مقدمه اول: زمانی که پا به این دنیا میگذاریم بیشتر به یک دستگاه گوارشی شبیه هستیم که مجهز به یک سیستم هشدار است! و اغلب، هشدارهای مرتبط با مشکلات گوارشی را از طریق گریه کردن بیان میکند. البته این قابلیت وجود دارد که دردهای دیگر را نیز به همین طریق بیان کند. در هر صورت این واکنشها غریزی هستند و به مرور و به تدریج که فرایند تکامل به پیش میرود و خودآگاهی انسان افزایش مییابد، این احتمال وجود دارد که واکنشهای انسان عقلانیتر شود. اما آیا این موجود تکاملیافته همواره عقلانی عمل میکند؟ خیر! گذشته از مواردی که در شرایط عادی این اتفاق رخ نمیدهد، در شرایط بحرانی (در خطر افتادن نیازهای اولیه حیاتی) انسان باز هم به سمت غریزی عمل کردن سوق پیدا میکند. بروز خُلقوخوی حیوانی (تشدید غرایز و خشونت و...) در این شرایط، نشان از تبدیل شدن ما به حیوان نیست بلکه صرفاً برای ادامه حیات به سطحی پایینتر تقلیل پیدا کردهایم. تجربهها نشان میدهد همواره استثنائاتی نیز روی میدهد که در جای خود قابل تامل و تحلیل هستند.
مقدمه دوم: برای نشان دادن کارکرد ما پدرها در خانواده، نگهبان (و یا بادیگارد) واژهی بیراهی نیست! قبلاً را کاری ندارم اما در شرایطِ کنونی تصمیم به پدر شدن مستلزم این است که هر لحظه آمادهی فدا کردن خود باشیم! در دوران جدید با شفافتر شدن این مسئله طبعاً میل به پدر شدن کاهش یافته است. شوخی که نیست! مادر شدن هم طبعاً به همین اندازه خطیر است ولی چون موضوع این داستان بهنوعی «پدر» است به صورت ویژه به ایشان اشاره شد!
مقدمه سوم: «سردخواب» واژهای جدید است که نویسنده آن را در این داستان خلق میکند و این مفهوم به او در پیشبرد داستان و بهخصوص پایانبندی کمک شایانی میکند. تا قبل از این میدیدم و میخواندیم وقتی کسی در سرمای شدید گیر میافتاد باید تلاش میکرد تا خوابش نبرد چون این خواب منتهی به یخزدن و مرگ میشود. در این داستان میبینیم آدمها در آن شرایطی که به خواب میروند و قبل از یخ زدن، خوابِ هر چیزی را ببینند به همان چیز تبدیل میشوند؛ وضعیتی بین مردن و زنده ماندن، جسمانی یا وهمی. بزعم من اگر تلاش میشد در تمام صفحات و لحظاتِ داستان این پدیدهی تخیلی به وهم نزدیکتر باشد بهتر بود.
******
مرد جوانی به نام «سیامک» در بالای کوههای منطقه مرزی کردستان در انتظار آمدن راهنمایی است که مطابق قرار و مدار گذاشته شده از قبل، میبایست او را از مرز عبور دهد. این برنامه به هر دلیلی عملی نشده و سیامک روزهاست که در این منطقه کوهستانی که با نزدیکترین روستا فاصله قابل توجهی دارد، انتظار میکشد؛ منطقهای سرد و پُربرف و پر از گرگهای گرسنه! بعد از چند روز یا چند هفته، مرد جوان دیگری به نام «صارم» به همراه پسر خردسالش (رازان)، به همین منطقه وارد میشود تا آنها نیز از مرز عبور کنند. بعد از فعل و انفعالاتی این سه نفر در یک کلبه سنگی در کنار هم قرار میگیرند. صارم خبر از آمدن دو نفر جنوبی به همراه یک بلد به منطقه میدهد که به دنبال سیامک میگردند. آنطور که از قراین مشخص است آنها به قصد انتقام و قتل سیامک آمدهاند. سیامک چه کرده است که آنها از وسط گرما و بیابانهای جنوب خود را به قلههای آکنده از برف رساندهاند تا انتقام بگیرند؟
داستان از فصلهای کوتاهی تشکیل شده است که بعد از چند فصل ابتدایی، به صورت یک در میان در بالای کوه و در وسط بیابان جریان دارد؛ در زمان حالِ روایت بالای کوه و در برگشت به عقبها، در وسط بیابانهای جنوب. بدین صورت روایت ادامه مییابد تا برای خواننده مشخص شود ریشههای وقایع حال در کجا و چیست و سرانجام چه خواهد شد.
در ادامه مطلب در کنار چند نقد و نگاه به این رمان نظر خودم را آوردهام.
******
این نویسندهی کرمانشاهی در سال ۱۳۵۶ خورشیدی در تهران به دنیا آمد. در رشته مهندسی برق در دانشگاه علم و صنعت تحصیل کرد و در این دوران سابقه دبیری هیئت مؤسس مجمع کانونهای ادبی دانشجویان سراسر کشور را در کارنامه دارد. از سال ۱۳۷۹ با روزنامههایی چون بهار، شرق، اعتماد و مجلاتی چون همشهری ماه همکاری داشته است؛ به صورت نوشتن نقد یا انجام مصاحبه با نویسندگانی مطرح همچون پل آستر، کورت ونهگات، استانیسلاو لم، جومپا لاهیری، مایکل کانینگهام، ارونداتی روی و جویس کارول اوتس. از او سه مجموعه داستان به نامهای «برف و سمفونی ابری»، «جیبهای بارانیات را بگرد» و «همین امشب برگردیم»، و یک رمان به نام «نگهبان» منتشر شدهاست. مجموعه داستان برف و سمفونی ابری، جایزه روزی روزگاری، مهرگان، گلشیری و منتقدان و نویسندگان مطبوعات را دریافت کرده است.
...............
مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ سوم پاییز 1396، تیراژ 500 نسخه، 229 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.55 است)
پ ن 2: کتاب بعدی «پطرزبورگ» اثر «آندرِی بیِهلی» خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: ایتالیاییتبارها از اقلیتهای قابل توجه در آمریکا به شمار میآیند. نسل اول این مهاجران در قرن نوزدهم عمدتاً از جنوب ایتالیا و به دلیل فشارهای اقتصادی پا به دنیای جدید گذاشتند تا شانس خود را برای موفقیت در این عرصه امتحان کنند. ایتالیاییهای مهاجر علاوه بر پیشینه روستایی و برآمدن از طبقات ضعیفتر جامعه، کاتولیک هم بودند؛ کاتولیکهایی پایبند به اصول در سرزمینی رویایی که پروتستانها بنا نهاده بودند. اگرچه آمارها نشان میدهد رفتارهای قانونشکنانه در میان این گروه از متوسط جامعه فراتر نبوده اما به این خصوصیت شهرت یافتند و همه این عوامل در کنار هم باعث به وجود آمدن نوعی ایتالیاییستیزی در آن دوران شد. در آثار فانته که نویسندهای ایتالیاییتبار است این قضیه مشهود است و نشان میدهد چه زخمهایی از این مسیر بر روح و روان آنها وارد آمده است.
مقدمه دوم: یکی از ویژگیهای بارز ایتالیاییتبارها اهمیت و توجه به خانواده و پیوندهای خانوادگی است. خصوصیتی که با خود از جنوب ایتالیا به همراه آورده بودند و در سرزمین جدید آن را حفظ کردند. احتمالاً شما هم اولین تصاویری که در این زمینه به ذهنتان وارد میشود سکانسهایی از پدرخوانده باشد. روابط مبتنی بر اعتماد طبعاً در میان اعضای خانواده امکان وقوع بیشتری دارد و از منظر اجتماعی این امر مثبتی است بهشرطی که این روابط مانعی برای شکلگیری اعتماد در بیرون از مرزهای خانواده نباشد. خانواده یک محصول یا یک نهاد ساختهی دست بشر است که در طول تاریخ از لحاظ شکلی تغییرات و تطورات بسیاری داشته و در آینده نیز خواهد داشت. عشقی که میان اعضای خانواده (نوع مثبت) جریان دارد میتواند منشاء آثار نیکویی باشد و از طرف دیگر دیوارهای این نهاد میتواند پوششی برای کورههای تولید خشم و نفرت باشد (نوع منفی). اطلاق صفت «مقدس» به این نهاد که هم بشری و هم متغیر است، بیشتر به تعارفات سطحی شبیه است.
مقدمه سوم: جان فانته خدای بوکوفسکی بود و داستایوسکی خدای فانته! در این داستان نویسنده چندین بار ارادت خود را به داستایوسکی ابراز میکند: «روح بزرگی برای همیشه به زندگی من وارد شد. کتابش را در دستم گرفتم و در حالی که لرزه بر اندامم افتاده بود او از انسان و جهان حرف زد، از عشق و دانایی، درد و گناه، و من فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد.» کتابی که به آن اشاره شده برادران کارامازوف است و این عبارات را شخصیت اصلی داستان که از قضا یک نویسنده است بر زبان میآورد و میدانیم زندگی و تجربیات خانوادگی نویسنده شباهتهای فراوانی با این داستان دارد. به همین دلیل ارادت نویسنده به داستایوسکی را میتوان نتیجه گرفت. داستایوسکی در زمینه روابط پدر و پسران تخصص دارد و برادران کارامازوف یکی از اجراهای مهم اوست و از قضا آخرین اجرا. این موضوع مورد توجه فانته نیز هست. بدون توجه به آموزههای داستایوسکی در این کتاب، شخصیت اصلی داستان رگ و ریشه قابل درک نیست و بیشتر آدمی غیرمنطقی و متناقض و عجیب به نظر میرسد.
******
« سپتامبر پارسال، یک شب برادرم از سنالمو تلفن کرد و خبر داد مامان و بابا دوباره دارند از طلاق دم میزنند.
- این که خبر جدیدی نیست!
ماریو گفت : این دفعه قضیه جدیه.»
راوی داستان نویسندهای حدوداً پنجاه ساله به نام «هنری مولیسه» است که در جوانی توانسته است پس از تحمل سختیهای بسیار و ممارست در امر نوشتن، از خانواده خارج و به شهری دور برود. با توجه به جمیع جهات در کار خود موفق هم بوده و چندین رمان از او منتشر شده است. او روایتش را از تماس تلفنی برادرش در سال گذشته آغاز میکند که خبر از تصمیم جدی مادر و پدرش برای طلاق میدهد. او ابتدا قضیه را جدی نمیگیرد چون پدر و مادرش بیش از پنجاه سال به همین ترتیب زندگی کردهاند و همواره از این جنگ و دعواها داشتهاند و طبعاً مادری که در تمام این سالها به واسطه اعتقادات کاتولیکی، شرایط آزاردهنده را تحمل کرده است، در هفتاد و چهار سالگی از پدر هفتاد و شش ساله جدا نمیشود! این تماس تلفنی و حواشی دیگر که جذابیتهای خاص خودش را دارد در نهایت به این تصمیم منتهی میشود که راوی با هواپیما به شهر زادگاهش سفر کند. هنری که سالها قبل با دور شدن از خانواده، زندگی مستقلی در پیش گرفته، قصد دارد فقط بیست و چهار ساعت در این شهر بماند اما با ورود به فضای خانواده تحتتأثیر نیروهایی قرار میگیرد که قدرت آنها را فراموش کرده بود! لذا در مسیری قرار میگیرد که خواب آن را هم نمیدید...
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
جان فانته (1909-1983) در خانوادهای ایتالیاییتبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش (نیکولا) یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار میکرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبتنام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لسآنجلس رفت. تقریباً تا اینجای زندگی او در دو کتابی که تاکنون خواندهام نمود کامل پیدا کرده است. تلاشهای فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و کاملتر اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامهنویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.
چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوبارهی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانسترین و نفرینشدهترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه محمدرضا شکاری، نشر اسم، چاپ اول زمستان 1397، تیراژ 1100 نسخه، 240 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.16)
پ ن 2: در راستای مقدمه دوم میتوان به تحقیقات بیست ساله «رابرت پاتنام» جامعهشناسی آمریکایی در باب علل تفاوت در زمینه توسعه اقتصادی-اجتماعی میان مناطق جنوبی و شمالی ایتالیا اشاره کرد که قبلاً در مورد آن نوشتهام. سرزمینهای جنوبی از حیث سرمایه اجتماعی مشکل داشتند و یکی از دلایل آن همین عدم امکان گسترش روابط مبتنی بر اعتماد در سطح جامعه بود.
پ ن 3: کتاب بعدی « خورشید خانواده اسکورتا » از لوران گوده خواهد بود. پس از آن به سراغ «آدمکش کور» اثر مارگارت اتوود و «آفتابگردانهای کور» اثر آلبرتو مندس خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: نام محمد طلوعی برای من یادآور همشهری داستان است. نشریهای تخصصی و قابل احترام. از آنها که ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم میدهند تا ظهور یابد و مدتی بدرخشد. مثل برنامهی کتابباز! تداوم داشتن آنها اما مسئلهی دیگری است! این نشریات و برنامهها در صورت تداوم، مخاطبان خود را خواهند یافت و پس از افزایش یافتن مخاطبان پیگیر، طبعاً میتوانند منشاء اثر هم باشند و خُب همین حرکت به سمت اثرگذاری یکی از دلایل متوقف و خنثی کردن آنهاست!
مقدمه دوم: «من ژانت نیستم» محموعه داستان کوتاهی است که قبلاً از این نویسنده خوانده و در موردش نوشته بودم (اینجا). اگر بگوییم داستانهای آن مجموعه از منظر مسئله هویت به یکدیگر متصل هستند در مورد مجموعه داستان کوتاه «تربیتهای پدر» میتوان گفت که راوی اولشخص این داستانها به سراغ یکی از منابع هویتی خود، یعنی پدر، رفته است و میراث او را کندوکاو و نقد میکند. این دو مجموعه بعدها تحت عنوان داستانهای خانوادگی نیز منتشر شده است.
مقدمه سوم: در دوران کهن این گزاره که «پسران پیرو راه پدران خود هستند» یک گزاره بدیهی بود. پسران به طور طبیعی تحت سلطه پدران بودند و بخش عظیمی از آنها با طیب خاطر و از جان و دل به فرامین پدر گردن مینهادند. بحث گردن شد به یاد داستان ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل افتادم! در برخی روایتها آمده است که اسماعیل خود وظیفه تیز کردن تیغ را بر عهده گرفته است. در افسانههای کهن ما اگر دست روزگار پدر و پسر را مقابل هم قرار میداد، معمولاً این نسل جوان بود که قربانی میشد. از سهراب تا «بیچاره اسفندیار» به تعبیر مرحوم سعیدی سیرجانی. شاید بتوان از این منظر به گذشتهگرا بودن مردمان این منطقه ورود کرد. به هر حال میراث گذشتگان یا تربیتهای پدر اهمیت دارد و بدون توجه به قدرت آن خیلی جای دوری نمیتوان رفت! این میراث را نه میتوان تغییر داد و نه میتوان دور انداخت، شاید تنها گزینه شناخت دقیق آن و پیریزی یک رابطه کارآمد و بدون تنش باشد.
******
این مجموعه شامل شش داستان کوتاه است که راوی اولشخص آن همنام نویسنده است و در هر داستان به نوعی به آثار پدر در زندگی خود میپردازد. در داستان اول (تابستان63) راوی در حال تراشیدن ریش خود در توالت قطار است که یک یادگاری حک شده بر دیواره فایبرگلاسِ دستشویی توجهش را جلب میکند، امضایی که تاریخ تابستان سال 1363 را دارد و متعلق به پدر اوست. اینگونه است که راوی به گذشته بازمیگردد تا حدس بزند چه زمانی این یادگاری حک شده است و ابهاماتی در این زمینه به ذهن او و ما میرسد. توضیحاتِ با تاخیر پدر (که از خصوصیات ذاتی اوست) این ابهامات را اگر بیشتر نکند کمتر نمیکند... در داستان دوم (نجات پسردایی کولی) راوی به استقبال پسردایی پدرش در فرودگاه رفته که پس از 30 سال به وطن بازگشته است. سی سال قبل اتفاقاتی پیرامون این پسردایی و پدر راوی رخ داده است که در زندگی خانوادگی و چه بسا فراتر از آن تأثیر بهسزایی داشته است؛ اتفاقی که کسی در مورد آن صحبتی نمیکند و او به دنیال کشف حقیقت ماجرا و رفع ابهامات و بلکه اتهامات است... در داستان سوم (Made in Denmark)، راوی یادی از ماجرای مهاجرت ناکام خانواده در اوایل دهه شصت به دانمارک میکند و نقشی که او و مادر در ناکامی این طرح بازی کردهاند و چه بسا دری در کریدور ارتباطی آنها برای مدتی طولانی بسته میشود. در داستان چهارم (دختردایی فرنگیس) به یکی دیگر از فعالیتهای تأثیرگذار پدر در اوایل دهه هفتاد میپردازد که به جای آنکه خانواده را از لحاظ اقتصادی به عرش برساند (همانند بسیاری دیگر که از فرصتها بهره بردند) به مرز افلاس و فروپاشی میرساند و طبعاً از این طریق درهای دیگری بسته میشوند. داستان پنجم (مسواک بیموقع) بهزعم من کوششی است که راوی برای توجیه وضعیت فعلی خود میکند: چی شد که به اینجا رسیدم؟ و طبعاً در این فضای وهمآلودی که در این داستان خلق میشود، پدر هم سهم بهسزایی دارد! داستان ششم (انگشتر الماس) جنسش کمی متفاوت است و بزعم من برای همین جایگاه (داستان آخر) نوشته شده است. داستان به سفری از پیش برنامهریزی شده اشاره میکند که پدر و پسر از بیست و پنج سال قبل برای دیدن کسوف تدارک دیده بودند. به نظر میرسد راوی بعد از سالها قهر و آشتیهای مقطعی و تلاش برای استقلال یا دور شدن، به دنبال یافتن راهی برای ارتباط مناسب است. باز کردن دری برای آغازی نو.
در ادامه مطلب به برخی برداشتها و برشها خواهم پرداخت.
******
محمد طلوعی، متولد 1358 در رشت است. تحصیلات خود را در رشته سینما در دانشگاه سوره و سپس در رشته ادبیات نمایشی در دانشگاه تهران ادامه داده است. نخستین رمان او «قربانی باد موافق» در سال 1386 منتشر شد و نخستین مجموعه داستانش با عنوان «من ژانت نیستم» در سال 1391 برنده جایزه ادبی گلشیری شد.
...................
مشخصات کتاب من: نشر افق، چاپ دوم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 86 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.14)
پ ن 2: کتاب بعدی فرانکشتاین اثر مری شلی خواهد بود.
ادامه مطلب ...
قصر شیشهای یک خودزندگینامه است که به قلم «جینت والز»، روزنامهنگار آمریکایی در سال 2005 منتشر شده است. این کتاب هفتههای متمادی در صدر پرفروشهای نیویورکتایمز بود... و تا سال 2007 بیش از 2.7 میلیون نسخه از آن به فروش رسید. این کتاب به بیش از 22 زبان ترجمه و بالاخره در سال گذشته فیلمی بر اساس آن ساخته شد. اما زندگی این روزنامهنگار و این خاطرات چه در بر دارد که با چنین اقبالی روبرو میشود؟ برای شروع بهتر است پاراگرافهای ابتدایی کتاب را با هم بخوانیم:
«در تاکسی نشسته بودم و فکر میکردم شاید لباس بیش از حد نفیس و پر زرق و برقی برای آن شب پوشیدهام. یکدفعه از پنجره ماشین مادرم را دیدم که سرگرم جستجو در یک سطل آشغال بزرگ بود. هوا تازه تاریک شده بود. باد شدید ماه مارس تازیانهزنان میوزید و مردم با یقههای بالازده عجولانه از پیاده رو میگذشتند. دو ایستگاه مانده به محل مهمانی در ترافیک گیر افتاده بودم.
مامان در چند متری من ایستاده بود. یک تکه پارچهٔ کهنه دور شانهاش پیچیده بود تا از سرمای بهاری در امان بماند و در حالی که سگ سفید و سیاهش در اطراف پایش پرسه میزد سرگرم زیر و رو کردن سطل آشغال خیابان بود. حرکاتش کاملاً آشنا بود؛ طرز کج کردن سر و فشردن لبهایش حین بیرون کشیدن و ارزیابی یک چیز باارزش از سطل، و طرز گشاد شدن چشمش از نوعی شادی کودکانه وقتی یک چیز دوستداشتنی پیدا میکرد. موهای بلندش رگههای خاکستری داشت و بههمریخته و درهم بود و چشمانش در اعماق گودی کاسهٔ سر فرو رفته بود. با وجود این، هنوز مرا یاد مادری میانداخت که از بچگی به خاطر داشتم، وقتی در اطراف صخرهها پرسه میزد و ردپایش روی بیابان نقش میانداخت و با صدای بلند شکسپیر میخواند. استخوان گونهاش برجسته و قوی بود ولی بهخاطر سپری کردن زمستانها و تابستانهای متمادی در هوای باز پوستش خشک و سرخ بود. او از نظر آدمهایی که از کنارش میگذشتند احتمالاً شبیه هزاران بیخانمان دیگر نیویورک بود.
ماهها بود که مامان را این طوری نگاه نکرده بودم. وقتی سرش را بالا آورد از اینکه مرا ببیند و صدایم کند مضطرب شدم. نگران بودم یک نفر آشنا یا یکی از مهمانان آن مهمانی ما را با هم ببیند و مامان خودش را معرفی کند و راز من برملا شود. توی صندلی ماشین فرورفتم و از راننده خواستم دور بزند و مرا به خانه خودم در خیابان پارک برساند.»
اوضاعِ مالیِ خوبِ راوی چگونه با مادری کارتنخواب قابل جمع است، آن هم مادری که در کودکیِ راوی شکسپیر میخواند؟! این معادلهای است که حلش برای مخاطب جذاب است و به گمانم این بهترین شروعی است که نویسنده میتوانست برای آغاز شرح زندگی خود و خاوادهاش انتخاب کند. شروعی جذاب و کنجکاوکننده برای برای فلشبک به گذشتهای سخت و در عینحال انگیزهبخش و تأملبرانگیز...
در ادامه مطلب مختصری درخصوص نکاتی که برایم جالب بود خواهم نوشت.
.....................................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، نشر هرمس، چاپ اول 1396، تیراژ 1200 نسخه در قطع جیبی، 438 صفحه
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است (در سایت گودریدز 4.3 از مجموع بیش از 750هزار رای! و در سایت آمازون 4.6).گروهA
پ ن 2: تا مشخص شدن نتایج انتخابات پست قبلی کتابهای بعدی «روز و شب یوسف» از محمود دولتآبادی و «مردی که گورش گم شد» از حافظ خیاوی خواهد بود.
ادامه مطلب ...
چند قدم مانده بود به سر خیابان برسی, ناخودآگاه دستت رفت روی جیب پشتی شلوارت , کیف سر جاش نبود. جا گذاشته بودی و فرصت برگشتن نبود. دستات داخل جیبهای دیگر رفت , موجودی کل جیب ها سیصد تومان بود. سریع محاسبه کردی , اگر با دو کورس تاکسی می رفتی , پنجاه تومان باقی می ماند که برای برگشتن با مینی بوس کفایت می کرد. سوار تاکسی شدی.
به موقع رسیدی , جلسه هنوز شروع نشده بود. دانشجویی و آرمانهای بزرگ... قرار بود برنامه ساعت هشت تمام بشود اما ساعت از ده گذشته بود وقتی دسته جمعی بیرون آمدید. طبق معمول مسیر مجیدیه شمالی تا سر رسالت را صحبت کنان پیاده آمدید. فکرت پیش مینی بوس های خط رسالت – آزادی بود که باید با پنجاه تومان تو رو به مقصد می رساند.دیر وقت بود و خبری از مینی بوس نبود.
هوا خنک بود و بحث ها گرم , تا پل سید خندان به همان صورت ادامه دادید. امیدوار بودی که شاید زیر پل راننده مینی بوسی به هوای تکمیل شدن مسافر و دشت آخر شب منتظر تو باشد. روز اول کاری در سال جدید , این احتمال را افزایش می داد.
زیر پل از هم جدا شدید. غرور جوانی اجازه نمی داد با یکی از دوستان تازه یابت در این مورد صحبت کنی. حتا اگر زیر پل مینی بوسی نبود. که نبود. حالا تو بودی و پنجاه تومانی ته جیب و کفش های نو عید که هنوز به قول فروشنده جا باز نکرده بود. پایت را می زد.
تنها گزینه ی توی ذهنت رسیدن به خانه با همین مبلغ بود , یا باید همان جا سوار می شدی و از راننده می خواستی به اندازه پنجاه تومان تو را به مقصد نزدیک کند یا این که پیاده بروی تا جایی که کرایه اش تا مقصد پنجاه تومان باشد. هوای بیرون عالی بود و درون هم حالی , از همان حاشیه بزرگراه ادامه دادی چون هنوز به آمدن مینی بوس اندک امیدی داشتی.
موضوعات جلسه را در ذهنت مرور می کردی ...استادی که می خواست از نیروهای جوان و داغ استفاده لازم را ببرد... آیات قرآن... استادی که چشم دیدن همکار دیگرش را نداشت... فیش برداری نجومی ... کولی های اینچنینی ات را داده بودی و از آن گذشته درجه حرارت کله ات به زیر خط بیگاری هیجانی رسیده بود. الان کف پایت داغ بود و پشت پاشنه ات.
کمی بعدتر قدم هایت را می شمردی تا هر هزار قدم , پایت را از کفش بیرون بیاوری و روی جدول کنار بزرگراه بنشینی و استراحت کنی . اگر از ابتدا قدمهایت را می شمردی و ثبت می کردی بعدها اطلاعات مفیدتری را در اختیار دیگران قرار می دادی.
خسته نمی شدی اما وضعیت کفش و پا به گونه ای بود که فواصل استراحت نزدیک و نزدیک تر می شد. رسیدن به گردوفروش کرد و صحبت در نیمه شب و نگاه های ناباور... گردوفروش دوم و این که تو در طلب پول نیستی... خانواده ای که در زیر یکی از پل ها (فضای باریکی که بین پایه پل و خاکریز به وجود آمده بود) زندگی می کردند و تویی که از خانه فرار نکرده ای...
چمن ها کمی مرطوب بودند وبرای تو راه رفتن بدون کفش و جوراب روی چمن ها مطبوع بود. آن قدر لذت بخش بود که بخواهی آسفالت را هم امتحان کنی. وضعیت به مراتب بهتر بود. کفش ها در دستانت بود و لحظه ای فکر نمی کردی سرنشینان ماشین های عبوری از دیدن جوانی پابرهنه در حاشیه بزرگراه چه فکری می کنند.
سالها بعد با خودت فکر می کردی هنگامی که در تقاطع بزرگراه و شیخ مشروعه, روی چمن ها دراز کشیده بودی , کشیدن سیگار لذت بخش بود. شاید حق با تو باشد اما فراموش کرده ای رسیدن به مسیر سرازیری و نزدیک شدن به مکان موعود چه لذتی داشت. سرازیر شدی...
زیر پل عابر , روبروی شهرک فرهنگیان , مردی منتظر رسیدن ماشین بود. کرایه را پرسیدی. به پنجاه تومانی مقصد رسیده بودی. شاد شدی. روی جدول نشستی و زیر نور چراغ و نگاه عابر جورابت را پا کردی و کفشت را پوشیدی. رسیدن ماشین مهلت پرس و جو را به عابر نداد...
در حیاط را باز کردی. یک ساعت و نیم از نیمه شب گذشته بود. می دانستی که فقط پدر خانه است. خونسردی پدر موجب شده بود که در طول مسیر لحظه ای به نگرانی اهل خانواده فکر نکنی. در راهرو قفل نبود و این به معنی آن بود که می توانی بدون بیدار کردن پدر به رختخوابت بخزی. کلید را آرام در قفل در هال فرو کردی...
قبل از چرخاندن کلید , در باز شد و چهره عصبانی و مضطرب پدرت ظاهر شد. از تو سوال پرسید. تو در یک خط همه این جملاتی که من گفتم را خلاصه کردی... پول...پیاده...مجیدیه...اینجا. برقی از چشمانش بیرون زد. تلاش به زعم من نافرجامی هم کرد تا جلوی لبخند رضایت آمیزش را بگیرد...و تو هم همینطور.انگار دیپلم مرد شدنت را امضا کرده بود.
پ ن 1 : امروز سالگرد پدر بود .
پ ن 2 : فردای آن روز برادر بزرگتر زنگ زد و ... و راهکار گرفتن آژانس یا دربست تا در خانه و اینا رو گفت. دروغ چرا؟ من اصلن این به فکرم نرسیده بود. البته هوا عالی بود!!
پ ن 3 : این هم مطلب پارسال این موقع: پول توجیبی