معمولاً در مجموعههای داستان کوتاه ایرانی یا ترجمه شده به فارسی رسم بر این است که اسم یکی از داستانها بر جلد کتاب و مجموعه نقش میبندد به عنوان مثال: آشفته حالان بیداربخت از مرحوم غلامحسین ساعدی، آذر ماه آخر پاییز از ابراهیم گلستان و... البته مواردی هستند که عنوان مجموعه را مستقل انتخاب میکنند و اتفاقاً این عنوان مستقل همانند نخ تسبیح، داستانهای مجموعه را به هم وصل میکند همانند: یوزپلنگانی که با من دویدهاند از مرحوم بیژن نجدی، آویشن قشنگ نیست از حامد اسماعیلیون و... اما به طور غریزی دستاندرکاران حوزه نشر دوست دارند نام یکی از داستانهای مجموعه را (که البته واجد شرایط باشد!) برای عنوان کتاب انتخاب کنند، نمونهٔ منحصر به فردی که در این زمینه برای تائید مدعایم میآورم مجموعه «نُه داستان» سلینجر است که در ایران با عنوان دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم به چاپ رسیده است و فیالواقع چون عنوان اصلی و عناوین داستانها هیچکدام باب میل نبوده است، اسم یکی از داستانها را تغییر داده و یک عنوان «شاخ!» برای آن در نظر گرفته و این عنوان را بر روی جلد نشاندهاند.
با این مقدمه برویم به سراغ این مجموعه، که از مجموعههای تحسینشده در ابتدای دههی حاضر است. با رویکرد انتخاب عناوین یکی از داستانها برای مجموعه به نظر میرسد علیرغم وجود اسامی هوشمندانه و جذاب (داریوش خیس، نصفِ تنورِ محسن، لیلاج بیاوغلو، تولد رضا دلدار نیک و...) هیچکدام آن مختصات لازم برای نشستن بر روی جلد را نداشتهاند به غیر از همین عنوانی که انتخاب شده که از قضا کوتاهترین و شاید سادهترین داستان مجموعه است. عنوان من ژانت نیستم، علاوه بر جذابیتهای ظاهری و آن اِلمانهایی که ناشران دوستدارند، ابتدا به ساکن مخاطب را با مسئله هویت مواجه میکند... قضیهای که میتواند نقش نخ تسبیح را برای این مجموعه بازی کند.
این مجموعه داستان کوتاه شامل هفت داستان است که مطابق شواهد و قراین همگی توسط یک راوی اول شخص مشترک روایت میشود به همین سبب میتوان اشتراکاتی در آنها یافت و به نوعی آنها را به یکدیگر مرتبط کرد.
من چه کسی هستم!
من و شما به فراخور موقعیت، خودمان را با هویتهای مختلفی معرفی میکنیم؛ گاهی در قالب محل تولد (من تهرانی هستم، من رشتی هستم و ...)، گاهی در قالب محل تحصیل، گاهی در قالب تیم مورد علاقه، گاهی در قالب شغل، گاهی در قالب نقشمان در خانواده، گاهی در قالب انتساب خودمان به یک نام خانوادگی دارای اعتبار و هویتهایی از این دست. ما در واقع با قرار دادن خودمان در این قالبها و گروهها و بیان مؤلفههایی از این دست خودمان را تعریف میکنیم... تعریفی که یکی از کارکردهای آن تمایز خود از دیگری است.
سوال «من کیام؟» در داستان «داریوش خیس» از آن سوالات ازلی ابدی است که در پاسخ، ما تلاش میکنیم به کمک شباهتها و تفاوتهای خودمان با دیگران، تصویری از خودمان ارائه دهیم. طبعاً در این تصویر فقط خودمان نیستیم که نقش داریم. حال اگر به هر دلیلی نتوانیم پاسخ رضایتبخشی به این سوال پیدا و ارائه کنیم باصطلاح دچار بحران هویت میشویم که از تبعات آن ناامیدی و افسردگی است.
اریک اریکسون روان شناس آلمانی- آمریکایی، اسکاندیناویایی الاصل! که به واسطه ابداع و کاربرد اصطلاح بحران هویت معروف است در این خصوص چنین میگوید: «فردی که قادر به یافتن ارزش های مثبت پایدار در فرهنگ، مذهب یا ایدئولوژی خود نیست، ایدهآلهایش به هم میریزد. چنین فردی که از فروپاشی هویت رنج میبرد، نه میتواند ارزش های گذشته خود را ارزیابی کند و نه صاحب ارزشهایی میشود که به کمک آنها بتواند آزادانه برای آینده برنامه ریزی نماید.»
در ادامه مطلب سعی میکنم این مقدمه را به داستانها بچسبانم و خیلی مختصر در مورد آنها بنویسم. اما همینجا یاد یک لطیفه واقعی یا نمیدانم واقعیت لطیف افتادم! چند دهه قبل فرد یا افرادی مدعی شده بودند که اگر رادیو تلویزیون به مدت 24 ساعت در اختیارشان باشد تمام مشکلات هویتی را رفع و رجوع خواهند کرد و... به این لطیفهها نباید خندید... مشکل در ادعای فرد یا برخی از افراد نیست، جلوی ادعای افراد را نمی توان گرفت... مشکل در قبول این ادعاها توسط جمع است.
*****
محمد طلوعی متولد ۲۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ در رشت است (با این وصف در ایام تولد ایشان هم هستیم و به ایشان تبریک میگویم). اولین مجموعه شعر خود را با عنوان خاطرات بندباز در ۱۳۸۲ منتشر کرد. نخستین رمان او، قربانی باد موافق در سال ۱۳۸۶ منتشر و برندهٔ پنجمین جایزه ادبی «واو» یا رمان متفاوت سال گردید. در اسفند ۱۳۹۱ نیز مجموعه داستان «من ژانت نیستم» برندهٔ دوازدهمین جایزه ادبی گلشیری شد. از دیگر آثار او میتوان به تربیتهای پدر، آناتومی افسردگی و هفت گنبد اشاره کرد.
مشخصات کتاب من: نشر افق، چاپ سوم 1393، تیراژ 1500 نسخه، 96 صفحه
پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.6 از 5 است. گروهB (در گودریدز 3.2).
پ ن 2: حُسن انتخابات کتاب این بود که لااقل نظم مطالب را حفظ میکرد و از تنبلی و سکون من جلوگیری میکرد!
پ ن 3: به نظرم طرح روی جلد این کتاب با نثر جزئینگر نویسنده انطباق ندارد. به نظر دوستانی که کتاب را خواندهاند این طرح چطور است؟
من معراج میکنم پس آیا من راوی هستم!؟
خواندن این مجموعه خوشفرم بهانهای شد که نکتهای که روی دلم مانده است بگویم:
نویسندگان معمولاً از تجربههای شخصی خود مینویسند؛ تجربههای پیامبرانه که در آن به معراجی میروند و پس از بازگشت روایتی از آن را برای خوانندگان خود ارائه میکنند. بدون شک هر خوانندهای نمیتواند با خواندن روایت به همان ارتفاعی برود که نویسنده رفته است... در مورد پیامبران هم این نسبت برقرار است و معمولاً قلیلی از پیروان به چنان تجربههایی نزدیک میشوند و اکثریت قریب به اتفاق پیروان، روایتها را میخوانند و مناسک را انجام میدهند بدون آنکه خودشان و ناظر بیرونی بتواند تغییری در آنها را رصد نماید! اگر بین پیامبر و نویسنده یکی از شباهتهای بزرگ این باشد که هر دو به دنیایی دیگر عروج میکنند و بازمیگردند میتوان یکی از تفاوتهای بزرگ بین نویسنده و پیامبر را در نحوه بیان این تجربه و این سفر دانست.
امروز نمیدانم چرا به جادههای خاکی میزنم! در ادامه این مثال و قیاس میخواستم به جایی برسم که بگویم تکنیکی بودن شرط لازم است و بدون فرم صحیح بهتر است برای به معراج رفتن تلاش نکنیم (عکس قضیه البته داستان دیگریست: اگر نمیتوانیم به معراج برویم برای فراگیری تکنیک تلاش نکنیم!). از این زاویه این مجموعه یکی از تکنیکیترین مجموعه داستان کوتاههای ایرانی است که خواندهام. طبعاً مورد پسند خواننده بودن بهکل امر دیگری است.
......................................
پروانه: راوی که نامش طلوعی است حدود سه سال است که با نشانکردهاش مژده، ارتباط دارد. مژده هر روز او را کنترل و ترغیب میکند که برای کار (پیدا کردن شاگرد و کارآموز برای نواختن تار) اقدام کند اما راوی تن به این کارها نمیدهد؛ او فقط روزهای چهارشنبه سر وقت بلند میشود و با شور و حال برای همنوازی به خانه فردی به نام ابوترابی که پیرمرد هفتاد هشتاد سالهایست میرود و سه ساعتی با تارِ معرکهٔ او مینوازد و حقالزحمهای دریافت میکند. این شور و حال البته موجب کنجکاوی مژده میشود و او را تعقیب میکند و...
به نظر میرسد میتوان عدم وجود طرح و برنامه برای آینده در ذهن راوی را به بحران هویت او ارتباط داد... اگر مشاور و روانشناس باشید که خیلی راحت!... اما برای من به عنوان خواننده نکته قابل تامل جایی است که راوی احساس میکند که مژده از حالت انفعال سابق (که میتوان او را به روشهایی که در داستان هم بیان میشود پیچاند!) خارج میشود و باصطلاح در حال خروج از پیله خود است؛ وجه تسمیه داستان همین است. نکته جالبش هم این است که راوی تاب تحمل این موضوع را ندارد و همان مژدهای که صرفاً غرغر بکند و... را بیشتر میپسندد.
داریوشِ خیس: راوی زیر طاقی کتابخانه ملی رشت ایستاده است و به دختری که آن سوی خیابان به ویترین کتابفروشی خیره شده است نگاه میکند. باران میبارد. دختر را پیش از این بارها در جلسات مختلف ادبی دیده است و شعرهای عاشقانه او را که چندان قابل تعریف نیستند شنیده است. اما دختر «آنی» دارد که مخاطب را به تعریف کردن از شعر وامیدارد! و راوی هم به اعتراف خودش چنین مداحیهایی کرده است. در چنین فضایی فردی که به سبب شباهت ظاهری به داریوش تلاش میکند همه رفتار و سکنات او را تقلید کند وارد میشود و... در این داستان ساده و مستقیم مسئله هویت در قالب سوال «من کیام؟» طرح میشود. سؤال فرعی کلیدی در این زمینه این است که آیا آن تصویری که با سماجت مشغول تکرار آن هستیم هویت ماست؟
نکته ریز فرعی پسزمینهای: کارکرد سپیدرود و استقلال رشت و ملوان! در کنار پارامترهای هویتی مثل لهجه و...
(لینک به دیگر داستانهای نویسنده در جایی است که راوی از کودکی و قصد پدر و مادرش از مهاجرت به دانمارک میگوید.)
نصفِ تنورِ محسن: راوی سرگذشت پسرخالهاش محسن را برای ما تعریف میکند. در زمان حال روایت، محسن در سالن اپرایی در شهر رُم حضور دارد اما راوی داستان را از شبی شروع میکند که محسن کلافه از اعتیادش در بستر خودش و در حضور راوی گریه میکند. محسن یک زمانی گندهلات محل بوده است اما بعد از اعتیادش به شیشه حسابی از تک و تا افتاده است... اما طبق یک نقشه پیچیده و عجیب وارد جریانی میشود و سرنوشت او را به رُم میکشاند.
این داستان تنها داستانی است که راوی در آن کمتر حضور مؤثر دارد. البته ظاهراً برای حضور بریده بریدهاش در داستان دستاویز پزشکی دارد که بیان آن برای ما کارکرد هویتی دارد! فیالواقع در کنار مشکلاتی نظیر سنگ کلیه ما میتوانیم راوی را با سندرم کلین لوین که یک بیماری خاص و کمیاب و باکلاس! است از دیگران متمایز کنیم.
(لینک به داستان لیلاج بیاوغلو در جایی که عنوان میکند در فلان زمان داشتم توی ترکیه تخته بازی میکردم. لینک به دیگر داستانها در تار زدن راوی و ...)
تولد رضا دلدار نیک: داستان از وسط مراسم خواستگاری راوی از مژده آغاز میشود و نیاز شدید راوی به دستشویی (به واسطه مشکلات کلیوی راوی که برای من کاملاً آشناست!)... با ورود راوی به دستشویی و بوی مطبوعی که در فضا پیچیده است خاطرات دوری از مراسم جشن تولد یکی از دوستان دبستان به یاد میآید... جایی که راوی با استشمام بوی مطبوع توالت خانه رضا احساس فقیر بودن میکند و خانواده دربدر به دنبال رفع این مشکل هستند... این داستان به خوبی با شرایط مراسم خواستگاری گره میخورد.
این داستان خیلی به آن جملهای که از اریکسون نقل کردم میچسبد. این داستان هم مثل برخی از داستانهای دیگر مجموعه تکنیکی و خوش فرم و خوشساخت است اما من این داستان را بیشتر از بقیه پسندیدم.
(لینک به داستانهای دیگر از طریق مژده و سنگ کلیه و...)
من ژانت نیستم: پدربزرگ راوی در جوانی برای گذراندن دوره خیاطی به پاریس رفته است و آنجا عاشق دختری به نام ژانت شده است، عشقی که البته به سرانجام نرسیده است اما یادگاریهای آن به رؤیت راوی رسیده است. راوی دختری را در خیابان میبیند که او را به یاد ژانت میاندازد و دنبال او راه میافتد و...
(لینک به داستانهای دیگر از طریق پدربزرگ و خاطرات کودکی و...)
لیلاج بیاوغلو: راوی به ترکیه سفر کرده است و در آنجا مهمان کسی(بوراک) است که قرار است تابستان به ایران بیاید و مهمان راوی شود. بوراک بعد از دیدن مهارت راوی در بازی تختهنرد، برای او حریفانی به خانه میآورد و به سبک اجدادش از طریق شرطبندی روی راوی کسب درآمد میکند. راوی کمکم حس میکند در آنجا زندانی شده است و در واقع همینطور هم هست. شرایط جالبی است... اگر ببازد از این زندان خلاص میشود ولی اگر ببازد زندان دیگری در ذهنش شکل میگیرد که اگر میبرد میتوانست زندگی نویی را با پولهای به دست آمده از سر بگیرد و بسازد!...
موقعیت جالبی در این داستان خلق شده است.
(نقش زن همسایه را در پایان داستان بهطور دقیق نگرفتم... نیافتاد برایم... اما در داستان نصف تنور محسن که پیش از این خواندهایم اشاره کوچکی است که نشان میدهد قضیه ختم به خیر شده است...فراراً!)
راه درخشان: راوی ماجرایی را برای ما نقل میکند که دو سال قبل رخ داده است. او در اصفهان یک تاکسی دربستی میگیرد اما در مسیر اتفاقی رخ میدهد که منجر به فرو رفتن یک کارد در سینه راوی میشود!... بله... راوی میمیرد و گذرش به سردخانه و غسالخانه میافتد...
راوی در واقع قدرتش را به رخ خواننده میکشد و به او نشان میدهد که توانایی روایت پس از گذشت دو سال از مرگش را دارد ولذا خواننده میتواند منتظر داستانهای بعدی او باشد!
(کشف باقی لینکهای داستانها با یکدیگر که نشان میدهد راویها یک فرد واحد هستند به عهده خودتان و همچنین رد کردن آن نخ تسبیح از این دو سه داستان آخر!)
(سوال: چرا آرش غیراصلی که مردهشور است از سردخانه تا گورستان همراه جسد است؟ او که به سبب کارش فقط در غسالخانه میباید با راوی روبرو میشد.)
سلام
ی سوال بی ربط داشتم
من ی چرک نویس دارم چند تا جمله توش نوشتم یادم نمیاد از چ کتابیه
میشه اگه شما یادتون میاد ب یاد منم بیارید؟
-اگه بخام میدون جنگ برم اگه فک کنم مفیده حتی حاضر میشم رشته های ماکارونی دور سرم بپیچم یا گردن بندی از پای خرگوش از خودم اویزون کنم
- واقعیت ی توهمه ک خیلی هم سمجه
- ایمان داشته باشید و افسار شتر هم ببندید
سلام
طبعاً هیچکس نمیتواند مدعی شود که خیلی کتاب خوانده است، به اندازهای که بتواند چنین سوالات سختی را جواب بدهد اما گوگل علیه السلام این امکان را فراهم آورده است که...
مورد سوال کتابی به نام «حضور در وضعیت صفر» اثر جو وایتلی میباشد.
جمله آخر که ترجمهای از یک شعر مولاناست: گفت پیغمبر به آواز بلند...با توکل زانوی اشتر ببند.
اسم این مجموعه در ذهنم مانده بود، شاید به همان دلیل عمده ای که ذکر کردی ... این که اینجا عنوان باید قلنبه و مَشتی باشد و برای خواننده جذابیت برانگیز!
اما طرح جلدش که خیلی سرسری و دور از خلاقیت به نظر می رسد.
داستانهایش هم جالب به نظر می رسند، به ویژه که خواندم از تکنیکی ترین مجموعه های فارسی در این سالهاست
...............
آن بخش "من معراج می کنم پس راوی هستم؟" به نظرم خیلی جالب بود، اما نمی دانم چرا یکدفعه تمام شد ... تازه موضوع داشت جالب می شد که بی پایان ماند. به نظرم میشود بیشتر به آن پرداخت، به ویژه در مورد آثار معاصر فارسی
سلام
بله اسمی است که به یاد میماند. اسمی که به یاد بماند برای خواننده چیز خوبی است...
من نگفتم تکنیکیترین در این سالها بلکه گفتم در میان آثاری که من خواندهام از تکنیکیترینهاست.
طرح روی جلد مرا به چیز خاصی هدایت نکرد حالا شاید دوستان دیگری که الان یا سالها بعد این صفحه را میخوانند نکات جالبی را در این خصوص گوشزد کنند.
......
والللا اون بخش را داشتم ادامه می دادم اما یهویی دیدم بهتر است در یک مطلب مستقل ادامه بدهم این قضیه را... چون همینجوری ممکن بود برای برخی از مخاطبین سوءتفاهم ایجاد کند...
یاد قدیمها به خیر که کلی وقت داشتم برای نوشتن
سلام میله عزیز
واقعا در مجموعه داستان های کوتاه غیر فارسی عنوان کتاب، از بین داستان ها انتخاب نمیشه؟ تا بحال دقت نکرده بودم!
مرسی بابت این معرفی، برای کسانی که مثل من خواننده آثار فارسی نیستند تشویق کننده است که به این سمت هم نگاهی بیندازند.
راستی این کتاب رو از نمایشگاه خریدید؟ من کنجکاوم کسی کتاب خانم فیروزه گلسرخی را هم بخواند و نظر بدهد. من بلاگشان را می خوانم و خیلی دوست دارم.
سلام بر شما
چرا اتفاقاً آنجا هم هر دو رویکرد وجود دارد.
منتها به نظرم رسید اینجا آن رویکرد اول بیشتر دیده میشود. از طرف دیگر اینجا عنوان روی جلد میبایست جور بخشهای دیگر را هم به دوش بکشد و نقشهای دیگری هم بازی کند از جمله ترغیب به کتابخوانی و گسترش فرهنگ مطالعه و یا ایجاد موفقیت تجاری و امثالهم... اشکالی هم ندارد اتفاقاً رویکرد بدی هم نیست... در واقع در جایی که یک عنوانی مثل دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم بتواند بیشتر از نام سلینجر خریدار دست و پا کند نباید زیاد به این چیزها گیر داد!
تلاش میکنم بیشتر آثار خودمان را بخوانم... سال حمایت از کالای ایرانی است
کتابهایی که امسال میخرم معمولاً میروند ته صف تا نوبتشان برسد! این کتاب را سه چهار سال قبل به گمانم خریدم...
باید یهجوری پرکارتر بشوم منتها نمیدانم چطور!
از ایشان کاری در کتابخانهام ندارم... امیدوارم یادم بماند و یکی از آثارشان را تهیه کنم.
سلام
امسال آمدم مصلی ولی هیچ کتابی نخریدم. درعوض رفتم میدان تره بار همان نزدیکی و کلی نخود سبز و باقالا و لوبیا سبز برای فریزر خریدم.
راستش کتابهای امسال چنگی به دلم نزدند.
و پدرو پارامو. بی نظیرست. بی نظیر...
به جز داستان هایی که اسم بردید و خوانده م . مثل یوزپلنگان یا دل تنگی های نقاش ......این یکی را نخوانده م. یا بهتربگویم این مجموعه را نخوانده م. بنابراین حرفی برای گفتن ندارم. درمورد طرح هم با توجه به توضیحاتی که درمورد کتاب دادید و مسئله بحران هویت و... به نظرم طرح با موضوع همخوانی ندارد. طرح روی جلد برای کتاب های شعرخوب ست. یا کودک نوجوان.
( شاید پیچ و واپیچ خطوط و خط خطی های نقاشی!) نمی دانم. ولی درکل بازهم به نظرم طرحش مناسب با موضوع نیست. البته باید کل مجموعه و این داستان بخصوص را خواند بعد نظربهتری داد.
درمورد تکینک درداستان نویسی ایران و حرفهایی که زدید. چند شب پیش صدای آمریکا مستند گلشیری را نشان می داد. مرحوم گلشیری دراین مورد حرفهای خیلی خوبی زده بود...
سلام
واللا منم سه چهار کتاب بیشتر نخریدم اما واقعاً کتابهای زیادی بودند که به دلم چنگ زدند اما من فرار کردم چون هم جونی به تنم برای حمل کتابها تا خانه نبود هم اینکه در خانه جایی نبود!
راستش کتاب را وقتی به خانه میآوریم به نیت ماندن و خواندن میآوریم و خُب، باید فکر جایش را هم بکنیم اما نخود و باقالا و لوبیا سبز چنین مشکلی را ندارند... میخوریم و جایشان باز میشود!...
در مورد آن مستند از یکی از دوستان شنیدم باید بگردم فایلش را پیدا کنم.ممنون.
سلام
گرد وخاک شده
جادتون خاکی بود
اومدم بهتون بگم چقدردارید همه چیو شاخ وبرگ میدید
دیدم خودتان بهترمیدانید مساله گردوخاک کردن به گلوی مخاطب هاست احتمالا
سلام
قدیما آبپاشی میکردم قبلش که گرد و خاک نشود اما حالا شرمنده مخاطب میشم
درود بر میله ی عزیز
داستان را نخواندم اما طرح جلد چشم آزار است.
سلام
البته باید بگم که طرح روی جلد کار یک فرد حرفهایست و کار بزن در رویی نیست فقط من نتوانستم ارتباطی برقرار کنم. زیاد دور از ذهن نیست که مشکل از من باشد.
یادم نیست این نظریه از کیست که پاسخ سئوال ازلی ابدی من کیستم را جز از طریق وجود، حضور و شناخت دیگران نمی توان یافت.
سلام
بله به نظر میرسد امکان شناخت خود در خلاء میسر نیست. در رابطه است که برخی ریزهکاریهای «خود» آشکار میشود.
سلام
اینطور که شما درباره این کتاب نوشتی آدم راغب میشه بره سراغش .اما برای من بعد از مجموعه داستانی که از شهسواری خوندم رغبت نمی کنم یا شاید می ترسم سمت مجموعه داستانهایی مخصوصا با حجم کم وطنی برم.احساس می کنم هر چه حجمش کمتر باشد درکش برای من سخت تر خواهد بود.به هر حال کلمه ها و ترکیب های کهنه برای من اینطور بود با دو سه بار خوندن تونستم داستانهاش رو درک کنم و این با نیتی که به سمتش رفتم و گول حجم کمش رو خوردم بسیار متفاوت بود.
جدیدا کتاب هفت گنبد این نویسنده چاپ شده و برای نمایشگاه تبلیغش رو زیاد دیدم.اما نام این داستان رو نشنیده بودم.با همین مقداری که ازشون نوشتی بنظرم داستانهای جالبی داره.
اما درباره طرح جلد
جدای داستان طرح جلد شاد و خوش آب و رنگی است البته یه خورده خط خطی هاش زیاده و نمیدونم چه ربطی به داستان میتونه داشته باشه .
اما نکته جالب برا من این بود که با دیدن این طرح جلد و آن استکان و نعلبکی فورا به یاد جلد بازمانده روز ایشی گورو افتادم.
بنظرم نشر افق یکی از بهترین ها در طراحی جلده.جدیدا طرح های جالبی ازشون دیدم.
سلام
خواندن داستان کوتاه اصولاً برعکس تصوری که عموماً داریم و دارند سختتر از رمان است. در واقع کوتاه بودن داستان به معنای سادهتر بودن آن نیست.
به همین قیاس شاید بتوان گفت نوشتن داستان کوتاه خوب سختتر از رمان خوب است.
...
بالاخره کسی پیدا خواهد شد که در مورد طرح نظری راهگشا بدهد. این فرد قطعاً کسی خواهد بود که داستانها را بهتر از من خوانده باشد.
من کتاب را نخواندم ولی با ربط یا بی ربط، طرح جلد بدی است.
این که داستان ها با یک نخ تسبیح به هم متصل باشند خوب است اما ...
راستش دارم به داستان های خودم فکر می کنم که هیچ نخ نسبیحی نمیتونه اونا رو متصل کنه.
برای من که سخت داستان ایرانی می خونم- از بس ناامید شدم- هیچ نشانه ی خاصی در متن نگذاشتی که آیا توصیه به خواندن می کنی یا خیر.
در ضمن بگم من زهره نیستم
سلام

الزامی نیست که حتماً نخ تسبیحی باشد... فرض کن دانههای تسبیح را در یک کاسه ریخته باشند... مهم این است که داستانها هر کدام منفرداً هم خوب نوشته شده باشند و هم حرف جدید یا زاویه جدیدی به مضمون موردن نظر داستان داشته باشد.
من کمتر توصیه میکنم. اساساً می کی باشم که توصیه بکنم!
حالا اگر نشانه خاصی میگذاشتم توصیه من تاثیری داشت؟
سلام مجدد
دلم برای خواندنشان تنگ می شود.
این خیلی خوب است که کتاب های امسال چنگی به دل شما زده.: )
این سالها بیشترین خرید کتابم از دست فروش هاست. آنها کتاب های خیلی خوب، با قیمت های مناسبی دارند.
درمورد کمبود جا. : ) من درد مشترکم فریاد کن مرا.
به دلیل کمبود جا،ما کل کتاب ها را بردیم شمال درخانه روستایی چیدیم. حالا هروقت می رویم روستا، دو تا دو تا و یواشکی توی ساک می گذارم و با خودم می آورم باز: ) همسرم به شدت شاکی می شود. : ) دست خودم نیست خب
و حالا که صحبت از مستند شد، پیشنهاد می کنم. مستند رضا شاه را هم ببینید. ما که دیدیم و خیلی لذت بردیم و البته خیلی هم افسوس خوردیم.
مجدداً سلام
ممکن است مسائل جانبی باعث شود که ضرب چنگ گرفته شود اما این به کتابها ارتباطی ندارد.
راستش من آنقدر کتابهای نخوانده و نداشته در لیستم دارم که معمولاً دقت نمیکنم که کتابی که دارد چنگ میزند مال امسال است یا قبلاً چاپ شده است. خوشبختانه خروجی سیستم نشر ما با همه کاستیهایش به نحوی است که من به عنوان خواننده (در حوزه رمان و داستان عرض میکنم) همیشه از آن عقبم... لذا همیشه به دلم چنگ میزند
...
در مورد جا باید به روشهای نوینی روی آورد مثلاً روشهای مبادله.
ممنون از پیشنهادتان.
سلام بر میله
دقیقا طرح روی جلد یک کار بزن در رویی است. و فرقی نمی کند مخاطبش چیزی از نقاشی بداند یا نه، در نهایت چشم آزار! است. حتی اگر کار یک آدم حرفه ای باشد. شما به خودتان شک نکنید.
سلام بر بندباز
چند بار مچ خودم را گرفتهام
من که کلاً شکم به خودم با این چیزها برطرف نمیشود
تاثیر داشت. تاثیر داشت.