در این دنیا چیزهایی هست که هر قدر مقدس باشند انسان حق ندارد به آنها نپردازد.
وای که وقتی سرنوشت روی صحنه است و برنامه اجرا می کند چه کارها از انسان سر می زند!
من متعلق به نسلی بودم که در زیر سلطه ناسیونال سوسیالیسم رشد کرد و کور بود. این نسل نه تنها گمراه شده بود بلکه به خودش اجازه داده بود که گمراه شود.(گونتر گراس)
***
البته دوستان به من حق می دهند که برای مطلبی که برای این کتاب تقریباٌ 800 صفحه ای می نویسم اندکی روده درازی کنم تا خاطره برخی روده درازی های نویسنده در یادم بماند.
اسکار کوتوله گوژپشت سی ساله ایست که بر روی تخت آسایشگاهی تحت نظر است. او تصمیم می گیرد داستان زندگی خود را بنویسد:
آدم می تواند داستانش را از وسط شروع کند و با جسارت پیش بتازد یا عقب بزند و خلاصه خواننده اش را گیج کند. آدم می تواند ادای نوآوران را درآورد و زمانها و فاصله ها را به هم بریزد یا از میان بردارد و دست آخر جار بزند، یا بگوید برایش جار بزنند که عاقبت و در آخرین لحظه مسئله زمان-مکان را حل کرده است. ممکن است از همان اول بگوید که امروزه روز دیگر نوشتن داستان ممکن نیست اما بعد, یواشکی, و حتی می شود گفت پنهان از خودش, زرت یک داستان کت و کلفت و پر سر و صدا سر قدم برود و خود را خاتم داستان نویسان بشمارد و بازار داستان نویسی را برچیند.
و اینگونه می شود که رمان هشتصد صفحه ای زاده می شود: رمانی با حجم بالا که در مقاطعی با کشش نامناسب , در برخی موارد با غنای ادبی یا با طنز اجتماعی و سیاسی قوی و یا در پاره ای اوقات با صحنه های اروتیک و ...
داستان اسکار از دوران جوانی مادربزرگش آنا برونسکی آغاز می شود , جایی که این زن جوان کاشوبی (از اقوام لهستانی) کنار مزرعه در حال خوردن سیب زمینی آتیشی ست و مردی که در حال فرار از دست پلیس است به او پناه می آورد و او آن مرد را زیر دامن خود مخفی می کند. این مرد پدربزرگ اسکار می شود و آگنس مادراسکار نتیجه این وصلت است... آگنس بزرگ می شود و رابطه ای خاص با پسردایی خود یان دارد که البته منجر به ازدواج نمی شود. این زمان ایام جنگ جهانی اول است و مکان شهری به نام دانتزیگ (زادگاه نویسنده که الان شهر گدانسک در لهستان است) است , جایی که آلمانی ها و لهستانیها در کنار هم زندگی می کنند و پس از جنگ به منطقه ای آزاد زیر نظر جامعه ملل تبدیل می شود.
جنگ دیگر نفسهای آخرش را می کشید. پیمانهای صلحی با عجله و سرهم بندی امضا شد, طوری که بهانه برای جنگ های آتی باقی باشد.
آگنس در ایام جنگ پرستار جوانی است و از این طریق با سرباز آلمانی مجروح به نام ماتزرات آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج می شود. آنها مغازه خواربارفروشی دایر می کنند هرچند شرایط اقتصادی پس از جنگ وخیم است و اسکار در چنین شرایطی به دنیا می آید: یعنی زمانی که آدم با قیمت یک قوطی کبریت می توانست دیوارهای یک اتاق خواب را با اسکناس بپوشاند و به عبارت دیگر با نقش صفر بیاراید...
غرور ملی مردم در اثر نتیجه جنگ و تقسیم کشور جریحه دار شده است و وضع اقتصادی نیز بحرانی است که این هر دو مورد زمینه ساز ظهور و گسترش نازیسم (ناسیونالیسم + سوسیالیسم) است که دقیقاٌ این دو مقوله را نشانه گرفته بود. اسکار موجود عجیبی است و البته غیر طبیعی; چرا که ابتدای خلقتش را نیز به یاد دارد و البته توانایی های خاصی را نیز داراست. مادر اسکار از همان ابتدا وعده می دهد که در جشن تولد سه سالگی به او یک طبل حلبی هدیه بدهد و ماتزرات آینده او را در مغازه داری می بیند. اسکار چشم انتظار سه سالگیست و البته بزرگ شدن و مغازه داری برایش جذابیتی ندارد لذا در روز تولد و پس از به دست آوردن طبل تصمیم می گیرد که بزرگ نشود! به همین جهت وقتی ماتزرات درب زیرزمین را سهواٌ باز گذاشت, اسکار خود را از بالای پله ها به پایین پرت می کند و چند هفته ای را در بیمارستان سپری می کند و بهانه ای برای بزرگ نشدن پیدا می کند! همگان به تصور اینکه در اثر این اتفاق او به صورت عقب مانده ذهنی و جسمی درآمده است با او برخورد می کنند. اسکار بدین ترتیب سالیان سال یک کوتوله 93 سانتی متری باقی می ماند. اسکار حرف نمی زند (البته این توانایی را دارد) و احساسات و حرفهایش را از طریق طبل زدن بروز می دهد و لذا زود به زود باید طبل جدیدی به جای طبل پاره شده قبلی دریافت کند. علاوه بر این هنر خاصی دارد که بسیار دیرپا هم هست و آن توانایی شکستن و برش دادن شیشه ها به وسیله جیغ خود! هنری قابل توجه که البته:... بعد کار را بازی گرفت و با ادا و اطوارهای هنری دوران اخیر اغوا شد و به راه هنر برای هنر افتاد و آوازش را در شیشه کرد و با این کار پیر شد. اسکار به سن مدرسه می رسد اما فقط یک روز به مدرسه می رود , چرا که از طبلش نمی تواند جدا شود, او دنیای درونی خاص خود را دارد (من چرا همه را اوتیست میبینم؟!) او بر خلاف تصور دیگران به دنبال یاد گرفتن الفباست :می توانید تصور کنید که سواد آموختن و در عین حال نقش نادان بازی کردن کار آسانی نیست. این کار برای من از فریبکاری دیگرم, که سالها نقش طفل شاشو (را) بازی می کردم, مشکل تر بود.
و این مهم را به کمک یکی از همسایگان و از روی دو کتاب خاص می آموزد, یک کتاب در خصوص زندگی راسپوتین و هوسبازی ها و فریبکاری های اوست و دیگری در مورد گوته (شعر و هنر) است و اینگونه شخصیت اسکار بین این دو حالت در نوسان است:
میان شیادی که مدعی بود با دعا شفا می بخشد و صاحبدل داننده , میان تاریکدلی که زنها را افسون می کرد و شاعر روشن بینی که سید الشعرا شناخته شده بود و با میل می گذاشت زنها افسونش کنند در نوسان است.
این تقابل در صحنه دیگری که در خانه عکس هیتلر و بتهوون روبروی هم نصب می شوند دیده می شود. ماتزرات به حزب نازی می پیوندد و اسکار علت این پیوستن را در فرازی , هنگامیکه جمع خانوادگی در کنار بندر قدم می زنند و ماتزرات برای چند فنلاندی دست تکان می دهد, اینگونه بیان می کند: ولی من هیچ سر در نیاوردم که ماتزرات چرا دست تکان داد و داد کشید. آخر او راینلاندی بود و از دریا و کشتی و این جور چیزها هیچ نمی دانست و یک نفر فنلاندی هم نمی شناخت و زبانشان را هم اصلاٌ نمی فهمید. ولی خوب, عادت کرده بود که وقتی دیگران دست تکان می دهند او هم بدهد و وقتی دیگران فریاد می کشند یا می خندند یا کف می زنند او هم همین کارها را بکند و همین جور بود که به آن زودی به حزب وارد شد. آن وقت هنوز اجباری در کار نبود و فایده ای هم نداشت, با این کار فقط روزهای یکشنبه اش را ضایع می کرد.
رابطه یان (که اسکار او را پدر احتمالی خود می داند) و مادرجان به صورت هفتگی در جریان است و اسکار شاهد این جریانات است : یان برونسکی, که با شم خاص فرصت جویش جو تازه خانه ما را در روزهای یکشنبه که رنگ سیاسی داشت تشخیص داده بود, همین که ماتزرات به خدمت می رفت دفاع غیر نظامی زن تنها مانده اش را وظیفه خود می شمرد و به دیدن ما می آمد.
با ورود یان به خانه معمولاٌ اسکار از خانه بیرون می رود و به چرخیدن در خیابانها می پردازد و از محل میتینگ حزب سر در میاورد. در یکی از این گشت و گذارها با یکی از اساتید بزرگ زندگی خود که او هم کوتوله ای به نام ببرا است روبرو می شود و این توصیه ویژه را دریافت می کند: ما جماعت کوچکان, حتی وقتی پشت تریبون صندلی خالی نمانده باشد گوشه ای برای ما پیدا می شود. اینشت که اگر پشت تریبون واقعاٌ جایی پیدا نکردید دست کم زیر آن بروید ولی هرگز پای آن نایستید... و اینگونه داستان زندگی اسکار ادامه پیدا می کند (اینجا تازه حدود صفحه 150 است) که مشتاقان پر حوصله می توانند به اصل جنس مراجعه کنند.
اما اشاره ای به زبان طنز نویسنده داشتم که نمونه ای از آن را که در مورد حزب نازی و یکی از خطیبانش که از قضا او هم دارای قوز است ذکر می کنم:
لوبزاک طنز تندی داشت و سرچشمه طنزش همان قوزش بود...می گفت: این قوز من صاف می شود اما کمونیست ها پیش نمی برند. مسلم بود که قوزش صاف شدنی نبود. ماندنی بود و استواریش نشان حقانیتش و در نتیجه حقانیت حزب می شد و از اینجا می شود نتیجه گرفت که قوز استوارترین پایه ایده ئولوژیست.
البته کنایه ها به مذهب و اسطوره های مذهبی نیز جای خود را دارد به طور مثال وقتی اسکار به همراه مادرش هفتگی به کلیسا می رود تا مادر به گناهان تکراری خود اعتراف کند و او در کلیسا به پیکره های مسیح خیره می شود:
چه عضلات ورزیده ای داشت. این مسیح ورزشکار, این قهرمان دو و میدانی ... باور کنید جلوش دعا می خواندم. او را قهرمان مهربان خودم می نامیدم. قهرمان قهرمانان , برنده جام مصلوب شدن آن هم به کمک میخ های استاندارد. باور کنید حتی خم بر ابرو نیاورده بود... از فرط انضباط پلک هم بر هم نمی زد تا هرچه ممکن است امتیاز به دست آورد...
البته مارکسیست ها و پیروان انقلاب دائمی نیز بی نصیب نمی مانند:
چریک های اصیل در تمام عمر چریک می مانند. حکومت های ساقط شده را بر کار سوار می کنند و باز به کمک چریک های دیگر در راه واژگون کردن حکومتهای بر کار سوار شده مبارزه می کنند. این چریکهای شفاناپذیر که پیروزی و ثبات را فساد آفرین می شمارند و علیه همرزمان خود سرکشی می کنند... میان دست اندرکاران سیاست از همه هنرمند ترند زیرا دستاورد خود را مردود می دانند...
من البته فصل های نزدیک به جنگ جهانی دوم و حول و حوش آن را بیشتر پسندیدم و نکاتی که اینچنین به پیشواز وقوع جنگ می رود:
آن روزها از این جور نشانه ها که از نزدیکی مصیبت خبر می داد کم نبود. مصیبت چکمه هایی می پوشید که پیوسته زمخت تر می شد و قدم هایی پیوسته بلند تر و پر صداتر بر می داشت تا همه جا گیر شود.
هنگامی که تاریخ اطلاعیه های ویژه اش را عربده می کشید و همچون موتوری روغن خورده و روان در جاده ها و آب ها و آسمان اروپا تاخت و تاز کنان آنها را تصرف می کرد...
یا مواردی که چنین دلنشین از جنگ و تبعات و مصائب آن می گوید:
نوشتن مسلسل و برجک های کشتی آسان است. انگاری بنویسی رگبار یا بارش تگرگ... من هنوز خوب بیدار نبودم که از عهده این جور بحث ها بر آیم. اینست که از روی صداهایی که در گوش داشتم مثل همه خواب آلودگان که در بند ظرافت های گفتار نیستند با خود گفتم این هم تیراندازی!
یا:
پوکه را در مشت فشرد...این یک انگشت فلزی توخالی در گذشته تکه سربی بر سر داشته بود تا زمانی که انگشت سبابه خمیده سرباز تیراندازی نقطه مقاومتی را جسته و به نرمی عذر گلوله سربی را خواسته و آن را از خانه اش بیرون رانده و به سفری مرگبار فرستاده بود.
یا:
مرا به لهستان چه کار؟ اصلاٌ لهستان چه بود؟ لهستان برای خود سواره نظام داشت. بگذار بتازند. این سواران دست بانوان را می بوسیدند و هر بار وقتی کار از کار گذشته بود تازه در می یافتند که نه نوک انگشتان ظریف و خسته بانویی را , که دهن کریه و خشکیده توپ هاوبیتسه ای را بوسیده اند و این دوشیزه کروپ تبار کار خود را کرده و آنچه را در شکم داشته در دهان آنها خالی کرده بود. این دوشیزه صداهای ناهنجاری از لب های خود بیرون می داد , که مثلاٌ بوسه ای آبدار, ولی این صدا ها هیچ شباهتی با بوسه نداشت و صدای راستین کشتار بود...
یا:
او به دیدن شهر که سالم مانده بود به یاد پیشینیان همه رنگ خود افتاد که از کشورهای مختلف اروپا آمده و چشم طمع به این کشور انداخته بودند. اول همه جا را به آتش کشید تا کسانی که بعد از او می آمدند بتوانند در نوسازی ویرانه های او همت و حمیت خود را نشان بدهند.
یا تشبیهات اینچنینی:
جانوران افسانه ای سنگی بالای کلیسای جامع معروف این شهر, بیزار از سیاهکاریهای انسانها پیوسته بر سنگفرش جلوخان کلیسا به شیوه خود تف می انداختند. منظورم این است که در مدت توقف ما در این شهر شب و روز باران می بارید و از دهان این جانوران که کار ناودان را می کرد شرشر فرو می ریخت.
اما در یکی از فصل ها, اسکار که به همراه دوستانش یک گروه موسیقی تشکیل داده و در یک رستوران خاص برنامه اجرا می کند نیز نکته قابل توجهی است, مکانی که مشتریان برای خوردن غذا نمی آیند بلکه می آیند با هزینه گزاف و طی مناسکی یک پیاز پوست بکنند و خرد کنند تا اشکشان در بیاید! مکانی به نام پیاز انبار:
...دست کم عده ای از آنها چیزی نمی دیدند زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان, زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شدچشم هم اشکبار می شود. بعضی هرگز موفق نمی شوند حتی قطره اشکی بیفشانند, خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعد ها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گر چه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیاز انبار می رفتند...
نکته آخر در مورد این کتاب صحنه های مکرر مربوط به گورستان است:
گورستان ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده اند. شسته رفته و صادقند... آدم در گورستان جسور می شود و جرات گرفتن تصمیم پیدا می کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی – منظورم البته حاشیه قبرها نیست- آشکار می شود و به بیان دیگر زندگی معنا می یابد.
***
گونتر گراس نویسنده , مجسمه ساز و نقاش آلمانی ,برنده جایزه نوبل 1999 است و مسلماٌ برترین اثرش همین کتاب است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.
این کتاب دو ترجمه دارد :
عبدارحمن صدریه , انتشارات نوقلم , 1379
سروش حبیبی , انتشارات نیلوفر (کتاب من: چاپ دوم , تیراژ2200نسخه , 793 صفحه به قیمت 6500تومان)
فولکر شلندورف کارگردان آلمانی از روی این کتاب فیلمی ساخته است که نخل طلای 1979 (به همراه فیلم اینک آخرالزمان کوپولا) و اسکار بهترین فیلم خارجی 1980 را به دست آورده است.
پ ن: کماکان منتظر پاسخ دوستان به سوالات دو پست قبل هستم.
پ ن: ببخشید که کمتر می توانم به نت سر بزنم به دلیل مشکلی که در پست قبلی عنوان کردم. البته به زودی باز خواهم گشت با برنامه های بهتر!!(معاون کلانتر)
.........................
پ ن 3: نمره کتاب 4.2 از 5 میباشد.
می توانی لطفاٌ به من بگویی وقتی هر روز خدا زنهای دهاتی قادرند اسپینوزای واقعی بزایند, چرا باید اسپینوزای مصنوعی ساخت؟
سگی گرسنه و مجروح در سرمای مسکو در حال ولگردی است. جنتلمنی از راه می رسد, پروفسور فیلیپ فیلیپویچ, جراح متخصصی (متخصص بازگرداندن جـوانـی!) که در تمام اروپا معروف است. تکه ای سوسیس به سگ می دهد و او را با خودش به آپارتمانش می برد و به او رسیدگی می کند. پس از مدتی عمل جراحی خاصی روی سگ انجام می دهد و ...
خوب تا اینجای کار شاید به نظر نیاید که ما با یک رمان سیاسی روبرو هستیم اما نویسنده در خلال داستان ناهنجاریهای موجود در روسیه پس از انقلاب اکتبر را با سلاح طنز و هجو بیان می کند و البته کمی پا را فراتر می نهد و برخی اصول انقلاب را نیز هجو می کند:
نمی شود در خدمت دو خدا بود! نمی شود در آن واحد هم ترامواها را تمیز کرد و هم سرنوشت گداهای اسپانیایی را روشن کرد! هیچ کس نمی تواند چنین کاری بکند, دکتر; و بالاتر از همه, این کار, کار آدمهایی نیست که دویست سال از باقی اروپا عقب ترند و تا کنون حتی نتوانسته اند درست و حسابی دکمه شلوار خودشان را هم بیندازند!
طبیعی است که پس از هر انقلابی فضا برای روی کار آمدن برخی انسانهای بی صلاحیت آماده می شود و چه بسا چنین افرادی آرمانهای انقلاب را نیز لجن مال کنند. حال در نظر بگیرید که شعار محوری انقلاب روسیه دیکتاتوری پرولتاریا بود و داعیه روشنفکران سپردن زمام امور به دستان طبقه کارگر با هر سطحی از شعور بود و دیدیم که فرصت طلبان با همراه کردن توده بی شکل و شعور مردم تمام رقبا و حتی همان روشنفکران فوق الذکر را از صحنه حذف نمودند. و لذا مترجم انگلیسی کتاب (روسی به انگلیسی , مایکل گلنی 1968) چنین می گوید:
بـدبختانه انقلابیون موفق، حـتی وقـتی بـه اشـتباه خـود پـی مـیبرند، نـمیتوانـند ... روند تاریخ را برگردانند. پیام تلخ کتاب این استکـه روشنفکر روسی که مبنای انقلاب را گذاشت، محکوم به زندگـی و سـرانـجام تـن دادن بـه حکومت نژادی از شبه انسانهای خام طبـع و بیثبات و بالقوه وحشـی است، کـه خود ایجادش کـرده است... نتیجه تفویض قدرت به چنین انسانهایی فاجعهبار خواهد بود؛ در واقع ده سال بعد ترور استالینی دقیقا با همین نوع کودنهای سنگدل و وحشی اجرا شد کـه بولگاکف آن را در این داستان رعبآور پیامبرگونه هجو میکند.
چنین مردمی که با یک ساندیس (ببخشید سوسیس) قلاده بر گردن می اندازند و هیچ تصوری از معنی دقیق قلاده در زندگی ندارند, مردمی که با چند بار ارضای غریزه شکمی و... سوسیس دهنده را به مقام الوهیت می رسانند (قلاده و الوهیت هر دو از متن کتاب اخذ شده است و به شرایط حال حاضر ربطی ندارد!) وقتی به قدرت برسند چنان کنند که شنیده ایم...
البته شاید بعضاٌ به نظر برسد که قلم بولگاکف زیادی تند و تیز است اما اگر کسی حق ندهد ما حق می دهیم:
فیلیپ فیلیپویچ فریاد زد: تو متعلق به پست ترین مرحله تکاملی. هنوز در مرحله شکل بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی. تمام اعمالت صرفاٌ جانوری است. با این حال به خودت اجازه می دهی , با حالتی تحمل ناپذیر و کاملاٌ خودمانی در حضور دو فرد تحصیل کرده , در مقیاس جهانی, با حماقتی به همان درجه جهانی, درباره توزیع ثروت اظهار نظر کنی...در عین حال خمیر دندان هم می خوری...
***
این کتاب در سال 1925 نوشته شده است , یعنی در اوایل حکومت کمونیستی... و تر جمه آن به فارسی را مهدی غبرایی انجام داده است (1380) و انتشارات کتابسرای تندیس آن را در 173 صفحه چاپ نموده است (کتاب من چاپ چهارم 1388 است به قیمت 2700 تومان).
من هر چه گشتم متوجه نشدم که قبل از این ترجمه آیا ترجمه دیگری هم داشته است یا خیر؟ قرائن و شواهد حاکی از این امر است که قبلاٌ هم ترجمه شده است چرا که در ویکی پدیا ذیل عنوان "دل سگ" و زیر تیتر واکنش در ایران, به سخنرانی مقام رهبری در جمع هنرمندان در سال 1370 اشاره دارد که در آن صحبت این رمان به عنوان یک رمان هنرمندانه ولی ضد انقلاب می شود و... (دوستان حتماٌ مراجعه کنند جالب است) ...
کتاب "مرشد و مارگریتا" از این نویسنده در لیست 1001 کتاب وجود دارد.
پی نوشت: از امروز شروع به خواندن طبل حلبی گونترگراس کردم ولی به دلیل قطوری کتاب و عدم امکان حمل آن در مترو و... فقط در خانه به این امر مشغولم و همزمان در مترو مشغول نمایشنامه باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز هستم پس احتمالاٌ پست بعدی باغ وحش شیشه ای خواهد بود.
..................
پ ن : نمره کتاب 3.8 از 5 میباشد.