میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یوزپلنگانی که با من دویده اند بیژن نجدی

 

این کتاب کم حجم, مجموعه ده داستان کوتاه از مرحوم بیژن نجدی شاعر و نویسنده معاصر است. عنوان کتاب از شعری از خود نویسنده اخذ شده است که در اینجا می توانید آن شعر را بخوانید.

اولین چیزی که در هنگام خواندن داستانهای این مجموعه به ذهن من رسید نثر شاعرانه آن بود, به عنوان مثال شروع داستان "سه شنبه خیس" :

سه شنبه , خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود , از کوچه ای می گذشت که همان پیچ و خم خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت , می بارید. پشت پنجره های دو طرف کوچه , پرده ای از گرمای بخاری ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می داد.

یا مثلن تشبیهات و استعاراتی اینچنینی:

جمعه بود , بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت...

... و از چشمهایش صدای شکستن قندیلهای یخ به گوش می رسید.

بوی صابون از موهایش می ریخت.

...کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است...

پوتین بند نداشت. نه بوی پایی می داد و نه صدای دویدن کسی از آن به گوش می رسید.

دومین نکته مکان وقوع داستانهاست که تقریبن در همگی شان از لابلای سطور, بوی شمال (از گلستان تا گیلان) به مشام می رسد که البته ریشه در اصالت گیلانی نویسنده دارد.

سومین نکته هم اسامی مشترکی است که در چند داستان به چشم می خورد: طاهر در 4 داستان و ملیحه و مرتضی هر کدام در 3 داستان... نمی توان این موضوع را صرفاً اتفاقی دانست (در همه داستانها به غیر از "روز اسبریزی" که راویش اسب است و "چشمهای دکمه ای من" که راویش عروسک است, این سه اسم حضور دارند)... علت آن چه می تواند باشد؟ شاید (با تاکید موکد بر شاید! چیزی که به ذهن من رسید و خوشحال می شوم نظر آنهایی که خوانده اند را در این مورد بدانم) این انتخاب به نوع نگاه نویسنده به انسان برگردد. به نظرم رسید همان طور که ما در قبال انتخاب نام خود مسلوب الاراده هستیم و مجبور , و با توجه به این که فضای حاکم بر مجموعه هم به نوعی همین جبر را تداعی می کند, نویسنده خواسته است با محدود کردن اسامی به نوعی این چارچوبهای جبری (محیط – اجتماع – زبان و امثالهم) را پررنگ کند و...و لذا در داستانها اگر شخصیت اصلی مرد باشد و در حال تلاش برای خروج از این وضع غمبار, "طاهر" شده است و اگر زن باشد "ملیحه" و آنها که شاید به نوعی تسلیم چیزی به نام تقدیر خود هستند , "مرتضی" (مرتضای اول هرچند منفعلانه اما ازمخمصه می گریزد و مرتضای دوم تلاشی نافرجام دارد و مرتضای سوم از همان ابتدای داستانش به مرگ تن داده است) , و اطراف او پر است از طاهرها و ملیحه ها و مرتضی ها...

***

1- سپرده به زمین: طاهر و ملیحه , زوج سالخورده ای هستند که فرزندی ندارند. در صبحی تابستانی با دیدن جنازه یک کودک تصمیم عجیبی می گیرند ...

2- استخری پر از کابوس: پیرمردی بعد از بیست سال به زادگاهش بازمی گردد و بعد به جرم کشتن یک قو دستگیر می شود و...

3- روز اسبریزی: اسبی که در عنفوان جوانی و اوج موفقیت در اثر اتفاقی ناخواسته به اسبی گاری کش تبدیل می شود و ...

4- تاریکی در پوتین: پدر طاهر بعد از مرگ پسرش پیراهن مشکی را درنیاورده است اما بعد از چهار سال اهالی دهکده او را با لباسی آبی رنگ در مسیر رودخانه می بینند...

5- شب سهراب کشان: نقال در قهوه خانه قصه رستم و سهراب را تعریف می کند و مرتضی نوجوان ناشنوایی است که به نقال خیره شده است و ...

6- چشمهای دکمه ای من: عروسکی که در اثر بمباران صاحبش را گم کرده است و...

مادر فاطی هم در آن صدایی که هوا را پاره کرده بود با من به بیرون اتاق پرت شده بود. روی پیاده رو بی حرکت افتادم. مادر فاطی کمی دورتر از من دو بار پاهایش را تکان داد و بعد مثل من با چشمهای دکمه ای به مردم زل زد.

7- مرا بفرستید به تونل: مرتضی که هنگام تولد مادرش را از دست داده حالا خودش مرده است و در جایی مانند پزشکی قانونی است و کامپیوتر علایم حیاتی را گزارش می کند اما دکتر معتقد است که چون ما در کله های خود مدفون شده ایم لذا...

8- خاطرات پاره پاره دیروز: طاهر و ملیحه آلبوم خانوادگی را ورق می زنند و عکس ها...پدربزرگ طاهر و دکتر حشمت و میرزا کوچک خان...

9- سه شنبه خیس: ملیحه در لحظه آزاد شدن زندانیان سیاسی در زمان انقلاب به جلوی اوین آمده است تا ...

10- گیاهی در قرنطینه: طاهر در کودکی دچار بیماری خاصی شده است و قفلی به کتف او زده اند که الان در جوانی می خواهند با جراحی آن را از گوشت او خارج کنند ...

***

پ ن 1: سه داستان ابتدایی را بیشتر پسندیدم...و هفت داستان بعدی هم یکدست بودند و قابل قبول...

پ ن 2: کنجکاو شدم ببینم بوی قند سوخته چه جوریه؟! چند بار از بوی قند سوخته در این مجموعه صحبت شده است.الان یه حبه آتیش زدم... شیره قهوه ای رنگ اون رو دیدم اما بوی خاصی به مشامم نرسید!! یا شدت سرماخوردگیم زیادتر از اونیه که فکر می کنم یا این که قند هم قندهای قدیم!

پ ن 3: مشخصات کتاب من; نشر مرکز , چاپ پانزدهم 1390 , 85 صفحه , 2900 تومان.

پ ن 4: این شعر نجدی را با توجه به مسائل روز توصیه می کنم...یادش گرامی...: 

رفتن برق

نداشتن باطری

سکوت شیرین رادیو

چه کیف می‌کنم امروز

که بی طلا، بی نفت غروب خواهد شد

بدون خونریزی

نظرات 28 + ارسال نظر
site01 چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.site01.jof.ir

1523023054آیا بالاخره راهی برای کسب درآمد از اینترنت وجود دارد ؟؟؟
یک راه مطمئن و درآمدزا برای کسانیکه مایلند از صفر شروع نموده و از هیچ به همه چیز برسند
درآمد بسیار زیاد , آسان , مطمئن و قانونی برای صاحبان سایتها , وبلاگها و بازاریابها
با هر بازدید و سابقه فعالیتی که دارید به گروه ما بپیوندید
>>> و طعم واقعی پول اینترنتی را حس کنید <<<
آیا تا به حال اندیشیده اید که می توانید در منزل و بدون نیاز به خروج از منزل حتی تا سقف 755 هزار تومان در ماه نیز درآمد داشته باشید؟؟؟
برای کسب اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید
http://www.site01.jof.ir

سلام
نه عزیزم راهی وجود نداره ...
من مایل نیستم از صفر شروع کنم...
طعم واقعی که اسمش میاد پشتم می لرزه...
ولی از حضورت خوشحال شدم به خدا داشتم مگس می پروندم که اومدی...امیدوارم یه روزی جبران کنم. جدی می گم

فریبا چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:42 ب.ظ http://dorna53.blogfa.com

سلام. و هزاران تشکر بابت این پست

سلام
و ممنون بابت خوندن

نسیم چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ http://delgapp.blogfa.com

سلام.
چه خوب نوشتین. مخصوصا اون قسمت اسامی رو دوست داشتم.
کتاب نجیبیه همراه "دوباره از همان خیابانها" توی کتابخونه ام داشتم و عزیز بودند.

سلام
کتاب نجیب؟ تشبیه جالبی است... آره ... نجیب صفت خوبیه برای این کتاب...
ممنون

سفینه ی غزل پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ق.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام بر عموی خودمون (این خودمون از واژه های اختصاصی درخته که من کژ رفتم!)
راستش اصلن سرحال نیستم ولی به جواب کامنت دوستی که قبل از همه کامنت گذاشتن دو سه دقیقه ای خندیدم.
خیلی خوب بود. بعد از مدت ها راغب شدم کتاب بخونم!
حس کردم کمی حال و هوای داستان های مندنی پور رو داره.نمی دونم درست حس کردم یا نه.
شعر هم خیلی خوب بود. سکوت شیرین رادیو، تلویزیون، سخنران،دژمن ،دوست، ... الان آرزوی خیلی هاست.

سلام
برخلاف این که گفتی سرحال نیستی اتفاقن خیلی ژنگول! به نظر می رسید
البته الان آدم سرحال کمیاب بلکه نایاب شده و به قولی تخمش رو ملخ خورده
در مورد حال و هوا هم نمی دونم درست حس کردید یا نه چون از ایشون چیزی نخوندم متاسفانه فقط یه مصاحبه ازش پارسال دیدم که خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم بخونم ازش ولی خب ظاهرن یادم رفت
آورین

فرزانه پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
کتاب را خوانده ام داستان چشم های دگمه ای من برایم تاثیر گذارتر از همه اش بود.
الان اگر از بوی پلاستیک سوخته حرف بزنم کامپیوترو آتیش نزنین ها ... ولی بوی پلاستیک سوخته میاد

سلام

در مورد اسامی چی فکر می کنید؟
اون داستان هم خوب بود ولی من اولی رو بیشتر پسندیدم...سپرده به زمین...
بوی پلاستیک سوخته رو زیاد تجربه کردم نیاز به تجربه جدید نیست...
اما چرا؟ به خاطر اون سطلهای شهرداری میگی؟! من کلاً به بوی پلاستیک سوخته مشکوکم... یعنی حس می کنم از پلاستیک سوخته دموکراسی و حقوق بشر در نمیاد...تازه اونم از نوع پلاستیک سوخته تقلبی و خودساخته

pary kateb پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:59 ب.ظ http://www.babaee1.persianblog.ir

salam ostad
darin ostado?baale dige
avaalan babate takhir puzesh mikham'doyoman
mamnun

سلام دکتر
شما دارید دکترو ؟
فرقش اینه که شما واقعن دکترید
ممنون

دایناسور جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:15 ق.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
این مجموعه داستان را بسیار دوست دارم
چشم های دگمه ای هم از بهترین های آن هاست
در مورد بوی قند یا زکام اجازه نداده یا قندتان قند نبوده یکی از اذیت های بچگی من گذاشتن قند روی علا الدین بود
در هر حال ممنون بابت مطلبتون

سلام بر دایناسور گرامی

احتمالن کار همون زکام بوده...
بابا عجب اذیتایی
یه بار اون بچگی رفتم نزدیک علاءالدین شکمم چسبید به دیواره اش سوخت کنار نافم جاش مونده بودا...اما الان هرچی گشتم اثری ازش نمونده

مدادسیاه جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ب.ظ

سلام
خیلی قشنگ است این"از چشمهایش صدای شکستن قندیلهای یخ به گوش می رسید." آن شعر آخر هم.
باید نجدی را بشناسم.

سلام
از این جملات قابل توجه چندتای دیگر هم هست... این جمله هم در مورد چشمهای یک اسب است... اصولن جمادات در نگاه نویسنده نوعی جاندار هستند ، حیوانات که جای خود دارد و به همین سبب تشبیهات جاندار و شاعرانه ای خلق کرده است.

زنبور شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
چه شعر قشنگی دوستش داشتم. دوباره تحریکم کردی برم کتاب بخرم. به نظر کتاب خوبی اومد. برای نظر دادن باید این کتابها رو خوند

سلام
هم شعر ابتدایی قشنگ است و هم انتهایی
من اصولن وقتی تحریک کننده میشم حس خوبی بهم دست میده
می دونم سخته کامنت گذاشتن... خودم کشیدم می دونم ...با این حال ممنونم شدید

دیوانگی محض من شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:06 ق.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

پس هنوز خوب نشدی بزار من قند سوخته بو کنم بهت میگم حتما

سلام
من نه ماه از سال سرماخورده ام
ممنون

ترنج شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ق.ظ http://femdemo.blogfa.com

سه شنبه ی خیس را دوست می دارم!

سلام
من شروع اون داستان را خیلی دوست دارم...یعنی صفحه اول و دوم را... البته کلیتش هم خوب و قابل قبوله اما اولش برای من یه کم برابر تره!
ممنون

قصه گو شنبه 15 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

اسم ایشون رو نشنیده بودم
اما همین شعری که در آخر گذاشتی کفایت می کنه تا آدم مشتاق بشه به خوندنش
اسامی تکراری منو یاد صد سال تنهایی می اندازه و اون دور باطل زندگی
توی اون داستان ۴ پدر طاهر زن جدید نگرفته؟

سلام
من هم تا قبل از خوندن کتاب فقط اسمش را شنیده بودم و در حد یکی دو تا شعر...شعر اولی که لینکش را گذاشته ام در متن هم قشنگ است...
اونجا همه اسامی طول و دراز در یک متن واحد بود... اما این چرخه تکراری زندگی هم نکته ایست ممنون
در داستان 4 که طبیعتن نه حالا داستان یک بود یه چیزی

الی یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:47 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

همسرش در مورد این شخصیت ها توضیح می دهد : بیزن مادر مرا خیلی دوست داشت. اسم مادرم طاهره است. بیزن اسم طاهر را به خاطر مادرم انتخاب کرد. شخصیت ملیحه اما واقعا از روی شخصیت مادرم برداشته شده. ملیحه مثل مادرم چادر سر می کرد. مثل او فکر می کرد و مثل او حس می کرد...هر وقت شخصیت داستانش آرام بود نامش طاهر بود .اما مرتضی . بیژن در دانشسرا دوستی داشت به اسم مرتضی. مرتضی خیلی شیطان و ناسازگار بود.بیژن وقتی داستان می نوشت گاهی از دست شخصیت مرتضی خسته می شد و قلم را زمین می گذاشت و می گفت مرتضی خیلی سرکشی می کند . من نمی توانم...
قسمتی بود از مصاحبه مجله همشهری داستان با همسر بیژن نجدی . قیمت کتاب من 1900 !

سلام بر شما
بسیار بسیار ممنون (کدوم شماره و تاریخش؟)
چه خوب شد که اینو نوشتید چون به هر حال روایت نزدیک تری است
منشاء اسامی را قبول دارم اما در خصوص تواتر کمی هنوز ابهام دارم...
مردان هر موقع آرام هستند طاهر و هرموقع سرکش مرتضی...این هم تا حدودی استثناپذیر است ... مرتضی در داستان 7 که کلاً یه جنازه ساکت و آرام است (به طاهر بیشتر می خورد!) و مرتضای داستان 2 هم خیلی به این تعریف نمی خورد و حتا اون یکی مرتضی...
........
فکر کنم کتاب برخی دوستان 3900 بشود یا 4900
..........
الان دو ماهه مشتری همشهری داستان شده ام

هژیر یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ب.ظ

من 2 بار اومدم تا تونستم پست رو کامل بخونم.بار اول مجبور شدم تسلیم خواب بشم. با توضیحی که دادی 3 داستان اول خصوصا داستان سوم جذاب تر هستند.

سلام
این بار کوتاه تر نوشتم!
از این به بعد تلاشم صرفاً جهت کوتاه نویسی خواهد بود
ممنون

الی یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 05:29 ب.ظ

این از اولین شماره های همشهری داستان بود و اصلا تو شکل شمایل امروزی نبود . شاید یک سال و نیم پیش

سلام مجدد
ممنون از پیگیری تان

درخت ابدی دوشنبه 17 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
آقا من پریشب واسه این مطلب کامنت گذاشتم و اشتباهی قبل از کپی گرفتن ارسالش کردم که نفرستاد و منم دیگه حوصله نکردم دوباره بنویسمش.
جدا از این‌که کتاب خوبیه، به نظر میاد نثر شاعرانه‌‌ی روایت ریتم رو به مقدار سنگین می‌کنه. اما باید اعتراف کرد که کلمات تراش‌خورده و فکرشده انتخاب شده‌ن.

سلام

شانس ماست برادر... اما خب به هر حال ممنون
با سنگینی ریتم و انتخاب باوسواس کلمات موافقم

سرونار چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ

سلام
از جمله هایی که گذاشتی خوشم اومد مثل جمله های سهراب می مونه
اما خودم انقدر فکر و خیال دارم که واقعا دلم نمی خواد داستان های نا امید کننده بخونم ازوناس ؟

سلام
فکر و خیال؟!! ای بابا من فکر می کردم شما از این جهت وضعتون اوکیه

توصیه نمی کنم به شما

لیلی مسلمی چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام
چه عجب کامنت باکستون کد داد و من تونستم بالاخره نظر بذارم. فقط امیدوارم موقع ارسال خطا نده.
فکر کنم خیلی دوست دارم این کتابو داشته باشم. شک ندارم این دفعه مسیرم از انقلاب بیفته بی برو برگرد می خرمش چون چندین بار تصمیم داشتم بخرم و تنبلی کردم. در مورد قند سوخته... اووووهه من و داداشم اون موقع ها که زمستونهامون با علاء الدین سپری میشد... زمان جنگ رو میگم... اونقدر ازمایش های مختلف با قند و شکر و انواع اقسام خوردنی ها داشتیم. چرا... یه بوهایی داره. بوی سوختگیش ولی مثل بوی سوختگی غذا نیست. مثل سوختگی خاک قند و کوکو شیرین می مونه . سرماخوردگیتون شدیده شک نکنید.
به امید بهبودی

سلام
ای بابا پس کار بلاگ اسکایه که من چند وقته دارم مگس می پرونم!!!!؟
ای وای بر من...

.........................
امیدوارم از خوندنش احساس رضایت داشته باشید
پس مثل این که من یه جورایی بچگیمو هدر دادم چرا قند نسوزوندم؟؟؟؟...
ممنون
الان بهترم

نسرین بانو سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ق.ظ http://mayvane.blogfa.com

رفتن برق
نداشتن باطری
سکوت شیرین رادیو
چه کیف می‌کنم امروز
که بی طلا، بی نفت غروب خواهد شد
بدون خونریزی

حس و حال خیلی از ماها بعلاوه بی ارز.
سلام میله عزیز. تنبل شده ام و قابل سرزنش. راستی من دنبال این کتابم . شما اطلاع دارین که جایی آن را برای دانلود گذاشته باشن. ممنونم.

سلام
واقعن وصف حاله...
ارز که درز زندگی ها رو باز کرده
.....
یه سرچی کردم ندیدم...اما توی بازار هست کتابش
همه گاهی تنبل می شویم و اصلن قابل سرزنش نیست

رها دوشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:08 ب.ظ

کتاب بسیار خوبی بود به نظر من تمام داستان های این کتاب به نوعی به هم مرتبط بودند نسل دیروز و حوادث گذشته رو به امروز پیوند می داد به همین خاطر اسمها یکی بود .در روز اسپریزی و گیاهی در قرنظینه مفهوم اسارت و برندگی و رنج ناشی از اون به خوبی نمایان بود

سلام بر رها
این توجیه برای مشابهت اسم ها هم قابل قبول است...بله...پیوند داستانها به یکدیگر. البته از حق نگذریم توجیه من هم جالب بود!!

ممنون

رها دوشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:09 ب.ظ

تصحیح می کنم بردگی

جالب بود که در خوانش اول اصلن متوجه اشتباه تایپی نشدم...که البته طبیعی است چون بعد از اسارت خواننده دنبال بردگی است نه چیز دیگری...
به خاطر شما و کامنتتان یک بار دیگر مطلب خودم را خواندم و داستانها کمی در ذهنم زنده شد...از این بابت هم ممنونم

zohre دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 12:48 ب.ظ

سلام میدونم خیلی وقته که از گذاشتن این پست گذشته و....
ولی خب من یه دانش اموزم که بخاطر المپیاد ادبی یه جورایی باید این کتابو میخوندم و البته خوندم اونم دوبار و مطمعنا تا روز ازمون حتی چهار بار هم بخونمش...یه حس غریبی به من میده داستاناش و اینکه من توقع دارم که از هر صحنه و اتفاق کوچیک تو داستان بتونم یه نتیجه و برداشتی داشته باشم اما داستان کلیتش برام مبهم میمونه...راستش واقعا نمیدونم چطوری میخوان از این کتاب سوال بدن

سلام
حس شما را کاملاً درک می‌کنم چون سلیقه‌ی من در خواندن کتاب‌ها به سلیقه شما نزدیک است... من هم دوست دارم برداشتی از داستان داشته باشم و البته گاهی برخی داستانها فقط در من حس خاصی ایجاد می‌کند (که باز به نسبت آنها که هیچ حسی در من بوجود نمی‌آورند خیلی عالی است!) و به برداشت خاصی نمی‌رسم. توصیه من به شما نوشتن در مورد هر داستان است... در هنگام نوشتن، برداشت ها به وجود می‌آیند.

zohre سه‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 11:54 ب.ظ

خیلی خیلی ممنونم از پاسختون
لطفا برام دعا کنید مرحله دوم المپیاد قبول بشم واقعا تمام ارزوی منه حداقل تا الان
اگه قبول بشم حتما میام بهتون میگم

سلام
امیدوارم موفق باشی دوست من حتمن بهم بگو سوالها به خصوص چطور بودند

مارسی دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 03:10 ب.ظ

http://p30up.ir/uploads/f51467269.jpg http://p30up.ir/uploads/f6760474.jpg

چه شعر قشنگی برای ابتدای کتاب انتخاب کردی.آفرین

سمیرا دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 10:58 ق.ظ

سلام
تعبیر دکتر در 'گیاهی در قرنطینه' از داء الصدف رو دوست داشتم...
اعتراف میکنم که بعضی کتابهارو تا نقدش رو نخونم نمیفهمم
همچنان هم از شما متشکرم بابت نقد خوب

سلام بر سمیرا
خوشحالم که این نوشته‌ها به کار می‌آید.
به شما هم باید تبریک بگم که پیگیر کتاب می‌خوانید.

آتنا شنبه 2 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 08:41 ب.ظ

کتاب یوزپلنگانی که با من دویده اند رو میتوید یرای من پی دی افشو بفرستید؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
خیر ندارم فکر کنم با این فرمت در سایت‌هایی مثل طاقچه و... بتوانید بیابید.

مارسی جمعه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 03:28 ق.ظ

سلام بر دیکتاتور عصر انتخابات کتاب
http://s11.picofile.com/file/8396394600/%DA%86%D8%B4%D9%85%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%AF%DA%A9%D9%85%D9%87_%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D9%86_%D8%A7%D8%AB%D8%B1_%D8%A8%DB%8C%DA%98%D9%86_%D9%86%D8%AC%D8%AF%DB%8C_%D8%B1%D8%A7%D9%88%DB%8C_%D9%85%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C.html

سلام
این لینکی که گذاشته‌اید از کادر بیرون زده و قابل رویت نیست.... احتمالاً داخل آن حروف فارسی و انگلیسی همزمان حضور دارد.

مهرداد شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:20 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
کارت عالی بود مارسی، دست مریزاد
میله جان دم شما هم گرم. لذت بردم دیگر مرا هم وسوسه به خوانش کردی

سلام

من هیچ مسئولیتی قبول نمی‌کنم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد