میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مزرعه حیوانات جورج اورول

http://s3.media.squarespace.com/production/456133/10392406/_mEwcz2PRQ6A/TI-K5CuyJlI/AAAAAAAABUo/qksT2Umbb3k/s1600/animal+farm.JPG
 

همه حیوانات با هم برابرند اما بعضی ها برابرترند!

میجر پیر خوک مسن متفکری است که در روزهای آخر عمر خوابی می بیند و همه حیوانات مزرعه منر (متعلق به ارباب جونز) را شبی جمع می کند و برای ایشان از رویاهای خود می گوید. در خصوص مفهوم زندگی حیوانات و اینکه بشر از دسترنج آنها استفاده می کند و اینکه تمام نکبت زندگی حیوانی زیر سر بشر است صحبت می کند. اسارت حیوانات را با نظام طبیعت مرتبط نمی داند و می گوید این مزرعه توانایی آن را دارد که رفاه کامل حیوانات را فراهم کند مشروط به اینکه انسانها را از آن بیرون کنیم و در این صورت ریشه گرسنگی و بیگاری برای همیشه از بین خواهد رفت و... این متفکر خوش طینت به حیوانات وقوع حتمی انقلاب را نوید می دهد و از آنها می خواهد که در این راستا تلاش کنند و در این تلاش اصول تغییر ناپذیری را همیشه مد نظر داشته باشند: هرچه که روی دو پا راه می رود دشمن است و هرچه که روی چهارپا راه می رود و یا بال دارد دوست است...هیچ حیوانی نباید به انسانها تشبه کند مثلاٌ نباید در خانه زندگی کنند , یا در بستر بخوابد, یا لباس بپوشد , مشروبات الکلی بنوشد یا توتون دود کند, یا به پول دست بزند و تجارت کند... هیچ حیوانی نباید نسبت به همنوع خود ظلم کند , همه حیوانات زیرک یا نادان, ناتوان یا نیرومند همه با هم برابرند و هیچ حیوانی نباید حیوانات دیگر را بکشد و ... سپس خواب خود را تعریف می کند که در آن خواب سرود قدیمی حیوانات انگلستان را که همه از یاد برده اند را به یاد آورده است که در این سرود نوید جامعه ایده آل حیوانی گوشزد شده است.

چند شب بعد, میجر پیر از دنیا می رود و گروهی از خوک ها که از باقی حیوانات باهوش ترند تعلیمات او را به صورت یک نظام کامل فکری که بر آن نام انیمالیسم نهاده بودند, در می آورند و در راستای انقلاب شروع به آموزش و اگاهی دهی به حیوانات می کنند. انقلاب خیلی زودتر از آنچه که فکر می کردند رخ داد و مزرعه تحت کنترل حیوانات در آمد و از این پس روند تبدیل انقلاب به نظام آغاز شد که روایتی بس آموزنده و خواندنی پدید می آورد.

پس از انقلاب نام مزرعه به مزرعه حیوانات تغییر می یابد و تعلیمات میجر پیر در هفت فرمان تغییر ناپذیر خلاصه می شود و روی دیواری ثبت می شود. روزهای اول همه در عین برابری و برادری در کنار هم زندگی می کنند اما روند تحولات به سمت حاکم شدن گروهی خاص شکل می گیرد و طبعاً مزایایی خاص شامل این گروه (خوکان) خاص می گردد. در این هنگام ارزش ها (مثلاٌ برابری) با توجیه و تذکر این که امکان بازگشت به گذشته وجود دارد تقلیل داده می شود; هیچ حیوانی دوست ندارد که آقای جونز بازگردد! بعد از حاکم شدن این گروه, روند ناب گرایی و تصفیه شدن مدام ادامه می یابد و این خاصیت تمامیت خواهی است. در این راستا اعدام ها و اعترافات روی صحنه می رود و جو جامعه هر روز پلیسی تر می شود و برای توجیه این اعمال تاریخ و ارزش ها تحریف می شود. در این میان عوام قادر به تحلیل وضع موجود نیستند (حتی قادر نیستند تشخیص دهند که وضعشان بهتر شده است یا خیر!). نا آگاهی و جهالت توده هنگامیکه با تناقضات روبرو می شوند دیدنی است, عوامی که انگار حافظه تاریخی ندارند (در حد جلبک!). ریشه این جهالت شاید در چاه مطلق گرایی فرو رفته است: دوپا بد , چهارپا خوب.

این رمان یک داستان ضد اتوپیایی به حساب می آید و نشان می دهد معمولاً آن چیزی که وعده داده می شود در عمل تحقق نمی یابد زیرا که افراد با رسیدن به قدرت و چشیدن مزه آن گذشته خود را از یاد می برند. آرمانها اگر فراموش نشوند, با حربه توجیه و تفسیر دگرگون خواهند شد و یا رندانه تغییر می یابند! بله, ما در درونمان یک موجود مستبد نهفته است و رسیدن به قدرت معمولاً این غول محبوس در شیشه (بطری یا چراغ!) درونمان را از محل خود خارج می نماید.

نویسنده تیپ سازی هایی انجام داده است که بعضاً شائبه جهانشمولی آن به ذهن می رسد, هرچند اورول این کتاب را با توجه به انقلاب روسیه و وقایع پس از آن (به خصوص دوران استالین) نوشته است ولی از آنجایی که عموماً انقلاب های ایدئولوژیک سرشت و سرنوشتی مشابه دارندبرای خوانندگان (در تمام نقاط دنیا) این حالت به وجود می آید: عجب! چه عالی!! انگار برای اینجا نوشته شده است!

همه قسمتهای کتاب جالب توجه است ولی چند نمونه آن را می آورم:

اخیراً هم گوسفندان آموخته بودند که همیشه بع بع راه بیاندازند و با این کار جلسات را منحل کنند. خصوصاً ملاحظه شده بود که در لحظات حساس سخنرانی اسنوبال را با بع بع کردن "چهارپا خوب دوپا بد" برهم بزنند.

.

دوستان تصور نکنید که رهبری لذت بخش است! برعکس, کار خطیر و پر مسئولیتی است. هیچ کس بیشتر از رفیق ناپلئون به تساوی حیوانات اعتقاد ندارد. خیلی هم خوشحال می شد که می گذاشت خودتان در امور تصمیم بگیرید. اما امکان دارد که بعضی اوقات تصمیمات غلطی اتخاذ کنید...

.

بعضی وقت ها به نظر حیوانات می آمد که در مقایسه با زمان جونز ساعات بیشتری کار کرده اند و تازه بهتر هم تغذیه نشده اند. صبح های یکشنبه اسکوئیلر در حالی که تکه کاغذ درازی را با پاهایش نگاه داشته بود, در لیست ارقامی برایشان می خواند که ثابت می کرد تولید مواد غذایی از هر نوعی که بود ; دویست درصد, سیصد درصد, پانصد درصد در موارد مختلف افزایش پیدا کرده است.

.

ناپلئون فرمان داده بود که هفته ای یک بار باید کاری که تظاهرات خودجوش نامیده می شود انجام گیرد.

.

پ ن 1: یک مسابقه با جایزه ویژه! هرکس توانست بگوید که این کتاب تاکنون چند بار و توسط چه کسانی ترجمه شده است!!؟ (جایزه کتاب محاکمه کافکا با ترجمه امیرجلال الدین اعلم!)

پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب کافه پیانو نوشته فرهاد جعفری است (مشکلات کاری من در این دو سه روز اخیر کاملاٌ مرا از کتابخوانی دور کرده است! احتمالاٌ این وسط یک شعر هم خواهیم داشت)

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهیم خواند مطابق نتایج آرای دوستان , 1984 جورج اورول می باشد.

پ ن 4: چند پست قبل از مزایای کتاب صوتی گفتم و نمیدونستم به زودی آقا دزده میاد ترتیب سیستم صوتی ماشین رو میده! و البته چند قلم دیگه... حواستونو جمع کنید که اوضاع اصلاً خوب نیست. 

پ ن 5 : این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

پ ن 6: نمره کتاب 4.5 از 5 می‌باشد.

فاشیسم چیه؟ پرنده س؟ یا لک لک ؟ ییلماز گونی


این کتاب حاوی 12 داستان از ییلماز گونی نویسنده (و البته کارگردان و هنرپیشه) کردتبار اهل ترکیه (1937- 1984) است. نویسنده این داستانها را در سال 1978 در زندان برای پسر کوچکش نوشته است زیرا معتقد بوده است که یک هنرمند انقلابی لازم است که یک میراث انقلابی برای فرزندش به جا بگذارد و در خلال داستانهای به ظاهر ساده موضوعات مهمی را به او انتقال دهد.

یکی دو تا از داستانها بد نبودند... ولی چندتایی به نظرم جالب نبودند , بیشتر به بلندگو دست گرفتن و ... که البته با توجه به شرایط زمانی و مکانی نویسنده قابل توجیه است.

یکی از داستانهای خوبش به نام بچه های ارابه چوبی که از این آدرس کپی کرده ام اینجا می آورم:

بچه گریه کنان به خانه آمد. پدرش پرسید:

_ چی شده پسرم؟

بچه گفت:

من ارابه* می خوام، اکرم یه ارابه چوبی داره اما نمی زاره من سوار شم.

پدر گفت:

_ شما با هم رفیقین، یه ارابه برای دوتاتون بسه.

بچه گفت:

_ آخه اکرم منو سوار نمیکنه، همش خودش سوار میشه، من اونو می کِشم میگه ((این ارابه مال منه، تو هم اسب منی))

_ شماها که خیلی وقته با هم رفیقین، دوستای خوب، خیلی هم همدیگه رو دوست دارین... حالا چی شده؟

بچه اشگش را پاک کرد و گفت:

_ باباش واسه اون یه ارابه چوبی ساخته! ارابه که نداشت میونه مون خوب بود، خیلی هم خوب بود، اسب** نیی داشتیم، با هم سواری می کردیم. امّا حالا که بابای اکرم براش یه ارابه چوبی ساخته اخلاقش عوض شده اصلن منو سوار نمیکنه، خودش سوار میشه منم ارابه رو می کشم. بعضی وقتا هم بچه ها می کشن...

_ خب تو نکش...

_ من نکشم، بچه های دیگه می کشن، من بهش می گم ((اکرم!... من سوار بشم تو بکش، بعدش هم تو سوار میشی من می کشم)) میگه ((نمیشه، همه بچه ها دلشون میخواد ارابه ی منو بکشن))... اون به ارابه اش خیلی می نازه... مثل اینکه باباش رنگ سبز و آبی هم خریده میخواد رنگش کنه.

_ به بچه ها سفارش کن اونام نکشن. وقتی همه حرفتون یکی شد و متحد شدین اونوقت اونم مجبوره بزاره همه سوار شین.

_ بچه ها گوش نمیدن... به اکرم گفتم ((من دوستت هستم، منم سوار کن یه کمی هم تو منو راه ببر)) گفت: ((نه)). نه منو سوار میکنه نه بچه های دیگه رو.

پدر فکری کرد و گفت:

_ می بینم از اون وقتیکه این ارابه چوبی پیداش شده، اکرمو عوض کرده... حالا اگه اکرم ارابه نداشت، من برای تو یه ارابه چوبی می ساختم، مطمئنی که تو هم مثل اکرم نمیشدی؟ سوار ارابه نمی شدی و بچه ها رو دنبال خودت نمیدووندی؟ بهش نمی نازیدی؟...

_ من مث اکرم نمی شدم من... من همهُ بچه ها رو سوار می کردم.

پدر با خنده گفت:

_ باشه پسرم حالا که اینطوریه، یه ارابه ی چوبی برات می سازم.

بچه خوشحال شد و گفت:

_ از ارابهُ اکرم حوشگل تر باشه. رنگشم قرمز بکن.

پدر مشغول ساختن یک ارابه چوبی شد و بچه با خوشحالی منتظر تمام شدنش بود. وقتی ساختن ارابه تمام شد پدرش را بغل کرد و بوسید و بعد بطرف جمع بچه ها دوید.

پدر که با چشم پسرش را دنبال می کرد دید تا یکی از بچه ها خواست سوار ارابه بشود پسرش با عصبانیت او را هول داد و داد زد:

_ ارابه مال منه!...

و کمی بعد در حالیکه باد تو دماغ انداخته بود نزدیک اکرم شد و بدون اینکه از او جدا بشود بچه ها را یکی یکی وادار کرد که ارابه اش را بکشند.

اکرم گفت:

_ ارابه ی من بهتره.

بچه گفت:

نه خیر مال من بهتره.

اکرم گفت:

_ بیا مسابقه بدیم.

_ باشه. مسابقه میدیم.

آندو با غرور از بین بچه ها اسب انتخاب کردند... و پدرش با تلخی لبخند زد... زنش وقتی دید شوهر بدون دلیل می خندد پرسید:

_ خیر باشه. واس چی داری می خندی؟

مرد گفت:

_ دارم به ارابه می خندم.

زن به طرف بچه ها نگاه کرد. ارابهُ اکرم و پسرش در خط مسابقه بود!

((یک... دو... س)) سه نشده دو تا ارابه راه افتادند و اکرم و بچه با دستشان ادای شلاق زدن را در می آوردند و داد می کشیدند ((هی... هی...)). سایر بچه ها در هیجان مسابقه بودند و دنبال ارابه ها می دویدند و پسربچه ایکه زمین خورده بود داشت پشت سر ارابه ها گریه می کرد.

_________________________________

*ارابه در ترکی بمعنی اتومبیل هم هست.

این کتاب را آقای ایرج نوبخت ترجمه و نشر دنیای نو آن را در 3000نسخه منتشر نموده است. این کتاب که حاوی نقاشی های ساده و کودکانه نیز هست 112 صفحه و قیمت آن 750 تومان است.

***

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب اگر شبی از شبهای زمستان مسافری... می باشد.

پ ن 2: کتابی که الان در دست دارم مثل آب برای شکلات اثر لورا اسکوئیول است.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.

پ ن 4: کتاب بعدی را با رای اکثریت دوستان انتخاب می کنم کاندیداها به شرح ذیل می باشند:

  الف) جاز  تونی موریسون ب) خنده در تاریکی  ناباکوف  ج)رهنمودهایی برای نزول دوزخ  دوریس لسینگ  د) موعظه شیطان  نجیب محفوظ

..........

پ ن 5: نمره این کتاب 2.1 از 5 می‌باشد.

دل سگ میخائیل بولگاکف

  

می توانی لطفاٌ به من بگویی وقتی هر روز خدا زنهای دهاتی قادرند اسپینوزای واقعی بزایند, چرا باید اسپینوزای مصنوعی ساخت؟

سگی گرسنه و مجروح در سرمای مسکو در حال ولگردی است. جنتلمنی از راه می رسد, پروفسور فیلیپ فیلیپویچ, جراح متخصصی (متخصص بازگرداندن جـوانـی‌!) که در تمام اروپا معروف است. تکه ای سوسیس به سگ می دهد و او را با خودش به آپارتمانش می برد و به او رسیدگی می کند. پس از مدتی عمل جراحی خاصی روی سگ انجام می دهد و ...

خوب تا اینجای کار شاید به نظر نیاید که ما با یک رمان سیاسی روبرو هستیم اما نویسنده در خلال داستان ناهنجاریهای موجود در روسیه پس از انقلاب اکتبر را با سلاح طنز و هجو بیان می کند و البته کمی پا را فراتر می نهد و برخی اصول انقلاب را نیز هجو می کند:

نمی شود در خدمت دو خدا بود! نمی شود در آن واحد هم ترامواها را تمیز کرد و هم سرنوشت گداهای اسپانیایی را روشن کرد! هیچ کس نمی تواند چنین کاری بکند, دکتر; و بالاتر از همه, این کار, کار آدمهایی نیست که دویست سال از باقی اروپا عقب ترند و تا کنون حتی نتوانسته اند درست و حسابی دکمه شلوار خودشان را هم بیندازند!

طبیعی است که پس از هر انقلابی فضا برای روی کار آمدن برخی انسانهای بی صلاحیت آماده می شود و چه بسا چنین افرادی آرمانهای انقلاب را نیز لجن مال کنند. حال در نظر بگیرید که شعار محوری انقلاب روسیه دیکتاتوری پرولتاریا بود و داعیه روشنفکران سپردن زمام امور به دستان طبقه کارگر با هر سطحی از شعور بود و دیدیم که فرصت طلبان با همراه کردن توده بی شکل و شعور مردم تمام رقبا و حتی همان روشنفکران فوق الذکر را از صحنه حذف نمودند. و لذا مترجم انگلیسی کتاب (روسی به انگلیسی , مایکل گلنی 1968) چنین می گوید:

بـدبختانه انقلابیون موفق‌، حـتی وقـتی بـه اشـتباه خـود پـی مـی‌برند، نـمی‌توانـند ... روند تاریخ را برگردانند. پیام تلخ کتاب این است‌کـه روشنفکر روسی ‌که مبنای انقلاب را گذاشت‌، محکوم به زندگـی ‌و سـرانـجام تـن دادن بـه حکومت نژادی از شبه انسانهای خام طبـع و بی‌ثبات و بالقوه وحشـی است‌، کـه خود ایجادش کـرده است‌... نتیجه تفویض قدرت به چنین انسانهایی فاجعه‌بار خواهد بو‌د؛ در واقع ده سال بعد تر‌ور استالینی دقیقا با همین نوع‌ کودنهای سنگدل و وحشی اجرا شد کـه بولگاکف آن را در این داستان رعب‌آور پیامبرگونه هجو می‌کند.

چنین مردمی که با یک ساندیس (ببخشید سوسیس) قلاده بر گردن می اندازند و هیچ تصوری از معنی دقیق قلاده در زندگی ندارند, مردمی که با چند بار ارضای غریزه شکمی و... سوسیس دهنده را به مقام الوهیت می رسانند (قلاده و الوهیت هر دو از متن کتاب اخذ شده است و به شرایط حال حاضر ربطی ندارد!) وقتی به قدرت برسند چنان کنند که شنیده ایم...

البته شاید بعضاٌ به نظر برسد که قلم بولگاکف زیادی تند و تیز است اما اگر کسی حق ندهد ما حق می دهیم:

فیلیپ فیلیپویچ فریاد زد: تو متعلق به پست ترین مرحله تکاملی. هنوز در مرحله شکل بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی. تمام اعمالت صرفاٌ جانوری است. با این حال به خودت اجازه می دهی , با حالتی تحمل ناپذیر و کاملاٌ خودمانی در حضور دو فرد تحصیل کرده , در مقیاس جهانی, با حماقتی به همان درجه جهانی, درباره توزیع ثروت اظهار نظر کنی...در عین حال خمیر دندان هم می خوری...

***

این کتاب در سال 1925 نوشته شده است , یعنی در اوایل حکومت کمونیستی... و تر جمه آن به فارسی را مهدی غبرایی انجام داده است (1380) و انتشارات کتابسرای تندیس آن را در 173 صفحه چاپ نموده است (کتاب من چاپ چهارم 1388 است به قیمت 2700 تومان).

من هر چه گشتم متوجه نشدم که قبل از این ترجمه آیا ترجمه دیگری هم داشته است یا خیر؟ قرائن و شواهد حاکی از این امر است که قبلاٌ هم ترجمه شده است چرا که در ویکی پدیا ذیل عنوان "دل سگ" و زیر تیتر واکنش در ایران, به سخنرانی مقام رهبری در جمع هنرمندان در سال 1370 اشاره دارد که در آن صحبت این رمان به عنوان یک رمان هنرمندانه ولی ضد انقلاب می شود و... (دوستان حتماٌ مراجعه کنند جالب است) ...

کتاب "مرشد و مارگریتا" از این نویسنده در لیست 1001 کتاب وجود دارد.

پی نوشت: از امروز شروع به خواندن طبل حلبی گونترگراس کردم ولی به دلیل قطوری کتاب و عدم امکان حمل آن در مترو و... فقط در خانه به این امر مشغولم و همزمان در مترو مشغول نمایشنامه باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز هستم پس احتمالاٌ پست بعدی باغ وحش شیشه ای خواهد بود.

..................

پ ن : نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

ظلمت در نیمروز آرتور کستلر

 

 

نیکلای سلمانویچ روباشوف از انقلابیون کهنه کار روسیه است: عضو سابق کمیته مرکزی حزب, کمیسر سابق خلق, فرمانده سابق لشگر2 ارتش انقلابی, دارنده نشان افتخار انقلاب به خاطر بی باکی در برابر دشمن خلق و... و در عکس دسته جمعی رهبران انقلاب در کنگره اول حضور دارد. حالا فردی با این سابقه درخشان انقلابی به دهه 1930 رسیده است زمانی که تصفیه های خونین از غیر خودی ها به خودی ها رسیده است... داستان با کابوس چندباره دستگیری روباشوف شروع می شود که این بار به حقیقت می پیوندد. جرم!؟ همان اقدام علیه امنیت ملی خودمان است با یک کمی این طرف و اون طرفتر و چند چیز واهی دیگر. و این کتاب شرح داستان روباشوف است از بازجویی ها و نحوه شکستن و اعتراف کردن و اقرار علیه خود که البته واضح است که به کجا ختم می شود.

در شوروی نیز تیغ حذف ابتدا از دگراندیشان شروع و بعدها به جناح های داخلی کشیده شد و این روند ناب گرایی به همین صورت ادامه یافت و نظام به جایی رسید که تاب تحمل کوچکترین انتقاد را نداشت. البته انتقاد جای خود را دارد بهتر آن است بگوییم تاب تحمل کوچکترین اختلاف سلیقه را نداشت.مواردی که در داستان ذکر می شود شاید به نظر کمدی بیاید ولی برگرفته از واقعیت و منطق حاکم است.

 

ادامه مطلب ...

زنگبار یا دلیل آخر آلفرد آندرش


 

کل داستان در یک روز در یک شهر ساحلی بسیار کوچک در شمال آلمان اتفاق می افتد. زمان وقوع داستان سالهای ابتدایی روی کار آمدن نازی ها در آلمان است و هنوز جنگ جهانی شروع نشده است ولیکن جو خفقان علیه مخالفان  به خوبی قابل لمس است.

ترس‌ و اضطراب در سطر سطر داستان جریان دارد که احتمالاٌ با توجه به اینکه نویسنده در آن زمان عضو حزب کمونیست بوده و این فضاها را تجربه کرده به خوبی برای خواننده آن را قابل حس درآورده است. در کل رمان از زبان شخصیت های گوناگون, هیتلر و طرفدارانش "دیگران" خطاب می شوند. نویسنده در این داستان هر اندیشه جزم‌گرایی (هم نازیسم و هم کمونیسم و...) را به چالش می‌کشد و دنیای ایده آلش را به نوعی چنین آرزو می کند:
«ما در دنیایی زندگی خواهیم کرد که درآن پرچم‌ها همه کهنه پاره‌های مرده‌ای خواهند بود. بعدها زمانی، زمانی بسیار دور شاید، برسد که پرچم‌های تازه‌ای پیدا شود، پرچم‌های اصیل، ولی گمان می کنم که شاید بهتر باشد که دیگر هیچ پرچمی افراخته نشود. آیا ممکن است که آدم در دنیایی زندگی کند که درآن میله های پرچم خالی بمانند؟».

 داستان پنج شخصیت اصلی دارد که نویسنده به نوبت از زاویه نگاه آنها  و از طریق روایت درونیات آنها داستان را پیش می برد.

پسر : یک نوجوان 16 ساله که پدر خود را در دریا از دست داده است و شاگرد یک ماهیگیر بداخلاق است و تحت تاثیر شخصیت هاکلبری فین و خسته از امر و نهی بزرگترها می خواهد فرار کند. فرار به دلیل اینکه این شهر پدرش را از او گرفته (و احتمالاٌ می خواهد خاطره خوب پدر را هم از او بگیرد با بیان اینکه پدر به خاطر مستی در دریا غرق شد) و دوم اینکه اینجا خیلی سوت و کور است و دلیل آخر هم که بعد از کش و قوس به ذهنش می رسد وجود زنگبار (و یا دنیاهای دیگر) است.

"آدم باید از اینجا برود, اما باید به جایی هم برسد.پدر هم می خواست از اینجا فرار کنداما همه اش می رفت وسط دریا , بی هدف.وقتی آدم غیر از وسط دریا جایی نخواهد برود ناچار هر بار برمی گردد.پسر با خود می گفت آدم فقط وقتی می تواند از اینجا کنده شده باشد که آن طرف دریا به خشکی برسد"

گریگوری: از روشنفکران جوان عضو حزب کمونیست که علاوه بر اینکه اعتقاداتش به حزب سست شده است به خاطر خطراتی که تهدیدش می کند می خواهد فرار کند.

"چه بسا که خیانت او پیش از اینها شروع شده بود.شاید از همان ساعتی که ضمن گوش دادن به سخنرانی ای در آکادمی لنین ‌‌‌(مسکو) ناگهان احساس ملال کرده بود...آکادمی لنین به صومعه ای می مانست. نوآموزان اسم خود را انکار و اسم جدیدی اختیار می کردند...ضمن اینکه او در مسکو رموز پیروزی را می آموخت در برلین "دیگران" پیروز شده بودند..."

کنودسن: ماهیگیر بد اخلاق میانسال عضو حزب کمونیست که می خواهد فعالیت حزبی نکند و به زندگیش بپردازد (ایمانش به حزب ضعیف شده است).

(گریگور خطاب به کنودسن) "...تو رفیق جانت به لبت رسیده می خواهی توی سوراخ خودت بخزی و دلت خوش باشد که کمونیستی. ولی من می خواهم از سوراخ خودم بیرون بیایم و بروم جایی که آدم هنوز بتواند فکر کند.حالا هر جا که می خواهد باشد.فکر کنم به اینکه آیا هنوز اعتقاد به حزب معنایی دارد یا نه "...یا " او خود به جای اینکه مثل من پرچم را بیاندازد و فرار کند آن را پایین کشیده و به دقت تا کرده و در صندوقخانه گذاشته...هیچ پرچم تاکرده و در بقچه نهاده ای را نمی توان دوباره بالا کشید"

یودیت: دختر یهودی که برای حفظ جانش می بایست هر چه زودتر فرار کند.

"خودم هم نمی دانم که به چیزی اعتقاد دارم یا ندارم. به خدا چرا! اعتقاد دارم.اما تازه از چند سال پیش می دانم یهودی ام.بچه که بودم فکر می کردم آلمانی ام.اما مدتی است که می گویند یهودی ام"

هلاندر: کشیش جانباز! که یک پایش را سال‌های دور در جنگ با فرانسه از دست داده‌است در حال حاضر نیز ایمانش را تا حدی از دست داده است اما می خواهد یک مجسمه چوبی (راهب خواننده) را که نازی ها می خواهند از کلیسا ببرند را به نحوی فراری دهد. مجسمه ای که کنودسن آن را بت می نامد اما آن مجسمه جوانی را در حال مطالعه نشان می‌داد، جوانی که به قول گرگور اراده این را داشت که هر لحظه که دوست داشت کتاب را ببندد و به دنبال کارش برود. یا به قول یودیت چون هر کتابی که می خواست می خواند می خواهند زندانی اش کنند.

(افکار کشیش)"انسان به هیچ روی نباید خود را به این توهم واگذارد که خدا دعایش را اجابت کند.آدم فقط به آن سبب باید دعا کند که به وجود خدا یقین دارد...خدا نمرده بود ولی فریاد زدن هم کار بی حاصلی بود...خدا گاهی می خواهد از راه ریشخند نشان دهد که هنوز هست اما فرزندان خود را درخور کمک نمی داند.اگر این طور نبود نمی گذاشت دیگران پیروز شوند...و شاید روزی این بار هم از سر هوس ]دنیا[ را در دستهای گشوده فرزندانش اندازد"

اما آدم هایی که اعتقاد خود را به ایدئولوژی ها از دست داده اند و دیگر از هیچ مکتبی پیروی نمی کنند و هرگز در بند دین هم نخواهند شد و همیشه نیز خواهند کوشید که کاری را که درست می دانند بکنند; این آدمها با چه انگیزه ای و به چه محرکی این کارها را خواهند کرد؟ پاسخ نویسنده از زبان کشیش:

"محرک او >هیچ< است. آگاهی به این که در>هیچ<  زندگی می کند و سرکشی وحشیانه علیه همین>هیچ< سرد و خالی...."

کتاب روان و جذابی بود و من از خواندنش لذت بردم و فکر کنم که دیگر نیازی به بیان داستان نباشد ولی به طور خلاصه گریگوری از کنودسن می خواهد که برای فراری دادن خودش , مجسمه و یودیت همکاری کند و....به نظرم استحقاق آن را داشته که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است.

 

پی نوشت: این کتاب توسط آقای سروش حبیبی ترجمه و نشر ققنوس آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.