میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

ریشه ها

دو هفته قبل اومدم ولایت! همیشه وقتی می خوام برم مسافرت انتخاب اولم اینجاست. شاید به خاطرات کودکی در تعطیلات تابستان ارتباط داشته باشه. دوست دارم توی کوچه های روستا قدم بزنم. می زنم. به خانه های خالی و خراب شده نگاه می کنم و سعی می کنم حالت قبلی آنها را در ذهنم جستجو کنم. زمانی که همه خانه ها ساکن داشت. اون زمان سر هر گذری با یه آدم روبرو می شدم و معمولاٌ باید به این سوال جواب می دادم که من پسر کی هستم! البته همه جواب رو می دانستند! فقط می خواستند ببینند که زبان اونا رو می فهمم یا نه ! یا شاید می خواستند توجه رو به اهمیت ریشه ها جلب کنند... نمی دونم. ولی می دونم وقتی با اون لهجه ضایع شهری جواب می دادم, پور فلانی, لبخند می زدند و وقتی می گفتم نوه فلان فلان و اسم پدر بزرگ و پدر پدربزرگم رو می آوردم, سوال کننده کلی حال می کرد... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.

پدرم از پدرش هیچ خاطره ای نداشت چه برسه از پدربزرگش! پدرش وقتی 4 ساله بود رفته بود و مادرش هم در 8 سالگی! فکریم چطوری تونسته بود با این شرایط بیاد تهران و کار کنه و درس بخونه و دیپلم بگیره اون هم در دهه بیست و اوایل دهه سی... جنمی داشتند این قدیمی ها.قصه تعریف کردن رو خیلی دوست داشت و من هم قصه گوش دادن رو ...

هنوز دارم قدم می زنم و نگاهم به سقف های ریخته خانه ها میفته ... هفت هشت سالم بود و روی پشت بام خانه پدربزرگ (مادری) در شب های تابستان می خوابیدیم و پدرم ستاره ها را نشون می داد و قصه می گفت... چه قدر ستاره است توی آسمان روستا...

شب وقتی برای خواب می رفتیم, پدربزرگم از خواب بلند می شد و می رفت برای کار! خوابش تکمیل شده بود چون بعد از غروب آفتاب فوقش یک ساعت بیدار بودند. هنوز برقی در کار نبود. یه بار نصفه شب فانوس رو روشن کرد و منو با خودش برد توی کوه و از کوره راه هایی که الان فقط مایه تعجب منه عبور کردیم و رفتیم جایی که گله روستا اتراق کرده بود تا من با اون احساس مالکیت کودکانه چشمام رو بچرخونم تا بزم رو پیدا کنم! اون بز گنده اسرائیلی!

من عاشق تابستان ها بودم برای اینکه بتونم چند هفته ای برم اونجا... عاشق این بودم که صورتم رو بمالم به صورت پدربزرگ و ریش تیغ تیغی اش رو روی لپهام حس بکنم ... پدربزرگ خیلی زود رفت. من 14 سالم بود. دکترا گفته بودند که نباید سیگار بکشی اگه می خوای زنده بمونی. نمی دونم می خواست یا نمی خواست ولی به هر حال رفت و پشت امامزاده خوابید همونجایی که می گن پدربزرگ پدریم خوابیده... ریشه ها خیلی اهمیت داشت.

اون زمان من باید تهران می موندم چون امتحان داشتم! پسرخاله ام مراسم رو برام تشریح کرد. اونا توی شهر نزدیک زندگی می کردند. پسرخاله ام تنها پسر همسن من توی فامیل بود. همیشه روی کوه ها این ور و اون ور می دویدیم. داستانها داشتیم. همیشه رقابتمون می شد که بابابزرگ کدوم رو بیشتر دوست داره ... شاید واسه همین اونم زود رفت پیش بابابزرگ خوابید!... ماشینی که اون توش بود و اون تانکر توی یک ثانیه به سر پیچ رسیدند. یک ثانیه این ور یا اون ور قضیه خیلی فرق داشت... کیلومترها اون طرف تر من تمام شب تا صبح رو حالت تهوع داشتم و مسمومیت. صبح دیدم می تونم بخوابم گرچه سرم خیلی درد می کرد. تازه جا رو انداخته بودم که تلفن زنگ زد. هنوز تلفن های بی موقع تن منو نمی لرزوند! پدرم گوشی رو برداشت و چند ثانیه بعد زد زیر گریه دقیقاٌ همینجوری که من الان گریه می کنم. ریشه ها خیلی تاثیر گذارند.

پدرم قصه تعریف کردن رو دوست داشت حتی اگه برای بار هزارم بود. من هم دوست دارم ولی نه با اون حوصله... پسر کوچیکه من وقتی برای بار هزارم طلب یه قصه خاص رو می کنه خنده ام می گیره ... احتمالاٌ من هم اینجوری بودم. من واسه پسرام می تونم قصه بگم ولی برای پدر نمی تونستم. این سالهای آخر اگه نگاهم توی نگاهش میفتاد حتماٌ باید می دویدم بیرون و یه شکم سیر گریه می کردم... صورتش شسته شد و موهاش شونه شد و بعد رفت ... نمی دونم اگه اون روز قرص فشارش رو خورده بود شاید قضیه خیلی فرق پیدا می کرد... فکر کنم که حمید مصدق راضیه از اینکه شعرش رو روی سنگ قبر بابا نوشتم :

قصه نغز تو از غصه تهیست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

دو هفته قبل اومدم ولایت! مادربزرگم دامادش رو خیلی دوست داره. هر بار که منو می بینه یه منبر در مورد خوبی های بابا برپا می کنه! مادربزرگ یکی از تک ساکنین خانه های برقرار روستاست. عجب زنیه! نه این که از بابام تعریف می کنه! نه! واسه اینکه بی سواده و کلی شعر بلده , واسه اینکه 86 سالشه و تنهایی اونجا زندگی می کنه و وقتی ما می ریم ناهار درست می کنه مثل قدیما, واسه اینکه حساب تمام آبیاری ها و زمان ها رو داره. حساب همه چیزو داره! براش تلویزیون جدید آوردم تا حوصله اش سر نره. خونه بچه هاش (اون سه تای باقی مونده از نه شکم زاییدن که البته مردن بچه ها در سنین یک و دو و پنج سالگی خودش داستانیه) بیشتر از یکی دو روز بند نمیشه البته خانه ما تا یک ماه دوام میاورد که اونم توی این یکی دوسال اخیر میگه نمی تونم! وقتی میبینم بابات نیست غصه ام میشه...

یاد قدیم ها می افتم. مادربزرگ تنور رو روشن کرده ... مواد آش معروف رو ریخته داخل یک ظرف سفالی و گذاشته داخل تنور... هر کی خبر شده که تنور روشنه ظرفهاش رو آورده گذاشته توی تنور ... مادربزرگ در طول شب چند بار بلند میشه و به تمام ظرف ها سر می زنه و هم می زنه... صبح آش آماده است چه آشی! ... همسایه ها میان ظرفاشون رو می برن چه صفایی!...

توی کوچه های روستا قدم می زنم. خونه ها خالی اند و دیگه همسایه آنچنانی نیست. دیگه تنوری روشن نمیشه و خیلی دیگه های دیگه ... حالم گرفته میشه.

موقع رفتن مادربزرگ حلالیت می طلبه و دیدار رو حواله می کنه به قیامت. خنده ام می گیره!... دیشب خبر شدم اومده خونه خاله. زنگ زدم باهاش صحبت کردم باهام خداحافظی می کنه. می گم ننجون تو که چیزیت نیست! جمله حکیمانه می گه خنده ام می گیره... دو ساعت بعد زنگ می زنند و می گن مادربزرگ یک استکان آب خورد و رفت. گریه ام می گیره.

امشب هم توی روستام. مادربزرگ هم کنار باقی ریشه ها خوابیده. یه خونه دیگه هم به جمع خونه های متروک روستا اضافه شد ولی آسمان روستا همونجور پر ستاره است.

1389/5/18

نظرات 17 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
یاد این جمله لائوتسه افتادم که هانتا با خودش تکرار می کرد:
به دنیا آمدن یعنی به در رفتن و مردن یعنی به درون آمدن ....

سلام
جالب بود... اینک نگهبان شب، اینک صبحانه بر چمن و اینک گرنیکا !

ققنوس خیس شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ

:(
پایان اکثرا غم انگیز زندگی کوتاه !

سلام
کوتاهی و بلندیش که نسبیه ولی درسته که اکثراٌ غم انگیزه ,هرچند پایانی نداره!

درخت ابدی شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:08 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

روستای کودکی من...
از اون متن هاییه که بدون اشک نمی شه نوشت:(
روان همگی شاد.

سلام
درسته ... من هم که دم مشکمه اشکم!
تصور کن که باید خاموش گریه کنی و کاغذ هم در دسترس نباشه! عجب شبی بود.

محمدرضا یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ق.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

:)
...
...
...
:(



سلام

آی سودا یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ق.ظ http://firstwindow.blogsky.com

غمگین ترین داستانی بود که خوندم. شاید چون قصه خودت بود. خیلی دلم گرفت. به خصوص اخرش. یاد مادر بزرگم افتادم و ... من هم به اشکهات اضافه شدم.

سلام ... ممنون

[ بدون نام ] یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

Amoo Hossein
salam
kheili neveshtat ghashang bood
khoda rahmatesh kone
hamishe shado salamat bashi dar kenare khanevade
Reza

سلام داش رضا
خیلی مخلصیم ... از اینکه اینجا می بینمت حالی می کنم
جات خالیه
این دیوونه هم دیوونه تر شده!

ققنوس خیس یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

زندگی کوتاه است

زندگی کوتاه است, بسی کوتاه. چه بسا اینجا و در حال است که ما زندگی می کنیم, و فقط اینجا و در حال.

نعیمه یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:36 ق.ظ http://dokhtarezamin.blogfa.com/

دلم سوخت
برای خودم
چون هیچوقت روستایی رو که ریشه اصلیم توش بود رو ندیدم.
پدر بزرگ هم اونجا نخوابید.
پسر خاله هم اونجا نخوابید.
اونجا سالهاست که خالی از سکنه شده.
از همون موقعی که پدربزرگ و دیگران کوچ کردن و رفتن
لعنت به این بی آبی.

سلام
واقعاٌ بی آبی درد بزرگیه ولی خوب غیر قابل حل هم نیست .
فکر کنم شما هم در اولین فرصت به اونجا یه سری می زنید! این فرصت رو به خودتون بدید.

عاتکه یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ http://leaderofutopia.blogspot.com

این روستا از روستاهای شمال نیست؟صفای عجیبی داره واقعا.
روحشون شاد باشه.ولی نگاه روستایی ها به هه چی ساده و بی الایشه حتی به موضوع بغرنجی مثل مرگ

سلام
ممنون ... اتفاقاٌ در تلاقی کویر و کوهستانه
صفای عجیب رو داشت و الان هم کمی داره!

نفیسه یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ

تنها عشق و مرگ اند که همه چیز را تغییر می دهند.(جبران خلیل جبران)

نمی دونم گاهی زندگی و خیلی چیزهای دیگه توی زندگی با مرگ ایستا میشن ولی خوب میش گاهی از کنار مرگ هم گذشت.

منم قصه شنیدن رو خیلی دوست داشتم و الانم گاهی برای برادرزاده هام قسه میگم و اونها هم همیشه میگن بازم بگو.

سلام
درسته مرگ هم به نوعی همه چیز رو تغییر می ده ...درسته که شخص غایب را به نوعی تبدیل به خاطره ای ایستا می کند ولی در عین حال یک جوری هم بیشتر قابل درک می شود...
من که فعلاٌ در کنار مرگم چون تازه مرگ قسطی سلین رو تمام کردم!
بچه ها خوره قصه شنیدن هستند! من تا حالا ۱۰۰۰ ورژن مختلف از قصه شنگول و منگول یا به قول پسر دوم قصه خانوم بزی رو تعریف کردم و بازم انتخاب اولشه... پسر اول قصه های شاهنامه رو البته با خوانش خودم خیلی دوست داشت و الان وسطهای هزار و یکشبم که قصه گو را در موقعیت های سختی برای یک پسر ۷ ساله قرار می ده!

حسین سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ب.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

قصه ی توامانِ زندگی و مرگ
...
دیر آمدم انگار...
تسلیت حسین جان
یادش گرامی و روانش شاد
یاد پدر بزرگوارت هم گرامی

...

سلام حسین جان ... ممنون

دریا چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ق.ظ http://booyedoost.blogfa.com

خوش به حال اونها که رفتند اما یادشون رو با خودشون نبردند اشکالی نداره بگم این قشنگترین شعری بوذ که از شما خوندم
یه موجی توش بود که تمام احساس آدم رو با خودش همراه میکرد . اگه شعر نیست پس چیه؟
ساعت شما الان 4:20 صبحه واینجا 1:45
دیگه از بی خوابیهام خسته نمیشم .وقت برای خواب دارم به سلامتی

سلام بر شما
و بدا به حال اونها که یادی ازشون باقی نمونه
اشکالی نداره
خیلی دلی نوشتم این رو و به همین خاطر حس می کنم بر دل می نشینه
چه خوب که خسته نمی شوید
ممنون

NiiiiiZ دوشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ب.ظ http://taktaazi.blogfa.com

من هیچ روستایی از کودکیام ندارم.
نه هیچ مادربزرگ یا پدربزرگی.
نه حتا پسری که براش قصه بگم..

سلام
پس ما یک نان بخوریم و صد نان خیرات کنیم!
در عوض شما سوخته نیستید که این خودش خیلیه

اسکندری سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ق.ظ

سلام .خیلی زیبا نوشتی ریشه ها خیلی مهمن. بله.دوست ندارم مسائل و اندوه شخصی م رو بار کسی کنم همینقد بگم تنها ریشه م تک خاله ی پیریه که کیلومترها ازمون دوره .ولی ریشه ی من و شما و همه یکیه واسه همین حالتو وقتی عزیزانتو از دست دادی عمیقا حس میکنم.لرز سرما التهاب دل آشوبی و امیدوارم همیشه شاد سرشار از خوشی و نگرش مثبت و از همه مهمتر آرامش باشی کاش منم یه روستا داشتم واسه تعلق.......

سلام
ممنون دوست عزیز
بله نگرش مثبت و آرامش و خوشی و امثالهم ...امیدوارم
به همچنین برای شما
الان ما خودمون واسه خودمون دیگه ریشه ای هستیم (البته خودم رو می گم که سنی گذشته ازم )
روستا گفتی یاد عید افتادم ... رفتیم اونجا ... مادرم کلیدش رو گم کرده بود! رفتیم خونه خالم اونم کلیدش رو گم کرده بود!! خلاصه این که نتونستیم بریم داخل خونه مادربزرگ... به همین سادگی!

سحر جمعه 5 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 09:19 ب.ظ

خیلی قشنگ و تاثیرگذار بود. روستای پدری برای من هم چنین چیزهایی را تداعی می کند و می دانی غم انگیزترین قسمت ماجرا چیست؟
اینکه می دانی آنهایی که آنجا هستند، احتمالا آخرین نسلی هستند که به این ریشه ها اهمیت می دهند، گیریم ناآگاهانه. و بچه هایشان با چنان ناخشنودی از آنجا صحبت می کنند که انگار آن زمین ها به بندشان کشیده است.
زنان میانسال بیمار و پررنجی که توی زمین های شمال کار می کنند، از جمله احترام برانگیزترین زنانی هستند که دیده ام و می دانم به زودی از آنها هم اثری باقی نخواهد ماند.

سلام
ممنون رفیق
بله غم‌انگیز است واقعن...یاد لهجه افتادم
لهجه و زبان و اصطلاحاتشان که کاملن درحال از دست رفتن است! یادمه بچه که بودیم بچه‌های روستا با چشمهای گرد به حرف زدن ما توجه می‌کردند! و اصطلاح تهرونی صحبت کردن هم خیلی باب بود و خیلی برایشان عجیب و حتا مسخره بود... اما حالا لهجه ساکنین برای من عجیب و مسخره است (البته همین چند سکنه اندک باقی‌مانده). کاش قبل از رفتن پدر و مادربزرگ و...یک سری لغات و اصطلاحات را ثبت می‌کردم.

مجید مویدی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:24 ب.ظ

"فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه....اما یگانه بود و هیچ کم نداشت"....
همیشه تعریفم از از زندگی پدربزرگ ها و مادربزرگ هام این شعره. که البته خدا رو شکر هنوز در قید حیاتن و من کیف می کنم از دیدنشون.
هر دو پدربزرگم قصه گوهای قهاری هستن. پدربزرگ پدریم تو نقل متل ها و شعر ها و قصه های کهن و چدربزرگ مادریم، تو تعریف کردن داستان زندگیِ پر آب و تاب و رنج خودش. از شش هفت سالگی پدر و مادرش رو از دست میده و خودش به دست میاره، همه ی چیزهایی که به دست آورده. به اکثر شهرهای ایران هم سفر کرده واسه کار کردن. دنیاییه واسه خودش

سلام
امیدوارم تا زمانی که در قید حیات هستند شاد و سرحال و سلامت باشند و شما بتوانید استفاده کامل و لازم را ببرید.
من گاهی خیلی زیاد تاسف می‌خورم بابت فرصت‌های زیادی که از دست رفت. مثلاً همان کاغذها را اگر زمانی که پدرم زنده بود یا مادربزرگم زنده بود می‌دیدیم چه می‌شد!!! واااای... معرکه می‌شد... حیف و صد حیف.

مهرداد سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:30 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

یا داستان شما بسیار غم انگیز بود یا درد دل من زیاد بود که اینگونه انگشتانم را به گوشه چشمانم هدایت کرد.
من و خاطرات پدربزرگ و مادر بزرگ هایم داستانیست برای خودش . شیرین و حسرت آور از بیشتر قدر ندانستن.
روحشان شاد ، همه ریشه های شما و همه ی پدربزرگ ها و مادربزگ های من .
متنت رو عالی نوشتی . خوب درکش کردم. ممنون

سلام
آه... یاد همه خوب‌ها به خیر

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد