مقدمه اول: وقتی در زندگینامه بهرام صادقی غور کنیم ممکن است به این نکته فکر کنیم که محیط جغرافیایی، اجتماعی، سیاسی و ... واجد چه مؤلفههایی است که این همه استعداد در آن نفله میشود. تمام داستانهای کوتاه این نویسنده (تقریباً 30 داستان) و این یک داستان بلند (ملکوت) در مقطع بیست تا سی سالگی ایشان به چاپ رسیده است و پس از آن دوران خاموشی و سپس مرگ زودرس و فراموشی.
مقدمه دوم: اگر بخواهم از داستانهایی که یکی از شخصیتهای اصلی آن شیطان باشد و در مورد آن در وبلاگ نوشته باشم یاد کنم، اولین گزینه مرشد و مارگریتا است. ملکوت البته قبل از آن به چاپ رسیده است (نوشتن نه! بلکه انتشار) ولی صادقی تجربه یکی از دوستان نزدیکش (تقی مدرسی) را در این زمینه پیش چشم داشته است و اتفاقاً در داستان مستقیماً به آن اشاره میکند: «یکلیا و تنهایی او».
مقدمه سوم: بر اساس این داستان یک فیلم سینمایی به کارگردانی خسرو هریتاش در سال 1355 ساخته و در پنجمین دوره جشنواره جهانی تهران به نمایش درآمد اما هیچگاه اکران عمومی نشد. نکته جالب این است که هیچ نسخهای از این فیلم موجود نیست و از نایابترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران محسوب میشود. بهروز وثوقی در نقش دکتر حاتم، عزتالله انتظامی در نقش م.ل و جمشید گرگین در نقش منشی جوان هنرنمایی کردهاند.
******
داستان با این جملات آغاز میشود:
در ساعت یازده شب چهارشنبهی آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهرهی او بطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس میتواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سبزهی باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایههای وهمانگیز به وجود میآورد و در آب جوی برق میانداخت که گویی ابدیت در حال تکوین بود.
جملهی اول درخشان است. خیلی ساده از حلول جن در بدن یک انسان خبر میدهد، گویی اتفاق محیرالعقولی رخ نداده است و همانطور که «ساعت یازده» را هر روز و «چهارشنبه» را هر هفته تجربه میکنیم انگار حلول جن هم به همان اندازه بدیهی است! جملهی دوم هم دست کمی از اولی ندارد. راوی مدعی است که هرکسی میتواند تخمین بزند که آقای مودت تا چه حد از این واقعه متعجب شده است چرا که چهرهی او همیشه متعجب و خوشحال است! دقت دارید که تقریباً با این مشخصات نمیتوان میزان تعجب کسی را حدس زد! از این که بگذریم، اگر چنین اتفاقی رخ دهد معمولاً «میزان تعجب» را باید در چهرهی شاهدان اتفاق جستجو کرد و نه در کسی که خود سوژهی تعجب است.
این دو جمله، چه به ظرایف آن دقت کنیم و چه با سرعت از آن بگذریم، قابلیت کشاندن خواننده را به داخل داستان دارد. این آغاز هم از فضای سورئال داستان و هم از طنازی نویسنده خبر میدهد. اما داستان از چه قرار است؟ سه همراهِ آقای مودت در داستان با این عناوین معرفی میشوند: مرد چاق، مرد ناشناس و مرد جوانی که منشی یک اداره است. به اصرار منشی جوان که فردی متعهد و مسئولیتپذیر است مودت را پشت جیپ انداخته و برای درمان به شهر میبرند. در راه در مورد این بحث میکنند که او را پیش جنگیر و رمال ببرند یا دکتر. با توجه به زمان ورود آنها به شهر تنها گزینه مطب دکتر حاتم است که اگرچه پشت درِ آن نوشته شده که تا ساعت یک نیمهشب دایر است اما تا صبح مراجعهکنندگان را میپذیرد! دکتر حاتم هم با موضوع به سادگی برخورد و استدلال میکند چون جن برای بدن، یک جسمِ خارجی است و تنها فضایی که این جسم میتواند وارد آن شود معده است، عمل تنقیه را آغاز میکند. در تمام طول درمان منشی جوان و دکتر با یکدیگر گفتگو میکنند. صحبتهایی که حاوی نکات بااهمیتی است...
در ادامهی مطلب به داستان و محتوای آن خواهم پرداخت.
******
بهرام صادقی (1315-1363) در نجفآباد به دنیا آمد و دوران دبیرستان را در دبیرستان ادب اصفهان سپری و در سال 1334 وارد دانشگاه تهران در رشته پزشکی شد. او که در دوران نوجوانی در زمینه ادبی فعالیت داشت در دوره دانشجویی وارد عرصه نوشتن داستان کوتاه شد و نوشتههایش به مجله ادبی سخن که ورود به آن به هیچ وجه ساده نبود، راه پیدا کرد. او خیلی زود به هیئت تحریریه این مجله پیوست و علاوه بر این در محافل و مجلات ادبی آن زمان فعالیت داشت. داستانهای کوتاه او عمدتاً در کتاب «سنگر و قمقمههای خالی» منتشر شده است. ملکوت در سال 1340 در کتاب هفته چاپ شد. صادقی بدون گرفتن مدرک به سربازی رفت و بالاخره چندین سال بعد در اوایل دهه 50 مدرک خود را اخذ کرد. در چهلسالگی ازدواج کرد و در 48سالگی از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات کتاب زمان، چاپ سوم 1351، 91 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8)
پ ن 2: من مدعی خوب خواندن نیستم اما دوست دارم در این زمینه تلاش کنم چون عقیده دارم خوب خواندن یک امر تزئینی و تفننی نیست! ما در زمینه خوب شنیدن و خوب خواندن و خوب فهمیدن نظرات دیگران واقعاً مشکل داریم. به طرز وحشتناکی مشکل داریم. رفع این اشکال را به آینده محول نکنیم. شاید یکی از دلایل نفله شدنهایی که در مقدمه اول به آن اشاره شد همین امر باشد.
پ ن 3: کتاب بعدی ژالهکش (ادویج دانتیگا) خواهد بود. کتابهای پس از آن: «جلاد» اثر پرلاگر کوئیست، «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین.
مقدمه اول: سور بز یکی دیگر از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا است که واقعاً قابل توصیه است. در میان آثار ایشان، حداقل در میان آنهایی که خواندهام، این اثر یکی از سادهترینهاست. داستان توسط راوی دانای کل در سه زمان مختلف روایت میشود. سه خط داستانی که با هم ارتباط دارند و در مجموع بهنحوی استادانه زندگی و زمانهی رافائل لئونیداس تروخیو دیکتاتور معروف که سه دهه زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت، برای ما روایت میکند.
مقدمه دوم: یکی از شخصیتهای داستان فوق، جانی آبس گارسیا است. او که در زمان به قدرت رسیدن تروخیو کودکی هفت هشت ساله بود در اواخر دوران دیکتاتور رئیس مهمترین بخش امنیتی سیستم بود. او مشت آهنین تروخیو بود و حتی در همان دوران در میان تروخیستها نیز آدم منفوری بود و به همین خاطر پس از مرگ دیکتاتور، به مقام سفیر دومنیکن در ژاپن منصوب و در واقع شوت شد. او البته در این مقام نماند و به اروپا رفت و چند سال بعد به عنوان مشاور امنیتی به خدمت رئیسجمهور هائیتی در آمد. این مقام برای او خوشیمن نبود و خیلی زود ناپدیدونده شد!
مقدمه سوم: یوسا در کتاب روزگار سخت که هنوز موهبت خواندنش نصیبم نشده به سراغ دوران حکومت جاکوبو آربنز در گواتمالا رفته است؛ حکومتی که طی یک انتخابات دموکراتیک روی کار آمد و با یک کودتا ساقط شد و ... یوسا در این داستان هم از حضور جانی آبس بهره برده است. شاید به زودی من هم بهرهمند بشوم!
******
آقای موسوم به میلهی بدون پرچم
آیا در وبلاگ شما توهین به اسطورههای ملل دیگر مجاز است؟! آیا شما آزادی را برای همین لجنپراکنیها و آلتِ دست امپراتوری رسانهها شدن میخواهید؟! حرفِ آخرم را همین ابتدا میزنم که از دیدگاه شما نسبت شخصیت بزرگواری چون تروخیو بیزارم. شما یک روز هم کار اجرایی نکردهاید و با سختیهای آن آشنا نیستید پس چگونه به خود اجازه میدهید این خزعبلات را علیه ایشان رواج دهید؟ متأسفانه چنان تحت تأثیر تبلیغات روشنفکران چپی و نویسندگان راستی قرار گرفتهاید که کور شدهاید. مرحوم تروخیو در زمان حیاتش چنان خدماتی به کشورش ارائه کرد که هیچ مورخی قادر نیست آن را به شمارش درآورد. کشوری که تا پیش از آن با سوزاک و سفلیس دست به گریبان بود و در جهل و بدبختی دست و پا میزد تحت رهبری داهیانه ایشان به جایگاهی رسید که در تمام کهکشان راه شیری زبانزد خاص و عام است. به همین خاطر است که دومنیکنیها او را میپرستیدند و دلشان برای او میتپید و کیلومترها صف ایستادند تا به تابوت او ادای احترام کنند. همین امثال شما و اربابانتان در واقع از اوجگیری جمهوری دومنیکن وحشت داشتید و شب و روز تلاش میکردید که پیشرفتهای ما را تخطئه کنید.
در مورد خودم هیچ دفاعی نمیکنم چون مشخص است که اصلاً از زیر و بم سختیهای کار ایجاد امنیت اطلاعی ندارید. نفرت دیگران از امثال من خود نشان از حقانیت ماست. درد من درک نشدن خدمات رهبری همچون تروخیوست. همین امثال شما که از «کلمه قبیحه آزادی» دم میزنید باعث شدید یک عده خائن دنیا را از خدمات او محروم کنند. در تمام مطلبت هیچ اشارهای به محکومیت ترور تروخیو ندیدم، آیا ترور خوب و ترور بد داریم؟! دست تو و امثال تو در این بزنگاههاست که رو میشود.
من شهادت میدهم که تروخیو هیچگاه خودش اقدام به تغییر نام پایتخت نکرد و بلکه این مردم بودند که در اقدامی خودجوش نام او را بر شهر گذاشتند و آنقدر آن را تکرار کردند که مجریان قانون و نمایندگان ناچار به تبعیت شده و نام پایتخت را تغییر دادند. واقعاً برایتان متأسفم که عشق مردم به تروخیو را ناشی از ترس یا عادت به بردگی و چاپلوسی قلمداد کردهاید.
در پایان امیدوارم به حق همان بانوی آلتاگراسیا به آرزویتان که زندگی در یک کشور عادی و... و به قول خودتان همان زندگی معمولی برسید تا ببینم چه ]...[ میخورید. ضمناً جهت اطلاع شما و امپراتوری رسانهها عرض میکنم که من در سال 1967 نمردم بلکه ]...[ و به حول و قوه الهی وقتش که برسد باز خواهم گشت و آن روز روزیست که باید حساب پس بدهید. وای بر شما.
بدون هرگونه ارادتی
جانی آبس گارسیا
******
پ ن 1: لازم است در مورد نامهی جانی آبس توضیحاتی بدهم؛ یوسا در سور بز بسیار دقیق و استادانه وضعیت مملکت و مردم و حتی کارگزاران حکومتی را ذیل یک نظام دیکتاتوری در قالب داستان شرح داده است. دفاع از تروریستها به یوسا نمیچسبد. در مطلبم به صراحت گفتهام که در نظر همگان تنها راه خروج از بنبستی که تروخیو به وجود آورده است مرگ اوست و همین نشان میدهد هزینههای این سبک حکومتگردانی چقدر بالاست. در واقع ایشان خودشان کاری کردهاند که به اینجا رسیدهاند. حداقل به کسی مثل جانی آبس نمیرسد که از ما بابت حمایت کردن و نکردن از ترور و کودتا خرده بگیرد! ایشان خودش سالها اینکاره بوده است. نکته بعد اینکه الان در دنیا از هر صد نفر بپرسی دومنیکن کجاست بالای نود درصدشان و بلکه نود و هشت و سه دهم درصد آنها نمیدانند دومنیکن کجای دنیا هست چه برسد که از پیشرفت آنها وحشت داشته باشند. بخشی از آن یکی دو درصد هم ما ایرانیانی هستیم که از طریق سازوکار اخذ پاسپورت دومنیکن در فضای مجازی از وجود آن باخبر شدهایم که آن هم مربوط به جزیره دومنیکا است و نه دومنیکن! مراقب باشید اشتباه نکنید. نکته آخر هم اینکه این وبلاگ به آبدارخانهی رسانهای هم وصل نیست چه رسد به امپراتوری آن! توهم ایشان بدجور بالا زده است.
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
مقدمه اول: گفتگو در کاتدرال یکی از آثار برجسته ماریو بارگاس یوسا، نویسنده پرویی برنده جایزه نوبل ادبیات به حساب میآید. از لحاظ پیچیدگی فرم و ساختار در نوع خود یگانه است و برای خواننده سختیهای زیادی به همراه دارد و البته به همین میزان برای خوانندهی پیگیر و باحوصله و علاقمند، لذت و منافع فراوانی به همراه دارد. قبلاً در دوران جوانی! اینجا مختصری در مورد آن نوشتهام... اگر احساس کردید زمان خواندن آن رسیده و توان لازم در شما پدید آمده حتماً لینکی که گذاشتهام را بخوانید و ببینید منظورم از پیچیدگی چیست. این داستان بطور کلی دوران دیکتاتوری نظامی ژنرال اودریا در پرو را مد نظر قرار داده است و به نوعی اثرات زندگی در ذیل چنین نظامی را میکاود.
مقدمه دوم: یکی از شخصیتهای داستان فوق، دون کایو برمودس است. او در واقع رئیس بخش امنیتی سیستمی است که ژنرال اودریا در ابتدای روی کار آمدن شکل میدهد. شاید مایه تعجب باشد اما قبل از این سِمَت، کار او فروش تراکتور بوده است! بعد از روی کار آمدن استعداد عجیب و غریبش را در این حوزه کاری نشان میدهد. او آدم بسیار... چی بهش میگن... همون... کارکشتهایست!
مقدمه سوم: در این وبلاگ مکاتبه با شخصیتهایی نظیر دون کایو سابقه داشته است. معمولاً در مورد هر کتابی که میخوانم چنین اقدامی را انجام میدهم اما خُب، این دوستان به ندرت جواب مرا میدهند و گاهی آنقدر دیر جواب میدهند که به انتشار مطلب مربوطه نمیرسد. در مورد این نامه هم من نتوانستم قاطعانه تشخیص بدهم نامهای که ده سال قبل نوشتم تازه به مقصد رسیده و ایشان جواب دادهاند یا اینکه نه، همان زمان به مقصد رسیده و دون کایو پاسخ داده و این پاسخ الان بعد از ده سال به دست من رسیده است! مهمترین قرینه و نشانه از لحاظ زمانی اشارهایست که به گابریل گارسیا مارکز دارد و به نظر میرسد هنگام نگارش نامه مارکز هنوز زنده است البته این در مورد شخصیتهایی مثل دون کایو قرینهی معتبری نیست!
******
آقا یا خانم میلهی بدون پرچم
از دیدن پاکت نامهات شگفتزده شدم! خط بطلانی بود بر داستان این پیرمرد کلمبیایی و ثابت کرد هنوز کسانی هستند که به امثال ما نامه بنویسند، آن هم از جایی که اسمش هم برای خیلیها آشنا نیست. وقتی نامه را باز کردم از ترجمهی آن پاک ناامید بودم و گمان نمیکردم در این مکان دورافتاده کسی را پیدا کنم تا بتواند در این زمینه کمکم کند ولی در کمال تعجب متوجه شدم رقیب شطرنجبازم در همین پارک نزدیکِ خانه هموطن شماست و او بود که مرا خبردار کرد تعداد شما کم نیست و حتی نماینده این ناحیه در مجلس ایالتی نیز هموطن شماست! ظاهراً میزان اضافهکاری همکاران من در کشور شما خیلی بالاست. به هر حال زودتر از آنچه که فکر میکردم نامه شما را خواندم. اگر به انگلیسی نامه را نوشته بودید دردسر من به مراتب بیشتر بود!
در مورد تکنیکهای تخصصی حوزه کاری من سؤالاتی را پرسیده بودی و ننوشته بودی این اطلاعات را برای چه کاری میخواهی؛ علیرغم تأکیدت که صحبتهای من جایی درز نخواهد کرد به من حق خواهی داد که اعتماد نکنم. استفاده در تحلیل داستان یا نوشتن داستان مرا قانع نکرد که اسرار کاری را، آن هم در کاری مثل کار ما، که برایش میلیونها سول میپردازند و مشتریان دست به نقد همواره به صف ایستادهاند، برملا کنم. در همان مأموریت کاخامارکا یادم هست که یکی از بچهها که حسابی مست کرده بود رو به صف دانشجویان فریاد میزد که من اگر لازم باشد سر بچههای خودم را گوش تا گوش میبرم؛ او را به گوشهای کشاندم و تذکر دادم اسرار کاری را اینگونه افشا نکند. به نظرم در همان حد و حدودی که یوسا در داستانهایش بیان کرده است برای تحلیل شما کفایت میکند. البته چیز مخفیانه و محیرالعقولی هم نیست! خودت هم به برخی از آنها اشاره داشتی اگرچه نمیدانم چرا از آنها تحت عنوان روشهای نخنما یاد کرده بودی. برایم عجیب بود. آیا اگر میلیونها بار برای حل معادلات درجه دوم از روش ریشه گرفتن استفاده شود این روش نخنما میشود!؟ آیا دیگر جواب نمیدهد؟! در همان دورهی مسئولیت من چندینبار دانشجویان دانشگاه سنمارکوس تجمعات اعتراضی داشتند و من هر بار با همین گروههای لباسشخصی که داستان تشکیل آنها را خواندهای قضیه را جمع کردم؛ بچهها را میفرستادم توی خیابان میرافلورس که با سنمارکوس فاصله زیادی داشت، شیشه مغازهها و بانک و امثالهم را پایین میآوردند، یک سری از بچهها را میفرستادم که آزادانه مهارت خود را در خالی کردن ماشین و مغازه و خانهی مردم نشان بدهند تا مردم عادی را در مقابل مخالفین قرار بدهم. بعد هم آنقدر این قضیه را در روزنامههایمان طرح و تکرار میکردیم تا دل موافقانمان قرص شود. اینکه مخالفین بدانند کار چه کسی بوده است اهمیتی نداشت، مهم این بود که موافقان حس کنند که ما محکم سر جایمان ایستادهایم و دلشان قرص بشود. احتمالاً میدانی که این قرص شدن دل چه اهمیت ویژهای دارد. اگر بخواهم حکومت را به یک چهارپایه تشبیه کنم، چهار پایهی آن مشروعیت، رضایت مردم، کارآمدی، و اتحاد گروه حاکم خواهد بود. در کشور ما پرو و دیگر دیکتاتوریهای نظامی آمریکای جنوبی معمولاً سه پایهی اول معیوب و مفقود است لذا حکومتها باید تلاش میکردند روی همین پایه چهارم حسابی مایه بگذارند. آن قرص شدنِ دل که گفتم برای همین پایه چهارم است. وظیفه من و همکارانم حفظ و تقویت همین اتحاد بود و البته اخلال در شکلگیری اتحاد در طرف مقابل که این هم در جای خود بسیار مهم بود. شصت هفتاد سال قبل این کار خیلی آسان نبود. امکانات خیلی محدود بود. ما با دست خالی این کار را انجام میدادیم! الان کار خیلی راحت شده است.
البته بعضی از همکاران من روشهای ابلهانهای را در پیش میگرفتند؛ مثلاً کلی هزینه میکردند تا فردی از مخالفان را بدنام کنند درحالیکه من خیلی تمیز، کاری میکردم خود مخالفان به جان آن فرد بیافتند. هیچ چیز در دنیا برای من بامزهتر از این نیست که روزنامهنگاری چندین سال در زندان انواع شکنجه را تحمل کند و خم نشود اما در بیرون از زندان توسط مخالفان تکهپاره شود. حالا شما تا دلتان میخواهد به این روشها بگویید نخنما! من با همین روشها میتوانستم خرفتترین ژنرالها را پنج تا ده سال روی تخت قدرت حفظ کنم. این عدد برای آمریکای جنوبی در آن دوره زمان کمی نبود. کار هر کسی نبود. غافل میشدی یکی پیدا میشد و یک میلیون سول میگذاشت روی میز کار یک ژنرال و تمام... یک کودتا یا انقلاب روی دست ما باقی میگذاشت.
الان البته زمانه عوض شده و حداقل در این منطقه تلاش میشود ظواهر قضیه تا حدودی حفظ شود ولی برای همین کار هم به تجربیات امثال من نیاز هست. همین یوسا اگر کسی مثل من را در کنار خودش داشت شاید میتوانست رای بیاورد و قافیه را به آن رقیب ژاپنی نمیباخت.
به هر حال من کماکان مطمئنم آن نامهای که در انتظارش هستم خواهد رسید.
موفق باشی
دون کایو برمودس
******
پ ن 1: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
مقدمه اول: چندی قبل در صحبت با یکی از دوستان به نقطهی آشنایی رسیدیم که اگر طی این همه سال تحصیل به جای درسها و واحدهای بعضاً بیهوده و بیفایده، چند واحد مهارتهای عمومی زندگی یاد گرفته بودیم اوضاع بهتری داشتیم. حرف درستی است اما چون روی دندهی مخالفت بودم گفتم برو خدا رو شکر کن که درس «مهارتهای حل مسئله» و «اقتصاد عمومی» و هر چیز دیگری که مد نظرت هست را در دوران مدرسه و دانشگاه نداشتیم چون اگر این عناوین هم به این سیستم آموزشی راه پیدا میکرد سرنوشت بهتری از دروس فعلی پیدا نمیکرد! و آنوقت شما رغبت نمیکردید دو تا کتاب در این زمینهها مطالعه کنید. پس ظاهراً باید شکرگزار هم باشیم!
مقدمه دوم: حقیقت امر این است که من در زمینه سرمایهگذاری و کار اقتصادی یک آدم منحصر به فرد هستم! بینظیر!! با سابقهای درخشان... چنانکه این اواخر به همسرم مجوز دادم هرگاه احساس کرد من دارم به این مسائل فکر میکنم به هر روشی که صلاح دانست جلوی من را بگیرد! کارنامهی آدم زیادی هم درخشان باشد خوب نیست! در همین راستا یکی از دوستان پیشنهاد خواندن کتاب «هارمونی پولی» را داد. اول فکر کردم شوخی میکند چون قاعدتاً باید تا حدودی از حساسیتها و علایق من آگاه میبود؛ اما دیدم نه در پیشنهاد خود جدیت دارد و مختصری هم از تجربه خودش گفت و... در واقع به خاطر سوابق درخشان بالا یا بهتر است بگویم رفع این سوابق تصمیم گرفتم این کار را بکنم. این کار را کردم. فکر نکنم به این کار بیاید اما مطمئنم برخی نکات آن در جاهای دیگر به کارم خواهد آمد.
مقدمه سوم: این کتاب را دو ماه قبل خوانده بودم و مطلبش هم مدتهاست که آماده بود اما در شرایطی که پیش آمد، صلاح ندیدم آن را منتشر کنم. با توصیفاتی که پسرم از دانشگاه با خودش به خانه میآورد و البته مشاهدات دیگر، به نظر نمیرسد شرایط مناسبی که برای انتشار این مطلب و حتی مطالب مربوط به کتابهای بعدی مد نظر است به این زودیها پیش بیاید. چند شب قبل، برای بچهها از تجربیات گذشتهی اینجا و آنجای دنیا گفتم و اقداماتی که معمولاً برای حفظ قدرت دست به آن میزنند... ایمیلهایی برای چند شخصیت خبره در این حیطه (آقای جانی آبس در سور بز، دون کایو در گفتگو در کاتدرال، میگلِ فرشتهرو در آقای رئیسجمهور و...) فرستادم که بعد از دریافت پاسخ حتماً برای شما خواهم گذاشت. به هر حال دانستن تجربیات دیگران اهمیت دارد!
******
مدعای اصلی کتاب این است که رابطه بسیاری از ما با «پول» در تعادل نیست و ما باید تلاش کنیم آن را به تعادل برسانیم. چرا این رابطه در تعادل نیست؟ چون خیلی از ما یکجور احساس اضطراب یا احساس گناه یا ترس یا شرم و یا حتی احساس امنیت نسبت به پول داریم که این احساسات از یکسری باورهای غلط ناشی میشود که در حوادث دوران کودکی یا فرایند اجتماعیشدن و... به دست آوردهایم.
البته ممکن است شما هم مثل خیلیهای دیگر معتقد باشید که: «آقاجان! شما پول فراوان را به من برسان! من چنان توازن و تعادلی برپا کنم که...» البته من اگر دوست شما باشم باید آرزو کنم که این اتفاق نیفتد! چرا که پول هم مثل شراب و مثل آن چیز دیگر که مولانا فرموده: «آنچنان را آنچنانتر میکند». یعنی اگر الان متعادل و متوازن نباشید در آن صورت نامتعادلتر خواهید شد. اگر از امکانات فعلی خود نتوانید بهره ببرید در آن زمان هم نخواهید توانست. نویسندگان اثر هم همین نظر را دارند.
کتاب دو بخش دارد؛ در بخش نخست تلاش میشود ما نسبت به رابطهی شخصی خود با پول به یک آگاهی مطلوبی برسیم. این بخش با یک آزمون آغاز میشود که وضعیت فعلی ما را مشخص میکند؛ اینکه شخصیت مالی ما به کدام تیپهای مالی تعریف شده در کتاب نزدیکتر است. بدیهی است که ما ترکیبی از انواع این تیپها (محتکر، ولخرج، زاهد، پولگریز و...) هستیم و هرکدام از این تیپها واجد نکات مثبت و منفی خاص خود هستند. در ادامه با تمرینهای دیگری ما را به خاطرات گذشته خود و شکلگیری برخی باورهای ما در رابطه با پول هدایت میکند. پس از آن به باورهای غلط در این رابطه میپردازد: اینکه آیا پول مساوی است با خوشبختی؟ با عشق؟ با قدرت؟ با آزادی؟ با عزت نفس؟ با امنیت؟ در این قسمت هم آزمونهایی دارد که به ما کمک میکند که کشف کنیم کدام یک از این باورها در ما وجود دارد و بلافاصله تمرینهایی برای کمرنگ کردن آنها ارائه میکند. پس از آن تیپهای موجود در آزمون اولیه و زیرگروهها و انواع دیگر تیپهای شخصیتی را توضیح داده و تمرینهایی برای متعادل کردن آنها ارائه میکند. هدف در بخش نخست دستیابی به توازن و هارمونی در فرد است. نویسندهی اصلی کتاب یک رواندرمانگر است که در حوزه مسائل مالی فعالیت میکند ولذا در بخشهای مختلف از میان مراجعین خود سوژههای مختلفی را انتخاب و از آنها در کتاب استفاده کرده است.
بخش دوم در واقع راهنمایی برای زوجها محسوب میشود. ابتدا تفاوتهای زن و مرد تشریح و سپس به سراغ تکنیکهای ارتباطی میرود چرا که این تفاوتها نیستند که در رضایت یا عدم رضایت زوجها اثرگذار هستند بلکه نحوهی برخورد آنها با تفاوتهاست که تأثیرگذار است. از این جهت فصل هشتم برای من جالب توجه بود. در ادامه بر همین مبنا به سراغ راههای رفع تعارضات پیرامون مسائل مالی میرود.
در ادامهی مطلب به برخی نکات پیرامون کتاب خواهم پرداخت.
******
مشخصات کتاب من: ترجمه محمدباقر غروی نخجوانی، نشر یزدا، چاپ اول 1401، تیراژ 1000 نسخه، 264 صفحه.
پ ن 1: چون کتاب داستانی نبود نتوانستم به سبک قبل نمره بدهم! (نمره در گودریدز 3.77 و در سایت آمازون 3.8 )
پ ن 2: تعدادی موارد ویرایشی و اصلاحی هم یادداشت کردهام که اگر گذر مسئولین مربوطه به اینجا افتاد و عزمی برای اصلاحات داشتند در خدمتشان خواهم بود. اصلاح بعضی از آنها واجب است.
پ ن 3: پیرو بند فوق موارد اصلاحی به یکی از دستاندرکاران موسسه علف خرس ارائه شد. همچنین برای خرید کتاب یا آشنایی با موسسه فوق میتوانید به این آدرس مراجعه فرمایید: اینجا
پ ن 4: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: سینگر تقریباً آخرین نویسندهی بزرگی است که به زبان «ییدیش» مینوشت. این زبان یکی از زیرشاخههای زبانهای ژرمنی محسوب میشود که قرنها زبان مادری و اصلی یهودیان مناطق اروپای مرکزی و شرقی بود. در واقع آثار او عمدتاً ابتدا در روزنامهای که در آن فعالیت داشت به چاپ میرسید. بعداً به زبان انگلیسی ترجمه شدند و البته خودش هم در فرایند ترجمه نقش ایفا میکرد.
مقدمه دوم: سینگر برنده نوبل ادبی سال 1978 است. شناخت نویسندههایی که در دهه هفتاد و هشتاد میلادی شاخص بودند برای ما با تأخیر زیاد حاصل شد. شرایط آن دوران و قطعی ارتباطات و پس از آن هم تنبلی امثال منِ خواننده!
مقدمه سوم: وقتی وبلاگنویسی را شروع کردم سروش پنج ششساله بود و اسمش را به پیروی از نام ویلاگ به شوخی گذاشته بودم سیخِ بدون کباب! دو سه هفتهایست که زندگی دانشجویی را آغاز کرده است. برای یک پدر کمی هراسناک است اما از بهومیل هرابال، نویسنده نامدار چک وام میگیرم که در تنهایی پرهیاهو از هگل وام گرفته بود: تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت راکد و متحجر است، وضع بیتحرک احتضار، و تنها چیزی که جای خوشحالی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال تلاشی مدام است، تلاشی که به واسطهی آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.
******
«هرمان برودر غلتی زد و یک چشمش را گشود. در عالم خواب و بیداری نمیتوانست تشخیص دهد کجاست، در تسیوکیف، یا در اردوی آلمانیها؟ حتی لحظهای خود را مخفی در انبار کاه در لیپسک تصور کرد. این مکانها هرچند گاهی در ذهن او به هم میآمیختند. میدانست در بروکلین است اما صدای فریاد نازیها را میشنید. آنها سرنیزه را در کاه فرو میکردند تا او را خارج کنند و او خود را بیشتر و بیشتر میان کاهها پنهان میکرد...»
راوی، سومشخص معطوف به ذهن شخصیت اصلی داستان است. هرمان مردی میانسال است. یک یهودی که به نظر میرسد از مهلکه نازیها جان سالم به در برده است اما در واقع زخمهای بیشماری در روح و روان او باقی مانده است. تقریباً تمام اعضای خانوادهاش را از دست داده است. حتی یک شاهد عینی او را از نحوه کشته شدن زن و دو فرزند خردسالش باخبر کرده است. خود او سه سال را در یک کاهدانی مخفی بوده و طی این مدت طولانی آب و غذایش توسط دختری روستایی به نام یادویگا، که قبل از این وقایع خدمتکار خانه آنها بوده، تأمین میشده؛ ریسک بزرگی که میتوانست به قیمت جان یادویگا و تمام اعضای خانوادهاش و حتی روستایشان تمام شود. هرمان پس از جنگ با این دختر هموطنِ لهستانی، ازدواج کرده و به آمریکا میآید.
در آمریکا زندگی سخت و پیچیدهای را آغاز کرده است. شغلش نوشتن خطابه و مقاله برای یک خاخام ثروتمند است. در واقع یک نویسندهی پشتِ پرده است. او که ایمانش به خدا متزلزل شده است گاه مقالههایی مینویسد که از موضع یک مؤمن مذهبی نوشته شده است و گاه خطابههایی مینویسد که در آنها نوید دنیایی بهتر و فردایی روشنتر میدهد درحالیکه خودش به هیچوجه چنین اعتقاداتی ندارد. در واقع او هنوز که هنوز است خود و عقاید خود را در کاهدانی مخفی نگاه داشته و به یک زندگی مخفیانه ادامه میدهد. نه تنها خودش از ارتباط با دیگران پرهیز میکند بلکه از یادویگا هم چنین انتظاری دارد. آنطور که از پاراگراف اول و در سراسر متن برمیآید او همواره از برآمدن دوباره نازیها و گروههای مشابه در هراس است و مدام به راههای مخفی کردن خود در شرایط بحرانی فکر میکند.
او که درآمدش به سختی کفاف مخارجش را میدهد، استادِ انتخابهای نادرست است! هر کاری که میکند کلاف زندگی خود را پیچیدهتر میکند. معشوقهای به نام ماشا دارد که با انواع دروغ و دغل، فرصت بودن با او را فراهم میکند و در این میان با شروع داستان اتفاقی رخ میدهد که این زندگی دوگانه را به زندگی سهگانه تبدیل میکند و اقامتش در آمریکا در معرض خطر قرار میگیرد و باید بیش از پیش به پنهانکاری بپردازد. البته این تهدید به نوعی فرصتی برای بهبود وضعیت با خود به همراه دارد اما آیا هرمان با این پیشینه میتواند تصمیم درستی بگیرد؟!
در ادامهی مطلب به برخی نکات پیرامون کتاب خواهم پرداخت.
******
ایزاک بشویس سینگر (1904-1991) در خانوادهای یهودی در روستایی نزدیک به ورشو به دنیا آمد. او در جوانی به نوشتن داستان کوتاه و ترجمه رمانهای معروف به زبان ییدیش روی آورد و در موطنش لهستان تا حدودی شناخته شده بود. او در سال 1935 و با پیشبینی خطراتی که در پیش بود به آمریکا مهاجرت کرد. به کمک برادرش که نویسندهای معروفتر بود در روزنامه دیلی فوروارد که به زبان ییدیش منتشر میشد مشغول به کار شد. او داستانهایش و حتی رمانهایش را نیز به صورت داستان دنبالهدار در همین روزنامه به چاپ میرساند.
از رمانهای معروف این نویسنده میتوان به خانواده موسکات، جادوگر لوبلین، عمارت اربابی اشاره کرد. دشمنان ابتدا به صورت سریالی در سال 1966 در روزنامه فوروارد به چاپ رسید و سپس در سال 1972 به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. فیلمی با همین نام به کارگردانی پل مازورسکی در سال 1989 از این داستان اقتباس شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترحمه احمد پوری، نشر باغ نو، چاپ اول 1393، تیراژ 2000 نسخه، 262 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.5)
پ ن 2: اسم نویسنده در هر سه بخش این ظرفیت را دارد که در فارسی چند حالت املایی متفاوت بگیرد: ایساک و آیزاک و اسحق، باشویس و بشویس، سینگر و زینگر!
پ ن 3: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا). البته یکی دو ماه قبل کتابی در حوزهی روانشناسی مسائل پولی و مالی خوانده بودم که مطلبش هم مدتهاست که آماده است.
ادامه مطلب ...