قصر شیشهای یک خودزندگینامه است که به قلم «جینت والز»، روزنامهنگار آمریکایی در سال 2005 منتشر شده است. این کتاب هفتههای متمادی در صدر پرفروشهای نیویورکتایمز بود... و تا سال 2007 بیش از 2.7 میلیون نسخه از آن به فروش رسید. این کتاب به بیش از 22 زبان ترجمه و بالاخره در سال گذشته فیلمی بر اساس آن ساخته شد. اما زندگی این روزنامهنگار و این خاطرات چه در بر دارد که با چنین اقبالی روبرو میشود؟ برای شروع بهتر است پاراگرافهای ابتدایی کتاب را با هم بخوانیم:
«در تاکسی نشسته بودم و فکر میکردم شاید لباس بیش از حد نفیس و پر زرق و برقی برای آن شب پوشیدهام. یکدفعه از پنجره ماشین مادرم را دیدم که سرگرم جستجو در یک سطل آشغال بزرگ بود. هوا تازه تاریک شده بود. باد شدید ماه مارس تازیانهزنان میوزید و مردم با یقههای بالازده عجولانه از پیاده رو میگذشتند. دو ایستگاه مانده به محل مهمانی در ترافیک گیر افتاده بودم.
مامان در چند متری من ایستاده بود. یک تکه پارچهٔ کهنه دور شانهاش پیچیده بود تا از سرمای بهاری در امان بماند و در حالی که سگ سفید و سیاهش در اطراف پایش پرسه میزد سرگرم زیر و رو کردن سطل آشغال خیابان بود. حرکاتش کاملاً آشنا بود؛ طرز کج کردن سر و فشردن لبهایش حین بیرون کشیدن و ارزیابی یک چیز باارزش از سطل، و طرز گشاد شدن چشمش از نوعی شادی کودکانه وقتی یک چیز دوستداشتنی پیدا میکرد. موهای بلندش رگههای خاکستری داشت و بههمریخته و درهم بود و چشمانش در اعماق گودی کاسهٔ سر فرو رفته بود. با وجود این، هنوز مرا یاد مادری میانداخت که از بچگی به خاطر داشتم، وقتی در اطراف صخرهها پرسه میزد و ردپایش روی بیابان نقش میانداخت و با صدای بلند شکسپیر میخواند. استخوان گونهاش برجسته و قوی بود ولی بهخاطر سپری کردن زمستانها و تابستانهای متمادی در هوای باز پوستش خشک و سرخ بود. او از نظر آدمهایی که از کنارش میگذشتند احتمالاً شبیه هزاران بیخانمان دیگر نیویورک بود.
ماهها بود که مامان را این طوری نگاه نکرده بودم. وقتی سرش را بالا آورد از اینکه مرا ببیند و صدایم کند مضطرب شدم. نگران بودم یک نفر آشنا یا یکی از مهمانان آن مهمانی ما را با هم ببیند و مامان خودش را معرفی کند و راز من برملا شود. توی صندلی ماشین فرورفتم و از راننده خواستم دور بزند و مرا به خانه خودم در خیابان پارک برساند.»
اوضاعِ مالیِ خوبِ راوی چگونه با مادری کارتنخواب قابل جمع است، آن هم مادری که در کودکیِ راوی شکسپیر میخواند؟! این معادلهای است که حلش برای مخاطب جذاب است و به گمانم این بهترین شروعی است که نویسنده میتوانست برای آغاز شرح زندگی خود و خاوادهاش انتخاب کند. شروعی جذاب و کنجکاوکننده برای برای فلشبک به گذشتهای سخت و در عینحال انگیزهبخش و تأملبرانگیز...
در ادامه مطلب مختصری درخصوص نکاتی که برایم جالب بود خواهم نوشت.
.....................................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، نشر هرمس، چاپ اول 1396، تیراژ 1200 نسخه در قطع جیبی، 438 صفحه
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است (در سایت گودریدز 4.3 از مجموع بیش از 750هزار رای! و در سایت آمازون 4.6).گروهA
پ ن 2: تا مشخص شدن نتایج انتخابات پست قبلی کتابهای بعدی «روز و شب یوسف» از محمود دولتآبادی و «مردی که گورش گم شد» از حافظ خیاوی خواهد بود.
ادامه مطلب ...
شوهر خواهرم از نوع مردهایی است که عرب ها می پسندند. ازخود راضی است و اعتماد به نفس دارد. دوست دارد به او خدمت کنند. به همسرش به چشم خدمتکار نگاه می کند.
داستان با این جملات شروع می شود. راوی (نادیا) دختری است الجزایری تبار که در فرانسه و در خانواده ای مهاجر و پرجمعیت به دنیا آمده است. از طرفی با فشار ناشی از نژادپرستی و ایزوله شدن (به عنوان یک اقلیت مهاجر) در جامعه بزرگتر مواجه است و از طرف دیگر با سنت های غیر انسانی و مشخصاً ضد زن جامعه کوچکتر دست و پنجه نرم می کند.
به عنوان مثال ,داستان با یادآوری خاطره ای از دوران نوجوانی آغاز می شود; خواهر 16 ساله نادیا عروس شده است و او مسئول آن شده تا ملافه ای که روی آن نشانه رفع باکرگی نقش بسته است را تحویل بگیرد و روی سینی قرار دهد تا خلاصه اطرافیان مشاهده کنند و ... زن ها قیه کشیدند انگار که چهره پیغمبر را دیده باشند. خونریزی و حال نزار خواهر را در کنار حالت از خود متشکر و قهرمانانه شوهرش می بیند و احساس انتقام در وجودش جوانه می زند.
رویای خواهرش ادامه تحصیل و پزشک شدن بود که بر باد رفت, رویای او مکانیسین شدن در یک گاراژ بزرگ است تا به مردانی که در عوض کار کردن وقتشان را به تنبلی می گذرانند فرمان بدهد. رویاهایی که در تضاد با اندیشه های خرافی مادر خانواده و البته سنت های قبایلی است.
مادرم بسیار خرافاتی است. نمی دانم از کجا به این بیماری دچار شده. اما همه جا بدبختی می بیند. کارهایی که در خانه مان ممنوع بود قابل شمارش نبود: نمی بایست سوت بزنیم چون قاصدان مرگ خبردار می شدند... و لیستی بلند بالا که هم خنده دار است و هم گریه دار!
مادرم می توانست پیشگو بشود با این تفاوت که در جام بلورینش چیزی جز احتضار و تصادف های مرگبار و گورهای باز نمی دید.
در این خانواده پدر البته شخصیت نرمالی دارد و با همسایگانی که در داستان با آنها مواجه می شویم تفاوت دارد. به دخترش گوشزد می کند که خارجی بودن و بی پول بودن آدم را به طعمه ای مناسب برای پذیرش بی عدالتی تبدیل می کند و در عین حال تاکید می کند که باید مبارزه کرد حتی اگر آدم از همان اول بداند بازنده است. یا در جای دیگر ریشه عقب ماندگی اعراب را در ضرب المثلی می بیند که به صورت یک باور درآمده است; متوسط باش تا کسی کاری به کارت نداشته باشد, لذا پدر عدم سخت کوشی و جدیت اعراب در کار را به خاطر این باور می داند (ما هم مشکلات مشابهی داریم و ...در جای خودش بحث می کنیم!). پدر در کارخانه رنو کار می کند و بنایی هم بلد است و خانه شان را خودش ساخته است, خانه ای زیبا با هفده پنجره و دو در ورودی و با تلفیقی از نگاه مدرن و سنتی. اما شهرداری روی همین خانه دست گذاشته است و می خواهد آن را خراب کند و به جای آن خانه فرهنگ بسازد. نادیای نوجوان به دیدار شهردار کمونیست می رود تا او را قانع کند تا از این کار صرفنظر نمایند و از همین جا وارد مبارزه اجتماعی می شود و با رسیدگی به دیگران دقیقاً به خودش و به زندگیش و به آینده اش می پردازد...
***
از درونمایه های این داستان کم حجم و خوب می توان به تبعیض جنسی و نگاه تحقیر آمیز به زن در خرده فرهنگ ها, تبعیض نژادی و نگاه تحقیر آمیز به مهاجران , فقر و فساد , و تنهایی اشاره کرد. اما چرا خوشه های نگون بختی؟ به نظر من رسید نویسنده با بیان علل بدبختی اعراب مهاجر و علیرغم مانورهای جانداری که روی مسئله نژادپرستی و وضعیت جامعه دارد , وزن اصلی را روی اعتقادات قربانیان قرار داده است.
درد مادرم به دست هیچ پزشک و شارلاتانی درمان نمی شود. نگون بختی در درون او ریشه دارد. تقدیر در ریزش اشک هایش جای دارد. کافی است گریه کند تا آنچه از آن می ترسد به سرش بیاید.
در جایی راوی می گوید حواسش به ارتباطاتش با فامیل هست (برادرها و پسرخاله ها و پسرعموها) چون اگر حساب کار از دستش دربرود و رو بدهد: در یک چشم به هم زدن موجودیتم را خلع می کنند. و یا بسیار مهمتر, زمانی است که از تنهایی صحبت می کند:
از تنهایی وحشت ندارم. می دانم که این مسئله برای دخترهای دیگر وحشت ایجاد می کند. دائماً صحبتش را می کنند و چون می خواهند به هر قیمتی شده از چنین قسمتی فرار کنند, گیر مردانی خودخواه و عقب مانده با پیری های زودرس می افتند و تنهاتر می شوند.
راوی علیرغم آن که از آگاهی خسته شده است و روشن بینی را دردناک یافته است اما به خواب عمیق فرو نمی رود. اما این نسل فراموش شده می خواهد از سایه بیرون بیاید و حصار تحقیرها را بشکند و به قول خودش شجره اجدادش را بلرزاند (اشاره به سنت ها) .... پایان بندی قشنگی دارد.
بخش هایی از کتاب:
فرانسوی ها آدم های عجیبی هستند: برای محافظت, دور خودشان دیوار می کشند و بعد تعجب می کنند که جز مشتی غریبه کسی در اطرافشان نمانده است. حومه های شهرهای خودشان را جزو کشور نمی دانند, فکر می کنند این قسمت ها از فرانسه جداست, به جهان سوم تعلق دارد...
آن روز فهمیدم که توقع محبت از جامعه, توقع بیهوده ای است و آن چه برای امثال ما باقی می ماند توقع دریافت حداقل احترام بود.
در روستا (منظور یکی از روستاهای الجزایر است) همه چیز ساکن بود. زیبایی داشت اما زندگی نبود. هیچ حرکتی نبود, هیچ چیز تکان نمی خورد...
***
طاهر بن جلون نویسنده فرانسوی مراکشی تبار, برنده جایزه ادبی گنکور در سال 1987 است و علاوه بر آن جوایز و افتخارات زیادی کسب نموده است. آثار او به 43 زبان مختلف ترجمه شده است. این کتاب را خانم صفیه روحی ترجمه و نشر آبی در سال 1379 آن را در تیراژ 2200 نسخه و در 92 صفحه منتشر نموده است.
پ ن 1: این کتاب را از دوست بسیار عزیزی به عنوان هدیه دریافت نمودم به قول خانم همتی دلتون آب!
پ ن 2: برداشت من از نظرات دوستان در مورد تاریخ خوانی: شروع با کتاب "مقاومت شکننده" پس دوستان برای تهیه آن اقدام نمایند تا به صورت تقریباً همزمان شروع کنیم.
پ ن 3: نمره من به کتاب 3.1 از 5 میباشد.