پول توجیبی واژه آشنایی است. البته هر کدام از ما تجارب متفاوتی از این واژه داریم. بعضی هم سن و سالهای زمان کودکی من (البته من هنوز کودکم ها گفته باشم!) این پول را روزانه و برخی هفتگی تحویل می گرفتند اما در خانه ما از تحویل گیری منظم و اینا خبری نبود و فکر کنم که اساساً چنین حقی هنوز به رسمیت شناخته نشده بود. منابع درآمدی ما دو گونه بود: اولی رو تحت عنوان "مزد پا" من از داداش بزرگترم یاد گرفته بودم, و اون پولی بود که از مادرم بابت کارهایی از قبیل خرید نان می گرفتم. مثلاً اگر 5 تومان می دادند که بروم نان بگیرم بابت این کار پنج زار می گرفتم (البته این زمانی که در موردش صحبت می کنم خرید نان خیلی عذاب آور بود فکر نکنید کار ساده ای بود بعضی مواقع چندین ساعت زمان می برد... یا خرید شیر ... یا خرید نفت و ...). راه دوم مذاکره و چانه زنی بود! یعنی باید اول با مامان مذاکرات منطقی و استدلالی را برای خرید (مثلاً یک ماشین کوچک فلزی برای بازی سه ضرب) انجام می دادیم و اثبات می کردیم این چیز چه قدر در زندگی و آینده ما نقش حیاتی دارد. این مرحله اول بود که خب تقریباً همیشه با شکست روبرو می شد! چون معمولاً اولویت ها و اهداف ما با مامان مان انطباق ماهوی نداشت. در مرحله دوم مذاکره از حالت استدلالی خارج و به حالت التماسی وارد می شد و در این مرحله از تکنیک های خود لوس کنی , یادآوری کارهای مثبت گذشته , تذکر خدمات آینده با لحنی نرم و مسالمت جویانه استفاده می شد. طبیعی بود که امر خود لوس کنی برای من که بچه چهارم بودم و یه آبجی نوزاد هم به عنوان ته تغاری پشتم بود اصلاً تکنیک موثری نبود و باصطلاح ناز ما خریدار نداشت اما خب به هر حال برای نشان دادن حسن نیت باید این مرحله را طی می کردیم. در این مرحله هم احتمال موفقیت زیاد نبود, به هر حال تجربه هاشون زیاد بود و هنوز تحولات انقلابی در کودکان و اینا به وجود نیامده بود و والدین با همان تکنیک های سنتی می توانستند به راحتی بچه ها را قانع کنند و الی آخر... در مراحل بعدی گریه و تهدید و سماجت و لجبازی و داد و فغان و اینا بود که اینها هم احتمال موفقیتشان کم بود و ریسک بالایی داشت! چون ممکن بود به عنوان خاطی به برادران بزرگتر معرفی بشویم و البته اونها مانند پدر به یک اخم قناعت نمی کردند!
یه بار یادمه یکی از بچه های کوچه یه دست کارت ماشین آورد که عکساش و ماشیناش دل همه بچه ها رو برد. کارتا رو از یه مغازه نزدیک محل کار باباش خریده بود , یعنی یه جای خیلی دور در مقیاس طفل (باباش سر شادمان بنگاه ماشین داشت و خونه ما بین آزادی و آریاشهر بود!!!) بچه ها یکی یکی سفارش خرید دادند و اونم اسما رو یادداشت می کرد. لاکردارا همه بدون استثنا سفارش خریدشون رو ثبت کردند تا رسید به من! خوب طبیعیه که منم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم و با قاطعیت هم گفتم یکی هم برای من بنویس... طرف هم حالا چون من آخرین نفر بودم یا چیز دیگه بعد از ثبت سفارشات اعلام کرد قیمت کارت ها دستی دوازده تومان و پنجزاره و هفته دیگه همین روز که با باباش می ره سر کار اونا رو می خره... خوب من یه هفته وقت داشتم که هر چه در چنته داشتم رو کنم. از قلک و پول کیهان بچه ها گرفته تا همه مراحل مذاکره و چانه زنی ... دردسرتون ندم در روز موعود بیست و پنج زار کم داشتم و داشتم زار می زدم! حتی 5 زار هم از دختر داییم که داشت با خواهر بزرگم واسه کنکور خودشو آماده می کرد تیغ زدم اما پول کارتا جور نشد که نشد و منم روم نشد اون روز از خونه بیرون برم. فرداش که اون رفیقمون رو دیدم بهم گفت نیومدی کارتت رو فروختم به یکی دیگه که البته با این خبر من نفس راحتی کشیدم.
شاید جوونترها ندونند این کارتها چی بود. یه دست کارت چهل پنجاه تا کارت بود که روی هر کدوم عکس یه ماشین بود و زیرش چند تا مشخصه اون از قبیل سرعت و قدرت و شتاب و تعداد سیلندر و اینا رو درج کرده بودند و ما باهاش بازی می کردیم. بدین ترتیب که اونا رو تقسیم می کردیم و یکی از بازیکنان یکی از مشخصات کارت روییش رو می خوند و ما هم همون مشخصه رو از کارت رویی مان می خوندیم و هرکی بهتر بود می برد و کارتهای بقیه رو می گرفت و می گذاشت زیر کارتاش و بعد اون مشخصه دیگری رو از روی کارت بعدی می خوند و همین جور ادامه می دادیم تا یکی همه کارتا رو می برد. کارتها هم انواع و اقسام داشت از هواپیما و ماشین و موتور گرفته تا فوتبال ... البته بودند کسایی که می گفتند بازی با این کارتا حرامه!! می خندید؟؟ صابون اون زمانا به تنتون نخورده مثل این که!
برگردیم به بحث شیرین پول تو جیبی... چند سال دیگر هم بدین منوال گذشت تا اینکه یک روز پدر از در وارد شد و گفت کشتیبان را سیاستی دگر آمد! البته دروغ چرا , اومد و خیلی ساکت و بدون سر و صدا یک سری پاکت روی تلویزیون گذاشت و اعلام کرد اینا حقوق بچه هاست. روی هر پاکت اسم یکی از ما نوشته شده بود مثلاً جناب آقای میله بدون پرچم یا سرکار خانم آبجی کوچیکه میله و دیگران هم به همین ترتیب و داخلش هم حقوق ماهانه ما!! وقتی هم که در کنکور قبول شدم عنوانم روی پاکت بلافاصله شد جناب آقای مهندس میله ... خلاصه این که دوران چانه زنی و فشار تمام شد و دوران وام دادن به مادر شروع شد که خود دوران شیرینی بود و با شکوفایی اقتصادی قرین!! فقط بگویم که برادر بزرگترم می گفت تو زورکی به مامان پول قرض میدی و تا دو سه بار اونو پس نگیری بی خیال نمیشی! البته من هیچ وقت این اتهام را قبول نکردم ولی خوب اسمم بد در رفته بود و این ضرب المثل در خانه زیاد تکرار می شد که از نوکیسه قرض نکن اگه گرفتی خرج نکن!
بگذریم... اون پاکت ها حس خوبی رو بهم انتقال می داد و این حس البته به خاطر محتوای فیزیکیش نبود بلکه به خاطر اون کرامت و احترامی بود که توش نهفته بود. به همین خاطر ,دیروز که از بهشت زهرا برمی گشتم و توی ذهنم خاطرات خوب پدر رو در سالگردش مرور می کردم ناغافل اون پاکت ها جلوی چشمم اومد.
…
پ ن 1: امان از این تصادفات! در این پست اشاره کرده بودم که شعری از زنده یاد حمید مصدق را روی سنگ مزار پدر حک کردیم : قصه نغز تو از غصه تهیست / باز هم قصه بگو / تا به آرامش دل / سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم … دیشب که رادیو فردا گوش می دادم متوجه شدم هفتم آذر سالگرد درگذشت حمید مصدق هم هست. یادش گرامی.
پ ن 2: این هفته رو کامل هر روز رفتم ماموریت و به خاطر همین اصلاً فرصت نشده که چندان به دوستان سر بزنم ... در اولین فرصت ...
دو هفته قبل اومدم ولایت! همیشه وقتی می خوام برم مسافرت انتخاب اولم اینجاست. شاید به خاطرات کودکی در تعطیلات تابستان ارتباط داشته باشه. دوست دارم توی کوچه های روستا قدم بزنم. می زنم. به خانه های خالی و خراب شده نگاه می کنم و سعی می کنم حالت قبلی آنها را در ذهنم جستجو کنم. زمانی که همه خانه ها ساکن داشت. اون زمان سر هر گذری با یه آدم روبرو می شدم و معمولاٌ باید به این سوال جواب می دادم که من پسر کی هستم! البته همه جواب رو می دانستند! فقط می خواستند ببینند که زبان اونا رو می فهمم یا نه ! یا شاید می خواستند توجه رو به اهمیت ریشه ها جلب کنند... نمی دونم. ولی می دونم وقتی با اون لهجه ضایع شهری جواب می دادم, پور فلانی, لبخند می زدند و وقتی می گفتم نوه فلان فلان و اسم پدر بزرگ و پدر پدربزرگم رو می آوردم, سوال کننده کلی حال می کرد... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.
پدرم از پدرش هیچ خاطره ای نداشت چه برسه از پدربزرگش! پدرش وقتی 4 ساله بود رفته بود و مادرش هم در 8 سالگی! فکریم چطوری تونسته بود با این شرایط بیاد تهران و کار کنه و درس بخونه و دیپلم بگیره اون هم در دهه بیست و اوایل دهه سی... جنمی داشتند این قدیمی ها.قصه تعریف کردن رو خیلی دوست داشت و من هم قصه گوش دادن رو ...
هنوز دارم قدم می زنم و نگاهم به سقف های ریخته خانه ها میفته ... هفت هشت سالم بود و روی پشت بام خانه پدربزرگ (مادری) در شب های تابستان می خوابیدیم و پدرم ستاره ها را نشون می داد و قصه می گفت... چه قدر ستاره است توی آسمان روستا...
شب وقتی برای خواب می رفتیم, پدربزرگم از خواب بلند می شد و می رفت برای کار! خوابش تکمیل شده بود چون بعد از غروب آفتاب فوقش یک ساعت بیدار بودند. هنوز برقی در کار نبود. یه بار نصفه شب فانوس رو روشن کرد و منو با خودش برد توی کوه و از کوره راه هایی که الان فقط مایه تعجب منه عبور کردیم و رفتیم جایی که گله روستا اتراق کرده بود تا من با اون احساس مالکیت کودکانه چشمام رو بچرخونم تا بزم رو پیدا کنم! اون بز گنده اسرائیلی!
من عاشق تابستان ها بودم برای اینکه بتونم چند هفته ای برم اونجا... عاشق این بودم که صورتم رو بمالم به صورت پدربزرگ و ریش تیغ تیغی اش رو روی لپهام حس بکنم ... پدربزرگ خیلی زود رفت. من 14 سالم بود. دکترا گفته بودند که نباید سیگار بکشی اگه می خوای زنده بمونی. نمی دونم می خواست یا نمی خواست ولی به هر حال رفت و پشت امامزاده خوابید همونجایی که می گن پدربزرگ پدریم خوابیده... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.
اون زمان من باید تهران می موندم چون امتحان داشتم! پسرخاله ام مراسم رو برام تشریح کرد. اونا توی شهر نزدیک زندگی می کردند. پسرخاله ام تنها پسر همسن من توی فامیل بود. همیشه روی کوه ها این ور و اون ور می دویدیم. داستانها داشتیم. همیشه رقابتمون می شد که بابابزرگ کدوم رو بیشتر دوست داره ... شاید واسه همین اونم زود رفت پیش بابابزرگ خوابید!... ماشینی که اون توش بود و اون تانکر توی یک ثانیه به سر پیچ رسیدند. یک ثانیه این ور یا اون ور قضیه خیلی فرق داشت... کیلومترها اون طرف تر من تمام شب تا صبح رو حالت تهوع داشتم و مسمومیت. صبح دیدم می تونم بخوابم گرچه سرم خیلی درد می کرد. تازه جا رو انداخته بودم که تلفن زنگ زد. هنوز تلفن های بی موقع تن منو نمی لرزوند! پدرم گوشی رو برداشت و چند ثانیه بعد زد زیر گریه دقیقاٌ همینجوری که من الان گریه می کنم. ریشه ها خیلی تاثیر گذارند.
پدرم قصه تعریف کردن رو دوست داشت حتی اگه برای بار هزارم بود. من هم دوست دارم ولی نه با اون حوصله... پسر کوچیکه من وقتی برای بار هزارم طلب یه قصه خاص رو می کنه خنده ام می گیره ... احتمالاٌ من هم اینجوری بودم. من واسه پسرام می تونم قصه بگم ولی برای پدر نمی تونستم. این سالهای آخر اگه نگاهم توی نگاهش میفتاد حتماٌ باید می دویدم بیرون و یه شکم سیر گریه می کردم... صورتش شسته شد و موهاش شونه شد و بعد رفت ... نمی دونم اگه اون روز قرص فشارش رو خورده بود شاید قضیه خیلی فرق پیدا می کرد... فکر کنم که حمید مصدق راضیه از اینکه شعرش رو روی سنگ قبر بابا نوشتم :
قصه نغز تو از غصه تهیست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
دو هفته قبل اومدم ولایت! مادربزرگم دامادش رو خیلی دوست داره. هر بار که منو می بینه یه منبر در مورد خوبی های بابا برپا می کنه! مادربزرگ یکی از تک ساکنین خانه های برقرار روستاست. عجب زنیه! نه این که از بابام تعریف می کنه! نه! واسه اینکه بی سواده و کلی شعر بلده , واسه اینکه 86 سالشه و تنهایی اونجا زندگی می کنه و وقتی ما می ریم ناهار درست می کنه مثل قدیما, واسه اینکه حساب تمام آبیاری ها و زمان ها رو داره. حساب همه چیزو داره! براش تلویزیون جدید آوردم تا حوصله اش سر نره. خونه بچه هاش (اون سه تای باقی مونده از نه شکم زاییدن که البته مردن بچه ها در سنین یک و دو و پنج سالگی خودش داستانیه) بیشتر از یکی دو روز بند نمیشه البته خانه ما تا یک ماه دوام میاورد که اونم توی این یکی دوسال اخیر میگه نمی تونم! وقتی میبینم بابات نیست غصه ام میشه...
یاد قدیم ها می افتم. مادربزرگ تنور رو روشن کرده ... مواد آش معروف رو ریخته داخل یک ظرف سفالی و گذاشته داخل تنور... هر کی خبر شده که تنور روشنه ظرفهاش رو آورده گذاشته توی تنور ... مادربزرگ در طول شب چند بار بلند میشه و به تمام ظرف ها سر می زنه و هم می زنه... صبح آش آماده است چه آشی! ... همسایه ها میان ظرفاشون رو می برن چه صفایی!...
توی کوچه های روستا قدم می زنم. خونه ها خالی اند و دیگه همسایه آنچنانی نیست. دیگه تنوری روشن نمیشه و خیلی دیگه های دیگه ... حالم گرفته میشه.
موقع رفتن مادربزرگ حلالیت می طلبه و دیدار رو حواله می کنه به قیامت. خنده ام می گیره!... دیشب خبر شدم اومده خونه خاله. زنگ زدم باهاش صحبت کردم باهام خداحافظی می کنه. می گم ننجون تو که چیزیت نیست! جمله حکیمانه می گه خنده ام می گیره... دو ساعت بعد زنگ می زنند و می گن مادربزرگ یک استکان آب خورد و رفت. گریه ام می گیره.
امشب هم توی روستام. مادربزرگ هم کنار باقی ریشه ها خوابیده. یه خونه دیگه هم به جمع خونه های متروک روستا اضافه شد ولی آسمان روستا همونجور پر ستاره است.
1389/5/18