میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شماره صفر – اومبرتو اکو

مقدمه اول: اکو متخصص تاریخ قرون وسطی است، کافی است نامِ گلِ سرخ را خوانده باشیم؛ رمانی که در قالب حل یک معمای جنایی، بزعم من، ما را با ریشه‌های رنسانس آشنا می‌کند. اکو داستان‌پرداز خوبی است و شخصیت‌های اصلی آثاری که از او خوانده‌ام نیز داستان‌پردازهای قهاری هستند؛ بائودولینو در بائودولینو، کازئوبون و دوستانش در آونگ فوکو، سیمونه سیمونینی در گورستان پراگ چنین هستند. بافندگانی که از خلق و جعل ابایی ندارند و هنر آنها در اتصال و ارتباط وقایعی است که به یکدیگر مربوط نیستند و از این طریق «طرح»ی عظیم از توطئه‌ها خلق می‌کنند که در درجه نخست خودشان و اطرافیان‌شان در باتلاق آن گرفتار می‌شوند و در مرتبه‌ی بعدی، پایه‌گذار مسائلی می‌شوند که آیندگان را نیز تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. «براگادوچو»، یکی از شخصیت‌های اصلی «شماره صفر»، نیز چنین قابلیتی دارد. شباهتِ مصیبت‌بار تمام این شخصیت‌های توطئه‌اندیش همان جمله جوردانو برونو است که «آنان به یقین خود را در روشنایی می‌پندارند».

مقدمه دوم: یکی از سرلوحه‌های رمان آونگ فوکو جمله‌ای کوتاه از ریموند اسمولیان است که: «خرافات شوربختی می‌آورد.» و داستانی که اکو (چه در آونگ فوکو و چه در این کتاب) روایت می‌کند نشان‌دهنده همین شوربختی است. سرلوحه «شماره صفر» جمله‌ای به همان کوتاهی از ای. ام. فورستر است:«فقط وصل کن!» و شخصیت «براگادوچو» همین کار را می‌کند. وصل کردن باعث می‌شود ما به جای اندیشیدن به مثلاً ده مسئله به یک مسئله فکر کنیم و این برای ما راحت‌تر است. به همین خاطر است که تئوری‌های توطئه زودهضم و عامه‌پسند است؛ کلیدی است که با آن قفل‌های زیادی، به طرفه‌العینی باز می‌شود.        

مقدمه سوم: موسولینی و یا بهتر است بگویم سرنوشت تلخِ موسولینی و رمز و رازهایی که پیرامون آن شکل گرفته، دست‌مایه‌ی داستان‌پردازیِ براگادوچو قرار می‌گیرد. «بنیتو آمیلکاره آندره‌ئا موسولینی» در سال 1883 در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پدرش یک چپ‌گرای متعصب بود و این از نامی که برای فرزندش انتخاب کرده هویداست: بنیتو خوارز انقلابی مکزیکی، آمیلکاره چیپریانی آنارشیست و آندره‌ئا کوستای سوسیالیست! بدین‌ترتیب موسولینی در یک فضای کاملاً چپ پرورش یافت و در جوانی هم سردبیر یکی از نشریات حزب سوسیالیست ایتالیا بود اما جنگ جهانی اول و لزوم یا عدم لزوم مشارکت ایتالیا در آن موجب جدایی او از حزب شد. موسولینی که موافق شرکت در جنگ و همراهی با فرانسه و انگلستان بود، روزنامه‌ای در همین راستا تأسیس کرد که مورد حمایت مالی متحدین قرار گرفت و خودش هم در جنگ شرکت کرد. بعد از جنگ و وقوع آثار زیان‌بار آن در فروپاشی اقتصادی، امنیتی و اجتماعی؛ برای برقراری نظم در خیابان‌ها که صحنه مبارزه خشونت‌آمیز گروه‌های چپ‌گرا با خودشان و مخالفین‌شان شده بود، یک جوخه شبه‌نظامی تأسیس کرد که به پیراهن‌سیاهان معروف شدند و مورد اقبال طیفی از جامعه قرار گرفتند. این زیربنای حزبی بود که در سال 1921 تحت عنوان حزب فاشیست ملی تاسیس شد. یک سال بعد تجمع آنها در رم موجبات سقوط دولت را فراهم کرد و متعاقباً خود مأمور به تشکیل کابینه شد. چند سال بعد تمام احزاب را غیرقانونی اعلام کرد و کشور را به یک حکومت تک‌حزبی مبدل کرد. شورای عالی فاشیستی، شورایی بود که لیست کاندیداها را تنظیم می‌کرد و... خط مشی آنها هم هردوانه‌ای بود: ترکیبی از چپ و راست. او همانطور که می‌گفت فاشیسم را خلق نکرد، بلکه آن را از ناخودآگاه ایتالیایی‌ها بیرون کشید و به همین خاطر بود که بیست سال به دنبال او روان شدند. او از چپ افراطی برخاست و نهایتاً در راست افراطی قرار گرفت. به طرز وحشیانه‌ای کشت و به طرز وحشیانه‌ای کشته شد. بدون محاکمه در نیمه‌های شب تیرباران شد و جنازه‌اش به همراه جسد تنی چند از همراهانش به میلان منتقل و در معرضِ مشت و لگد و ادرار و چماقِ جماعتِ خشمگین قرار گرفت و نهایتاً برای مدتی هم وارونه آویزان شد. عکس معروفی از این واقعه ثبت شده است که با دیدنش بد نیست این شعر ناصرخسرو را برای بسیاری از حاکمان زمزمه کنیم: چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت... و ادامه‌ی آن تا... عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده... حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت... و الی آخر! کلاً پنج بیت است اما کسانی که اهل عبرت گرفتن نیستند، نمی‌گیرند. تا آن لحظات آخر هم درس نمی‌گیرند.    

******

راوی داستان مردی میانسال به نام «کولونا» است. او سالها قبل تحصیلات خود را در مقطع دکتری نیمه‌کاره رها کرده است و با کارهایی نظیر ترجمه، نوشتن یادداشت و مقاله برای نشریات درجه دو و سه، و حتی نوشتن کتاب به جای دیگران، زندگی خود را می‌گذراند. طبعاً وضعیت چندان خوبی ندارد: همسرش سالها قبل او را ترک کرده و از لحاظ مالی هم چندان بنیه‌ای ندارد. در چنین حال و اوضاعی پیشنهاد قابل تأملی از سردبیر یک روزنامه‌ی در حالِ تأسیس به نام «فردا» دریافت می‌کند. پیشنهادی که از نظر مالی بسیار اغواکننده است. روزنامه قرار است طی یک‌سالِ آتی دوازده پیش‌شماره آزمایشی (شماره‌های صفر) منتشر کند و کولونا باید در هیئت تحریریه حضور پیدا کند و با توجه به فعالیت‌های سردبیر و حواشی کار و همچنین قدرت تخیلِ خودش، در نهایت پیش‌نویس کتابی را تهیه کند که در آن، سردبیر به عنوان الگوی آرمانی از یک روزنامه‌نگار مستقل معرفی شود. این کتاب در واقع قرار است شرحی از مبارزات و فعالیت‌های سردبیر از زبان خودش باشد که کولونا در ازای دریافت پول این زحمت را متقبل می‌شود.

بدین‌ترتیب راوی در جمع اعضای هیئت‌تحریریه قرار می‌گیرد که عمدتاً از روزنامه‌نگاران درجه دو و سه تشکیل شده است. دو نفر از آنها ارتباط ویژه‌ای با راوی پیدا می‌کنند: «مایا» زن جوان، باهوش و کنجکاوی است که تا پیش از این در نشریات زرد درخصوص روابط سلبریتی‌ها مطلب می‌نوشته و «براگادوچو» مرد میانسالی که در نشریه «زیر نیم کاسه» در مورد مسائل پشت‌پرده و امثالهم قلم می‌زده. براگادوچو بزعم خودش در حال تکمیل کشف بزرگی است که به وسیله آن می‌توان تمام اتفاقات پس از جنگ دوم تا زمانِ حالِ روایت را (اوایل دهه نود میلادی) تحلیل و تبیین کرد: این‌که موسولینی برخلاف آن‌چه که بیان شده، در روزهای پایانی جنگ کشته نشده است و بلکه این بَدَل او بود که گرفتار و تیرباران شد و نهادهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس او را به‌نحوی از مهلکه رهانده و در آب‌نمک خوابانده تا پس از جنگ از او بهره‌برداری کنند و....

داستان در دو جبهه متفاوت روایت می‌شود که نهایتاً به یکدیگر می‌پیوندد؛ یکی فعالیت‌های مرتبط با روزنامه که نکات جذاب و آموزنده‌ای دارد و دیگری روند تکامل و تکوین نظریه براگادوچو و تبعاتی که بر آن مترتب است. در ادامه مطلب بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت.  

******

در مورد اومبرتو اکو (1932-2016) قبلاً در اینجا نوشته‌ام. این کتاب هفتمین و آخرین رمانی است که از او، درست یک سال قبل از مرگش، در سال 2015 منتشر شد. ترجمه‌های این اثر در سریع‌ترین زمان ممکن در نقاط مختلف جهان از جمله ایران به چاپ رسید. البته در ایران تاکنون سه بار ترجمه شده است که جای تعجب ندارد. از این نویسنده شهیر ایتالیایی دو رمان نام گل و آونگ فوکو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه، چاپ اول 1396، 239 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.16 نمره در آمازون 3.6)

پ ن 2: این پنجمین رمانی است که از اکو خوانده‌ام و در موردشان نوشته‌ام. دو کتابی که نخوانده‌ام «جزیره روز پیشین» و «شعله مرموز ملکه لوآنا» است.

پ ن 3: شعری که در مقدمه سوم به آن اشاره شد علاوه بر ناصرخسرو، به رودکی هم منسوب شده است.

پ ن 4: مطلب بعدی به رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند» از رضا قاسمی تعلق خواهد داشت. پس از آن به سراغ «بچه‌های نیمه‌شب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهم رفت.

  

 

توطئه و توطئه‌اندیشی!

در این مورد هرچه بنویسم تکرار مکررات است (مثلاً اینجا هم نوشته‌ام) اما واقعاً هرچه در این موضوع بخوانیم و بیاندیشم کم است. ما متاسفانه مبتلا شده‌ایم و این ویروس توطئه‌اندیشی بدجور ذهن ما را تسخیر کرده است. وجود توطئه در ذهن و روی میزِ قدرتمندان داخلی و خارجی امری واقعی است. این که هر فرد یا نهاد و قدرتی به دنبال کسب نتایج دلخواه است، امری مسلم است. اساساً شرحِ وظایف بخشی از نهادهای قدرت همین طراحی‌هاست. در این موارد تردیدی نیست اما توطئه‌اندیشی نوعی ساده‌سازی مسائل است، این‌که جریان تاریخ و سیاست در یک جامعه (یا حتی در کل ذنیا!) تحت تأثیر برنامه‌های یک هسته قدرت قرار دارد و هرآنچه آنها اراده کنند صورت می‌پذیرد، برعکسِ ظاهر پیچیده‌اش یک نوع ساده‌سازی است.  بشرِ اولیه هم در مقابل پدیده‌هایی که برایش ناشناخته بود همین رویکرد را داشت. صاعقه و حتی باران برایش عجیب و غیرقابل تحلیل بود ولذا امثال این پدیده‌ها را به قدرت یا قدرتهای برتر نسبت می‌داد. این نسبت دادن بدون فایده هم نبود، کمترین فایده‌اش احساس آرامش ذهنی به خاطر حل شدن مسئله یا مسائل بود. بعدها با توجه به پیچیده‌تر شدن جوامع این سبک تحلیل وقایع در حوزه مسائل سیاسی اجتماعی تسری پیدا کرد. تئوری‌های توطئه مثل اسلافش، نوعی یقین و پاسخ مطلق به مسائل در جیب دارد که موجبات آرامش ذهنی پیروان و مؤمنان را فراهم می‌آورد.

توطئه‌ها دیر یا زود قابل اثبات یا رد می‌شوند اما توطئه‌اندیشی فرایندی مستقل از زمان است و هیچ‌گاه تکلیفش مشخص نمی‌شود و تا قیام قیامت با ما خواهد بود. توطئه‌اندیشی نوعی نگاه به دنیا و زندگی است: ذهن ما به دنبال معنادار کردن وقایع است و چنان‌چه قدرت تحلیل پارامترهای مختلف مؤثر را نداشته باشیم، و با توجه به اینکه هر فرد برای خودش انسان خاصی است و تمایل دارد در هیچ زمینه‌ای کم نیاورد، در نتیجه به سمت کلیدهایی که هر قفلی را باز می‌کند و خط‌کش‌هایی که قادر به اندازه‌گیری هر پارامتری هستند گرایش پیدا می‌کند.

یک مثال خوب از تفاوت این دو مفهوم در داستان، جایی است که براگادوچو در مورد سختی انتخاب ماشین با راوی صحبت می‌کد. او با مثال‌های متعدد نشان می‌دهد که مجلات تخصصی خودرو به دنبال سردرگمی مخاطبان خود هستند! راوی در مقابل می‌گوید این‌که سیا و پنتاگون به دنبال توطئه‌چینی و برنامه‌ریزی باشند بدیهی است اما این‌که همه مجلات تخصصی خودرو وابسته به سازمان‌های امنیتی و یک مرکزیت یهودسالار باشند که همه هم‌وغم‌شان را برای سردرگمی براگادوچو گذاشته باشند، زیاده‌روی است. پاسخ به چنین شبهه‌ای معمولاً به دو گونه‌ی اصلی داده می‌شود: راه اول این‌که خود را بری از ادعاهای واهی نشان بدهیم و همزمان طرف مقابل را به انکار وجود توطئه متهم کنیم. راه دوم این است که صادقانه دستمان را رو کنیم و ذهنیات‌مان را بیان کنیم! براگادوچو راه دوم را انتخاب می‌کند و از ارتباط صنایع بزرگ آمریکایی با خواهران نفتی آغاز و به ترور انریکو ماتئی رسیده و حتی آنها را حامی مالی پارتیزان‌هایی که پدربزرگش را تیرباران کرده‌اند خطاب می‌کند. او با هنرمندی هر چیزی را می‌تواند به چیزهای دیگر ارتباط دهد. آن جمله سرلوحه رمان را به یاد بیاورید: فقط وصل کن!

 

تا اونا نخواهند اینا هستند!

این صورت کلی یکی از گزاره‌های معروف توطئه‌اندیشانه است. به عنوان یک نمونه آزمایشی بیایید به ابعاد این گزاره فکر کنیم:

الف) این گزاره همیشه درست است! اگر اینا باشند و باقی بمانند به علت آن است که اونا می‌خواهند! و اگر روزی اینا رفتند طبعاً به این دلیل رفته‌اند که اونا خواسته‌اند که بروند! هیچ حالتِ دیگری امکان وقوع ندارد.

ب) اگر کسی مدعی شد که اونا نخواستند یا نمی‌خواهند (و مستنداتی در این رابطه قطار کرد) و بعد پرسید پس چرا اینا مانده‌اند؟ خیلی ساده جواب خواهد شنید که اون اونایی که شما ازشون نقل قول کردید خودشون اونا نیستند و دارند گفته‌های اونای پشت پرده رو اجرا می‌کنند و شما ساده‌اندیشان هم گول اون اونای واقعی را می‌خورید که اینا به اونا مرتبط نیستند!

ج) اگر کسی مدعی شد که در فلان مورد اونا نخواستند اما اینا آمدند و در این مورد مُصِر باشد باز هم پاسخ خواهد شنید که شما چطور از خواسته‌ی اونا مطلع شدید؟! این مستنداتی که ارائه می‌کنید همه ردگم‌کنی‌های اوناست که رابطه خودشان با اینا رو پنهان کنند.

د) اگر پرسیدید این اونا واقعاً چه کسانی هستند؟! پاسخ این است که اونا اگر اونا باشند اذهانِ گنجشکیِ شما قادر به درک و تشخیص اونا نیست! من فقط مانده‌ام این اونا چه‌جور اونایی هستند که این تحلیلگران قادر به کشف نیاتشان هستند و آن هم فقط بعد از واقع شدن وقایع می‌توان رد پای اونا رو کشف کرد!

بالاخره شما از هر طرف که به این گزاره ورود کنید به دیوار خواهید خورد و کسانی که به این گزاره مسلح شده‌اند همواره پیروزند. لذا آینده از آنِ «پیروزمندانِ مستاصل» یا «مستاصلان پیروز» خواهد بود!

 

فرمول براگادوچو؛ فرمولی برای تمام فصول!

براگادوچو و امثالِ او معمولاً کارشان را با حقایقی آغاز می‌کنند که مو لای درزشان نمی‌رود. حقایقی که همگان از آن اطلاع دارند یا چیزی در مورد آن شنیده‌اند. مثلاً در مورد موسولینی، از جلسه آخری که او به همراه رهبران فاشیست به میانجی‌گری کاردینال شوستر با نمایندگان کمیته آزادیبخش ملی داشتند، شروع می‌کند. موضوعی که ثبت و ضبط شده است. بعد عنوان می‌کند که پس از آن جلسه‌ی ناموفق از دیدار با همسر و فرزندانش سر باز می‌زند، موضوعی که در آن شرایط که بیم سقوط ثانیه به ثانیه نزدیک می‌شود، امری طبیعی است اما برای تئوری براگادوچو سنگ بنای خوبی است چون او معتقد است که بعد از اتمام جلسه، کسی که در انظار حضور پیدا می‌کند بَدَلِ موسولینی است و به همین خاطر است که از دیدار همسر و فرزندان استنکاف کرده تا این جابجایی لو نرود. اگر شما سؤال کنید پس چرا معشوقه‌اش کلارا پتاچی را به حضور و همراهی پذیرفته، پاسخ می‌دهد حضور کلارا بخشی از برنامه برای جا انداختن موضوع است تا اصلِ جنس بتواند از مهلکه خارج شود و طبیعتاً این معشوقه است که چنین فداکاری‌هایی می‌کند!!

از دیگر مستنداتی که براگادوچو مورد توجه قرار می‌دهد گزارش پزشکی قانونی است و در آن جملاتی را برجسته می‌کند که با نظریه او همخوانی دارد: این‌که صورت چگونه از ریخت افتاده و... با آن بساطی که در میلان برای جسد پیاده شد کاملاً طبیعی است اما برای این نظریه یک فکت متناسب است که بله! همه‌ی آن بساط برای جلوگیری از شناسایی بَدل پیاده شده است و آسِ آن هم اینکه در گزارش هیچ اشاره‌ای به زخم معده نشده و این نشان می‌دهد جسد متعلق به موسولینی نیست. بعد از این هم هر ادعایی که مطرح می‌کند غیرقابل رد است. این فرمول تهیه نظریه‌های توطئه است که البته اکو در آونگ فوکو و گورستان پراگ به خوبی به آن پرداخته است.

در جایی از داستان وقتی در میان صحبتهای راوی و براگادوچو خبر ترور قاضی فالکونه (قاضی ضد مافیا) می‌رسد، براگادوچو آن را تأییدی بر نظریه خود خطاب می‌کند! وقتی راوی برمی‌آشوبد و از ارتباط این دو موضوع سؤال می‌کند باز هم صادقانه می‌گوید: «هنوز نمی‌دانم ولی باید یک ربطی داشته باشد، همیشه همه‌چیز با همه‌چیز جور در می‌آید. فقط باید بدانی که چطور لرد قهوه ته فنجان را تفسیر و تعبیر کنی.»

 

 

تبعات توطئه‌اندیشی

این‌که کسی مثل براگادوچو داستان‌سرایی کند یا مثل آن دوست ما همه‌ی تاریخ دنیا را بر اساسِ طرح و توطئه‌های بخشی از یهودیان تبیین کند شاید خیلی هم آسیب نزند. اما وقتی این نوع نگاه به دنیا همه‌گیر شد و بخصوص در سطوح تصمیم‌ساز و تصمیم‌گیر نفوذ کرد، مطمئن باشید عواقب سختی خواهد داشت. از ایجاد شکاف‌های اجتماعی، نفرت‌پراکنی، افراط‌گرایی، جعل و انتشار اطلاعات غلط و امثالهم که بگذریم از دو چیز نمی‌توان گذشت (مثل فهد و صدام!) اول اینکه ما با تمسک به این نوع نگاه و این نوع تحلیل، خودمان را از توجه به پارامترهای دیگر و تحلیل آنها محروم می‌کنیم ولذا در مقابل چالش‌های محتلف نمی‌توانیم پاسخ مناسبی تدارک ببینیم. دوم احساس ناتوانی و بی‌عملی در مقابل سرنوشت مقدر و محتومی است که در جایی خارج از محدوده‌ی ما رقم می‌خورد. اولی مسئولین را به بیراهه می‌برد و دومی مردم را به فنا...

راوی داستان از همان ابتدا که براگادوچو از کشفیاتش سخن می‌گوید، آن را جدی نمی‌گیرد و مشخص است که آن را نوعی داستان‌سرایی و بافندگی می‌داند و باور ندارد. اما مسئله باور داشتن یا نداشتن نیست! گاهی اتفاقاتی رخ می‌دهد که مثل سیل ما را با خود می‌برد. در اینجا قتل براگادوچو به آن شیوه، خود حجتی می‌شود بر درستی ادعاهای او یا حداقل واقعی بودن خطری که برای راوی در پیش است. این وضعیت چنان اضطراب‌آور است که حتی قطع شدن آب را هم در همین راستا می‌بیند. رسوخ ترس و از کار انداختن قوای ذهنی و استیصال، از تبعات این نوع نگاه است.

اگر بخواهیم با توجه به داستان به تبعات دیگر توطئه‌اندیشی بپردازیم باید به این موارد اشاره کنیم:

«مثل آدم‌های علیل شده بودم»

«همه‌چیز به شکل خیانت‌کارانه تغییر کرده بود. همه در حال توطئه بودند.»

و نهایتاً افسردگی و انزوا.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) در مطلب مربوط به گورستان پراگ چنین نوشته بودم: «توطئه‌اندیشی را می‌توان یکی از معضلات زندگی اجتماعی در دو سه قرن اخیر قلمداد کرد. مبتلایان به این عارضه، به شکلِ ظاهریِ رویدادهای اجتماعی و سیاسی و حتی اقتصادی و علل و ریشه‌های آن باور ندارند و اعتقاد دارند که دست‌هایی در پس پرده این رویدادها را برنامه‌ریزی و اجرا می‌کنند. با پیچیده‌تر شدن مسائل، فهم روابط علت و معلولی بین پدیده‌ها گاه سخت‌تر می‌شود و قدر مسلم کشف و فهم آن از حیطه توان بیشتر اشخاص خارج می‌شود اما در چنین شرایطی تئوری توطئه کمک می‌کند تا با یک حرکت، این کلاف پیچیده به یک رشته طنابِ صاف تبدیل شده و ما با چنگ زدن به آن احساس آرامش، همه‌چیزدانی و اقتدار کنیم. در واقع در چنین تحلیل‌هایی همه‌ی پارامترهای مزاحم حذف می‌شود و مسئله علاوه بر ساده و قابل فهم شدن اندکی هم با چاشنی رازآلودگی طعم یافته و خوردن و هضم آن لذت‌بخش می‌شود. به همین دلیل این نوع نگاه گسترش می‌یابد. »

2) بد نیست این نکته را در مورد موسولینی بدانید که او به ازدیاد جمعیت برای نیل به قدرت بیشتر اعتقاد داشت و آن را در طول دوران حکومتش تشویق می‌کرد. او از همین زاویه قدرتهای فرانسه و بریتانیا را رو به افول ارزیابی می‌کرد. او از همسر رسمی خود 5 فرزند داشت. کلارا پتاچی آخرین معشوقه او بود، اما هشت معشوقه قبلی او در مجموع 9 فرزند به دنیا آوردند. یعنی نظراً و عملاً پایبند بود!  

3) من از ترجمه‌ای که خواندم راضی بودم چند قسمت را هم با نسخه انگلیسی تطبیق دادم که از لحاظ ممیزی هم به خوبی توانسته است کار را به دست ما برساند، هرچند نوشته‌های اکو از این جهت گیر و گرفت چندانی ندارد. یکی دو مورد اشکال به چشمم خورد که بد نیست اصلاح شود: عنوان فصل اول در فهرست و در ابتدای فصل شنبه 6 ژوئن 1996 درج شده است که با توجه به زمان‌بندی روایت آشکارا نشان از وقوع اشتباه دارد، سال 1992 صحیح است و کل وقایع از لحاظ زمانی در دو ماه (از 6 آوریل تا 11 ژوئن 1992) رخ می‌دهد. مورد بعدی در سطر نخست صفحه 50 است و قیمت ماشین لانچیای مورد نظر شش میلیون لیر عنوان شده که قطعاً شصت میلیون لیر صحیح است. باقی موارد هم که سلیقه‌ایست مثلا در ص149 در مورد جایگزینی فحش‌ها و کلماتی که ممکن است خوانندگان روزنامه را اذیت کند صحبت می‌شود و راوی چند کلمه جایگزین پیشنهاد می‌دهد، در مقابلِ این پیشنهادات پاستوریزه، براگادوچو عبارتی را در سطر آخر این صفحه با طعنه به کار می‌برد:«تا سر راه پایت بشکند»... که نامفهوم است. او در واقع در زبان ما احتمالاً این‌طور طعنه می‌زد: «النگوهایت نشکند.»

4) مایا در این داستان نقشی شبیه لیا (همسر کازوئبون در آونگ فوکو) دارد و با هوشمندی به مسائل نگاه می‌کند. او برای برخی اتفاقات توضیحات قانع‌کننده‌ای ارائه و همچنین در قواره نامش عمل می‌کند: مادر، پرستار، الهه بهار. اوست که می‌تواند آرامش و اعتماد به نفس را به راوی بازگرداند و زندگی را قابل تحمل بسازد.

5) قتل براگادوچو در داستان به هر حال اتفاقی است که رخ داده و قطار راوی را از ریل خارج کرده است. برای این چه توضیحی می‌توان داد؟ در اواخر داستان محل قتل او در ویابانیرا عنوان می‌شود. اینجا کجاست؟ در ص41 براگادوچو، راوی را به این کوچه باریک می‌برد و از خطرناک بودن آنجا سخن می‌گوید. در همین حین زنی با کالسکه وارد کوچه می‌شود. او این زن را بی‌احتیاط و احتمالاً بی‌اطلاع خطاب می‌کند و می‌گوید من اگر بودم برای قدم زدن به این کوچه نمی‌آمدم! خُب... به نظرم کفایت دارد... مثل قدم زدن در لبه گودال می‌ماند و بالاخره یک بار پای آدم می‌لغزد و داخل آن سقوط می‌کند.

6) سرگذشت خانوادگی براگادوچو در شکل‌گیری شخصیت و نوع نگاهش به دنیا تأثیر به‌سزایی دارد. در مورد همه همین‌گونه است. پدربزرگ او در انتهای جنگ دوم و سقوط فاشیست‌ها، دستگیر و تیرباران شده است. پدرش به نوعی تحت تأثیر همین وقایع نفله شده است. از آموزه‌های پدر این بوده که به همه‌ی خبرها مشکوک باشد. اطراف خود را مملو از دروغ می‌بیند. به چیزی ایمان ندارد و تنها یقین او این است که همیشه کسی برای فریب دادن ما در حال کشیک است! جمله طلایی او این است: «در سوءظن هرچه‌قدر زیاده‌روی کنی کم است.»  

7) بخش قابل توجهی از داستان در دفتر روزنامه می‌گذرد و خواننده اطلاعات جالبی پیرامون نوع کار چنین نشریاتی کسب می‌کند...(در آونگ فوکو هم در مورد ناشران کتاب چیزهایی یاد گرفتم!!)... تکنیک‌های تأثیرگذاری خبر و یا روش‌های تکذیبیه‌نویسی و یا گزارش‌نویسی‌ها و جمع‌آوری اطلاعات... مثال‌های جالبی در داستان بود.  

8) باید گردن نویسنده به اندازه اکو کلفت باشد که از زبان یکی از شخصیت‌های داستانش چنین جمله‌ای بنویسد: «چه کسی کتاب‌هایی را که روزنامه‌ها برایش نقد می‌نویسند، می‌خواند؟ عموماً بگوییم حتی نویسنده نقد هم آنها را نمی‌خواند. باید ممنون باشیم اگر نویسنده، کتاب خودش را خوانده باشد.»

9) فرض کنیم تئوری براگادوچو در مورد زنده ماندن موسولینی درست است، آن وقت باید به این فکر کرد که با دوچه‌ی زنده چه کردند و چه می‌خواستند بکنند. براگادوچو به این هم فکر کرده و می‌کند. او در این مرحله هم به سراغ اتفاقاتی می‌رود که در واقعیت رخ داده است. از گروه‌های دست راستی که پس از جنگ با حمایت سازمان‌های اطلاعاتی برای مقابله با گروه‌های چپ پایه‌ریزی شد گرفته تا نفوذی‌ها در گروه‌های چپ افراطی و اقدامات برای انجام کودتا و ترورها و قتل‌های سیاسی و غیرسیاسی... همه این اتفاقات برای او مناسب است و به کار می‌آید. یکی از جذابیت‌های تئوری‌های توطئه در این است که به هر حال پایی در واقعیت دارند.

10) در برخی مواقع نهاد‌های امنیتی خودشان اطلاعاتی از پروژه‌ها را منتشر می‌کنند... چرا؟ چون کنترل جامعه راحت‌تر می‌شود! این گزاره‌ی من هم از سنخ همان تئوری‌ها به نظر نمی‌رسد!؟ (آیکون لبخند) اما جدای از شوخی جامعه‌ای که کرخت شده یا ناامید و ناتوان، کنترلش راحت‌تر است. اما پروژه‌های ناامیدسازی یک شمشیر دولبه است. انسان‌ها این قابلیت را دارند که در اوج ناامیدی یا در وضعیت‌های بسیار ناامیدکنده، ناگهان دچار تحول و چرخشی بشوند که این نهادها شوکه شوند. چیزی شبیه آن احساسی که شاملو در آن شعر معروفش از رویش ناگهانی چندین هزار جنگل شاداب در شوره‌زار یأس، خبر داده بود.   

 



نظرات 17 + ارسال نظر
جان دو یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1402 ساعت 07:49 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

بعد از خواندن این پست بایم بگم من مو دیدم و شما پیچش مو، انحنا و زوایا ...

حساسیت شما روی تئوری توطئه واقعا خوب و عالی و چه قدر خوب که هم در موردش نوشتید و هم لینک دادید عالی بود و باید بنشیم دو سه بار دیگر بخوانم، مخصوصا مخصوصا تئوری توطئه امروز به شدت طرفدار داره و رشد کرده با وصل کردن یه سری چیزها به هم دست به خلق موارد بسیاری می زنند و شاید حتی خود هم ناخودآگاه این کار رو کرده باشم
تشکر بابت این پست

سلام
ممنون از لطف شما رفیق
توطئه‌اندیشی با خلق و خوی تنبلانه خیلی جور درمی‌آید... با خلق و خوی خاص بودن و همه‌چیزدانی هم جور درمی‌آید... با خلق و خوی عقل کل بودن هم جور درمی‌آید... خلاصه اینکه همه‌گیری‌اش در اینجا خیلی من را متعجب نمی‌کند. اما متاسفانه تبعات بدی دارد. آهان یک موردی که خوب بازش نکردم این است که فضا را برای توطئه‌گران مهیا و مناسب‌تر هم می‌کنند!! به همین خاطر است که در ترویج آن هم می‌کوشند!
اکو درچند داستان دیگرش هم این موضوع را دستمایه قرار داده است که آنها هم خواندنی هستند و آونگ فوکو سرآمد آنهاست. حجیم است اما واجب است

zmb دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:04 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
امبرتو اکو را از وبلاگ شما شناختم و بسیار خوشحالم.
البته آموختنی های اینجا خیلی بیشتر از این حرف هاست :)

سلام
این واسطه آشنا شدن با اکو جزء کارهای نیکی است که احتمالاً در نامه اعمال من ثبت شده و من هم به آن چشم امید زیادی دارم
ممنون از لطف شما

الهام سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:20 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام دوست دیرین
مرور برشماره صفر واقعاً عالی بود.
درست است که زندگی و کارهای اکو به قدری غنی‌اند که هر عبور و مروری را لذت‌بخش می‌کند ولی با این پردازش نکته‌سنج و برداشت‌هایی مطابق زمان و مکان خودمان خیلی از شما قدردانم که هر بار جلایش می‌دهید و یادم می‌اندازید که بازهم چقدر می‌شود چیزهای خوبی از این مرد شگفت‌انگیز خواند و یاد گرفت.

درست می‌گویید ساده‌سازی و تقلیل دادن و شکل خاصی از آن یعنی توهم توطئه درست جایی که رابطه‌ی ذهن انسان را با واقعیت تضعیف می‌کند به اندازه‌ی یک سلاح مخرب حماقت بار ولی ویرانگر می‌شود و هم به بیراهه می‌برد و هم فنا می‌کند و ... همه چیز که به همه چیز وصل می‌شود ده مسأله به جای حل شدن تدریجی به دست متخصصانش پاک می‌شود و می‌شود یک مسأله و آن یک مسأله هم آن‌قدر فرانکشتاینی و مهیب شده که قابل حل نیست و بعد ناگهان از رانه‌های ناخودآگاه جمعی چیزهایی بیرون کشیده می‌شوند که به تصور آمدنی نیست.

ولی آن طرف قضیه آن هزار جنگل شاداب شاملو هم هست.

بالاخره بقول ماکیاولی به بخت و اقبال می‌شود، اولویت نداد ولی نمی‌شود با آن مخالفت کرد.
راستی علاقمند شدم بدانم سرنوشت روزنامه‌ی فردا به کجا کشید.

سلام
بله واقعاً دیرین کلمه درستی است... یکی دو روز دیگر می‌شود سیزده سال...
حالا از آخر بگم:
هدف مالک روزنامه این بود که به واسطه فشار روزنامه وارد معبد قدرت بشود. سردبیر هم حدس می‌زد که این کار به فرجام نرسد و می‌خواست از این نمد کلاهی برای خودش ببافد اما... با منقاش هم از من چیزی بیشتر از این بیرون نخواهید کشید اگر خوشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارید داستان را لو نخواهم داد (صدای بازجو از آن پشت: خورشید را بیاورید!)
من به این بخت و اقبال و شانس و تصادف امیدوار هستم... راستش اولویت آخرم بود اما وقتی همه گزینه‌های پیش از آن تارومار شدند دیگه همین مونده که بهش خیره بشوم! اینجور مواقع هم با خودم می‌گم دو تا روستای کنار هم رو تصور کن که موقع تقسیم و مرزبندی شبه‌جزیره کره به شمالی و جنوبی، یکیشون افتاد پایین و یکیشون افتاد بالا... هیچ‌کدوم کار خاصی نکرده بودند (اعم از کار خوب و کار بد)... الان یکیشون توی کره جنوبی است و دیگری توی کره شمالی... تفاوت سرنوشت نسلهای بعدی مردمان این دو روستا با یکدیگر هرچه به جلو می‌رویم عمیق‌تر می‌شود... واقعاً بخت و اقبال در این‌گونه موارد خودش را نشان می‌دهد...
ای خدای ادبیات! شفاعت ما را پیش خدای شانس بکن! بالاخره در این رولت روسی هم یک بار باید بخت با ما یار بشود... و من مطمئنم که می‌شود... کما اینکه در طول یکصدوپنجاه سال گذشته، چند باری نوبت ما شده است اما ... نکته در اینجاست که ما در زمان روی‌آوری بخت بتوانیم از آن بهره ببریم و آن را ضایع نکنیم...
این جنگل شاداب هم قصه‌ای پیدا کرده! هر دور که سر زده، یکی دو نسل بعد در موردش می‌گویند که آن هزار جنگل شاداب، حاصل دیگی بود که سازمانهای اطلاعاتی بیگانه بار گذاشته بودند!
با این ساده‌سازی‌ها و پاک کردن صورت مسئله‌ها و در توهم فرو رفتن‌ها و گوساله بالای پشت‌بام بردن‌ها، آش همین آش و کاسه همین کاسه خواهد بود.
اگر این نوشته‌ها لطفی دارد از صفای گلهایی است که این اساتید خلق کرده‌اند و من در عجبم که کثیری از هموطنانِ تحصیل‌کرده‌ی ما هنوز که هنوز است درکی از اهمیت رمان ندارند.
باز هم سپاس از شما رفیق قدیمی

محمد رها چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:32 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
واقعا اگر برخی آقایون ذوق ادبی و طبع شعر داشتن دست به کشتار نمیزدن. و اگر گه گداری اثری بیرون اومد، قبلش دادن به یک نویسنده محتاج نون شب!

در مورد توهم توطئه علاوه بر همه مواردی که در متن و کامنتا اشاره شده دوتا خصیصه بایستی بر جامعه حاکم باشه: ۱. ایجاد فضای بسته و تفکر انحصاری ۲. وجود عامل غیرخودی یا دشمن به اشکال واقعی، فرضی و داخلی.

مثالهایی به ذهنم رسید: الف. در فضای اداری که کارمندی رو در بایکوت قرار دادن و خبر نداره پشت درب اتاقش یا درون اتاقهای دیگه چه اعمالی صورت میگیره؟ بصورت روزمره و ناخودآگاه به این فکر میکنه که بیرون از اتاق عده ای غیردوست و غیرقابل اعتماد جمع شدن تنها هدفشون نابود کردن اون کارمند یا له کردن شخصیتش هست. چه بسا امکان داره چنین فرضیاتی واقعی یا غیرواقعی باشه. اما فضای موجود داره فرد رو در پیله دفاعی خودش بیشتر فرو میکنه و ضمن اینکه میتونه تحریک یا تحرکاتی از درون خود فرد یا جامعه بیرون جهت دشمن تراشی و سلب آرامش شکل بگیره.

ب. تعدادی مهاجر درون یک شهر وارد شدن. در وهله اول تعدادشون کم و متفرق هست اما به مرور زمان میگردن همدیگه رو پیدا میکنن و بتدریج جمعیتشون در اثر ازدواج و فرزندآوری زیاد میشه. صاحبان اصلی شهر تدریجا یا دفعتا از خواب بیدار میشن و می بینن یک جمعیت نژادی و قومیتی جدید بینشون بوجود اومده و احساس میکنن عنقریب جاهای کلیدی و سکان شهر بدست مهاجرین بیفته (شایدم افتاده باشه) آیا درین وضعیت هم میشه ازین تغییر بعنوان توطئه براندازی نام برد؟ (در خیلی از کودتاها، انقلابها یا شورشها ازین جریان ساخت جمعیت غیربومی استفاده شده)

سلام
این که قدرتمندان از هر چیزی و هر کسی استفاده می‌کنند که بالا و بالاتر بروند کاملاً درست است. طبع ادبی و ذوق شعر داشتن قطعاً باعث لطیف شدن روح و روان آدم خواهد شد اما نمی‌دونم و نمی‌تونم قطعی نظر بدهم که چه میزان ذوق و شوق ادبی می‌تواند آدمی را وقتی در کانون «قدرت» قرار گرفت از شر تبعات آن حفظ کند. قدرت واقعاً آدم را کر و کور می‌کند آن هم از آن نوعی که خودش را در روشنایی مطلق می‌بیند! به همین خاطر است که قدرت را باید تکه تکه کرد و با قانون و نظارت دست و پایش را مهار کرد. حالا حساب کن یک جاهایی در دنیا هست که دست و پا و همه اعضا و جوارح قدرت آزاد و رهاست و بطور مطلق از هر نظارت و قانونی آزاد است... چه شود!...
این دو خصیصه که اشاره کردید در بسط و گسترش توطئه‌اندیشی نقش به‌سزایی دارد و قابل انکار نیست اما این بیماری عوامل متعددی دارد... مثلاً اینطور نیست که فقط جلوی کولر نشستن باعث سرماخوردگی بشود گاهی از حمام گرم هم خارج بشویم و کولر هم خاموش باشد ممکن است سرما بخوریم!... لذا به همین جهت مثلاً در خود آمریکا انجمنی داریم که معتقدند زمین تخت است و تمام این عکس و فیلمهایی که نشان می‌دهد زمین شکل کروی دارد ناشی از توطئه ناسا و نهادهای حاکمیتی است!
نمونه‌های جدیدتر و خفن‌تر هم داریم که تا بخشهای بالای حاکمیتی آنجا هم صعود کرده است. به نظرم آن مورد دومی (دشمن فرض یا واقعی) خیلی موثر بوده که تعادل را در یک جامعه باز بر هم بزند و چنین چیزهایی پدید بیاید. مثلاً یازده سپتامبر بسیار بسیار در این زمینه اثرگذار بود.
پارانویا هم با این دو خصیصه رابطه مستقیم دارد و طبیعی است که در چنین فضاهایی مثل مثال اول فرد را در باور خود مستحکم‌تر می‌کند.
در مورد مثال دوم از آن جمله معروف استفاده می‌کنم که نژادپرست‌ها نژادپرست به دنیا نمیان ولی بعد نژادپرست می‌شوند... (از جمله دوبوار که زنان زن به دنیا نمیان و در فرایند اجتماعی شدن زن می‌شوند و جنس دوم)... در واقع شرایطی مثل مثال دوم فضا را برای چنین افکاری آماده می‌کند. وگرنه مهاجرینی از قماش ما که به دنبال زندگی معمولی ترک دیار می‌کنند کجا و این توطئه‌ها کجا.
ممنون

محمد رها چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:36 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد
یک زمانی دیدم نوشتید نویسنده ای که نتواند فضای موجود را در کالبد استعاره ها به تصویر بکشد طبع هنری ندارد. البته نویسندگانی که لایه لایه ذهنشان را به بوته نقد خواننده یا جامعه خواص می سپارند ازین قاعده جدا کنیم، من نوعی بیشتر سعی دارم از تراوش سطح ساده و شفاف جملات تا سطح گنگ و درهم کلمات بنویسم بطوریکه در لایه عمیقتر کنکاشی خودم هم نفهمم چرا چنین عباراتی را نوشتم؟!؟ شاید شما هم ازین توانمندی مبرا نباشید
بماند که خلق اثر در میدان پر از سر و صدا یا افکار مزاحم شاکله جذابی نمیگیرد جز مشتی خطوط درهم و شبیه تابلویی که فقط رنگ گوناگون برا آن پاشیده شده باشد. البته جذابیت دارد برای تفسیر و تحلیل هرچند اندک و یا بی ربط...

مردانی چون کنفسیوس، سیسرون، سقراط، افلاطون و ارسطو خالق آثار کم آزار بیخطر و در خطر انقراض چون اخلاقیات بشری، هستی شناسی، مابعد الطبیعه و امثالهم می گردند و مردانی چون موسی، مسیح و محمد با انقیاد نطفه الوهیت کتب مقدس خالق ابزاری برنده که نبیره و نتیجه همشان نصفه و نیمه تمرکز را بر نژاد و قبیله خاص خودشان دارند.

۱. پیروان موسی مغزشان را بر شاکله ترس و احتیاط با جهان پیش رو یا پشت سر بسط میدهند. ازینطرف نیل (مبدا) تا آنطرف فرات (سودا) را دوست دارند اما صرفا با تکیه بر قوه ذهنی یا نهایتا ماندن در گوشه کوچکی از میز بزرگ مذاکرات. شاید هم اربابان برمودانشین از اقیانوس آرام تا اطلس را در بر و زیرنظر دارند و ما در بستری از پارانویا یا جهل جذاب بیخبریم از علت وقوع وقایع!!!

۲. پیروان مسیح از بت پرستی روم قدیم یا اقتدارگرایی واشنگتن جدید به تنگ آمده و دلشان را در جبهه عشقبازی یا نمایش زن به باد میدهند. در مافیایی از مخدر و سلاح، جامعه طبقاتی و منظم بی نظم بوجود آمده در جهان شاید یک عاملش ذهن (مراد فعالیت مغز) و دیگری زن (مراد پیچیدگی موجود خود مولد) باشد. طبعا ذهن فازی میل به آزادی و پرواز ۶ بعدی دارد یا میل به اسارت و ماندن در نقطه کور سیاهی + زن با شاکله پوستی لطیف بر گوشتی لطیفتر میل به در پرده بودن (حجاب اجباری) یا بی پرده بودن (فمنیست افراطی).
و اما
۳. پیروان محمد شاید بدلیل نوپایی ۱۴۰۰ ساله و تفکر نوزایی (تقابل و جنگ صلیب تسلیم مسیحیت با تیغ کشنده و رها کننده اسلام) واقعا از قافله پیشتازی ذهنی یا حتی زیبایی جسمی عقب افتاده اند و درین عقب افتادگی شاید میل به اطاعت یا پرچم واحد شدن سبب شده هر کدام از ۷۲ ملت دیروز یا سپاه قدس امروز، داعش، القائده، طالبان پس از ادای فریضه نماز اول وقتشان، عَلَم بر دوش گرفته و در سودای فتح جهان شمشیر دیروز یا موشک امروز را در پر قبایشان به خون و جهاد فی سبیل الله بیالایند و ذره ای شک نکنند که آیا دزد قافله بودند یا عیّار ستمدیده؟
برگردم به سطح شفافیت و سادگی البته قدری در پرده استعاره در ملک خودم ایران: آقای رضاخان با بیسوادی و همه اقتدارش چه آن روز و چه امروز بُت و قبله جامعه طبقاتی (محاط بی عدلی) شده مثل سلف بعدی (روح الله) که گاهی در آفتابه کم آب گدایی دریای نور را می کاود و گاهی در مجمع مریدانی که شیخ الشیوخ را ناجی انسان دست نیافته به آرزوی تسخیر ماه می بینند!
این بتهای آرمیده در مقابرشان و قبله های لعنتی موجود مولود چه هستند؟ اگر باتفاق برگی را آتش بزنیم و در زیر باد بر بساط شطرنجی بنشینیم آیا رنجمان کاسته میشود یا ذهنمان آزاد؟

سلام مجدد
من از این تیپ خودکاوی‌ها را انجام نداده‌ام اما بعد از گذشت زمان گاهی که برخی جملات خودم را می‌خوانم به غیر از مواردی که از سبک نگارش و ویرایش جملات و برخی گنگی‌ها متعجب می‌شوم گاهی هم از مضمون و محتوای جمله یا جملات خودم متعجب می‌شوم و جا می‌خورم... آیا واقعاً این جمله را من نوشته‌ام؟! مثل همین جمله‌ای که در باب استعاره و نویسندگی از من نقل کردید!
در مورد بند 1 که تکلیف من مشخص است و پیش از این و در همین مطلب نظرم را نوشته‌ام
و اما بطور کلی در مبحث پیروان ایکس و ایگرگ و زد یک نظری مولانا دارد با این مضمون که این نوای نی (منظور در اینجا آنچه که ایکس و ایگرگ و زد گفتند و...) به هرحال در پیروان تاثیرات زیادی می‌گذارد اما این تغییر به قولی «آنچنان» را «آنچنان‌تر» می‌کند یعنی آدم بدخوی وقتی این نوا را می‌گیرد بدتر می‌شود و آدم عاقل ، نکوتر می‌شود... این را مولانا در مورد می می‌گوید... آدم بی‌ادب با مست شدن، قفل دهانش باز شده و بددهنی خود را بروز می‌دهد و آدم باادب دهانش که باز شود همان ادب است که خارج می‌شود و راحت‌تر...
این پیروان مراد خود را اسطوره و عصاره مهربانی و رحمت نشان می‌دهند اما در عمل اکثرشان بویی از رحمت و مهربانی نبرده‌اند و این را تاریخ نشان داده است.تسامح و تساهل در واقع از نگاه آنان یکی از بدبختی‌های این روزگار است. آنها اهل رحم و مدارا نیستند و این در مورد ایکس و ایگرگ و زد و امثالهم تفاوتی ندارد.
بگذریم!
اما در مورد سوالات آخر کامنت... این بت‌ها تقریباً مولود همان چیزهایی هستند که تئوری توطئه از آن زاییده می‌شود... بت‌ها جای خدا را می‌گیرند و یا نمادی از او هستند: قادر مطلق، منجی نهایی، محرم راز، مایه جاودانی و... و... تئوری‌های توطئه هم هسته‌های قدرتمندی را فرض می‌کند که به همان میزان قادر مطلق‌اند و... ما بت می‌سازیم چون خود را ناتوان می‌بینیم و این نیاز را حس می‌کنیم که کسی یا چیزی بیاید و با توانایی خود گره کار ما را باز کند.
در مورد سوال بعدی هم باید دید که در زیر نوری که این آتش ایجاد می‌کند چه می‌بینیم و چه ببینیم... امیدوارم که انسانیت را ببینیم... وگرنه که پاسخ خیر است.

مدادسیاه پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:27 ب.ظ

من هم شماره ی صفر آخرین کاری است که از اکو خوانده ام و البته آن را در ردیف بهترین آثارش نیافتم.
توصیف جالبی از شخصیت های آثار اکو کرده ای.
در مورد تئوری توطئه و تمثیل قفل و کلید به نظرم می شود گفت کلیدی است که وارد هر قفلی می شود اما نمی تواند هیچ کدام را باز کند.

سلام
طبعاً آونگ فوکو و گورستان پراگ از این حیث بهتر بودند (با توجه به مضامین مشترک این آثار) اما خب ... این هم گل خوش عطر و بویی بود... به نسبت شاهکارهایش این بسیار کم‌حجم و باب میل زمانه بود
از نگاه ما باز نمی‌کند اما خودشان خیلی به باز شدن ایمان دارند! یعنی خود را واجد یک نوع گشودگی پیامبرانه می‌بینند... ذره‌ای شک هم ندارند.

اسماعیل جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:32 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
ممنون بابت این پست.

سلام
ممنون از لطف شما

کامشین جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:44 ق.ظ

میله جان بسیار ممنون از زحمتی که برای تکمیل این نوشته خواندنی کشیدید. هر چند کتاب فوق را نخوانده ام اما با تحلیل شما چشمم به خیلی چیزها باز شد. همانطور که اشاره کرده اید باور به تئوری توطئه فقط از آدم های تنبل بر میاد چرا که بدون اینکه زحمت و دردسری برای تحقیق و واکاوی رابطه ها به خرج بدهند همه چیز را یک جا و یک دفعه به یک چوب می رانند و خلاص! اینجوری می شه که به عوض بررسی تاریخ معاصر، وقتی فهم یک پدیده ای در منطقه یا دنیا سخت باشه، تمام ریزه کاری های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی منطقه ای و بین المللی می روند زیر چتر صهیونیسم، یا امپریالیسم، یا کاپیتالیسم، یا کمونیسم یا هر زهرمار دیگری که تعریفی جهان شمول از اوضاع جهان به دست بده. گاهی وقت ها هم دوست نداریم غور و تفحص کنیم چون از قبلش گند مشکلات اجتماعی فرهنگی خودمون در میاد. یک دفعه مخالفانمان می شوند چپول، فرصت طلب، اصلاح طلب و غیره و غیره. والله من اگر بخواهم به تئوری توطئه باور داشته باشم ترجیح می دهم از مدل آمریکایی اش عمل کنم و دست مریخی ها را در اوضاع بشر دخیل ببینم! اینجوری حداقل در پایبندی به اصول توطئه مداری خالص عمل کرده ایم.

سلام
البته که ایشان خود را تنبل نمی‌دانند و اتفاقاً برخی از آنها خود را بسیار هم ساعی و پیگیر می‌دانند... یکی از آشنایان من (که در مطلب به یادی که در مطلب دیگری از ایشان کرده بودم لینک داده‌ام) هر کتابی را که در زمینه مورد علاقه‌اش بیرون می‌آید بلافاصله تهیه کرده و می‌خورد! برخی از اساتید این فن هم که تالیفات متعددی دارند و مقالات و کتاب و چه و چه... طبعاً نوع داخل تاکسی آن را هم داریم که همزمان با بیلیارد جیبی وقایع کل جهان را تحلیل می‌کنند. منتها من یک نظری دارم در مورد خرکاری! که مبتنی است بر تجربه کاری خودم. در یک ایامی (اوایل وبلاگ‌نویسی) یک رئیسی داشتیم که «کار» را معادل این می‌دانست که شما حتی الکی هم که شده در خط تولید بالا و پایین بروی و خسته بشوی... نتیجه‌ای هم حاصل نشد هیچ اشکالی ندارد! خودش با همین سبک بالا آمده بود و بالاتر هم رفت! هرکس از بیرون می‌دیدش می‌گفت فلانی واقعاً یک آدم کاری و عشقِ کار است! من هفت سال با ایشان کار کردم و ضربات سنگینی که از روی ندانم‌کاری و خرکاری به سازمان می‌زد را از نزدیک شاهد بودم... این آدم یک فاجعه تمام‌عیار بود... ولی از آ‹جایی که سازمان‌ها هرچه عریض و طویل‌تر باشند گاگول‌تر می‌شوند این آقا به عنوان نمونه‌ای از کاری بودن در سازمان مطرح و بالاخره به طرز مسخره‌ای مدیر شد که بماند... می‌خوام بگم که اتفاقاً برخی از این تئوری‌بافان خیلی هم کاری به نظر می‌رسند
ممنون از لطف شما

محمد رها شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:11 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد
با نکته مولانا موافقم که نمیشود یک قالب گرفت و ملیتها رو دسته بندی کرد و گفت ایکسها با اندیس بالا خوب (یا خوب مطلق) هستند و ایکسهای بدون اندیس بد (یا متضاد خوبها).
اما درکنار این توصیف مولانا که درویش درویشوار در گلیم می خسبد و پادشاه در ملکش بیقرار و ناآرام کابوس می بیند.؛ همواره آنکسی را که به اسم بیگانه یا مولود شر و بدبختی میشناسیم شکسپیر انگلیسی نیست، احتمالا چرچیل انگلیسی هم کمی تا قسمتی گناهکار است و شاید بدتر از همه نفراتی مثل همفر یا سید جیکاک باشند که به اعجازشان ایمان داریم. یا معدودی روسی، امریکایی و چینی... اصلا توهم که بالا بزند همینها هم نیستند و خودمانیم که داریم خرافه و جهل را گسترش و اشاعه میدهیم!
بحث ریشه را بخواهی بیرون بکشی با مطالعه تنها کافی نیست بایست بارها بازخوانی کنیم، حتی رجزخوانی کنیم و بارها و بارها جراحی کنیم به امید بهبود! ذهنمان شرطی شده که هر اتفاقی از بد یا خوب می افتد کار خودمان نیست و پشتش یک سری برنامه ها و توطئه ها نهفته.

سلام
در نظر من این عین واقعیت است که چاقوی جراحی دست خودمان است...دویست سال قبل بسته به اینکه حال و روز سلطان چگونه بود این چاقو می‌توانست دست هرکسی قرار بگیرد... در فلان سفر، مثلاً فلان دررکابی یک حاضرجوابی خوبی از خودش نشان می‌داد و ناگهان چاقو را می‌دادند دستش و می‌گفتند بسم‌الله... نتیجه این قِسم رفتار شد حال و روز ما در آستانه جنبش مشروطه... بعد از کلی تلاش بالاخره چاقو از دست سلطان خارج شد و افتاد دست مجلس اما طوری عمل کردند که چاقو دست به دست می‌چرخید اما خبری از جراحی نبود! و مریض رو به موت... سلطان جدیدی از راه رسید و چاقو را گرفت و بالاخره به همراهی چند نفر چندتا جراحی انجام داد اما...
چی شد دارم تاریخ می‌گم!! خواستم بگم هر بار بیشتر از همه خودمان نقش داشتیم. اصلاً اگر فرض کنیم دیگران هم نقش داشتند باز نشان از بی‌خودی خود ماست. خودمان را دریابیم

آنابیس یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:32 ق.ظ

سلام
اومدم پاسخ شما رو‌ به کامنت آخرم بخونم ولی یادم‌ نمیومد کامنت آخرم برای کدوم پست بود، و اصلا کامنتی گذاشتم بعد مهاجرت؟ اگر جواب بله است ممنون میشم منو به پست رجوع بدید اگر هم نه که شروع کنم دوباره بنویسم

سلام همراه قدیمی
با آرزوی موفقیت در موقعیت جدید
اگر بازه زمانی مهاجرت را به من بگویید شاید بتوانم پیدا کنم.

بندباز دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:11 ب.ظ

درود بر میله عزیز
این جمله که گفتید موسیلینی فاشیسم را از ناخودآگاه مردم ایتالیا بیرون کشید خیلی ترسناک است.ترسناک از آن جنبه که در ناخودآگاه هر سرزمینی این حس هست و کافی ست کسی باعث بیدار شدنش بشود... و به نظرم تمام تلاش تمدن های بشری برای عبور از این مراحل بوده ... و اینکه چرا دوباره و دوباره شرایط جهان به این سمت سوق داده می شود یعنی مردم سعی نمی کنند که آگاه بشوند... یعنی... یعنی... یعنی... و این ها غم انگیز است...

سلام
ترسناک است بله... ترسناک‌تر این که این جمله خود موسولینی است ... شکست و ناامیدی و بدبختی و خشم انباشته و تحقیر و چه و چه و چه همه دست به دست هم می‌دهد تا جماعتی پرشمار، بدون هیچ طرح و برنامه از پیش معینی ناگهان همراستا با یکدیگر بیدار شوند و بدین سوی بدوند...دویدنی!
در آن شرایطی که گفتم ( شکست و فقر و تحقیر و ..) مردم اتفاقاً این مسیر را عین آگاهی می‌بینند و این خیلی غم‌انگیز است.
روشن نگه داشتن شعله امید در درون خودمان شاید یکی از کارهایی باشد که از ما برمی‌آید. امید به خودمان، امید به انسان. ناامیدی زمین آماده‌ای برای رویش چنین افکاری است.

محمد پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:15 ب.ظ

سلام عرض ادب فک کنم این اولین اثر از امبرتو هست که زیر ۵ دادین ببخشید شما در زمان نگارش این متن چند ساله هستین؟ چقد فضولم

سلام
واقعا برایم آسان نبود ولی به حرمت همان شاهکارها سعی کردم بر احساسات شخصی غلبه کنم
نگارش این متن که همین چند روز قبل بود
۴۹ سال

محمد پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام مجدد خوشبحالتون که تا این سن این همه کتاب خوندین.اگه بخواین آثار امبرتواکو رو رتبه بندی کنین چجور هست ؟ و برای اولین کتاب کدوم رو پیشنهاد میدین

سلام
آونگ فوکو و نام گل سرخ در مرتبه اول
گورستان پراگ و بائودولینو در مرتبه دوم
برای اولین کتاب من اولین اثر اکو رو پیشنهاد می کنم یعنی نام گل سرخ که با عنوان آنک نام گل در بازار موجود است.

محمد رها پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:20 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

حسین آیا تابحال خودت رو نقد کردی و به خودت نمره دادی؟
چند روز پیش رئیس جدید بالادستم طبق معمول ازم خواسته نامعقولی داشت که بیام بجای خودش به خودم و بقیه همکارا نمره ارزشیابی و شایستگی سالانه بدم. به بقیه همکارا همین تکلیف رو داده بود که چاپلوسانه انجامش دادن. هرکار کرد انجامش ندادم، نه اینکه نتونم کار ارزیابی رو با طرح شاخص و وزن دهی انجام بدم بلکه خودم با میل خودم نخواستم.
این رئیس که در تکاپوی مدیر شدن دست و پا میزنه و بقول خودش باید "فشفشه هوا کنم تا دیده بشم" شبیه اون رفتارهای رئیس خط تولیدی که ۷ سال باهاش جگرت خون شد داره و بی شک از یک پیکرن.
و کم کم به این نتیجه رسیدم که آدمهای اینچنینی از ابتدای تاریخ تاکنون به مسندهای قدرتی رسیدن. نه اینکه فاقد هوش و قدرت نقشه کشیدن باشن، بلکه قادر به استفاده ابزاری از جامعه زیردستشونن. از همون جامعه پول بدست میارن و با همون پول افسار بر گردن جامعه میزنن و بالاخره با همون جامعه شلاق میزنن بر پیکره جامعه!
من نوعی هم چون نمیتونم مثل اون گرگ یا کفتار بشم بناچار مثل گوسفندی رام که نیازمند زیستن در همین دنیای محدودم، در اختیارش قرار میگیرم. نه که راحت راحت باشه بالاخره شاخی یا جفتکی میزنم اما نهایتا خر منم و اون هم در طبقه خرسوار

سلام
نمره دادن به این سبک را سالهاست تجربه کردم... یک زمانی با یک ابن‌ملجم‌گونه‌ای کار می‌کردم که به وقت نمره‌دهی که معمولاً دو بار در سال بود، برگه را به ما نشان می‌داد و در حالی که دمار از روزگار نمره‌ی ما درآورده بود به ما می‌گفت این نمره را غیرواقعی داده است که اگر می‌خواست واقعی نمره بدهد وضع ما خیلی درام می‌شد و...
دیوانه‌ای بود برای خودش... اتفاقاً شاید همین روزها به مناسبتی یادی از این شخص بکنم.
او رفت و جانشینش حداقل در کلام از او بهتر بود هرچند خیلی مستعجل بود... ساختار قسمت ما تغییر کرد و به اداره تبدیل شد... رئیسی آمد که همان است که به 7 سال همکاری با آن اشاره کردی! یزیدی بود برای خودش در این زمان خودم همرده ابن‌ملجم فوق‌الذکر بودم و در نمره دادن بسیار رقیق‌القلب تلاش کردم چرخه معیوبی که تا پیش از آن حاکم بود و هرکس به قدرتی می‌رسید دق دلی هرآنچه بر او رفته بود را بر سر دیگران می‌آورد را بشکنم و یکی از موارد اختلاف من با رئیس همین موضوع بود چون او انتظار داشت که من شلاق به دست بگیرم و پیشکار خوبی برای خانِ جدید باشم... خوشبختانه به هر تقدیر از آن وضعیت گریختم هرچند که تلفات سنگینی دادم!
الان که سبک سنگین می‌کنم واقعاً ارزشش را نداشت آنطور جوانی خود را تلف کنم. راه‌های بهتری می‌توانستم پیدا کنم. این را البته نمی‌توانم همینجوری به دیگران توصیه کنم! مثل کسانی که به هرنحو خارج از گود نشسته و توصیه می‌فرمایند.

فریاد سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:36 ق.ظ http://faryad.blogfa.com

با درود، بسیار خرسندم که با وبلاگ پرمحتوا، گران‌سنگ و سودمند شما آشنا شدم. شوربختانه امروزه در بلاگستان افراد کمی محتوای مفید و درخور نگرش تولید می‌کنند. از شما سپاسگزارم برای نوشتارهای سودمندتان و ارزشی که برای خرد و شعور مخاطبینتان قائل‌اید.

سلام دوست عزیز
از لطف و توجه شما سپاسگزارم

پژمان شنبه 3 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:55 ق.ظ

سلام
من همه رمان‌های اکو رو خوندم به جز «شماره صفر» و «شعله مرموز ملکه لوآنا». راستش فکر میکردم به خوبی رمان‌های دیگه‌ش نباشند. ولی با این مروری که از شماره صفر نوشتید حتما میخونمش.
تصمیمی برای خواندن «شعله مرموز ملکه لوآنا» ندارید؟ خیلی دوست دارم نظرتون رو درباره‌ش بدونم.
ممنونم. پیروز باشید.

سلام
علاقمند به اکو باشید این را هم خوش دارید و لذت می‌برید.
حتماً حتماً دو کتاب باقیمانده از ایشان را خواهم خواند. بدون شک. اگر زنده باشم.
فقط اول باید به کتابخانه‌ام اضافه بکنم که فعلاً جا ندارم! اگر کتابخانه‌ای که عضوم بیاورد که حل است وگرنه راه دیگری خواهم جست.
ممنون

پژمان سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:30 ق.ظ

سپاس از شما.
من جزیره روز پیشین رو خوندم و به نظرم خیلی خوب بود. حال و هواش مثل کنت مونت کریستو هست و تو همون زمان اتفاق می‌افته. البته سبک خاص خود اکو رو داره. رمان رو که خوندم به نظرم رسید اگه اکو می‌خواست یه رمان ماجرایی و هیجان‌انگیز بنویسه واقعا نتیجه‌اش عالی می‌شد. ولی سبکش این نیست و این رمان هم مثل کارای دیگه‌ش عمیق و فلسفیه.
در مورد کتابخانه هم می‌تونید کارتتون رو راحت سراسری کنید و کتابهای مورد نظرتون رو از هر کتابخونه ای که داشت بگیرید. البته به عنوان یه کتا‌ب‌خوان حرفه‌ای حتما خودتون اینو می‌دونستید جسارت نباشه.
و در آخر این‌که نسخه پی‌دی‌اف جزیره روز پیشین (متاسفانه) تو اینترنت موجوده.


سال آینده حتماً به سراغ یکی از این دو کتاب خواهم رفت اگر زنده باشم.
نام گل سرخ تقریباً واجد همین خصوصیات است. حداقل برای من که هیجان‌انگیز بود و حتی آونگ فوکو که واقعاً ... و گورستان پراگ نیز...
من فکر می‌کردم کارتم سراسری است ولی ظاهراً باید کاری در این رابطه انجام بدهم با توجه به صحبت شما... خوشبختانه کتابخانه‌ای که من عضوم در سالهای اخیر از لحاظ عناوین کتاب بهبود محسوسی داشته است.
من الان تازهاواسط دور دوم بچه های نیمه شب هستم و دارم خودم را لعنت می‌کنم بابت پی دی اف خوانی کاش در بازارسیاه می‌گشتم و کتاب را تهیه می‌کردم. به خصوص که اثری بسیار جذاب و قابل تاملی است.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد