبا بود. داستان بدون بازگشت مانوئل به اسپانیا به صفر سقوط میکرد
ممنون رفیق
به نظر داستان جالبی می آید. در مورد نظر جناب سیف زاده باور دارم کلام قادر به تغییر دادن آدم ها حتی از پس قرون واعصار است.
سلام
داستان جذابی است. حتی میتوانست یکی دو دهم نمرهاش بالاتر باشد.
صد درصد باهاتون موافقم.
کتاب خیلی خوبی بود
من فکر میکردم یک صحنه حذفی داره ک حمام باشه
شما میگی بیشتر داره.واقعن ناراحت کنندست این مسائل مربوط ب سانسور.
مانوئل آرتیگز حتمن باید برمیگشت اسپانیا...موش هم خودش بود از نگاه دیگران.
سلام
خوشحالم دوستش داشتی
اگه بیشتر از یک صحنه باشه نهایت دو تاست
گفتم می تونه یکی دو صحنه حذف شده باشه اما چون نسخه انگلیسی رو پیدا نکردم نتونستم در این مورد نظر بدهم.
اون صحنه حمام تابلو بود. ایشالا که همون باشه فقط...