مقدمه اول: اولین خاطره یا بهتر است بگویم اولین باری که نام ایرلند به گوشم خورد مربوط است به «بابی ساندز» و حدوداً هفت سالگی من... شصت و شش روز اعتصاب غذا و صدرنشینی در اخبار و در انتها هم مرگ. بیست سی سال و شاید هم بیشتر طول کشید تا فهمیدم این قضایا در ایرلند شمالی اتفاق افتاد و پیشزمینههای آن چه بود و خواستههای مشخصی که برای آن اعتصاب غذا رخ داد چه بود و پس از آن چه شد. روندی که در این جزیره نهچندان کوچک از نیمه دوم قرن نوزدهم تا کنون طی شده است به نظرم آموزنده و قابل تأمل است. چند نسل از سیاستمداران و کنشگران برای استقلال این بلاد فعالیت مستمر کردند که به گوشهای از آن در زمان نوشتن پیرامون رمان «رویای سلت» اشاره کردهام. در داستان اول این مجموعه نام دو تن از این سیاستمداران به میان میآید: ویلیام اوبراین (1852-1928) و جان ردموند (1856-1918). هر دوی آنها رویکردی آشتیجویانه و اعتدالی داشتند و خیلی هم مواضع ضد و نقیضی نداشتند: مثلاً یکی چپ باشد و دیگری راست! یا مثلاً یکی موافق حضور سربازان داوطلب ایرلندی به همراه انگلیسیها در جنگ جهانی اول باشد و آن یکی مخالف... خیر! تقریباً هر دو را میتوان سیاستمدارن لیبرال دانست و اصولاً در برخی مقاطع هم در یک مسیر فعالیت کردند اما همانطور که در داستان میبینیم یک جامعهی کوچک که از لحاظ فرهنگی و اقتصادی دارای مشکلاتی است، میتواند پیرامون کوچکترین اختلافات هم به شدت دوقطبی بشود.
مقدمه دوم: ما خاورمیانهایها از قدیم به دنبال تولید مهاجر بودیم! اینجا به دنیا میآمدیم یا به دنیا میآوردیم و بعد میرفتیم یا میفرستادیم که برود! بررسیهای ژنتیکی بر روی بقایای کشف شده از استخوانهای چهار پنج هزار ساله در ایرلند نشان میدهد که این قدیمیترین ساکنانِ کشف شده در ایرلند منشاء خاورمیانهای داشتهاند. چند قرن قبل از میلاد مسیح، اقوام سلتی وارد این جزیره و ساکن شدهاند. از قرن 9 تا 12 وایکینگها و سپس نورمنها بر اینجا حاکم شدهاند. از قرن 12هم انگلیسیها. تلاشهای قرن نوزدهمی (مذاکرات و فعالیتهای مدنی و پارلمانی و...) نهایتاً به آنجا رسید که در سال 1912 دولت لیبرال حاکم پیشنهاداتی برای اعطای خودمختاری به ایرلند ارائه کرد اما طرفداران وضع موجود که عمدتاً پروتستانهای ساکن نواحی شمالی ایرلند بودند تشکلی شبهنظامی تحت عنوان داوطلبان اولستر ایجاد کردند تا مانع این قضیه شوند. در واکنش به این حرکت، ارتش جمهوریخواه ایرلند یا همان شاخه نظامی شینفین به وجود آمد و کلاً ماجرا وارد فاز متفاوتی شد. در داستان سوم از این مجموعه گوشهای از این فاز متفاوت را مشاهده خواهیم کرد.
مقدمه سوم: جمهوری ایرلند یا همان ایرلند جنوبی بعد از جنگ جهانی اول استقلال پیدا کرد و البته راه پر فراز و نشیبی را طی کرد. ویلیام اوبراین با این نوع استقلال که موجب تجزیه ایرلند بشود مخالف بود و به همین خاطر به دنبال جلب رضایت پروتستانهای اولستر بود و شاید بتوان گفت در مقاطعی خیلی به این آرمان نزدیک بود اما به هر حال توفیق نیافت. آرتور گریفیث، بنیانگذار و رهبر شینفین در مورد او و همگنانش چنین سخن میگوید:«وظیفه نسل اوبراین به خوبی و شجاعانه انجام شد، اگر اینطور نبود، کاری که ما در این نسل انجام میدهیم غیرممکن بود.». همهی حرف این مقدمه همین است. در ایرلند شمالی هم بالاخره در قرن بیست و یکم کار به توافق و صلح و خلعسلاح و فعالیت سیاسی منتهی شد. ساده نبود اما بالاخره انجام شد. همین یکی دو سال گذشته بود که شینفین بیشترین میزان کرسیهای پارلمان قسمت شمالی را به دست آورد.
******
این مجموعه داستان کوچک شامل چهار داستان با این عناوین است: «نوازندهای که به ایرلند خیانت کرد»، «نخستین اعتراف»، «مهمانان ملت» و «داستانی از مو پاسان». هر کدام از این داستانها در قالبِ کتاب در مجموعهای متفاوت به چاپ رسیده است که در عکس بالا این مجموعهها را آوردهام. بعدها (در سال 2011) این چند داستان به عنوان یک انتخاب تحت عنوان مینیکلاسیکهای مدرن در کنار هم قرار گرفته و توسط انتشارات پنگوئن چاپ و این کتاب توسط مترجمان محترم به فارسی ترجمه شده است (تصویر گوشه پایین سمت چپ).
داستان اول به موضوع تأثیر تعصب و سیاست بر امور دیگر میپردازد؛ اینکه بهترین گروه موسیقی شهر و حتی کشور به واسطه همین اختلافات سیاسی، سرنوشت غمباری پیدا میکند. داستان دوم به ماجرای نخستین اعتراف (اعتراف به عنوان یکی از مناسک کاتولیکی) یک پسر نوجوان میپردازد و اینکه تصورات و تفسیرهای سختگیرانه و کجومعوج چه آثاری دارد و چه نسبتی با واقعیت میتواند داشته باشد. داستان سوم را میتوان به کشمکش انسانیت و عمل به وظیفه مرتبط دانست و اثر مخربی که وضعیت جنگی و موقعیتی اینچنینی بر ذهن یک انسان میتواند داشته باشد. داستان چهارم یک نمونه از مسیرهای متفاوتی است که دو دوست، از کودکی تا میانسالی، طی میکنند و گاه با عقایدی کاملاً متفاوت با یکدیگر مواجه میشوند و این خودِ زندگی است.
در ادامه مطلب مختصری به این داستانها خواهم پرداخت.
داستان اول را به صورت صوتی میتوانید از اینجا بشنوید: پاره اول، پاره دوم.
******
مایکل فرانسیس او داناوان با نام ادبیِ فرانک اوکانر (1903-1966) شاعر، نویسنده و مترجم ایرلندی، در شهر کورک در جنوب ایرلند به دنیا آمد (همولایتی ویلیام اوبراین است!)، پدری به شدت الکلی و مادری زحمتکش و معلم ادبیاتی معرکه دست به دست هم دادند و... چه ترکیب آشنایی! یاد فرانک مک کورت و اجاق سرد آنجلا یا خاکستر آنجلا و چند کتاب دیگر افتادم... او با نقدنویسی در یک نشریه ایرلندی کار نویسندگی را آغاز کرد. در دهه 1930 به کتابداری و تدریس زبان و کارگردانی تئاتر پرداخت. نخستین مجموعه داستان او در سال 1931 با عنوان «مهمانان ملت» به چاپ رسید. او جمهوریخواه بود و در ابتدای جوانی جنگ و زندان را هم تجربه کرده و این از موضوعات مورد علاقه او بود. در سال 1950 به آمریکا رفت و به تدریس مشغول شد. بسیاری از داستانهای او در این یک دهه سکونت در آمریکا در نشریه نیویورکر به چاپ رسید. در سال 1961 در حین تدریس در دانشگاه استنفورد دچار سکته مغزی شد و چند سال بعد در ایرلند بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت. از او 2 رمان و ترجمه بیش از 120 شعر از ایرلندی به انگلیسی، زندگینامه مایکل کولینز، چند نمایشنامه و البته بیش از 150 داستان کوتاه به جا مانده است که عمده شهرت او به واسطه همین داستانهای کوتاه است که در قالب چند مجموعه پس از مرگش به مرور به چاپ رسیدند. از سال 2005 هم یکی از مهمترین جایزههای مربوط به داستان کوتاه با نام او در زادگاهش به بهترین مجموعه داستان کوتاهِ منتشر شده به زبان انگلیسی از سراسر دنیا اعطا میشود.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه محمد قصاع، انتشارات قدیانی، چاپ اول 1392، تیراژ 1100 نسخه، 110 صفحه در قطع جیبی.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.86 نمره در آمازون 3.9)
پ ن 2: مجموعه کوچکی بود و متمایل شدم داستانهای بیشتری از این نویسنده بخوانم. ترجمه دیگری از این کتاب موجود است که حاوی سه داستان میباشد و در واقع کوچکتر هم شده است!
پ ن 3: مطلب بعدی درخصوص رمان «آفتابپرستها» اثر ژوزه ادوآردو آگوآلوسا خواهد بود. پس از آن «چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟» از یوسا و سپس شماره صفر از اومبرتو اکو.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: بزرگترین اهرام جهان در مصر نیستند بلکه در «ایالات متحده مکزیک» قرار دارند؛ کشوری که بیشتر با دیوارِ ترامپ و ذرت مکزیکی و آن کلاههای لبهدار حصیری میشناسیم که در واقع زادگاه قدیمیترین و پیشرفتهترین تمدنهای قاره آمریکا به حساب میآید: مایاها و آزتکها. سرزمینی خوفناک و رازآلود. خوفناک از این جهت که همین چند سال قبل در یکی از کاوشهای باستانشناسی برجی کشف شد که با استفاده از 6000 جمجمه ساخته شده و متعلق بود به دوران اوج قدرت آزتکها، کمی قبل از ورود اسپانیاییها. رازآلود از آن جهت که هنوز هم معلوم نیست چرا مایاها به یکباره تمدن و شهرهای عظیم خود را رها کرده و به کوهستانها پناه بردند. بههرحال هرنان کورتس در اوایل قرن شانزدهم وارد آنجا شد و هر چه بود و نبود را برانداخت و این مناطق مستعمره اسپانیا شد و نهایتاً پس از سه قرن به عنوان پُرجمعیتترین کشور اسپانیاییزبان به استقلال رسید. مکان وقوع داستان در مکزیک است؛ در شهر کواوهناهواک (در حال حاضر کوئرناواکا) مرکز ایالت مورلوس (زادگاه امیلیانو زاپاتا) با آب و هوایی معتدل و چشماندازهای زیبا از جنگل و دو کوه آتشفشان، جایی که کاخ هرنان کورتس به عنوان یک مقصد توریستی میزبان گردشگران است.
مقدمه دوم: روز مردگان یکی از مهمترین مناسبتهای مکزیکی است. در باورهای سنتی، مردگان در این روز به دنیا بازمیگردند تا به خانواده و دوستان خود سر بزنند ولذا بازماندگانِ آنها در این ایام سعی میکنند شرایط را به بهترین نحو برای متوفای مورد نظر مهیا کنند. خانه را تمیز میکنند، گل و شیرینی و عکسهای خاطرهانگیز از متوفا روی میز قرار میدهند، غذای مورد علاقهی او را میپزند، مزار را غرق گل میکنند و شمع روشن میکنند و دعا میخوانند و گاهی حتی مسیر بازگشت را هم با گل علامتگذاری میکنند! خلاصه اینکه دو سه روز منتهی به دوم نوامبر هر سال، در مکزیک جشن روز مردگان برپاست و در برخی نقاط بسیار پرشور و باشکوه هم برگزار میشود. فلسفه آن هم احترام به درگذشتگان و البته احترام به ایزدبانوی مرگ است! وقایعِ این داستان همه در روز مردگان رخ میدهد.
مقدمه سوم: در اساطیر یونانی اورفئوس فردی است که در نواختن چنگ مهارتی افسانهای داشته است بهنحوی که حیوانات و جمادات هم شیفتهی موسیقی او میشدند. همسرش اوریدیس در اثر نیشِ مار از دنیا رفت و او مدتی آواره کوه و دشت و بیابان شد تا نهایتاً تصمیم گرفت به دنیای مردگان برود و هر طور شده محبوبش را بازگرداند. او در این سفر به واسطهی موسیقی و نوای سحرانگیزش توانست نظر مثبت فرمانروا و ملکهی دنیای مردگان را جلب کند و آنها رضایت دادند... به این شرط که همسرش از پشت او روانه گردد و اورفئوس در طول مسیر هیچگاه به عقب نگاه نکند. آنها روانه دنیای زندگان شدند اما نزدیکیهای دروازه، اورفئوس دچار تردید شد و نیمنگاهی به پشت سر انداخت تا از آمدن اوریدیس اطمینان حاصل کند و در نتیجه شد آنچه شد!
******
«جئوفری فیرمین» کنسول دولت بریتانیا در کواوهناهواک است. در زمان وقوع حوادثِ داستان، رابطه بریتانیا و مکزیک قطع شده و به نوعی میتوان او را کنسول سابق خطاب کرد. فصل ابتدایی در روز مردگانِ سال 1939 روایت میشود؛ یک فیلمساز که از دوستان قدیمِ جئوفری به شمار میآید به همراه دکتری که سابقه آشنایی با کنسول را دارد، به اقتضای این روزِ خاص، یادی از این رفیقِ سفر کردهی خود میکنند. فصل دوم تا آخر، که فصل دوازدهم باشد، در روزِ مردگانِ سال 1938 روایت میشود. در ابتدایِ این روز، جئوفری در میخانهای مشغول نوشیدن است و ناگهان همسرِ سابقِ او «ایوون» که چند ماه قبل از کنسول جدا شده، از راه میرسد. این دو بدون شک عاشقانه یکدیگر را دوست دارند اما مشکلاتی باعث جدایی آنها شده است که یکی از آنها و شاید بنیادیترینِ آنها، اعتیاد مفرط جئوفری به الکل است. ایوون در دوران جدایی نامههای متعددی برای جف فرستاده که هیچکدام جوابی دریافت نکرده است هرچند فیرمین هم در طول این جدایی، چه در حال مستی و چه در هوشیاری، همواره در آرزوی بازگشت همسرش است. ایو نگران از اوضاع و احوال بالاخره از آمریکا راه افتاده و به شهر کواوهناهواک بازمیگردد. این مواجهه و اندک اتفاقاتی که در چند ساعتِ بعدی رخ میدهد و نهایتاً پایان تراژیک آن، کلِ خط داستانی را تشکیل میدهد. داستان مردی که فرصتی دوباره پیدا میکند اما با تردیدها و توهمات و نوعی خودویرانگری، همهچیز را از دست میدهد. این طرح و خط داستانی بسیار ساده است اما خواندن کتاب اینگونه نیست!
از مقایسه زمان آخرین کتابی که در موردش نوشتم تا حال حاضر و البته اشاراتی که در این میان داشتم، واضح است که برای خواندن این کتاب و حتی دوبارهخوانی آن دچار چالش و سختی شدهام (لازم نیست بروید تاریخ انتشار مطلب باباگوریو را کنترل کنید!) اواخر بهمن بود و چهل روز گذشته است. به صراحت عرض میکنم که «زیر کوه آتشفشان» کتاب سختی است. سختخوان است. یکی از دلایل آن میتواند شعرگونگی نثر و سبک روایت آن باشد. بههرحال نویسنده دستی در شعر داشته است و شخصیت اصلی داستان هم این دلبستگی را به شعر دارد. ایشان هر دو نسبت به الکل هم دلبستگی بالایی داشتهاند ولذا ذهنشان یا تیز و فرز است (در تداعی معانی) و یا میزبان صداهای پراکنده و سرگردان! و ترکیب اینها در سبک روایت طبعاً کار را برای خواندن مشکل میکند. این سختی در نسخه اصلی هم مشهود است چه برسد به ترجمهی آن! متنی که بیشمار عبارت و اصطلاح به زبانهای اسپانیولی و لاتین و غیره دارد و چه بسیار اشارات به اشعار شاعران و متون مقدس و نامقدس. مترجم زحمت زیادی کشیده تا این شاعرانگی و البته سختخوانی آن حفظ شود. مثلاً با رجوع به راهنماها و حلالمسائلهایی که پیرامون این کتاب منتشر شده، حدود چهل صفحه یادداشت و پانوشت و تعلیقات در انتهای کتاب آورده است که شما میتوانید بطور میانگین هر سه صفحه یکبار به آنجا مراجعه کنید و این به غیر از مقدمه و مؤخرهایست که آورده است. همه اینها برای کمک آورده شده اما چیزی از سختخوانی کتاب کم نمیکند، اگر اضافه نکند. در ادامه مطلب به این موضوع هم خواهم پرداخت.
******
مالکوم لوری (1909 – 1957) نویسنده و شاعر بریتانیایی، در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. از چهاردهسالگی نوشیدن الکل را آغاز کرد! در پانزدهسالگی قهرمان گلف شد و در هجدهسالگی به عنوان خدمه یک کشتی باری به دریا رفت. لوری پس از بازگشت به تحصیل ادامه داد اما نه چندان جدی، و بیشتر به نویسندگی پرداخت و اولین رمانش را در سال 1933 منتشر کرد. یک سال بعد در فرانسه ازدواج کرد و دو سال بعد مدتی به علت اختلالات ناشی از مصرف بیرویه الکل در یک بیمارستان روانی در آمریکا بستری شد. پس از آن به همراه همسرش به مکزیک رفت و تلاش کرد تا زندگی مشترک را نجات دهد. او در این زمان مشغول نگارش دومین اثرش یعنی همین زیر کوه آتشفشان بود و تمام انرژی و وقت خود را صرف نوشتن و نوشیدن میکرد. نهایتاً همسرش او را در سال 1937رها کرد و لوری نیز سال بعد به علت افراط در نوشیدن از مکزیک اخراج شد و به هزینهی پدر در هتلی در لسآنجلس ساکن شد. او در نوبت دوم با یک هنرپیشه سینما ازدواج کرد و در کانادا اقامت گزید. این کتاب در سال 1947 منتشر شد. او به همراه همسرش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد و البته به نوشیدن ادامه داد. در زمینه نوشتن هم پروژهای تحت عنوان «سفری که هرگز پایان نمییابد»، برای مجموعه آثارش در نظر گرفته بود که زیر کوه آتشفشان در مرکز آن قرار میگرفت. لوری نهایتاً در 47 سالگی به طرز مشکوکی از دنیا رفت و دستنوشتههای نیمهتمام بسیاری از خود به جا گذاشت که پس از مرگش به مرور به چاپ رسیدند.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۸۶، تعداد صفحات ۵۲۰
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.77 نمره در آمازون 3.9)
پ ن 2: جالب است که انعکاس همه تجربیات زندگی نویسنده در این داستان قابل مشاهده است.
پ ن 3: باید اعتراف کنم زمانی که در مورد کتاب مینوشتم و فکر میکردم بیشتر از زمانی که کتاب را میخواندم لذت بردم و نمرهای بالاتر از این که این بالا ثبت شد، دادم. برای بار آخر میگویم که کتاب سختخوانی بود!
پ ن 4: مشغول خواندن رمان «آفتابپرستها» اثر ژوزه ادوآردو آگوآلوسا هستم. اما مطلب بعدی مربوط به مجموعه داستان کوتاه کوچکی است از فرانک اوکانر با عنوان «نوازندهای که به ایرلند خیانت کرد» که چند روز قبل آن را خواندم.
ادامه مطلب ...
انگار یک قرن پیش بود که نزدیکای تغییر و تحویل سال، بهاریه میخواندیم و مینوشتیم. برای برخی شمارههای نوروزی مجلات تا همین سه دهه قبل... سه دهه!!!... برای تلفظِ «سه دهه» ناخودآگاه سه تا چین عمیق روی پیشانی آدم نقش میبندد... اصلاً دست و پا زدن برای تهیه آن ویژهنامهها را بیخیال! الان دیگر برای خیلیها قابل فهم نیست کسی برای خرید یک روزنامه یا مجله به ده پانزده کیوسک روزنامهفروشی سر بزند؛ اصلاً مگر روزنامه و مجله را میخرند!؟ اصلاً مگر این کیوسکها مجله و روزنامه هم میفروشند؟!
«یعنی شما برای خوندن چهار تا تیتر این همه به خودتون فشار میآوردید!؟»
«شب عیدی رفته بودین پشت در بیمارستان سینا؟!»
«به غیر از تیترِ اخبار مگر چیز دیگری هم میخوندید؟!»
«اراذل»
«زمان دادید بهشون»
انگار گلوی «اونا» زیر پوتینِ «اینا» به خِرخِر کردن افتاده بود و ناگهان برگی رو شد و روزنامههایی بر سر نیزه و ما فریب خوردیم. بعد برای اینکه کار طبیعی جلوه کند همان نیزهها حوالهی روزنامهنگاران شد و یک به یک و فلهای... حالم از تئوریهای توطئهاندیشانه به هم میخورد. باورتان میشود هنوز هم کسانی هستند که معتقدند ترور فلان روزنامهنگار ساختگی بوده!؟
«چی شد!؟ تو که اصلاً میخواستی چیز دیگری بنویسی! میخواستی از روضه شب عید بگی و این سالی که گذشت. مگه نمیخواستی یادی از آقای دوربینی بکنی!؟»
این سال نمیگذرد. امیدوارم آنطور که آن سالها گذشتند این سال نگذرد. سالها همینطوری و روی کاغذ و به راحتی نمیگذرند که پس از گذشتن زمان، کوتاه یا دراز، زیرش بزنند و با چند تا کلمه آن را هوا کنند. زیر قدمهای هر سال چه استخوانها که خُرد نشده.
...
آقای دوربینی یک مرد میانسالِ بیآزاری بود و از این حیث مرا یاد دکتر عابدی کوی میانداخت، با این تفاوت که عاشق دوربین و دیده شدن بود. خوب خودش را در موقعیتِ دوربین قرار میداد! نمیدانم هنوز هم هست یا بازنشسته شده... برای دیده شدن، اسلحه و باتوم نمیکشید یا اینکه موی یک زن را چنگ و به افتادهای لگد بزند یا روشهای دیگر برای دیده شدن...
اینا همش روضه است. کافیه فقط اخبار امسال را یک مرور گذرا بکنیم. منتها نه برای گریه کردن. برای درس گرفتن.
امسال برای خودش قرنی بود. «درسِ این قرن» را باید گرفت. یادش بهخیر چه کتاب کمحجم و خوشدستی بود. آینده، باز بود. به نظرم هنوز هم باز است.
...............
پ ن 1: خوانش دور دوم زیر کوه آتشفشان را شروع کردم. البته که در نوبت دوم سادهتر است و آن دستاندازها و ... و... مانع از پیشروی مطالعه نمیشود. علاوه بر این، بالاخره دکتر چشم رفتم و عینکی شدم و باید اعتراف کنم که کلمات خیلی واضحتر شدند!
مقدمه اول: شاید شما هم در برخی سفرها تجربه کرده باشید؛ اینکه از روی نقشهها و راهنماها چند نقطه را مشخص کنید و عازم شوید. آنهایی که داخل شهر هستند و یا کنار جاده و در دسترس، مد نظرم نیست. منظورم دقیقاً آنهایی است که دور از خطوط اصلی هستند. من آنها را به سه گروه عمده تقسیم میکنم. برخی از این جادههای فرعی از ابتدا جالب توجه هستند و هرچهقدر هم سختتر یا طولانیتر از آنچه که برنامهریزی کرده یا در نظر داشتهایم، باشند، باز هم ملالی نیست و ما ادامه میدهیم. مسیر در اینگونه موارد بهواقع بخشی از مقصد است. در گروه دوم با جادههایی طرف هستیم که یا ابتدایش سخت است و کمکم آسان میشود و یا ابتدایش ساده است و کمکم سخت میشود اما در هر صورت سختیاش چندان لذتبخش نیست و این جذابیتِ موردِ انتظار در مقصد است که ما را به ادامه مسیر ترغیب میکند. در این موارد وقتی به مقصد میرسیم و چرتکه میاندازیم، اگر کفهی ترازو به سمت رضایت چربش کند آنگاه با یادآوری سختیهای مسیر، از آن به عنوان لحظات لذتبخش یاد میکنیم. گروه سوم آنهایی هستند که در مقصد با چیزی که انتظارش را داشتیم روبرو نمیشویم؛ یا اساساً چیزی نیست، یا چیزکِ ناچیزی از آن چیزِ مورد نظر باقی مانده است! و امان از وقتی که مسیر این گروه سخت و صعبالعبور هم باشد. غرض اینکه در حال خواندن کتابی هستم بسیار سختخوان... به زمین و زمان بد و بیراه میگویم و به سختی ادامه میدهم... شما دعا کنید این سفر از آن گروهِ سومیها نباشد!
مقدمه دوم: چند روز پیش تعدادی از دوستان بازنشسته شدند و رفتند. خیلی از آنها جوانتر از من بودند! از چند سال پیش به این طرف حس یک زندانی را دارم که با چوبخط کشیدن در انتظار روز آزادی خود است، با این تفاوت که ماندن در این زندان دست خودمان است اما به هزار و یک دلیلِ درست و نادرست، ماندن را انتخاب میکنیم! ترسناکیِ دنیای جدید و تناقضی که انسان گرفتار آن است همین است! به مسئول مربوطه مراجعه کردم. پرونده را بالا و پایین کرد هیچ راهی ندارد و باید مدتی دیگر دوام بیاورم!
مقدمه سوم: خدا رحمت کند سعیدی سیرجانی را... یکی از مقالاتش گاه و بیگاه به یادم میآید و هر بار از آن تمثیل ماندگار و کاربرد مکررش متعجب میشوم. «مشتی غلوم لعنتی» را عرض میکنم... این مقاله را در ایام سربازی در کتاب «در آستین مرقع» خواندم. ایشان ابتدا خاطرهای از دوران کودکیِ خود در سیرجان تعریف و شخصیت مشتیغلوم را به ما معرفی میکند: فردی شیرینعقل که در هنگام راه افتادن دستههای عزاداری جلوی دسته راه میرفته و بر اشقیا لعنت میفرستاده و جمعیت در پاسخ، «بیش باد» میگفتند. مرحوم سعیدی در ادامه به اولین مواجهه خود در حسینیه شهر با مشتیغلوم میپردازد و اینکه وقتی شورِ جمعیت از یک میزانی بالاتر میرفت مشتیغلوم به جای لعنت بر یزید و ابنزیاد و... شروع میکرد به دادن فحشهای خاردار به جمعیت، اما جماعت بهشورآمده بدون آنکه متوجه باشند با هیجان پاسخ میدادند که بیش باد! نویسنده با نقل این خاطره به تریبونها و سخنرانیهای آن زمان (تا جایی که یادمه تاریخ نگارش مقاله 58 یا 59 بود) اشاره و میگوید که سخنان و وعدههایی که سخنرانان میدهند کمتر از آن شعارهای مشتیغلوم نیست اما جمعیت با اشتیاق و شور آنها را تأیید میکنند. واقعاً خدا رحمتش کند... طوری مسئله را بیان کرده است که همیشه به یاد من میماند و روند حوادث بهگونهایست که مدام تازه میشود!
مقدمه چهارم: یادمه که میگفتند دعا کن گذرت به دادگاه و بیمارستان نیافتد... وجوه مشترک این دو کمابیش بدون تجربه و یا با تجربه، برای ما قابل درک است اما اخیراً یک وجه مشترک جدیدی بر من مکشوف شده است: در این دو مکان هیچ مسئلهای کامل حل نمیشود! در دومی گاهی اتفاقات مثبتی رخ میدهد اما بدنِ انسان بهگونهایست که فیالواقع ما را به مرور به جایی میرساند که حس میکنیم مسائل حل نمیشوند. اما در اولی به جرئت و به تجربه میگویم هیچ مسئلهای حل نمیشود. من از این بابت حسابی غمگینم. از دویست سال قبل به این طرف نبود عدالتخانه واقعاً معضل بزرگی بوده است. دوباره یاد فیلم آرژانتین 1985 افتادم و حسرت خوردم.
مقدمه پنجم: در پیچ و خم تاریخ معمولاً فرصتهایی برای یادگیری جمعی پدید میآید و خوشا به حال آنان که میآموزند و خود را از دایرههای تکرار خلاص میکنند و بدا به حال آنان که نمیآموزند... آنان محکوم به تکرار و تکرار و تکرار هستند. و نفرین ابدی بر آنانکه در مقاطع حساسی که فرصت بالا پدید میآید برای یازده ثانیه یا یازده دقیقه لذت بیشتر از قدرت (یا قدرت احتمالی)، بساط یادگیری را فرو میکوبند و در هم میپیچانند.
...............
پ ن 1: خوانش اول زیر کوه آتشفشان احتمالاً تا دو سه روز دیگر به پایان میرسد و... نمیدانم نوشتن مطلبش به این طرف سال میرسد یا نه... حتی نمیدانم جرئت هممسیر شدن دوباره با آن را دارم یا ندارم! اگر دوباره نخوانم چه بنویسم در موردش!؟ خلاصه اینکه معلوم نیست آخرین پست امسال را به خودش اختصاص میدهد یا خیر... حالا من هرچی از سختخوان بودن کتاب بگویم باز عدهای بیشتر کنجکاو میشوند و احتمالاً بیشتر فحش میخورم!
یکی دو ساعت از نیمهشب گذشته بود و با صدایی در حدِ بالزدن پروانه از خواب بیدار شدم. پاورچین پاورچین از اتاقم خارج شدم. چراغها خاموش بود اما نورافکنهای ایستگاهِ مترو تاحدودی فضای داخل خانه را روشن کرده بود. غریبهای از اتاق پسرم خارج شد و سعی داشت آرام درِ اتاق را ببندد. قد و قوارهای متوسط با موهای بلند و صافی که از تهیگاه پایینتر آمده بود. رایحهی خاصی در فضا پیچیده بود که از بدو ورود به سالن ذهنم را مشغول کرده بود و درست هنگامی که مچِ آن دختر را گرفتم ناغافل اسم یک نویسنده ایتالیایی که چندان هم مورد توجهم نیست به ذهنم آمد: استفانو بنی! و بلافاصله نام کتابی که از او خوانده بودم. البته فرصت نشد در همان لحظه به چرایی این یادآوری پی ببرم.
وقتی مچش را گرفتم یک لحظه از جا پرید اما جیغ نکشید و رو به من چرخید و خیلی زود با لبخندی نشان داد بر اوضاع مسلط است. به محض اینکه صورتش را دیدم، این من بودم که حسابی جا خوردم. خودِ خودش بود! همان صورت و همان چشم و ابرو و لازم نبود حرف بزند تا بگویم همان صدا. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم.
گفتم: من رو به جا میارید خانم؟!
گفت: گرچه گذشت چند دهه تغییرات زیادی در شما به وجود آورده ولی من همه بچههایی رو که دیدم به خوبی میتونم تشخیص بدم.
گفتم: آرزوی من رو چی؟! اون رو هم به یاد میارید؟!
گفت: ما فرشتههای مهربون حافظههای دقیقی داریم. یادمه آرزو کردی که میلیونر بشی!
گفتم: پس چی شد؟!
گفت: قول دادم که تا چهل سال بعد میلیونر میشی. الانم اگه خوب حساب و کتاب کنی میبینی که چند سال زودتر از موعد میلیونر شدی و حتی داری میلیاردر هم میشی!
با عصبانیت گفتم: خانوم محترم این یه کلاهبرداریه! این اونی نبود که من آرزو کردم.
چیزهای دیگری هم گفتم از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ و... اما او به آرامی دستش را خلاص کرد و به سمت درِ خروجی رفت. بعد رو به من کرد و با شیطنت خاصی گفت: «دلخوش به این مقدار نباشید!»