فضیلتهای ناچیز مجموعهی کوچکی است از نوشتههای نویسنده پیرامون مسائل مختلف... از کفش های پاره تا تربیت فرزندان... از مرثیهای برای چزاره پاوزه که در سال 1950 خودکشی کرد تا نوشته هایی در رابطه با حرفه نویسندگی. برخی از این روایتها با زاویه اول شخص مفرد نوشته شده است و برخی دیگر اول شخص جمع... در این موارد نویسنده به عنوان نماینده جمعی که در آن موضوع ذینفع هستند دست به قلم برده است، مثلاً در مرثیهای که برای پاوزه نوشته، "ما" جمع یارانی است که یک دوست بزرگ را از دست دادهاند و "ما" در قسمت "فرزند انسان" نماینده نسل جوانی است که در زمان جنگ میزیست و یا "ما" در فضیلتهای ناچیز به عنوان یکی از والدینی که به دغدغه تربیت فرزندان میاندیشد.
خواندن این نوشته ها خالی از لطف نیست و حاوی نکاتی است که خواننده را به فکر وامیدارد. شاید با خواندن برخی از قسمتهایی که در ادامه مطلب آوردهام شما نیز با من در این زمینه موافق باشید.
******
ناتالیا گینزبورگ (1916 – 1991) نویسنده ایتالیایی و صاحب آثاری چون الفبای خانواده و میکله عزیز است. آثار متعددی از او به فارسی ترجمه شده است. فضیلتهای ناچیز را مرحوم محسن ابراهیم به فارسی برگردانده است که انصافاً ترجمهی خوبی است.
مشخصات کتاب من؛ نشر هرمس، ترجمه محسن ابراهیم، چاپ سوم 1384، تیراژ 3000نسخه، 120 صفحه
پ ن 1: نمره کتاب در سایت گودریدز 3.9 است (چون سیستم نمرهدهی من برای رمان طراحی شده است قابلیت استفاده برای این کتاب را ندارد! ولی اگر بخواهم گودریدزی نمره بدهم همین نمره را خواهم داد)
ادامه مطلب ...
دو هفته قبل اومدم ولایت! همیشه وقتی می خوام برم مسافرت انتخاب اولم اینجاست. شاید به خاطرات کودکی در تعطیلات تابستان ارتباط داشته باشه. دوست دارم توی کوچه های روستا قدم بزنم. می زنم. به خانه های خالی و خراب شده نگاه می کنم و سعی می کنم حالت قبلی آنها را در ذهنم جستجو کنم. زمانی که همه خانه ها ساکن داشت. اون زمان سر هر گذری با یه آدم روبرو می شدم و معمولاٌ باید به این سوال جواب می دادم که من پسر کی هستم! البته همه جواب رو می دانستند! فقط می خواستند ببینند که زبان اونا رو می فهمم یا نه ! یا شاید می خواستند توجه رو به اهمیت ریشه ها جلب کنند... نمی دونم. ولی می دونم وقتی با اون لهجه ضایع شهری جواب می دادم, پور فلانی, لبخند می زدند و وقتی می گفتم نوه فلان فلان و اسم پدر بزرگ و پدر پدربزرگم رو می آوردم, سوال کننده کلی حال می کرد... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.
پدرم از پدرش هیچ خاطره ای نداشت چه برسه از پدربزرگش! پدرش وقتی 4 ساله بود رفته بود و مادرش هم در 8 سالگی! فکریم چطوری تونسته بود با این شرایط بیاد تهران و کار کنه و درس بخونه و دیپلم بگیره اون هم در دهه بیست و اوایل دهه سی... جنمی داشتند این قدیمی ها.قصه تعریف کردن رو خیلی دوست داشت و من هم قصه گوش دادن رو ...
هنوز دارم قدم می زنم و نگاهم به سقف های ریخته خانه ها میفته ... هفت هشت سالم بود و روی پشت بام خانه پدربزرگ (مادری) در شب های تابستان می خوابیدیم و پدرم ستاره ها را نشون می داد و قصه می گفت... چه قدر ستاره است توی آسمان روستا...
شب وقتی برای خواب می رفتیم, پدربزرگم از خواب بلند می شد و می رفت برای کار! خوابش تکمیل شده بود چون بعد از غروب آفتاب فوقش یک ساعت بیدار بودند. هنوز برقی در کار نبود. یه بار نصفه شب فانوس رو روشن کرد و منو با خودش برد توی کوه و از کوره راه هایی که الان فقط مایه تعجب منه عبور کردیم و رفتیم جایی که گله روستا اتراق کرده بود تا من با اون احساس مالکیت کودکانه چشمام رو بچرخونم تا بزم رو پیدا کنم! اون بز گنده اسرائیلی!
من عاشق تابستان ها بودم برای اینکه بتونم چند هفته ای برم اونجا... عاشق این بودم که صورتم رو بمالم به صورت پدربزرگ و ریش تیغ تیغی اش رو روی لپهام حس بکنم ... پدربزرگ خیلی زود رفت. من 14 سالم بود. دکترا گفته بودند که نباید سیگار بکشی اگه می خوای زنده بمونی. نمی دونم می خواست یا نمی خواست ولی به هر حال رفت و پشت امامزاده خوابید همونجایی که می گن پدربزرگ پدریم خوابیده... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.
اون زمان من باید تهران می موندم چون امتحان داشتم! پسرخاله ام مراسم رو برام تشریح کرد. اونا توی شهر نزدیک زندگی می کردند. پسرخاله ام تنها پسر همسن من توی فامیل بود. همیشه روی کوه ها این ور و اون ور می دویدیم. داستانها داشتیم. همیشه رقابتمون می شد که بابابزرگ کدوم رو بیشتر دوست داره ... شاید واسه همین اونم زود رفت پیش بابابزرگ خوابید!... ماشینی که اون توش بود و اون تانکر توی یک ثانیه به سر پیچ رسیدند. یک ثانیه این ور یا اون ور قضیه خیلی فرق داشت... کیلومترها اون طرف تر من تمام شب تا صبح رو حالت تهوع داشتم و مسمومیت. صبح دیدم می تونم بخوابم گرچه سرم خیلی درد می کرد. تازه جا رو انداخته بودم که تلفن زنگ زد. هنوز تلفن های بی موقع تن منو نمی لرزوند! پدرم گوشی رو برداشت و چند ثانیه بعد زد زیر گریه دقیقاٌ همینجوری که من الان گریه می کنم. ریشه ها خیلی تاثیر گذارند.
پدرم قصه تعریف کردن رو دوست داشت حتی اگه برای بار هزارم بود. من هم دوست دارم ولی نه با اون حوصله... پسر کوچیکه من وقتی برای بار هزارم طلب یه قصه خاص رو می کنه خنده ام می گیره ... احتمالاٌ من هم اینجوری بودم. من واسه پسرام می تونم قصه بگم ولی برای پدر نمی تونستم. این سالهای آخر اگه نگاهم توی نگاهش میفتاد حتماٌ باید می دویدم بیرون و یه شکم سیر گریه می کردم... صورتش شسته شد و موهاش شونه شد و بعد رفت ... نمی دونم اگه اون روز قرص فشارش رو خورده بود شاید قضیه خیلی فرق پیدا می کرد... فکر کنم که حمید مصدق راضیه از اینکه شعرش رو روی سنگ قبر بابا نوشتم :
قصه نغز تو از غصه تهیست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
دو هفته قبل اومدم ولایت! مادربزرگم دامادش رو خیلی دوست داره. هر بار که منو می بینه یه منبر در مورد خوبی های بابا برپا می کنه! مادربزرگ یکی از تک ساکنین خانه های برقرار روستاست. عجب زنیه! نه این که از بابام تعریف می کنه! نه! واسه اینکه بی سواده و کلی شعر بلده , واسه اینکه 86 سالشه و تنهایی اونجا زندگی می کنه و وقتی ما می ریم ناهار درست می کنه مثل قدیما, واسه اینکه حساب تمام آبیاری ها و زمان ها رو داره. حساب همه چیزو داره! براش تلویزیون جدید آوردم تا حوصله اش سر نره. خونه بچه هاش (اون سه تای باقی مونده از نه شکم زاییدن که البته مردن بچه ها در سنین یک و دو و پنج سالگی خودش داستانیه) بیشتر از یکی دو روز بند نمیشه البته خانه ما تا یک ماه دوام میاورد که اونم توی این یکی دوسال اخیر میگه نمی تونم! وقتی میبینم بابات نیست غصه ام میشه...
یاد قدیم ها می افتم. مادربزرگ تنور رو روشن کرده ... مواد آش معروف رو ریخته داخل یک ظرف سفالی و گذاشته داخل تنور... هر کی خبر شده که تنور روشنه ظرفهاش رو آورده گذاشته توی تنور ... مادربزرگ در طول شب چند بار بلند میشه و به تمام ظرف ها سر می زنه و هم می زنه... صبح آش آماده است چه آشی! ... همسایه ها میان ظرفاشون رو می برن چه صفایی!...
توی کوچه های روستا قدم می زنم. خونه ها خالی اند و دیگه همسایه آنچنانی نیست. دیگه تنوری روشن نمیشه و خیلی دیگه های دیگه ... حالم گرفته میشه.
موقع رفتن مادربزرگ حلالیت می طلبه و دیدار رو حواله می کنه به قیامت. خنده ام می گیره!... دیشب خبر شدم اومده خونه خاله. زنگ زدم باهاش صحبت کردم باهام خداحافظی می کنه. می گم ننجون تو که چیزیت نیست! جمله حکیمانه می گه خنده ام می گیره... دو ساعت بعد زنگ می زنند و می گن مادربزرگ یک استکان آب خورد و رفت. گریه ام می گیره.
امشب هم توی روستام. مادربزرگ هم کنار باقی ریشه ها خوابیده. یه خونه دیگه هم به جمع خونه های متروک روستا اضافه شد ولی آسمان روستا همونجور پر ستاره است.
1389/5/18